قرآن ثقل اکبر: گرانبهاترین میراث خاتم پیغمبران

مشخصات کتاب

سرشناسه : کمالی دزفولی، علی

عنوان و نام پدیدآور : قرآن ثقل اکبر: گرانبهاترین میراث خاتم پیغمبران/ اثر علی کمالی دزفولی.

مشخصات نشر : [بی جا: بی نا]، [1360].

مشخصات ظاهری : 503 ص.

وضعیت فهرست نویسی : برون سپاری

یادداشت : عنوان روی جلد: گرانبهاترین میراث خاتم پیغمبران قرآن ثقل اکبر.

یادداشت : عنوان روی عطف: قرآن ثقل اکبر.

عنوان روی جلد : گرانبهاترین میراث خاتم پیغمبران قرآن ثقل اکبر.

عنوان عطف : قرآن ثقل اکبر.

موضوع : قرآن-- تحقیق

رده بندی کنگره : BP65/3 /ک8ق4 1360

رده بندی دیویی : 297/1072

شماره کتابشناسی ملی : 1543444

[مقدمه]

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ مالِکِ یَوْمِ الدِّینِ إِیَّاکَ نَعْبُدُ وَ إِیَّاکَ نَسْتَعِینُ اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِیمَ صِراطَ الَّذِینَ أَنْعَمْتَ عَلَیْهِمْ غَیْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَیْهِمْ وَ لَا الضَّالِّینَ

إِنَّ اللَّهَ وَ مَلائِکَتَهُ یُصَلُّونَ عَلَی النَّبِیِّ یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَیْهِ وَ سَلِّمُوا تَسْلِیماً

إِنَّما یُرِیدُ اللَّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً

قُلْ لا أَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّهَ فِی الْقُرْبی

اللّهمّ فصلّ علی محمّد امینک علی وحیک و نجیبک من خلقک و صفیّک من عبادک امام الرّحمه و قائد الخیر و مفتاح البرکه کما نصب لامرک نفسه و عرّض فیک للمکروه بدنه و کاشف فی الدّعاء الیک حامّته و حارب فی رضاک اسرته حتّی ظهر امرک و علت کلمتک و لو کره المشرکون

اللّهمّ یا من خصّ محمّدا و اله بالکرامه و حباهم بالرّساله و خصّصهم بالوسیله و جعلهم ورثه الانبیاء و ختم بهم الاوصیاء و الائمّه و علّمهم علم ما کان و ما بقی و جعل افئده من النّاس تهوی الیهم فصلّ علی محمّد و اله الطّاهرین و افعل بنا ما انت اهله فی الدّین و الدّنیا و الاخره انّک علی

کلّ شیئ قدیر

این کتاب در حقیقت جلد سوم قانون تفسیر بحساب میاید و انرا پس از استخاره با قران مجید بنام قران ثقل اکبر نامیده ام و اگر مهلتی یافتم جلد چهارم را بنام عترت ثقل کبیر تقدیم اهل قران خواهم نمود

در یک فاصله زمانی چندین بار اجل بمن چشمک زد اما محتوم نبود و شکر گذارم که مهلتی یافتم تا این کتابرا که همپایه وسع و طاقت منست نه سزاوار

قرآن ثقل اکبر، مقدمه، ص: 4

مجد قران کریم بدوستداران آل محمّد هدیه کنم، و برای عذر تقصیر و نارسائی خود بگویم انّ الهدایا علی مقدر مهدیها

در اینجا هم مانند دو کتاب قانون تفسیر و تاریخ تفسیر تقاضای بیشائبه و عاجزانه از ارباب فنّ و عالمان بعلوم قران دارم تا برای ترمیم اشتباهات و تکمیل مطالب کتاب نظرات خود را بوسیله کتابخانه صدر ناشر مخلص و مجدّ کتابهای مذهبی اعلام فرمایند تا در تجدید چاپها یا بعنوان مستدرک در معرض استفاده علاقمندان قرار گیرند

خداوند متعال روح پر فتوح مربّی مرا مرحوم سیّد صدر الدین ظهیر الاسلام عمّویم که مرا همواره بایمان و اخلاص و تواضع رهنمون بود غریق رحمت کناد و نیز وجود ذیجود و فیّاض استاد بزرگوار ما فقیه الاسلام و موضع علومه السّید السّند الحاجّ سیّد اسد الله نبوی دزفولی را که تمام مساعی خود را در نشر آثار محمّد و ال محمّد صلّی اللّه علیهم اجمعین منحصر ساخته است در پناه الطاف خود محفوظ بداراد و بر عمر و توفیقات او بیفزایاد

انّه قریب مجیب

قرآن ثقل اکبر، مقدمه، ص: 5

قران

پیش از انکه برای پیشرفت و گسترش اسلام شمشیر در دست مجاهدین مسلمان

برق زند این قران بود که مسلمانان را میساخت و برای مواجهه با همه قدرتهای جهان آماده مینمود.

تا قبل از فتح مکه که سراغاز نمایش قدرت اسلام بشکل یک حکومت مرکزی بود در طول بیست و دو سال تنها نیروئی که مسلمان میساخت و برمی انگیخت آوای محمد ص بود که از حلقومش برمی امد و وحی خالق را بگوش خلق می رسانید.

گوئی این مسلمانان نخستین که پایه و اساس قدرت عالمگیر اسلام بودند از رهبرشان هیچ نمیخواستند نه نان نه اب نه پوشاک نه مسکن نه شادی نه امتیاز نه اسایش نه سیم و زر نه اب و زمین زیرا رهبرشان خود هیچ از اینها را نداشت و بایشان نیز نوید نمیداد

تنها او را میخواستند که معارف عالیه و مفهوم زندگانی واقعی را بایشان میآموخت و جهانی بس فراختر بایشان نشان میداد

او هم هیچ رابطه ای با ایشان جز از راه چشم و گوش نداشت

چشمها او را ابر مردی در اوج فداکاری و فروتنی و خدمتگزاری میدید و گوشها وحی الهی را در قالب کلماتی رسا و گیرا و انگیزه بخش از آوای او میشنید

آوایی که هر بخشی از ان قران بود و همه اش هم قران بود

اگر آوای وحی نبود چشم از دیدن او بهره نمیگرفت بهره مندی همه از ان گوش و استماع و سپس فهم وحی بود

وَ تَراهُمْ یَنْظُرُونَ إِلَیْکَ وَ هُمْ لا یُبْصِرُونَ

قرآن ثقل اکبر، مقدمه، ص: 6

در وقت اصغای وحی گوش بر چشم مقدّم است اول گوش و دوّم چشم اینهایند دروازه های دل قوله تعالی

إِنَّ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ وَ الْفُؤادَ کُلُّ أُولئِکَ کانَ عَنْهُ مَسْؤُلًا

وصف قران در قران را در کتاب قانون تفسیر که

در حقیقت کتاب اوّل همین دوره کتابست آورده ایم اکنون میپردازیم ببخشی از انچه در سنّت و حدیث درباره وصف قران مجید آمده است

وصف قران در سنّت از قول پیغمبر اکرم

بحار الانوار صد جلدی جلد 92 صفحه 17 باسانیده عن جعفر بن محمّد عن ابیه عن آبائه علیهم السّلام قال قال رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله

ایّها النّاس انّکم فی زمان هدنه و انتم علی ظهر سفر و السّیر بکم سریع فقد رأیتم اللّیل و النّهار و الشّمس و القمر یبلیان کلّ جدید و یقرّبان کلّ بعید و یأتیان بکلّ موعود فاعدّوا الجهاز لبعد المجاز فقام المقداد فقال یا رسول اللّه ما دار الهدنه قال دار بلاء و انقطاع فاذا التبست علیکم الفتن کقطع اللّیل المظلم فعلیکم بالقران فانّه شافع مشفّع و ماحل مصدّق من جعله امامه قاده الی الجنّه و من جعله خلفه ساقه الی النّار و هو الدّلیل یدلّ علی خیر سبیل و هو کتاب تفصیل و بیان و تحصیل و هو الفصل لیس بالهزل و له ظهر و بطن فظاهره حکمه و باطنه علم ظاهره انیق و باطنه عمیق له نجوم و علی نجومه نجوم لا تحصی عجائبه و لا تبلی غرائبه فیه مصابیح الهدی و منازل الحکمه و دلیل علی المعروف لمن عرفه

نقلا از مقدّمه تفسیر قرطبی عن التّرمذی و عن حارث بن اعور قال مررت فی المسجد فاذا النّاس یخوضون فی الاحادیث فدخلت علی علیّ رضی اللّه عنه فاخبرته فقال علیه السّلام اوقد فعلوها قلت نعم فقال سمعت رسول اللّه ص

قرآن ثقل اکبر، مقدمه، ص: 7

یقول اما انّها ستکون فتنه قلت فما المخرج منها یا رسول اللّه قال کتاب اللّه تعالی فیه نبأ ما قبلکم

و خبر ما بعدکم و حکم بینکم هو الفصل لیس بالهزل من ترکه من جبّار قصمه اللّه تعالی و من ابتغی الهدی فی غیره اضلّه اللّه تعالی و هو حبل اللّه المتین و هو الذّکر الحکیم و هو الصّراط المستقیم و هو الّذی لا تزیغ به الاهواء و لا تلتبس به الالسنه و لا تشبع منه العلماء و لا یخلق علی کثره الرّد و لا تنقضی عجائبه و هو الّذی لم تنته الجنّ اذ سمعته حتّی قالوا انّا سمعنا قرانا عجبا یهدی الی الرّشد من قال به صدق و من عمل به اجر و من حکم به عدل و من دعی الیه دعی الی صراط مستقیم خذها الیک یا اعور

در بعضی نسخ و هو حبل اللّه المتین و نوره المبین لا تزیغ به الاهواء و لا تتشعّب معه الازاء و لا یشیع منه العلماء و لا یملّه الاتقیاء قرانا عجبا من علم علمه سبق قرطبی پس از ذکر حدیث گوید" هرچند شعبی حارث را بدروغزنی متّهم کرده اما دروغی از وی معلوم نشده و علّت تکذیب شعبی از او افراط حارث است در حبّ علیّ بن ابیطالب زیرا شعبی قائل بتفضیل ابی بکر بوده ابن عبد البرّ گفته گمان دارم تهمت زدن شعبی بحارث باعث معاقبه شعبی و گناهکاری او باشد

نهج البلاغه فالقران امر زاجر و صامت ناطق حجّه اللّه علی خلقه اخذ علیهم میثاقه و ارتهن علیهم انفسهم اتمّ نوره و اکرم به دینه و قبض نبیّه صلّی اللّه علیه و اله و قد فرغ الی الخلق من احکام الهدی به فعظّموا منه سبحانه ما عظّم من نفسه فانّه لم یخف عنکم شیئا من

دینه و لم یترک شیئا رضیه او کرهه الّا و جعل له علما بادیا و ایه محکمه تزجر عنه او تدعو الیه فرضاه فیما بقی واحد و سخطه فیما بقی واحد

نهج البلاغه فی ضمن خطبه طویله

ثمّ انزل علیه الکتاب نورا لا یطفاء مصابیحه و سراجا لا یخبو توقدّه و بحرا لا یدرک قعره و منهاجا لا یضلّ نهجه و شعاعا لا یظلم ضوءه و فرقانا لا یخمد برهانه

قرآن ثقل اکبر، مقدمه، ص: 8

و تبیانا لا تهدم ارکانه و شفاء لا تخشی اسقامه و عزّا لا تهزم انصاره و حقّا لا تخذل اعوانه فهو معدن الایمان و بحبوحته و ینابیع العلم و بحوره و ریاض العدل و غدرانه و اثافیّ الاسلام و بنیانه و اودیه الحقّ و غیطانه و بحر لا ینزفه المستنزفون و عین لا ینضبه الماتحون و مناهل لا یغیضه الواردون و منازل لا یضلّ نهجها المسافرون و اعلام لا یعمی عنها السّائرون و اکام لا یجوز عنها القاصدون جعله اللّه ریّا لعطش العلماء و ربیعا لقلوب الفقهاء و محاجّ لطرق الصّلحاء و دواء لیس بعده داء و نورا لیس معه ظلمه و حبلا وثیقا عروته و معقلا منیعا ذروته و عزّا لمن تولّاه و سلما لمن دخله و هدی لمن ائتمّ به و عذرا لمن انتحله و برهانا لمن تکلّم به و شاهدا لمن خاصم به و فلجا لمن حاجّ به و حاملا لمن حمله و مطیّه لمن اعمله و ایه لمن توسّم و جنّه لمن استلاءم و علما لمن وعی و حدیثا لمن روی و حکما لمن قضی

نهج البلاغه کتاب اللّه تبصرون به و تسمعون به و ینطق بعضه ببعض و یشهد بعضه علی بعض

و لا یختلف فی اللّه و لا یخالف بصاحبه عن اللّه

نهج البلاغه علیکم بکتاب اللّه فانّه الحبل المتین و النّور المبین و الشّفاء النّافع و الرّی النّاقع و العصمه للمتمسّک و النّجاه للمتعلّق لا یعوّج فیقوّم و لا یزیغ فیستعتب و لا تخلقه کثره الرّد و ولوج السّمع من قال به صدق و من عمل به سبق

نهج البلاغه ارسله علی حین فتره من الرّسل و طول هجعه من الامم و انتقاض من المبرم فجائهم بتصدیق الّذی بین یدیه و النّور المقتدی به ذلک القران فاستنطقوه و لن ینطق و لکن اخبرکم عنه الا انّ فیه علم ما یأتی و الحدیث عن الماضی و دواء دائکم و نظم ما بینکم

نهج البلاغه و اعلموا انّ هذا القران هو النّاصح الّذی لا یغشّ و الهادی الّذی لا یضلّ و المحدّث الّذی لا یکذب و ما جالس هذا القران احد الّا قام عنه بزیاده او نقصان زیاده فی هدی او نقصان من عمی

قرآن ثقل اکبر، مقدمه، ص: 9

قران پرتوی است که روشنائیش تاریکی ندارد

قران جدا کننده حق و باطلست که برهان آن سستی نمیگیرد

روشنگری که پایه های آن منهدم نمیشود

درمانی که بیم بیماری با آن نمیرود عزّتی که یارانش شکست نمیخورند حقّی که اعوانش زبون نمیشوند

قران معدن ایمان و لبّ لباب آنست

قران سرچشمه های دانش و دریاهای آنست

قران باغستان عدل و استخرهای آنست

قران پایه های استوار اسلام و بنیان آنست

قران رودخانه های حق و آبگیرهای آنست

قران بحری است که آبگیران خشکش نتوانند ساخت

قران چشمه ای است که نوشندگان تمامش نتوانند کرد

قران گدار و مشرعه ای است که انبوه واردان کدرش نتوانند نمود

قران سرمنزلی است که مسافران راهش را گم نمیکنند

با نشانیهائی که از دید

روندگان مخفی نمی ماند

قران در راه حق همچون تپه های برافراشته و نشانداری است که گم نمیشوند عطش علما را تنها قران فرو می نشاند

بهار دل فقیهان قرانست

راهنمای راه صالحان داروئی که با آن دردی بجا نمی ماند

نوری که هرگز ظلمت در ان راه ندارد

قران دژی است که هرگز تسخیر نمیشود

قران عزّتی است برای دوستدارانش جای امن برای پناهنده اش

قران هدایت برای پیروان و عذر موجّه برای عامل بآن است

قران برهان برای متکلّم است و گواه برای مناظر

قرآن ثقل اکبر، مقدمه، ص: 10

و اعلموا انّه لیس علی احد بعد القران من فاقه و لا لاحد قبل القران من غنی فاستشفوه من ادوائکم و استعینوا به علی لأوائکم فانّ فیه شفاء من اکبر الدّاء و هو الکفر و النّفاق و الغیّ و الضّلال فاسئلوا اللّه به و توجّهوا الیه بحبّه و لا تساءلوا به خلقه انّه ما توجّه العباد الی اللّه بمثله

و اعلموا انّه شافع مشفّع و قائل مصدّق و انّه من شفع له القران یوم القیمه شفع فیه و من محل به القران یوم القیمه صدق علیه فانّه ینادی مناد یوم القیمه الا انّ کلّ حارث مبتلی فی حرثه و عاقبه عمله غیر حرثه القران فکونوا من حرثته و اتباعه و استدلّوه علی ربّکم و استنصحوه علی انفسکم و اتّهموا علیه ارائکم و ساق الخطبه الی قوله علیه السّلام

و انّ اللّه سبحانه لم یعظ احدا بمثل هذا القران فانّه حبل اللّه المتین و سببه الامین و فیه ربیع القلب و ینابیع العلم و ما للقلب جلاء غیره مع انّه قد ذهب المتذکّرون و بقی النّاسون و المتناسون الی اخر الخطبه

تفسیر عیّاشی عن ابیعبد اللّه عن ابیه عن جدّه علیهم

السّلام قال خطبنا امیر المؤمنین علیه السلام خطبه فقال فیها

نشهد ان لا اله الّا اللّه وحده لا شریک له و انّ محمّدا عبده و رسوله ارسله بکتاب فصّله و احکمه و اعزّه و حفظه بعلمه و احکمه بنوره و ایّده بسلطانه و کلاءه من لم یتنزّه هوی او یمیل به شهوه لا یأتیه الباطل من بین یدیه و لا من خلفه تنزیل من حکیم حمید و لا یخلقه طول الرّد و لا یفنی عجائبه من قال به صدق و من عمل به اجر و من خاصم به فلج و من قاتل به نصر و من قام به هدی الی صراط مستقیم

فیه نبأ من کان قبلکم و الحکم فیما بینکم و خبر معادکم انزله بعلمه و اشهد الملئکه بتصدیقه قال اللّه جلّ وجهه و لکنّ اللّه یشهد بما انزل الیک انزله بعلمه و الملئکه یشهدون و کفی باللّه شهیدا فجعله اللّه نورا یهدی للّتی هی اقوم و قال فاذا قراءناه فاتّبع قرانه و قال اتّبعوا ما انزل الیکم من

قرآن ثقل اکبر، مقدمه، ص: 11

ربّکم و لا تتّبعوا من دونه اولیاء قلیلا ما تذکّرون و قال فاستقم کما امرت و من تاب معک و لا تطغو انّه بما تعملون بصیر ففی اتّباع ما جائکم من اللّه افوز لعظیم و فی ترکه الخطاء المبین قال امّا یأتینکّم منّی هدی فمن اتّبع هدای فلا یضلّ و لا یشقی فجعل فی اتّباعه کلّ خیر یرجی فی الدّنیا و الاخره فالقران آمر و زاجر حدّ فیه الحدود و سنّ فیه السّنن و ضرب فیه الامثال و شرع فیه الدّین اعذارا امر نفسه و حجّه علی خلقه اخذ علی ذلک میثاقهم

و ارتهن علیه انفسهم لیبیّن لهم ما یاءتون و ما یتّقون لیهلک من هلک عن بیّنه و یحیی من حیّ عن بیّنه و انّ اللّه سمیع علیم

نهج البلاغه ثمّ اختار لمحمّد صلّی اللّه علیه و اله لقائه و رضی له ما عنده فاکرمه عن دار الدّنیا و رغب به عن مقام البلوی فقیضه الیه کریما و خلف فیکم ما خلفت الانبیاء فی اممها اذ لم یترکوهم هملا بغیر طریق واضح و لا علم قائم کتاب ربّکم مبیّنا حلاله و حرامه و فرائضه و فضائله و ناسخه و منسوخه و رخصه و عزائمه و خاصّه و عامّه و عبره و امثاله و مرسله و محدوده و محکمه و متشابهه مفسّرا جملته و مبیّنا غوامضه

بین مأخوذ میثاق علمه و موسّع علی العباد جهله و بین مثبت فی الکتاب فرضه معلوم فی السّنّه نسخه و واجب فی السّنّه اخذه مرخّص فی الکتاب ترکه و بین واجب بوقته و زائل فی مستقبله و مباین بین محارمه من کبیر اوعد علیه نیرانه او صغیر ارصد له غفرانه و بین مقبول فی ادناه و موسّع فی اقصاه و قال علیه السلام و کتاب اللّه بین اظهرکم ناطق لا یعبأ لسانه و بیت لا تهدم ارکانه و عزّ لا تهزم اعوانه

فی خطبه فاطمه سلام اللّه علیها فی امر فدک

للّه فیکم عهد قدّمه الیکم و بقیّه استخلفها علیکم کتاب اللّه بیّنه بصائرها و آی منکشفه سرائرها و برهان متجلّیه ظواهره مدیم للبریّه استماعه و قائدا الی الرّضوان اتّباعه و مؤدّیا الی النّجاه اشیاعه فیه تبیان حجج اللّه

قرآن ثقل اکبر، مقدمه، ص: 12

المنیره و محارمه المحرّمه و فضائله المدوّنه و جمله الکافیه و

رخصه الموهوبه و شرائطه المکتوبه و بیّناته الجالیه

الصّحیفه السجادیه و کان من دعائه علیه السلام عند ختم القران

اللّهم انّک اعنتنی علی ختم کتابک الّذی انزلته نورا و جعلته مهیمنا علی کلّ کتاب انزلته و فضّلته علی کلّ حدیث قصصته و فرقانا فرقت به بین حلالک و حرامک و قرانا اعربت به عن شرائع احکامک و کتابا فصّلته لعبادک تفصیلا و وحیا انزلته علی نبیّک محمّد صلواتک علیه و اله تنزیلا و جعلته نورا نهتدی به من ظلم الضّلاله و الجهاله باتّباعه و شفاء لمن انصت بفهم التّصدیق الی استماعه و میزان حقّ لا یحیف عن الحقّ لسانه و نور هدی لا یطفأ عن الشّاهدین برهانه و علم نجاه لا یضلّ من امّ قصد سنّته و لا تنال ایدی الهلکات من تعلّق بعروه عصمته

اللّهمّ فاذ افدتنا المعونه علی تلاوته و سهّلت جواسی السنتنا بحسن عبارته فاجعلنا ممّن یرعاه حقّ رعایته و یدین لک باعتقاد التّسلیم لمحکم ایاته و یفزع الی الاقرار بمتشابهه و موضحات بیّناته

اللّهمّ انّک انزلته علی نبیّک محمّد صلّی اللّه علیه و اله مجملا و الهمته علم عجائبه مکمّلا و ورثتنا علمه مفسّرا و فضّلتنا علی من جهل علمه و قوّیتنا علیه لترفعنا فوق من لم یطق حمله

اللّهمّ فکما جعلت قلوبنا له حمله و عرّفتنا برحمتک فضله فصلّ علی محمّد الخطیب به و علی اله الخزّان له و اجعلنا ممّن یعترف بانّه من عندک حتّی لا یعارضنا الشّکّ فی تصدیقه و لا یختلجنا الزّیغ عن قصد طریقه

اللّهم صلّ علی محمّد و آله و اجعلنا ممّن یعتصم بحبله و یاءوی من المتشابهات الی حرز معقله و یسکن فی ظلّ جناحه و یهتدی بضوء صباحه و

بقتدی بتبلّج اسفاره و یستصبح بمصباحه و لا یلتمس الهدی فی غیره

اللّهمّ فکما نصبت به محمّدا علما للدّلاله علیک و انهجت باله سبل الرّضا الیک

قرآن ثقل اکبر، مقدمه، ص: 13

فصلّ علی محمّد و آله و اجعل القران وسیله لنا الی اشرف منازل الکرامه و سلّما نعرج فیه الی محلّ السّلامه و سببا نجزی به النّجاه فی عرصه القیامه و ذریعه نقدم بها علی نعیم دار المقامه

اللّهم صلّ علی محمّد و اله و احطط بالقران عنّا ثقل الاوزار و هب لنا حسن شمائل الابرار و اقف بنا اثار الّذین قاموا به آناء اللّیل و اطراف النّهار حتّی تطهّرنا من کلّ دنس بتطهیره و تقفو بنا اثار الّذین استضاواء بنوره و لم یلههم الامل فیقطعهم بخدع غروره

اللّهمّ صلّ علی محمّد و اله و اجعل القران لنا فی ظلم اللّیالی مونسا و من نزغات الشّیطان و خطرات الوساوس حارسا و لا قدامنا عن نقلها الی المعاصی حابسا و لا لسنتنا عن الخوض فی الباطل غیر ما افه مخرسا و لجوارحنا عن اقتراف الاثام زاجرا و لما طوت الغفله عنّا من تصفّح الاعتبار ناشرا حتّی توصل الی قلوبنا فهم عجائبه و زواجر امثاله الّتی ضعفت الجبال الرّواسی عن احتماله

اللّهمّ صلّ علی محمّد و اله و ادم بالقران صلاح ظاهرنا و احجب به خطرات الوساوس عن صحّه ضمائرنا و اغسل به درن قلوبنا و علائق اوزارنا و اجمع به منتشر امورنا وارو به فی موقف العرض علیک ظماء هواجرنا و اکسنا به حلل الامان یوم الفزع الاکبر فی نشورنا

اللّهمّ صلّ علی محمّد و اله و اجبر بالقران خلّتنا من عدم الاملاق و سق الینا رغد العیش و خصب سعه

الارزاق و جنّبنا به الضّرائب المذمومه و مدانی الاخلاق و اعصمنا به من هوّه الکفر و دواعی النّفاق حتّی یکون لنا فی القیامه الی رضوانک و جنانک قائدا و لنا فی الدّنیا عن سخطک و تعدّی حدودک ذائدا و لما عندک بتحلیل حلاله و تحریم حرامه شاهدا

الی اخر الدعاء

بحار الانوار جلد 92 صفحه 16

قال ابو عبد الله علیه السلام انّ للقران حدودا کحدود الدّار

قرآن ثقل اکبر، مقدمه، ص: 14

مصدر بالا صفحه 15 عن الرّضا علیه السّلام عن ابیه انّ رجلا سأل ابا عبد اللّه علیه السلام ما بال القران لا یزداد علی النّشر و الدّرس الاغضاضه فقال لانّ اللّه تبارک و تعالی لم یجعله لزمان دون زمان و لا لناس دون ناس فهو فی کلّ زمان جدید و عند کلّ قوم غضّ الی یوم القیمه

بحار الانوار ج 92 ص 14 قال الرّضا علیه السلام

هو حبل اللّه المتین و عروته الوثقی و طریقته المثلی المؤدّی الی الجنّه و المنجی من النّار لا یخلق من الازمنه و لا یغثّ علی الالسنه لانّه لم یجعل لزمان دون زمان بل جعل دلیل البرهان و حجّه علی کلّ انسان لایاءتیه الباطل من بین یدیه و لا من خلفه تنزیل من حکیم حمید

اینست بخشی از انچه در اخبار و آثار محمد و آل محمد صلوات الله علیهم اجمعین در وصف قران مجید آمده و ما را از توصیفات علمای فنّ و مفسّران عالیمقام بی نیاز میسازد مشروط بر انکه با امعان نظر کامل مورد مطالعه قرار گیرند

تا معلوم گردد وصف قرآن هم باید از زبان اهل بیت وحی شنیده شود وجوه گوناگون وصف قران که در اخبار محمد و آل

محمّد ص آمده است خود در مقام اعجاز و تحدّی است کلّ ابلغ مال ایشانست و جزء بلیغ مال دیگران

الحمد للّه الّذی هدانا لهذا و ما کنّا لنهتدی لو لا ان هدانا اللّه

قرآن ثقل اکبر، مقدمه، ص: 15

خلاصه اوصاف قران در قران و سنّت

اکنون بطور خلاصه وجوه گوناگون اوصاف قران را که از قران در کتاب قانون تفسیر و از سنّت در این کتاب یاد نموده ایم ذیلا میاوریم

تا معلوم شود با دانستن انها نیازی بقلمفرسائیهای مؤلّفان نیست و منبع همه علوم اسلامی کتاب و سنّت است

کتاب احسن الحدیث است برهان است بشری و بشارت است

بشیر است بصائر و مجموعه روشنیهاست بلاغ و بلیغ و رساست

بیان کننده و روشنگر همه است تذکره و بیاد اورنده فراموشیهاست

حبل اللّه متین حقّ و حقیقت است حکمت است و خود حکیم است

ذکر و یاد است رحمت و روح است شفای بیماریهاست گندزدای روانست

صدق و راستی است صراط مستقیم است عجب و شگرف و شگفتی زاست

عدل و عربی مبین است عروه الوثقی است عزیز و بلند پایه است

علم بقول مطلق است علیّ و برترین است

غیر ذی عوج است کمی و کاستی ندارد قول فصل و فصل الخطابست

قیّم و نگهبان کریم و مبارک است

مبیّن و آشکارکننده است هم آهنگ و ماننده بهم است

مجید و با عظمت است بالا بالاست مرفوعه و مطهّره و مکرّمه است

منادی حقّ است موعظه بلیغ است

مهیمن و فرمانروا است نبأ عظیم و اهمّ و قائع است

نذیر و ترساننده نور مطلق و پرتوافکن است

هادی و راهنما و خود هدی و هدایت است

هم هدایت است هم نشانه های هدایت است

قرآن ثقل اکبر، مقدمه، ص: 16

در قران بیشتر تدبّر کنید بیشتر میفهمید

قران انذار و هشداری برای همه

است

بقرائت قران گوش فرا دهید و ساکت باشید

قران چنان نیست که بدروغ بخدا بسته شود

قران عظیم است راهنمای استوارترین هاست

هنگام قرائت قران میان خود و ناباوران باخرت دیوار بکشید

قران درمان است رحمت برای مؤمنان و خسارت برای کافرانست

اگر جنّیان و انسیان همیاری کنند چونان قران نتوانند آورد

قران دشواریها را آسان میکند نه آسانها را دشوار

هرگونه مثلی در قران هست

قران از نزد حکیمی دانا نازل شده و خود حکیم است

قران یاددهنده و یادآورنده است

اگر بر دلهایتان قفل نیست در قران تدبّر کنید

قران برای آموختن و یاد گرفتن آسان است

قران اگر بر کوهی فرود آید کوه خاشع و متلاشی میشود

قران را با درنگ باید تلاوت نمود

قران شعر نیست و شاعری برای پیامبر خدا روا نیست

قران کجی و کاستی ندارد

قران کریم است و جای آن در لوح محفوظ

اگر قران کوهها را از جا برکند و زمین را بشکافد منکران را سود نمیدهد

در قران شک و ریب راه ندارد

پیامبر قران و حکمت را میاموزاند

بخشی از قران آیات محکمات است که ریشه کتابست و بخشی متشابهات که بمحکمات ارجاع میشود تا دانسته گردد

قرآن ثقل اکبر، مقدمه، ص: 17

قران نازل شد تا پیامبر خلق را با آن از ظلمات بدر اورد و در نور وارد کند

قران نازل شد تا داور اختلافات باشد

قران را ببرگزیدگان خلق میراث داده اند

قران در فتنه های تاریک و ناشناخته نجات دهنده است

قران شفیعی است که شفاعتش مقبول است

کارآگاهیست که هرچه گفت مورد قبول است

هر کس قران را پیشوا قرار داد ببهشتش میرساند

هر کس انرا پس پشت انداخت بدوزخش میکشاند

قران راهنمای بهترین راههاست

کتاب تفصیل و بیان است و محصول ان روشن و بی ابهام است

قران کاربر و قاطع است نه بازیچه

و شوخی

قران ظاهر و باطن دارد ظاهرش حکمت و باطنش علم است

ظاهرش آراسته و زیبا و باطنش ژرف چون دریا

اختران راهنما در ان هست و بر ان اختران اختران دیده بان دیگر عجائب قران بشما را درنمی اید غرائبش کهنه و پوسیده نمیشود

چراغهای راهنما همه در قرانست

منازل حکمت همه در آنست

عبرت وقائع گذشتگان و پیش بینی در کار آیندگان و کلیّات حاکم بر امور همه در آنست

داوری اختلافات شما در قرانست

هر بیدادگر جبّاری آنرا نادیده گیرد خداوند تارومارش میکند

هرکس هدایت را در غیر قران جستجو کند گمراهست

بند استوار خداوندی ذکر حکیم معلّم استوار و صراط مستقیم است

رأیهای موافق قران گمراه نمیشود و بیراهه نمیرود

قرآن ثقل اکبر، مقدمه، ص: 18

زبانها نمیتواند قران را دگرگون سازد

عالمان از تدبّر در ان سیرائی ندارند

بسیاری بحث و ردّ و قبول آنرا کهنه و ملال انگیز نمیکند

هرکس موافق قران گوید راست گفته

هرکس بقران عمل کند پاداش نیک یابد هر کس بر وفق قران حکم دهد عادل است

هرکس بقران دعوت کند بصراط مستقیم دعوت کرده است

نور اشکار خدائی قرانست

هرکس علم قران بداند مسابقه را برده است

قران فرمان دهنده و بسیج کننده است

قران هم صامت است هم ناطق ناطق بحجّت خداوند است بانچه میثاق انرا از بندگان گرفته است و انان اقرار کرده و نفس خویشتن را بگروگان گزارده اند

خداوند تابش نور خود را با قران تمام کرده دین خود را با قران گرامی ساخته پیامبرش را وقتی بپیش خود فرا خواند که بوسیله قران از تبلیغ احکام فارغ شده بود

بانچه خداوند خویش را ستود خلائق بتعلیم قران او را ستودند

چیزی از دین را پنهان نساخت

هیچ امری از انچه مورد رضا یا سخط خداوند بود بجا نگذاشت مگر

انکه پرچمی اشکار بالای آن برافراشت تا همه بدانند

آیات محکماتی که برضای او فرا میخواند و از سخط او بیم میداد

قران نوری است که چراغهایش خاموش نمیشود شمعی است که شعله اش فروکش نمیکند دریائیست که بژرفای ان راه نیست

قران راهیست که نشانه های راهنمائی ان گم نمیشود

قرآن ثقل اکبر، مقدمه، ص: 19

قران پیروزکننده احتجاج کننده بآنست

بمنزل رساننده عامل و سپر برای پناهنده است

بقران ببینید و بقران بشنوید

بخشی از قران گویای بخش دیگر و بخشی از آن گواه بخش دیگر است

قران نمیگزارد مصاحبش راه خلاف حق گیرد

عصمت بقران متمسّک است و نجات بقران متعلق است

قران کج نمیرود تا برای ترمیم آن راست برود بیراه نمیرود تا مورد عتاب باشد خداوند پیامبرش را فرستاد و در پیشروی او تصدیقی روشن و نوری راهنما بود و آن قران بود

قران را با تدبّر خویش بسخن دربیاورید با شما سخن خواهد گفت

قران ناصحی بیغلّ و غش است

راهنمائی است که راهرا گم نمیکند گوینده ای است که دروغ نمیگوید

هیچکس با قران همنشین نشد مگر انکه بزیادت و نقصانی برخاست زیادتی در هدایت و نقصانی در گمراهی

با داشتن قران هیچکس نیازمند نخواهد بود

برای هیچکس غنائی چون قران نیست

از قران برای دردهای خود شفاء بجوئید

از قران برای مصیبتها و مشکلات کومک بگیرید

درمان بدترین بیماریها کفر نفاق خودسری و گمراهی در قرانست

خدا را بوسیله قران بخوانید و با محبّت قران باو روی آورید

با داشتن قران از خلق چیزی مخواهید

بندگان بهیچ چیز همچون بقران بخدا توجّه نکرده اند

روز قیامت نداء میدهند هر کارنده ای بکشت خود و عمل خود مبتلی است جز کشتکاران قران از کشتکاران قران باشید

قرآن ثقل اکبر، مقدمه، ص: 20

با قران بر وجود خداوند استدلال کنید

خود

را با قران اندرز دهید

آراء خود را با عرضه بر قران متّهم و بررسی کنید

جلائی برای دل جز قران نتوان یافت

خداوند قرانرا تفصیل داد استوار ساخت عزیز کرد بعلم خود حفظش نمود بنور خود استوارش ساخت بقدرت خود تأییدش نمود

و بانکه بدنبال شهوت و هوای خود نبود ارزانیش داشت

کسی که در راه قران مبارزه کرد پیروز شد

خداوند همه خیرات دنیا و اخرت را که امید میرود در پیروی قران قرار داد

قران علمی واضح است که با آن خداوند امّترا مهمل نگزارده است

قران بیان کننده حلال و حرام واجبات و فضیلتها ناسخ و منسوخ مباح و اوامر و عزائم عامّ و خاصّ عبرت و امثال مرسل و محدود محکم و متشابه است

همه آن مفسّر و غوامضش مبیّن است

بخشی از قران چنان است که بر دانستنش میثاق گرفته شده

و برخی از ان چنانست که ندانستنش بر بخشی از خلق رواست تا از اهل ذکر سئوال کنند

بخشی از احکام در قران واجب و در سنّت منسوخ یا در سنّت واجب و در قران منسوخ است

واجب در وقتی و مرخّص در وقت دیگر

در قران محارم درجه بندی است از کبائری که کیفرش آتش است یا صغائری که امید بخشایش در ان هست

عهد خداوندی قران است که در پیشروی شماست

قران بقیّه اللّه و یکی از دو جانشین پیغمبر است

قران کتاب خداست که روشنائیهایش آشکار و اسرارش برای شما بیان شده

قرآن ثقل اکبر، مقدمه، ص: 21

استماع قران برای خلق همیشگی است

انکه برای فهم قران ساکت ماند و گوش فرا داد درمان یافت

میزان حقّی که زبانه اش از محاذات حق کج نمیشود قرانست

انکس که ببند قران متمسّک شد دست گزندها باو نمیرسد

قران بر پیغمبر

بطور مجمل نازل شد و خداوند علم عجائبش را بطور کامل و مفصّل باو آموخت

حاملین قران ابر مردانند

آل محمد گنجوران گنج قرانند

از متشابهات قران باید بدژ استوار محکمات گرائید

قران وسیله رسیدن باشرف منازل و نردبان ذروه سلامت و راه رسیدن بنعم آخرت است

با قران از هر پلیدی پاک شوید

قران مونس شبهای تار و نگهبان از خطرات وساوس است

از انچه غفلت کرده ایم عبرتهای قران بما یاداوری میکند

قران خاطر ما را از پراکندگیها آرامش میدهد

قران ما را از گودال کفر و پلیدیهای اخلاق بیرون میاورد

قران حدودی دارد باید انها را شناخت

قرآن ثقل اکبر، مقدمه، ص: 22

رشحه ای از خصائص قران

اینک رشحه ای از خصائص قران مجید را در حدّ وسع و طاقت خود و نیز گنجای این کتاب تقدیم خوانندگان گرامی و دوستدار قران میدارم

در میان شعائر اسلامی هر کدام در معرض حوادث روزگار تا سرحد امحاء ظاهری برسد قابل ترمیم است کعبه را بارها سیل خراب کرده و ساخته شده است حجر الاسود بدست قرمطیان از جا کنده شده و چهارده سال در بحرین بوده و سپس در جایگاه خود قرار داده شده است

پیغمبر و امام داعی حقّ را لبّیک گفته و چه بسا بدست ظالمان شهید گردیده اند بسیاری از مساجد خراب شده مسجد النّبی مورد دستبرد قرار گرفته و ذخائر گرانبها و بینظیر ان بنام رفع بدعت بجیب اعراب رفته است

و اینهمه حوادث تأثیری در انهدام بنیان استوار اسلام نداشته است

و تنها یک چیز است که کمترین خدشه و انحرافی در ان باعث انهدام بنیان اسلام خواهد بود و آن قران مجید است و بهمین جهت است که خداوند متعال از میان همه شعائر اسلامی مؤکّدا و

بطور قاطع حفظ قرانرا تضمین نموده است قال اللّه تعالی إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّکْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ

قران کتابی طبّی یا فلکی یا شیمیائی نیست همچنانکه بعضی متعصّبان جاهل گمان برده و از نادانی نقاط ضعفی در نظر جهال مانندگان خود پدید آورده اند و انگاه که جواب مسئله ای از مسائل اینگونه علوم را در قران نیافتند راه ایراد و اعتراض جاهلان یا معاندان مغرض باز شود

قران برای بیان معارف عالیه انسانی رابطه انسان با خداوند و رابطه انسان با انسان آمده است مسائلی که بیان کامل و قاطع آن در عهده وحی است

قرآن ثقل اکبر، مقدمه، ص: 23

و عقل در ان نه استقلال دارد نه قاطعیّت

میدان قران همانا نفس انسانی و زندگانی او اعتقادات و منشها و روشهای اوست که در طریق تکامل او و ببیان دیگر سازنده سعادت او در دو جهان است

وظیفه قران آنست که تصوری عام برای وجود و ارتباط آن با افریننده موجودات و هدف از وجود انسان بدست دهد

وضع انسان در عالم هستی چگونه است سهم او از عالم وجود چیست ارتباط او با پروردگارش چیست و چگونه است وظیفه اش در این ارتباط چیست نظامی که در ان همه نیروهای انسانی باید بکار رود چگونه است

قران بطور کلی وظیفه یکی از این نیروهای خداداد را که عقل است معیّن کرده و وسائل کشف و تحقیق را در دسترس او قرار داده حروف کائنات برای عقل قابل خواندن است عقل بامر تکوینی الهی میداند چگونه در میدان عمل خود بحث کند آزمایش کند تطبیق دهد نتیجه گیری کند کشف کند و کائنات را بمضمون قوله تعالی هُوَ الَّذِی خَلَقَ لَکُمْ ما

فِی الْأَرْضِ جَمِیعاً برای خود تسخیر کند در حدّی که نهایتی برای آن نیست. وسعت فکر انسان باندازه وسعت همه جهانست

مادّه ای که قران بر روی ان کار میکند انسانست تصوّر او اعتقاد او مشاعر او مفهومات او روش او کارائی او روابط او و علائق او

اگر قران خود ضامن کشف علوم کائنات بود حرکت فکری و تکاملی انسان متوقف میشد و وجود او امری زائد بود در صورتیکه در عالم وجود نه تنها انسان بلکه ذرّات ناچیز همه از پی کاری آمده اند طفیلی بودن امری نسبی است در کائنات طفیلی و بیکاره اصلا وجود ندارد

علوم مادّی با وسائل گوناگون و بخشهای آن موکول بعقل انسان فرضیّات نظرات آزمایشها و کشفیات اوست زیرا او خلیفه خداوند در زمین است و خداوند

قرآن ثقل اکبر، مقدمه، ص: 24

و خداوند او را برای دانستن اسرار کائنات مهیّا ساخته است و باو فرمان داده قُلِ انْظُرُوا ما ذا فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ

قران فطرت را راهنمائی و تصحیح میکند تا منحرف نشود و بفساد نگراید قران نظام کلّی زندگانی را معیّن میکند و تصویری عام برای طبیعت جهان و ارتباطش با خداوند و تناسق اجزایش و علاقه میان انها را نشان میدهد و این خود عقل مستفاد انسان است که باید تفصیلات و جزئیات را دریابد و از کشف انها سود جوید

تفصیلات مطلب در عهده قران نیست و دانستن آنها جزئی از عمل ذاتی انسانست

قران انسان را میسازد شخصیّت او را ضمیر او را عقل او را فکر او را همچنانکه مجتمع انسانی را میسازد سپس انها را رها میکند تا در میدان علم و بحث و ازمایش تلاش کنند

گاهی اشتباه کند گاهی اصابه کند و از میان انبوه فرضیه ها اشتباهات و اصابه های خود قوانین علوم را استخراج نماید

قران ضامن موازین تصوّر تدبّر و تفکّر صحیح اوست

قران چشم مراقب انسانهاست انسانهائی که در راه قران گام برمیدارند اما هرگز بجای آنها راه نمیرود

وقتی میگویند قران شامل و تبیان همه چیز است مقصود همه مسائل دین و خداشناسی و تکامل انسانیّت است انکه گمان میکند همه چیز مطلق است و مثلا فرمول ساختن صابون هم از همه چیز است العیاذ باللّه بقران توهین نموده است

بقول شیخ شلتوت برای اعجاز قران بس است که هرچه علوم کائنات و کشفیات رو بتکامل میرود چیزی که مباین و مخالف معارف عالیه قرانست یافت نشده بلکه چه بسا اشاراتی در قران هست که وقوع این کشفیّات و قوانین خلقت را تأیید میکند

قرآن ثقل اکبر، مقدمه، ص: 25

مقاصد قران

قوله تعالی إِنَّ هذَا الْقُرْآنَ یَهْدِی لِلَّتِی هِیَ أَقْوَمُ وَ یُبَشِّرُ الْمُؤْمِنِینَ الَّذِینَ یَعْمَلُونَ الصَّالِحاتِ أَنَّ لَهُمْ أَجْراً کَبِیراً وَ أَنَّ الَّذِینَ لا یُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَهِ أَعْتَدْنا لَهُمْ عَذاباً أَلِیماً الاسراء 8 9

قران هدایت باقوم میکند اقوم حالات و استوارترین و سودمندترین انها هدایت باولیترین اولویّتها هدایت بواجبترین واجبها معارف و مصالحی که وقت عزیز انسان سزاوار است برای دریافت انها بمصرف برسد

انها چیستند؟ با امعان نظر و تدبّر در مطالب قران معلوم میشود که مقاصد قران در سه ناحیه خلاصه میشود

ناحیه العقیده ناحیه الاخلاق ناحیه الاحکام

عقائد که مهمترین معارف انسانی و قرانی است دلها را از لوث شرک و بت پرستی پاک میکند و بمبدأ روحی متّصل میسازد و این ناحیه شامل عقائدی است که ایمان بانها درباره خداوند واجب

است مانند صفات جلال و جمال و همچنان اعتقاد بوحی و لوازم آن از رسالت و نبوّت و کتاب و ملئکه و ایمان ببعث و روز جزاء و جزای اعمال

اخلاق نفس را تزکیه و تهذیب میکند و شأن فرد و جماعت را بالا میبرد بدون تزکیه اخلاق و تطهیر نفس هرگز اعتقاد بتوحید و نبوّت و معاد متحقّق و متمکّن نمیگردد صفاتی که بودن انها نشانه ایمان و محبّت بخداوند است و صفاتی که بودن انها نشانه عدم اعتقاد و تزلزل و نفاق است همه در قران مجید آمده شرک مضادّ توحید است حسد نشانه نارضائی از تقسیم ارزاق و مواهب الهی و اعتراض برآنست کبر و خودبینی نشانه بیمعرفتی و ادّعای هستی و برتری برای موجودی فانی ریاء آمیختن اغراض با رضای خداوند و شرک مخفی است و معلوم است که با وجود این علفهای هرز در شوره زار دل هرگز گل توحید و معرفت و خلوص و نصیحت و رحمت نخواهد روئید

قرآن ثقل اکبر، مقدمه، ص: 26

بقول شیخ مغربی

گل توحید نروید بزمینی که در ان خار شرک و حسد و کبر و ریا و کین است اخلاق نیک نه تنها مصحّح اعتقادات و معارف توحیدی است بلکه اساس اجتماعات پیشرفته و نیکبخت نیز اخلاق و منشهای انسانی تعاون و فداکاری و محبّت و همکاری خیرخواهی وفا بعهد صداقت و نیکوکاری است

اما ناحیه احکام چه عبادی چه تجاری چه روابط و نظامات اجتماعی که لازمه انسجام و بقای اجتماعات و ملّتهاست همه در قران آمده است

بخشی از ان احکام روابط عبادی بندگان با خداوند متعال است مانند نماز و روزه و حج و صدقات

و نذر و امثال انها و بخشی مربوط بروابط خانواده است مانند احکام ازدواج و طلاق و حضانت و امثال ان و بخشی مربوط باحکام تجارات و امور مالی از خرید و فروش و اجاره و رهن و مزارعه و مساقات و امثال آن و بخشی نظامات داوری و رفع اختلافات است مانند قضاء و شهادت و بخشی درباره حقوق جزاء و کیفر بزههاست مانند دیات و حدود و قصاص و بخشی درباره روابط خارجی از دفاع و جهاد و جنگ و صلح و مهادنه و جزیه و معاهدات

بطور کلی از اغاز بشریّت تا هم اکنون دو نوع نظامات بموازات هم بر تاریخ بشر عرضه شده است نظام پیغمبری و نظام قیصری

در نظام قیصری سود جستن از طبقات بالای اجتماع و بکار گرفتن ایشان و احترام گزاردن بایشان و قهرا منحصر ساختن امتیازات بایشان و فریب دادن مستضعفان و استثمار ایشان با وعد و وعید موادّ برنامه بوده و هست

اما در نظام پیغمبری که در همه چیز راه آن با نظام قیصری جداست باید بصفوف مستضعفان پرداخت و از ایشان کار گرفت حقوق حقّه ایشانرا پرداخت ایشانرا مورد احترام قرار داد و در وقت توزیع امتیازات ایشانرا مقدّم داشت سراسر قران توصیه درباره مستضعفان و بیان مفاسد مستکبرانست باید عهد شمشیر سپری شود و عهد کتاب فرا رسد تا تعلیمات عالیه قران عملی گردد

قرآن ثقل اکبر، مقدمه، ص: 27

روشهای قران در هدایت

قران مجید برای هدایت خلق روشهای گوناگون دارد که با اختصار میآوریم

اوّل ارشاد و ترغیب بنظر در ملکوت سماوات و زمین و همه مخلوقات برای پی بردن باسرار الهی که در مخلوقات مودّع است و از

اینراهست که دلها آگنده از ایمان بخداوند و عظمت و حکمت او میشود

با نظر و فهم قانع کننده نه تقلید و بدعت و از همین راهست که خداوند به عقل کرامت بخشیده و درهای بحث و کنگاشرا در کشف غوامض و اسرار کائنات در زمین و آسمان بروی او گشوده است تا هم از آنها در زندگانی این جهانی سود جوید و بالاتر انکه معرفت و ایمان او بخداوند با گستردگی فهم کائنات استوارتر شود

دوم بیان قصص گذشتگان از پیغمبران و امّتها از صلحاء و مفسدین باین طریق که باعث اعتبار باشد و شناخت سنّتهای تکوینیّه الهیّه در خلق از عوامل ترقّی و انحطاط در فرد و جماعت نه بطریق افسانه سرائی برای گزراندن وقت و ارضای طبع افسانه پسند مردمان نابالغ

سوّم بیدار کردن شعور باطنی انسان و ارجاع او بفطرت ناآلوده خویش که خود از خود سئوال کند خرد و شعور باطنی و مواهب فطری و ارتکازی را بکار بندد از آغاز خود و دیگران از موادّ جهان از جنبش و حیات از مآءل و پایان از اسباب و علل از همه اینها بپرسد که جواب قطعی و هرچند مجمل را از درون خود خواهد یافت

شناخت این روش عالی قران در بکار بردن فطرت و شعور باطن و تبادرات ذهنی بسیار مهم است قوله تعالی قالَتْ رُسُلُهُمْ أَ فِی اللَّهِ شَکٌّ فاطِرِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ أَ أَنْتُمْ تَزْرَعُونَهُ أَمْ نَحْنُ الزَّارِعُونَ

سوّم ترغیب و ترهیب بشارت و انذار وعد و وعید که قران هر دو قسم آنرا بکار برده است

قرآن ثقل اکبر، مقدمه، ص: 28

وعد و وعید در زندگانی دنیا و نشان دادن جزای قهری اعمال چه

در فرد و چه در جماعت در همین دنیا و وعده نصرت و زندگانی آسان برای افراد متّقی و پرهیزگار و زندگانی مشقّت بار و دشوار و مصارع سوء برای بدکاران و مفسدان و انحطاط و تبدیل برای بدکاران بد نیّت

قوله تعالی وَ کانَ حَقًّا عَلَیْنا نَصْرُ الْمُؤْمِنِینَ وَ مَنْ یَتَّقِ اللَّهَ یَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَ یَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لا یَحْتَسِبُ وَ إِنْ تَتَوَلَّوْا یَسْتَبْدِلْ قَوْماً غَیْرَکُمْ ثُمَّ لا یَکُونُوا أَمْثالَکُمْ

و همچنین ترغیب بنعیم آخرت که دائمی و لا یزال است صافی و نامشوبست و ترهیب کفار بعذاب دائم و خوارکننده

با تدبّر در آیات نعیم و آیات عذاب مسئله آرمان والای بشری معلوم میشود و انسان آرمان جو که نمیتواند با هیچ قدرتی از خواستن و جستجوی آرمان فرار کند و می بیند با رسیدن بهر صورتی از صور عالی و خواستنی زندگانی این دنیا ارامشی در خود احساس نمیکند

و یقین میکند که آرمان والای او نیست و در تشخیص آن دچار اشتباه شده است

با تدبّر در آیات نعیم و عذاب قران مجید، یقین حاصل میکند که آن ارمان عالی جز در صوری که قران مجید ترسیم نموده است قابل قبول نیست

آرمان انسان چیست جز عالیترین لذّتها و دریافتها در درازترین زمانها

یا لَیْتَ قَوْمِی یَعْلَمُونَ بِما غَفَرَ لِی رَبِّی وَ جَعَلَنِی مِنَ الْمُکْرَمِینَ

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 7

فهرست مطالب

بخش اول معانی ادوات الهمزه احد 39

اذ 41

اذا 44

اذن 50

افّ 55

ال 56

الا 58

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 8

افلا 59

الّا 59

الّا 59

الان 61

الی 61

اللّهمّ 63

أم 63

امّا 66

امّا 67

ان 68

ان 71

انّ 74

انّ 75

انّی 76

او 76

اولی 81

ای 82

ایّ 82

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 9

ایّا 85

این 86

اینما 86

ایّان 87

حرف الباء الباء

المفرده 87

بل 94

بلی 94

بئس 96

بین 96

حرف التاء تاء مفرده 97

تبارک 98

حرف الثّاء ثمّ 99

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 10

ثمّ 100

حرف الجیم جعل 101

حرف الحاء حاشا 101

حتّی 102

حیث 107

حرف الدّال دون 108

حرف الذّال ذو 108

حرف الرّاء روید 109

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 11

ربّ 110

حرف السّین س 111

سوف 112

سواء 112

ساء 113

سبحان 113

حرف الظّاء ظنّ 114

حرف العین علی 115

عن 117

عسی 118

عند 121

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 12

حرف الغین غیر 123

حرف الفاء ف 114

فی 126

حرف القاف قد 127

حرف الکاف ک 129

کاد 131

کان 133

کانّ 134

کایّن 135

کذا 135

کلّ 135

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 13

کلا وکلت 138

کلّا 139

کم 141

کی 141

کیف 142

حرف اللّام ل 142

لا 147

لات 150

لاجرم 151

لکنّ 152

لکن 153

لدی و لدن 153

لعلّ 153

لم 154

لمّا 155

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 14

لن 157

لو 158

لولا 162

لوما 164

لیت 164

لیس 165

حرف المیم ما 166

ماذا 169

متی 170

مع 170

من 172

من 174

مهما 175

حرف النّون ن 176

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 15

نون تنوین 177

نعم 178

نعم 178

نعمّا 178

حرف الهاء الهاء 179

ها 179

هات 180

هذا 180

هل 181

هلمّ 181

هنا 182

هیت 182

هیهات 183

حرف الواو الواو 183

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 16

ویکانّ 186

ویل 187

حرف الیاء یا 187

بخش دوّم علوم بلاغت عامّ و خاصّ 192

مجمل و مبیّن قرآن 199

بیان مجمل 202

مطلق و مقیّد در قرآن 203

خبر و انشاء 204

اقسام انشاء 211

حصر و اختصاص در قرآن 223

طرق حصر 225

ایجاز و اطناب 237

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 17

اشاره 240

ایجاز و حذف 240

شروط ایجاز 242

اقسام حذف 246

حذف فعل 250

حذف حرف 251

امثله حذف چند کلمه ای 253

خاتمه 254

اطناب 255

تشبیه در قرآن 269

تقسیمات در تشبیه 270

تقسیم دیگر در تشبیه 273

تقسیم دیگر در تشبیه 274

تقسیم دیگر در تشبیه 275

تقسیم دیگر 276

قواعدی چند در تشبیه 276

استعاره در قرآن

279

اقسام استعاره بر حسب أرکان 280

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 18

تقسیم دیگر در استعاره 283

تقسیم دیگر 283

تقسیم دیگر در استعاره 284

تقسیم دیگر در استعاره 285

خاتمه 287

کنایه و تعریض در قرآن 288

فرق بین کنایه و تعریض 291

آیا مجاز در قرآن به کار رفته است 293

عقاید علما 300

اقسام مجاز در قرآن 305

مواردی که مجاز بودن آنها مورد اختلاف است 316

مواردی که هم حقیقت بر آن اطلاق می شود هم مجاز 319

واسطه میان حقیقت و مجاز 319

خاتمه 319

آنچه در قرآن لفظا موصول و معنی مفصول است 320

تقدیم و تأخیر در الفاظ و جملات قرآن 324

امثال قرآن 329

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 19

بخش سوّم مسائل متفرقه قاعده اول در احکام ضمیر 339

ضمیر منفصل 344

ضمیر شأن 345

قاعده در تذکیر و تأنیث 348

قاعده در تعریف و تنکیر 350

قاعده در افراد و جمع 353

تعیین بعضی مفردها و جمعها 355

قاعده در مقابله جمع با جمع 356

قاعده ترادف در الفاظ 357

قاعده در سؤال و جواب 357

خطاب به اسم و خطاب به فعل 359

مشکل و موهم اختلاف در قرآن 360

وجوه اختلاف 361

وجوه و نظائر در قرآن 365

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 20

مبهمات در قرآن 366

وجوه مخاطبات در قرآن 367

ترجمه قرآن به زبانهای غیر عربی 370

فواتح سور 377

بخش چهارم وحی و تنزیل وحی و تنزیل 385

فهم معنی متبادر او وحی 387

ذکر وحی در قرآن 389

اقسام وحی 394

توصیف وحی و نزول در سنّت 395

خلاصه ای از آرا درباره وحی و نزول 397

نزول وحی 401

مقایسه میان سه کتاب آسمانی موجود 407

شناسائی مختصری از توریه 408

توریه عبرانی و توریه سامری 409

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 21

اسفار دیگر توریه 409

بیان اسماء و صفات خداوند در توریه 410

خداوند یگانه

است 410

اللّه لیس کمثله شی ء 411

اللّه لا یحدّه زمان و لا مکان 412

صفات خداوند در توریه 412

شناسائی انجیل به اختصار 415

اناجیل اربعه 416

اللّه واحد 417

خداوند دیده نمی شود 417

اسماء و صفات خداوند در قرآن مجید 419

تحریفات توریه و انجیل از نظر متن و محتوی 424

مال اندوزی أحبار و راهبان و تشویق مادّیگری 425

عبث کاری و بیهوده پنداری 426

تشخیص مرض جرب و برص با کاهن است 427

کشتار دشمنان فراگیر همه است 428

خدای اسرائیل خدای ویژه خودشان است 428

به زندگانی جاویدان و جهان دیگر در توریه اشاره ای نیست 429

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 22

شناسائی مختصری از اناجیل اربعه 431

معجزات 431

مسائل اعتقادی و بنیادی 431

اخلاق و منشهای فاضله 432

آیا عیسی علیه السّلام از مرگ ناراضی بود 433

اسماء الحسنی 434

آنچه از اسماء الحسنی در بحار الانوار و روایت ترمذی مشترک است 437

اسماء الحسنایی که در بحار الانوار هست و در روایت ترمذی نیست 442

اسماء الحسنایی که در روایت ترمذی هست و در بحار الانوار نیست 445

آنچه در کتاب اشتقاق زجّاجی هست و در بحار و روایت ترمذی نیست 447

مواردی که در قرآن هست امّا در روایات بحار و ترمذی نیست 450 قرآن ثقل اکبر متن 22 فهرست مطالب

وف مقطّعه فواتح سور 459

شماره حروف و نقطه ها در قرآن مجید 470

نمونه تفاسیر مهم نمونه اوّل «وَ إِذْ قالَ رَبُّکَ ...» (سوره بقره/ 30) 1- جامع البیان طبری 483

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 23

2- تبیان شیخ طوسی 488

3- مجمع البیان طوسی 492

4- کشّاف زمخشری 495

5- جامع الاحکام قرطبی 497

6- ابو حیّان 500

7- منهج الصادقین 504

8- تفسیر البرهان 511

9- تفسیر نور الثقلین 513

10- آلوسی 515

11- محمد عبده 517

12- تفسیر فی ظلال القرآن سید قطب 525

13-

تفسیر المیزان 529

14- تفسیر الکاشف 531

نمونه دوّم «وَ قالَ لَهُمْ نَبِیُّهُمْ ...» (سوره بقره/ 247) 1- جامع البیان طبری 535

2- التبیان 536

3- مجمع البیان 538

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 24

4- کشّاف 539

5- تفسیر جامع الاحکام قرطبی 541

6- تفسیر منهج الصادقین 543

7- تفسیر نور الثقلین 544

8- تفسیر روح المعانی 545

9- تفسیر المنار 545

10- تفسیر فی ظلال القرآن 548

11- تفسیر الکاشف 549

12- تفسیر المیزان 550

نمونه سوّم «لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ ...» (سوره بقره/ 256) 1- جامع البیان طبری 551

2- التبیان شیخ طوسی 554

3- کشّاف زمخشری 556

4- بحر المحیط ابو حیّان 559

5- منهج الصادقین مولی فتح اللّه 560

6- تفسیر البرهان و نور الثقلین 560

7- تفسیر روح المعانی آلوسی 561

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 25

8- محمد عبده و المنار 561

9- فی ظلال القرآن سید قطب 565

10- تفسیر المیزان طباطبائی 566

11- تفسیر کاشف مغنیه 569

نمونه چهارم «لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ ...» (سوره انعام/ 103) 1- جامع البیان طبری 573

2- التبیان 575

3- مجمع البیان طبرسی 580

4- کشّاف زمخشری 581

5- بحر المحیط ابی حیّان 582

6- جامع الاحکام قرطبی 584

7- نور الثقلین و برهان 585

8- منهج الصادقین 590

9- الکاشف 590

10- روح المعانی 591

11- تفسیر المنار 600

12- فی ظلال القرآن 607

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 26

13- تفسیر المیزان 608

نمونه پنجم «وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ ...» (سوره اعراف/ 179) 1- طبری و جامع البیان 611

2- شیخ طوسی و التبیان 613

3- مجمع البیان طبرسی 615

4- کشّاف زمخشری 616

5- جامع الاحکام قرطبی 617

6- بحر المحیط ابو حیّان 617

7- تفسیر منهج الصادقین 619

8- تفسیر برهان و نور الثقلین 619

9- شیخ محمد عبده و المنار 620

10- فی ظلال القرآن سید قطب 627

11- شیخ محمد جواد مغنیه و

الکاشف 629

12- المیزان علّامه طباطبائی 630

نمونه ششم «وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ ...» (سوره انفال/ 60) 1- طبری و جامع البیان 637

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 27

2- التبیان شیخ طوسی 639

3- مجمع البیان طبرسی 640

4- کشّاف زمخشری 640

5- ابو حیّان و بحر المحیط 641

6- قرطبی و الجامع لأحکام القرآن 642

7- بحرانی و البرهان 643

8- شیخ محمد عبده و المنار 644

نمونه هفتم «ادْعُ إِلی سَبِیلِ رَبِّکَ بِالْحِکْمَهِ ...» (سوره نحل/ 125) 1- جامع البیان طبری 649

2- التبیان 650

3- مجمع البیان طبرسی 652

4- کشّاف زمخشری 652

5- جامع الاحکام قرطبی 653

6- منهج الصادقین مولی فتح اللّه 653

7- البرهان بحرانی 654

8- روح المعانی آلوسی 657

9- المراغی به جای المنار 659

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 28

10- فی ظلال القرآن سید قطب 659

11- الکاشف مغنیه 660

12- المیزان طباطبائی 661

نمونه هشتم «رَفِیعُ الدَّرَجاتِ ذُو الْعَرْشِ ...» (سوره مومن/ 16) 1- جامع البیان طبری 663

2- کشّاف زمخشری 666

3- التبیان شیخ طوسی 667

4- مجمع البیان طبرسی 670

5- منهج الصادقین 671

6- جامع الاحکام قرطبی 671

7- البرهان بحرانی 674

8- نور الثقلین 675

9- روح المعانی آلوسی 677

10- تفسیر المراغی به جای المنار 682

11- فی ظلال القرآن سیّد قطب 684

12- تفسیر الکاشف مغنیه 686

13- تفسیر المیزان 688

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 29

نمونه نهم «سَنُرِیهِمْ آیاتِنا فِی الْآفاقِ ...» (سوره فصّلت/ 54) 1- طبری و جامع البیان 693

2- طوسی و التبیان 694

3- طبرسی و مجمع البیان 695

4- زمخشری و کشّاف 695

5- قرطبی و جامع الأحکام 696

6- ابو حیّان و البحر المحیط 697

7- بحرانی و البرهان 698

8- ملّا فتح اللّه کاشانی و منهج الصّادقین 698

9- روح المعانی آلوسی 700

10- فی ظلال القرآن 701

11- محمد جواد مغنیه و

الکاشف 702

12- سیّد محمد حسین طباطبائی و المیزان 704

نمونه نهم «فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ ...» (سوره تغابن/ 16) 1- جامع البیان طبری 705

2- التبیان شیخ طوسی 706

3- مجمع البیان طبرسی 708

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 30

4- کشّاف زمخشری 708

5- جامع الاحکام قرطبی 709

6- تفسیر البرهان و نور الثقلین 711

7- تفسیر روح المعانی آلوسی 715

8- فی ظلال القرآن و تفسیر المراغی 716

9- تفسیر المیزان طباطبائی 716

10- تفسیر کاشف و منهج الصادقین 717

نمونه یازدهم «وَ إِنْ طائِفَتانِ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ ...» (سوره حجرات/ 9) 1- جامع البیان طبری 719

2- تفسیر التبیان 721

3- تفسیر مجمع البیان 723

4- تفسیر کشّاف 723

5- تفسیر جامع الاحکام قرطبی 726

6- تفسیر روح المعانی 734

7- تفسیر البرهان 735

8- تفسیر نور الثقلین 736

9- تفسیر منهج الصادقین 737

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 31

10- تفسیر المراغی 739

11- تفسیر فی ظلال القرآن 741

12- تفسیر الکاشف 742

13- تفسیر المیزان 744

نمونه دوازدهم «یا أَیُّهَا النَّبِیُّ لِمَ تُحَرِّمُ ...» (سوره تحریم/ 1) 1- جامع البیان طبری 745

2- التبیان شیخ طوسی 747

3- تفسیر مجمع البیان 751

4- کشّاف زمخشری 761

5- جامع الاحکام قرطبی 765

6- تفسیر منهج الصّادقین 769

7- تفسیر البرهان 771

8- نور الثقلین 774

9- روح المعانی آلوسی 775

10- تفسیر المراغی به جای المنار 778

11- فی ظلال القرآن سیّد قطب 782

12- تفسیر الکاشف 785

13- تفسیر المیزان 786

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 33

بخش اول معانی ادوات

اشاره

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 35

ادواتی که مفسر نیازمند دانستن آنهاست، عبارتند از: حروف، آنچه از اسما، افعال و ظروف همانند حروفند.

دانستن معانی ادوات و موارد استعمال آنها، از مقدّمات مهم تفسیر است؛ زیرا با اختلاف وضع آنها در کلام، فهم و استنباط دگرگون می شود.

بطور نمونه در آیه شریفه

«وَ إِنَّا أَوْ إِیَّاکُمْ لَعَلی هُدیً أَوْ فِی ضَلالٍ مُبِینٍ» استعمال حرف «علی» به جانب «هدی» و استعمال حرف «فی» به جانب «ضلال» برای آن است که چون صاحب حق، بلندمرتبه امّا صاحب باطل، پست و دون است، برای هر یک از این دو، مناسبی از حروف به کار رفته است، «علی» در جانب حق و «فی» در جانب باطل.

نیز در آیه «وَ کَذلِکَ بَعَثْناهُمْ لِیَتَسائَلُوا بَیْنَهُمْ قالَ قائِلٌ مِنْهُمْ کَمْ لَبِثْتُمْ قالُوا لَبِثْنا یَوْماً أَوْ بَعْضَ یَوْمٍ قالُوا رَبُّکُمْ أَعْلَمُ بِما لَبِثْتُمْ فَابْعَثُوا أَحَدَکُمْ بِوَرِقِکُمْ هذِهِ إِلَی الْمَدِینَهِ فَلْیَنْظُرْ أَیُّها أَزْکی طَعاماً فَلْیَأْتِکُمْ بِرِزْقٍ مِنْهُ وَ لْیَتَلَطَّفْ وَ لا یُشْعِرَنَّ بِکُمْ أَحَداً».

در این آیه، سه عطف به فاء هست و یک عطف به واو.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 36

آن جا که امور بر همدیگر مترتب است، به فاء عطف شده زیرا فاء برای افاده ترتّب است.

آوردن غذاء که «فَلْیَأْتِکُمْ بِرِزْقٍ مِنْهُ» مترتّب است بر انتخاب آن که «فَلْیَنْظُرْ أَیُّها أَزْکی طَعاماً» باشد، و آن مترتّب است بر رفتن یکی از پی آن کار، که «فَابْعَثُوا أَحَدَکُمْ بِوَرِقِکُمْ» باشد.

امّا تلطّف و آهسته کاری، مترتّب بر آنها نیست، و کاری جداگانه است که باید در همه آن موارد به کار رود. از این جهت با واو عطف شده، که «وَ لْیَتَلَطَّفْ» آمده است.

و از این جمله مثالها کاملا روشن شد که دانستن معانی ویژه ادوات، و همچنین اختلاف معانی آنها، به اختلاف موارد، تا چه اندازه در فهم مراد اثر دارد؛ که بدون دانستن آن معانی، فهم مراد ممکن نیست. و از این جا متوجه می شویم که دانستن کامل معانی ادوات زیربنای شناخت اعجاز قرآن است و علمای فنّ

در شناساندن آنها سعی بلیغ نموده اند (شکر اللّه مساعیهم).

توضیح:

مطالب این بخش، از کتاب اتقان سیوطی؛ برهان زرکشی؛ مغنی ابن هشام؛ مفردات راغب و کتاب دراسات لاسلوب القرآن الکریم اقتباس شده است.

کتاب اخیر، تألیف محمّد بن عبد الخالق عضیمه استاد دانشگاه ازهر است که در سه مجلّد بزرگ، بالغ بر پانصد هزار کلمه تألیف شده و در سال 1392 ه. ق

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 37

برای اوّلین بار در مطبعه سعادت به چاپ رسیده است.

و اینک به توفیق خداوند متعال، به بیان موجزی از معانی ادوات می پردازم.

الهمزه

اشاره

همزه به دو وجه می آید: استفهام و نداء.

استفهام، خواستن فهم است، و همزه اصل ادوات استفهام است و مختص به اموری است:

1- حذف آن جایز است، مانند قوله تعالی: «أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ» به قرائت ابن محیصن، و مانند قوله تعالی: «وَ تِلْکَ نِعْمَهٌ تَمُنُّها عَلَیَّ أَنْ عَبَّدْتَ بَنِی إِسْرائِیلَ» و همچنین قوله تعالی: «هذا رَبِّی» که در سه مورد «أَ أَنْذَرْتَهُمْ» «ا و تلک» «ا هذا» مراد است، اگرچه بعضی آنها را خبر دانسته اند، نه استفهام.

2- آن که هم در مورد تصوّر به کار می رود، مانند: «ازید قائم ام عمرو؟» هم در مورد تصدیق «ازید قائم؟» امّا هل مختصّ تصدیق است، مانند: «هل زید قائم؟» و باقی ادوات استفهام، مختصّ تصوّرند، مانند: «من جائک؟»، «ما صنعت؟»، «کم مالک؟»، «این بینک؟»، و «متی سفرک».

3- بر اثبات و نفی هر دو درمی آید؛ در اثبات، مانند قوله تعالی: «أَ کانَ لِلنَّاسِ عَجَباً أَنْ أَوْحَیْنا إِلی رَجُلٍ مِنْهُمْ»، و در نفی، مانند: «أَ لَمْ نَشْرَحْ لَکَ صَدْرَکَ» و در صورت نفی، برای دو معنی به کار می رود «1»:

______________________________

(1) در فارسی، آیا.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 38

اوّل- تذکّر و تنبیه،

مانند قوله تعالی: «أَ لَمْ تَرَ إِلی رَبِّکَ کَیْفَ مَدَّ الظِّلَّ».

دوم- شگفتی از امری عظیم، مانند قوله تعالی: «أَ لَمْ تَرَ إِلَی الَّذِینَ خَرَجُوا مِنْ دِیارِهِمْ وَ هُمْ أُلُوفٌ حَذَرَ الْمَوْتِ».

گاهی با داشتن یکی از این دو معنی، افاده تحذیر هم می کند، مانند قوله تعالی: «أَ لَمْ نُهْلِکِ الْأَوَّلِینَ».

4- مقدّم شدن آن بر عاطف، زیرا شأنش تصدیر است، مانند قوله تعالی:

«أَ وَ کُلَّما عاهَدُوا عَهْداً نَبَذَهُ فَرِیقٌ مِنْهُمْ» و مانند: «أَ ثُمَّ إِذا ما وَقَعَ آمَنْتُمْ بِهِ» در صورتی که باقی ادوات استفهام مؤخّر از عاطف می آیند همچنان که جمیع اجزاء جمله معطوف، باید مؤخّر از عاطف باشند، مانند: «فَکَیْفَ تَتَّقُونَ»، «فَأَیْنَ تَذْهَبُونَ»، «فَأَنَّی تُؤْفَکُونَ»، «هَلْ یُهْلَکُ إِلَّا الْقَوْمُ الظَّالِمُونَ»، «فَأَیُّ الْفَرِیقَیْنِ أَحَقُّ بِالْأَمْنِ»، «فَما لَکُمْ فِی الْمُنافِقِینَ».

5- آنکه بر شرط وارد می شود و دیگر ادوات استفهام چنان نیستند، مانند قوله تعالی: «أَ فَإِنْ مِتَّ فَهُمُ الْخالِدُونَ».

فایده: استفهام گاهی از معنی حقیقی خود بیرون می رود برای معانی و مقاصدی که در باب انشا گفته خواهد شد.

فایده: چون همزه استفهام بر مشتقّات فعل (رأی) درآید گاهی به معنای خبر دادن و آگاه شدن است نه رؤیت بصر یا بصیرت، مانند قوله تعالی: «أَ رَأَیْتَ الَّذِی یَنْهی عَبْداً إِذا صَلَّی» و «أَ رَأَیْتَ الَّذِی یُکَذِّبُ بِالدِّینِ».

وجه دوّم: از معانی همزه، حرفی است که به آن نزدیک را ندا می کنند، مانند:

«أَمَّنْ هُوَ قانِتٌ آناءَ اللَّیْلِ» به تخفیف میم در بعضی قراءات که منادی دارندگان

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 39

صفتهای مذکور در آیه باشند، یعنی ای کسانی که در آنات شب قانت و ... هستید.

امّا ابن هشام گفته: «در این جا همزه برای ندا نیست زیرا در قرآن همه نداها

با یاء است».

امّا می توان گفت، چون استفهام درباره خداوند حقیقی نیست، و از طرف دیگر هر کس همزه را برای استفهام بگیرد باید مدّعی حذف بسیار در آیه باشد، مانند: «ام هذا الکافر» که مخاطب است بقوله تعالی «قُلْ تَمَتَّعْ بِکُفْرِکَ قَلِیلًا» و حذف، خلاف اصل است پس همزه برای ندا باشد اولی است، امّا این مطلب یک استحسان نحوی است درحالی که خلاف قراءت اصحّ است.

احد

در احد، خصوصیّاتی هست که در واحد نیست:

1- احد، نامی است أکمل از واحد، نبینی آن جا که گویی فلان لا یقوم له واحد، یعنی یک تن نمی تواند با فلانی ستیزه کند، مفهومش چنان است که دو تن یا بیشتر می توانند از عهده ستیز با او برآیند، به خلاف احد که اگر گویی فلان لا یقوم له احد، افاده استغراق می دهد، یعنی هیچ کس نمی تواند با او برابری کند؛ لا یقوم له واحد یعنی یکی با او برابری نمی کند، لا یقوم له أحد یعنی هیچ کس یا کسی با او برابری نمی کند.

2- اگر گویی «لیس فی الدّار واحد» در این جا واحد می تواند شامل انسان، چرنده و پرنده باشد، و نفی به همه آنها تعلق می گیرد، یعنی هیچ انسان، چرنده و پرنده ای در خانه نیست. به خلاف احد که اگر گویی «لیس فی الدّار احد» چون

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 40

احد مخصوص آدمیان است فقط نفی وجود آدمی در خانه می کند و چه بسا غیر آدمی از چرنده و پرنده در خانه باشد.

3- احد، گاهی به معنی واحد استعمال می شود مانند: «فَابْعَثُوا أَحَدَکُمْ بِوَرِقِکُمْ» ای فابعثوا واحدا منکم، یعنی یکی از خودتان.

4- احد، مذکّر و مؤنّث در آن یکسان است، مانند قوله

تعالی: «یا نِساءَ النَّبِیِّ لَسْتُنَّ کَأَحَدٍ مِنَ النِّساءِ» و «فَابْعَثُوا أَحَدَکُمْ» که در مورد مذکّر به کار رفته است.

5- احد، در مفرد و جمع هر دو به کار می رود، مثال جمع: «فَما مِنْکُمْ مِنْ أَحَدٍ عَنْهُ حاجِزِینَ» امّا واحد، چنین نیست.

6- احد، جمعی دارد از ریشه خودش که احدون و آحاد باشد؛ امّا واحد از ریشه خودش جمعی ندارد، نمی گویی واحدون، بلکه می گویی اثنان و ثلاثه الی غیر النهایه.

7- احد، در اعمال حساب از جمع، تفریق، ضرب و تقسیم استعمال نمی شود به خلاف واحد.

راغب، در مفردات گوید: احد به دو صورت به کار می رود:

اوّل- در نفی تنها، که برای استغراق جنس است و شامل کم و زیاد هر دو می شود، کقوله تعالی: «فَما مِنْکُمْ مِنْ أَحَدٍ عَنْهُ حاجِزِینَ».

دوّم- در اثبات که به سه وجه به کار می رود:

اوّل- مستعمل در عدد با عشرات، مانند: احد عشر و احد و عشرون.

دوم- مستعمل به صورت مضاف الیه که به معنی اوّل است، مانند قوله تعالی «أَمَّا أَحَدُکُما فَیَسْقِی رَبَّهُ خَمْراً».

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 41

سوّم- مستعمل به صورت وصف مطلق، و مختصّ است به وصف خداوند متعال مانند: «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» که اصل آن وحد است؛ امّا وحد در مورد غیر از خداوند به کار می رود.

اذ

اذ: بر چهار وجه به کار می رود:

1- آنکه اسمی برای زمان گذشته باشد و غالبا چنان است. و جمهور گفته اند:

یا ظرف است، مانند قوله تعالی: «فَقَدْ نَصَرَهُ اللَّهُ إِذْ أَخْرَجَهُ الَّذِینَ کَفَرُوا» یا مضاف الیه ظرف است، مانند قوله تعالی: «بَعْدَ إِذْ هَدَیْتَنا»، «یَوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبارَها»، «وَ أَنْتُمْ حِینَئِذٍ تَنْظُرُونَ» «1».

بعضی گفته اند: مفعول به، هم می آید، مانند قوله تعالی «وَ

اذْکُرُوا إِذْ کُنْتُمْ قَلِیلًا» و از امثله آن اذ مذکور در اوّل قصه هاست که همه «مفعول به» اند، مانند: «إِذْ تَبَرَّأَ الَّذِینَ اتُّبِعُوا»، و همچنین، بدل از آن، مانند قوله تعالی: «وَ اذْکُرْ فِی الْکِتابِ مَرْیَمَ إِذِ انْتَبَذَتْ مِنْ أَهْلِها مَکاناً شَرْقِیًّا» که بدل اشتمال است از مریم. یا بدل کلّ از کلّ، مانند قوله تعالی: «اذْکُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَیْکُمْ إِذْ جَعَلَ فِیکُمْ أَنْبِیاءَ» ای اذکروا النّعمه الّتی هی الجعل المذکور.

امّا جمهور، در «وَ اذْکُرُوا إِذْ کُنْتُمْ قَلِیلًا فَکَثَّرَکُمْ» اذ را ظرف از برای مفعول محذوفی قرار می دهند، أی «و اذکروا نعمت اللّه علیکم اذ کنتم قلیلا فکثّرکم».

______________________________

(1) در فارسی، یعنی وقتی که، گاهی که، آنگاه که، هنگامی که.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 42

و در «وَ اذْکُرْ فِی الْکِتابِ مَرْیَمَ» آن را ظرف از برای مضاف به مفعول محذوفی قرار می دهند، أی «و اذکروا قصّه مریم» و تأیید مطلب از این آیه که تصریح به مفعول دارد معلوم می شود، قوله تعالی: «وَ اذْکُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَیْکُمْ إِذْ کُنْتُمْ أَعْداءً فَأَلَّفَ بَیْنَ قُلُوبِکُمْ».

امّا قول آنان که می گویند: اذ گاهی از ماضی به مستقبل عدول می کند، مانند:

«یَوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبارَها»، مردود است به اینکه در اینجا از باب مستقبل واجب الوقوع است، مانند: «وَ نُفِخَ فِی الصُّورِ»، که در حکم ماضی است.

ابن مالک برای اثبات مستقبل بودن معنی اذ، آیه «فَسَوْفَ یَعْلَمُونَ إِذِ الْأَغْلالُ فِی أَعْناقِهِمْ» را شاهد آورده و گفته است: «یعلمون هم لفظا مستقبل است هم معنی، زیرا حرف تنفیس بر آن درآمده است».

بعضی گفته اند: اذ برای حال هم می آید، مانند قوله تعالی: «وَ لا تَعْمَلُونَ مِنْ عَمَلٍ إِلَّا کُنَّا عَلَیْکُمْ شُهُوداً إِذْ تُفِیضُونَ فِیهِ» ای حین تفیضون

فیه.

فایده: ابن مالک گفته است: «هرچه ان به کسر الف در قرآن هست انجام نشده است، و هرچه اذ هست انجام شده است».

وجه دوّم از معانی اذ آن است که برای تعلیل باشد، مانند قوله تعالی: «وَ لَنْ یَنْفَعَکُمُ الْیَوْمَ إِذْ ظَلَمْتُمْ أَنَّکُمْ فِی الْعَذابِ مُشْتَرِکُونَ» ای و لن ینفعکم الیوم اشتراککم فی العذاب لاجل ظلمکم فی الدّنیا «1».

بعضی گفته اند: در این صورت اذ حرفی است به منزله لام علّت.

______________________________

(1) در فارسی، یعنی چون ظلم کردید.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 43

و بعضی گفته اند: ظرفی است به معنی وقت، و در این صورت تعلیل مستفاد است از اسلوب کلام نه از لفظ، و قول اوّل منسوب به سیبویه است؛ امّا در قول دوّم اشکالی پدید می آید زیرا اذ را نمی توان بدل از «یوم» گرفت چون زمان آنها مختلف است، «یوم» روز قیامت است، و «زمان ظلم» دوران زندگانی دنیاست، و نمی تواند ظرف از برای «ینفع» باشد زیرا «ینفع» در دو طرف عمل نمی کند و نیز نمی تواند ظرف از برای «مشترکون» باشد، زیرا معمول انّ و اخواتش بر آن مقدّم نمی شود، بنابراین اذ که مقدّم بر انّ می باشد نمی تواند معمول «مشترکون» باشد که خبر انّ است.

دیگر آن که معمول صله بر موصل مقدّم نمی شود، دیگر آن که اشتراک ایشان در عذاب در آخرت است نه در زمان ظلم ایشان که دار دنیاست.

و از جاهایی که اذ حمل بر تعلیل شده، قوله تعالی: «وَ إِذْ لَمْ یَهْتَدُوا بِهِ فَسَیَقُولُونَ هذا إِفْکٌ قَدِیمٌ»، «وَ إِذِ اعْتَزَلْتُمُوهُمْ وَ ما یَعْبُدُونَ إِلَّا اللَّهَ فَأْوُوا إِلَی الْکَهْفِ» امّا جمهور این ها را منکرند.

ابن جنّی گفته است: چندین بار در آیه «وَ لَنْ

یَنْفَعَکُمُ الْیَوْمَ» به ابی علی مراجعه کردم و در ابدال اذ از یوم اشکال نمودم، آخر چیزی که توانست بگوید این بود که دنیا و آخرت به هم پیوسته است و در حکم خداوند یکسان است و الیوم مانند زمان گذشته است.

وجه سوّم از وجوه معانی اذ برای تأکید است، ابو عبیده و ابن قتیبه چنین گفته اند، و آیاتی شاهد آورده اند، از آن جمله «وَ إِذْ قالَ رَبُّکَ لِلْمَلائِکَهِ».

وجه چهارم از وجوه اذ آن است که برای تحقیق باشد، مانند قوله تعالی:

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 44

«وَ إِذْ قالَ رَبُّکَ لِلْمَلائِکَهِ»، و سهیلی، قوله تعالی: «بَعْدَ إِذْ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ» را شاهد آورده است، امّا ابن هشام هر دو را بی اساس می داند.

مسأله: اذ لازم الاضافه است، یا به جمله اسمیّه، مانند: «وَ اذْکُرُوا إِذْ کُنْتُمْ قَلِیلًا فَکَثَّرَکُمْ»، یا به جمله فعلیّه که فعل آن ماضی باشد لفظا و معنی، مانند: «وَ إِذْ قالَ رَبُّکَ لِلْمَلائِکَهِ»، «وَ إِذِ ابْتَلی إِبْراهِیمَ رَبُّهُ» یا معنی ماضی باشد فقط، مانند: «وَ إِذْ تَقُولُ لِلَّذِی أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَیْهِ» و هر سه حالت در این آیه جمع است.

قوله تعالی: «إِلَّا تَنْصُرُوهُ فَقَدْ نَصَرَهُ اللَّهُ إِذْ أَخْرَجَهُ الَّذِینَ کَفَرُوا ثانِیَ اثْنَیْنِ إِذْ هُما فِی الْغارِ إِذْ یَقُولُ لِصاحِبِهِ لا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنا».

گاهی هم جمله حذف می شود چون به قرینه معلوم است و عوض آن تنوین و کسره به ذال داده می شود، مانند: «وَ یَوْمَئِذٍ یَفْرَحُ الْمُؤْمِنُونَ» «وَ أَنْتُمْ حِینَئِذٍ تَنْظُرُونَ» که «یوم اذ کان کذا» و «حین اذ کان کذا» بوده است.

اذا

اشاره

اذا بر دو وجه استعمال می شود:

اوّل- برای مفاجات که مختص است به جمله اسمیّه و محتاج به جواب نیست

و در ابتدا واقع نمی شود و معنی آن حال است نه استقبال، مانند قوله تعالی: «فَأَلْقاها فَإِذا هِیَ حَیَّهٌ تَسْعی»، «فَلَمَّا أَنْجاهُمْ إِذا هُمْ یَبْغُونَ فِی الْأَرْضِ»، «وَ إِذا أَذَقْنَا النَّاسَ رَحْمَهً مِنْ بَعْدِ ضَرَّاءَ مَسَّتْهُمْ إِذا لَهُمْ مَکْرٌ فِی آیاتِنا» «1».

______________________________

(1) در فارسی، یعنی ناگهان.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 45

و به قول ابن حاجب: «مفاجات»، حضور چیزی است با تو، در وصفی از اوصاف فعلی تو، حین الحضور آن چیز، مانند آن که گویی «خرجت فاذا الاسد بالباب» معنایش آن است که حضور اسد پیش تو در زمان اتّصاف تو به خروج از باب بوده یا در مکان خروج تو از باب و گویی چنان است که حضور اسد با تو در محل خروج چسبیده تر است به تو از حضور او در زمان خروج تو از باب، زیرا آن مکان ویژه تست نه آن زمان و هرچه چسبیده تر باشد، مفاجات در آن قویتر است.

و اختلاف کرده اند که ایا اذا حرف است به قول اخفش و ابن مالک یا ظرف زمان است به قول مبرّد، و امّا ابن عصفور، زجّاج و زمخشری آن را ظرف زمان می دانند.

وجه دوّم از معانی اذا برای غیر مفاجات است و غالب آن است که ظرف مستقبل باشد و متضمّن معنی شرط و مختص باشد به جمله فعلیّه و محتاج جواب باشد و در ابتدا واقع شود برعکس اذای فجائیّه، و فعل بعد از ان یا ظاهر باشد، مانند: «إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّهِ» یا مقدّر باشد، مانند: «إِذَا السَّماءُ انْشَقَّتْ» که اذا کانت السّماء بوده است و جواب آن یا فعل باشد، مانند «فَإِذا جاءَ أَمْرُ اللَّهِ قُضِیَ بِالْحَقِّ»

یا جمله اسمیّه مقرون به فاء باشد، مانند: «فَإِذا نُقِرَ فِی النَّاقُورِ فَذلِکَ یَوْمَئِذٍ یَوْمٌ عَسِیرٌ» یا جمله فعلیّه طلبیّه باشد، مانند: «إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَ الْفَتْحُ وَ رَأَیْتَ النَّاسَ یَدْخُلُونَ فِی دِینِ اللَّهِ أَفْواجاً فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّکَ» یا جمله اسمیّه مقرون به اذای فجائیّه باشد «إِذا دَعاکُمْ دَعْوَهً مِنَ الْأَرْضِ إِذا أَنْتُمْ تَخْرُجُونَ».

و گاهی جواب، جمله مقدّری است که ما قبلش بر آن دلالت دارد، یا مقام بر آن دلالت دارد، و این مطلب در باب حذف، مفصّل گفته خواهد شد.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 46

تنبیه: گاهی اذا از ظرفیّت خارج می شود

چنانچه اخفش در مورد قوله تعالی «حَتَّی إِذا جاؤُها» گوید: اذا به حتّی مجرور است.

و ابن جنّی در قوله تعالی: «إِذا وَقَعَتِ الْواقِعَهُ» گوید: در جائی که «خافِضَهٌ رافِعَهٌ» را منصوب، قراءت کنند، اذای اول مبتدا است و اذای دوم خبر و «خافِضَهٌ رافِعَهٌ» حال است و همچنین «لَیْسَ لِوَقْعَتِها کاذِبَهٌ» و دو معمولش در محلّ حالند و آیه های مبارک و معانی آنها چنین است: «إِذا وَقَعَتِ الْواقِعَهُ لَیْسَ لِوَقْعَتِها کاذِبَهٌ خافِضَهٌ رافِعَهٌ إِذا رُجَّتِ الْأَرْضُ رَجًّا»، وقت وقوع واقعه درحالی که وقوعش دروغ نیست و درحالی که برای گروهی پست کننده و برای گروهی بالابرنده است؛ وقت لرزش زمین است.

امّا جمهور قوم، خروج آن را از ظرفیّت منکرند، و در آیه «حَتَّی إِذا جاؤُها» گویند: حتّی حرف ابتداست که بر همه جمله، داخل شده و عملی ندارد.

و در آیه «إِذا وَقَعَتِ الْواقِعَهُ» گویند: اذای دوم بدل است از اذای اوّل و اذای اوّل ظرف است و جواب آن محذوف است زیرا معنی آن فهمیده می شود و طول کلام در این جا مستحسن است و تقدیر آن چنین است: انقسمتم

اقساما و کنتم ازواجا ثلثه.

گاهی اذا از معنای استقبالی خارج می شود و برای حال می آید، مانند قوله تعالی: «وَ اللَّیْلِ إِذا یَغْشی» زیرا غشیان مقارن لیل است و همچنین «وَ النَّهارِ إِذا تَجَلَّی»، «وَ النَّجْمِ إِذا هَوی».

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 47

گاهی اذا از معنی استقبالی عدول می کند و در ماضی به کار می رود، مانند قوله تعالی: «وَ إِذا رَأَوْا تِجارَهً أَوْ لَهْواً انْفَضُّوا إِلَیْها» زیرا آیه بعد از رؤیت و انفضاض نازل شده است.

و همچنین قوله تعالی: «وَ لا عَلَی الَّذِینَ إِذا ما أَتَوْکَ لِتَحْمِلَهُمْ قُلْتَ لا أَجِدُ ما أَحْمِلُکُمْ عَلَیْهِ» و «حَتَّی إِذا بَلَغَ مَطْلِعَ الشَّمْسِ» «1».

گاهی اذا از معنی شرطیّه خارج می شود، مانند «وَ إِذا ما غَضِبُوا هُمْ یَغْفِرُونَ»، «وَ الَّذِینَ إِذا أَصابَهُمُ الْبَغْیُ هُمْ یَنْتَصِرُونَ» در این دو آیه اذا ظرف برای خبر مبتدای بعد از خودش است.

اگر اذا شرطیّه بود و جمله اسمیّه جواب آن بود مقرون به فاء می آید.

تنبیه 1: محقّقین گویند که: ناصب اذا شرط است،

و بیشتر گویند: ناصب اذا چیزی است که در جواب شرط است از فعل یا همانند آن.

تنبیه 2: گاهی اذا به معنی استمرار استعمال می شود

در ماضی، حال و استقبال، مانند فعل مضارع، مانند قوله تعالی: «وَ إِذا لَقُوا الَّذِینَ آمَنُوا قالُوا آمَنَّا وَ إِذا خَلَوْا إِلی شَیاطِینِهِمْ قالُوا إِنَّا مَعَکُمْ إِنَّما نَحْنُ مُسْتَهْزِؤُنَ»، ای هذا شأنهم ابدا، و نیز قوله تعالی:

______________________________

(1) در فارسی، آنگاه که معنی می دهد.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 48

«وَ إِذا قامُوا إِلَی الصَّلاهِ قامُوا کُسالی» «1».

تنبیه 3:

ابن هشام در مغنی اذ ما را یاد کرد، امّا اذا ما را یاد نکرده امّا شیخ بهاء الدّین سیکی در عروس الافراح آن را در ادوات شرط آورده است.

اذ ما، در قرآن نیامده است. سیبویه آن را حرف می داند. مبرّد و دیگران آن را باقی بر ظرفیّت می دانند.

اذا ما، در قرآن آمده است قوله تعالی: «وَ إِذا ما غَضِبُوا هُمْ یَغْفِرُونَ»، «إِذا ما أَتَوْکَ لِتَحْمِلَهُمْ».

و گویا کسی متعرّض نشده که آیا بر ظرفیّت باقی است یا به حرفیّت تحویل شد، و ممکن است به بقای آن در ظرفیّت جازم شد زیرا اذا ما دورتر است از ترکیب تا اذ ما.

تنبیه 4: اذا اختصاص دارد به داخل شدنش بر متیقّن،

مظنون و کثیر الوقوع به خلاف ان شرطیّه که در مشکوک، موهوم و نادر الوقوع به کار می رود و از این جهت است که خداوند متعال فرماید: «إِذا قُمْتُمْ إِلَی الصَّلاهِ فَاغْسِلُوا» تا آن جا که فرماید: «وَ إِنْ کُنْتُمْ جُنُباً فَاطَّهَّرُوا» اذا را در مورد وضوء آورده که موارد و اسباب آن بسیار است و

______________________________

(1) در فارسی، هرگاه معنی می دهد.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 49

ان را در مورد جنابت که وقوع آن نسبت به دیگر احداث نادر است.

و همچنین است قوله تعالی: «فَإِذا جاءَتْهُمُ الْحَسَنَهُ قالُوا لَنا هذِهِ وَ إِنْ تُصِبْهُمْ سَیِّئَهٌ یَطَّیَّرُوا»، «وَ إِذا أَذَقْنَا النَّاسَ رَحْمَهً فَرِحُوا بِها وَ إِنْ تُصِبْهُمْ سَیِّئَهٌ بِما قَدَّمَتْ أَیْدِیهِمْ إِذا هُمْ یَقْنَطُونَ» که در جانب حسنه اذا آورده است زیرا نعمتهای خداوند بسیار و مورد یقینند، و در جانب سیّئه ان را آورده است زیرا کم واقع شده و مشکوک است.

امّا بر این قاعده اشکالی وارد می شود در قوله تعالی: «وَ لَئِنْ مُتُّمْ أَوْ قُتِلْتُمْ

لَإِلَی اللَّهِ تُحْشَرُونَ» و همچنین در «أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلی أَعْقابِکُمْ» زیرا آمدن مرگ، حتمی است همچنین در قوله تعالی: «وَ إِذا مَسَّ النَّاسَ ضُرٌّ دَعَوْا رَبَّهُمْ مُنِیبِینَ إِلَیْهِ ثُمَّ إِذا أَذاقَهُمْ مِنْهُ رَحْمَهً إِذا فَرِیقٌ مِنْهُمْ بِرَبِّهِمْ یُشْرِکُونَ» که اذا در مورد نقمت و رحمت هر دو به کار رفته است.

زمخشری جواب داده: چون موت مجهول الوقت است، در مجرای مشکوک وارد شده است، و سکّاکی در جواب آیه دوم گفته است: در این جا چون قصد توبیخ و تقریع بوده اذا آمده است تا برای ایشان تخویفی باشد که ناچار چیزی از عذاب باید به ایشان برسد، معنای تقلیل از لفظ مسّ و همچنین از تنکیر ضرّ مستفاد می شود.

امّا در قوله تعالی: «وَ إِذا أَنْعَمْنا عَلَی الْإِنْسانِ أَعْرَضَ وَ نَأی بِجانِبِهِ وَ إِذا مَسَّهُ الشَّرُّ فَذُو دُعاءٍ عَرِیضٍ» که در هر دو جانب استعمال شده و جواب آن است که ضمیر در مسّه راجع است به منکر معرض، نه مطلق انسان و لفظ اذا تنبیه است بر آن که چنین منکر معرض، به طور حتم به شرّ گرفتار خواهد شد.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 50

وجه پنجم از وجوه استعمال اذا آن است که اذا در چهار مورد با ان شرطیّه مخالف است:

1- در افاده عموم، ابن عصفور گوید: اگر گویی اذا قام زید قام عمرو، معنی آن است که کلّما قام زید قام عمرو.

2- آن که مشروط به اذا اگر موجود نبود، جزا در حال واقع می شود امّا در ان واقع نمی شود مگر وقتی که یأس از وجود آن محقّق گردد.

3- آن که جزا، شرط در اذا دنباله شرط است با اتّصال، نه مقدّم

می شود نه موخّر، به خلاف ان.

4- مدخول اذا آن را مجزوم نمی کند زیرا مختصّ شرط تنها نیست.

خاتمه: گاهی اذا زایده می آید، مانند: «إِذَا السَّماءُ انْشَقَّتْ» أی انشقّت السّماء.

اذن

اشاره

اذن: سیبویه گوید: معنی آن جواب و جزا است، شلوبین گوید: در همه جا چنین است، امّا فارسی گوید: در بیشتر جاها، و غالبا جواب است برای ان یا لو چه ظاهر باشند چه مقدّر.

فرّاء گوید: آن جا که بعد از اذن لام بیاید، ما قبل آن لو مقدّر است هرچند ظاهر نباشد، مانند قوله تعالی: «وَ ما کانَ مَعَهُ مِنْ إِلهٍ إِذاً لَذَهَبَ کُلُّ إِلهٍ بِما خَلَقَ» که تقدیرش چنین است: «وَ ما کانَ مَعَهُ مِنْ إِلهٍ إِذاً لَذَهَبَ کُلُّ إِلهٍ بِما خَلَقَ» «1».

______________________________

(1) در فارسی، یعنی در این صورت به ناچار.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 51

و اذن حرفی است که مضارع را منصوب می کند به چهار شرط:

اوّل- آنکه مصدّر باشد.

دوم- آنکه مضارع معنی استقبال داشته باشد.

سوم- آنکه به مضارع متّصل باشد.

چهارم- آنکه اگر منفصل باشد، آن انفصال یا به قسم باشد یا به لای نافیه.

نحویّون گویند: هرگاه اذن بعد از واو یا فاء واقع شود، هر دو وجه از رفع و نصب در آن جایز است، مانند: «وَ إِذاً لا یَلْبَثُونَ خِلافَکَ إِلَّا قَلِیلًا»، «فَإِذاً لا یُؤْتُونَ النَّاسَ نَقِیراً»، که قراءت شاذّی به نصب در آنها شده است «و اذن لا یلبثوا»، «فاذن لا یؤتوا».

ابن هشام گوید: تحقیق آن است که هرگاه بر اذن شرطی و جزائی مقدّم بود و اذن عطف شده بود پس اگر عطف بر جواب تنها مقدّر شود مجزوم است و عمل اذن ملغی می باشد زیرا حشوا آمده است و اگر

عطف بر دو جمله شرط و جزا مقدّر شود هم رفع جایز است در عمل آن هم نصب در فعل واقع بعد از اذن زیرا از آن جهت که اذن در اوّل جمله مستقلّی واقع شده و مصدّر است ناصب فعل است و از آن جهت که ما بعد اذن در حقیقت اتمام ما قبل آن است، چون حرف عطف، رابط دو قسمت است و اذن متوسّط است نه مصدّر، اذن رافع است و بعضی گویند: ناصب بودن آن متعیّن است زیرا ما بعد آن مستأنفه است و معطوف بر اوّل، اوّل است به این معنی که ما قبل عاطف، مسوق برای چیز دیگر نیست و اوّل است و حکم معطوف، همان حکم معطوف علیه است.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 52

توضیح:

قسمت اخیر منقول از ابن هشام، چون امثله ای از قرآن مجید ندارد، فقط برای توضیح بیشتر درباره اذن آمده است.

دیگری گفته اذن بر دو قسم است:

اوّل- آن که دلالت دارد بر انشای سببیّه و شرط به آن گونه که ارتباط، جز به آن فهمیده نمی شود. مانند آن که گویند: «ازورک» و تو گویی «اذن اکرمک» در این صورت عاملی است که بر جمله فعلیّه درآمده و مضارع مستقبل را درحالی که خودش مصدّر است منصوب می سازد.

دوّم- آن که تأکیدکننده جواب باشد، و مرتبط باشد به مقدّمی، و تنبیه کند بر مسبّبی که در زمان حال حاصل شده باشد، و اذن در این صورت عامل نیست، زیرا اعتماد بر مؤکّدات نمی شود، امّا بر عامل می شود، مانند (ان تأتی اذن آتیک) (و و اللّه اذن لا فعلنّ) نبینی که در این جا اگر اذن ساقط شود باز ارتباط فهمیده می شود، و

تنها جنبه تأکید دارد.

همچنین اذن تأکیدیّه بر جمله اسمیّه نیز وارد می شود، مانند: «اذا انا اکرمک» و جایز است وسط بودن و آخر بودن آن، مانند قوله تعالی: «وَ لَئِنِ اتَّبَعْتَ أَهْواءَهُمْ مِنْ بَعْدِ ما جاءَکَ مِنَ الْعِلْمِ إِنَّکَ إِذاً لَمِنَ الظَّالِمِینَ» در این جا اذن مؤکّد جواب و مرتبط بما تقدّم است.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 53

تنبیه:

سیوطی از استاد خود علّامه کافیجی نقل می کند که وی گفته است: در آیه: «وَ لَئِنْ أَطَعْتُمْ بَشَراً مِثْلَکُمْ إِنَّکُمْ إِذاً لَخاسِرُونَ» در این جا اذن کلمه معهود نیست بلکه اذای شرطیّه است که جمله مضاف آن، حذف شده است، یعنی «انّکم اذا اطعتم لخاسرون»، و تنوین به جای محذوف است همچنین که در «یومئذ» و گویا کسی قبل از او نگفته است.

تنبیه:

زرکشی، در برهان پس از یاد کردن از دو معنی مذکور برای اذن گوید:

برخی از متأخّرین، معنی سومی برای آن گفته اند که اذن مرکّب باشد از اذا که ظرف است برای زمان گذشته و از جمله ای بعد از آن تحقیقا یا تقدیرا که برای تخفیف حذف شده باشد، و تنوین بدل از آن باشد، مانند: «حینئذ» و در این صورت ناصب برای مضارع نیست زیرا آن که ناصب است مختصّ مضارع است و این اذن اختصاصی به مضارع ندارد و بر ماضی هم درمی آید، مانند قوله تعالی: «إِذاً لَآتَیْناهُمْ مِنْ لَدُنَّا أَجْراً عَظِیماً»، «إِذاً لَأَذَقْناکَ ضِعْفَ الْحَیاهِ وَ ضِعْفَ الْمَماتِ» و بر حال هم درمی آید، مانند: قوله تعالی: «إِنَّکُمْ إِذاً لَمِنَ الْمُقَرَّبِینَ» امّا این معنی را نحویّون یاد نکرده اند؛ و یا بر قیاس آن می باشد اذا در حینئذ.

خوینی گوید: در باب (انا آتیک) و جواب آن (اذا اکرمک) به رفع، اصل آن چنین بود: «اذا آتیتنی اکرمک»، کلمه آتیتنی حذف شده و به جای آن تنوین ب اذا داده

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 54

شده است، و چون التقای ساکنین میان الف اذا و نون تنوین واقع شده، الف حذف شده است؛ سپس گوید: در این مطلب نمی توان خدشه کرد که نحویّون اتفاق دارند

بر اینکه فعل در چنین موردی منصوب است به اذن زیرا مقصود ایشان جایی است که اذن حرف ناصبی برای فعل باشد و منافاتی ندارد که فعل بعد آن مرفوع باشد هرگاه مقصود از اذن، اذا زمانیّه باشد که جمله ما بعد آن محذوف و به جای آن تنوین آمده باشد همچنان که بعضی نحویّون، ما بعد من شرطیّه را مجزوم می کنند و ما بعد من موصوله را مرفوع؛ امّا این گفته ها زیاد مورد اعتماد نیست زیرا گویندگان آن از مشاهیر علمای نحو نیستند.

تنبیه: بعضی از نحویّون گفته اند: اصل اذن ناصبه اسم است

و تقدیر در اذن اکرمک: اذا جئتنی اکرمک است که جمله اش محذوف و تنوین به جای آن است و بعضی دیگر گفته اند: اذن حرفی است مرکّب از اذ و ان.

تنبیه: جمهور معتقدند: که اذن در حال وقف باید به الف مبدله از نون وقف شود

و همه قاریان بر این مطلب اجماع دارند.

جمعی از نحویّون، مانند: مبرّد و مازنی در غیر قرآن وقف آن را بر نون مانند لن جایز می دانند، و در این صورت رسم الخطّ هم تابع آن است که در قرآن به الف و در غیر آن به نون باشد.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 55

سیوطی گوید: اجماع بر آن که اذن در قرآن وقف و کتابتش با الف است، دلیل است بر آنکه اسم منوّنی است، نه حرفی که آخر آن نون باشد.

افّ

افّ: کلمه ای است که در حال تضجّر و مکروه داشتن چیزی گفته می شود، مانند قوله تعالی: «فَلا تَقُلْ لَهُما أُفٍّ وَ لا تَنْهَرْهُما وَ قُلْ لَهُما قَوْلًا کَرِیماً» «1».

ابو البقاء گوید: در آن دو قول هست:

اوّل- آن که اسم فعلی است برای امر، أی «کفّا و اترکا».

دوم- آن که اسم فعلی است برای ماضی، أی «کرهت و تضجّرت».

دیگری گفته: اسم فعلی است برای مضارع، أی «اتضجّر منکما».

امّا در قوله تعالی: «أُفٍّ لَکُمْ وَ لِما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ» ابو البقاء نیز همین معانی را برای آن گفته است.

عزیزی در غریب گفته است: «أی بئسا لکم» صاحب صحاح گفته است:

«أی قذرا»، در بسیط، سی و نه معنی برای آن یاد کرده است.

فایده: در قراءات سبع به کسر فاء بدون تنوین، و به کسر فاء با تنوین، و به فتح فاء بی تنوین قراءت شده است و قراءات شاذّی به ضمّ و تنوین و بی تنوین هم هست و همچنین اف تخفیف. ابی مالک گفته: بمعنی کلام نارواست.

______________________________

(1) در فارسی، اف معنی می دهد.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 56

ال

ال بر سه وجه است:

(اول): اسم موصول به معنی الّذی و فروعش، و آن بر اسم فاعل و اسم مفعول وارد می شود، مانند قوله تعالی: «إِنَّ الْمُسْلِمِینَ وَ الْمُسْلِماتِ» و قوله تعالی: «لا یَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ» و بعضی گفته اند: در این جا حرف تعریف است و بعضی گفته اند:

موصول حرفی است.

(دوم): آنکه حرف تعریف باشد و آن دو نوع است:

اوّل: الف و لام عهدی که خود بر سه نوع است:

الف- عهد ذکری؛ که مصحوب الف و لام در کلام مذکور باشد، مانند قوله تعالی: «کَما أَرْسَلْنا إِلی فِرْعَوْنَ رَسُولًا فَعَصی فِرْعَوْنُ الرَّسُولَ» و قوله

تعالی: «فِیها مِصْباحٌ الْمِصْباحُ فِی زُجاجَهٍ الزُّجاجَهُ کَأَنَّها کَوْکَبٌ دُرِّیٌّ» و ضابط در این قسم آن است که ضمیر بتواند جانشین آن شود.

ب- عهد ذهنی، آن جا که مسبوق سابقه ای در ذهن شنونده باشد، مانند قوله تعالی: «ثانِیَ اثْنَیْنِ إِذْ هُما فِی الْغارِ» و «إِذْ یُبایِعُونَکَ تَحْتَ الشَّجَرَهِ».

ج- عهد حضوری، آن جا که مصحوب ال حاضر باشد، مانند قوله تعالی:

«الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ»، «الْیَوْمَ أُحِلَّ لَکُمُ الطَّیِّباتُ».

دوم: الف و لام جنس که آن هم بر سه نوع است:

1- برای استغراق افراد، و این همان است که لفظ کلّ به طور حقیقت می تواند جانشین آن شود، مانند قوله تعالی: «وَ خُلِقَ الْإِنْسانُ ضَعِیفاً»،، «عالِمُ

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 57

الْغَیْبِ وَ الشَّهادَهِ» ای کلّ انسان و کلّ غیب و شهاده و نیز صحیح بودن استثناء است از مدخول آن، مانند قوله تعالی: «إِنَّ الْإِنْسانَ لَفِی خُسْرٍ إِلَّا الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ» و متّصف شدن آن به جمع، مانند قوله تعالی: «أَوِ الطِّفْلِ الَّذِینَ لَمْ یَظْهَرُوا عَلی عَوْراتِ النِّساءِ».

2- برای استغراق خصوصیّات افراد، و این همان است که لفظ کلّ مجازا جانشین آن می شود، مانند قوله تعالی: «ذلِکَ الْکِتابُ لا رَیْبَ فِیهِ» أی الکتاب الکامل فی الهدایه الجامع لصفات جمیع الکتب المنزله و خصائصها.

3- برای تعریف ماهیّت و حقیقت جنس است و این همان است که لفظ کلّ جانشین آن نمی شود، نه حقیقتا نه مجازا، مانند قوله تعالی: «وَ جَعَلْنا مِنَ الْماءِ کُلَّ شَیْ ءٍ حَیٍّ»، «أُولئِکَ الَّذِینَ آتَیْناهُمُ الْکِتابَ وَ الْحُکْمَ وَ النُّبُوَّهَ».

و گفته اند: «فرق میان این الف و لام تعریف، و اسم جنس نکره همان فرق میان مطلق و مقیّد است، زیرا معرّف به الف و لام

دلالت دارد بر حقیقت به قید حضور آن در ذهن، امّا اسم جنس نکره دلالت دارد بر مطلق حقیقت بدون قید».

(سوّم) از اقسام و وجوه ال: زایده لازمه بودن است و آن بر دو نوع است:

1- آن که در موصولات است بنابر آن که تعریفشان به صله است.

2- آن که در اعلام است و هم زمان با نقل اعلام به علمیّت بر آن درآمده است، مانند: اللّات و العزّی یا آن که به غلبه علم شده باشد، مانند: البیت برای کعبه یا الطّیبه برای مدینه و النّجم برای ثریّا، و این الف و لام در اصل برای عهد است.

مسأله: اختلاف شده است در الف و لام «اللّه»، سیبویه گفته است: آن به

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 58

جای همزه حذف شده است بنابر آن که اصلش آله بود، ال بر آله داخل شد و حرکت همزه به لام نقل گردید؛ آن گاه ادغام شد؛ بعضی گفته اند: در این جا زایده لازمه است نه برای تعریف، خلیل گفته: اللّه، اسم علمی است که اشتقاقی در آن نیست، و ال از بنیه کلمه است.

الا

الا: به فتح أوّل و تخفیف، در قرآن مجید به چند وجه آمده است:

1- تنبیه، که دلالت بر تحقیق ما بعد از خودش می کند.

زمخشری گوید: به همین جهت است که وقوع جمله به دنبال آن کم است، مگر آن جا که مصدّر باشد، به نحوی که از آن قسم فهمیده شود.

الا، هم بر جمله اسمیّه درمی آید، هم بر جمله فعلیّه، مانند قوله تعالی: «أَلا إِنَّهُمْ هُمُ السُّفَهاءُ» «أَلا یَوْمَ یَأْتِیهِمْ لَیْسَ مَصْرُوفاً عَنْهُمْ» «1».

ابن هشام، در مغنی گوید: علمای اعراب درباره آن می گویند: الا حرف استفتاح است، محلّ آن را بیان می کنند،

امّا معنای آن را ناگفته می گذارند و آن افاده تحقیق می کند، از این جهت که از «همزه» و «لا» ترکیب شده است، و همزه استفهام هرگاه بر نفی وارد شود افاده تحقیق می کند، مانند قوله تعالی: «أَ لَیْسَ ذلِکَ بِقادِرٍ عَلی أَنْ یُحْیِیَ الْمَوْتی».

2- تحضیض، و آن طلب کردن چیزی است به شدّت، مانند قوله تعالی: «أَ لا

______________________________

(1) در فارسی، ألا: آگاه باشید، معنی می دهد.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 59

تُقاتِلُونَ قَوْماً نَکَثُوا أَیْمانَهُمْ وَ هَمُّوا بِإِخْراجِ الرَّسُولِ» «1».

3- عرض، و آن طلب کردن چیزی است به رفق مانند قوله تعالی: «أَ لا تُحِبُّونَ أَنْ یَغْفِرَ اللَّهُ لَکُمْ» و هر دو مورد، مختصّ به مضارعند.

افلا

افلا: ابو حیان گفته: افلا، مرکّب است از همزه استفهام انکاری، فاء عطف، لا نافیه، و أداه تحضیض نیست چنانچه ابن عطیه گمان برده است که در قوله تعالی: «أَ فَلا یَتُوبُونَ إِلَی اللَّهِ وَ یَسْتَغْفِرُونَهُ» از برای تحضیض آمده است، امّا در آیات دیگر، خود ابو حیان آن را برای تحضیض گرفته است، مانند: «قُلْ هَلْ یَسْتَوِی الْأَعْمی وَ الْبَصِیرُ أَ فَلا تَتَفَکَّرُونَ» و گفته که: این امر و تحضیض است و امر است أی تفکّروا.

الّا

الّا: به فتح و تشدید، حرف تحضیض است، امّا در قرآن به این معنی نیامده است، و قوله تعالی: «أَلَّا تَعْلُوا عَلَیَّ وَ أْتُونِی مُسْلِمِینَ» مرکّبی است از ان ناصبه و لای نافیه.

الّا

الّا: به کسر و تشدید، بر چند وجه می آید:

______________________________

(1) در فارسی، یعنی آیا نه.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 60

1- استثنای متّصل، مانند قوله تعالی: «فَشَرِبُوا مِنْهُ إِلَّا قَلِیلًا» «ما فَعَلُوهُ إِلَّا قَلِیلٌ» «1».

2- استثنای منقطع، مانند قوله تعالی: «قُلْ ما أَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ مِنْ أَجْرٍ إِلَّا مَنْ شاءَ أَنْ یَتَّخِذَ إِلی رَبِّهِ سَبِیلًا»، «وَ ما لِأَحَدٍ عِنْدَهُ مِنْ نِعْمَهٍ تُجْزی إِلَّا ابْتِغاءَ وَجْهِ رَبِّهِ الْأَعْلی».

3- آن که به معنی غیر باشد، پس به آن و به تالی آن، جمع منکّر یا شبه آن وصف کرده می شود، و اسم واقع بعد از ان معرب می شود به اعراب غیر، مانند قوله تعالی: «لَوْ کانَ فِیهِما آلِهَهٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتا» ای لو کان فیهما الهه غیر اللّه، پس جایز نیست که در این آیه برای استثنا آمده باشد زیرا آلهه جمع منکّر است در اثبات، و عامّ نیست تا استثنا از آن صحیح باشد، دیگر آن که اگر برای استثنا باشد معنی آن چنین می شود: (لو کان فیهما الهه لیس فیهم اللّه لفسدتا) و آن به اعتبار مفهومش باطل است.

4- آن که عاطفه باشد به منزله واو در ترسیل، و این قول اخفش، فرّاء و أبو عبیده است. در قوله تعالی: «لِئَلَّا یَکُونَ لِلنَّاسِ عَلَیْکُمْ حُجَّهٌ إِلَّا الَّذِینَ ظَلَمُوا مِنْهُمْ» أی: و لا الّذین ظلموا منهم، و در آیه «لا یَخافُ لَدَیَّ الْمُرْسَلُونَ إِلَّا مَنْ ظَلَمَ ثُمَّ بَدَّلَ حُسْناً بَعْدَ سُوءٍ» ای لا و من ظلم، امّا جمهور

آنها را استثنای منقطع می دانند.

5- به معنی «بل» که بعضی از ایشان آیه «ما أَنْزَلْنا عَلَیْکَ الْقُرْآنَ لِتَشْقی إِلَّا تَذْکِرَهً لِمَنْ یَخْشی» را شاهد آورده اند.

______________________________

(1) در فارسی، یعنی مگر، جز.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 61

6- به معنی بدل که ابن صائغ گفته است: در قوله تعالی: «لَوْ کانَ فِیهِما آلِهَهٌ إِلَّا اللَّهُ» ای بدل اللّه و از این راه اشکال وارده بر مفهوم «الّا اللّه» اگر برای استثنا گرفته شود رفع می گردد.

ابن مالک اشتباه کرده است که آیه «إِلَّا تَنْصُرُوهُ فَقَدْ نَصَرَهُ اللَّهُ» را از اقسام الّا گرفته، زیرا الّا در این آیه، مرکب از ان شرطیّه و لای نافیه است.

فایده: رمّانی در تفسیرش گفته: «معنای لازم استثنا، همانا اختصاص به چیزی است نه به غیرش، وقتی گفتی: جائنی القوم الّا زیدا، زیدا را اختصاص داده ای به نیامدن، و وقتی گفتی: ما جائنی زید الّا راکبا، زید را اختصاص داده ای به حالت رکوب در مجیی ء، نه غیر آن از راه رفتن و دویدن».

الان

الان: اسمی است برای زمان حاضر، و گاهی در غیر آن مجازا به کار می رود بعضی گفته اند: آن محلّی است برای دو زمان ماضی و مستقبل، مانند قوله تعالی:

«الْآنَ خَفَّفَ اللَّهُ عَنْکُمْ»، «فَمَنْ یَسْتَمِعِ الْآنَ یَجِدْ لَهُ شِهاباً رَصَداً» و ظرفیّت آن غالب است نه لازم، و بعضی ال آن را برای تعریف حضوری می دانند و بعضی زایده لازمه «1».

الی

الی: حرف جرّ است و معانی متعدّد دارد، مشهورترین آنها انتهای غایت

______________________________

(1) در فارسی، یعنی اکنون معنی می دهد.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 62

زمانی است مانند: «ثُمَّ أَتِمُّوا الصِّیامَ إِلَی اللَّیْلِ»، یا مکانی مانند: «مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ إِلَی الْمَسْجِدِ الْأَقْصَی» یا غیر آن مانند: «وَ الْأَمْرُ إِلَیْکِ» ای منته الیک و بیشتر نحویّون جز اینها، برای الی معنایی نقل نکرده اند «1».

اما ابن مالک و برخی دیگر معانی دیگری نیز گفته اند از آن جمله معیّت، و آن در جای است که چیزی را در حکم با چیز دیگر ضمیمه کنند، مانند قوله تعالی: «مَنْ أَنْصارِی إِلَی اللَّهِ»، «وَ لا تَأْکُلُوا أَمْوالَهُمْ إِلی أَمْوالِکُمْ»، «وَ یَزِدْکُمْ قُوَّهً إِلی قُوَّتِکُمْ» امّا بسیاری از محقّقین این موارد را هم با تقدیری به معنای غایت می دانند.

و از معانی آن، ظرفیّت است، مانند قوله تعالی: «لَیَجْمَعَنَّکُمْ إِلی یَوْمِ الْقِیامَهِ» أی فی یوم القیمه، «هَلْ لَکَ إِلی أَنْ تَزَکَّی» ای فی ان تزکّی «2».

و از معانی آن، مرادف بودن با لام است، مانند: «وَ الْأَمْرُ إِلَیْکِ» أی و الامر لک و گفتیم که آن از باب انتهای غایت است.

و از معانی آن، تبیین است، ابن مالک گوید: «و آن مبیّن فاعلی است که مجرور به آن است، بعد از چیزی که افاده

حبّ و بغض کند، مانند: «رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَیَّ مِمَّا یَدْعُونَنِی إِلَیْهِ».

و از معانی آن، تأکید است، و آن زایده است، مانند قوله تعالی: «فَاجْعَلْ أَفْئِدَهً مِنَ النَّاسِ تَهْوِی إِلَیْهِمْ» در قراءتی که «تهوی» را به فتح واو خوانده اند، ای تهویهم امّا بعضی گفته اند: در این جا تمیل مقدّر است ای تمیل الیهم.

______________________________

(1) در فارسی، یعنی تا، به سوی معنی می دهد.

(2) در فارسی، یعنی در.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 63

ابن عصفور گوید: گاهی «الی» معنی اسمیّه دارد، مانند: «انصرفت من الیک» همچنان که گویی: «غدوت من علیک»، و از این باب است قوله تعالی:

«وَ هُزِّی إِلَیْکِ بِجِذْعِ النَّخْلَهِ».

اللّهمّ

اللّهمّ: مشهور آن است که اصل آن «یا اللّه» است که یاء ندا در آن حذف شده و به جای آن میم مشدده در آخرش آمده است و بعضی گفته اند: اصلش یا اللّه امنّا بخیر است.

أم

اشاره

أم: حرف عطف است و آن بر دو قسم است:

یکی- متّصله که خود بر دو نوع است:

1- آن که همزه تسویه بر آن مقدّم شود، مانند قوله تعالی: «سَواءٌ عَلَیْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا یُؤْمِنُونَ»، «سَواءٌ عَلَیْنا أَ جَزِعْنا أَمْ صَبَرْنا» «1».

2- آن که همزه ای بر آن مقدّم شود که با آن و ال، طلب تعیین شود مانند قوله تعالی: «قُلْ آلذَّکَرَیْنِ حَرَّمَ أَمِ الْأُنْثَیَیْنِ» «2» و این دو قسم متّصله نامیده می شوند، زیرا ما قبل و ما بعد آن یا یکی از آنها از دیگری مستغنی نمی تواند بود و به معادله هم نامیده

______________________________

(1) در فارسی، یعنی خواه.

(2) در فارسی، آیا معنی می دهد.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 64

می شوند زیرا ام در قسم اوّل با همزه تسویه معادل است، و در قسم دوّم با همزه استفهام.

و این دو قسم، به چند وجه از همدیگر متمایزند:

اوّل- آن که ام واقعه بعد از همزه تسویه، مستحقّ جواب نیست زیرا کلام با آن بر سبیل استفهام نیست، و کلام با آن قابل برای تصدیق و تکذیب است، زیرا خبر است نه استفهام؛ امّا ام واقع بعد از همزه استفهام چنین نیست، زیرا استفهام در آن حقیقت دارد.

دوّم- ام واقع بعد از همزه تسویه، واقع نمی شود مگر میان دو جمله، و آن دو جمله همراه آن، تأویل به مفرد می شوند و آن دو جمله یا اسمیّه اند، یا فعلیّه، یا یکی اسمیّه و دیگری فعلیّه

مانند قوله تعالی: «سَواءٌ عَلَیْکُمْ أَ دَعَوْتُمُوهُمْ أَمْ أَنْتُمْ صامِتُونَ»، زرکشی گوید: در معادله میان همزه تسویه و ام، دو جمله نباید مختلف باشند مگر آن که قابل تأویل باشند به همدیگر، بنابراین در آیه مبارکه «أَمْ أَنْتُمْ صامِتُونَ» می تواند مؤوّل باشد به: ام صمتّم.

امّا ام استفهامیّه، غالبا ما بین دو مفرد واقع می شود، مانند قوله تعالی:

«أَ أَنْتُمْ أَشَدُّ خَلْقاً أَمِ السَّماءُ بَناها».

و میان دو مفرد واقع می شود که در تأویل مفرد نباشند، زرکشی گوید:

«شرط استفهامیّه آن است که همزه استفهامیّه بر آن مقدم شود و ما بعد آن یا مفرد باشد یا در تقدیر مفرد.»

(دوّم) از اقسام ام، منقطعه بودن آن است، و آن بر سه قسم است:

1- مسبوق بودن به خبر محض، مانند قوله تعالی: «تَنْزِیلُ الْکِتابِ لا رَیْبَ فِیهِ

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 65

مِنْ رَبِّ الْعالَمِینَ أَمْ یَقُولُونَ افْتَراهُ».

2- مسبوق بودن به استفهام به غیر همزه، مانند قوله تعالی «هَلْ یَسْتَوِی الْأَعْمی وَ الْبَصِیرُ أَمْ هَلْ تَسْتَوِی الظُّلُماتُ وَ النُّورُ» و معنی ام منقطعه آن است که اضراب از آن جدا نمی شود، پس گاهی اضراب مجرّد است و گاهی با اضراب متضمّن استفهام انکاری است.

مثال اوّل: «هَلْ تَسْتَوِی الظُّلُماتُ وَ النُّورُ» که اضراب مجرّد است زیرا استفهام بر استفهام وارد نمی شود.

مثال دوّم: «أَمْ لَهُ الْبَناتُ وَ لَکُمُ الْبَنُونَ» است که تقدیر آن أله البنات و لکم البنون است زیرا اگر آن را برای اضراب مجرّد به کار برده باشد مستلزم محال است.

تنبیه: گاهی ام محتمل الاتّصال و الانقطاع است،

کقوله تعالی: «قُلْ أَتَّخَذْتُمْ عِنْدَ اللَّهِ عَهْداً فَلَنْ یُخْلِفَ اللَّهُ عَهْدَهُ أَمْ تَقُولُونَ عَلَی اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ».

زمخشری گوید: «در این جا ممکن است ام متّصل و معادل باشد به معنی

آن که ایّ الامرین کائن علی سبیل التّقریر زیرا علم به بودن یکی از دو طرف معادل حاصل است، و نیز جایز است که منقطعه باشد.

تنبیه: گاهی ام زایده می آید،

کقوله تعالی: «أَ فَلا تُبْصِرُونَ أَمْ أَنَا خَیْرٌ مِنْ هذَا الَّذِی هُوَ مَهِینٌ» ای افلا تبصرون انا خیر.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 66

امّا

اشاره

امّا: به فتح و تشدید، حرف شرط، تفصیل و تأکید است.

امّا حرف شرط بودن آن به دلیل لزوم فاء بعد از آن است، مانند قوله تعالی:

«فَأَمَّا الَّذِینَ آمَنُوا فَیَعْلَمُونَ أَنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّهِمْ وَ أَمَّا الَّذِینَ کَفَرُوا فَیَقُولُونَ» الآیه، امّا قوله تعالی: «فَأَمَّا الَّذِینَ اسْوَدَّتْ وُجُوهُهُمْ أَ کَفَرْتُمْ بَعْدَ إِیمانِکُمْ» در آن تقدیر هست أی: فامّا الّذین اسودّت وجوههم فیقال لهم اکفرتم بعد ایمانکم و چون جمله از ذکر آن مستغنی بوده است حذف شده و بالتّبع فاء نیز محذوف است، همچنین قوله تعالی:

«وَ أَمَّا الَّذِینَ کَفَرُوا أَ فَلَمْ تَکُنْ آیاتِی تُتْلی عَلَیْکُمْ» تقدیر آن فیقال لهم افلم تکن آیاتی تتلی علیکم.

و غالبا، امّا در معنی تفصیل به کار می رود، مانند آیات مذکوره و نیز قوله تعالی: «أَمَّا السَّفِینَهُ فَکانَتْ لِمَساکِینَ»، «و امّا الغلام»، «و امّا الجدار» و گاهی تکرار آن، در اثر استغنا، ترک می شود که در باب انواع حذف، می آید.

سوم از موارد استعمال امّا، برای تأکید است، زمخشری گوید: فایده امّا در کلام آن است که تأکید بیشتر به آن می بخشد، مثلا می گویی زید ذاهب امّا اگر قصد تأکید داشته باشی و زید به ناچار ذاهب باشد و عزمش بر رفتن جزم باشد می گویی امّا زید فذاهب و ما بین امّا و فاء یا به مبتدا فاصله می شود مانند آیات سابق یا به خبر مانند: «امّا فی الدّار فزید» یا به جمله شرطیّه، مانند قوله تعالی: «فَأَمَّا إِنْ کانَ مِنَ الْمُقَرَّبِینَ فَرَوْحٌ وَ رَیْحانٌ وَ جَنَّهُ نَعِیمٍ» یا به

اسم منصوب به جواب، مانند قوله تعالی «فَأَمَّا الْیَتِیمَ فَلا تَقْهَرْ» یا به اسم معمول برای محذوفی که ما بعد از فاء را تفسیر

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 67

می کند، کقوله تعالی: «وَ أَمَّا ثَمُودُ فَهَدَیْناهُمْ فَاسْتَحَبُّوا الْعَمی عَلَی الْهُدی» در قراءت آن که ثمود را به نصب می خواند.

تنبیه:

امّا که در قوله تعالی: «أَمَّا ذا کُنْتُمْ تَعْمَلُونَ» است از اقسام امّا نیست بلکه مرکّب از دو کلمه است: أم منقطعه و مای استفهامیّه.

امّا

امّا: به کسر و تشدید برای معانی زیر می آید:

1- ابهام، مانند قوله تعالی: «وَ آخَرُونَ مُرْجَوْنَ لِأَمْرِ اللَّهِ إِمَّا یُعَذِّبُهُمْ وَ إِمَّا یَتُوبُ عَلَیْهِمْ».

2- تخییر، مانند قوله تعالی: «إِمَّا أَنْ تُعَذِّبَ وَ إِمَّا أَنْ تَتَّخِذَ فِیهِمْ حُسْناً».

3- تفصیل، مانند قوله تعالی: «إِمَّا شاکِراً وَ إِمَّا کَفُوراً».

تنبیه اوّل:

خلافی نیست در اینکه امّا در اوّلی که برای ابهام آمده است و امثال آن، عاطفه نیست، امّا در دومی، اختلاف هست ابن مالک آن را عاطفه نمی داند، زیرا غالبا ملازم واو عاطفه می آید.

تنبیه دوم:

همین معانی که برای امّا هست برای او هم می آید و فرق میان امّا و او این

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 68

است که در امّا از اوّل امر که کلام بر آن مبتنی می شود افاده ابهام دارد و به همین جهت، تکرار آن لازم است امّا در او ابهام از اوّل طاری نیست وقتی گفتی: جائنی زید او عمرو، با گفتن جائنی زید خبر تمام شده و جزم به مجی ء زید حاصل است، امّا وقتی (او عمرو) روی آن آمد، ابهام به وجود می آید.

تنبیه سوم:

آنکه در آیه «فَإِمَّا تَرَیِنَّ مِنَ الْبَشَرِ أَحَداً فَقُولِی» می باشد از اقسام امّا نیست و آن مرکّب از ان شرطیّه و مای زایده است.

ان

اشاره

ان: به کسر و تخفیف بر چند وجه می آید:

1- شرطیّه: مانند قوله تعالی: «إِنْ تَجْتَنِبُوا کَبائِرَ ما تُنْهَوْنَ عَنْهُ نُکَفِّرْ عَنْکُمْ» «إِنْ یَنْتَهُوا یُغْفَرْ لَهُمْ ما قَدْ سَلَفَ وَ إِنْ یَعُودُوا فَقَدْ مَضَتْ سُنَّتُ الْأَوَّلِینَ».

اگر بر لم داخل شود مجزوم شدن ما بعد آن ب لم است نه به ان، مانند: «فَإِنْ لَمْ تَفْعَلُوا» امّا اگر بر لا داخل شد مجزوم شدن ما بعد آن به

خود آن است نه ب لا، مانند:

«وَ إِلَّا تَغْفِرْ لِی» «إِلَّا تَنْصُرُوهُ» و فرق میان آنها این است که لم جازمه عاملی است که نباید فاصله ای میان آن و معمولش باشد؛ امّا ان شرطیّه، جائز است فاصله میان آن و معمولش به معمول لم در مورد دوّم چون لای نافیه عمل نمی کند، به ان شرطیه جزم می گیرد.

2- از معانی ان، نافیه بودن است که هم بر جمله اسمیّه و هم بر جمله فعلیّه

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 69

داخل می شود، مانند قوله تعالی: «إِنِ الْکافِرُونَ إِلَّا فِی غُرُورٍ»، «إِنْ أُمَّهاتُهُمْ إِلَّا اللَّائِی وَلَدْنَهُمْ»، «إِنْ أَرَدْنا إِلَّا الْحُسْنی» و گفته اند که: ان نافیه نمی آید مگر آنکه بعد از آن الّا باشد چنانچه در آیات مزبور هست، یا لمّای مشدّده باشد، مانند قوله تعالی: «إِنْ کُلُّ نَفْسٍ لَمَّا عَلَیْها حافِظٌ» در قراءت مشدّد.

امّا این قول مردود است به مانند قوله تعالی: «إِنْ عِنْدَکُمْ مِنْ سُلْطانٍ بِهذا»، «وَ إِنْ أَدْرِی لَعَلَّهُ فِتْنَهٌ لَکُمْ».

و از جمله جاهایی که ان به نافیه حمل می شود، قوله تعالی: «إِنْ کُنَّا فاعِلِینَ»، «قُلْ إِنْ کانَ لِلرَّحْمنِ وَلَدٌ فَأَنَا أَوَّلُ الْعابِدِینَ» که در این صورت باید بر ولد وقف کرد، همچنین در قوله تعالی: «وَ لَقَدْ مَکَّنَّاهُمْ فِیما إِنْ مَکَّنَّاکُمْ فِیهِ» نافیه است، یعنی مکّناهم فی الّذی ما مکّنّاکم فیه و برخی گفته اند: در این جا زایده است و قول اوّل مؤیّد است به آیه «مَکَّنَّاهُمْ فِی الْأَرْضِ ما لَمْ نُمَکِّنْ لَکُمْ» و عدول از مای نافیه به ان، برای احتراز از ثقل تکرار است.

گاهی شرطیّه و نافیه با هم جمع می شوند، کقوله تعالی: «وَ لَئِنْ زالَتا إِنْ أَمْسَکَهُما مِنْ أَحَدٍ مِنْ بَعْدِهِ».

و هرگاه ان

نافیه بر جمله اسمیّه وارد شود عمل نمی کند امّا کسائی عمل آن را مانند لیس جایز شمرده و قراءت سعید بن جبیر را در «إِنَّ الَّذِینَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ عِبادٌ أَمْثالُکُمْ» با تخفیف ان، و نافیه بودن آن از این باب شمرده است.

سوم از وجوه ان، مخفّفه بودن آن از مثقّله است که بر دو جمله اسمیّه و فعلیّه درمی آید و اگر بر اسمیّه درآید غالبا عمل نمی کند، مانند قوله تعالی: «وَ إِنْ کُلُّ ذلِکَ لَمَّا مَتاعُ الْحَیاهِ الدُّنْیا»، «وَ إِنْ کُلٌّ لَمَّا جَمِیعٌ لَدَیْنا مُحْضَرُونَ»، «إِنْ هذانِ

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 70

لَساحِرانِ» و گاهی عمل می کند، مانند: «وَ إِنَّ کُلًّا لَمَّا لَیُوَفِّیَنَّهُمْ رَبُّکَ أَعْمالَهُمْ» در قراءت حرمیّین نافع و ابن کثیر.

و اگر بر جمله فعلیّه وارد شود غالبا با ماضی ناسخ است مانند قوله تعالی:

«وَ إِنْ کانَتْ لَکَبِیرَهً إِلَّا عَلَی الخاشعین»، «وَ إِنْ کادُوا لَیَفْتِنُونَکَ عَنِ الَّذِی أَوْحَیْنا إِلَیْکَ»، «وَ إِنْ وَجَدْنا أَکْثَرَهُمْ لَفاسِقِینَ» و در موارد کمتر، مضارع ناسخ است، مانند قوله تعالی «وَ إِنْ یَکادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَ یَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ»، «وَ إِنْ نَظُنُّکَ لَمِنَ الْکاذِبِینَ».

توضیح: هرجا بعد از آن، لام مفتوحه باشد ان مخفّفه از مثقّله است.

چهارم از وجوه ان، زایده بودن است، مانند قوله تعالی: «فِیما إِنْ مَکَّنَّاکُمْ فِیهِ» البته به قولی.

پنجم از وجوه ان، تعلیل است به قول کوفیّون، مانند قوله تعالی: «اتَّقُوا اللَّهَ إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنِینَ»، «لَتَدْخُلُنَّ الْمَسْجِدَ الْحَرامَ إِنْ شاءَ اللَّهُ آمِنِینَ»، «وَ أَنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنِینَ» و مانند اینها از چیزهائی که فعل در آن محقّق الوقوع است.

امّا جمهور گویند: در آیه مشیّت، برای تعلیم عباد است که چگونه سخن گویند وقتی از مستقبل خبر می دهند و اصل در

این جا شرط است که برای تبرّک ذکر شده و در سایر آیات مذکور، شرطی است که برای تهییج آمده است همچنان که به فرزندت گویی: اگر فرزند منی، مرا اطاعت کن.

ششم- آن که به معنی قد باشد چنانچه قطرب گفته است، مانند: «فَذَکِّرْ إِنْ

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 71

نَفَعَتِ الذِّکْری» أی قد نفعت، و معنی شرط در آن صحیح نیست زیرا پیغمبر در هر حال مأمور به تبلیغ است.

دیگری گفته: این جا هم برای شرط است امّا مقصود از آن ذمّ معاندین و استبعاد از نفع تذکیر درباره ایشان است و بعضی گفته اند: معنی چنان است: فذکّر و ان لم تنفع الذّکری.

فایده: در قرآن مجید ان، در شش مورد به صیغه شرط آمده است امّا شرط مراد نیست:

1- وَ لا تُکْرِهُوا فَتَیاتِکُمْ عَلَی الْبِغاءِ إِنْ أَرَدْنَ تَحَصُّناً.

2- وَ اشْکُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ إِنْ کُنْتُمْ إِیَّاهُ تَعْبُدُونَ.

3- وَ إِنْ کُنْتُمْ عَلی سَفَرٍ وَ لَمْ تَجِدُوا کاتِباً فَرِهانٌ مَقْبُوضَهٌ.

4- إِنِ ارْتَبْتُمْ فَعِدَّتُهُنَّ ثَلاثَهُ أَشْهُرٍ.

5- أَنْ تَقْصُرُوا مِنَ الصَّلاهِ إِنْ خِفْتُمْ.

6- وَ بُعُولَتُهُنَّ أَحَقُّ بِرَدِّهِنَّ فِی ذلِکَ إِنْ أَرادُوا إِصْلاحاً.

ان

ان: به فتح و تخفیف بر چند وجه می آید:

1- آن که حرف مصدری باشد ناصب مضارع و در دو جا واقع می شود:

اوّل- در ابتدا، و در این صورت خودش در محل رفع است، مانند قوله تعالی:

«وَ أَنْ تَصُومُوا خَیْرٌ لَکُمْ» ای صومکم خیر لکم.

دوم- بعد از لفظی که دلالت بر غیر یقین داشته باشد که در آن جا هم در محلّ

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 72

رفع است، مانند قوله تعالی: «أَ لَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکْرِ اللَّهِ»، «عَسی أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ».

گاهی هم در محلّ

نصب است، مانند قوله تعالی: «نَخْشی أَنْ تُصِیبَنا دائِرَهٌ»، «وَ ما کانَ هذَا الْقُرْآنُ أَنْ یُفْتَری»، «فَأَرَدْتُ أَنْ أَعِیبَها».

و گاهی در محلّ خفض، مانند قوله تعالی: «أُوذِینا مِنْ قَبْلِ أَنْ تَأْتِیَنا»، «مِنْ قَبْلِ أَنْ یَأْتِیَ أَحَدَکُمُ الْمَوْتُ».

و ان در این جا موصول حرفی است که وصل می شود به فعل مضارع متصرّف، مانند امثله مذکور، و به ماضی مانند «لَوْ لا أَنْ مَنَّ اللَّهُ عَلَیْنا»، «وَ لَوْ لا أَنْ ثَبَّتْناکَ».

گاهی هم عمل نمی کند و مضارع بعد از آن مرفوع می آید. مانند: قراءت ابن محیص در قوله تعالی: «لِمَنْ أَرادَ أَنْ یُتِمَّ الرَّضاعَهَ» به ضمّ میم.

2- از وجوه ان مخفّفه بودن از مثقّله است، در این صورت بعد از فعل مفید یقین و آنچه نازل منزله آن است می آید، مانند قوله تعالی: «أَ فَلا یَرَوْنَ أَلَّا یَرْجِعُ إِلَیْهِمْ قَوْلًا»، «عَلِمَ أَنْ سَیَکُونُ»، «وَ حَسِبُوا أَلَّا تَکُونَ فِتْنَهٌ» در قراءت رفع.

3- از وجوه ان، مفسّره بودن است به منزله حرف ای، مانند قوله تعالی:

«فَأَوْحَیْنا إِلَیْهِ أَنِ اصْنَعِ الْفُلْکَ بِأَعْیُنِنا»، «وَ نُودُوا أَنْ تِلْکُمُ الْجَنَّهُ» و شرطش آن است که مسبوق به جمله باشد و از این جاست که نمی توان آیه «وَ آخِرُ دَعْواهُمْ أَنِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ» را از این باب بشماریم و نیز می باید پس از آن، جمله بیاید و در جمله سابق معنی قول باشد و از این باب است قوله تعالی: «وَ انْطَلَقَ الْمَلَأُ مِنْهُمْ أَنِ امْشُوا وَ اصْبِرُوا عَلی آلِهَتِکُمْ» زیرا در این جا مراد از انطلاق، انطلاق در مشی

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 73

نیست بلکه انطلاق زبان است به این قول که امشوا و اصبروا.

زمخشری گمان برده که در آیه «أَنِ اتَّخِذِی مِنَ الْجِبالِ

بُیُوتاً» ان، مفسّره است زیرا ما قبل آن «أَوْحی رَبُّکَ إِلَی النَّحْلِ» است و وحی الهام است امّا این قول درست نیست، زیرا در الهام، معنای قول نیست، و ان در این جا مصدریّه است ای و اوحی ربّک الی النّحل باتّخاذ الجبال بیوتا، و شرط دیگر مفسّره بودن آن است که در جمله سابق حروف قول نباشد.

و درباره آیه «ما قُلْتُ لَهُمْ إِلَّا ما أَمَرْتَنِی بِهِ أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ» زمخشری گوید:

مفسّره است زیرا در این جا ممکن است مادّه قول را به أمر تأویل کرد و گفت:

ما امرتهم الّا بما امرتنی به ان اعبدوا اللّه.

سیوطی گوید: جای شگفت است که یک جا، بودن لفظ قول یا نازل منزله آن را در جمله سابق لازم می شمارند و جای دیگر نبودن حروف قول را در جمله سابق لازم می شمارند مگر آن که قابل تأویل به غیر مادّه قول باشد.

4- از وجوه ان زایده بودن آن است و غالبا بعد از اذای توقیتیّه می آید، مانند قوله تعالی: «وَ لَمَّا أَنْ جاءَتْ رُسُلُنا لُوطاً سِی ءَ بِهِمْ».

اخفش گمان کرده است که مضارع را منصوب می کند و حال آن که زایده است و آیات «وَ ما لَنا أَلَّا نَتَوَکَّلَ عَلَی اللَّهِ»، «وَ ما لَنا أَلَّا نُقاتِلَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ» از این باب است به دلیل «وَ ما لَنا لا نُؤْمِنُ بِاللَّهِ».

5- از وجوه ان، شرطیّه بودن است مانند ان مکسوره و این قول کوفیان است، کقوله تعالی: «أَنْ تَضِلَّ إِحْداهُما فَتُذَکِّرَ إِحْداهُمَا الْأُخْری»، «أَنْ صَدُّوکُمْ عَنِ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ» و در وقت توارد بر محلّ واحد، شرطیّه بودن ارجح است

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 74

و آیات مذکور به هر دو وجه قراءت شده است.

6- از

وجوه ان، نافیه بودن آن است به قول بعضی در قوله تعالی: «أَنْ یُؤْتی أَحَدٌ مِثْلَ ما أُوتِیتُمْ» ای لا یؤتی احد و صحیح آن است که مصدریّه باشد.

7- از وجوه ان، تعلیل است که برخی در آیه «بَلْ عَجِبُوا أَنْ جاءَهُمْ مُنْذِرٌ مِنْهُمْ»، «یُخْرِجُونَ الرَّسُولَ وَ إِیَّاکُمْ أَنْ تُؤْمِنُوا» و صحیح آن است که مصدریّه باشد، ای بل عجبوا لان جائهم منذر منهم.

8- از وجوه ان، به معنی لئلّا به قول بعضی در آیه «یُبَیِّنُ اللَّهُ لَکُمْ أَنْ تَضِلُّوا» و درست آن است که مصدریّه باشد و تقدیر چنان باشد: یبیّن اللّه لکم کراهه ان تضلّوا.

انّ

انّ: به کسر و تشدید بر چند وجه می آید:

1- تأکید و تحقیق، و آن غالب وجوه است، مانند قوله تعالی «إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِیمٌ»، «إِنَّا إِلَیْکُمْ لَمُرْسَلُونَ».

عبد القاهر گوید:

تأکید به انّ از لام قویتر است و استقرا چنان نشان می دهد که در بیشتر جاها هم چون جوابی است برای سؤال ظاهر یا مقدّری هرگاه سائل گمانی داشته باشد.

2- از وجوه انّ، تعلیل است، ابن جنّی و اهل بیان چنین گفته اند: و آیه «وَ اسْتَغْفِرُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِیمٌ» را شاهد آورده اند و همچنین قوله تعالی:

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 75

«وَ صَلِّ عَلَیْهِمْ إِنَّ صَلاتَکَ سَکَنٌ لَهُمْ»، «وَ ما أُبَرِّئُ نَفْسِی إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَهٌ بِالسُّوءِ» و این خود نوعی از تأکید است.

انّ

انّ: به فتح و تشدید بر دو وجه می آید:

1- حرف تأکید، که همچون فرع انّ مکسوره، و ان موصول حرفی است که اسم و خبر خود را تأویل به مصدر می برد؛ پس اگر خبر مشتق باشد مصدر مؤوّل به از مادّه خودش می باشد، مانند قوله تعالی: «لِتَعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ عَلی کُلِّ شَیْ ءٍ قَدِیرٌ» ای لتعلموا قدرته. و اگر خبر آن جامد باشد تقدیری از مادّه کائن برای آن می شود از مادّه کان تامّه نه ناقصه، در بلغنی انّ هذا زید تقدیرش بلغنی کونه زیدا.

و برخی اشکال کرده اند: که در چنین جایی باید برای تأکید باشد، زیرا اگر به مصدری ساخته شده از مادّه آن، تصریح شود، جنبه تأکیدی خود را از دست می دهد که گویی بلغنی کونه زیدا و جواب داده اند که این جا تأکید می باشد برای مصدری که از مادّه فعلش ساخته شده است، در مکسوره می گویی انّ زیدا قائم و در مفتوحه

گویی بلغنی انّ زیدا قائم أی بلغنی قیام زید انّ زیدا قائم با مکسوره کلامی تمام است امّا با مفتوحه بدون انضمام بلغنی ناقص و در حکم مفرد است نه جمله و این است فرق میان مکسوره و مفتوحه، وگرنه هر دو افاده تأکید می دهند.

2- از وجوه انّ مفتوحه، لغتی به معنای لعلّ است در قوله تعالی: «وَ ما یُشْعِرُکُمْ أَنَّها إِذا جاءَتْ لا یُؤْمِنُونَ» در قراءت فتح ای لعلّها.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 76

انّی

اشاره

انّی: اسمی است مشترک میان استفهام و شرط.

در مورد استفهام انّی معنی کیف را دارد، مانند قوله تعالی: «أَنَّی یُحْیِی هذِهِ اللَّهُ بَعْدَ مَوْتِها»، «فَأَنَّی یُؤْفَکُونَ».

و به معنی من این می آید: «أَنَّی لَکِ هذا» ای من این جاء لک هذا، در عروس الافراح گوید: «فرق میان این و من این آن است که اوّلی سؤال است از مکان که چیزی در آن حلول کرده باشد و دوّم سؤالی است از مکان که چیزی از آن بیرون آمده باشد».

و به معنی متی هم می آید، مانند قوله تعالی: «فَأْتُوا حَرْثَکُمْ أَنَّی شِئْتُمْ» و قولی هم هست که در این جا به معنی حیث شئتم است.

ابو حیّان و کسانی جز او در این جا آن را شرطیّه می دانند، یعنی: ان شئتم، که جواب آن حذف شده است چون ما قبل آن بر محذوف دلالت می کند؛ زیرا اگر استفهامیّه باشد اکتفا به ما بعدش می کند.

توضیح: اگر استفهامیّه بود به معنی کیف شئتم است

. او

او: به فتح اوّل حرف عطف است که برای معانی زیر می آید:

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 77

1- شکّ از طرف متکلّم، مانند: «قالُوا لَبِثْنا یَوْماً أَوْ بَعْضَ یَوْمٍ».

2- مبهم گذاردن کلام برای شنونده، مانند: «وَ إِنَّا أَوْ إِیَّاکُمْ لَعَلی هُدیً أَوْ فِی ضَلالٍ مُبِینٍ».

3- تخییر میان دو معطوف در جایی که جمع میان آنها روا نباشد، مانند:

«فَفِدْیَهٌ مِنْ صِیامٍ أَوْ صَدَقَهٍ أَوْ نُسُکٍ»، «فَکَفَّارَتُهُ إِطْعامُ عَشَرَهِ مَساکِینَ مِنْ أَوْسَطِ ما تُطْعِمُونَ أَهْلِیکُمْ أَوْ کِسْوَتُهُمْ» و همچنین قوله تعالی: «إِنَّما جَزاءُ الَّذِینَ یُحارِبُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ یَسْعَوْنَ فِی الْأَرْضِ فَساداً أَنْ یُقَتَّلُوا أَوْ یُصَلَّبُوا أَوْ تُقَطَّعَ أَیْدِیهِمْ وَ أَرْجُلُهُمْ مِنْ خِلافٍ أَوْ یُنْفَوْا مِنَ الْأَرْضِ» در نظر آن که تخییر را برای امام روا می داند «1»

زیرا برای کیفر نمی توان میان آنها جمع نمود و تخییر امام از جهت مؤدّی اجتهاد اوست، که موردی را انتخاب و به آن عمل می کند. قرآن ثقل اکبر متن 77 او ..... ص : 76

اباحه میان دو معطوف که امتناعی در جمع میان آنها نباشد، مانند قوله تعالی: «وَ لا عَلی أَنْفُسِکُمْ أَنْ تَأْکُلُوا مِنْ بُیُوتِکُمْ أَوْ بُیُوتِ آبائِکُمْ» الآیه.

4- از معانی او، تفصیل بعد از اجمال است، مانند قوله تعالی: «وَ قالُوا کُونُوا هُوداً أَوْ نَصاری تَهْتَدُوا»، «قالُوا ساحِرٌ أَوْ مَجْنُونٌ».

5- اضراب به معنای بل، مانند قوله تعالی: «وَ أَرْسَلْناهُ إِلی مِائَهِ أَلْفٍ أَوْ یَزِیدُونَ»، «فَکانَ قابَ قَوْسَیْنِ أَوْ أَدْنی» ای بل یزیدون. بل ادنی.

و در قراءت بعضی در قوله تعالی: «أَ وَ کُلَّما عاهَدُوا عَهْداً» به سکون واو.

6- مطلق جمع به معنی واو عاطفه، مانند قوله تعالی: «لَعَلَّهُ یَتَذَکَّرُ أَوْ

______________________________

(1) مفید، صدوق، دیلمی، حلّی و اکثر متأخّرین قایل به تخییرند (جواهر).

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 78

یَخْشی»، «لَعَلَّهُمْ یَتَّقُونَ أَوْ یُحْدِثُ لَهُمْ ذِکْراً».

7- تقریب که حریری گفته است در قوله تعالی: «وَ ما أَمْرُ السَّاعَهِ إِلَّا کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ» و مردود است به آن که تقریب مستفاد از تصریح است نه از او.

8- به معنی الّا در استثنا که مضارع را با اضمار ان منصوب می کند، مانند:

«لاقتلنّه او یسلم» أی الّا ان یسلم و بعضی از محققین در این آیه «لا جُناحَ عَلَیْکُمْ إِنْ طَلَّقْتُمُ النِّساءَ ما لَمْ تَمَسُّوهُنَّ أَوْ تَفْرِضُوا لَهُنَّ فَرِیضَهً» نصب تفرضوا را به ان مقدّری می دانند «او ان تفرضوا»، نه مجزوم به عطف بر تمسّوهنّ او لم تفرضوا تا معنی آن چنین نشود.

در طلاق زنان گناهی بر

شما نخواهد بود در مدّت انتفاء یکی از این دو امر:

مسّ ایشان و فرض فریضه برای ایشان، زیرا ما می دانیم که حکم مورد، چنان است که اگر مسّی بود و فرضی نبود، مهر المثل لازم می آید؛ و اگر فرضی بود و مسّی نبود، نصف مهر المسمّی لازم می آید، پس چگونه با انتفای یکی از این دو امر، رفع جناح به عمل آید. دیگر آنکه حکم مطلّقات مفروضات لهنّ المهر بعدا جداگانه ذکر شده است، قوله تعالی: «وَ إِنْ طَلَّقْتُمُوهُنَّ مِنْ قَبْلِ أَنْ تَمَسُّوهُنَّ وَ قَدْ فَرَضْتُمْ لَهُنَّ فَرِیضَهً فَنِصْفُ ما فَرَضْتُمْ» و حکم ممسوسات که مذکور نیست مستفاد از مفهوم است در صورتی که اگر او را عاطفه تخییریّه بگیریم و تفرضوا را مجزوم به عطف بر «تمسّوهنّ» بدانیم هر آینه ممسوسات و مفروضات لهنّ المهر در حکم، مساوی خواهند بود و این درست نیست امّا اگر او را به معنی الّای منقطعه بدانیم، این دو مورد از مشارکت در حکم، خارج می شوند.

ابن حاجب از اشکال اوّل چنین جواب داده است که: معنی چنان نیست که

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 79

در زمان انتفای دو امر، جناحی نباشد بلکه معنی آن است که در زمانی که یکی از این دو نباشد جناحی نیست زیرا نکره در سیاق نفی، افاده عموم می کند و معنی چنان است که هرگاه قبل از آن که با منکوحه نزدیکی کنید و همچنین قبل از آن که بخواهید مهر او را تعیین نمایید اگر بخواهید او را طلاق دهید باکی بر شما نیست، طلاق دادن هم قبل از تعیین مهر جایز است، هم قبل از مسّ و نزدیکی، و عدم هیچ کدام از

این دو نمی تواند مانع طلاق باشد، البته در جاهای دیگر حکم آنگونه طلاقها معیّن شده است چنانچه گفتیم امّا در این جا مقصود مباحیّت طلاق است در دو مورد: عدم المسّ مع الفرض و عدم الفرض مع المسّ و عدمه.

و از ایراد دوم چنین جواب داده اند: که مقصود از آیه «وَ إِنْ طَلَّقْتُمُوهُنَّ مِنْ قَبْلِ أَنْ تَمَسُّوهُنَّ» تعیین مقدار مهر است که نصف است، نه تعیین مطلق و فی الجمله حقّ زوجه.

و نیز گفته اند: او در این جا به معنی واو است و تأیید مطلب از قول مفسّرین است که گویند: سبب نزول آیه آن بود که مردی انصاری زن خود را قبل از مسّ و قبل از فرض، طلاق داده بود و گمان داشت ناروا است، این آیه برای تعیین حکم مورد، نازل شد. امّا شیخ طوسی، زمخشری، فخر رازی و بیشتر فقهاء و مفسرین در این جا او را به معنی الّا گرفته اند نه واو عاطفه.

9- از وجوه او به معنی الی است که در همین آیه گفته اند: «أَوْ تَفْرِضُوا»، ای الی ان تفرضوا است که فعل مضارع منصوب به ان در آن مقدّر است و الی برای غایت نفی جناح است.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 80

تنبیه 1:

متقدّمین این معانی متعدّده را برای او ذکر نکرده اند فقط گفته اند: او برای دو معنی است ابن هشام گوید: تحقیق همین است و باقی معانی مذکوره مستفاد از قرینه است.

تنبیه 2:

أبو البقاء گوید: او در نهی، نقیض او در اباحه است، در این صورت اجتناب دو امر واجب است، مانند قوله تعالی: «وَ لا تُطِعْ مِنْهُمْ آثِماً أَوْ کَفُوراً» پس اطاعت درباره هیچ کدام جایز نیست و اگر میان

آنها جمع شود دو منهیّ عنه انجام شده است.

دیگری گفته است: در چنین جایی او به معنی واو است و افاده جمع می کند.

طبسی گفته است: اولی آن است که او را به معنی اصلی خودش بگیریم و این تعمیم به واسطه نهی است که معنی نفی دارد و نکره در سیاق نفی، افاده عموم می دهد زیرا معنی آن قبل از ورود نهی چنین است: (تطیع آثما او کفورا) یعنی یکی از این دو را. و چون نهی بر آنچه ثابت است وارد شد معنی چنین است: لا تطع واحدا منهما با تعمیم مستفاد از نهی در آنها.

و در این جا او از معنی اصلی خود خارج نشده است.

تنبیه 3:

در او به خلاف واو، مبنا عدم تشریک طرفین است و ضمیر عاید به طرفین،

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 81

مفرد می آید امّا در قوله تعالی: «إِنْ یَکُنْ غَنِیًّا أَوْ فَقِیراً فَاللَّهُ أَوْلی بِهِما» گفته اند: در این جا به معنی واو است و نیز گفته اند: ضمیر راجع است به مقدّری، ای ان یکن الخصمان غنیّین او فقیرین.

فایده: ابن ابی حاتم از ابن عبّاس نقل می کند که گفت:

هرجا از قرآن او هست برای تخییر آمده است، امّا هرجا جمله فمن لم یجد در تقدیر بر آن مقدّم شده به معنی ترتّب و الاوّل فالاوّل است، مانند قوله تعالی: «فَمَنْ کانَ مِنْکُمْ مَرِیضاً أَوْ بِهِ أَذیً مِنْ رَأْسِهِ فَفِدْیَهٌ مِنْ صِیامٍ أَوْ صَدَقَهٍ أَوْ نُسُکٍ».

ابن جریج گفته است: که هرجا او در قرآن آمده برای تخییر است، یعنی فان لم یجد القدره علی الصّیام فصدقه ... الخ مگر قوله تعالی: «أَنْ یُقَتَّلُوا أَوْ یُصَلَّبُوا أَوْ تُقَطَّعَ أَیْدِیهِمْ وَ أَرْجُلُهُمْ مِنْ خِلافٍ

أَوْ یُنْفَوْا مِنَ الْأَرْضِ» که برای تخییر نیست و قول شافعی هم همین است، و اگر عاطفه باشد جمع میان قتل و نفی چگونه است؟.

اولی

اولی: به فتح اوّل و ثالث بر وزن فعلی یا افعل، کلمه ای است برای تهدید و وعید، قوله تعالی: «أَوْلی لَکَ فَأَوْلی ثُمَّ أَوْلی لَکَ فَأَوْلی» ای نزل به ما یهلکه و گویند: علّت است برای تهدید و غیر منصرف است و محلّ آن رفع است بر ابتدا.

بعضی گویند: به معنی ویل لک است و مقلوب شده است و قول خنساء از آن باب است:

هممت لنفسی نفی الهموم فاولی لنفسی اولی لها و گویند: معنی آن، الذّمّ لک اولی من ترکه است، یا انت اولی و اجدر لهذا العذاب.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 82

ثعلب گفته است: معناه مقارنه الهلاک کانّه یقول قد ولّیت الهلاک او قد دانیت الهلاک و اصل آن از ولی به معنای قرب است و از آن است: «قاتِلُوا الَّذِینَ یَلُونَکُمْ مِنَ الْکُفَّارِ» ای یقربون منکم و نحّاس گوید: اولی لک، أی کدت تهلک و تقدیرش اولی لک الهلکه است. و اولی لک در فارسی همان، وای بر تو می باشد.

ای

ای: به کسر و سکون، جواب است به معنی نعم، هم برای تصدیق خبر، هم برای خبر دادن به مستفهم و خبرجو، هم برای وعده دادن به خواهان و طالب، مثلا در جواب قام زید برای تصدیق گفته می شود: ای، و در جواب هل قام زید مستفهم نیز گفته می شود: ای، و برای اجابت امر اضرب زیدا نیز گفته می شود: ای.

ابن حاجب گمان کرده است که ای تنها بعد از استفهام واقع می شود، مانند قوله تعالی: «وَ یَسْتَنْبِئُونَکَ أَ حَقٌّ هُوَ قُلْ إِی وَ رَبِّی» و همه متّفقند که فقط پیش از قسم می آید.

ایّ

ایّ: به فتح همزه و تشدید یاء، اسمی است که بر چند وجه می آید:

1- شرط، مانند قوله تعالی: «أَیًّا ما تَدْعُوا فَلَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْنی»، «أَیَّمَا الْأَجَلَیْنِ قَضَیْتُ فَلا عُدْوانَ عَلَیَّ» «1».

______________________________

(1) در فارسی، یعنی هر یک از، هر کدام.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 83

2- استفهام، مانند قوله تعالی: «أَیُّکُمْ زادَتْهُ هذِهِ إِیماناً»، «فَبِأَیِّ حَدِیثٍ بَعْدَهُ یُؤْمِنُونَ» «1» و ایّ در این دو وجه همیشه معرب است.

3- از وجوه ایّ، موصول بودن است، مانند قوله تعالی: «لَنَنْزِعَنَّ مِنْ کُلِّ شِیعَهٍ أَیُّهُمْ أَشَدُّ عَلَی الرَّحْمنِ عِتِیًّا» که تقدیرش لننزعنّ الّذی هو اشدّ است «2» و این قول سیبویه است که در صورتی که اضافه شود و عایدش محذوف گردد مبنی است، امّا کوفیان و گروهی از بصریان با او مخالفت کرده و می گویند: ایّ موصوله مانند شرطیّه و استفهامیّه همیشه معرب است و در آیه فوق در بعضی قراءات آن را به نصب خوانده اند و همین دالّ بر معرب بودن آن است.

زجّاج گوید: گمان ندارم سیبویه به غلط رفته باشد مگر در

دو جا که یکی از آنها همین مورد است زیرا خود سیبویه مقرّ است که ایّ در حالت مفرد بودن، معرب است پس چگونه در وقت اضافه شدن مبنی باشد.

جرمی گوید: از بصره به مکّه رفتم از خندق بصره تا رسیدن به مکّه نشنیدم کسی بگوید «لاضربنّ ایّهم قائم» بالرّفع، و مخالفان سیبویه ایّ را در آیه مذکور:

استفهامیّه می گیرند و آن را مبتدایی می دانند که خبر آن اشدّ باشد آن گاه در مفعول ننزعنّ اختلاف دارند که چیست؟.

خلیل گوید: محذوف است و تقدیر آن چنین است لننزعنّ الفریق الّذی یقال فیهم ایّهم اشدّ، یونس گوید: مفعول ننزعنّ جمله ما بعد است و فعل ننزعنّ از عمل

______________________________

(1) در فارسی، یعنی کدام یک، به کدام.

(2) در فارسی، یعنی هر کدام که.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 84

معلّق شده است مانند قوله تعالی: «لِنَعْلَمَ أَیُّ الْحِزْبَیْنِ أَحْصی» کسائی و اخفش گفته اند: «مفعول آن کلّ شیعه است و من زایده است، و جمله استفهامیّه مستأنفه است» بنابر آنکه این دو تن، زیادت من را در حال ایجاب جایز می دانند.

امّا همه این اقوال مردود است به اینکه:

1- تعلیق عمل به افعال قلوب مختصّ است.

2- جایز نیست بگویند لاضربنّ الفاسق بالرفع به تقدیر لاضربنّ الّذی یقال فیه هو الفاسق.

3- جواز زیاده آمدن من در حال ایجاب ثابت نیست و قول شاعر:

اذا ما لقیت بنی مالک فسلّم علی ایّهم افضل به ضم ایّ روایت شده است زیرا حروف جرّ از عمل معلّق نمی شوند و ایّهم در این جا در محل جرّ است دیگر آن که حذف مجرور، تا تقدیر چنین باشد فسلّم علی الّذی یقال فیه هو الافضل و نیز حذف مجرور و بقای جارّ جایز

نیست و چون هر سه قول در بیت مزبور مردود است، صحیح آن است که ایّهم مبنی بر رفع و در محلّ جرّ است.

امّا زمخشری و گروهی دیگر، موصله بودن آن را جایز می دانند و مضموم بودن آن را از حیث اعراب، مبتدا می دانند و چنین تقدیر می کنند: لننزعنّ عن بعض کلّ شیعه و برای بیان آن، بعضی می گویند: هو الّذی هو اشدّ علی الرّحمن عتیّا که در آن، دو مبتدای طرفین موصول (هو الّذی، هو) محذوف شده باشند و معلوم است که این سخن متعسّفانه است و کسی ایّ موصوله را به حال ابتدا استعمال نکرده است.

ابن الطراوه سخن عجیبتری دارد که گوید: ایّ مقطوع از اضافه است و از

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 85

این جهت مبنی است و ایّهم اشدّ مبتدا و خبرند و رسم الخط را چنین فرض کرده است: (ایّ هم اشدّ) و این گفته باطل است هم از جهت رسم الخطّ مصاحف که متّصل به ضمیر نوشته شده است و هم اجماع نحویّون که هرگاه ایّ اضافه شد معرب است. ثعلب گفته است: ایّ هیچ وقت موصوله نمی آید و شنیده نشد کسی بگوید:

ایّهم هو فاضل جائنی به تقدیر الّذی هو فاضل جائنی.

4- از وجوه ایّ آن است که دلالت بر کمال نماید، در این صورت صفت می آید برای نکره، مانند: زید رجل ایّ رجل، أی کامل فی صفات الرّجال که البتّه این مورد در قرآن استعمال نشده است.

5- آن که متّصل می شود در ندایی که در آن الف و لام باشد، مانند «یا أَیُّهَا النَّاسُ»، «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا».

ایّا

ایّا: به کسر اوّل و تشدید یاء، زجّاج گفته: اسم ظاهر است

امّا جمهور گفته اند: ضمیر است، امّا درباره آن اختلاف دارند به وجوه زیر:

1- خودش و آنچه به آن متّصل می شود ضمیر است، مانند: ایّاه، ایّانا، ایّاک.

2- خودش ضمیر است و ما بعدش مضاف به آن است که تفسیر می کند مراد از آن را در سه حالت تکلّم، غیبت، و خطاب؛ مانند قوله تعالی: «فَإِیَّایَ فَارْهَبُونِ»، «بَلْ إِیَّاهُ تَدْعُونَ»، «إِیَّاکَ نَعْبُدُ» «1».

______________________________

(1) در فارسی، به ترتیب، یعنی مرا، از من. او را. ترا.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 86

3- آن که خودش عماد و اصل و ما بعدش ضمیر است.

آن که آن را مشتق دانسته، به غلط رفته است و در آن هفت لغت هست:

هیا به تخفیف، ایا و ایّا به فتح با تخفیف و تشدید، ایا و ایّا به کسر با تخفیف و تشدید و هیا و هیّا به کسر با تخفیف و تشدید.

این

این: اسم استفهام است از مکان، مانند قوله تعالی: «فَأَیْنَ تَذْهَبُونَ» و به معنی شرط در حالی که عام در امکنه باشد هم می آید و اینما اعم از آن است، مانند قوله تعالی «أَیْنَما یُوَجِّهْهُ لا یَأْتِ بِخَیْرٍ» «1».

اینما

اینما: ظرفی است برای شرط و جواب آن گاهی دو مضارع است، مانند قوله تعالی «أَیْنَ ما تَکُونُوا یَأْتِ بِکُمُ اللَّهُ جَمِیعاً»، «أَیْنَما تَکُونُوا یُدْرِکْکُمُ الْمَوْتُ».

و گاهی جواب آن، جمله اسمیّه است، مانند قوله تعالی: «فَأَیْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ» گاهی شرط و جواب هر دو ماضی اند، مانند قوله تعالی: «مَلْعُونِینَ أَیْنَما ثُقِفُوا أُخِذُوا وَ قُتِّلُوا تَقْتِیلًا» گاهی جواب آن محذوف است به دلالت ما قبل، مانند قوله تعالی: «وَ جَعَلَنِی مُبارَکاً أَیْنَ ما کُنْتُ»، «وَ هُوَ مَعَکُمْ أَیْنَ ما کُنْتُمْ» «2».

______________________________

(1) در فارسی، یعنی کجا، به کجا، هر کجا.

(2) در فارسی، یعنی هر کجا که.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 87

ایّان

ایّان: ظرفی است به معنی متی و مختصّ است به مستقبل به خلاف متی که در ماضی و مستقبل استعمال می شود. رضی گفته: مختص به امور عظام است، ابن مالک استعمال آن را در شرط مجاز می داند، امّا در قرآن نیامده است.

کسر همزه آن لغتی است که عبد الرّحمن سلمی در جمیع قرآن به آن قراءت کرده است.

در قرآن مجید به عنوان خبر مقدّم آمده است، در قوله تعالی: «یَسْئَلُونَکَ عَنِ السَّاعَهِ أَیَّانَ مُرْساها»، «یَسْئَلُونَ أَیَّانَ یَوْمُ الدِّینِ» و اگر گویی چگونه ظرف برای یوم واقع شده و حال آن که احیان و اوقات همه ظرفند برای حوادث؟ گوییم معنای آن چنان است: ایّان وقوع یوم الدّین، و گاهی ظرف می آید برای فعل مضارع ما بعد، مانند: «وَ ما یَشْعُرُونَ أَیَّانَ یُبْعَثُونَ» «1».

حرف الباء

الباء المفرده

باء مفرده: حرف جرّ است و برای چند معنی می آید؛ مشهورترین آنها عبارتند از:

______________________________

(1) در فارسی، یعنی کی.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 88

1- الصاق، که عبارت از تعلّق یکی از دو معنی به دیگری است و در حقیقت معنی الصاق از باء جدا نمی شود، گاهی این الصاق حقیقی است، مانند قوله تعالی:

«وَ امْسَحُوا بِرُؤُسِکُمْ» ای الصقوا المسح برؤسکم و گاهی مجازی است، مانند قوله تعالی: «وَ إِذا مَرُّوا بِهِمْ یَتَغامَزُونَ» ای المکان یقربون منه «1».

2- تعدیه، مانند همزه باب افعال، کقوله تعالی: «ذَهَبَ اللَّهُ بِنُورِهِمْ» ای اذهب اللّه نورهم، «وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ لَذَهَبَ بِسَمْعِهِمْ» ای اذهبه کما فی قوله تعالی «لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ».

3- استعانت، و آن داخل بر آلت فعل است، مانند باء بسم اللّه که تقدیر آن:

أستعین باللّه است، و مانند: «کتبت بالقلم» «2».

4- سببیّه؛ که بر سبب

فعل داخل می شود، مانند قوله تعالی «إِنَّکُمْ ظَلَمْتُمْ أَنْفُسَکُمْ بِاتِّخاذِکُمُ الْعِجْلَ»، «فَکُلًّا أَخَذْنا بِذَنْبِهِ» که آن را باء تعلیل هم گویند «3».

5- مصاحبه به معنی مع، مانند قوله تعالی: «اهْبِطْ بِسَلامٍ» ای معه «وَ قَدْ دَخَلُوا بِالْکُفْرِ» «4».

امّا در باء «فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّکَ» اختلاف هست بعضی گویند: برای مصاحبه است و حمد مضاف است به مفعول، ای نسبّحه حامدا له ای ننزّهه عمّا لا یلیق به.

و گویند: این جا برای استعانت است و حمد مضاف است به فاعل، ای نسبّحه بما

______________________________

(1) در فارسی، هم به همین معنی است.

(2) در فارسی، به همین معنی است.

(3) در فارسی، به همین معنی است هم به. هم با.

(4) در فارسی، با، به جای ب می آید.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 89

حمد به نفسه، اذ لیس کلّ تنزیه بمحمود، و در سبحانک اللّهمّ و بحمده اختلاف هست. بعضی گویند: آن جمله واحدای است و واو زایده است و بعضی گفته اند: دو جمله اند معطوف به هم و متعلّق باء محذوف است، ای و بحمدک سبّحتک و نیز گفته اند: باء برای مصاحبه است و متعلّق است به محذوفی که حال است ای معلنین بحمده.

6- ظرفیّه است، مانند فی، هم در زمان، کقوله تعالی: «نَجَّیْناهُمْ بِسَحَرٍ» ای فی سحر، هم در مکان، کقوله تعالی: «لَقَدْ نَصَرَکُمُ اللَّهُ بِبَدْرٍ» أی: فی محلّ بدر «1».

7- استعلاء، مانند: علی، کقوله تعالی: «وَ مِنْهُمْ مَنْ إِنْ تَأْمَنْهُ بِدِینارٍ» أی علی قنطار به دلیل قوله تعالی: «هَلْ آمَنُکُمْ عَلَیْهِ إِلَّا کَما أَمِنْتُکُمْ عَلی أَخِیهِ مِنْ قَبْلُ».

8- مجاوزت: مانند عن، کقوله تعالی: «فَسْئَلْ بِهِ خَبِیراً» ای عنه.

بعضی گویند: به این معنی مختصّ سؤال است امّا چنان نیست به دلیل قوله

تعالی: «یَسْعی نُورُهُمْ بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَ بِأَیْمانِهِمْ» أی: و عن أیمانهم.

9- تبعیض: مانند من، کقوله تعالی: «عَیْناً یَشْرَبُ بِها عِبادُ اللَّهِ» ای منها.

10- مقابله: و آن بر اعواض داخل می شود کقوله تعالی: «ادْخُلُوا الْجَنَّهَ بِما کُنْتُمْ تَعْمَلُونَ» «2».

11- تأکید، و آن وجوبا در فاعل زایده می آید، کقوله تعالی: «أَسْمِعْ بِهِمْ وَ أَبْصِرْ» و جوازا در غالب، کقوله تعالی: «وَ کَفی بِاللَّهِ شَهِیداً» در این جا اسم اللّه

______________________________

(1) در فارسی، یعنی در.

(2) در فارسی، ندره به همین معنی، مانند: هدیه من به خوبی تو، یعنی در مقابل خوبی تو.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 90

فاعل است و شهیدا منصوب است به حالیّت یا تمیز، و باء زایده است برای تأکید اتّصال، زیرا اسم در «کفی باللّه» متّصل به فعل است چون اتّصال فاعل به آن.

زجّاج گوید: داخل شدن باء برای آن است که کفی معنی اکتف به صیغه امر بدهد.

باء هم در مفعول زیاد می شود، مانند قوله تعالی: «وَ لا تُلْقُوا بِأَیْدِیکُمْ إِلَی التَّهْلُکَهِ»، «وَ هُزِّی إِلَیْکِ بِجِذْعِ النَّخْلَهِ» و هم در مبتدا، کقوله تعالی «بِأَیِّکُمُ الْمَفْتُونُ» ای ایّکم و بعضی آن را ظرفیّه می دانند ای فی ایّ طائفه منکم هم در اسم لیس به قراءت بعضی در قوله تعالی: «وَ لَیْسَ الْبِرُّ بِأَنْ تَأْتُوا الْبُیُوتَ مِنْ ظُهُورِها» به فتح البرّ بنابر آن که خبر لیس باشد و اسم آن ان تأتوا البیوت مؤوّل به مصدر باشد، یعنی اتیان البیوت و هم در خبر منفی می آید، کقوله تعالی: «وَ مَا اللَّهُ بِغافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ» و به قولی در خبر موجب به قراءتی در قوله تعالی وَ جَزاءُ سَیِّئَهٍ سَیِّئَهٌ مِثْلُها و در تأکید، کقوله تعالی «وَ الْمُطَلَّقاتُ یَتَرَبَّصْنَ

بِأَنْفُسِهِنَّ ثَلاثَهَ قُرُوءٍ».

فایده: در باء «وَ امْسَحُوا بِرُؤُسِکُمْ» اختلاف هست که آیا برای الصاق است یا تبعیض یا استعانه یا زایده.

زایده بودن، مذهب ابن جنّی است و ظاهر فتوای مالک مبتنی بر آن است که در مسح سر به استیعاب قایل است.

الصاق، اختیار زمخشری است که در کشّاف گوید: «وَ امْسَحُوا بِرُؤُسِکُمْ» مراد الصاق مسح است به سر، در این صورت ماسح بعض سر و ماسح کلّ آن هر دو مسح را الصاق می کنند و مالک احتیاطا قایل به مسح همه سر شده است.

امّا شافعی با حصول براءت یقینی از مسح بعض، قایل به وجوب مسح اقلّ

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 91

ما یقع علیه اسم المسح شده، امّا ابو حنیفه مستندا به بیان رسول خدا- صلّی اللّه علیه و آله- که روایت شده است بر ناصیه مسح می کشید و مقدار ناصیه چهار یک سر است قایل به وجوب مسح ناصیه است.

امّا تبعیض، که اصمعی، فارسی و ابن مالک در قوله تعالی: «عَیْناً یَشْرَبُ بِها عِبادُ اللَّهِ» گفته اند و نیز قوله تعالی: «وَ امْسَحُوا بِرُؤُسِکُمْ» را از آن باب دانسته اند.

امّا استعانت، ابن هشام در مغنی از بعضی نقل می کند که در این کلام قلبی است و حذفی زیرا مسح به مزال عنه متعدّی می شود به نفس، و به مزیل رأس متعدّی می شود به باء و تقدیر چنان است: امسحوا رؤسکم بالماء.

حال در این چهار معنی بررسی کنیم «1»:

امّا زایده بودن احتمال مرجوحی است زیرا خلاف اصل است و بدون دلیل نمی توان آن را پذیرفت، و در این جا گذشته از اینکه دلیلی در کار نیست، دلیل مخالف نیز هست و آن اخبار وارده از طرق عامّه

و امامیّه است بر نفی وجوب استیعاب درحالی که زایده بودن، افاده استیعاب می دهد.

امّا قول به تبعیض از زایده بودن، ضعیفتر است زیرا ورود باء به معنی تبعیض در قرآن روا نیست، ابن جنّی هم گفته است اهل لغت آن را نمی شناسند.

امّا الصاق، و هرچند اصل معنی باء، الصاق است امّا در جائی که فعل

______________________________

(1) این قسمت اقتباس شده است از افادات فقیه الاسلام مرحوم آقا میرزا محمّد علی معزی دزفولی از جلد یکم تجدید الدوارس تألیف او.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 92

می تواند متعدّی به نفس شود، تعدیه آن به باء محتاج تأویل است زیرا خروج از اصل است.

و در اینجا امر دایر مدار دو چیز است: اوّل: خروج فعل از معنای خودش، دوّم: خروج باء از معنای الصاق.

امّا خروج فعل از معنای خودش آسان نیست، و محتاج دلیل قاهری است و خروج باء از معنی الصاق آسانتر است، و آنچه در نظر جمهور دشوارش ساخته این است که مسح را به معنی غسل می گیرند، یا غسل خفیف و این صحیح نیست و اگر مسح را به آن معنی که صاحب قاموس گفته بگیریم اشکال مرتفع است.

قال فی القاموس: «المسح امرار الید علی الشی ء السائل او المتلطّخ لا ذهابه» در این صورت وقتی مسح را به معنی ازاله بگیریم، می توان معنی باء را استعانت گرفت و اشکالی نیست، همچنان که صاحب مغنی به نقل از بعضی نحویّین آن را برای استعانت گرفته است و چون برای معنای ازاله است دو مفعول می خواهد یکی ممسوح و آن مزال عنه است (ید) و این همان مفعولی است که فعل مسح، آن را متعدّی می کند به نفس خود،

و دیگری از آنها، ممسوح به است که مزیل است (رأس) و این همان است که باء، آنرا متعدّی می کند زیرا آلت ازاله است چنانچه در غسلت یدی و مسحت بالمندیل قطعا برای استعانت است لا غیر، مانند: ضربت بالسیف و کتبت بالقلم و غالبا چنان است که باء تعدیه محلق می شود به مزیل، خواه مفعول دوّم مسح مذکور باشد یا محذوف باشد به قرینه حال، چنانچه گویی: انّی أبول و أتمسّح بالأحجار، أی أتمسّح الموضع بالاحجار.

گاهی هم باء نقل می شود به مفعول دیگر، کقوله تعالی: «فَطَفِقَ مَسْحاً بِالسُّوقِ

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 93

وَ الْأَعْناقِ» چنانچه زمخشری گفته است: ای یمسح بالسیف سوقها و اعناقها.

پس بنابر آنچه گفته شد، در آیه مبارکه دو وجه می توان گفت:

اوّل- آنکه در آیه حذفی باشد و قلبی، تقدیرش امسحوا رؤسکم بالماء و این صورت مبتنی است بر این که «ماء» مزیل باشد و «رأس» مزال عنه.

دوّم- آنکه در آیه فقط حذفی باشد بدون قلب و آن در صورتی است که «رأس» مزیل باشد و «ید الماسحه» مزال عنها، و تقدیرش امسحوا النّداوه من ایدیکم برؤسکم و حذف نداوه اعتمادا بر قرینه حالیّه باشد زیرا اگر بگویند: غسلت یدی و مسحت بالمندیل هیچ کس شک ندارد که مراد مسح رطوبت و نداوت ید است و حال در قوله تعالی: «فَاغْسِلُوا وُجُوهَکُمْ وَ أَیْدِیَکُمْ إِلَی الْمَرافِقِ وَ امْسَحُوا بِرُؤُسِکُمْ» عینا همین است و این رأی مذهب امامیّه اولی است و از تقدیر قلب، سالم می باشد از حیث ظهور سیاق و اسلوب و اوفق است و مؤیّد مطلب را در آیه تیمّم می توان یافت که باء و فعل در آیه نیز استعمال

شده است، قوله تعالی: «فَامْسَحُوا بِوُجُوهِکُمْ وَ أَیْدِیکُمْ مِنْهُ» که در این جا حمل باء بر استعانت واجب است خصوصا بنابر قول شافعی که وجود علوق یعنی جزیی از خاک را معتبر می داند، پس در اینجا باء بر مزیل داخل شده است که وجوه و ایدی باشد و مراد کشیدن دستهای آلوده به خاک است بر مواضع تیمّم، و زمخشری آن را تشبیه کرده است به قول عرب: مسحت برأسه من الدّهن و من التّراب و من الماء.

و چون ظاهر در این مثالها آن است که باء برای استعانت باشد، در حقیقت اعتراف کرده که در آیه تیمّم باء برای استعانت است، بنابراین حال در آیه وضوء همین خواهد بود زیرا فعل و باء در دو آیه یکسان است. انتهی کلامه- اعلی اللّه

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 94

مقامه- و از این تقریر مقام شامخ فقاهت این فقیه عالیقدر را می توان شناخت.

بل

بل: به فتح اوّل، حرف اضراب است وقتی دنباله آن جمله ای باشد، در این صورت گاهی برای ابطال ما قبل است، کقوله تعالی: «وَ قالُوا اتَّخَذَ الرَّحْمنُ وَلَداً سُبْحانَهُ بَلْ عِبادٌ مُکْرَمُونَ» ای بل هم عباد مکرمون، «أَمْ یَقُولُونَ بِهِ جِنَّهٌ بَلْ جاءَهُمْ بِالْحَقِّ» «1».

و گاهی برای انتقال از غرضی است به غرض دیگر، کقوله تعالی: «وَ لَدَیْنا کِتابٌ یَنْطِقُ بِالْحَقِّ وَ هُمْ لا یُظْلَمُونَ»، «بَلْ قُلُوبُهُمْ فِی غَمْرَهٍ مِنْ هذا» در این جا معنی ما قبل درست است و به حال خود باقی است و همچنین قوله تعالی: «قَدْ أَفْلَحَ مَنْ تَزَکَّی وَ ذَکَرَ اسْمَ رَبِّهِ فَصَلَّی بَلْ تُؤْثِرُونَ الْحَیاهَ الدُّنْیا» اما اگر دنباله بل مفرد باشد حرف عطف است و در قرآن نمونه

ندارد.

بلی

اشاره

بلی: حرف جواب است و ألفش اصلی است، بعضی گفته اند: اصل آن بل است و الف زایده است، و بعضی گفته اند: الفش برای تأنیث است و مختصّ است به نفی، و افاده ابطال نفی می کند، خواه مجرّد باشد، کقوله تعالی: «زَعَمَ الَّذِینَ کَفَرُوا أَنْ لَنْ یُبْعَثُوا قُلْ بَلی وَ رَبِّی لَتُبْعَثُنَّ» و همچنین جواب برای استفهامی است که بر نفی

______________________________

(1) در فارسی، یعنی بلکه.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 95

داخل شده باشد، خواه استفهام حقیقی باشد، مانند: «الیس زید بقائم» که در جواب آن گویند: بلی، یا استفهام توبیخی، کقوله تعالی: «أَمْ یَحْسَبُونَ أَنَّا لا نَسْمَعُ سِرَّهُمْ وَ نَجْواهُمْ بَلی» یا تقریری کقوله تعالی: «أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ قالُوا بَلی» «1».

ابن عبّاس و دیگران گفتند: اگر به جای بلی، گفته بودند: نعم، کافر بودند، زیرا نعم برای تصدیق خبردهنده است به نفی یا ایجاب، و مثل آن بود که گفته باشند:

نعم لست بربّنا به خلاف بلی، زیرا بلی برای ابطال نفی است و تقدیر آن: بلی أنت ربّنا است اما سهیلی و جز او در این روایت از ابن عبّاس مناقشه کرده اند و متمسّک شده اند به این که استفهام تقریری در حکم خبر موجب است و به همین جهت است که سیبویه امتناع کرده است که در قوله تعالی: «أَ فَلا تُبْصِرُونَ أَمْ أَنَا خَیْرٌ مِنْ هذَا الَّذِی هُوَ مَهِینٌ» ام را متّصله بگیرد زیرا ام متصله بعد از ایجاب واقع نمی شود و وقتی ثابت شد که استفهام تقریری، خبر موجب است پس نعم برای تصدیق آن است.

امّا ابن هشام بر ایشان اشکال کرده است که بلی جواب برای ایجاب نمی آید اتّفاقا.

امّا در کتب حدیث،

نمونه هایی هست که استفهام مجرّد از نفی را به بلی جواب داده اند.

در صحیح بخاری، باب ایمان، پیغمبر اکرم- صلّی اللّه علیه و آله- به اصحاب فرمود: «اترضون ان تکونوا ربع اهل الجنّه» قالوا: بلی، و موارد اندکی مثل آن که نمی توان با آنها احتجاج کرد و قرآن را با آنها تطبیق داد.

______________________________

(1) در فارسی، یعنی بله.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 96

تنبیه: تسمیه استفهام در آیه به استفهام تقریری،

تعبیر گروهی از نحویّون است و مراد ایشان تقریر به ما بعد النّفی است که در باب انشاء، مفصلا گفته خواهد شد.

بئس

بئس: فعل جامد است برای انشای ذمّ، ضدّ نعم، و آن محوّل به فعل ماضی است، أی أصاب بؤسا، و حقّ فاعل آن، آن است که مقرون باشد به لام جنس، قوله تعالی: «لَبِئْسَ الْمَوْلی وَ لَبِئْسَ الْعَشِیرُ» یا مضاف باشد به مقرون به لام جنس، قوله تعالی: «وَ بِئْسَ مَثْوَی الظَّالِمِینَ» و گاهی لام مضمر است و تفسیر می شود یا به نکره ای منصوب بر تمییز، قوله تعالی: «بِئْسَ لِلظَّالِمِینَ بَدَلًا» با تقدیر بئس بدلا للظّالمین، یا تفسیر می شود به مای نکره، قوله تعالی: «لَبِئْسَ ما کانُوا یَعْمَلُونَ» «1».

بین

بین: راغب گوید: وضع شده است برای وسط و فاصله دو چیز، قوله تعالی:

«وَ جَعَلْنا بَیْنَهُما زَرْعاً» گفته می شود: بان ای انفصل و ظهر ما کان مستترا منه و قوله تعالی: «لَقَدْ تَقَطَّعَ بَیْنَکُمْ» ای زال منکم الأموال و العشیره.

بین، گاهی اسم استعمال می شود و گاهی ظرف، در آیه مذکور هر کس بینکم

______________________________

(1) در فارسی، یعنی چه بد، چه بد است.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 97

را مضموما قراءت کرده، آن را اسم می داند، و هر کس مفتوحا قرائت کرده، آن را ظرف و مبنی بر فتحه دانسته است «1».

از استعمالات ظرفی، قوله تعالی: «لا تُقَدِّمُوا بَیْنَ یَدَیِ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ»، «فَقَدِّمُوا بَیْنَ یَدَیْ نَجْواکُمْ صَدَقَهً»، «فَاحْکُمْ بَیْنَنا بِالْحَقِّ».

اما در قوله تعالی: «فَلَمَّا بَلَغا مَجْمَعَ بَیْنِهِما نَسِیا حُوتَهُما» به قراءت کسر، و اضافه به مجمع جایز است مصدر باشد، ای موضع المفترق.

و بین استعمال نمی شود مگر آنجا که مسافتی در کار باشد، مانند: بین البلدین، یا عددی باشد از دو به بالا، مانند: بین الرّجلین و بین القوم.

و به چیزی که معنی وحدت می دهد اضافه

نمی شود مگر آن که مکرّر شود، مانند قوله تعالی: «وَ مِنْ بَیْنِنا وَ بَیْنِکَ حِجابٌ»، «فَاجْعَلْ بَیْنَنا وَ بَیْنَکَ مَوْعِداً».

و آن جا که گویند: هذا الشی ء بین یدیک ای قریبا منک و به همین معنی است، قوله تعالی «ثُمَّ لَآتِیَنَّهُمْ مِنْ بَیْنِ أَیْدِیهِمْ»، «لَهُ ما بَیْنَ أَیْدِینا وَ ما خَلْفَنا»، «وَ مُصَدِّقاً لِما بَیْنَ یَدَیَّ مِنَ التَّوْراهِ» و قوله تعالی: «أُنْزِلَ عَلَیْهِ الذِّکْرُ مِنْ بَیْنِنا» ای من جملتنا، و معانی دیگر که قابل تأویل به وسط و قریبند.

حرف التّاء

تاء مفرده

تاء مفرده: حرف جرّ مخصوص به قسم به نام خداوند است.

______________________________

(1) بین، یعنی میانه، میان، پیشرو.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 98

زمخشری گوید: اصل حروف قسم باء است و واو بدل آن و تاء بدل واو است. تاء گویی در معنای قسم زیادتی می آورد که تعجّب است، قوله تعالی: «تَاللَّهِ لَأَکِیدَنَّ أَصْنامَکُمْ بَعْدَ أَنْ تُوَلُّوا مُدْبِرِینَ» گویی ابراهیم که به نام خداوند سوگند یاد کرد تا اصنام را بشکند، از این جرأت در برابر قدرت نمرود در تعجّب است، امّا این سخن درست نیست زیرا در این مورد تعجّب از پیغمبر خدا شایسته نیست و تعجّب از آن فهمیده نمی شود «1».

تبارک

تبارک: فعلی است که جز به صیغه ماضی استعمال نمی شود آن هم تنها در مورد خداوند، و آن فعل جامد است، برخی گویند: اسم فعل است و معنای آن:

تعالی بالوحدانیّه است، قوله تعالی: «فَتَبارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقِینَ»، «فَتَبارَکَ اللَّهُ رَبُّ الْعالَمِینَ» تعالی بالاختصاص بافاضه الخیرات، قوله تعالی: «تَبارَکَ الَّذِی جَعَلَ فِی السَّماءِ بُرُوجاً».

معنی برکت ثبوت و دوام خیر الهی است و مبارک آن چیزی است که خیر الهی در آن ثابت و دایم باشد، قوله تعالی: «وَ هذا ذِکْرٌ مُبارَکٌ أَنْزَلْناهُ»، «وَ جَعَلَنِی مُبارَکاً» و اصل برکت ثبات است.

تبارک که تنها درباره خداوند استعمال می شود از آن جهت است که او تعالی، متفرّد است در افاضه خیر از هر باب «2».

______________________________

(1) در فارسی، یعنی ب.

(2) در فارسی، بزرگ است، برتر است امّا مرادفی عینا ندارد.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 99

حرف الثّاء

ثمّ

ثمّ: حرف عطفی است که برای سه معنی به کار می رود:

تشریک در حکم، ترتیب، و مهلت. امّا در هر سه خلاف هست «1».

کوفیّون و اخفش گویند: گاهی از تشریک تخلّف می کند و زایده می آید، قوله تعالی: «حَتَّی إِذا ضاقَتْ عَلَیْهِمُ الْأَرْضُ بِما رَحُبَتْ وَ ضاقَتْ عَلَیْهِمْ أَنْفُسُهُمْ وَ ظَنُّوا أَنْ لا مَلْجَأَ مِنَ اللَّهِ إِلَّا إِلَیْهِ ثُمَّ تابَ عَلَیْهِمْ لِیَتُوبُوا» و از آن جواب داده اند که:

جواب اذا مقدّر است به این صورت: تضرّعوا الی اللّه ثمّ تاب علیهم.

درباره معنی ترتیب هم، گروهی مخالفت کرده و آیات زیر را شاهد آورده اند:

1- «خَلَقَکُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَهٍ ثُمَّ جَعَلَ مِنْها زَوْجَها».

2- «وَ بَدَأَ خَلْقَ الْإِنْسانِ مِنْ طِینٍ ثُمَّ جَعَلَ نَسْلَهُ مِنْ سُلالَهٍ مِنْ ماءٍ مَهِینٍ ثُمَّ سَوَّاهُ وَ نَفَخَ فِیهِ مِنْ رُوحِهِ»، که تسویه بعد از خلق،

مقارن آن است، نه بعد از جعل نفس از سلاله؛ و از آن جواب داده اند که: «ثُمَّ سَوَّاهُ» عطف است بر جمله اوّل که «خَلْقَ الْإِنْسانِ مِنْ طِینٍ» باشد نه بر دوّم.

3- «وَ إِنِّی لَغَفَّارٌ لِمَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً ثُمَّ اهْتَدی» زیرا اهتدا سابق است بر توبه و ایمان و عمل صالح، و جواب داده اند که: در این جا مراد، دام علی

______________________________

(1) در فارسی، یعنی سپس، پس آنان.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 100

الهدایه است.

4- «ذلِکُمْ وَصَّاکُمْ بِهِ لَعَلَّکُمْ تَتَّقُونَ ثُمَّ آتَیْنا مُوسَی الْکِتابَ تَماماً عَلَی الَّذِی أَحْسَنَ وَ تَفْصِیلًا لِکُلِّ شَیْ ءٍ وَ هُدیً وَ رَحْمَهً لَعَلَّهُمْ بِلِقاءِ رَبِّهِمْ یُؤْمِنُونَ».

و معلوم است که دستورات خداوند متعال به پیغمبر اسلام بعد از ایتای کتاب به موسی بوده است نه قبل از آن، تا افاده تراخی، صحیح باشد و از آن جوابهایی داده اند که برای اختصار به ذکر یکی از آنها اکتفا می کنیم و آن آین است که:

در آیه، حذفی هست که مقدّر است، این آیه به دنبال سه آیه قبل آمده است که خداوند خطاب به پیغمبر گفته است: «قُلْ تَعالَوْا أَتْلُ ما حَرَّمَ رَبُّکُمْ عَلَیْکُمْ» و محرّمات را بیان کرده و بعد از آنها تقدیر چنان است که: (ثمّ قل و آتَیْنا مُوسَی الْکِتابَ تَماماً عَلَی الَّذِی أَحْسَنَ وَ تَفْصِیلًا لِکُلِّ شَیْ ءٍ) یعنی همین طوری که در آیات قبل تفصیل احکام آمد، به ایشان تذکّر ده که به موسی هم کتابی دادیم که احسن بود و دارای تفصیل همه چیز و هدایت و رحمت بود و آن تمام بود، امّا خود جهودان آن را تحریف کردند. در حقیقت این جا تراخی، به خبر مربوط است

نه به زمان وقایع، و چون رفع این گونه اشکالات در عهده تفسیر است به این مختصر اکتفا شد.

ثمّ

ثمّ: به فتح اوّل و تشدید میم، اسمی است که با آن اشاره می شود به دور، قوله تعالی: «وَ إِذا رَأَیْتَ ثَمَّ رَأَیْتَ نَعِیماً وَ مُلْکاً کَبِیراً»، «وَ لِلَّهِ الْمَشْرِقُ وَ الْمَغْرِبُ فَأَیْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ» «1».

______________________________

(1) در فارسی، آن جا معنی می دهد.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 101

حرف الجیم

جعل

جعل: راغب گوید: لفظی است عام برای همه افعال و آن اعمّ است از مادّه فعل، مادّه صنع و امثال آنها، و در پنج مورد به کار می رود:

1- به معنی صار و طفق که متعدّی نمی شود، مانند: جعل زید یقول.

2- به معنی اوجد که متعدّی می شود به یک مفعول، قوله تعالی: «وَ جَعَلَ الظُّلُماتِ وَ النُّورَ».

3- به معنی ایجاد چیزی از چیزی، قوله تعالی: «جَعَلَ لَکُمْ مِنْ أَنْفُسِکُمْ أَزْواجاً»، «وَ جَعَلَ لَکُمْ مِنَ الْجِبالِ أَکْناناً».

4- شدن چیزی به حالت مخصوص نه حالت دیگر، قوله تعالی: «جَعَلَ لَکُمُ الْأَرْضَ فِراشاً»، «وَ جَعَلَ الْقَمَرَ فِیهِنَّ نُوراً».

5- حکم به چیزی بر چیز دیگر، خواه حقّ باشد، کقوله تعالی: «وَ جاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسَلِینَ» و خواه باطل، کقوله تعالی: «وَ یَجْعَلُونَ لِلَّهِ الْبَناتِ».

حرف الحاء

حاشا

حاشا: اسم است به معنای تنزیه، قوله تعالی: «حاشَ لِلَّهِ ما عَلِمْنا عَلَیْهِ مِنْ سُوءٍ»، «حاشَ لِلَّهِ ما هذا بَشَراً» که اسمی مرادف با براءت است.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 102

امّا اخفش، ابن جنّی و کوفیّون در آیه أوّل آن را فعلی می دانند به معنی جانب، تقدیرش جانب یوسف المعصیه لأجل اللّه، و دلیل می آورند که بر حرف داخل شده است و در آن به حذف، تصرّف شده است و سخن ایشان درست نیست زیرا این دو، فقط نفی حرفیّت می کند، نه اثبات فعلیّت، و دیگر آن که این تأویل در آیه دوّم راه ندارد.

امّا دلیل اسم بودن، یکی قراءت آن است به تنوین (حاشا للّه) مانند: برائه من اللّه من کذا و همچنین قراءت ابن مسعود به اضافه حاشا اللّه و همچنین قراءت هفتگانه با لام حاش للّه زیرا جارّ بر جارّ داخل نمی شود و در

این قراءت ترک تنوین برای مبنی بودن آن است به واسطه شباهت آن به حاشای حرفیّه از حیث لفظ.

بعضی گویند: اسم فعلی است به معنی اتبرّأ و تبرّأت چون مبنی است، و این رأی مردود است به آن که گاهی معرب است.

فارسی گفته است: حاشا فعلی است از حشی، و آن به معنی ناحیه است، أی صار فی ناحیه، و حاشا در قرآن نیامده است مگر برای استثناء «1».

حتّی

اشاره

حتّی: حرفی است که برای سه معنی می آید:

اوّل- انتهای غایت که غالبا چنین است.

دوّم- تعلیل.

______________________________

(1) در فارسی، گاهی به معنی هرگز است.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 103

سوّم- استثناء، که موارد آن اندک است و نحویّون کمتر از آن یاد کرده اند و بر سه وجه استعمال می شود:

1- آن که حرف جارّه باشد به معنی الی، امّا با الی در چند مورد اختلاف دارد:

الف: آن که برای مجرور به آن حتّی دو شرط هست: یکی عامّ که باید آن مجرور ظاهر باشد نه ضمیر. دیگر آن که حتّی مخصوص به موردی است که ذی اجزا باشد، که مجرور به حتّی یا در آخر آنها باشد، مانند: أکلت السّمکه حتّی رأسها، یا ملاقی آخرین، جزء آنها، کقوله تعالی: «سَلامٌ هِیَ حَتَّی مَطْلَعِ الْفَجْرِ» و چون فجر کم کم طالع می شود گویی طلوع آن ذی اجزا است.

ب: آن که اگر قرینه نبود، دخول ما بعد حتّی در ما قبل آن، و عدم دخول هر دو محتمل است، به خلاف الی که با نبودن قرینه، دخول ما بعد آن در ما قبلش محتمل نیست.

امّا بعضی در این احتمال میان حتّی و الی قایل به تساوی اند و استدلال می کنند به قراءت ابن مسعود در قوله تعالی:

«وَ مَتَّعْناهُمْ إِلی حِینٍ» که خوانده است و متعناهم حتّی حین.

ج: دیگر از موارد اختلاف آن است که استعمال حتّی در مثل: کتبت الی زید، و انا الی عمرو به معنای (انا منته الی عمرو لا اتوجّه الی غیره) و سرت من البصره الی الکوفه جایز نیست و نمی توان گفت: حتّی زید، حتّی عمرو و حتّی الکوفه؛ زیرا در اوّل و دوّم، فعل، معنی ذی اجزاء ندارد و در سوم چون معنی غایت در حتّی ضعیف است برای مقابله دادن با اوّل غایت نمی آید.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 104

دیگر از موارد اختلاف حتّی و الی آن که وقوع مضارع منصوب بعد از حتّی جایز است، مانند: صرت حتّی أدخلها به تقدیر أن أدخلها و در این صورت آن مضمره و فعل تأویل می رود به مصدری که در محلّ خفض است؛ امّا جایز نیست بگوییم: صرت الی ادخلها. و چون حتّی اسماء را منصوب می کند، نمی تواند افعال را منصوب کند، پس نصب أدخلها از حتّی نیست بلکه از آن ناصبه مصدریّه است، و جمله مؤوّل به مصدر، در محلّ خفض است و عامل خفض حتّی است.

و چون بر مضارع منصوب داخل شود چنانچه گفتیم برای سه معنی می آید:

اوّل- به معنی الی که تفصیل آن مذکور شد.

دوّم- مرادف کی تعلیلیّه، کقوله تعالی: «وَ لا یَزالُونَ یُقاتِلُونَکُمْ حَتَّی یَرُدُّوکُمْ» ای کی یردّوکم و قوله تعالی: «لا تُنْفِقُوا عَلی مَنْ عِنْدَ رَسُولِ اللَّهِ حَتَّی یَنْفَضُّوا»، ای کی ینفضّوا، و گاهی محتمل برای هر دو، کقوله تعالی: «فَقاتِلُوا الَّتِی تَبْغِی حَتَّی تَفِی ءَ إِلی أَمْرِ اللَّهِ» أی الی أن تفی ء أی کی تفی ء «1».

سوّم- از معانی حتّی که نیز مانند دوم

نادر است، مرادف بودن با الّای استثنائیّه است که ابن مالک برای مثال آن، قوله تعالی: «وَ ما یُعَلِّمانِ مِنْ أَحَدٍ حَتَّی یَقُولا» را آورده است امّا ابن هشام گفته: در این جا برای غایت است.

و همچنین حدیث: «کلّ مولود یولد علی الفطره حتّی یکون ابواه هما اللّذان یهوّدانه او ینصّرانه» به دلیل آنکه زمان ولادت ذی اجزا نیست تا به معنی غایت باشد پس در این جا به معنی الّا است امّا می توان جواب داد که تقدیری دارد: أی یولد علی

______________________________

(1) در فارسی، یعنی تا این که.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 105

الفطره و یستمرّ علی ذلک حتّی یکون ...، که ذی اجزا بودن در زمان است «1».

تنبیه 1:

شرط منصوب شدن فعلی که بعد از حتّی است آن که مستقبل باشد، پس اگر مستقبل بودنش نسبت به زمان تکلّم است نصب آن واجب است، کقوله تعالی: «لَنْ نَبْرَحَ عَلَیْهِ عاکِفِینَ حَتَّی یَرْجِعَ إِلَیْنا مُوسی».

و اگر مستقبل بودنش نسبت به زمان قبل از زمان تکلّم است دو وجه جایز است، کقوله تعالی: «وَ زُلْزِلُوا حَتَّی یَقُولَ الرَّسُولُ وَ الَّذِینَ آمَنُوا مَعَهُ» بنصب الرّسول و ضمّ آن، زیرا قول مستقبل است نسبت به زمان زلزال.

تنبیه 2:

گاهی حتّی حرفی ابتدایی است، و جمله، بعد از آن آغاز می گردد، در این صورت هم بر جمله اسمیّه داخل می شود، مانند قول جریر:

فما زالت القتلی تمجّ دماؤهابدجله حتّی ماء دجله اشکل و بر جمله فعلیّه، خواه مضارع باشد، مانند قراءت نافع در قوله تعالی:

«حَتَّی یَقُولَ الرَّسُولُ» به رفع یقول، بدون اضمار ان ناصبه و تأویل به مصدر، و خواه ماضی باشد، کقوله تعالی: «حَتَّی عَفَوْا وَ قالُوا».

و در قوله تعالی: «حَتَّی إِذا فَشِلْتُمْ وَ

تَنازَعْتُمْ» اخفش و ابن مالک گویند:

______________________________

(1) در فارسی، یعنی مگر آن که، تا آن که.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 106

جارّه است و اذا مجرور است امّا جمهور گویند: حرف ابتدا است و اذا در موضع نصب می باشد به فعل شرط که «فشلتم» باشد یا به جواب شرط مقدّر که امتحنتم یا انقسمتم قسمین باشد به دلیل ذیل آیه، قوله تعالی: «مِنْکُمْ مَنْ یُرِیدُ الدُّنْیا وَ مِنْکُمْ مَنْ یُرِیدُ الْآخِرَهَ» و نظیر آن، حذف جواب لمّا است در قوله تعالی: «فَلَمَّا نَجَّاهُمْ إِلَی الْبَرِّ فَمِنْهُمْ مُقْتَصِدٌ»، أی انقسموا قسمین فمنهم مقتصد و منهم غیر ذلک، گاهی حتّی ابتدائیّه بر دو جمله اسمیّه و فعلیّه داخل می شود، مانند:

سریت بهم حتّی تکلّ مطیّهم و حتّی الجیاد ما یفدن بارسان به رفع تکلّ و معنی آن حتّی کلّت است و به لفظ مضارع آمده است زیرا حکایت است از حال ماضی همچنان که در رأیت زیدا امس و هو راکب می باشد.

امّا آن که به نصب تکلّ می خواند، حتّی را جارّه می داند و در نصب لا بدّ است که در تقدیر، لفظ زمان مضاف به تکلّ بکند، ای الی زمان کلال مطیّهم.

گاهی موضع حتّی چنان است که برای اقسام سه گانه صلاحیّت دارد، مانند:

اکلت السّمکه حتّی رأسها که جایز است مخفوض بودن رأسها و حتّی را به معنی الی بگیریم و نیز منصوب کردن آن و حتّی را به معنی واو گرفتن و نیز مرفوع بودن آن به ابتدا.

توضیح:

این تفصیلات درباره حتّی تا اندازه ای بیشتر از گنجایش این کتاب است امّا برای استقصا در فهم ادوات قرآن که در حقیقت زیربنای فهم قرآن است، اندک به حساب می آید، همچنان که قبلا گفتیم کتابی

درباره معانی ادوات قرآن در دو هزار

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 107

صفحه به نام الدّراسات لاسلوب القرآن الکریم به همّت استاد محمّد عبد الخالق عضیمه تألیف و چاپ شده است، برای مزید اطّلاع به آن مراجعه شود.

حیث

حیث: ظرف مکان است و اخفش گفته است: برای زمان هم می آید و مبنی بر ضمّ است چون شباهتی به غایات دارد، و اضافه بودنش به جمله در حکم لا اضافه است. به همین جهت زجّاج گوید: در قوله تعالی: «مِنْ حَیْثُ لا تَرَوْنَهُمْ» ما بعد حیث صله آن است و مضاف به آن نیست و فارسی گمان کرده است که مقصود زجّاج، موصوله بودن آن است و بر او ایراد گرفته است در صورتی که قصد زجّاج از صله بودن جمله، موصوله بودن حیث نیست «1».

برخی آن را مبنی بر کسر دانسته اند از جهت التقای ساکنین، بعضی مبنی بر فتح برای تخفیف و برخی هم آن را معرب می دانند و در قراءت «مِنْ حَیْثُ لا یَعْلَمُونَ» به کسر، «اللَّهُ أَعْلَمُ حَیْثُ یَجْعَلُ رِسالَتَهُ» به فتح را شاهد آورده اند.

و در قوله تعالی: «اللَّهُ أَعْلَمُ حَیْثُ یَجْعَلُ رِسالَتَهُ» برخی گویند: مفعول به است بنابر سعه مورد، و ظرف نیست زیرا خداوند در مکانی اعلم از مکان دیگر نیست و معنی آیه چنین است: اللّه یعلم نفس المکان المستحقّ لوضع الرساله لا شیئا فی المکان. در این صورت ناصب حیث یعلم محذوفی است که اعلم بر آن دلالت دارد زیرا افعل التفضیل نمی تواند مفعول به را منصوب کند مگر با تأویل به عالم.

______________________________

(1) در فارسی، جایی که، آن جایی که معنی می دهد.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 108

حرف الدّال

دون

دون: ظرفی است نقیض فوق و بنابر مشهور، متصرّف نیست و برخی گویند:

متصرّف است و در آیه «وَ مِنَّا دُونَ ذلِکَ» به رفع و نصب هر دو قراءت شده است «1».

گاهی اسم می آید به معنی غیر، قوله تعالی: «اتَّخَذُوا مِنْ

دُونِهِ آلِهَهً» ای من غیره «2».

زمخشری گوید: معنی دون، ادنی مکان است از چیزی و برای تفاوت در حال استعمال می شود، مانند: زید دون عمرو ای فی الشّرف و العلم و این تفاوت گاهی متّسع می شود تا به معنی تجاوز از حدّ به کار می رود، کقوله تعالی: «أَوْلِیاءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِینَ» ای: لا تجاوزوا ولایه المؤمنین الی ولایه الکافرین.

حرف الذّال

ذو

ذو: اسمی است به معنی صاحب، و وضع شده است تا با آن ذوات را به اسمای اجناس توصیف کنند همچنان که کلمه الّذی وضع شده است تا با آن معارف

______________________________

(1) در فارسی، یعنی فرودتر.

(2) در فارسی، یعنی جز.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 109

را به جملات توصیف نمایند و ذو استعمال نمی شود مگر در حال اضافه و اضافه نمی شود به ضمیر و به مشتق و بعضی مجاز دانسته اند، و قراءت ابن مسعود را که «و فوق کلّ ذی عالم علیم» را از آن باب دانسته اند امّا دیگران جواب داده اند که عالم در این جا مصدر است، مانند باطل و نیز به این که ذی در این جا زایده است.

سهیلی گوید: وصف به ذی، ابلغ است از وصف به صاحب و اضافه به آن اشرف است از اضافه به صاحب.

ذو به تابعی اضافه نمی شود که در رتبه أخسّ از متبوع باشد، امّا صاحب، اضافه می شود چنانچه گویی ابو هریره صاحب النبیّ، أما نمی گویی: النبیّ صاحب ابی هریره.

در قوله تعالی: «وَ ذَا النُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغاضِباً فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَیْهِ» که در مقام مدح است اضافه به نون شده که از حوت اشرف است و ذو آورد، امّا در قوله تعالی:

«وَ لا تَکُنْ کَصاحِبِ الْحُوتِ» که در معرض نهی

از اتّباع اوست کلمه حوت را آورده، و صاحب به آن اضافه شده است «1».

حرف الرّاء

روید

روید: اسمی است که جز در حال مصغّر بودن استعمال نمی شود و باید بیانی درباره مأمور به باشد، کقوله تعالی: «فَمَهِّلِ الْکافِرِینَ أَمْهِلْهُمْ رُوَیْداً» و آن تصغیر

______________________________

(1) در فارسی، یعنی دارنده، دار، مانند: دارنده خانه یا خانه دار.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 110

رود است، به معنی مهلت اندک، و در قرآن همین یک نمونه را دارد.

ابن جنّی گوید: چون تأکید لازم بوده و تکرار هم ثقیل است، اوّل بار تأکید از باب تفعیل و دوّم بار از باب افعال و سوّم بار تأکید به معنی نموده است: مهّل، امهل و رویدا «1».

ربّ

ربّ: حرف جرّ است خلافا للکوفیین و در معنی آن هفت قول هست:

1- آن که دائما برای تکثیر است، کقوله تعالی: «رُبَما یَوَدُّ الَّذِینَ کَفَرُوا لَوْ کانُوا مُسْلِمِینَ» امّا قایلین به تقلیل گویند: این جا هم برای تقلیل است زیرا آنان در اثر کثرت اشتغال به منهیّات، کمتر فرصت این تمنّا را دارند «2».

2- آن که برای هر دو مورد، بالسویّه است.

3- آن که غالبا برای تقلیل و نادرا برای تکثیر است، و این قول مختار سیوطی است.

4- به عکس سوّم.

5- آن که برای هیچ کدام وضع نشده بلکه حرف اثباتی است که دلالتی بر تقلیل یا تکثیر ندارد و آن از خارج، فهمیده می شود.

6- آن که در جای مباهات و افتخار برای تکثیر است، و در غیر آن مورد برای تقلیل است.

______________________________

(1) در فارسی، یعنی اندکی، کمی.

(2) در فارسی، یعنی چه بسا.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 111

7- آن که برای عدد مبهم است خواه قلیل و خواه کثیر.

و اگر ما بر آن وارد شد آن را از عمل جرّ باز می دارد و آن را بر جمله داخل می کند و

غالبا دخول آن بر فعل ماضی است لفظا و معنی، و گاهی بر مستقبل داخل می شود، مانند آیه فوق اگرچه بعضی گفته اند: در این جا هم معنی ماضی دارد.

حرف السّین

س

س: حرفی است مختصّ مضارع که آن را به استقبال اختصاص می دهد و چون جزئی از آن می شود از این جهت در مضارع عمل نمی کند و بصریّون گویند:

مدّت استقبال، در آن از سوف اضیق است و این درست نیست زیرا سین برای استمرار می آید، قوله تعالی: «سَیَقُولُ السُّفَهاءُ مِنَ النَّاسِ ما وَلَّاهُمْ عَنْ قِبْلَتِهِمُ الَّتِی کانُوا عَلَیْها» که برای استمرار است نه استقبال، و هرچند آن استمرار در استقبال واقع می شود زیرا این آیه بعد از قول قایلین به «ما ولّیهم» نازل شده و سین برای اعلام استمرار بود، همچنین در قوله تعالی: «سَنُرِیهِمْ آیاتِنا فِی الْآفاقِ وَ فِی أَنْفُسِهِمْ حَتَّی یَتَبَیَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ» که افاده استمرار بلا انقطاع ارائه آیات دارد و بنابراین از سوف اوسع است تا بلا نهایت «1».

و سین، از حروف تنفیس است که معنی توسّع می دهد و مضارع را از زمان

______________________________

(1) در فارسی، یعنی بزودی (می گویند)، خواهند (گفت).

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 112

کوتاه به زمان وسیع استقبال می برد، هرچند ابن هشام معنی استمرار را از مضارع می داند.

و هرگاه سین بر وعد و وعید داخل شود افاده تأکید می کند، قوله تعالی:

«فَسَیَکْفِیکَهُمُ اللَّهُ»، «أُولئِکَ سَیَرْحَمُهُمُ اللَّهُ» و قولک: سأنتقم منک «1».

سوف

سوف: مانند سین است امّا زمان آن یعنی فاصله میان قول و عمل یا وقوع، از سین بیشتر است، «ساستغفر لکم»، وعده نزدیکتری است از سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَکُمْ و حالت انتظار در دوّمی درازتر است «2».

ابو حیّان: گفته است: غالبا سوف در مورد وعید می آید، و سین در مورد وعد، امّا ندره برعکس است، مانند قوله تعالی: «وَ لَسَوْفَ یُعْطِیکَ رَبُّکَ فَتَرْضی».

سواء

سواء: به معنی مستو که در حال کسر مقصور می آید، مانند: «مَکاناً سُویً» و در حال فتح ممدود، کقوله تعالی: «سَواءٌ عَلَیْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا یُؤْمِنُونَ». مقصود از فتح و کسر، حرکت سین است «3».

و به معنی وسط می آید، قوله تعالی: «فِی سَواءِ الْجَحِیمِ» و به معنی تمام، قوله

______________________________

(1) در فارسی، هر آینه.

(2) در فارسی، بزودی.

(3) در فارسی، یعنی یکسان است، خواه.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 113

تعالی: «سَواءً لِلسَّائِلِینَ»، «اهْدِنا إِلی سَواءِ الصِّراطِ» «1».

در قرآن به معنی غیر نیامیده، امّا کلبی گفته است در قوله تعالی: «وَ لا أَنْتَ مَکاناً سُویً» ای مکانا سوی هذا المکان. کرمانی این را تأیید کرده و گفته است:

سوی استعمال نمی شود مگر آنکه مضاف باشد.

ساء

ساء: فعلی است غیر متصرّف برای ذمّ، قوله تعالی: «ساءَ مَثَلًا الْقَوْمُ الَّذِینَ کَذَّبُوا»، «أَلا ساءَ ما یَزِرُونَ» «2».

سبحان

سبحان: مصدری است به معنی تسبیح که لازم النّصب و لازم الاضافه است به مفرد ظاهری، قوله تعالی: «سُبْحانَ الَّذِی أَسْری بِعَبْدِهِ» یا به مضمری، قوله تعالی: «سُبْحانَهُ أَنْ یَکُونَ لَهُ وَلَدٌ» و این مصدر از جمله مصادری است که افعال مشتقّه از آن را نادیده گرفته اند، کرمانی در عجائب گوید: «سبحان، مصدر سبّح است اذا رفع صوته بالدّعاء و الذّکر» «3».

______________________________

(1) در فارسی، یعنی میان، در میان.

(2) در فارسی، یعنی چه بد است.

(3) در فارسی، یعنی ستایش.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 114

حرف الظّاء

ظنّ

ظنّ: اصل آن به معنی اعتقاد راجح است، قوله تعالی: «إِنْ ظَنَّا أَنْ یُقِیما حُدُودَ اللَّهِ» گاهی به معنی یقین می آید، قوله تعالی: «الَّذِینَ یَظُنُّونَ أَنَّهُمْ مُلاقُوا رَبِّهِمْ».

از مجاهد نقل کنند، که گفته است: در قرآن هرجا ظنّ استعمال شده، به معنی یقین است امّا این رأی در بسیاری موارد درست نیست.

زرکشی گوید: برای تشخیص معانی ظنّ در قرآن، دو ضابط هست:

1- هرجا که درباره امر پسندیده، باعث ثواب باشد به معنی یقین است، و هرجا درباره ناپسند، مورث عقاب باشد به معنی ظنّ است «1».

2- هرجا به دنبال ظنّ، ان مخفّفه باشد به معنی شک است، قوله تعالی: «بَلْ ظَنَنْتُمْ أَنْ لَنْ یَنْقَلِبَ الرَّسُولُ وَ الْمُؤْمِنُونَ إِلی أَهْلِیهِمْ» و هرجا با انّ مشدّده باشد، به معنی یقین است، قوله تعالی: «إِنِّی ظَنَنْتُ أَنِّی مُلاقٍ حِسابِیَهْ»، «وَ ظَنَّ أَنَّهُ الْفِراقُ» و علّت آن است که انّ مشدّده برای تأکید است و بر مورد یقین وارد شده است، و ان مخففه چنان نیست و بر مورد شک درآمده است، و نیز به همین جهت مشدّده در مورد علم آمده است، قوله تعالی:

«فَاعْلَمْ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ»، «وَ عَلِمَ أَنَّ فِیکُمْ ضَعْفاً»

______________________________

(1) در فارسی، گمان داشتن، باور داشتن.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 115

و مخففه در مورد گمان، قوله تعالی: «وَ حَسِبُوا أَلَّا تَکُونَ فِتْنَهٌ».

راغب، بعد از ذکر این مطلب ایراد کرده است که در قوله تعالی: «وَ ظَنُّوا أَنْ لا مَلْجَأَ مِنَ اللَّهِ إِلَّا إِلَیْهِ» چنان نیست و از او جواب داده اند که در این جا متّصل به اسم شده است که ملجأ است امّا در مثالهای سابق متّصل به فعل آمده است.

زرکشی گفته است: به این ضوابط تمسّک کن که از اسرار قرآن است.

ابن انباری از قول ثعلب گوید: عرب ظنّ را در مورد یقین و شکّ و دروغ به کار می برد، اگر دلایل علم زیادتر بود به معنی یقین است و اگر معادل بودند به معنی شکّ و اگر دلایل شک بیشتر بود به معنی کذب است، قوله تعالی: «إِنْ هُمْ إِلَّا یَظُنُّونَ» أی یکذبون، و به هر حال وجه امتیاز در آنها قرینه است.

حرف العین

علی

علی: از حروف جارّه است و دارای معانی ذیل می باشد:

1- استعلا، که مشهورترین آنهاست، خواه حسّی باشد، قوله تعالی:

«وَ عَلَیْها وَ عَلَی الْفُلْکِ تُحْمَلُونَ» و خواه معنوی، کقوله تعالی: «الرَّحْمنُ عَلَی الْعَرْشِ اسْتَوی»، «فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلی بَعْضٍ» «1».

2- مصاحبه، قوله تعالی: «وَ آتَی الْمالَ عَلی حُبِّهِ» أی مع حبّه، «وَ إِنَّ رَبَّکَ

______________________________

(1) در فارسی، یعنی بر روی، بر بالای، بر. و استوی یعنی استعلی است.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 116

لَذُو مَغْفِرَهٍ لِلنَّاسِ عَلی ظُلْمِهِمْ» أی مع ظلمهم «1».

3- ابتداء، کقوله تعالی: «الَّذِینَ إِذَا اکْتالُوا عَلَی النَّاسِ یَسْتَوْفُونَ» ای من النّاس، «وَ الَّذِینَ هُمْ لِفُرُوجِهِمْ حافِظُونَ إِلَّا عَلی أَزْواجِهِمْ»

ای من ازواجهم به دلیل احفظ عورتک الّا من زوجک «2».

4- تعلیل، مانند قوله تعالی: «وَ لِتُکَبِّرُوا اللَّهَ عَلی ما هَداکُمْ» ای لهدایته ایّاکم.

5- ظرفیّه، قوله تعالی: «وَ دَخَلَ الْمَدِینَهَ عَلی حِینِ غَفْلَهٍ مِنْ أَهْلِها» ای فی حین، «وَ اتَّبَعُوا ما تَتْلُوا الشَّیاطِینُ عَلی مُلْکِ سُلَیْمانَ» ای فی زمن ملک سلیمان «3».

6- به معنی باء، قوله تعالی: «حَقِیقٌ عَلی أَنْ لا أَقُولَ عَلَی اللَّهِ إِلَّا الْحَقَّ» ای بان لا أقول «4».

فایده: علی: در مثل «و توکّل علی الحیّ الّذی لا یموت» به معنی اضافه و اسناد است، ای اضف توکّلک الیه و اسنده الیه.

سیوطی گوید: به عقیده من در این جا هم به معنی استعانت است و در مثل «کتب علی نفسه الرّحمه» برای تأکید تفضیل است نه ایجاب، همچنین در «ثمّ انّ علینا حسابهم» که برای تأکید مجازات است.

اخفش گوید: گاهی علی اسم است هرگاه مجرور آن و فاعل متعلّق آن هر دو

______________________________

(1) در فارسی، یعنی با، برای.

(2) در فارسی، یعنی درباره.

(3) در فارسی، یعنی در.

(4) در فارسی، یعنی به این که.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 117

ضمیر باشند برای مسمّای واحد، قوله تعالی: «أَمْسِکْ عَلَیْکَ زَوْجَکَ».

گاهی علی معنی فعلی دارد، قوله تعالی: «إِنَّ فِرْعَوْنَ عَلا فِی الْأَرْضِ» که از علّو مشتق است.

بعضی گویند: اگر تحمید با ذکر نعمتی بود علی آورده نمی شود، مانند قول رسول اکرم (ص): «الحمد للّه الّذی بنعمته تتمّ الصّالحات» امّا در جایی که چنین نبود و کراهتی در کار بود، آورده می شود، مانند قول آن جناب: «الحمد للّه علی کلّ حال».

عن

اشاره

عن: حرف جرّ است دارای معانی زیر:

1- مجاوزه، که مشهورترین آنهاست، قوله تعالی: «فَلْیَحْذَرِ الَّذِینَ یُخالِفُونَ عَنْ أَمْرِهِ» ای یجاوزونه

و یبعدون عنه «1».

2- بدل، قوله تعالی: «لا تَجْزِی نَفْسٌ عَنْ نَفْسٍ شَیْئاً» «2».

3- تعلیل، قوله تعالی: «وَ ما کانَ اسْتِغْفارُ إِبْراهِیمَ لِأَبِیهِ إِلَّا عَنْ مَوْعِدَهٍ وَعَدَها إِیَّاهُ» ای لاجل موعدها، «وَ ما نَحْنُ بِتارِکِی آلِهَتِنا عَنْ قَوْلِکَ» ای لقولک «3».

4- به معنی علی، قوله تعالی: «وَ مَنْ یَبْخَلْ فَإِنَّما یَبْخَلُ عَنْ نَفْسِهِ» ای علی نفسه.

______________________________

(1) در فارسی، یعنی از.

(2) در فارسی، یعنی به جای.

(3) در فارسی، یعنی برای.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 118

5- به معنی من، قوله تعالی: «یَقْبَلُ التَّوْبَهَ عَنْ عِبادِهِ» أی من عباده به دلیل «فَتُقُبِّلَ مِنْ أَحَدِهِما».

6- به معنی بعد، قوله تعالی: «یُحَرِّفُونَ الْکَلِمَ عَنْ مَواضِعِهِ» به دلیل آیه دیگر «بَعْدِ مَواضِعِهِ»، «لَتَرْکَبُنَّ طَبَقاً عَنْ طَبَقٍ» ای حاله بعد حاله «1».

تنبیه: گاهی عن به معنی اسمی استعمال می شود

هرگاه من بر آن داخل شود و ابن هشام برای مثال، قوله تعالی: «ثُمَّ لَآتِیَنَّهُمْ مِنْ بَیْنِ أَیْدِیهِمْ وَ مِنْ خَلْفِهِمْ وَ عَنْ أَیْمانِهِمْ وَ عَنْ شَمائِلِهِمْ» آورده است و می گوید: تقدیر چنان است که در این جا، عن معطوف است بر مجرور من، نه بر مجموع من و مجرورش.

عسی

اشاره

عسی: فعل جامدی است که متصرّف نمی شود، و به همین جهت، بعضی آن را حرف شمرده اند و معنی آن تمنّی امر محبوب و اشفاق از مکروه است که هر دو در آیه مبارکه: «عَسی أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ وَ عَسی أَنْ تُحِبُّوا شَیْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُمْ» آمده است «2».

ابن فارس گفته است برای قرب و دنوّ می آید، قوله تعالی: «عَسی أَنْ یَکُونَ

______________________________

(1) در فارسی، یعنی پس از.

(2) در فارسی، شاید، چه بسا معنی می دهد.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 119

رَدِفَ لَکُمْ بَعْضُ الَّذِی تَسْتَعْجِلُونَ».

کسائی گفته است آنچه در قرآن، عسی به وجه خبر استعمال شده مفرد است مانند آیه سابق، و توجیه آن چنان است، عسی الامر ان یکون کذا و آنچه به طریق استفهام است جمع بسته می شود، قوله تعالی: «فَهَلْ عَسَیْتُمْ إِنْ تَوَلَّیْتُمْ». ابو عبیده گفته است: معنی آن: هل عرفتم ذلک و هل خبرتموه «1».

توضیح: عسی به صیغه جمع، فقط دو مورد در قرآن هست.

شافعی گفته است: هرجا عسی درباره خداوند استعمال شده، انجام آن بر او واجب است.

ابن عباس گفته است: عسی در قرآن، همه جا برای وجوب انجام عمل است.

ابن انباری گفته است: مگر در دو مورد:

1- «عَسی رَبُّکُمْ أَنْ یَرْحَمَکُمْ» که مقصود بنی النّضیرند، فما رحمهم اللّه بل قاتلهم رسول اللّه و اوقع بهم العقوبه.

2- «عَسی رَبُّهُ إِنْ طَلَّقَکُنَّ أَنْ یُبْدِلَهُ أَزْواجاً خَیْراً مِنْکُنَّ» و لم یقع التبدیل، و جواب داده اند: این جا هم برای وجوب انجام عمل است امّا چون عمل مطلق نیست بلکه مشروط است وقوع آن مبتنی بر انجام شرط بوده است امّا رحمت مشروط بوده

______________________________

(1) در فارسی، یعنی می شاید به طور سئوال.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 120

است به عدم عود، به

دلیل دنباله آیه: «وَ إِنْ عُدْتُمْ عُدْنا» که چون عود کرده اند مشمول رحمت نشده اند، امّا تبدیل ازواج، آن هم مشروط بر وقوع طلاق بوده است، و چون طلاقی واقع نشده، تبدیلی هم به عمل نیامده است.

ابن دهّان گوید: عسی فعل ماضی است لفظا و معنی، زیرا طمعی است که حصول آن در زمان مستقبل است، بعضی گفته اند: ماضی اللّفظ و مستقبل المعنی است زیرا اخباری است از طمعی که می خواهد واقع شود.

تنبیه: عسی در قرآن به دو وجه وارد شده است:

1- مانند قوله تعالی: «عَسی رَبُّکُمْ أَنْ یَرْحَمَکُمْ» در این جا رافع اسم صریحی است که بعد از آن مضارع مقرون به آن ناصبه هست و مشهور است که عمل کان ناقصه را انجام می دهد، مرفوع اسم آن است و بعد از آن، خبر آن.

بعضی گویند: فعلی است متعدّی به معنی قارب، یا لازم به معنی قرب من ان یفعل و حذف جارّ برای توسّع است و این رأی سیبویه و مبرّد است که گفته اند: فعل لازم است به معنی قرب و ان یفعل بدل اشتمال است از فاعل آن.

2- در مانند قوله تعالی: «عَسی أَنْ یَبْعَثَکَ رَبُّکَ مَقاماً مَحْمُوداً» که بعد از فعل بیاید، مفهوم از کلام نحویّون آن است که این جا تامّه نه ناقصه، امّا ابن مالک گفته:

همیشه ناقصه است و ان وصله آن به جای هر دو جزء است همچنان که در قوله تعالی: «أَ حَسِبَ النَّاسُ أَنْ یُتْرَکُوا» می باشد.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 121

عند

اشاره

عند: ظرف مکان است که در حضور و قرب استعمال می شود، خواه حسّی باشد مانند قوله تعالی: «فَلَمَّا رَآهُ مُسْتَقِرًّا عِنْدَهُ» یا معنوی، کقوله تعالی: «قالَ الَّذِی عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْکِتابِ»، «فِی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِیکٍ مُقْتَدِرٍ» و مراد از آنها قرب تشریفی و بلندی منزلت است «1».

و عند، استعمال نمی شود مگر ظرفا یا مجرورا به من خاصّه، قوله تعالی:

«فَإِنْ أَتْمَمْتَ عَشْراً فَمِنْ عِنْدِکَ»، «وَ لَمَّا جاءَهُمْ رَسُولٌ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ».

لدی و لدن، جانشین عند می شوند، کقوله تعالی: «لَدَی الْحَناجِرِ»، «لَدَی الْبابِ»، «وَ ما کُنْتَ لَدَیْهِمْ إِذْ یُلْقُونَ أَقْلامَهُمْ أَیُّهُمْ یَکْفُلُ مَرْیَمَ وَ ما کُنْتَ لَدَیْهِمْ إِذْ یَخْتَصِمُونَ».

گاهی هم هر دو با هم می آیند، قوله تعالی: «آتَیْناهُ رَحْمَهً

مِنْ عِنْدِنا وَ عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْماً» و اگر در این جا در هر دو مورد لدن یا عند ذکر می شد صحیح بود امّا برای احتراز از تکرار، هر دو آورده شده است.

امّا تکرار لدی در آیه «وَ ما کُنْتَ لَدَیْهِمْ» به واسطه زیادی فاصله میان آنهاست.

تنبیه: عند، لدی و لدن، از شش وجه با هم تفاوت دارند:

______________________________

(1) در فارسی، یعنی نزد، پیش.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 122

1- عند و لدی هم برای ابتدای غایت می آیند هم برای غیر آن، اما لدن جز برای ابتدای غایت نمی آید.

2- آن که لدن استعمال نمی شود مگر به طور فضله و مقصود از فضله مجرور بودن به من یا منصوب بودن در ظرفیّت است امّا عند و لدی به ندرت فضله واقع می شوند، مانند: جلست عندک، و جلست لدیک و غالبا غیر فضله اند کقوله تعالی:

«وَ لَدَیْنا کِتابٌ یَنْطِقُ بِالْحَقِّ»، «وَ عِنْدَنا کِتابٌ حَفِیظٌ» که لدینا و عندنا هر دو خبر مقدّمند و مرفوعند و کتاب مبتدای مؤخّر و اگر گوئی خبر محذوف است و لدی ظرف است بنابراین فضله است، می گوییم: همچنان که خبر وجوبا حذف شد و این هر دو ظرف قائم مقام آنند، حکم خبر که رفع است به اینها داده می شود.

3- مجرور بودن لدن به من بیشتر است از نصب آن، تا آنجا که در قرآن منصوب نیامده است.

4- مجرور بودن عند بسیار است و مجرور بودن لدی ممتنع است.

5- عند و لدی معربند و لدن مبنی است در لغت اکثر.

6- لدن، گاهی اضافه نمی شود و گاهی اضافه می شود به خلاف عند و لدی.

راغب گفته: لدی از عند اخفّ و ابلغ است زیرا دلالت می کند بر ابتدای نهایت فعل و عند، به دو وجه از لدن امکن است:

اوّل: آن که

ظرف است برای اعیان و معانی، به خلاف لدی.

دوّم: آن که عند استعمال می شود در حاضر و غایب و لدی جز در حاضر استعمال نمی شود.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 123

حرف الغین

غیر

غیر: اسمی است لازم الاضافه و مبهم که تا میان دو ضدّ واقع نشود شناخته نمی گردد و از این جهت وصف معرفه با آن جایز است، قوله تعالی: «غَیْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَیْهِمْ» و اصل آن است که وصف برای نکره باشد، قوله تعالی: «نَعْمَلْ صالِحاً غَیْرَ الَّذِی کُنَّا نَعْمَلُ» و حال می آید اگر صلاحیّت داشت که لا به جای آن باشد و استثناء می آید، اگر صلاحیّت داشت که الّا به جای آن بیاید و به اعراب اسم تالی خود، معرب می شود مگر در قوله تعالی: «لا یَسْتَوِی الْقاعِدُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ غَیْرُ أُولِی الضَّرَرِ» که به رفع هم قرائت شده است بنابر آن که صفت قاعدون باشد و بدل شد به مانند قوله تعالی: «ما فَعَلُوهُ إِلَّا قَلِیلٌ» و منصوب هم قراءت شده است بنابر آن که استثنا باشد و خارج از قراءت سبعه مجرور هم خوانده اند بنابر آن که صفت مؤمنین باشد.

راغب گوید: غیر به چند وجه استعمال می شود:

1- برای نفی مجرّد، بدون اثبات معنایی برای آن، مانند: مررت برجل غیر قائم، ای: لا قائم، قوله تعالی: «وَ مَنْ أَضَلُّ مِمَّنِ اتَّبَعَ هَواهُ بِغَیْرِ هُدیً» «وَ هُوَ فِی الْخِصامِ غَیْرُ مُبِینٍ» «1».

2- به معنی الّا، پس به آن استثنا می شود و نکره با آن وصف می گردد، قوله

______________________________

(1) در فارسی، یعنی بی.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 124

تعالی: «ما لَکُمْ مِنْ إِلهٍ غَیْرُهُ»، «هَلْ مِنْ خالِقٍ غَیْرُ اللَّهِ» «1».

3- برای نفی کردن صورت از غیر مادّه مذکور، مانند: الماء حارّ

غیره اذا کان باردا، و از آن است قوله تعالی: «کُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُمْ جُلُوداً غَیْرَها» ای: غیر منضوج.

4- آن که متناول به ذات باشد، قوله تعالی: «تَقُولُونَ عَلَی اللَّهِ غَیْرَ الْحَقِّ»، «أَ غَیْرَ اللَّهِ أَبْغِی رَبًّا»، «وَ یَسْتَبْدِلْ قَوْماً غَیْرَکُمْ».

حرف الفاء

ف

اشاره

فاء مفرده، به چند وجه می آید:

1- آن که عاطفه باشد و برای سه امر افاده می دهد:

(اول) ترتیب، خواه معنوی باشد؛ خواه ذکری معنوی، مانند قوله تعالی: «فَوَکَزَهُ مُوسی فَقَضی عَلَیْهِ» و ذکری که عطف مفصّل است بر مجمل، کقوله تعالی:

«فَأَزَلَّهُمَا الشَّیْطانُ عَنْها فَأَخْرَجَهُما مِمَّا کانا فِیهِ»، «فَقَدْ سَأَلُوا مُوسی أَکْبَرَ مِنْ ذلِکَ فَقالُوا أَرِنَا اللَّهَ جَهْرَهً»، «وَ نادی نُوحٌ رَبَّهُ فَقالَ رَبِّ إِنَّ ابْنِی مِنْ أَهْلِی» و فراء ترتیب را منکر است و احتجاج کرده بقوله تعالی: «وَ کَمْ مِنْ قَرْیَهٍ أَهْلَکْناها فَجاءَها بَأْسُنا» و جواب داده اند که: معنی آن، أردنا اهلاکها می باشد «2».

______________________________

(1) در فارسی، یعنی جز.

(2) در فارسی، یعنی پس.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 125

(دوم) تعقیب، و آن در هر چیزی به حسب همان چیز است، و به همین جهت از تراخی جدا می شود، قوله تعالی: «أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَتُصْبِحُ الْأَرْضُ مُخْضَرَّهً»، «ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَهَ عَلَقَهً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَهَ مُضْغَهً».

(سوم) سببیّه، غالبا، کقوله تعالی: «فَوَکَزَهُ مُوسی فَقَضی عَلَیْهِ»، «فَتَلَقَّی آدَمُ مِنْ رَبِّهِ کَلِماتٍ فَتابَ عَلَیْهِ» و گاهی برای مجرّد سببیّت می آید به غیر عطف، مانند قوله تعالی: «إِنَّا أَعْطَیْناکَ الْکَوْثَرَ فَصَلِّ لِرَبِّکَ وَ انْحَرْ» زیرا انشا بر خبر عطف نمی شود.

یا برای مجرّد ترتیب، کقوله تعالی: «فَراغَ إِلی أَهْلِهِ فَجاءَ بِعِجْلٍ سَمِینٍ فَقَرَّبَهُ إِلَیْهِمْ»، «فَأَقْبَلَتِ امْرَأَتُهُ فِی صَرَّهٍ فَصَکَّتْ وَجْهَها»، «فَالزَّاجِراتِ زَجْراً فَالتَّالِیاتِ ذِکْراً» یا آن که رابط باشد برای جواب در جایی که جمله

صلاحیّت شرطیّه بودن را نداشته باشد، کقوله تعالی: «إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبادُکَ» که در این صورت یا جمله اسمیّه است مانند آیه مذکور یا فعلیّه به فعل جامد، کقوله تعالی: «إِنْ تَرَنِ أَنَا أَقَلَّ مِنْکَ مالًا وَ وَلَداً فَعَسی رَبِّی أَنْ یُؤْتِیَنِ»، «وَ مَنْ یَفْعَلْ ذلِکَ فَلَیْسَ مِنَ اللَّهِ فِی شَیْ ءٍ» یا جمله انشایی کقوله تعالی: «إِنْ کُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِی یُحْبِبْکُمُ اللَّهُ»، «فَإِنْ شَهِدُوا فَلا تَشْهَدْ مَعَهُمْ» یا اسمیّه و انشائیه که هر دو در آیه جمع شده است «إِنْ أَصْبَحَ ماؤُکُمْ غَوْراً فَمَنْ یَأْتِیکُمْ بِماءٍ مَعِینٍ».

یا ماضی باشد لفظا و معنی، کقوله تعالی: «إِنْ یَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ» یا مقرون باشد به حرف استقبال، کقوله تعالی: «مَنْ یَرْتَدَّ مِنْکُمْ عَنْ دِینِهِ فَسَوْفَ یَأْتِی اللَّهُ بِقَوْمٍ یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّونَهُ»، «وَ ما یَفْعَلُوا مِنْ خَیْرٍ فَلَنْ یُکْفَرُوهُ» و همچنان که جواب مربوط به شرط است، شبه جواب هم مربوط به شبه شرط است، کقوله تعالی:

«إِنَّ الَّذِینَ یَکْفُرُونَ بِآیاتِ اللَّهِ وَ یَقْتُلُونَ النَّبِیِّینَ بِغَیْرِ حَقٍّ» الی «فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ أَلِیمٍ».

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 126

توضیح: در فارسی واژه پس غالبا محذوف می شود

و ترتّب از قرینه سیاق معلوم است.

2- از وجوه فاء، زایده بودن است، و زجاج، قوله تعالی: «هذا فَلْیَذُوقُوهُ حَمِیمٌ وَ غَسَّاقٌ» را از این باب شمرده امّا مردود است به این که خبر «هذا حمیم» است و «فَلْیَذُوقُوهُ» جمله معترضه است و فارسی در «بل اللّه فاعبد» آن را زایده می داند و دیگران در قوله تعالی: «وَ لَمَّا جاءَهُمْ کِتابٌ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ» الی قوله «فَلَمَّا جاءَهُمْ ما عَرَفُوا کَفَرُوا بِهِ» آن را زایده می دانند.

3- آن که برای استیناف باشد، کقوله تعالی: «کُنْ فَیَکُونُ» بالرّفع.

فی

فی: حرف جرّ است و دارای معانی زیر:

1- ظرفیّت، که اشهر آنهاست، مکانا یا زمانا، کقوله تعالی: «الم غُلِبَتِ الرُّومُ فِی أَدْنَی الْأَرْضِ وَ هُمْ مِنْ بَعْدِ غَلَبِهِمْ سَیَغْلِبُونَ فِی بِضْعِ سِنِینَ» به طور حقیقت مانند این آیه یا به طور مجاز مانند قوله تعالی: «وَ لَکُمْ فِی الْقِصاصِ حَیاهٌ یا أُولِی الْأَلْبابِ»، «لَقَدْ کانَ فِی یُوسُفَ وَ إِخْوَتِهِ آیاتٌ لِلسَّائِلِینَ»، «إِنَّا لَنَراکَ فِی ضَلالٍ مُبِینٍ» «1».

2- مصاحبت، کقوله تعالی: «ادْخُلُوا فِی أُمَمٍ» ای مع امم، فی تسع آیات.

______________________________

(1) در فارسی، یعنی در.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 127

3- تعلیل، کقوله تعالی: «فَذلِکُنَّ الَّذِی لُمْتُنَّنِی فِیهِ»، «لَمَسَّکُمْ فِیما أَفَضْتُمْ فِیهِ» أی لأجله «1».

4- استعلا، کقوله تعالی: «وَ لَأُصَلِّبَنَّکُمْ فِی جُذُوعِ النَّخْلِ» ای علیها.

5- به معنی باء، کقوله تعالی: «یَذْرَؤُکُمْ فِیهِ» ای بسببه.

6- به معنی الی، کقوله تعالی: «فَرَدُّوا أَیْدِیَهُمْ فِی أَفْواهِهِمْ» ای الیها.

7- به معنی من، کقوله تعالی: «وَ یَوْمَ نَبْعَثُ فِی کُلِّ أُمَّهٍ شَهِیداً» أی: منهم، بدلیل آیه دیگر «وَ یَوْمَ نَبْعَثُ مِنْ کُلِّ أُمَّهٍ شَهِیداً ثُمَّ لا یُؤْذَنُ لِلَّذِینَ کَفَرُوا وَ لا هُمْ یُسْتَعْتَبُونَ».

8- به معنی عن، قوله تعالی:

«فَهُوَ فِی الْآخِرَهِ أَعْمی» ای عنها و عن محاسنها.

9- مقایسه، و آن داخل می شود بر مفضول سابق و فاضل لاحق، قوله تعالی:

«فَما مَتاعُ الْحَیاهِ الدُّنْیا فِی الْآخِرَهِ إِلَّا قَلِیلٌ» «2».

10- تأکید و آن زایده است، کقوله تعالی: «وَ قالَ ارْکَبُوا فِیها» ای ارکبوها.

حرف القاف

قد

اشاره

قد: حرف تنفیس است برای ماضی و مضارع و به فعلی مختصّ است که

______________________________

(1) در فارسی، یعنی برای، درباره.

(2) در فارسی، یعنی در برابر.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 128

متصرّف، خبری، مثبت و مجرّد از ناصب و جازم باشد؛ و برای آن معانی زیر را گفته اند:

1- تحقیق با فعل ماضی، کقوله تعالی: «قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ»، «قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَکَّاها» و آن در جمله اسمیّه جواب قسم، افاده تأکید و تقریب می دهد همچنان که انّ و لام در جمله اسمیّه «1».

توضیح:

اگر گویی: قام زید احتمال ماضی قریب و بعید در آن می رود امّا اگر گفتی قد قام زید مختص به ماضی قریب می شود.

نحویّون می گویند: وقتی چنین افاده ای می دهد احکامی بر آن مترتّب می گردد از آن جمله منع دخول آن بر لیس، عسی، نعم، و بئس، زیرا آنها برای حالند؛ پس ذکر چیزی که افاده حال دهد تحصیل حاصل است و دیگر آن که اینها افاده معنی زمان نمی دهند.

و از آن احکام، وجوب دخول آن بر فعل ماضی است که حال واقع شده باشد خواه ظاهر باشد، مانند قوله تعالی: «وَ ما لَنا أَلَّا نُقاتِلَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ وَ قَدْ أُخْرِجْنا مِنْ دِیارِنا» یا مقدّر باشد، کقوله تعالی: «هذِهِ بِضاعَتُنا رُدَّتْ إِلَیْنا»، «أَوْ جاؤُکُمْ حَصِرَتْ صُدُورُهُمْ» امّا کوفیون و اخفش با این حکم مخالفت کرده گفته اند: بسیار می شود که ماضی بدون استعمال قد افاده حال می دهد، امّا سیّد جرجانی و کافیجی گویند: بصریّون به غلط رفته اند و در لفظ حال اشتباه کرده اند زیرا

______________________________

(1) در فارسی، یعنی هر آینه.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 129

مقصود از حال در این جا که قد آن را نزدیک می کند حال زمانی است

نه حال به معنی حالت و هیأت، و معلوم است که این دو معنی با هم متغایرند.

2- به معنی تقلیل که با مضارع می آید، و آن دو قسم است:

اوّل- تقلیل وقوع فعل، مانند: قد یصدق الکذوب.

دوّم- تقلیل متعلّق فعل، قوله تعالی: «قَدْ یَعْلَمُ ما أَنْتُمْ عَلَیْهِ» ای ما أنتم علیه هو اقلّ معلوماته، برخی گمان کرده اند که در این آیه و امثال آن قد برای تحقیق است و زمخشری نیز چنین گفته که: برای توکید علم است که به توکید وعید باز می گردد.

3- برای تکثیر، سیبویه چنین گفته است و زمخشری آیه «قَدْ نَری تَقَلُّبَ وَجْهِکَ فِی السَّماءِ» را مثال آن آورده، ای ربما نری و معناه تکثیر الرّؤیه.

4- توقّع، مانند: قد یقدم الغائب برای کسی که منتظر قدومش هستند، و قد قامت الصّلاه چون جماعت منتظر آن هستند، و بعضی قوله تعالی: «قَدْ سَمِعَ اللَّهُ قَوْلَ الَّتِی تُجادِلُکَ فِی زَوْجِها» را از این باب شمرده اند زیرا متوقّع اجابت دعا از طرف خداوند بود.

حرف الکاف

ک

اشاره

کاف: حرف جرّ است با معانی زیر:

1- تشبیه که اشهر آنهاست، کقوله تعالی: «وَ لَهُ الْجَوارِ الْمُنْشَآتُ فِی الْبَحْرِ

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 130

کَالْأَعْلامِ» «1».

2- تعلیل، قوله تعالی: «کَما أَرْسَلْنا فِیکُمْ رَسُولًا مِنْکُمْ» اخفش گفته است:

ای لاجل ارسالنا فیکم رسولا منکم، و قوله تعالی: «وَ اذْکُرُوهُ کَما هَداکُمْ» ای لاجل هدایته ایّاکم و قوله تعالی: «وَیْکَأَنَّهُ لا یُفْلِحُ الْکافِرُونَ» ای: اعجب لعدم فلاحهم «2».

3- تأکید، و آن زایده است و اکثر نحویّون آیه «لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْ ءٌ» را بر آن حمل کرده اند، یعنی: لیس مثله شی ء، و اگر زایده نباشد لازم می آید اثبات مثل، و آن محال است و حال آن که

قصد از این کلام، نفی مثل است.

ابن جنّی گفته: در این جا زایده آمدن کاف برای تأکید است چون زیادت حرف به معنی اعاده جمله برای تأکید است.

راغب گوید: جمع میان کاف و مثل برای تأکید نفی تنبیهی است بر اینکه استعمال مثل و کاف با هم صحیح نیست و از این جهت با لیس هر دو را نفی کرده است.

ابن فورک گوید: در این جا زایده نیست و معنای آن، لیس مثل مثله شی ء است و چون نفی تماثل از مثل شود در حقیقت مثلی برای خداوند نیست.

شیخ عزّ الدین عبد السلام گفته است: مثل به معنی ذات، استعمال می شود، کقولک: مثلک لا یفعل هذا ای انت لا تفعله؛ کما قال من قال:

و لم اقل مثلک اعنی به سواک یا فردا بلا مشبه

______________________________

(1) در فارسی، یعنی مانند، چون و همچون.

(2) در فارسی، یعنی گویی چنان است که.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 131

و خداوند فرمود: «فَإِنْ آمَنُوا بِمِثْلِ ما آمَنْتُمْ بِهِ فَقَدِ اهْتَدَوْا» ای بالّذی آمنتم به ایّاه لانّ ایمانهم لا مثل له، و تقدیر در آیه چنین است لیس کذاته شی ء.

راغب گوید: «مثل در این جا به معنی صفت است و معنی آیه: لیس کصفته صفه است».

تنبیه:

هرچند خداوند را به بسیاری از صفات بشر وصف کرده اند، امّا باید دانست این امر به ظاهر ناروا برای تقریب ذهن است زیرا:

اوّلا- مفاهیم واقعی صفات الهی کنها از درک بشر فراتر است.

ثانیا- آن که مفاهیم لغات موضوعه، نارساتر از تفهیم آن صفتها و مثلهاست، قوله تعالی: «وَ لِلَّهِ الْمَثَلُ الْأَعْلی».

زمخشری گوید: در قوله تعالی: «کَهَیْئَهِ الطَّیْرِ فَأَنْفُخُ فِیهِ» ضمیر در فیه برای کاف است در کهیئه یعنی فانفخ فی

ذلک الشّی ء المماثل فیصیر کسائر الطّیور.

مسأله: کاف در ذلک؛ یعنی، اسم اشاره، فروع آن و مانند آن حرف خطاب است که محلّی از اعراب ندارد امّا در ایّاک بعضی گویند: حرف است و بعضی گویند: اسم مضاف الیه است و در ارأیتک بعضی گویند: حرف است و بعضی گویند:

اسم است در محلّ رفع، و بعضی گفته اند: در محلّ نصب و اوّل ارجح است.

کاد

اشاره

کاد: فعل ناقص است که از آن فقط ماضی و مضارع ساخته می شود.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 132

اسم آن مرفوع و خبرش مضارعی مجرّد از ان و به معنی قارب است، نفی آن نفی مقاربه و اثبات آن اثبات مقاربه است، بسیاری گفته اند: نفی آن اثبات و اثبات آن نفی است فقولک: کاد زید یفعل معنای آن زید لم یفعل است به دلیل قوله تعالی:

«وَ ما کادُوا یَفْعَلُونَ».

ابن ابی حاتم از طریق ضحّاک از ابن عبّاس روایت کند که: آنچه در قرآن، کاد و یکاد و اکاد هست هرگز نشده اند.

برخی گویند: دلالت دارد بر وقوع فعلی به دشواری، بعضی گویند: نفی ماضی، اثبات است به دلیل «وَ ما کادُوا یَفْعَلُونَ» امّا نفی مضارع، نفی است به دلیل قوله تعالی: «إِذا أَخْرَجَ یَدَهُ لَمْ یَکَدْ یَراها» مع انّه لم یر شیئا امّا صحیح قول اوّل است که نفی آن نفی، و اثبات آن اثبات است در این صورت معنای کاد یفعل، قارب الفعل و لم یفعل است و معنای ما کاد یفعل، ما قارب الفعل فضلا عن ان یفعل است، پس نفی فعل لازم می آید از نفی مقاربه عقلا.

و امّا آیه: «فَذَبَحُوها وَ ما کادُوا یَفْعَلُونَ» اخبار است از حال ایشان در

اوّل امر زیرا در اوّل، بنی اسرائیل از ذبح بقره به دور بودند و وقوع فعل از ایشان از دلیل دیگر معلوم شده است و هو قوله تعالی: «فَذَبَحُوها».

و امّا قوله تعالی: «لَقَدْ کِدْتَ تَرْکَنُ إِلَیْهِمْ شَیْئاً قَلِیلًا» مع انّه لم یرکن الیهم لا قلیلا و لا کثیرا، عدم رکون او علیه السّلام چه قلیل و چه کثیر از لولای امتناعیّه ما قبل آن معلوم می شود، قوله تعالی: «وَ لَوْ لا أَنْ ثَبَّتْناکَ».

فایده: کاد، به معنی اراد می آید، قوله تعالی: «کَذلِکَ کِدْنا لِیُوسُفَ»، «أَکادُ أُخْفِیها» و عکس آن قوله تعالی: «فَوَجَدا فِیها جِداراً یُرِیدُ أَنْ یَنْقَضَّ» ای: یکاد.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 133

توضیح:

در فارسی، نزدیک بود که برای ترجمه باید بمناسبت مقام در آن تصرفاتی کرد.

کان

کان: فعل ناقص متصرّف است که اسم را مرفوع و خبر را منصوب می کند و معنی آن در اصل گذشتن و انقطاع چیزی است، قوله تعالی: «کانُوا أَشَدَّ مِنْکُمْ قُوَّهً وَ أَکْثَرَ أَمْوالًا وَ أَوْلاداً» و به معنی دوام و استمرار هم می آید، قوله تعالی: «وَ کانَ اللَّهُ غَفُوراً رَحِیماً»، «وَ کُنَّا بِکُلِّ شَیْ ءٍ عالِمِینَ» ای لم نزل کذلک، و به همین وجه است که همه صفات ذاتیّه الهیّه مقرون به کان توجیه می شود «1».

ابو بکر رازی گفته است: کان در قرآن، بر پنج وجه می آید:

1- به معنی ازل و ابد، قوله تعالی: «وَ کانَ اللَّهُ عَلِیماً حَکِیماً».

2- به معنی حال زمانی، قوله تعالی: «کُنْتُمْ خَیْرَ أُمَّهٍ أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ»، «إِنَّ الصَّلاهَ کانَتْ عَلَی الْمُؤْمِنِینَ کِتاباً مَوْقُوتاً» «2».

3- به معنی گذشته منقطع شده، که اصل معنی کان همین است، قوله تعالی:

«وَ کانَ فِی الْمَدِینَهِ تِسْعَهُ رَهْطٍ یُفْسِدُونَ فِی الْأَرْضِ».

______________________________

(1) در فارسی، یعنی بود همیشه.

(2) در فارسی، یعنی هستید یا «ید» متّصل به مضاف، امّتید. قرآن ثقل اکبر متن 134 کان ..... ص : 133

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 134

4- به معنی استقبال، قوله تعالی: «یَخافُونَ یَوْماً کانَ شَرُّهُ مُسْتَطِیراً» «1».

5- به معنی صار، قوله تعالی: «وَ کانَ مِنَ الْکافِرِینَ» «2».

6- به معنی ینبغی، قوله تعالی: «ما کانَ لَکُمْ أَنْ تُنْبِتُوا شَجَرَها»، «ما یَکُونُ لَنا أَنْ نَتَکَلَّمَ بِهذا» «3».

7- به معنی حضر یا وجد، قوله تعالی: «وَ إِنْ کانَ ذُو عُسْرَهٍ فَنَظِرَهٌ إِلی مَیْسَرَهٍ»، «إِلَّا أَنْ تَکُونَ تِجارَهً حاضِرَهً»، «وَ إِنْ تَکُ حَسَنَهً یُضاعِفْها».

8- برای تأکید و آن زایده است، قوله تعالی:

«وَ ما عِلْمِی بِما کانُوا یَعْمَلُونَ» ای بما یعملون.

کانّ

کانّ: به تشدید، حرفی است برای تأکید تشبیه زیرا غالب نحویّون معتقدند که آن مرکّب است از کاف تشبیه و انّ مشدّده و اصل در (کانّ زیدا اسد): (انّ زیدا کالأسد) بود، حازم گوید: آن جا استعمال می شود که گویی مشبّه، عین مشبّه به است، قوله تعالی از قول بلقیس: «کَأَنَّهُ هُوَ» گاهی مخفّف می شود، کقوله تعالی:

«کَأَنْ لَمْ یَدْعُنا إِلی ضُرٍّ مَسَّهُ» «4».

______________________________

(1) در فارسی، یعنی است.

(2) در فارسی، یعنی شد، گردید.

(3) در فارسی، ناتوانید، نمی توانید، سزاوار نیست.

(4) در فارسی، یعنی گویی، چنان که گویی.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 135

کایّن

کایّن: به تشدید، اسم مرکّبی است از کاف تشبیه و ایّن منوّنه برای عدد بسیار، کقوله تعالی: «وَ کَأَیِّنْ مِنْ نَبِیٍّ قاتَلَ مَعَهُ رِبِّیُّونَ کَثِیرٌ» و در آن لغات مختلفی هست از آن جمله کائن بر وزن تابع «1».

کذا

کذا: در قرآن نیامده است مگر برای اشاره، قوله تعالی: «أَ هکَذا عَرْشُکِ» «2».

کلّ

اشاره

کلّ: اسمی است موضوع برای استغراق افراد مذکّر که کلّ به آن اضافه شده باشد، قوله تعالی: «کُلُّ نَفْسٍ ذائِقَهُ الْمَوْتِ» و برای معرّف مجموع، قوله تعالی:

«وَ کُلُّهُمْ آتِیهِ یَوْمَ الْقِیامَهِ فَرْداً»، «کُلُّ الطَّعامِ کانَ حِلًّا لِبَنِی إِسْرائِیلَ» و برای اجزاء مفرد معرّف، قوله تعالی: «یَطْبَعُ اللَّهُ عَلی کُلِّ قَلْبِ مُتَکَبِّرٍ جَبَّارٍ» به اضافه قلب بر متکبّر، یعنی بر کلّ اجزای آن، و قراءت تنوین «کُلِّ قَلْبِ مُتَکَبِّرٍ» برای عموم افراد قلوب است که در آن صورت افاده کلّ اجزا را در قلب واحد نمی دهد، و متکبّر صفت

______________________________

(1) در فارسی، یعنی چه بسیار.

(2) در فارسی، یعنی این است.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 136

قلب می شود امّا برای آن که هم افاده کلّ اجزای قلب را بدهد که ختم شامل همه آنها باشد، هم افاده کلّ افراد قلب را که ختم شامل همه قلوب متکبرین باشد، ناچار باید اضماری کرد که محذوف شده است، مانند: (یطبع اللّه علی کلّ قلب کلّ متکبّر جبّار) و در قراءت ابن مسعود هم چنین است.

تنبیه: کلّ باعتبار ما قبل و ما بعدش به سه وجه می آید:

1- آن که نعت باشد برای معرفه یا نکره ای که دلالت بر کمال آن کند و واجب است که به اسم ظاهری اضافه شود که همانند آن باشد لفظا و معنی، قوله تعالی:

«وَ لا تَبْسُطْها کُلَّ الْبَسْطِ فَتَقْعُدَ مَلُوماً مَحْسُوراً» ای تامّا فلا تمیلوا کلّ المیل «1».

2- تأکید باشد برای معرفه ای و فایده آن عموم است و واجب است اضافه آن به ضمیری راجع بمؤکّد، قوله تعالی: «فَسَجَدَ الْمَلائِکَهُ کُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ».

فرّاء و زمخشری قطع اضافه را جایز دانسته اند و قراءت «إِنَّا کُلٌّ فِیها» را از این باب شمرده اند.

3- آن که تابع نباشد بلکه تالی عوامل باشد، پس هم

به صورت مضاف به ظاهر می آید، هم غیر مضاف، قوله تعالی: «کُلُّ نَفْسٍ بِما کَسَبَتْ رَهِینَهٌ»، «وَ کُلًّا ضَرَبْنا لَهُ الْأَمْثالَ».

و آن جا که به نکره اضافه شود واجب است که در ضمیر مراعات معنایش

______________________________

(1) در فارسی، یعنی همه، به همه.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 137

بشود، کقوله تعالی: «وَ کُلُّ شَیْ ءٍ فَعَلُوهُ فِی الزُّبُرِ»، «وَ کُلَّ إِنسانٍ أَلْزَمْناهُ طائِرَهُ فِی عُنُقِهِ» که ضمیر مفرد و مذکّر است و قوله تعالی: «کُلُّ نَفْسٍ ذائِقَهُ الْمَوْتِ»، «کُلُّ نَفْسٍ بِما کَسَبَتْ رَهِینَهٌ» که فعل مفرد و مؤنّث آمده است و قوله تعالی: «وَ عَلی کُلِّ ضامِرٍ یَأْتِینَ مِنْ کُلِّ فَجٍّ عَمِیقٍ» که فعل جمع آمد زیرا «ضامر» را اسم جمع می دانند «1».

امّا آن جا که به معرفه اضافه شود، هم مراعات لفظ جایز است، هم مراعات معنی و هر دو وجه در قوله تعالی: «إِنْ کُلُّ مَنْ فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ إِلَّا آتِی الرَّحْمنِ عَبْداً»، «لَقَدْ أَحْصاهُمْ وَ عَدَّهُمْ عَدًّا وَ کُلُّهُمْ آتِیهِ یَوْمَ الْقِیامَهِ فَرْداً».

در «آتی الرّحمن» و «آتیه» به رعایت لفظ مفرد آمد و در افعال «أحصاهم» و «عدّهم» به رعایت معنی جمع آمده است.

و آن جا که با قطع اضافه می آید، قوله تعالی: «قُلْ کُلٌّ یَعْمَلُ عَلی شاکِلَتِهِ»، «فَکُلًّا أَخَذْنا بِذَنْبِهِ»، «وَ کُلٌّ أَتَوْهُ داخِرِینَ»، «وَ کُلٌّ کانُوا ظالِمِینَ» تنوین جانشین مضاف مقدّر است «2».

تنبیه:

آن جا که کلّ در حیّز نفی واقع شود به این صورت که ادات نفی بر آن مقدّم گردد، نفی فقط متوجّه شمول است و بنابراین مفهومش اثبات فعل برای بعضی افراد

______________________________

(1) در فارسی، یعنی هر.

(2) در فارسی، یعنی هر یک.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 138

می کند امّا اگر نفی در حیّز کلّ

واقع شد، به فردفرد آن کلّ متوجّه است و این قول علمای بیان است امّا در آیه: «إِنَّ اللَّهَ لا یُحِبُّ کُلَّ مُخْتالٍ فَخُورٍ» اشکال کرده اند که اثبات حبّ را برای صاحب یکی از این دو وصف اقتضاء دارد و جواب داده اند که دلالت مفهوم در جایی است که معارضی نباشد و در این جا که دلیل بر حرمت هر یک از اختیال فخر و ناپسند بودن آنها موجود هست، مفهوم آن حجّیت ندارد «1».

مسأله: گاهی ما به دنبال کلّ می آید، در آن صورت مصدریّه است لکن به صله خود نایب ظرف زمان است همچنان که مصدر صریح از آن نیابت می کند و معنای آن کلّ وقت است، از این جهت آن را «مای مصدریّه ظرفیّه» می گویند یعنی نایب از ظرف، نه آن که خودش ظرفیّه باشد، پس کلّ در کلّما منصوب است به ظرفیت زیرا اضافه شده به چیزی که قائم مقام ظرف است و ناصب آن فعلی است که در معنی جواب آن است، مانند قوله تعالی: «کُلَّما رُزِقُوا مِنْها مِنْ ثَمَرَهٍ رِزْقاً قالُوا هذَا الَّذِی رُزِقْنا مِنْ قَبْلُ» «2».

فقها و اصولیّون گفته اند که: کلّما برای تکرار است. ابو حیّان گفته: این از آن جهت است که ما برای عموم است چون در حکم ظرف است و کلّ برای تأکید آن است.

کلا و کلتا

کلا و کلتا: دو اسمند که لفظا مفردند امّا معنی تثنیه هستند و همیشه لفظا

______________________________

(1) در این مورد، در فارسی، به معنی هیچ استعمال می شود.

(2) در فارسی، یعنی هرگاه.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 139

و معنی به یک کلمه واحد معرفه دالّ بر اثنین مضافند.

راغب گوید: آنها در تثنیه مانند کلّند در جمع، قوله

تعالی: «کِلْتَا الْجَنَّتَیْنِ آتَتْ أُکُلَها»، «إِمَّا یَبْلُغَنَّ عِنْدَکَ الْکِبَرَ أَحَدُهُما أَوْ کِلاهُما» «1».

کلّا

کلّا: نزد ثعلب مرکّب است از کاف تشبیه و لا نافیه که لام آن برای تقویت معنی مشدّد شد و نیز برای دفع توهّم دو جزء بودن آن. دیگران گفته اند: بسیط است.

سیبویه و بیشتر نحویّون گویند: حرفی است که معنای آن ردع و ذمّ است و معنای دیگری ندارد تا آن جا که وقف کردن بر آن را جایز شمرده اند و تا آن جا که گفته اند: در قرآن هرجا کلّا آمده بدان که مکیّه است زیرا در آن معنی تهدید و وعید هست در برابر سرکشی و گمراهی کافران مکّه.

امّا ابن هشام گوید: در این باره نظر مخالف هست زیرا در قوله تعالی: «ما شاءَ رَکَّبَکَ کَلَّا»، «یَوْمَ یَقُومُ النَّاسُ لِرَبِّ الْعالَمِینَ کَلَّا» و «ثُمَّ إِنَّ عَلَیْنا بَیانَهُ کَلَّا» معنی زجر نیست و اگر جواب گویند که: معنی زجر در آیه اوّل از ترک ایمان به قدرت خداوند است که «ما شاءَ رَکَّبَکَ» باشد و در آیه دوّم از عدم ایمان به بعثت و در آیه سوّم از عجله در خواندن قرآن است، گوییم: این جواب تعسّفی ناروا و نارسا است زیرا در دو آیه اوّل سخنی از نفی ایمان نرفته است تا استحقاق زجر باشد و در آیه سوّم فاصله میان بیان عجله و کلّا چندان زیاد است که نسبت دادن زجر به کلّا بعید

______________________________

(1) در فارسی، یعنی هر دو.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 140

است، دیگر آن که اوّل ما نزّل از قرآن پنج آیه اوّل سوره «علق» است و پس از آن با فاصله ای آیه «کَلَّا إِنَّ الْإِنْسانَ لَیَطْغی أَنْ رَآهُ اسْتَغْنی» می باشد

که در مفتتح کلام بوده است.

بعضی گفته اند که: معنی منع و زجر در آن مستمر نیست و معانی دیگر برای آن یاد کرده اند که افتتاح کلام با آن صحیح باشد، از آن جمله:

کسائی گفته: به معنی حقّا است. ابو حاتم گفته به معنی الّا استفتاحیه است.

ابو حیّان گفته: ابو حاتم مبتکر این رأی است، و جمعی از آن جمله زجّاج از او پیروی کرده اند.

نضر بن شمیل گفته: حرف جوابی است مانند ای و نعم، و بر آن، قوله تعالی: «کَلَّا وَ الْقَمَرِ» را حمل کرده اند.

فرّاء و ابن سعدان گفته اند: به معنی سوف است.

مکی گوید: اگر به معنی حقّا باشد، اسم است نه حرف. قراءتی هم هست که قوله تعالی: «کَلَّا سَیَکْفُرُونَ بِعِبادَتِهِمْ» را به تنوین خوانده اند و توجیه کرده اند که آن مصدر کلّ یکلّ اذا اعیا است، ای کلّوا فی دعویهم و انقطعوا، یا از کلّ به معنی ثقل، ای حملوا کلّا.

زمخشری جایز می داند که حرف ردع، نون تنوین باشد همچنانچه در قراءت سلاسلا و اغلالا و سعیرا امّا ابو حیّان او را ردّ کرده به این که جواز تنوین در سلاسلا از آن است که اسم است و اصلش منوّن و رجوع به اصل شده است.

ابن هشام گوید: توجیه تنوین منحصر به این مورد که زمخشری گفته نیست

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 141

بلکه جایز است که تنوین بدل از حرف اطلاق باشد که در اوّل آیه مزید شد، آنگاه به نیّت وقف وصل شده است.

کم

کم: اسمی است مبنی، لازم الصّدر و مبهم که محتاج تمییز است.

گاهی استفهامیّه می آید امّا در قرآن نیامده است و گاهی خبریّه به معنی کثیر می آید و غالبا

در مقام افتخار و مباهات به کار می رود، قوله تعالی: «وَ کَمْ مِنْ مَلَکٍ فِی السَّماواتِ»، «وَ کَمْ مِنْ قَرْیَهٍ أَهْلَکْناها» کسائی گفته است: اصلش کما و الف آن افتاده است، مانند: بم و لم، و زجّاج ردّش کرد که اگر چنین بود واجب بود که مفتوحه المیم باشد «1».

کی

کی: حرفی است که دو معنی دارد: یکی تعلیل، قوله تعالی: «کَیْ لا یَکُونَ دُولَهً بَیْنَ الْأَغْنِیاءِ مِنْکُمْ» دیگری به معنی ان مصدریّه، قوله تعالی: «لِکَیْلا تَأْسَوْا عَلی ما فاتَکُمْ» در این جا صحیح است که ان جانشین آن شود، دیگر آن که اگر حرف تعلیل باشد، لام تعلیلیّه بر آن داخل نمی شود «2».

______________________________

(1) در فارسی، یعنی چه بسا، چه بسیار.

(2) در فارسی، یعنی تا این که.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 142

کیف

کیف: اسمی است که به دو وجه می آید: یکی شرط، مانند قوله تعالی:

«یُنْفِقُ کَیْفَ یَشاءُ» و جواب در آنها به دلالت ما قبلش محذوف است «1».

دیگری برای استفهام است که غالب است و با آن از حالت چیزی سؤال می شود نه ذات آن چیز، و سؤال با آن در جایی صحیح است که بتوان شبیه یا غیر شبیه بر آن اطلاق نمود بنابراین درباره خداوند به کار نمی رود.

و آنچه خداوند متعال به لفظ کیف خبر داده، استخباری است بر طریق تنبیه مخاطب یا توبیخ، قوله تعالی: «کَیْفَ تَکْفُرُونَ»، «کَیْفَ یَهْدِی اللَّهُ قَوْماً» «2».

حرف اللّام

ل

اشاره

ل: لام بر چهار قسم است: جارّه، ناصبه، جازمه، مهمله یا غیر عامله.

لام جارّه با ظاهر مکسور، و با ضمیر مفتوح است جز با یاء و چند معنی دارد:

1- استحقاق و آن واقع می شود میان ذاتی و معنایی، قوله تعالی: «الْحَمْدُ لِلَّهِ»، «الْمُلْکُ یَوْمَئِذٍ لِلَّهِ»، «لِلَّهِ الْأَمْرُ»، «وَیْلٌ لِلْمُطَفِّفِینَ» «3».

______________________________

(1) در فارسی، یعنی به گونه ای، هر جور.

(2) در فارسی، چگونه.

(3) در فارسی، یعنی برای.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 143

تنبیه:

در بعضی قراءات که «الْحَمْدُ لِلَّهِ» با ضمّ لام آمده عارضی است و برای اتّباع از ضمّه دال است.

2- از معانی آن اختصاص است، قوله تعالی: «إِنَّ لَهُ أَباً شَیْخاً کَبِیراً»، «فَإِنْ کانَ لَهُ إِخْوَهٌ».

3- تعلیل، قوله تعالی: «وَ إِنَّهُ لِحُبِّ الْخَیْرِ لَشَدِیدٌ» ای لاجل حبّ الخیر.

4- ملکیّت، قوله تعالی: «لَهُ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ» «1».

5- موافقت الی قوله تعالی: «بِأَنَّ رَبَّکَ أَوْحی لَها»، «کُلٌّ یَجْرِی لِأَجَلٍ مُسَمًّی» و موافقت علی قوله تعالی: «وَ یَخِرُّونَ لِلْأَذْقانِ»، «دَعانا لِجَنْبِهِ»، «تَلَّهُ لِلْجَبِینِ»، «وَ إِنْ أَسَأْتُمْ فَلَها»، «وَ لَهُمُ اللَّعْنَهُ».

و موافقت فی قوله تعالی: «وَ نَضَعُ الْمَوازِینَ الْقِسْطَ لِیَوْمِ الْقِیامَهِ»، «لا یُجَلِّیها لِوَقْتِها إِلَّا هُوَ»، «یا لَیْتَنِی قَدَّمْتُ لِحَیاتِی» امّا بعضی گفته اند: در اینجا برای تعلیل است ای لاجل حیوتی.

و به معنی عند مانند قراءت «بَلْ کَذَّبُوا بِالْحَقِّ لَمَّا جاءَهُمْ» به تخفیف لما و کسر لام، ای بل کذّبوا بالحقّ عندما جائهم.

و به معنی بعد، قوله تعالی: «أَقِمِ الصَّلاهَ لِدُلُوکِ الشَّمْسِ».

و به معنی عن، قوله تعالی: «قالَ الَّذِینَ کَفَرُوا لِلَّذِینَ آمَنُوا لَوْ کانَ خَیْراً ما

______________________________

(1) در فارسی، یعنی از آن.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 144

سَبَقُونا إِلَیْهِ» ای عن الّذین آمنوا فی حقّهم نه آن که

مخاطب، مؤمنین باشند زیرا اگر مخاطب، مؤمنین بودند باید گفته می شد: ما سبقتمونا الیه.

و به معنی تبلیغ، و آن مجرور می کند اسم سامع قول یا چیزی به معنای آن را، مانند اذن قوله تعالی: «قالَ لَهُمْ»، «قُلْ لِلَّذِینَ»، «قِیلَ لَهُمْ»، «أُذِنَ لِلَّذِینَ یُقاتَلُونَ».

و به معنی صیروره، که در آن جا لام عاقبت نامیده می شود، قوله تعالی:

«فَالْتَقَطَهُ آلُ فِرْعَوْنَ لِیَکُونَ لَهُمْ عَدُوًّا وَ حَزَناً» این جا مراد عاقبت التقاط است نه علّت آن، زیرا علّت التقاط، تبنّی موسی بوده است، قوله تعالی از قول فرعون:

«عَسی أَنْ یَنْفَعَنا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً».

برخی گفته اند: در این جا هم برای تعلیل است مجازا زیرا عداوت او ناشی از التقاط نیست، و هرچند غرض ایشان از التقاط «لیکون عدوا لهم» نبود امّا نازل منزله غرض بود مجازا.

ابو حیّان گوید: به نظر من لام در این جا برای تعلیل است حقیقه و انّهم التقطوه لیکون لهم عدوّا امّا حذف مضافی در کار است تقدیرش لمخافه ان یکون لهم، کقوله تعالی: «یُبَیِّنُ اللَّهُ لَکُمْ أَنْ تَضِلُّوا» امّا سبب بودن آن به طور مجازی اصحّ است و تقدیری لازم ندارد اگرچه در نظر ایشان التقاط برای عدوّ بودن او نبود امّا چون فی الواقع و نفس الامر عاقبت این التقاط به آن جا می کشید، نازل منزله سبب شد دیگر آن که تقدیر مخافه مخلّ معنی و مقصود است زیرا التقاط در اثر القای محبّت طفل از جانب خداوند در دل ایشان بود که اذا جاء القدر عمی البصر نه برای رهایی از عداوت او زیرا بهترین راه رهایی، کشتن طفل بود، مانند هزاران طفل دیگر.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 145

و لام برای تأکید می آید و آن زایده است یا

برای تقویت عامل ضعیفی است از نظر فرعی بودن یا تأخیر، قوله تعالی: «رَدِفَ لَکُمْ»، «یُرِیدُ اللَّهُ لِیُبَیِّنَ لَکُمْ»، «وَ أُمِرْنا لِنُسْلِمَ»، «فَعَّالٌ لِما یُرِیدُ»، «إِنْ کُنْتُمْ لِلرُّءْیا تَعْبُرُونَ»، «وَ کُنَّا لِحُکْمِهِمْ شاهِدِینَ».

و برای بیان کردن فاعل یا مفعول، قوله تعالی: «فَتَعْساً لَهُمْ»، «هَیْهاتَ هَیْهاتَ لِما تُوعَدُونَ»، «هَیْتَ لَکَ».

دوّم از اقسام لام؛ لام ناصبه است و آن لام تعلیل است، کوفیّون گفته اند:

نصب به لام است و دیگران گفته اند: به ان مقدّری است که در محلّ جرّ است به لام.

سوّم از اقسام لام، لام جازمه است و آن لام طلب است که مکسور است و طایفه سلیم آن را مفتوح می کنند و سکون آن پس از واو و فاء بیشتر است از حرکت آن کقوله تعالی: «فَلْیَسْتَجِیبُوا لِی وَ لْیُؤْمِنُوا بِی» «1».

گاهی هم پس از ثمّ ساکن می شود، قوله تعالی: «ثُمَّ لْیَقْضُوا تَفَثَهُمْ وَ لْیُوفُوا نُذُورَهُمْ» و در تمام موارد خواه طلب به معنی امر باشد، مانند قوله تعالی: «لِیُنْفِقْ ذُو سَعَهٍ مِنْ سَعَتِهِ» یا به معنی دعا، قوله تعالی: «لِیَقْضِ عَلَیْنا رَبُّکَ» یا معنی خبری داشته باشد، مانند قوله تعالی: «فَلْیَمْدُدْ لَهُ الرَّحْمنُ مَدًّا»، «وَ لْنَحْمِلْ خَطایاکُمْ»، یا معنی تهدید، مانند قوله تعالی: «فَمَنْ شاءَ فَلْیُؤْمِنْ وَ مَنْ شاءَ فَلْیَکْفُرْ» چنین است و جزم لام در فعل غایب بسیار است، قوله تعالی: «فَلْتَقُمْ طائِفَهٌ مِنْهُمْ مَعَکَ وَ لْیَأْخُذُوا أَسْلِحَتَهُمْ فَإِذا سَجَدُوا فَلْیَکُونُوا مِنْ وَرائِکُمْ وَ لْتَأْتِ طائِفَهٌ أُخْری لَمْ یُصَلُّوا فَلْیُصَلُّوا مَعَکَ» امّا جزم آن در مخاطب اندک است، قوله تعالی: «فَبِذلِکَ فَلْیَفْرَحُوا» در

______________________________

(1) در فارسی، یعنی باید.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 146

قراءت به تاء و در فعل متکلّم از آن هم اندکتر است،

قوله تعالی: «وَ لْنَحْمِلْ خَطایاکُمْ».

چهارم از اقسام لام، لام غیر عامله است و آن چهار قسم است:

1- لام ابتدا، و فایده آن دو چیز است:

اوّل- تأکید مضمون جمله، قوله تعالی: «لَمَسْجِدٌ أُسِّسَ عَلَی التَّقْوی»، «لَیُوسُفُ وَ أَخُوهُ أَحَبُّ»، «لَأَنْتُمْ أَشَدُّ رَهْبَهً» و اگر با انّ مشدّده بیاید، مؤخّر می شود تا آن که دو ادات تأکید مجاور نباشند، قوله تعالی: «إِنَّ فِی ذلِکَ لَعِبْرَهً» که بر سر اسم انّ درآمده و قوله تعالی: «إِنَّ رَبَّکَ لَبِالْمِرْصادِ» که بر سر خبر انّ درآمده است «1».

دوّم- خالص کردن فعل مضارع برای حال، و لام ابتدا هم بر مبتدا داخل می شود، قوله تعالی: «لَأَنْتُمْ أَشَدُّ رَهْبَهً فِی صُدُورِهِمْ» هم بر اسم انّ که مؤخّر گردد، قوله تعالی: «إِنَّ عَلَیْنا لَلْهُدی وَ إِنَّ لَنا لَلْآخِرَهَ وَ الْأُولی» و بر خبر انّ قوله تعالی: «إِنَّ رَبِّی لَسَمِیعُ الدُّعاءِ»، «إِنَّ رَبَّکَ لَیَحْکُمُ بَیْنَهُمْ»، «وَ إِنَّکَ لَعَلی خُلُقٍ عَظِیمٍ».

2- از اقسام لام غیر عامله، لام زایده در خبر انّ مفتوحه است در قراءت سعید بن جبیر «إِلَّا إِنَّهُمْ لَیَأْکُلُونَ الطَّعامَ» و لام زایده داخله بر مفعول، قوله تعالی:

«یَدْعُوا لَمَنْ ضَرُّهُ أَقْرَبُ مِنْ نَفْعِهِ».

3- از اقسام لام غیر عامله، لام جواب قسم است یا جواب لو یا جواب لولا، قوله تعالی: «تَاللَّهِ لَأَکِیدَنَّ أَصْنامَکُمْ»، «تَاللَّهِ لَقَدْ آثَرَکَ اللَّهُ عَلَیْنا»، «لَوْ تَزَیَّلُوا لَعَذَّبْنَا»، «وَ لَوْ لا دَفْعُ اللَّهِ النَّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَفَسَدَتِ الْأَرْضُ».

______________________________

(1) در فارسی، یعنی هر آینه.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 147

4- لام موطئه که مؤذنه هم خوانده می شود که برای خبر کردن، بر ادات شرط داخل می شود که جواب، بعد از آن مبنی بر اسم مقدّری است، قوله تعالی:

«لَئِنْ أُخْرِجُوا لا یَخْرُجُونَ مَعَهُمْ

وَ لَئِنْ قُوتِلُوا لا یَنْصُرُونَهُمْ وَ لَئِنْ نَصَرُوهُمْ لَیُوَلُّنَّ الْأَدْبارَ» و از این باب است، قوله تعالی: «لَما آتَیْتُکُمْ مِنْ کِتابٍ وَ حِکْمَهٍ».

لا

اشاره

لا: بر چند وجه می آید:

اوّل- نافیه، و آن بر چند نوع است:

1- آن که عمل کند، مانند: ان و آن در وقتی است که برای نفی جنس به کار رود بر سبیل تنصیص و در این مورد تبرئه نامیده می شود و نصب آن وقتی ظاهر می شود که اسم آن مضاف یا شبه مضاف باشد، مانند: لا صاحب جود ممقوت، یا رافع باشد، مانند: لا حسنا فعله مذموم، یا ناصب باشد، مانند: لا طالعا جبلا حاضر، و در غیر اینها با اسم خود ترکیب می شود، مانند: «لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ»، «لا رَیْبَ فِیهِ» و آن جا که مکرّر شود هم ترکیب و نصب جایز است، مانند وله تعالی:

«فَلا رَفَثَ وَ لا فُسُوقَ وَ لا جِدالَ فِی الْحَجِّ» و هم با اعراب مناسب مقام، قوله تعالی:

«لا بَیْعٌ فِیهِ وَ لا خُلَّهٌ وَ لا شَفاعَهٌ»، «لا لَغْوٌ فِیها وَ لا تَأْثِیمٌ» «1».

2- آن که عمل کند چون لیس، قوله تعالی: «وَ لا أَصْغَرَ مِنْ ذلِکَ وَ لا أَکْبَرَ إِلَّا فِی کِتابٍ مُبِینٍ».

______________________________

(1) در فارسی، یعنی نیست، نه.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 148

3 و 4- آن که عاطفه باشد یا جوابیّه، و در قرآن نمونه ندارد.

5- آن که غیر اینها باشد، پس اگر مابعدش جمله اسمیّه باشد که صدر آن معرفه باشد و یا نکره باشد، امّا در آن عمل نکرده باشد و یا بعد از آن فعل، فعل ماضی باشد لفظا یا تقدیرا در هر سه مورد تکرار آن واجب است، به ترتیب، مانند:

«لَا الشَّمْسُ یَنْبَغِی لَها أَنْ تُدْرِکَ

الْقَمَرَ»، «لا فِیها غَوْلٌ وَ لا هُمْ عَنْها یُنْزَفُونَ»، «فَلا صَدَّقَ وَ لا صَلَّی» امّا اگر بعد از آن مضارع بود تکرار لازم نیست، مانند قوله تعالی:

«لا یُحِبُّ اللَّهُ الْجَهْرَ بِالسُّوءِ»، «قُلْ لا أَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْراً».

و این قسم لا واقع می شود میان ناصب و منصوب، قوله تعالی: «لِئَلَّا یَکُونَ لِلنَّاسِ» و میان جازم و مجزوم، قوله تعالی: «إِلَّا تَفْعَلُوهُ تَکُنْ فِتْنَهٌ» «1».

دوّم از وجوه لا، آن که برای طلب ترک باشد و مختص مضارع است و آن را مجزوم می کند و به معنی استقبالی می برد، خواه به صورت نهی باشد، مانند قوله تعالی: «لا تَتَّخِذُوا عَدُوِّی»، «لا یَتَّخِذِ الْمُؤْمِنُونَ الْکافِرِینَ أَوْلِیاءَ»، «وَ لا تَنْسَوُا الْفَضْلَ بَیْنَکُمْ» یا به صورت دعا، قوله تعالی: «لا تُؤاخِذْنا إِنْ نَسِینا».

سوّم از وجوه لا، تأکید است و آن زایده است، قوله تعالی: «ما مَنَعَکَ أَلَّا تَسْجُدَ»، «ما مَنَعَکَ إِذْ رَأَیْتَهُمْ ضَلُّوا أَلَّا تَتَّبِعَنِ» «لِئَلَّا یَعْلَمَ أَهْلُ الْکِتابِ» ای لیعلموا که ابن جنّی گفته: لا، در این جا برای تأکید است و قائم مقام تکرار جمله است. و در «لا أُقْسِمُ بِیَوْمِ الْقِیامَهِ» اختلاف هست بعضی گویند: زایده است و فایده آن گذشته از تأکید، تمهید برای نفی جواب است و تقدیر چنان است: لا اقسم بیوم

______________________________

(1) در فارسی، اگر نه معنی می دهد.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 149

القیمه لا یترکون سدی.

و مانند آن است، قوله تعالی: «فَلا وَ رَبِّکَ لا یُؤْمِنُونَ حَتَّی یُحَکِّمُوکَ فِیما شَجَرَ بَیْنَهُمْ». امّا بعضی گفته اند: در این جا هم نافیه است برای نفی آرا و اعتقاداتی که دارند، و در آیات قبل تشریح شده خداوند فرماید: فلا، چنین نیست آنگاه ابتدا می کند به قسم: «وَ رَبِّکَ لا یُؤْمِنُونَ حَتَّی یُحَکِّمُوکَ»

الآیه «1».

و اگر گویند که: ابتدا به لا مفرد از استیناف کلام با قسم روا نیست، جواب گوییم: قرآن همه اش همچون یک واحد است به همین جهت چه بسا مطالبی که در یک سوره آمده و جواب آن در سوره دیگر است، قوله تعالی: «وَ قالُوا یا أَیُّهَا الَّذِی نُزِّلَ عَلَیْهِ الذِّکْرُ إِنَّکَ لَمَجْنُونٌ» و در سوره دیگر آمده است: «ما أَنْتَ بِنِعْمَهِ رَبِّکَ بِمَجْنُونٍ».

و گفته اند که: در این جا منفی، همان سوگند اخباری است نه انشایی، خبر می دهد از یاد نکردن قسم برای اعظام قسم زیرا در مرتبه اوّل قسم یاد کردن به چیزی اعظامی است برای آن چیز؛ و در مرتبه دوم یاد نکردن قسم، اعظامی برای قسم است که با اخبار از یاد نکردن انجام شده، بنابراین مراد، اخبار از یاد نکردن قسم است نه انشای قسم، کما قال تعالی: «فَلا أُقْسِمُ بِمَواقِعِ النُّجُومِ وَ إِنَّهُ لَقَسَمٌ لَوْ تَعْلَمُونَ عَظِیمٌ» که با قسمت دوّم آیه عین مطلب توضیح داده شده است و زمخشری این قول را برگزیده است «2».

______________________________

(1) در فارسی، یعنی نه چنین است برای استدراک.

(2) در فارسی، یعنی نه به جان تو.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 150

و در قوله تعالی: «قُلْ تَعالَوْا أَتْلُ ما حَرَّمَ رَبُّکُمْ عَلَیْکُمْ أَلَّا تُشْرِکُوا» برخی گویند: نافیه است و برخی گویند: زایده است امّا در قوله تعالی: «وَ حَرامٌ عَلی قَرْیَهٍ أَهْلَکْناها أَنَّهُمْ لا یَرْجِعُونَ» بعضی گفته اند: زایده است و بعضی گفته اند: نافیه است به معنی یمتنع عدم رجوعه الی الآخره.

تنبیه: گاهی لا، اسمی است به معنی غیر و اعراب آن در مابعدش ظاهر می شود،

مانند قوله تعالی: «غَیْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَیْهِمْ وَ لَا الضَّالِّینَ»، «لا مَقْطُوعَهٍ وَ لا مَمْنُوعَهٍ»، «لا فارِضٌ وَ لا بِکْرٌ».

فایده: گاهی الف آن می افتد و ابن

جنّی قراءت: «و اتّقوا فتنه لتصیبنّ الّذین ظلموا منکم خاصّه» را از آن باب دانسته است.

لات

اشاره

لات: در آن اختلاف شده است بعضی گفته اند: فعل ماضی است به معنی نقص و بعضی گویند: اصل آن لیس است، یاء متحرک شده و به الف تبدیل گشته است زیرا ماقبلش مفتوح بود و سین به تاء تبدیل شد، برخی گویند: مرکّب از دو کلمه است: لا نافیه و تاء تأنیث. و متحرّک شده برای التقای ساکنین و غالبا چنین عقیده دارند، بعضی گویند: لا نافیه و تاء زایده است که به حین چسبیده است و ابو عبیده ادعا کرده که در رسم الخط مصحف عثمانی دیده است و لات حین مناص.

و در عمل آن اختلاف هست اخفش گوید: عمل نمی کند، پس اگر دنباله آن

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 151

مرفوع بود مبتدا و خبر است و اگر منصوب بود، آن نصب، به فعل محذوفی است، قوله تعالی: «وَ لاتَ حِینَ مَناصٍ» که اگر مرفوع باشد معنی می دهد: کائن لهم و اگر منصوب باشد معنی می دهد: لا اری حین مناص.

بعضی گویند: عمل انّ مشدّده را دارد، بعضی گویند: مانند لیس عمل می کند، و بنابر هر دو قول، بعد از آن ذکر نمی شود مگر یکی از دو مفعول.

و در مفعول آن اختلاف کرده اند، فرّاء گفته است: فقط در لفظ حین عمل می کند.

و فارسی گفته است در حین و مرادفاتش عمل می کند، زمخشری گفته: تاء زائده است و مخصوص به نفی اعیان است.

تنبیه: قراءتی به کسر حین هست

و فرّاء گفته است: لات چون حرف جارّه استعمال می شود مخصوص اسمای زمان و لات حین از آن باب است.

لا جرم

لا جرم: در قرآن، در پنج مورد آمده که دنباله آن انّ و اسم آن است و فعلی به دنبال آن نیامده است و در آن اختلاف هست به شرح زیر:

1- لا، نافیه است و جرم، فعلی است به معنی حقّا و آن با آنچه در حیّز آن است در موضع رفع است.

2- لا زایده است و جرم به معنی کسب است ای کسب لهم عملهم الندامه و ما

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 152

فی حیّزها در موضع نصب است.

3- آنها دو کلمه اند که مرکّب شده اند و معنای آنها حقّا می باشد.

4- معنای آنها لابدّ است و ما بعد آن در موضع نصب است به اسقاط حرف جرّ «1».

لکنّ

لکنّ: حرفی است که اسم را منصوب و خبر را مرفوع می کند و معنی آن استدراک است و تفسیر استدراک آن است که به مابعدش حکمی نسبت دهد مخالف حکم ماقبلش، و از این جهت لازم است که مقدّم بر آن باشد، یعنی مقدّم بر کلامی که مخالف یا مناقض ما قبلش است، مانند قوله تعالی: «وَ ما کَفَرَ سُلَیْمانُ وَ لکِنَّ الشَّیاطِینَ کَفَرُوا» و گاهی برای تأکید می آید مجرّد از معنی استدراک، و در حقیقت از چیزی که گمان ثبوتش می رود، استدراک می کند، مانند: زید شجاع و لکنّه کریم زیرا کرم و شجاعت گویی از هم جدا نیستند، پس نفی یکی از آنها موجب نفی دیگری نیست.

و مانند: لو جائنی اکرمته و لکنّه لم یجی ء، در این جا لکنّ تأکید کرده مفاد لو امتناعیّه را «2».

امّا ابن عصفور گفته: تأکید از هر دو آنهاست و این اصحّ است همچنان که

______________________________

(1) در فارسی، یعنی ناچار.

(2) در فارسی، یعنی لیکن،

امّا.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 153

کانّ، مؤکّد تشبیه است، از این جهت بعضی گفته اند: لکنّ مرکّب است از لکن و أنّ، همزه برای تخفیف، و نون از جهت التقای ساکنین افتاد، لکنّ شده است.

لکن

لکن: به تخفیف نون بر دو نوع است:

اوّل- مخفّفه از مثقّله و آن حرف ابتدایی است که عمل می کند، امّا برای مجرّد استدراک است و عاطفه نیست چون با عاطفه مقرون می شود.

دوّم- عاطفه است هرگاه به دنبال آن مفردی بیاید، و آن هم به معنی استدراک است، قوله تعالی: «لکِنِ اللَّهُ یَشْهَدُ»، «لکِنِ الرَّسُولُ»، «لکِنِ الَّذِینَ اتَّقَوْا رَبَّهُمْ».

لدی و لدن

لدی و لدن: هر دو را در ذیل عند گفتیم.

لعلّ

لعلّ: حرفی است که اسم را منصوب و خبر را مرفوع می کند و چند معنی دارد:

1- ترجّی امر محبوب که اشهر انهاست، قوله تعالی: «لَعَلَّکُمْ تُفْلِحُونَ» و اشفاق از مکروه، قوله تعالی: «لَعَلَّ السَّاعَهَ قَرِیبٌ» تنوخی گفته است: لعلّ، تأکید ترجّی می کند.

2- تعلیل، و از این باب است، قوله تعالی: «فَقُولا لَهُ قَوْلًا لَیِّناً لَعَلَّهُ یَتَذَکَّرُ أَوْ

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 154

یَخْشی» «1».

3- استفهام، و از این باب است، قوله تعالی: «لا تَدْرِی لَعَلَّ اللَّهَ یُحْدِثُ بَعْدَ ذلِکَ أَمْراً»، «وَ ما یُدْرِیکَ لَعَلَّهُ یَزَّکَّی» و به همین جهت است که یدری از عمل، تعلیق شده است «2».

در برهان گوید: بغوی از واقدی نقل کرده است که آنچه در قرآن لعلّ هست، همه برای تعلیل است مگر قوله تعالی: «لَعَلَّکُمْ تَخْلُدُونَ» که برای تشبیه است.

بغوی گوید: بودن لعلّ برای تشبیه، قول غریبی است که نحویّون آن را ذکر نکرده اند.

در صحیح بخاری در قوله تعالی: «لَعَلَّکُمْ تَخْلُدُونَ» آمده که لعلّ برای تشبیه است و دیگران گفته اند: برای رجای محض است نسبت به مخاطبین.

سیوطی گوید: ابن ابی حاتم از طریق سدّی از ابی مالک نقل می کند که گفت: لعلّکم در قرآن به معنی کی می باشد جز این آیه در سوره شعراء: «لَعَلَّکُمْ تَخْلُدُونَ» ای کانّکم تخلدون.

لم

لم: حرف جزم است برای نفی مضارع و قلب آن به ماضی، قوله تعالی: «لَمْ

______________________________

(1) در فارسی، یعنی شاید، امید می رود.

(2) در فارسی، یعنی چه می دانم؟ شاید.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 155

یَلِدْ وَ لَمْ یُولَدْ» و نصب در آن لغتی است چنانچه در قراءتی «أَ لَمْ نَشْرَحْ» را به فتح حاء خوانده اند «1».

لمّا

اشاره

لمّا: بر چند وجه می آید:

1- حرف جزمی است مختصّ مضارع که مضارع را نفی می کند و به معنی ماضی برمی گرداند، مانند: لم، امّا از چند وجه، با هم متمایزند:

اوّل- آن که به ادات شرط مقرون نمی شود و نفی آن مستمر است تا زمان حال و نزدیک به آن، و توقّع ثبوت آن هم هست، ابن مالک گوید: «لَمَّا یَذُوقُوا عَذابِ» معنایش این است: لم یذوقوه و ذوقه لهم متوقّع، زمخشری در آیه: «وَ لَمَّا یَدْخُلِ الْإِیمانُ فِی قُلُوبِکُمْ» گوید: آنچه در لمّا از معنی توقّع هست دالّ است بر این که اینان بعدا ایمان آورده اند، قوله تعالی: «قالَتِ الْأَعْرابُ آمَنَّا قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا وَ لکِنْ قُولُوا أَسْلَمْنا وَ لَمَّا یَدْخُلِ الْإِیمانُ فِی قُلُوبِکُمْ» «2».

دوّم از وجوه افتراق، آن است که نفی لمّا مؤکّدتر است از نفی لم؛ لمّا نفیی است از قد فعل با قد تحقیق و لم نفی فعل است بدون قد، از این جهت زمخشری در فائق، تبعا لابن جنّی گوید: لمّا مرکّب است از لم و ما، و نحویّون همینطوری که برای تحقیق در اثبات، قد را اضافه کردند، در نفی هم ما را اضافه کرده اند.

______________________________

(1) در فارسی، یعنی نه و نه.

(2) در فارسی، یعنی هرگز نه.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 156

سوّم از وجوه افتراق، آن است که منفی

به لمّا جایز الحذف است به خلاف لم و در آیه «وَ إِنَّ کُلًّا لَمَّا لَیُوَفِّیَنَّهُمْ رَبُّکَ أَعْمالَهُمْ» تقدیر آن: و ان کلّا لما یهملوا او یترکوا می باشد. ابن هشام گفته است: وجهی در آیه بهتر از این نمی یابم هرچند آن را بعید بشمارند زیرا نظایری در قرآن ندارد، امّا حقّ آن است که مستبعد نباشد.

سیوطی گوید: بهتر آن است که تقدیر چنین باشد: و ان کلّا لمّا یوفوا اعمالهم ای انّهم الی الان لم یوفوها و سیوفونها.

2- از وجوه استعمالات لمّا آن است که بر ماضی داخل شود، در آن صورت اقتضای دو جمله دارد که دوّمی با وجود اوّلی موجود می شود، قوله تعالی: «فَلَمَّا نَجَّاکُمْ إِلَی الْبَرِّ أَعْرَضْتُمْ» و آن را حرف وجود برای وجود دیگر می نامند. و بعضی گفته اند که: در این جا ظرف است به معنی حین «1».

ابن مالک گفته است به معنی اذ می باشد، چون مختص است به ماضی و به اضافه شدن به جمله، و جواب آن یا به ماضی می باشد، مانند قوله تعالی: «فَلَمَّا نَجَّاکُمْ إِلَی الْبَرِّ أَعْرَضْتُمْ» یا به جمله اسمیّه مصدّر به فاء، کقوله تعالی: «فَلَمَّا نَجَّاهُمْ إِلَی الْبَرِّ فَمِنْهُمْ مُقْتَصِدٌ» یا به جمله اسمیّه مصدّر به اذای فجائیّه، کقوله تعالی: «فَلَمَّا نَجَّاهُمْ إِلَی الْبَرِّ إِذا هُمْ یُشْرِکُونَ» یا به مضارع، کقوله تعالی: «فَلَمَّا ذَهَبَ عَنْ إِبْراهِیمَ الرَّوْعُ یُجادِلُنا فِی قَوْمِ لُوطٍ».

3- از وجوه لمّا آن که برای استثناء باشد، در این صورت هم داخل می شود بر جمله اسمیّه، کقوله تعالی: «إِنْ کُلُّ نَفْسٍ لَمَّا عَلَیْها حافِظٌ» ای الّا علیها حافظ.

______________________________

(1) در فارسی، آنگاه که معنی می دهد.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 157

و هم به ماضی، کقوله تعالی:

«وَ إِنْ کُلُّ ذلِکَ لَمَّا مَتاعُ الْحَیاهِ الدُّنْیا» «1».

توضیح:

سیوطی که این آیه را برای مثال ماضی آورده است گمان می رود از آن جهت باشد که مقصود از ماضی اعمّ از لفظی و معنوی است، چنانچه ابن هشام در مغنی تصریح کرده است و متاع الحیوه الدّنیا را از آن جهت در حکم ماضی معنوی گرفته است که اموری ماضیه، نسبت به آخرتند که مؤخّر آیه چنین است: «وَ الْآخِرَهُ عِنْدَ رَبِّکَ لِلْمُتَّقِینَ».

لن

لن: حرف نفی و ناصب برای استقبال است و نفی به آن ابلغ است از نفی به لا، و آن برای تأکید نفی است چنانچه گویی: لا برای افعل است و لن برای انّی افعل همچنان که در لمّا و لم گفتیم.

زمخشری گفته: برای تأبید نفی است، قوله تعالی: «لَنْ یَخْلُقُوا ذُباباً وَ لَوِ اجْتَمَعُوا لَهُ»، «فَإِنْ لَمْ تَفْعَلُوا وَ لَنْ تَفْعَلُوا» «2».

و بر قول زمخشری ایراد کرده اند که: اگر برای تأبید بود، توقیت برای آن غلط بود، مانند قوله تعالی: «فَلَنْ أُکَلِّمَ الْیَوْمَ إِنْسِیًّا»، «لَنْ نَبْرَحَ عَلَیْهِ عاکِفِینَ حَتَّی یَرْجِعَ

______________________________

(1) در فارسی، یعنی مگر آن که.

(2) در فارسی، یعنی هرگز نه.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 158

إِلَیْنا مُوسی» و همچنین در قوله تعالی: «وَ لَنْ یَتَمَنَّوْهُ أَبَداً» تکرار تأبید به لم و ابد لازم می آمد، امّا می توان جواب داد که توقیت در «فَلَنْ أُکَلِّمَ» و در «لَنْ نَبْرَحَ» تأبید در وقت و امد معیّن است، و در «لَنْ یَتَمَنَّوْهُ» تکرار نیست بلکه تأکید است.

لو

اشاره

لو: حرف شرطی است مستعمل در گذشته، که مضارع را به معنی ماضی برمی گرداند به عکس ان شرطیّه، و هم در افاده امتناع و هم در کیفیت آن افاده بر چند قول زیر اختلاف هست:

1- آن که به هیچ

وجه دلالت بر امتناع شرط یا امتناع جواب ندارد، بلکه برای مجرّد ربط جواب است به شرط. ابن هشام گوید: این قول مانند انکار ضروریّات است، زیرا فهم امتناع از لو، مانند بدیهیّات است زیرا هر کس جمله لو فعل زید را بشنود، عدم وقوع فعل را از آن می فهمد بدون تردید، و به همین جهت است که استدراک از آن جایز است، مانند: لو جاء زید اکرمته و لکنّه لم یجی ء.

2- سیبویه گفته است که: لو حرفی است برای چیزی که بزودی واقع می شود در اثر وقوع چیز دیگر، به این معنی که توقّع می کند فعلی را در ماضی، که توقّع فعل دیگر در زمان آینده وابسته و متوقّف بر آن است و در حقیقت، توقّع فعل آینده بدون فعل گذشته ممتنع است و از این جهت آن را امتناعیّه نام داده اند.

3- که در السنه نحویّون و معربین آنچه مشهور است آن است که لو حرف امتناعیّه است که دلالت می کند بر امتناع جواب به علّت امتناع شرط، فقولک: لو جئتنی لاکرمتک دلالت می کند بر امتناع اکرام به علّت عدم وقوع مجی ء.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 159

و بر این قول اعتراض شده است به این که مواردی هست که جواب ممتنع نیست، کقوله تعالی: «وَ لَوْ أَنَّ ما فِی الْأَرْضِ مِنْ شَجَرَهٍ أَقْلامٌ وَ الْبَحْرُ یَمُدُّهُ مِنْ بَعْدِهِ سَبْعَهُ أَبْحُرٍ ما نَفِدَتْ کَلِماتُ اللَّهِ»، «وَ لَوْ أَسْمَعَهُمْ لَتَوَلَّوْا» زیرا معلوم است که عدم النفاد به هر صورت واقع است و همچنین تولّی عند عدم الاسماع.

4- از قول ابن مالک، که گوید: لو حرفی است که اقتضا دارد امتناع ما قبل خود را، و همچنین

استلزام ما قبل خود را برای ما بعد خود، بدون تعرّض به نفی دنباله خود، پس در قول لو قام زید قام عمرو؛ قیام زید در حین اخبار محکوم به انتفا است و نیز محکوم است به اینکه ثبوتش مستلزم ثبوت قیام عمرو است، و کلام متعرّض آن نیست که آیا عمرو غیر از قیام ملازم قیام زید، قیامی دارد یا نه؟ و ابن هشام گفته: این قول، احسن اقوال است.

فایده: ابن ابی حاتم از طریق ضحّاک از ابن عبّاس نقل می کند: که هرجا در قرآن، لو استعمال شده است، هرگز نخواهد شد.

امّا این مطلب درست نیست به دلیل امثال قوله تعالی: «أَیْنَما تَکُونُوا یُدْرِکْکُمُ الْمَوْتُ وَ لَوْ کُنْتُمْ فِی بُرُوجٍ مُشَیَّدَهٍ»، «وَ لَوْ نَشاءُ لَأَرَیْناکَهُمْ فَلَعَرَفْتَهُمْ بِسِیماهُمْ»، «وَ لَوْ تَری إِذْ فَزِعُوا فَلا فَوْتَ وَ أُخِذُوا مِنْ مَکانٍ قَرِیبٍ»، «لَوْ یَجِدُونَ مَلْجَأً أَوْ مَغاراتٍ أَوْ مُدَّخَلًا لَوَلَّوْا إِلَیْهِ وَ هُمْ یَجْمَحُونَ»، «أَ وَ لَمْ یَهْدِ لِلَّذِینَ یَرِثُونَ الْأَرْضَ مِنْ بَعْدِ أَهْلِها أَنْ لَوْ نَشاءُ أَصَبْناهُمْ بِذُنُوبِهِمْ» «1».

و اگر بخواهیم از این نمونه بیاوریم، کتاب گنجایش ندارد و همین اندازه برای

______________________________

(1) در فارسی، یعنی اگر.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 160

کسانی که معارف اسلامی را از مراجعی غیر از خاندان پیغمبر خواسته اند فراگیرند، کافی است.

فایده دوّم: لو امتناعیّه مختص فعل است، امّا مانند قوله تعالی: «قُلْ لَوْ أَنْتُمْ تَمْلِکُونَ خَزائِنَ رَحْمَهِ رَبِّی إِذاً لَأَمْسَکْتُمْ» در آن فعلی مقدّر است.

زمخشری گوید: هرگاه انّ بعد از لو واقع شود، واجب است که خبرش فعلی باشد که عوض فعل محذوف مقدّری باشد، و ابن حاجب او را ردّ کرده است به آیه «وَ لَوْ أَنَّ ما فِی الْأَرْضِ

مِنْ شَجَرَهٍ» و گفته است این در جایی خواهد بود که مشتق باشد نه جامد، و ابن مالک بر او ردّ کرد به قول شاعر:

لو انّ حیّا مدرک الفلاح أدرکه ملاعب الرّماح ابن هشام گوید: در قرآن آیه ای یافتم که خبر در آن، اسم مشتقّی است و زمخشری به آن متوجّه نگردیده است همچنان که نه او متوجّه آیه سوره لقمان شده و نه ابن حاجب، وگرنه منع از آن نمی کرد و نه ابن مالک وگرنه به جای شعر به آن استشهاد می نمود، و آن قوله تعالی: «یَوَدُّوا لَوْ أَنَّهُمْ بادُونَ فِی الْأَعْرابِ» است و همچنین آیه ای یافتم که خبر در آن ظرف است، قوله تعالی: «لَوْ أَنَّ عِنْدَنا ذِکْراً مِنَ الْأَوَّلِینَ» امّا زرکشی در برهان و دمامینی قول ابن هشام را ردّ کرده اند، به این که لو در آیه «لَوْ أَنَّهُمْ بادُونَ فِی الْأَعْرابِ» برای تمنّی است در حالی که این جا، سخن از لوی امتناعیّه است و عجبتر آن که سیرافی قبل از زمخشری این مطلب را گفته و این استدراک از قدیم منقول از شرح ایضاح ابن خبّاز است، امّا در مظانّ خودش یافت نمی شود بلکه باید آن را در باب انّ مشدّده و اخواتش یافت که گوید:

سیرافی گفته است: می توانی بگویی: لو انّ زیدا قام لاکرمته امّا نمی توانی بگویی:

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 161

لو انّ زیدا حاضر لاکرمته زیرا تلفّظ به فعلی نکرده ای که جای این فعل را پر کند، این است کلام سیرافی که گوید: خداوند فرموده است «وَ إِنْ یَأْتِ الْأَحْزابُ یَوَدُّوا لَوْ أَنَّهُمْ بادُونَ فِی الْأَعْرابِ» خبر انّ در این جا صفت است که بادون باشد، امّا می توان گفت که در

این جا لو به معنی تمنّی است و جاری مجرای لیت است کما تقول: لیتهم بادون؛ انتهی کلام ابن خبّاز «1».

و جواب لو یا مضارع منفی به لم است و یا ماضی منفی به ما یا ماضی مثبت، و غالب در مثبت دخول لام بر آن است، کقوله تعالی: «لَوْ نَشاءُ لَجَعَلْناهُ حُطاماً».

و مجرّد از لام، قوله تعالی: «لَوْ نَشاءُ جَعَلْناهُ أُجاجاً» و غالب بر منفی، مجرّد بودن از لام است، قوله تعالی: «وَ لَوْ شاءَ رَبُّکَ ما فَعَلُوهُ».

فایده سوّم: زمخشری گوید: فرق میان لو جائنی زید لکسوته و لو جائنی لکسوته و لو انّ زیدا جاء لکسوته این است که مقصد، در اوّل، مجرّد ربط دو فعل است و تعلیق یکی به دیگری بدون تعرّض به معنی زائدی بر تعلیق ساده، و در دوّم، به تعلیق یکی از دو معنی منضمّ گردیده، یکی نفی شکّ و شبهه در مکسوّ شدن زید قطعا، دوّم بیان این که زید مختص به این است نه غیر زید و آیه «لَوْ أَنْتُمْ تَمْلِکُونَ» از این باب است، امّا در مثال سوّم با وجود معانی دوّم، زیادت تأکیدی است به واسطه انّ و اشعار به آن که زید، حقّش آمدن است و با ترک آمدن از بهره خود غفلت کرده است و آیه «وَ لَوْ أَنَّهُمْ صَبَرُوا حَتَّی تَخْرُجَ إِلَیْهِمْ» از این باب است، فتأمّل.

______________________________

(1) در فارسی، یعنی کاش.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 162

تنبیه: لو شرطیّه برای مستقبل می آید

و آن جایی است که قرار دادن ان شرطیّه به جای آن جایز باشد، قوله تعالی: «وَ لَوْ کَرِهَ الْمُشْرِکُونَ»، «وَ لَوْ أَعْجَبَکَ حُسْنُهُنَّ» ای و ان کره و ان اعجبک «1».

و مصدریّه هم می آید و

آن در جایی است که جایز باشد ان مفتوحه جانشین آن گردد، و بیشتر جایی که می آید پس از کلمه ودّ و مشتقّات آن است، قوله تعالی: «وَدَّ کَثِیرٌ مِنْ أَهْلِ الْکِتابِ لَوْ یَرُدُّونَکُمْ»، «یَوَدُّ أَحَدُهُمْ لَوْ یُعَمَّرُ أَلْفَ سَنَهٍ»، «یَوَدُّ الْمُجْرِمُ لَوْ یَفْتَدِی مِنْ عَذابِ یَوْمِئِذٍ بِبَنِیهِ».

و برای تمنّی هم می آید و آن در جایی است که بتوان لیت را جانشین آن ساخت، کقوله تعالی: «لَوْ أَنَّ لِی کَرَّهً فَأَکُونَ مِنَ الْمُحْسِنِینَ» و از این جهت است که فعل در جواب آن منصوب می شود.

و برای تقلیل هم می آید، قوله تعالی: «وَ لَوْ عَلی أَنْفُسِکُمْ».

لولا

لولا: بر چهار وجه است:

1- حرف امتناع برای وجود است، در این صورت بر جمله اسمیّه داخل می شود و جواب آن اگر مثبت باشد فعلی مقرون به لام است، قوله تعالی: «فَلَوْ لا أَنَّهُ

______________________________

(1) در فارسی، و هرچند.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 163

کانَ مِنَ الْمُسَبِّحِینَ لَلَبِثَ فِی بَطْنِهِ إِلی یَوْمِ یُبْعَثُونَ» و مجرّد از لام است، اگر منفی باشد، قوله تعالی: «وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَیْکُمْ وَ رَحْمَتُهُ ما زَکی مِنْکُمْ مِنْ أَحَدٍ أَبَداً»، و اگر به دنبال آن ضمیری بیاید، حقّ آن است که ضمیر رفع باشد، قوله تعالی: «لَوْ لا أَنْتُمْ لَکُنَّا مُؤْمِنِینَ» «1».

2- آن که به معنی هلّا باشد پس برای تحضیض و عرض است در مضارع، قوله تعالی: «لَوْ لا تَسْتَغْفِرُونَ اللَّهَ»، «لَوْ لا أَخَّرْتَنِی إِلی أَجَلٍ قَرِیبٍ» «2».

و برای توبیخ و تندیم در مضارع، قوله تعالی: «لَوْ لا جاؤُ عَلَیْهِ بِأَرْبَعَهِ شُهَداءَ»، «فَلَوْ لا نَصَرَهُمُ الَّذِینَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ»، «وَ لَوْ لا إِذْ سَمِعْتُمُوهُ قُلْتُمْ»، «فَلَوْ لا إِذْ جاءَهُمْ بَأْسُنا تَضَرَّعُوا»، «فَلَوْ لا

إِذا بَلَغَتِ الْحُلْقُومَ»، «فَلَوْ لا إِنْ کُنْتُمْ غَیْرَ مَدِینِینَ تَرْجِعُونَها» «3».

3- آن که برای استفهام باشد، هروی چنین گفته است و آیه «لَوْ لا أَخَّرْتَنِی» و «لَوْ لا أُنْزِلَ إِلَیْهِ مَلَکٌ» را از این باب شمرده و ظاهر آن است که در این دو آیه به معنی هلّاست.

4- آن که برای نفی باشد، نیز هروی آن را ذکر کرده است، و آیه «فَلَوْ لا کانَتْ قَرْیَهٌ آمَنَتْ» را شاهد آورده است، ای فما امنت قریه ای اهلها عند مجی ء العذاب فنفعها ایمانها، و جمهور این قول را درست نمی دانند و می گویند مراد از آیه، توبیخ بر ترک ایمان است پیش از آمدن عذاب، و مؤیّد آن قراءت ابیّ بن کعب

______________________________

(1) در فارسی، یعنی اگر نه چنان می بود که، اگر نمی بود.

(2) در فارسی، یعنی اگر لا اقل.

(3) در فارسی، یعنی پس چرا.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 164

است که فهلّا خوانده و استثنا در این جا منقطع است.

فایده: از خلیل نقل شده که آنچه در قرآن از لولا هست به معنی هلّاست مگر آیه «فَلَوْ لا أَنَّهُ کانَ مِنَ الْمُسَبِّحِینَ» و در آن نظری هست به استناد آنچه از آیات ذکر شد، و همچنین قوله تعالی: «لَوْ لا أَنْ رَأی بُرْهانَ رَبِّهِ» که لولا در آن امتناعیّه است و جواب آن محذوف است ای: (لهمّ بها) و همچنین قوله تعالی: «لَوْ لا أَنْ مَنَّ اللَّهُ عَلَیْنا لَخَسَفَ بِنا»، «لَوْ لا أَنْ رَبَطْنا عَلی قَلْبِها».

ابن ابی حاتم گوید: موسی الخطمی به ما خبر داد از هارون بن ابی حاتم از عبد الرحمن بن حمّاد از اسباط از سدّی از ابی مالک که گفت: هرچه در قرآن فلولا هست به معنی

فهلّاست، مگر دو جا، قوله تعالی: «فَلَوْ لا کانَتْ قَرْیَهٌ آمَنَتْ فَنَفَعَها إِیمانُها» ای: (فما کانت قریه)، و قوله تعالی: «فَلَوْ لا أَنَّهُ کانَ مِنَ الْمُسَبِّحِینَ» و از این جا مراد خلیل، معلوم می شود که مقصودش لولای مقرون به فاء است نه لولای مجرّد.

لو ما

لو ما: به منزله لولاست، قوله تعالی: «لَوْ ما تَأْتِینا بِالْمَلائِکَهِ إِنْ کُنْتَ مِنَ الصَّادِقِینَ» مالقی گفته است: لو ما نمی آید مگر برای تحضیض.

لیت

لیت: حرفی است که اسم را منصوب و خبر را مرفوع می کند و معنای آن تمنّی است تنوخی گفته است افاده تأکید تمنّی می دهد. ابن هشام گوید: بیشتر برای

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 165

مستحیل به کار می رود «1».

خبر لیت یا جمله فعلیّه است که فعل آن ماضی است، قوله تعالی: «یَقُولُونَ یا لَیْتَنا أَطَعْنَا اللَّهَ وَ أَطَعْنَا الرَّسُولَا» یا جمله فعلیّه ای که فعل آن مضارع است، قوله تعالی: «قالَ یا لَیْتَ قَوْمِی یَعْلَمُونَ» و گاهی مضارع مجزوم، قوله تعالی: «وَ یَقُولُ یا لَیْتَنِی لَمْ أُشْرِکْ بِرَبِّی أَحَداً» و گاهی خبر آن جارّ و مجرور است، قوله تعالی: «یا لَیْتَ لَنا مِثْلَ ما أُوتِیَ قارُونُ».

و هرگز خبر لیت و لعلّ در قرآن، جمله اسمیّه نیامده است.

لیس

لیس: فعل جامد است از این جهت بعضی قایل به حرفیّت آن شده اند، و معنای آن نفی مضمون جمله در حال است و به قرینه، نفی غیر حال است، و برخی گویند: برای نفی حال و غیر حال است و ابن حاجب این آیه را «أَلا یَوْمَ یَأْتِیهِمْ لَیْسَ مَصْرُوفاً عَنْهُمْ» مؤیّد آورده زیر آن نفی مستقبل است. ابن مالک گوید: برای نفی عام استغراق جنس می آید، مانند: لای تبرئه و این مطلبی است که از آن غفلت شده و آیه «لَیْسَ لَهُمْ طَعامٌ إِلَّا مِنْ ضَرِیعٍ» از آن باب است «2».

______________________________

(1) در فارسی، یعنی کاش.

(2) در فارسی، یعنی نیست.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 166

حرف المیم

ما

ما: بر دو قسم است: اسمیّه و حرفیّه.

امّا اسمیّه موصوله می آید به معنی الّذی، قوله تعالی: «ما عِنْدَکُمْ یَنْفَدُ وَ ما عِنْدَ اللَّهِ باقٍ» و مذّکر و مؤنّث در آن یکسان است همچنین مفرد و تثنیه و جمع، غالب استعمال آن در فیما لا یعلم است و گاهی در فیمن یعلم، قوله تعالی: «وَ السَّماءِ وَ ما بَناها»، «وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ» أی اللّه «1».

و در ضمیر آن مراعات لفظ و معنی جایز است و هر دو در آیه: «وَ یَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ ما لا یَمْلِکُ لَهُمْ رِزْقاً مِنَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ شَیْئاً وَ لا یَسْتَطِیعُونَ» اجتماع کرده اند و مستعمل در موصول معرفه است به خلاف باقی موارد.

و استفهامیّه می آید به معنی ایّ شی ء، و با آن سؤال می شود از اعیان ما لا یعقل، اجناس و صفات آن، و اجناس ما یعقل و انواع صفاتشان، قوله تعالی:

«ما لَوْنُها»، «وَ ما تِلْکَ بِیَمِینِکَ»، «ما وَلَّاهُمْ»، «وَ مَا

الرَّحْمنُ» «2».

امّا از اعیان اولو العلم و العقل با آن سؤال نمی شود، خلافا لمن اجازه.

و امّا نقل قول فرعون: «وَ ما رَبُّ الْعالَمِینَ» برای اعلام جهالت اوست از این جهت موسی- علیه السّلام- جواب او را به صفات داده است.

______________________________

(1) در فارسی، یعنی آنچه.

(2) در فارسی، یعنی چیست، چه چیز.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 167

و در جایی که مجرور شود واجب است حذف الف آن و ابقای فتحه آن تا فرقی میان آن و موصوله باشد، قوله تعالی: «عَمَّ یَتَساءَلُونَ عَنِ النَّبَإِ الْعَظِیمِ»، «فِیمَ أَنْتَ مِنْ ذِکْراها»، «لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ» «1»، «بِمَ یَرْجِعُ الْمُرْسَلُونَ».

و شرطیّه می آید، قوله تعالی: «ما نَنْسَخْ مِنْ آیَهٍ أَوْ نُنْسِها نَأْتِ بِخَیْرٍ مِنْها أَوْ مِثْلِها»، «وَ ما تَفْعَلُوا مِنْ خَیْرٍ یَعْلَمْهُ اللَّهُ»، «فَمَا اسْتَقامُوا لَکُمْ فَاسْتَقِیمُوا لَهُمْ» و این مای شرطیّه، منصوب است به فعل دنبال خودش.

و تعجّبیّه می آید، قوله تعالی: «فَما أَصْبَرَهُمْ عَلَی النَّارِ»، «قُتِلَ الْإِنْسانُ ما أَکْفَرَهُ» «2». و نمونه سوّمی در قرآن ندارند مگر در قراءت سعید بن جبیر: «ما اغرّک بربّک الکریم» و محلّ ما رفع است به ابتدا و ما بعدش خبر آن است.

و آن هم نکره تامّه می آید، قوله تعالی: «إِنَّ اللَّهَ لا یَسْتَحْیِی أَنْ یَضْرِبَ مَثَلًا ما بَعُوضَهً فَما فَوْقَها» هم نکره موصوفه، مانند قوله تعالی: «نِعِمَّا یَعِظُکُمْ بِهِ» «3» ای نعم شیئا یعظکم به، و هم نکره غیر موصوفه، مانند «فَنِعِمَّا هِیَ» ای نعم شیئا هی، اینها بود احکام مای اسمیّه.

امّا مای حرفیّه به چند وجه می آید:

1- نافیه، و آن یا عامله است به عمل لیس، قوله تعالی: «ما هذا بَشَراً»، «ما هُنَّ أُمَّهاتِهِمْ»، «فَما مِنْکُمْ مِنْ أَحَدٍ عَنْهُ حاجِزِینَ»

و غیر از این سه نمونه در قرآن نیست، و یا غیر عامله، مانند قوله تعالی: «وَ ما تُنْفِقُونَ إِلَّا ابْتِغاءَ وَجْهِ اللَّهِ»، «فَما**

______________________________

(1) در فارسی، یعنی چرا.

(2) چه شگفتی زا است.

(3) در فارسی، یعنی چه خوب.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 168

رَبِحَتْ تِجارَتُهُمْ» «1».

ابن حاجب گوید: و آن برای نفی حال است و مقتضای کلام سیبویه آن است که معنی تأکید دارد زیرا سیبویه، مای نافیه را جواب قد قرار داده است در اثبات همچنان که در قد معنی تأکید اثبات همچنان ما جواب آن قرار داده شده است.

2- مصدریّه زمانیّه، قوله تعالی: «فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ» ای مدّه استطاعتکم؛ یا غیر زمانیّه، قوله تعالی: «فَذُوقُوا بِما نَسِیتُمْ» ای بنسیانکم «2».

3- زایده بودن برای افاده تأکید، و آن یا کافّه است، کقوله تعالی: «إِنَّمَا اللَّهُ إِلهٌ واحِدٌ»، «رُبَما یَوَدُّ الَّذِینَ کَفَرُوا لَوْ کانُوا مُسْلِمِینَ»، «کَأَنَّما أُغْشِیَتْ وُجُوهُهُمْ» یا غیر کافّه، کقوله تعالی: «فَإِمَّا تَرَیِنَّ مِنَ الْبَشَرِ أَحَداً»، «أَیًّا ما تَدْعُوا»، «أَیَّمَا الْأَجَلَیْنِ قَضَیْتُ»، «فَبِما رَحْمَهٍ مِنَ اللَّهِ»، «مَثَلًا ما بَعُوضَهً».

فارسی گوید: هرجا در قرآن شرطی بعد از ما آمده، مؤکّد به نون تأکید است چون فعل شرط با دخول مای مؤکّده شبیه فعل قسم است از آن جهت که ما، مانند لام قسم تأکید می کند.

ابو البقاء گوید: زیاد شدن ما از شدّت تأکید خبر می دهد.

فایده: هرجا ما پیش از لیس، با لم، یا لا یا بعد از الّا واقع شود، موصوله است، قوله تعالی: «ما لَیْسَ لِی بِحَقٍّ»، «ما لَمْ یَعْلَمْ»، «لِما لا یَعْلَمُونَ»، «إِلَّا ما

______________________________

(1) در فارسی، یعنی نیست، نه.

(2) در فارسی، یعنی هرچه، هر اندازه، در برابر.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 169

عَلَّمْتَنا» و

هرجا بعد از کاف تشبیه واقع شود مصدریّه است، و هرجا بعد از باء واقع شود احتمال موصوله بودن و مصدریّت هر دو در آن هست، کقوله تعالی: «بِما کانُوا یَظْلِمُونَ» و هرجا ما بین دو فعل واقع شود که سابق آنها از مفاهیم علم، درایت و نظر باشد، احتمال استفهامیّه و موصوله بودن در آن می رود، قوله تعالی: «وَ أَعْلَمُ ما تُبْدُونَ وَ ما کُنْتُمْ تَکْتُمُونَ»، «ما أَدْرِی»، «ما یُفْعَلُ بِی وَ لا بِکُمْ»، «وَ لْتَنْظُرْ نَفْسٌ ما قَدَّمَتْ لِغَدٍ» و هرجا واقع شود قبل از الّای نافیه است، مگر در سیزده مورد، قوله تعالی:

«مِمَّا آتَیْتُمُوهُنَّ شَیْئاً إِلَّا أَنْ یَخافا»، «فَنِصْفُ ما فَرَضْتُمْ إِلَّا أَنْ یَعْفُونَ»، «بِبَعْضِ ما آتَیْتُمُوهُنَّ إِلَّا أَنْ یَأْتِینَ»، «ما نَکَحَ آباؤُکُمْ مِنَ النِّساءِ إِلَّا ما قَدْ سَلَفَ»، «وَ ما أَکَلَ السَّبُعُ إِلَّا ما ذَکَّیْتُمْ»، «وَ لا أَخافُ ما تُشْرِکُونَ بِهِ إِلَّا»، «وَ قَدْ فَصَّلَ لَکُمْ ما حَرَّمَ عَلَیْکُمْ إِلَّا»، «ما دامَتِ السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ إِلَّا»، (مکرّر در سوره هود)، «فَما حَصَدْتُمْ فَذَرُوهُ فِی سُنْبُلِهِ إِلَّا»، «ما قَدَّمْتُمْ لَهُنَّ إِلَّا»، «وَ إِذِ اعْتَزَلْتُمُوهُمْ وَ ما یَعْبُدُونَ إِلَّا اللَّهَ»، «وَ ما بَیْنَهُما إِلَّا بِالْحَقِّ».

ماذا

ماذا: بر چند وجه می آید:

1- آن که استفامیّه باشد و ذا موصوله و آن ارجح دو وجه است در قوله تعالی: «وَ یَسْئَلُونَکَ ما ذا یُنْفِقُونَ قُلِ الْعَفْوَ» زیرا اصل در استفهام، آن است که جواب فعلیّه به فعلیّه داده شود و جواب اسمیّه به اسمیّه «1».

______________________________

(1) در فارسی، یعنی چه چیز.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 170

2- آن که ما استفهامیّه باشد و ذا اشاره.

3- آن که ماذا، همه اش استفهامیّه باشد مرکّبا و آن ارجح دو وجه است در قوله

تعالی: «ما ذا یُنْفِقُونَ قُلِ الْعَفْوَ» در قراءت نصب.

4- آن که ماذا همه اش اسم جنس باشد به معنای شی ء، یا موصول باشد به معنی الّذی.

5- آن که ما زایده باشد و ذا اشاره.

6- آن که ما استفهامیّه باشد و ذا زایده.

متی

متی: استفهام زمانی است، کقوله تعالی: «مَتی نَصْرُ اللَّهِ» و گاهی شرط است، متی به معنی شرطیّه در قرآن نیامده و در قرآن همه جا برای مستقبل آمده است و جمله ها همه محکی از قولند «وَ یَقُولُونَ مَتی هذَا الْوَعْدُ»، «حَتَّی یَقُولَ الرَّسُولُ وَ الَّذِینَ آمَنُوا مَعَهُ مَتی نَصْرُ اللَّهِ»، «وَ یَقُولُونَ مَتی هذَا الْفَتْحُ»، «وَ یَقُولُونَ مَتی هُوَ» «1».

مع

اشاره

مع: اسم است به دلیل مجرور شدنش به من در قراءت بعضی در قوله تعالی:

«هذا ذِکْرُ مَنْ مَعِیَ» که در این جا به معنی عند است و أصل آن برای مکان اجتماع

______________________________

(1) در فارسی، یعنی کی.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 171

یا وقت اجتماع است، قوله تعالی: «وَ دَخَلَ مَعَهُ السِّجْنَ فَتَیانِ»، «أَرْسِلْهُ مَعَنا غَداً»، «لَنْ أُرْسِلَهُ مَعَکُمْ حَتَّی» «1».

گاهی مجرّد اجتماع و اشتراک از آن مراد است بدون ملاحظه زمان و مکان، قوله تعالی: «وَ ارْکَعُوا مَعَ الرَّاکِعِینَ».

زرکشی گوید: کمال معیّت اشتراک است در امری مشترک بدون قید زمان و آن در اعمال معنویّه بسیار است، قوله تعالی: «یا مَرْیَمُ اقْنُتِی لِرَبِّکِ وَ اسْجُدِی وَ ارْکَعِی مَعَ الرَّاکِعِینَ»، «وَ کُونُوا مَعَ الصَّادِقِینَ»، «یَوْمَ لا یُخْزِی اللَّهُ النَّبِیَّ وَ الَّذِینَ آمَنُوا مَعَهُ» یعنی الّذین شارکوه فی الایمان.

تنبیه:

زرکشی فراموش کرده است که مکان را بر جمله بدون قید زمان اضافه کند و از همین مورد است، قوله تعالی: «مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ وَ الَّذِینَ مَعَهُ» و همچنین «إِنَّکَ لَنْ تَسْتَطِیعَ مَعِیَ صَبْراً» که مقصود از آن معیّت و مجاورت زمانی و مکانی نیست بلکه معیّت در هدف و در طریق خاص هدف است.

و در مانند قوله تعالی: «إِنِّی مَعَکُمْ»، «إِنَّ اللَّهَ مَعَنا»، «وَ هُوَ مَعَکُمْ أَیْنَ ما کُنْتُمْ» مراد معونه، حظّ، حفظ و علم است.

______________________________

(1) در فارسی، یعنی با، همراه.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 172

من

اشاره

من: حرف جرّ است دارای معانی زیر:

1- آن که اشهر آنهاست ابتدای غایت است چه زمانی و چه مکانی چه غیر اینها، مانند قوله تعالی: «مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ إِلَی الْمَسْجِدِ الْأَقْصَی»، «مِنْ أَوَّلِ یَوْمٍ»، «إِنَّهُ مِنْ سُلَیْمانَ» «1».

2- تبعیض، که جانشین بعض می شود، قوله تعالی: «حَتَّی تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ» «2».

3- تبیین، و غالبا بعد از ما و مهما واقع می شود، قوله تعالی: «ما یَفْتَحِ اللَّهُ لِلنَّاسِ مِنْ رَحْمَهٍ فَلا مُمْسِکَ لَها»، «ما نَنْسَخْ مِنْ آیَهٍ»، «مَهْما تَأْتِنا بِهِ مِنْ آیَهٍ» و کمتر بعد غیر اینها، قوله تعالی: «فَاجْتَنِبُوا الرِّجْسَ مِنَ الْأَوْثانِ»، «أَساوِرَ مِنْ ذَهَبٍ».

4- تعلیل، قوله تعالی: «مِمَّا خَطِیئاتِهِمْ أُغْرِقُوا فَأُدْخِلُوا ناراً»، «یَجْعَلُونَ أَصابِعَهُمْ فِی آذانِهِمْ مِنَ الصَّواعِقِ حَذَرَ الْمَوْتِ» «3».

5- فصل به مهمله و آن در جایی است که بر یکی از متضادین داخل شود، قوله تعالی: «یَعْلَمُ الْمُفْسِدَ مِنَ الْمُصْلِحِ»، «لِیَمِیزَ اللَّهُ الْخَبِیثَ مِنَ الطَّیِّبِ».

6- بدل، قوله تعالی: «أَ رَضِیتُمْ بِالْحَیاهِ الدُّنْیا مِنَ الْآخِرَهِ»، «لَجَعَلْنا مِنْکُمْ

______________________________

(1) در فارسی، یعنی از.

(2) در فارسی، یعنی بخشی از.

(3) در فارسی، یعنی از جهت، از بابت.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص:

173

مَلائِکَهً فِی الْأَرْضِ» أی بدلکم «1».

7- تنصیص بر عموم، قوله تعالی: «وَ ما مِنْ إِلهٍ إِلَّا اللَّهُ» زمخشری گوید: آن به معنی لا است در «لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ» برای افاده معنی استغراق «2».

8- به معنی باء، قوله تعالی: «یَنْظُرُونَ مِنْ طَرْفٍ خَفِیٍّ» ای بطرف خفی.

9- به معنی علی، قوله تعالی: «وَ نَصَرْناهُ مِنَ الْقَوْمِ» ای علیهم «3».

10- به معنی فی، قوله تعالی: «إِذا نُودِیَ لِلصَّلاهِ مِنْ یَوْمِ الْجُمُعَهِ» ای فیه.

11- به معنی عن، قوله تعالی: «قَدْ کُنَّا فِی غَفْلَهٍ مِنْ هذا» «4».

12- به معنی عند، قوله تعالی: «تُغْنِیَ عَنْهُمْ أَمْوالُهُمْ وَ لا أَوْلادُهُمْ مِنَ اللَّهِ شَیْئاً» ای عنده «5».

13- تأکید، و آن زایده است در نفی، نهی و استفهام، قوله تعالی: «وَ ما تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَهٍ إِلَّا یَعْلَمُها»، «ما تَری فِی خَلْقِ الرَّحْمنِ مِنْ تَفاوُتٍ فَارْجِعِ الْبَصَرَ هَلْ تَری مِنْ فُطُورٍ» و بعضی معنی تأکیدی را در صورت ایجاب هم جایز شمرده اند، و قوله تعالی: «وَ لَقَدْ جاءَکَ مِنْ نَبَإِ الْمُرْسَلِینَ»، «یُحَلَّوْنَ فِیها مِنْ أَساوِرَ»، «وَ یُنَزِّلُ مِنَ السَّماءِ مِنْ جِبالٍ فِیها مِنْ بَرَدٍ»، «یَغُضُّوا مِنْ أَبْصارِهِمْ» را از این باب دانسته اند.

فایده: ابن ابی حاتم از طریق سدّی از ابن عبّاس روایت کند که گفت:

______________________________

(1) در فارسی، یعنی به جای.

(2) در فارسی، یعنی هیچ.

(3) در فارسی، یعنی با.

(4) در فارسی، یعنی در.

(5) در فارسی، یعنی نزد.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 174

اگر آنگاه که ابراهیم دعا می کرد و می گفت: «فَاجْعَلْ أَفْئِدَهً مِنَ النَّاسِ تَهْوِی إِلَیْهِمْ» گفته بود: فاجعل افئده النّاس هر آینه یهود و نصاری برای زیارت خانه ازدحام می کردند، امّا گفت: «أَفْئِدَهً مِنَ النَّاسِ» و مخصوص ساخت افرادی را که مؤمنین باشند

و این مطلب معلوم می دارد که صحابیان، معنی تبعیض را از من می فهمیده اند.

توضیح: استغراب از فهم صحابه غریب است

زیرا همه عربها تبعیض را در این مورد می فهمیده اند.

صاحب کشّاف نکته جالبی بکار برده است، و آن این که خداوند در وعده به مؤمنین برای غفران، من را بکار نبرد، قوله تعالی: «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ قُولُوا قَوْلًا سَدِیداً یُصْلِحْ لَکُمْ أَعْمالَکُمْ وَ یَغْفِرْ لَکُمْ ذُنُوبَکُمْ»، «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا هَلْ أَدُلُّکُمْ عَلی تِجارَهٍ تُنْجِیکُمْ مِنْ عَذابٍ أَلِیمٍ» الی قوله «یَغْفِرْ لَکُمْ ذُنُوبَکُمْ» امّا در خطاب به کفّار، در سوره ابراهیم، احقاف و نوح فرمود: «لِیَغْفِرَ لَکُمْ مِنْ ذُنُوبِکُمْ» و آن نیست مگر برای تفاوت در دو خطاب به تفاوت مخاطبین.

من

من: به فتح اوّل نمی آید جز اسم، پس موصوله می آید، کقوله تعالی: «وَ لَهُ مَنْ فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ مَنْ عِنْدَهُ لا یَسْتَکْبِرُونَ» «1».

______________________________

(1) در فارسی، یعنی آن که، کسی که، آن کسی که، هر کس.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 175

و شرطیّه، کقوله تعالی: «مَنْ یَعْمَلْ سُوءاً یُجْزَ بِهِ».

و استفهامیّه، کقوله تعالی: «مَنْ بَعَثَنا مِنْ مَرْقَدِنا» «1».

و نکره موصوفه، کقوله تعالی: «وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ یَقُولُ» ای فریق یقول، و در این جا مانند ما است در یکسان بودن مذکّر، مؤنّث، مفرد، تثنیه و جز اینها، و غالبا در من یعقل استعمال می شود به عکس ما، و نکته اش آن که ما در کلام بیشتر واقع می شود از من، و ما یعقل از من یعقل بیشتر است از آن جهت آن را که معنی بیشتر دارد به مورد بیشتر دادند و آنچه کمتر برای کمتر، تا مشاکله درست باشد.

ابن انباری گوید: اختصاص من به من یعقل و ما به غیر من یعقل در من و مای موصوله، نه شرطیّه از آن است که شرط،

استدعای فعل دارد و بر اسما داخل نمی شود.

مهما

مهما: شرط است برای چیزی که جز به زمان تعقّل نمی شود، قوله تعالی:

«مَهْما تَأْتِنا بِهِ مِنْ آیَهٍ لِتَسْحَرَنا» و در آن معنی تکرار هست، و از این جهت است که بعضی گویند: اصل آن مای شرطیّه و مای زایده است، الف اوّلی به هاء تبدیل شده برای رفع تکرار «2».

درباره عود ضمیر به آن، زمخشری گوید: در «مَهْما تَأْتِنا بِهِ» ضمیر به و ضمیر بها به مهما عائد می شود حملا بر لفظ و معنی.

______________________________

(1) در فارسی، یعنی کی، چه کسی.

(2) در فارسی، یعنی هرگاه.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 176

حرف النّون

ن

ن: بر چند وجه می آید:

1- اسم، و آن ضمیر نسوه است، قوله تعالی: «فَلَمَّا رَأَیْنَهُ أَکْبَرْنَهُ وَ قَطَّعْنَ أَیْدِیَهُنَّ وَ قُلْنَ».

2- حرف، و آن بر دو قسم است:

اوّل- نون تأکید ثقیله، قوله تعالی: «لَیُسْجَنَنَّ وَ لَیَکُوناً مِنَ الصَّاغِرِینَ».

دوم- نون تأکید خفیفه، قوله تعالی: «وَ لَیَکُوناً مِنَ الصَّاغِرِینَ» که آن را در رسم الخط «لَیَکُوناً» به تنوین می نویسند «1».

و قوله تعالی: «لَنَسْفَعاً بِالنَّاصِیَهِ» و غیر از این دو مورد در قرآن، نون خفیفه نیامده است.

3- نون وقایه، که به یاء متکلّم ملحق می شود و منصوب به فعل است، مانند قوله تعالی: «فَاعْبُدْنِی»، «لَیَحْزُنُنِی» یا ملحق به حرف می شود، قوله تعالی: «یا لَیْتَنِی کُنْتُ مَعَهُمْ»، «إِنَّنِی أَنَا اللَّهُ» و نونی که به لدن مجرور می شود، قوله تعالی: «مِنْ لَدُنِّی عُذْراً» یا به من، قوله تعالی: «وَ أَلْقَیْتُ عَلَیْکَ مَحَبَّهً مِنِّی» یا به عن، قوله تعالی:

«ما أَغْنی عَنِّی مالِیَهْ».

______________________________

(1) در سیاق فارسی، یعنی البتّه.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 177

نون تنوین

تنوین: نونی است که لفظا هست امّا خطّا نیست، و اقسام آن به شرح زیر است:

1- تنوین تمکین، و آن به اسماء معرب، لاحق می شود، قوله تعالی: «هُدیً وَ رَحْمَهً»، «وَ إِلی عادٍ أَخاهُمْ هُوداً»، «أَرْسَلْنا نُوحاً».

2- تنوین تنکیر، و آن به اسمای افعال ملحق می شود تا فرق میان نکره و معرفه آنها بگذارد، مانند تنوین «أُفٍّ لَکُما»، و «هَیْهاتَ» در قراءت آن که به تنوین خوانده است.

3- تنوین مقابله، و آن به جمع مؤنّث سالم ملحق می شود، کقوله تعالی:

«مُسْلِماتٍ مُؤْمِناتٍ قانِتاتٍ تائِباتٍ عابِداتٍ سائِحاتٍ».

4- تنوین عوض که یا به جای حرف آخر مفاعل معتلّ می آید، کقوله تعالی:

«وَ لَیالٍ عَشْرٍ»، «وَ مِنْ فَوْقِهِمْ غَواشٍ» که لیالی و غواشی بوده اند،

یا به عوض اسم مضاف الیه به لفظ کلّ یا بعض یا ایّ، کقوله تعالی: «وَ کُلٌّ فِی فَلَکٍ یَسْبَحُونَ»، «فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلی بَعْضٍ»، «أَیًّا ما تَدْعُوا» یا به عوض جمله مضاف به اذ، قوله تعالی: «وَ أَنْتُمْ حِینَئِذٍ تَنْظُرُونَ» ای حین اذ بلغت الرّوح الحلقوم یا عوض از اذا، قوله تعالی: «وَ إِنَّکُمْ إِذاً لَمِنَ الْمُقَرَّبِینَ» ای اذا غلبتم.

5- تنوین فواصل که در غیر قرآن آن را ترنّم گویند که بدل از حرف اطلاق است، و در اسم، فعل و حرف می آید و زمخشری و دیگران از این باب شمرده اند:

«وَ اللَّیْلِ إِذا یَسْرِ»، «قَوارِیرَ»، «کَلَّا سَیَکْفُرُونَ» در قراءت تنوین «إِذا» و «قَوارِیرَا» و «کُلا».

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 178

نعم

نعم: حرف جوابی است که برای تصدیق مخبر، وعده به طالب و اعلام به مستخبر می آید و بدل کردن عین آن به حاء، کسره عین و کسره نون و عین هر دو لغاتی است در آن.

نعم در اثبات و نفی تقریر می کند، اگر گویی احضر محمّد؟ و گویند: نعم؛ یعنی حاضر شده است و اگر گویی الم یحضر محمّد؟ و گویند: نعم؛ یعنی، حاضر نشده است، قوله تعالی: «فَهَلْ وَجَدْتُمْ ما وَعَدَ رَبُّکُمْ حَقًّا قالُوا نَعَمْ»، «قُلْ نَعَمْ وَ أَنْتُمْ داخِرُونَ» «1».

نعم

نعم: بر وزن بئس، فعل غیر متصرّفی است برای انشای مدح، قوله تعالی:

«وَ نِعْمَ أَجْرُ الْعامِلِینَ»، «وَ إِنْ تَوَلَّوْا فَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ مَوْلاکُمْ نِعْمَ الْمَوْلی وَ نِعْمَ النَّصِیرُ» «2».

نعمّا

نعمّا: اصل آن نعم ما می باشد، عین را تبعا للنّون مکسور، و بعدا دو میم را

______________________________

(1) در اثبات فارسی، یعنی بله، امّا در نفی تقریر نمی کند و در جواب آیا محمّد حاضر نشده اگر گفتند: بله یعنی حاضر شده.

(2) در فارسی، یعنی چه خوب.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 179

مدغم ساختند و در کتابت وصل نمودند، قوله تعالی: «إِنَّ اللَّهَ نِعِمَّا یَعِظُکُمْ بِهِ إِنَّ اللَّهَ کانَ سَمِیعاً بَصِیراً» ای نعم ما یعظکم به.

حرف الهاء

الهاء

هاء: اسمی است برای ضمیر غایب که در حال جرّ و نصب به کار می رود قوله تعالی: «قالَ لَهُ صاحِبُهُ وَ هُوَ یُحاوِرُهُ» و حرفی است برای غایب که به یای سکت لاحق می شود، مانند قوله تعالی: «ما هِیَهْ»، «حِسابِیَهْ»، «کِتابِیَهْ»، «سُلْطانِیَهْ»، «لَمْ یَتَسَنَّهْ».

ها

ها: اسم فعلی است به معنی خذ، و مدّ الف آن جایز است و در آن صورت در تثنیه و جمع متصرّف می شود، قوله تعالی: «هاؤُمُ اقْرَؤُا کِتابِیَهْ» و اسم ضمیر برای مؤنّث می آید، قوله تعالی: «فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها» و نیز حرف تنبیه، پس بر اشاره داخل می شود مانند هؤلاء، هذان خصمان، هاهنا و بر ضمیر رفع که به اشاره از آن خبر داده شده است، قوله تعالی: «ها أَنْتُمْ أُولاءِ» و بر ایّ درندا، قوله تعالی:

«یا أَیُّهَا النَّاسُ» «1».

______________________________

(1) در فارسی، بگیر معنی می دهد.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 180

هات

هات: فعل امر است و متصرّف نیست، از این جهت بعضی گفته اند: اسم فعل است به معنی احضره او قرّبه تقول: هات الکتاب یا رجل و هاتیه یا امرأه.

تثنیه و جمع هم از آن می آید، قوله تعالی: «تِلْکَ أَمانِیُّهُمْ قُلْ هاتُوا بُرْهانَکُمْ إِنْ کُنْتُمْ صادِقِینَ» «1».

هاتان از های تنبیهیّه و تان اشاره تألیف شده است برای اشاره به دو مؤنّث، قوله تعالی: «إِنِّی أُرِیدُ أَنْ أُنْکِحَکَ إِحْدَی ابْنَتَیَّ هاتَیْنِ».

هذا

هذا: مؤلّف است از های تنبیهیّه و ذای اشاره، قوله تعالی: «هذا ذِکْرُ مَنْ مَعِیَ» «2».

هذان: مؤلّف از های تنبیهیّه و ذان اشاره به دو مذکّر، قوله تعالی: «إِنْ هذانِ لَساحِرانِ».

هکذا: لفظی است مؤلّف از های تنبیهیّه و کاف تشبیه برای اشاره به مفرد مذکّر، قوله تعالی: «فَلَمَّا جاءَتْ قِیلَ أَ هکَذا عَرْشُکِ» «3».

______________________________

(1) در فارسی، یعنی بیار.

(2) در فارسی، یعنی این، این است.

(3) در فارسی، یعنی این چنین.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 181

هل

هل: حرف استفهام است که با آن طلب تصدیق می شود نه تصوّر. و بر منفی، انّ، اسمی که بعد از آن غالبا فعلی است، بر عاطف و شرط داخل نمی شود، ابن سیّد گوید: فعل با آن نمی آید مگر مستقبل، امّا این گفته مردود است به قوله تعالی: «فَهَلْ وَجَدْتُمْ ما وَعَدَ رَبُّکُمْ حَقًّا» «1».

و به معنی قد هم می آید، قوله تعالی: «هَلْ أَتاکَ حَدِیثُ الْغاشِیَهِ»، «هَلْ أَتاکَ حَدِیثُ مُوسی»، «هَلْ أَتی عَلَی الْإِنْسانِ» «2».

و به معنی نفی هم می آید، قوله تعالی: «هَلْ جَزاءُ الْإِحْسانِ إِلَّا الْإِحْسانُ».

و به معنی الا، قوله تعالی: «هَلْ نُنَبِّئُکُمْ بِالْأَخْسَرِینَ أَعْمالًا».

و به معنی امر، قوله تعالی: «فَهَلْ أَنْتُمْ مُنْتَهُونَ».

و به معنی سؤال، قوله تعالی: «هَلْ مِنْ مَزِیدٍ».

و به معنی تمنّی، قوله تعالی: «هَلْ فِی ذلِکَ قَسَمٌ لِذِی حِجْرٍ».

و به معنی ادعوک، قوله تعالی: «هَلْ لَکَ إِلی أَنْ تَزَکَّی».

هلمّ

هلمّ: دعا است به سوی چیزی و در آن دو قول هست «3»:

______________________________

(1) در فارسی، یعنی آیا.

(2) در فارسی، یعنی هر آینه.

(3) در فارسی، یعنی بیایید.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 182

1- اصل آن، هاء و لم است از: لأمت الشی ء اذا اصلحته، الف افتاده و باقی ترکیب یافته است.

2- اصل آن، هل ام است مثل آن که گفته باشند: هل لک فی کذا امّه ای قصدا پس ترکیب شده اند و در لغت حجاز آن را در تثنیه و جمع به حال خود باقی می گذارند.

هنا

هنا: اسمی است که به مکان نزدیک اشاره می کند و لام و کاف بر آن داخل می شود آنگاه معنی اشاره بعید دارد، قوله تعالی: «هُنالِکَ ابْتُلِیَ الْمُؤْمِنُونَ» «1».

گاهی با آن به زمان اشاره می شود، قوله تعالی: «هُنالِکَ تَبْلُوا کُلُّ نَفْسٍ ما أَسْلَفَتْ»، «هُنالِکَ دَعا زَکَرِیَّا رَبَّهُ».

گاهی های تنبیه بر آن درمی آید، و اشاره در آن به قریب است، قوله تعالی:

«یَقُولُونَ لَوْ کانَ لَنا مِنَ الْأَمْرِ شَیْ ءٌ ما قُتِلْنا هاهُنا».

هیت

هیت: اسم فعلی است به معنی اسرع و بادر و در آن لغاتی است که با بعضی از آنها قراءاتی شده است به فتح هاء و تاء، به کسر هر دو، به فتح هاء و کسر تاء، به فتح هاء و ضمّ تاء و هئت بر وزن جئت و آن فراخواندن به اصرار است برای امری که

______________________________

(1) در فارسی، این جا.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 183

قائل از او می خواهد، قوله تعالی: «وَ غَلَّقَتِ الْأَبْوابَ وَ قالَتْ هَیْتَ لَکَ» «1».

هیهات

هیهات: اسم فعلی است به معنی بعد، قوله تعالی: «هَیْهاتَ هَیْهاتَ لِما تُوعَدُونَ» زجّاج گفته است: البعد لما توعدون، امّا درست نیست، و به واسطه لام، در این غلط افتاده و تقدیرش بعد الامر لما توعدون است و بهتر از آن این است که لام برای تبیین فاعل باشد، و در آن لغاتی هست به فتح و کسر و ضمّ با تنوین و بی تنوین «2».

حرف الواو

الواو

واو: به سه وجه می آید:

1- جارّه، و آن واو قسم است، قوله تعالی: «وَ اللَّهِ رَبِّنا ما کُنَّا مُشْرِکِینَ».

2- ناصبه، و آن را واو مع گویند که مفعول معه را منصوب می کند به رأی قومی، قوله تعالی: «فَأَجْمِعُوا أَمْرَکُمْ وَ شُرَکاءَکُمْ» و نمونه دیگر در قرآن ندارد.

و همچنین منصوب می کند مضارعی را که در جواب نفی باشد، قوله تعالی:

«وَ لَمَّا یَعْلَمِ اللَّهُ الَّذِینَ جاهَدُوا مِنْکُمْ وَ یَعْلَمَ الصَّابِرِینَ» یا در جواب طلب باشد، قوله

______________________________

(1) در فارسی، یعنی زود باش، چه شده است ترا.

(2) در فارسی، یعنی چه دور است.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 184

تعالی: «یا لَیْتَنا نُرَدُّ وَ لا نُکَذِّبَ بِآیاتِ رَبِّنا وَ نَکُونَ».

و همچنین واو صرف، و معنایش نزد نحویّون آن است که فعلی اقتضای اعراب دارد و این واو آن را به نصب برمی گرداند، قوله تعالی: «أَ تَجْعَلُ فِیها مَنْ یُفْسِدُ فِیها وَ یَسْفِکُ الدِّماءَ» در قراءتی که «یَسْفِکُ» را به نصب کاف خوانده اند.

و امّا واو غیر عامله، دارای اقسامی است:

اوّل: واو عطف و آن برای مطلق جمع می آید و گاهی چیزی را با صاحبش جمع می کند، قوله تعالی: «فَأَنْجَیْناهُ وَ أَصْحابَ السَّفِینَهِ» یا به سابقش، قوله تعالی:

«أَرْسَلْنا نُوحاً وَ إِبْراهِیمَ» یا به لاحق، قوله تعالی:

«یُوحِی إِلَیْکَ وَ إِلَی الَّذِینَ مِنْ قَبْلِکَ».

و واو عطف با سایر حروف عطف در چند مورد اختلاف دارد:

1- قرین شدن به امّا، قوله تعالی: «إِمَّا شاکِراً وَ إِمَّا کَفُوراً» و به لا پس از نفی، قوله تعالی: «وَ ما أَمْوالُکُمْ وَ لا أَوْلادُکُمْ بِالَّتِی تُقَرِّبُکُمْ عِنْدَنا زُلْفی» و به لکن، قوله تعالی: «وَ لکِنْ رَسُولَ اللَّهِ وَ خاتَمَ النَّبِیِّینَ».

2- عطف می کند آحاد را بر عشرات مانند: نیّف و ثلاثین، و عامّ را بر خاصّ و خاصّ را بر عامّ، قوله تعالی: «مَلائِکَتِهِ وَ رُسُلِهِ وَ جِبْرِیلَ وَ مِیکالَ»، «رَبِّ اغْفِرْ لِی وَ لِوالِدَیَّ وَ لِمَنْ دَخَلَ بَیْتِیَ مُؤْمِناً وَ لِلْمُؤْمِنِینَ وَ الْمُؤْمِناتِ».

و عطف می کند، شی ء را بر مرادفش، قوله تعالی: «صَلَواتٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَ رَحْمَهٌ»، «إِنَّما أَشْکُوا بَثِّی وَ حُزْنِی إِلَی اللَّهِ» و نیز عطف می کند مجرور را بر جارّ، قوله تعالی: «بِرُؤُسِکُمْ وَ أَرْجُلَکُمْ».

3- گویند: به معنی او هم می آید، و مالک آیه «إِنَّمَا الصَّدَقاتُ لِلْفُقَراءِ

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 185

وَ الْمَساکِینِ» را بر آن حمل کرده است.

و برای تعلیل هم می آید، که خارزنجی واو داخله بر افعال منصوبه را از آن باب دانسته است.

دوّم از اقسام واو: واو استیناف است قوله تعالی: «ثُمَّ قَضی أَجَلًا وَ أَجَلٌ مُسَمًّی عِنْدَهُ»، «لِنُبَیِّنَ لَکُمْ وَ نُقِرُّ فِی الْأَرْحامِ ما نَشاءُ»، «وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ یُعَلِّمُکُمُ اللَّهُ»، «مَنْ یُضْلِلِ اللَّهُ فَلا هادِیَ لَهُ»، «وَ یَذَرُهُمْ» به رفع «نقرّ» زیرا اگر عاطفه بود باید منصوب می شد عطفا بر «لنبیّن» همچنین در و «اجل» به رفع که اگر عطف بود می باید منصوب باشد و همچنین در «وَ یُعَلِّمُکُمُ»، «وَ یَذَرُهُمْ» که اگر معطوف بودند می باید مجزوم باشند.

سوّم از

اقسام واو: واو حالیّه است که بر جمله اسمیّه داخل می شود، قوله تعالی: «وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ»، «یَغْشی طائِفَهً مِنْکُمْ وَ طائِفَهٌ قَدْ أَهَمَّتْهُمْ أَنْفُسُهُمْ»، «لَئِنْ أَکَلَهُ الذِّئْبُ وَ نَحْنُ عُصْبَهٌ» «1».

زمخشری معتقد است، که داخل می شود بر جمله ای که صفت تأکیدکننده باشد برای ثبوت صفت للموصوف، کقوله تعالی: «وَ یَقُولُونَ سَبْعَهٌ وَ ثامِنُهُمْ کَلْبُهُمْ» که بر «ثامنهم کلبهم» داخل شده که در حکم صفت برای سبعه است و تأکید می کند صفت ثامنیّت کلب را برای سبعه.

چهارم- واو ثمانیه، که بعضی گویند: عرب پس از شمردن تا هفت، برای هشت واو می آورد، کقوله تعالی: «سَیَقُولُونَ ثَلاثَهٌ رابِعُهُمْ» الی قوله تعالی:

______________________________

(1) در سیاق فارسی، یعنی و حال آن که.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 186

«وَ یَقُولُونَ سَبْعَهٌ وَ ثامِنُهُمْ» و قوله تعالی: «التَّائِبُونَ الْعابِدُونَ الْحامِدُونَ السَّائِحُونَ الرَّاکِعُونَ السَّاجِدُونَ الْآمِرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ النَّاهُونَ عَنِ الْمُنْکَرِ» و حق آن است که همان واو عاطفه است.

پنجم- زایده بودن، قوله تعالی: «فَلَمَّا أَسْلَما وَ تَلَّهُ لِلْجَبِینِ وَ نادَیْناهُ أَنْ یا إِبْراهِیمُ».

ششم- واو ضمیر، مذکور در اسم یا فعل، مانند: «الْمُؤْمِنُونَ»، «وَ إِذا سَمِعُوا اللَّغْوَ أَعْرَضُوا عَنْهُ».

هفتم- واو مبدله از همزه استفهام، مانند قراءت قنبل: «وَ إِلَیْهِ النُّشُورُ»، «وامنتم» به جای ءامنتم.

ویکانّ

ویکانّ: کسائی گوید: کلمه ندامت و تعجّب است و أصل آن ویلک است، و کاف ضمیر مجرور است، اخفش گفته: وی اسم فعلی است به معنی اعجب و کاف حرف خطاب است و آن بر اضمار لام است در قوله تعالی: «وَیْکَأَنَّهُ لا یُفْلِحُ الْکافِرُونَ» ای اعجب لانّ اللّه. خلیل گوید: «وی کلمه جداگانه ای است و کانّ کلمه جداگانه ای برای تحقیق نه تنبیه» «1».

ابن انباری گفته است سه احتمال هست:

اوّل-

آن که ویک حرف و انّه حرف دیگر باشد به معنی الم تر.

______________________________

(1) در فارسی، یعنی شگفتا گویی.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 187

دوّم- آن که از حیث لفظ چنین باشد، امّا معنی آن ویلک باشد.

سوّم- آن که وی حرفی برای تعجّب باشد و کانّ حرف دیگر و وصل آنها از کثرت استعمال باشد، مانند وصل «یَا بْنَ أُمَّ».

ویل

ویل: اصمعی گوید: ویل برای تقبیح است، قوله تعالی: «وَ لَکُمُ الْوَیْلُ مِمَّا تَصِفُونَ» گاهی هم در موضع تفجّع و تحسّر می آید، مانند: «یا وَیْلَتَنا»، «یا وَیْلَنا» از عایشه نقل کنند که گفت: یک بار پیغمبر به من فرمود: ویحک، و من جزع کردم، پیغمبر فرمود: یا حمیرا! انّ ویحک او ویک رحمه، فلا تجزعی منها و لکن اجزعی من الویل «1».

حرف الیاء

یا

یا: حرفی است برای ندای بعید حقیقه یا حکما، و این اکثر استعمالات آن است، در وقت حذف جز یاء را تقدیر نمی کنند، قوله تعالی: «رَبِّ اغْفِرْ لِی»، «یُوسُفُ أَعْرِضْ عَنْ هذا» و نام خداوند و ایّها جز به آن ندا کرده نمی شود، قوله تعالی: «یا رَبِّ»، «یا أَیُّهَا الَّذِینَ».

______________________________

(1) در فارسی، یعنی وای بر.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 188

زمخشری گوید: افاده تأکید می کند و آگاه می سازد که خطاب دنباله آن مورد اعتناست و برای تنبیه هم می آید، هم بر فعل داخل می شود هم بر حرف، قوله تعالی:

«أَلَّا یَسْجُدُوا» که در قراءتی «الا یا سجدوا» خوانده اند و یاء را حرف تنبیه می دانند، و قوله تعالی: «یا لَیْتَ قَوْمِی یَعْلَمُونَ».

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 189

بخش دوم علوم بلاغت

اشاره

«وَ قُلْ لَهُمْ فِی أَنْفُسِهِمْ قَوْلًا بَلِیغاً» قرآن مجید

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 191

علوم بلاغت

بلیغ، در لغت به معنی رسا است؛ و کلام بلیغ، کلامی است که در رساندن مراد و مقصود متکلّم به سامع، وافی و رسا باشد و این رسا بودن درجاتی دارد، و کلام ابلغ کلامی است که مراد و مقصود را در قالبی که بهتر از آن نمی توان ساخت بیاورد؛ و البتّه ابلغ بودن، صفت خاصّ قرآن و یکی از وجوه اعجاز آن است.

علوم معانی، بیان و بدیع را روی هم رفته علوم بلاغت می گویند.

و برای پی بردن، به بلاغت و اعجاز قرآن و تفسیر آن آگاهی از علوم بلاغت واجب است، و یکی از شرائط مفسّر، دانستن علوم بلاغت است، آن هم در حدّ کامل؛ و کتابهای بسیار مفصّل و سودمندی دراین باره از جانب علمای بزرگ اسلام- شکر اللّه مساعیهم- تألیف و مورد استفاده مفسّران است.

و ما مختصرا نمونه ای از موارد توقّف تفسیر قرآن بر علوم بلاغت را یاد می کنیم تا واضح و مبرهن گردد که بدون آگاهی بر علوم بلاغت فهم کامل قرآن، امکان پذیر نخواهد بود.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 192

عامّ و خاصّ

اشاره

عام؛ لفظی است که جمیع افراد صالح برای انطباق را شامل می شود و صیغه های آن به شرح زیر است:

اوّل- لفظ کلّ در اوّل کلام، مانند قوله تعالی: «کُلُّ مَنْ عَلَیْها فانٍ» «1».

یا تابع مبتدأ بودن کلّ، مانند قوله تعالی: «فَسَجَدَ الْمَلائِکَهُ کُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ» «2».

دوم- الّذی، الّتی، و تثنیه و جمع آنها، مانند قوله تعالی: «وَ الَّذِی قالَ لِوالِدَیْهِ أُفٍّ لَکُما» زیرا مراد تمام افرادی است که این قول از ایشان صادر می شود به دلیل آیه بعد از آن «أُولئِکَ الَّذِینَ حَقَّ عَلَیْهِمُ الْقَوْلُ» «3».

و مانند: «وَ اللَّاتِی یَأْتِینَ الْفاحِشَهَ مِنْ نِسائِکُمْ»

و مانند «وَ الَّذانِ یَأْتِیانِها مِنْکُمْ فَآذُوهُما».

سوّم- ایّ، ما و من در هر سه حالت شرط استفهام و موصول، مانند قوله تعالی: «أَیًّا ما تَدْعُوا فَلَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْنی» «4» و مانند: «إِنَّکُمْ وَ ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ حَصَبُ جَهَنَّمَ» و مانند: «مَنْ یَعْمَلْ سُوءاً یُجْزَ بِهِ» «5».

چهارم- جمع مضاف، مانند قوله تعالی: «یُوصِیکُمُ اللَّهُ فِی أَوْلادِکُمْ».

______________________________

(1) در فارسی، یعنی هر کس که، همه کسانی که.

(2) در فارسی، یعنی همه.

(3) در فارسی، یعنی آن چنان کسی که.

(4) در فارسی، یعنی هر کس را که.

(5) در فارسی، یعنی و هر کس. قرآن ثقل اکبر متن 193 عام و خاص ..... ص : 192

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 193

پنجم- جمع معرّف به الف و لام، مانند قوله تعالی: «قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ».

ششم- اسم جنس مضاف، مانند قوله تعالی: «فَلْیَحْذَرِ الَّذِینَ یُخالِفُونَ عَنْ أَمْرِهِ».

هفتم- اسم جنس معرّف به الف و لام، مانند قوله تعالی: «وَ أَحَلَّ اللَّهُ الْبَیْعَ» و مانند: «إِنَّ الْإِنْسانَ لَفِی خُسْرٍ».

هشتم- نکره در سیاق نفی و نهی، مانند قوله تعالی: «فَلا تَقُلْ لَهُما أُفٍّ» و مانند: «فَلا رَفَثَ وَ لا فُسُوقَ وَ لا جِدالَ فِی الْحَجِّ» «1».

نهم- نکره در سیاق شرط، مانند قوله تعالی: «وَ إِنْ أَحَدٌ مِنَ الْمُشْرِکِینَ اسْتَجارَکَ فَأَجِرْهُ حَتَّی یَسْمَعَ کَلامَ اللَّهِ» «2».

دهم- نکره در سیاق امتنان، مانند قوله تعالی: «وَ أَنْزَلْنا مِنَ السَّماءِ ماءً طَهُوراً».

عام بر چهار گونه است:

اوّل: عام باقی بر عموم که امثله آن در قرآن بسیار است، مانند قوله تعالی:

«وَ اللَّهُ بِکُلِّ شَیْ ءٍ عَلِیمٌ»، «إِنَّ اللَّهَ لا یَظْلِمُ النَّاسَ شَیْئاً» «وَ لا یَظْلِمُ رَبُّکَ أَحَداً» که این همه آیات در مورد غیر احکام است، زیرا در مورد احکام تخصیص

بسیار است و کمتر عامّی است که گمان تخصیص در آن نرود تا آن جا که گفته اند: (ما من عام الّا و قد خصّ). در همه مثالهای ذیل چون گمان تخصیص می رود نمی توانند عامّ باقی بر عموم باشند.

______________________________

(1) در فارسی، یعنی نیست فلانی.

(2) در فارسی، یعنی و اگر احدی و اگر یکی.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 194

قوله تعالی: «یا أَیُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا رَبَّکُمُ» که در مورد غیر مکلّف تخصیص می یابد.

و همچنین، قوله تعالی: «حُرِّمَتْ عَلَیْکُمُ الْمَیْتَهُ» که در حالت اضطرار مخصّص است و هم در مورد میته ماهی و ملخ که حرام نیست.

سیوطی در اتقان گوید: «برای مثال عامّ باقی بر عموم از احکام فقط این آیه را یافتم «حُرِّمَتْ عَلَیْکُمْ أُمَّهاتُکُمْ».

دوّم: از اقسام عامّ، عامّی است که مراد از آن خصوص باشد.

سوّم: از اقسام عامّ، عامّی است که مخصوص شده باشد.

علمای فنّ در مورد این دو قسم از عامّ، فرقهایی قایل شده اند، به این شرح:

1- آن که عامّ مراد به الخصوص شامل جمیع افراد نیست نه از جهت رسایی لفظ و نه از حیث حکم و قرینه، این عدم شمول عقلی است، مانند قوله تعالی:

«الَّذِینَ قالَ لَهُمُ النَّاسُ إِنَّ النَّاسَ قَدْ جَمَعُوا لَکُمْ فَاخْشَوْهُمْ فَزادَهُمْ إِیماناً» در این جا مراد از لفظ ناس اول، نعیم بن مسعود یا اعرابی دیگر از طایفه خزاعه است و قرینه خاصّ بودن ناس اوّل لفظ ناس دوّم است زیرا معقول نیست که همه ناس به بعضی از ناس الّذین بگویند که همه ناس علیه شما قیام کرده اند.

2- آن که عامّ مراد به الخصوص استعمالش قطعا مجازی است زیرا لفظ از موضوع له اوّلی خارج شده است، امّا اقوال در مورد مجازی

بودن عامّ مخصّص مختلف است و أصحّ آنها حقیقت بودن آن است، زیرا تناول لفظ درباره بعض باقی مانده، عینا مانند تناول آن است در حالت بلا تخصیص و این تناول حقیقی است اتّفاقا پس آن تناول بعد از تخصیص هم باید حقیقی باشد.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 195

3- آن که قرینه در عامّ مراد به الخصوص، عقلی است امّا در عامّ مخصوص، لفظی.

4- آن که قرینه در عامّ مراد به الخصوص از آن منفک نمی شود امّا از عامّ مخصوص گاهی منفکّ می شود.

5- در عام مراد به الخصوص اراده واحد از لفظ عام جایز است امّا در عام مخصوص مورد خلاف است.

مثالهای دیگر برای عام مراد به الخصوص، قوله تعالی: «أَمْ یَحْسُدُونَ النَّاسَ عَلی ما آتاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ» که مراد پیغمبر اکرم است، و عقلا عامّه ناس نمی توانند محسود باشند، و قوله تعالی: «ثُمَّ أَفِیضُوا مِنْ حَیْثُ أَفاضَ النَّاسُ» که مقصود ابراهیم خلیل است.

و امثله برای عامّ مخصوص شده، در قرآن بسیار است و از امثله منسوخ بیشتر است.

توضیح: مخصّص برای عامّ یا متّصل است یا منفصل،

و متّصل بر پنج نوع است:

اوّل- استثناء، مانند قوله تعالی: «وَ الَّذِینَ یَرْمُونَ الْمُحْصَناتِ ثُمَّ لَمْ یَأْتُوا بِأَرْبَعَهِ شُهَداءَ فَاجْلِدُوهُمْ ثَمانِینَ جَلْدَهً وَ لا تَقْبَلُوا لَهُمْ شَهادَهً أَبَداً ... إِلَّا الَّذِینَ تابُوا» الآیه، «وَ الشُّعَراءُ یَتَّبِعُهُمُ الْغاوُونَ ... إِلَّا الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ»، «وَ الْمُحْصَناتُ مِنَ النِّساءِ إِلَّا ما مَلَکَتْ أَیْمانُکُمْ»، «کُلُّ شَیْ ءٍ هالِکٌ إِلَّا وَجْهَهُ».

دوّم- تخصیص به وصف، مانند قوله تعالی: «وَ رَبائِبُکُمُ اللَّاتِی فِی حُجُورِکُمْ

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 196

مِنْ نِسائِکُمُ اللَّاتِی دَخَلْتُمْ بِهِنَّ».

سوّم- تخصیص به شرط، مانند قوله تعالی: «وَ الَّذِینَ یَبْتَغُونَ الْکِتابَ مِمَّا مَلَکَتْ أَیْمانُکُمْ فَکاتِبُوهُمْ إِنْ عَلِمْتُمْ فِیهِمْ خَیْراً»،

«کُتِبَ عَلَیْکُمْ إِذا حَضَرَ أَحَدَکُمُ الْمَوْتُ إِنْ تَرَکَ خَیْراً الْوَصِیَّهُ» الآیه.

چهارم- وصول به غایت، مانند قوله تعالی: «قاتِلُوا الَّذِینَ لا یُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ لا بِالْیَوْمِ الْآخِرِ» الی قوله تعالی: «حَتَّی یُعْطُوا الْجِزْیَهَ عَنْ یَدٍ وَ هُمْ صاغِرُونَ»، و قوله تعالی: «وَ لا تَقْرَبُوهُنَّ حَتَّی یَطْهُرْنَ»، «وَ کُلُوا وَ اشْرَبُوا حَتَّی یَتَبَیَّنَ لَکُمُ الْخَیْطُ الْأَبْیَضُ مِنَ الْخَیْطِ الْأَسْوَدِ».

پنجم- در مورد بدل بعض از کلّ، مانند قوله تعالی: «وَ لِلَّهِ عَلَی النَّاسِ حِجُّ الْبَیْتِ مَنِ اسْتَطاعَ إِلَیْهِ سَبِیلًا».

امّا مخصّص منفصل، مخصّصی است در آیه دیگر در جای دیگر یا حدیثی یا اجماعی یا قیاسی و مانند آنها که آن عام را تخصیص داده باشد.

از مثالهای تخصیص منفصل در قرآن، قوله تعالی: «وَ الْمُطَلَّقاتُ یَتَرَبَّصْنَ بِأَنْفُسِهِنَّ ثَلاثَهَ قُرُوءٍ» که بقوله تعالی: «إِذا نَکَحْتُمُ الْمُؤْمِناتِ ثُمَّ طَلَّقْتُمُوهُنَّ مِنْ قَبْلِ أَنْ تَمَسُّوهُنَّ فَما لَکُمْ عَلَیْهِنَّ مِنْ عِدَّهٍ» و بقوله تعالی: «وَ أُولاتُ الْأَحْمالِ أَجَلُهُنَّ أَنْ یَضَعْنَ حَمْلَهُنَّ» تخصیص یافته است.

همچنین در آیه «حُرِّمَتْ عَلَیْکُمُ الْمَیْتَهُ وَ الدَّمُ» که عموم حرمت میته بقوله تعالی: «أُحِلَّ لَکُمْ صَیْدُ الْبَحْرِ وَ طَعامُهُ» تخصیص یافته و حلّیّت میته سمک از این تخصیص است، همچنین حرمت عامّ دم با قوله تعالی: «أَوْ دَماً مَسْفُوحاً» تخصیص یافته است و عام «فَانْکِحُوا ما طابَ لَکُمْ مِنَ النِّساءِ» با آیه «حُرِّمَتْ عَلَیْکُمْ

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 197

أُمَّهاتُکُمْ» الآیه، تخصیص یافته است، در این مورد مخصوص می توان گفت: حرمت امّهات و غیره از تخصیص به وصف است که ما لم یطب لکم کالامّهات و غیرها فلا تنکحوها.

و خروج آن اگر به مفهوم وصف نباشد، به عدم دخول در عامّ است که آن را از مورد امر انکحوا خارج

می سازد.

از مثالهای تخصیص یافته به حدیث آیه «أَحَلَّ اللَّهُ الْبَیْعَ» است که بیعهای فاسد به دلیل احادیث وارده از آن خارج است و امثله آن بسیار است.

از امثله عامّ قرآن مخصوص شده به اجماع، آیه مواریث است که اجماعا رقیق از آن خارج است.

تنبیه: گاهی عموم اخبار، به خصوص قرآن تخصیص داده می شود

و امثله آن نادر است و از آن جمله حدیث (امرت ان اقاتل النّاس حتّی یقولوا لا اله الّا اللّه) که مخصوص شده بآیه «حَتَّی یُعْطُوا الْجِزْیَهَ عَنْ یَدٍ وَ هُمْ صاغِرُونَ».

مسأله: هرگاه عامّ برای مدح یا ذمّ آمده بود آیا باقی بر عموم خواهد ماند یا نه؟ اقوال مختلفی هست:

1- باقی خواهد ماند زیرا صارفی از آن نیست و فرقی بین عامّ و مدح یا ذمّ نیست.

2- باقی نخواهد ماند زیرا برای عموم نیامده بلکه برای مدح یا ذمّ آمده.

3- که صحیحتر است آن است که برای عموم است اگر عامّ دیگر معارض آن

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 198

نباشد که آن عامّ برای مدح یا ذمّ نباشد و اگر معارض بود عامّ نخواهد بود، مثال عامّ بودن و نبودن معارض، قوله تعالی: «إِنَّ الْأَبْرارَ لَفِی نَعِیمٍ وَ إِنَّ الْفُجَّارَ لَفِی جَحِیمٍ».

و مثال معارض داشتن، قوله تعالی: «وَ الَّذِینَ هُمْ لِفُرُوجِهِمْ حافِظُونَ إِلَّا عَلی أَزْواجِهِمْ أَوْ ما مَلَکَتْ أَیْمانُهُمْ فَإِنَّهُمْ غَیْرُ مَلُومِینَ» که در ظاهر جمع بین الاختین به ملک یمین را شامل است امّا معارض است با قوله تعالی: «وَ أَنْ تَجْمَعُوا بَیْنَ الْأُخْتَیْنِ» که شامل جمع بین الاختین بملک یمین هم هست در صورتی که این عامّ معارض که «أَنْ تَجْمَعُوا» باشد برای مدح یا ذمّ هم نیامده است.

توضیحات:

1- در خطاب خاصّ به پیغمبر اکرم اختلاف شده که

آیا شامل امّت می شود یا نه، مانند: «یا أَیُّهَا الرَّسُولُ»، «یا أَیُّهَا النَّبِیُّ» بعضی گفته اند: شامل می شود، زیرا امر پیشوا عینا امر پیروان است در عرف، امّا اصحّ آن است که چنین نیست زیرا صیغه اختصاص به مورد دارد.

2- و نیز اختلاف شده که در «یا أَیُّهَا النَّاسُ» پیغمبر داخل است یا نه؟ اصحّ آن است که پیغمبر جزء مخاطبین است چون از موارد صیغه عامّ است که النّاس باشد. و برخی گفته اند: داخل نیست زیرا خودش مبلّغ است و خطاب به دیگران است، و بعضی گفته اند: اگر امر به تبلیغ بود داخل نیست زیرا آن قرینه عدم شمول است.

3- در مورد اصول دین در «یا أَیُّهَا النَّاسُ» آیا کافر و بنده را شامل می شود یا نه؟ برخی گویند: آن جا که در مورد فروع باشد کافر را شامل نمی شود،

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 199

زیرا او مکلّف به فروع نیست، و عبد را شامل نمی شود، زیرا العبد و ما فی یده کان لمولاه، و بعضی که کافر را مکلّف به فروع می دانند آن را شامل کافر می دانند.

و آیا شامل زنان می شود یا نه؟ شامل می شود خلافا للحنفیّه.

4- در مورد جمع مذکّر آیا انثی داخل است یا نه؟ اصحّ آن است که داخل نیست، مگر به قرینه، امّا در جمع مکسّر اصحّ آن است که داخلند.

5- درباره خطاب به «یا أَهْلَ الْکِتابِ» آیا مسلمانان داخلند؟ اصحّ آن است که داخل نیستند نه از آن جهت که عموم لفظ قاصر است بلکه از جهت نوعی علیّت.

6- در خطاب به «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا» آیا اهل کتاب داخلند یا نه؟ برخی گویند: نه، چون مخاطب به فروع نیستند.

و برخی گویند: داخلند از آن جمله، ابن سمعانی که گوید: قوله «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا» خطاب تشریفی است نه تخصیصی.

توضیح: آرای مذکور در مورد شمول، و عدم شمول بعضی عامها از منابع عامّه نقل شده است

و چنانچه با منابع امامیّه اختلافی داشته باشد در باب وجوه مخاطبات همین کتاب یاد می شود.

مجمل و مبیّن قرآن

مجمل، چیزی است که دلالت آن واضح نیست.

مجمل در قرآن مجید آمده است خلافا از داود ظاهری.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 200

و در جواز بقای مجمل بر اجمال اقوالی هست: و اصحّ آنها این است که روا نیست، زیرا مادام که به اجمال خود باقی باشد، کسی مکلّف به عمل کردن به آن نخواهد بود.

و برای مجمل بودن، اسبابی هست که اهمّ آنها به شرح زیر است:

1- اشتراک، مانند قوله تعالی: «وَ اللَّیْلِ إِذا عَسْعَسَ» زیرا «عسعس» موضوع است برای اقبل و ادبر و مانند: «ثَلاثَهَ قُرُوءٍ» زیرا قرء موضوع است برای حیض و طهر، و مانند: «أَوْ یَعْفُوَا الَّذِی بِیَدِهِ عُقْدَهُ النِّکاحِ» که احتمال زوج و ولی در آن می رود، زیرا هر یک از ایشان را می رسد که عقده نکاح در دستش باشد.

2- حذف، مانند قوله تعالی: «وَ تَرْغَبُونَ أَنْ تَنْکِحُوهُنَّ» که هم احتمال فی ان تنکحوهنّ می رود، هم احتمال عن ان تنکحوهنّ و چون محذوفند معلوم نیست کدام است و می دانیم که ترغبون فیه مضادّ است با ترغبون عنه امّا در این مورد هر دو احتمال جایز است. آیه برای این نازل شد که در جاهلیّت دختران یتیم را نگهداری می کردند یا در حسن ایشان رغبت می کردند و با ایشان ازدواج می کردند و مال ایشان را می خوردند یا اگر زیبا نبودند ایشان را از ازدواج مانع می شدند و مال ایشان را نیز می خوردند، و این آیه در نهی ایشان از این عمل زشت که در دو صورت رغبت و عدم رغبت انجام می گرفت نازل شد.

و در

این جا که بیانی برای مجمل نیامده است از آن است که هر دو صورت محتمله در حکم واحد و منهیّ عنه اند و این هم از اعجاز بیانی قرآن است.

3- اختلاف در مرجع ضمیر، مانند قوله تعالی: «إِلَیْهِ یَصْعَدُ الْکَلِمُ الطَّیِّبُ وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ یَرْفَعُهُ» احتمال دارد که ضمیر مقدّر فاعل در «یرفعه» همان مرجع

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 201

ضمیر «الیه» باشد که اللّه است در مقدّم آیه، قوله تعالی: «مَنْ کانَ یُرِیدُ الْعِزَّهَ فَلِلَّهِ الْعِزَّهُ جَمِیعاً» یعنی کلمات طیّبات به سوی خداوند بالا می رود و عمل صالح را خداوند رفعت می دهد.

و احتمال می رود، که مرجع ضمیر «یرفعه»، «الْکَلِمُ الطَّیِّبُ» باشد که کلمه توحید است، و معنی چنان باشد که عمل صالح را کلمه توحید رفعت می بخشد.

و چون در این جا هم هر دو احتمال صحیح است و رافع بودن خداوند و کلمه طیّبه در حکم واحد است مستغنی از بیان است.

4- آن که احتمال عطف یا استیناف برود، مانند قوله تعالی: «وَ ما یَعْلَمُ تَأْوِیلَهُ إِلَّا اللَّهُ وَ الرَّاسِخُونَ فِی الْعِلْمِ یَقُولُونَ» در این جا هم هر دو احتمال با هم تضادّی ندارند، امّا چنانچه در کتاب قانون تفسیر گفتیم قراءتی هست که معطوفه بودن را ترجیح می دهد، و به هر حال ترک بیان اشکالی ندارد.

5- غرابت معنی لفظ، مانند: «فَلا تَعْضُلُوهُنَّ أَنْ یَنْکِحْنَ» به معنی فشار آوردن مانند: طناب پیچ کردن.

6- کم بودن موارد استعمال، مانند: «یُلْقُونَ السَّمْعَ» ای یسمعون و «ثانِیَ عِطْفِهِ» ای متکبّر و «فَأَصْبَحَ یُقَلِّبُ کَفَّیْهِ» ای نادما.

7- تقدیم و تأخیر، مانند قوله تعالی: «وَ لَوْ لا کَلِمَهٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّکَ لَکانَ لِزاماً وَ أَجَلٌ مُسَمًّی» ای و لولا کلمه و اجل مسمّی

من ربّک و مانند: «یَسْئَلُونَکَ کَأَنَّکَ حَفِیٌّ عَنْها» ای یسألونک عنها کانّک حفیّ.

8- قلب، مانند قوله تعالی: «وَ طُورِ سِینِینَ» ای سینا، یا «عَلی إِلْ یاسِینَ» ای علی الیاس.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 202

بیان مجمل

گاهی بیان، به مجمل متّصل است، مانند قوله تعالی: «وَ کُلُوا وَ اشْرَبُوا حَتَّی یَتَبَیَّنَ لَکُمُ الْخَیْطُ الْأَبْیَضُ مِنَ الْخَیْطِ الْأَسْوَدِ مِنَ الْفَجْرِ» که من الفجر بیان تبیّن خیط ابیض از خیط اسود است.

و گاهی بیان، منفصل است چنانچه در آیه «الطَّلاقُ مَرَّتانِ فَإِمْساکٌ بِمَعْرُوفٍ أَوْ تَسْرِیحٌ بِإِحْسانٍ» که مجمل است و اگر بیان نمی آمد طلاق منحصر در دو مورد بود امّا با آمدن، قوله تعالی: «فَإِنْ طَلَّقَها فَلا تَحِلُّ لَهُ مِنْ بَعْدُ حَتَّی تَنْکِحَ زَوْجاً غَیْرَهُ» در آیه دیگر بیان می شود که مقصود از آن دو طلاق، طلاق رجعی است.

و مانند قوله تعالی: «وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ ناضِرَهٌ إِلی رَبِّها ناظِرَهٌ» که مجمل است، و در آیه دیگر قوله تعالی: «لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ یُدْرِکُ الْأَبْصارَ» مبیّن شده که رؤیت جایز نیست.

و قوله تعالی: «أُحِلَّتْ لَکُمْ بَهِیمَهُ الْأَنْعامِ إِلَّا ما یُتْلی عَلَیْکُمْ» که مجمل است و قوله تعالی: «حُرِّمَتْ عَلَیْکُمُ الْمَیْتَهُ وَ الدَّمُ وَ لَحْمُ الْخِنْزِیرِ» بیان می شود.

و در قوله تعالی: «مالِکِ یَوْمِ الدِّینِ» که قوله تعالی: «وَ ما أَدْراکَ ما یَوْمُ الدِّینِ ثُمَّ ما أَدْراکَ ما یَوْمُ الدِّینِ یَوْمَ لا تَمْلِکُ نَفْسٌ لِنَفْسٍ شَیْئاً وَ الْأَمْرُ یَوْمَئِذٍ لِلَّهِ» آن را بیان می کند، و همچنین اجمال قوله تعالی: «فَتَلَقَّی آدَمُ مِنْ رَبِّهِ کَلِماتٍ» که قوله تعالی:

«قالا رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا» آن را بیان می کند.

اینهاست نمونه اندکی از بیانهای منفصل برای اجمالی که در قرآن مجید هست امّا احصای آن موارد در شأن

کتب تفسیر و فقه است و بحثی بسیار مفصّل

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 203

و دقیق و مورد لزوم است و یکی از اهمّ مصادیق (القرآن یفسّر بعضه بعضا) می باشد.

تنبیه مهم:

بعضی مجمل و محتمل را به یک معنی گرفته اند امّا چنان نیست، محتمل، لفظی است واقع به ازای معانی مختلف در وضع اوّل، خواه در همه آنها حقیقت باشد یا در برخی حقیقت و در برخی مجاز؛ به عبارت دیگر، محتمل دلالت می کند بر امور معروفی و لفظ متردّد است میان آنها و تعیین مراد از بین آنها با سامع است.

امّا مجمل، دلالت بر امر معروفی ندارد و شارع بیان آن را به کسی واگذار نکرده و بیان آن با خود شارع است.

مطلق و مقیّد در قرآن

لفظی که دلالت بر ماهیّت کند بدون هیچ قیدی آن را مطلق گویند و اگر قیدی با آن بود، مقیّد نامند و در این صورت حال آن مانند حال عامّ با خاص است.

و در قرآن مجید، مواردی برای مطلق و مقیّد آمده است:

مطلق، مانند اطلاق شهادت در بیوع و امثال آن، قوله تعالی: «وَ أَشْهِدُوا إِذا تَبایَعْتُمْ»، «فَإِذا دَفَعْتُمْ إِلَیْهِمْ أَمْوالَهُمْ فَأَشْهِدُوا عَلَیْهِمْ».

و مقیّد، مانند شهادات مقیّد به عدالت، قوله تعالی: «شَهادَهُ بَیْنِکُمْ إِذا حَضَرَ أَحَدَکُمُ الْمَوْتُ حِینَ الْوَصِیَّهِ اثْنانِ ذَوا عَدْلٍ مِنْکُمْ»، «وَ أَشْهِدُوا ذَوَیْ عَدْلٍ مِنْکُمْ».

و همچنین در کفّاره قتل، تقیید رقبه به مؤمنه و اطلاق آن در کفّاره ظهار و

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 204

یمین، و همچنین تقیید احباط عمل مرتدّ به موت بر کفر، قوله تعالی: «وَ مَنْ یَرْتَدِدْ مِنْکُمْ عَنْ دِینِهِ فَیَمُتْ وَ هُوَ کافِرٌ» و اطلاق آن در قوله تعالی: «وَ مَنْ یَکْفُرْ بِالْإِیمانِ فَقَدْ

حَبِطَ عَمَلُهُ».

و امّا احکام مطلق و مقیّد، و حمل مطلق بر مقیّد و استنباط حکم در شأن کتب اصول فقه و فقه می باشد که به طور تفصیل در آن موارد مذکور است.

خبر و انشاء

اشاره

بعضی از علماء فنّ، کلام را از دو حال خارج ندانسته اند: خبر و انشا. امّا بعضی تقسیمات بیشتری در آن نموده اند تا ده قسم:

ندا، مسأله، امر، تشفّع، تعجّب، قسم، شرط، وضع، شکّ و استفهام.

و بعضی سه یا چهار، امّا همه این تقسیمات در ذیل خبر و انشا قابل اندراج است.

در تعریف خبر، بعضی گفته اند: متعسّر است. بعضی گفته اند: ضروری است زیرا انسان میان خبر و انشا بالضروره فرق می گذارد.

بعضی گفته اند: خبر کلامی است که احتمال صدق و کذب در آن برود، و بر آن اشکال کرده اند که کلام خداوند محتمل الکذب نیست و جواب داده شده که مقصود از خبر، خبر مطلق است که لغه احتمال صدق و کذب در آن می رود. در تعریف انشا، بعضی گفته اند: چیزی است که مدلول آن در خارج با کلام حاصل می شود.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 205

تنبیه: مقصود از خبر، افاده به مخاطب است.

و خبر گاهی به معنی امر می آید، مانند قوله تعالی: «وَ الْوالِداتُ یُرْضِعْنَ أَوْلادَهُنَّ حَوْلَیْنِ کامِلَیْنِ»، «وَ الْمُطَلَّقاتُ یَتَرَبَّصْنَ بِأَنْفُسِهِنَّ ثَلاثَهَ قُرُوءٍ».

و گاهی به معنی نهی، مانند قوله تعالی: «لا یَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ».

و گاهی به معنی دعا، قوله تعالی: «إِیَّاکَ نَعْبُدُ وَ إِیَّاکَ نَسْتَعِینُ».

و همچنین «تَبَّتْ یَدا أَبِی لَهَبٍ وَ تَبَّ» که آن هم دعایی است علیه مدعوّ علیه.

و معلوم است که در مانند: «یَتَرَبَّصْنَ بِأَنْفُسِهِنَّ» و در «لا یَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ» مقصود اخبار نیست، زیرا چه بسا مکلّفی که عمل به امر نکند و منزجر از نهی نگردد و خبر خداوند قطعی الوقوع است بنابراین در این موارد، مراد تشریع حکم از امر و نهی است نه اخبار.

خبر اقسامی دارد:

از آن جمله تعجب است که تعاریف زیر را از آن

نموده اند:

1- تعجّب برتری دادن چیزی است بر همسانهایش.

2- بزرگ داشتن صفتی است که موصوف با آن از همسانهایش متمایز و سرشناس می شود.

3- به قول زمخشری، بزرگ داشتن چیزی است در دلهای شنوندگان، زیرا تعجّب دست نخواهد داد مگر از چیزی که در همسانها نباشد.

4- رمّانی گفته: مطلوب در تعجّب، همانا حالت ابهام است زیرا مردم

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 206

چنانند که همیشه از چیزی که سببش را نمی دانند تعجّب می کنند پس هرچه سببش مبهمتر باشد تعجب از آن شدیدتر است.

واصل گفته: تعجّب برای آن معنی است که سببش مخفی باشد و کلام دالّ بر آن را که تعجّب می نامند مجازی است.

و برای تعجّب صیغه هائی از لفظ خودش بر وزن افعل و افعل به ساخته اند.

و همچنین از غیر لفظ خودش مانند کبر در قوله تعالی: «کَبُرَتْ کَلِمَهً تَخْرُجُ مِنْ أَفْواهِهِمْ»، «کَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اللَّهِ»، «کَیْفَ تَکْفُرُونَ بِاللَّهِ».

قاعده: محقّقین گویند: در جایی که تعجّب به خداوند نسبت داده شده است آن به مخاطبین برمی گردد، مانند قوله تعالی: «فَما أَصْبَرَهُمْ عَلَی النَّارِ».

و نسبت تعجّب به خداوند جایز نیست از آن جهت که تعجّب استعظامی است در اثر جهل به سبب، پس درباره خداوند روا نیست بلکه اعلامی است از تعجّب مخاطبین به مناسبت مورد.

و نظیر آن، نسبت دادن دعا و ترجّی به خداوند است، مانند قوله تعالی: «لَعَلَّهُ یَتَذَکَّرُ أَوْ یَخْشی» که سیبویه گفته است: ای اذهبوا علی رجائکم، و در قوله تعالی:

«وَیْلٌ یَوْمَئِذٍ لِلْمُکَذِّبِینَ»، «وَیْلٌ لِلْمُطَفِّفِینَ» معنی آن است که این افراد سزاوارند که در باره ایشان گفته شود: ویل لهم.

و دیگر از اقسام خبر، وعد و وعید است، مانند قوله تعالی: «سَنُرِیهِمْ آیاتِنا فِی الْآفاقِ»

و نیز «وَ سَیَعْلَمُ الَّذِینَ ظَلَمُوا» امّا برخی گفته اند: اینها انشایند نه اخبار.

دیگر از اقسام خبر، نفی است و از بسیاری نفی در اخبار، گویی نصف کلام است. فرق میان نفی و جحد آن است که نفی به موردی اطلاق می شود که گوینده

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 207

صادق باشد؛ امّا جحد به هر دو مورد صادق بودن و کاذب بودن اطلاق می شود، پس هر جاحد، نافی است، امّا هر نافی، جاحد نیست. مثال نفی، قوله تعالی: «ما کانَ مُحَمَّدٌ أَبا أَحَدٍ مِنْ رِجالِکُمْ وَ لکِنْ رَسُولَ اللَّهِ». و مثال جحد، نفی فرعون و قومش از آیات موسی، قوله تعالی: «فَلَمَّا جاءَتْهُمْ آیاتُنا مُبْصِرَهً قالُوا هذا سِحْرٌ مُبِینٌ وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَیْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ».

ادوات نفی: لا، لات، لیس، ما، ان، لم و لمّا می باشد که معانی آنها در بخش دوم آمده است و در این جا فواید دیگر گفته می شود.

حوبی گفته که: اصل ادوات نفی لا و ما است، زیرا نفی یا در ماضی است یا در مستقبل و در استقبال بیشتر است، از این جهت اخفّ را که ما باشد، برای آن وضع کرده اند و تفصیلات دیگر، که در این جا موردی ندارد.

تنبیه:

بعضی گفته اند: نفی در موردی صحیح است که ثبوت آن برای منفیّ عنه ممکن باشد، و آن مردود است با مثال قوله تعالی: «وَ ما رَبُّکَ بِغافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ» امّا در واقع، نفی گاهی برای موردی است که عقلا ثبوت چیزی برای آن ممکن نباشد مانند آیه مذکور، و گاهی برای اخبار از عدم وقوع است با امکان وقوع.

تنبیه مهم:

نفی ذات موصوفه، گاهی نفی صفت است بدون ذات، مانند قوله تعالی:

«وَ ما جَعَلْناهُمْ

جَسَداً لا یَأْکُلُونَ الطَّعامَ» ای بل جعلناهم جسدا یأکلون الطّعام،

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 208

و گاهی نفی صفت است با ذات موصوفه، مانند قوله تعالی: «لا یَسْئَلُونَ النَّاسَ إِلْحافاً» ای لا سؤال لهم أصلا فلا یحصل منهم الحاف، «ما لِلظَّالِمِینَ مِنْ حَمِیمٍ وَ لا شَفِیعٍ یُطاعُ» أی لا شفیع لهم أصلا، «فَما تَنْفَعُهُمْ شَفاعَهُ الشَّافِعِینَ» أی لا شافعین لهم تنفعهم شفاعتهم به دلیل «فَما لَنا مِنْ شافِعِینَ» و این قسم نزد اهل بدیع نفی الشی ء بایجابه نامیده می شود.

برخی گفته اند: این عنوان در جایی است که، چیزی را به طور مقیّد، نفی کنند امّا مقصود، نفی مطلق آن باشد برای مبالغه در نفی، کقوله تعالی: «وَ مَنْ یَدْعُ مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ لا بُرْهانَ لَهُ بِهِ» زیرا تصویر اله مع اللّه لا یمکن الّا عن غیر برهان، «وَ یَقْتُلُونَ النَّبِیِّینَ بِغَیْرِ حَقٍّ» فانّ قتلهم لا یکون الّا بغیر حقّ، «رَفَعَ السَّماواتِ بِغَیْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَها» فانّها لا عمد لها اصلا؛ امّا در این جا احتمال می رود که مقصود، نفی صفت باشد و رفع سماوات بعمد لا ترونها مراد باشد، مانند قوّه جاذبه، که نگهدارنده کرات آسمانی است در جای مخصوص به خود.

گاهی مقصود از نفی، آن است که نفی کمال وصف می شود یا نفی ثمره آن یا نفی شی ء مترتّب بر آن، مانند قوله تعالی: «لا یَمُوتُ فِیها وَ لا یَحْیی» یعنی مرگ و حیات فی الجمله ناقص را دارند امّا کامل آن را ندارند زیرا کامل مرگ و حیات هر دو، برای اهل نار فوزی عظیم است که از آن محرومند.

و همچنین، قوله تعالی: «وَ تَراهُمْ یَنْظُرُونَ إِلَیْکَ وَ هُمْ لا یُبْصِرُونَ» یعنی آن نظر ثمربخش

را که باعث بینایی و معرفت قلب است ندارند.

همچنین در قوله تعالی: «وَ لَقَدْ عَلِمُوا لَمَنِ اشْتَراهُ ما لَهُ فِی الْآخِرَهِ مِنْ خَلاقٍ وَ لَبِئْسَ ما شَرَوْا بِهِ أَنْفُسَهُمْ لَوْ کانُوا یَعْلَمُونَ» که در اوّل علم به ایشان با تأکید لقد

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 209

نسبت داده شده، و در آخر، نفی علم از ایشان شده است، پس مقصود از نفی علم، علم ثمربخش است که باید باعث بینایی و ایمان باشد.

و مثال مترتّب بودن، قوله تعالی: «وَ ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَ لکِنَّ اللَّهَ رَمی».

فایده: نفی حقیقت ممکن نیست؛ امّا نفی مجاز ممکن است و ایراد آن که در «وَ ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ» نفی حقیقت است، مندفع است به این که مقصود از رمی، المترتّب علی الرّمی است نه خود رمی.

فایده: در جایی که نفی استطاعت می شود گاهی مقصود، نفی قدرت و امکان است؛ گاهی مقصود، نفی امتناع است و گاهی مقصود، وقوع با مشقّت و دشواری است؛ مثال اوّل: «فَلا یَسْتَطِیعُونَ تَوْصِیَهً»، «فَلا یَسْتَطِیعُونَ رَدَّها»، «فَمَا اسْطاعُوا أَنْ یَظْهَرُوهُ وَ مَا اسْتَطاعُوا لَهُ نَقْباً». مثال دوّم: «هَلْ یَسْتَطِیعُ رَبُّکَ» به معنی هل یفعل یا هل یجیب الی ذلک زیرا ایشان می دانستند که خداوند قادر بر انزال مائده هست و عیسی هم قادر بر سؤال است. مثال سوّم: «إِنَّکَ لَنْ تَسْتَطِیعَ مَعِیَ صَبْراً».

فایده: نفی عامّ، دلالت بر نفی خاصّ دارد؛ امّا ثبوت عامّ، دلالت بر ثبوت خاص ندارد؛ و خاصّ برعکس است، نفی آن دلالت بر نفی عام ندارد؛ امّا ثبوت آن، دلالت بر ثبوت عامّ دارد.

و معلوم است که اگر مفهوم؛ زاید بر لفظ بود گویی لذّتی حاصل می شود و به

همین جهت است که نفی عامّ از نفی خاصّ احسن است و اثبات خاصّ از اثبات عامّ بهتر.

اوّلی، مانند قوله تعالی: «فَلَمَّا أَضاءَتْ ما حَوْلَهُ ذَهَبَ اللَّهُ بِنُورِهِمْ وَ تَرَکَهُمْ فِی

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 210

ظُلُماتٍ لا یُبْصِرُونَ» و نگفته: ذهب اللّه بضوئهم زیرا ضوء خاصّ است و آن نور بسیار است؛ و نور اعمّ است از هر مقدار روشنایی، و خداوند می فرماید: پس از آن که پیرامونشان با نور شدید و بسیاری روشن شد، خداوند مطلق روشنائی را از کم و زیادش از ایشان گرفت به دلیل: «وَ تَرَکَهُمْ فِی ظُلُماتٍ لا یُبْصِرُونَ» زیرا اگر فرد اندکی از روشنائی برای ایشان باقی می ماند، در ظلمات مطلق رها نمی شدند و این هم از اعجاز بیانی قرآن مجید است.

و مثال اثبات خاصّ، که احسن از اثبات عامّ است، قوله تعالی: «وَ جَنَّهٍ عَرْضُهَا السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ» و نفرمود: طولها، زیرا طول بی عرض ممکن نیست و عرض خاصّ است؛ نظیر این مطلب آن است که نفی مبالغه در امری، مستلزم نفی اصل فعل که صورت عامّ آن است، نیست، امّا بر این مطلب اشکال کرده اند به دو آیه، یکی: «وَ ما رَبُّکَ بِظَلَّامٍ لِلْعَبِیدِ»، دیگری: «وَ ما کانَ رَبُّکَ نَسِیًّا» که در این صورت نفی مفهوم عامّ ظلم و عامّ نسیان نشده است و از آن چند جواب داده اند، از آن جمله:

1- در این جا، مقصود، مقابله بین دو حالت مبالغه در ظلّام و جمع قلّه بودن عبید است، مانند مقابله میان علّام الغیوب و عالم الغیب، گویی تکثّر موارد که هر یکی جداگانه نفی و اثباتی دارند، ایجاب می کند که هم در نفی و هم

در اثبات صیغه مبالغه آورده شود.

2- نفی ظلم کثیر، نفی قلیل را ایجاب می کند چون ظلم کثیر برای انتفاع از تشدّد است در حاکمیّت، و چون منتفی شد ظلم قلیل، به طریق اولی منتفی است، چون آن انتفاع از آن حاصل نمی شود.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 211

3- اصلا ظلّام و نسیّا برای فاعلیّت بدون مبالغه است.

4- صیغه مبالغه و غیر مبالغه در صورت اثبات نسبت به خداوند مساوی اند و حالت مبالغه و غیر مبالغه؛ یعنی، شدّت و ضعف ندارند، در این صورت حالت نفی در آنها مانند حالت اثبات است.

5- برای افاده تعریضند زیرا حاکمان جائر ظلّامند «وَ ما رَبُّکَ بِظَلَّامٍ».

توضیح:

ممکن است از این آیات استنباط شود، که مفهوم وصف در همه جا حجّت نیست.

فایده: مبرّد و دیگران گویند: وقتی عرب، دو جحد در کلام آورد، آن کلام اخبار است، مانند قوله تعالی: «وَ ما جَعَلْناهُمْ جَسَداً لا یَأْکُلُونَ الطَّعامَ» أی جعلناهم جسدا یأکلون، و اگر جحد در اوّل کلام بود، جحد حقیقی است، مانند: و ما زید بخارج، و اگر در اوّل کلام دو جحد بود، یکی زاید است، مانند قوله تعالی: «فِیما إِنْ مَکَّنَّاکُمْ فِیهِ».

اقسام انشاء

انشا، اقسامی دارد به شرح زیر:

اوّل- استفهام، یعنی طلب فهم و کسب خبر. ابن فارس در فقه اللّغه گوید:

«استخبار، قبل از استفهام است، که چون در اوّل بار مطلب خوب مفهوم نشود، برای فهم آن استفهام به عمل می آید».

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 212

ادوات استفهام، عبارتند از: هل، ا، ام، من، ایّ، کم، کیف، این، متی، انّی و ایّان؛ که در باب ادوات گذشت که در فارسی به ترتیب به معانی: آیا، یا، کی، چه کسی، کدام، چه اندازه، چگونه، کجا، کی، از کجا و کی معنی می دهند.

و چون استفهام به معنی طلب ارتسام چیز خارجی در ذهن است لازم می آید حقیقت نباشد، مگر آن جا که از طرف شاکّی استفهام شده باشد که در نتیجه اعلام جواب، شکّ او برطرف شود زیرا اگر غیر شاکّ استفهام کند، تحصیل حاصل لازم می شود و اگر با اعلام جواب، تصدیق نکند، فایده استفهام، منتفی می گردد.

امّا بر آن اشکال وارد است زیرا چه بسا مورد شکّ اصلا جواب مقنعی نداشته باشد، یا داشته باشد، و جواب گوینده نتواند آن را تفهیم کند بنابراین تصدیق مستفهم در همه موارد حاصل نمی شود.

استفهام برای مقاصد زیر

از صورت حقیقی خود خارج می شود:

1- برای انکار که مابعد از ادات را، منفی می سازد و از این جهت، همیشه مصاحب الّا است، کقوله تعالی: «فَهَلْ یُهْلَکُ إِلَّا الْقَوْمُ الْفاسِقُونَ». و منفی نیز بر آن معطوف است، کقوله تعالی: «فَمَنْ یَهْدِی مَنْ أَضَلَّ اللَّهُ وَ ما لَهُمْ مِنْ ناصِرِینَ» ای لا یهدی، «أَ نُؤْمِنُ لَکَ وَ اتَّبَعَکَ الْأَرْذَلُونَ»، «أَ نُؤْمِنُ لِبَشَرَیْنِ مِثْلِنا»، «أَمْ لَهُ الْبَناتُ وَ لَکُمُ الْبَنُونَ»، «أَ لَکُمُ الذَّکَرُ وَ لَهُ الْأُنْثی» ای لا یکون هذا، «أَ شَهِدُوا خَلْقَهُمْ» ای ما شهدوا ذلک.

و بسیار می شود که مصاحب تکذیب است، و آن در ماضی، به معنی لم یکن و در مضارع به معنی لا یکون است «أَ فَأَصْفاکُمْ رَبُّکُمْ بِالْبَنِینَ» أی لم یفعل ذلک و «أَ نُلْزِمُکُمُوها وَ أَنْتُمْ لَها کارِهُونَ» ای لا یکون هذا الالزام، و این نوع استفهام را

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 213

استفهام انکاری گویند.

2- برای توبیخ، و برخی آن را از قسم انکاری شمرده اند، جز آن که در اوّلی انکار ابطالی، و در دوّم توبیخی است؛ و معنایش آن است که ما بعد از استفهام هر چند واقع است امّا سزاوار نفی است و توبیخ را، تقریع هم گویند، مانند قوله تعالی:

«أَ فَعَصَیْتَ أَمْرِی»، «أَ تَعْبُدُونَ ما تَنْحِتُونَ»، «أَ تَدْعُونَ بَعْلًا وَ تَذَرُونَ أَحْسَنَ الْخالِقِینَ» و بیشتر جاها توبیخ در امر ثابتی واقع می شود که بر فعل آن توبیخ شود و گاهی توبیخ بر ترک فعلی است که وقوع آن شایسته باشد، کقوله تعالی: «أَ وَ لَمْ نُعَمِّرْکُمْ ما یَتَذَکَّرُ فِیهِ مَنْ تَذَکَّرَ»، «أَ لَمْ تَکُنْ أَرْضُ اللَّهِ واسِعَهً فَتُهاجِرُوا فِیها» و این قسم را استفهام توبیخی گویند.

3- استفهام تقریری،

و آن وادار کردن مخاطب است بر اقرار و اعتراف به چیزی که نزد خودش استوار است و به علّتی از اقرار طفره می رود و کلام در استفهام تقریری موجب است و به همین جهت، صریح موجب بر آن عطف می شود، کقوله تعالی: «أَ لَمْ یَجِدْکَ یَتِیماً فَآوی ... وَ وَجَدَکَ عائِلًا فَأَغْنی» و همچنین بر صریح موجب عطف می شود، کقوله تعالی: «أَ کَذَّبْتُمْ بِآیاتِی وَ لَمْ تُحِیطُوا بِها عِلْماً» و در حقیقت، استفهام تقریری همان استفهام انکاری است که چون بر نفی درآمده؛ نفی در نفی، اثبات است و از امثله آن: «أَ لَیْسَ اللَّهُ بِکافٍ عَبْدَهُ»، «أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ» و به قول زمخشری «أَ لَمْ تَعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ عَلی کُلِّ شَیْ ءٍ قَدِیرٌ».

ابن جنّی، گفته است: «در استفهام تقریری به هل استفهام نمی شود»، و برخی گفته اند: می شود، مانند قوله تعالی: «هَلْ فِی ذلِکَ قَسَمٌ لِذِی حِجْرٍ».

4- تعجّب یا تعجیب، کقوله تعالی: «کَیْفَ تَکْفُرُونَ بِاللَّهِ»، «ما لِیَ لا أَرَی

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 214

الْهُدْهُدَ» و در آیه «أَ تَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالْبِرِّ وَ تَنْسَوْنَ أَنْفُسَکُمْ» هر سه قسم استفهام توبیخ، تقریر و تعجّب صادق است.

5- برای عتاب، کقوله تعالی: «أَ لَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکْرِ اللَّهِ» و از الطف این مورد است قوله تعالی: «عَفَا اللَّهُ عَنْکَ لِمَ أَذِنْتَ لَهُمْ».

6- تذکیر، کقوله تعالی: «أَ لَمْ أَعْهَدْ إِلَیْکُمْ یا بَنِی آدَمَ أَنْ لا تَعْبُدُوا الشَّیْطانَ»، «أَ لَمْ أَقُلْ لَکُمْ إِنِّی أَعْلَمُ غَیْبَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ»، «هَلْ عَلِمْتُمْ ما فَعَلْتُمْ بِیُوسُفَ وَ أَخِیهِ».

7- افتخار، مانند: «أَ لَیْسَ لِی مُلْکُ مِصْرَ».

8- تفخیم، مانند: «ما لِهذَا الْکِتابِ لا یُغادِرُ صَغِیرَهً وَ لا کَبِیرَهً إِلَّا أَحْصاها».

9- تهویل

و تخویف، مانند: «الْحَاقَّهُ مَا الْحَاقَّهُ وَ ما أَدْراکَ مَا الْحَاقَّهُ».

10- تهویل و تخویف، مانند: «وَ ما ذا عَلَیْهِمْ لَوْ آمَنُوا».

11- تهدید و وعید، مانند: «أَ لَمْ نُهْلِکِ الْأَوَّلِینَ».

12- تکثیر: «وَ کَمْ مِنْ قَرْیَهٍ أَهْلَکْناها».

13- تسویه، و آن استفهامی است که داخل بر جمله ای است که حلول مصدر در محل آن صحیح باشد، مانند: «سَواءٌ عَلَیْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا یُؤْمِنُونَ».

14- امر، مانند: «أَ أَسْلَمْتُمْ» ای اسلموا «فَهَلْ أَنْتُمْ مُنْتَهُونَ» ای انتهوا.

15- تنبیه، و آن از اقسام امر است، مانند: «أَ لَمْ تَرَ إِلی رَبِّکَ کَیْفَ مَدَّ الظِّلَّ» ای انظر.

16- ترغیب، مانند: «مَنْ ذَا الَّذِی یُقْرِضُ اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً».

17- نهی، مانند: «أَ تَخْشَوْنَهُمْ فَاللَّهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشَوْهُ» به دلیل «فَلا تَخْشَوُا

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 215

النَّاسَ»، «ما غَرَّکَ بِرَبِّکَ الْکَرِیمِ» أی لا تغترّ.

18- دعا و آن چون نهی است، جز آن که در این مورد، خطاب از أدنی به أعلی است، مانند: «أَ تُهْلِکُنا بِما فَعَلَ السُّفَهاءُ مِنَّا» أی لا تهلکنا.

19- استرشاد، مانند: «أَ تَجْعَلُ فِیها مَنْ یُفْسِدُ فِیها».

20- تمنّی، مانند: «فَهَلْ لَنا مِنْ شُفَعاءَ».

21- استبطاء، مانند: «مَتی نَصْرُ اللَّهِ».

22- عرض، مانند: «أَ لا تُحِبُّونَ أَنْ یَغْفِرَ اللَّهُ لَکُمْ».

23- تحضیض، مانند: «أَ لا تُقاتِلُونَ قَوْماً نَکَثُوا أَیْمانَهُمْ».

24- تجاهل، مانند: «أَ أُنْزِلَ عَلَیْهِ الذِّکْرُ مِنْ بَیْنِنا».

25- تعظیم، مانند: «مَنْ ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلَّا بِإِذْنِهِ».

26- تحقیر، مانند: «أَ هذَا الَّذِی یَذْکُرُ آلِهَتَکُمْ».

27- اکتفا، مانند: «أَ لَیْسَ فِی جَهَنَّمَ مَثْویً لِلْمُتَکَبِّرِینَ».

28- استبعاد، مانند: «أَنَّی لَهُمُ الذِّکْری».

29- ایناس، مانند: «وَ ما تِلْکَ بِیَمِینِکَ یا مُوسی».

30- تهکّم و استهزاء، مانند: «أَ صَلاتُکَ تَأْمُرُکَ أَنْ نَتْرُکَ ما یَعْبُدُ آباؤُنا».

31- تأکید برای سابقی از ادات استفهام، مانند: «أَ فَمَنْ

حَقَّ عَلَیْهِ کَلِمَهُ الْعَذابِ أَ فَأَنْتَ تُنْقِذُ مَنْ فِی النَّارِ».

32- اخبار، مانند: «أَ فِی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ أَمِ ارْتابُوا»، «هَلْ أَتی عَلَی الْإِنْسانِ».

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 216

اقسام انشاء

اشاره

انشا، به چند قسم منقسم می شود، به شرح زیر:

اوّل- امر، و آن طلب فعل است و صیغه آن «افعل» و «لتفعل» است.

و آن حقیقت است، در ایجاب، مانند قوله تعالی: «وَ أَقِیمُوا الصَّلاهَ»، «فَلْیُصَلُّوا مَعَکَ».

و به طور مجاز در موارد زیر به کار می رود:

1- ندب و استحباب، مانند: «وَ إِذا قُرِئَ الْقُرْآنُ فَاسْتَمِعُوا لَهُ وَ أَنْصِتُوا».

2- اباحه، قوله تعالی: «وَ إِذا حَلَلْتُمْ فَاصْطادُوا».

3- دعا از سافل برای عالی، قوله تعالی: «رَبِّ اغْفِرْ لِی».

4- تهدید، قوله تعالی: «اعْمَلُوا ما شِئْتُمْ».

5- اهانت: «ذُقْ إِنَّکَ أَنْتَ الْعَزِیزُ الْکَرِیمُ».

6- تسخیر یا تذلیل: «کُونُوا قِرَدَهً خاسِئِینَ».

7- تعجیز: «فَأْتُوا بِسُورَهٍ مِنْ مِثْلِهِ».

8- امتنان: «کُلُوا مِنْ ثَمَرِهِ إِذا أَثْمَرَ».

9- عجب: «انْظُرْ کَیْفَ ضَرَبُوا لَکَ الْأَمْثالَ».

10- تسویه: «فَاصْبِرُوا أَوْ لا تَصْبِرُوا».

11- «وَ أَشْهِدُوا إِذا تَبایَعْتُمْ» که برای ارشاد است.

12- احتقار: «أَلْقُوا ما أَنْتُمْ مُلْقُونَ».

13- انذار: «قُلْ تَمَتَّعُوا».

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 217

14- اکرام: «ادْخُلُوها بِسَلامٍ».

15- تکوین که اعمّ از تسخیر است: «کُنْ فَیَکُونُ».

16- یادآوری نعمت: «کُلُوا مِمَّا رَزَقَکُمُ اللَّهُ».

17- تکذیب: «قُلْ فَأْتُوا بِالتَّوْراهِ فَاتْلُوها»، «قُلْ هَلُمَّ شُهَداءَکُمُ الَّذِینَ یَشْهَدُونَ».

18- مشورت: «فَانْظُرْ ما ذا تَری».

19- اعتبار: «انْظُرُوا إِلی ثَمَرِهِ».

20- تعجّب: «أَسْمِعْ بِهِمْ وَ أَبْصِرْ» که سکّاکی آن را در باب استعمال انشا برای اخبار، ذکر کرده است.

دوّم- از اقسام انشا، نهی است و آن طلب کفّ است از افعل و صیغه آن لا تفعل است و آن حقیقت است در تحریم و مجازا برای معانی زیر به کار می رود:

1- کراهت، قوله تعالی: «وَ لا تَمْشِ

فِی الْأَرْضِ مَرَحاً» امّا چرا برای حرمت نباشد.

2- دعا: «رَبَّنا لا تُزِغْ قُلُوبَنا».

3- ارشاد: «لا تَسْئَلُوا عَنْ أَشْیاءَ إِنْ تُبْدَ لَکُمْ تَسُؤْکُمْ».

4- تسویه: «فَاصْبِرُوا أَوْ لا تَصْبِرُوا».

5- احتقار و تقلیل: «وَ لا تَمُدَّنَّ عَیْنَیْکَ إِلی ما مَتَّعْنا بِهِ أَزْواجاً مِنْهُمْ».

6- بیان عاقبت: «وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْیاءٌ».

7- یأس: «لا تَعْتَذِرُوا».

8- اهانت: «قالَ اخْسَؤُا فِیها وَ لا تُکَلِّمُونِ».

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 218

سوم از اقسام انشا، تمنّی است و آن طلب حصول چیزی است بر سبیل محبّت، و لازم نیست که مورد تمنّی، قابل امکان و وصول باشد، برعکس ترجّی.

امّا اشکالی در کار هست که آیا آنچه وصولش قابل امکان نیست، چگونه طلب می شود؟ امام فخر گفته است: بهتر آن است که تمنّی، ترجّی و قسم را از اقسام طلب حساب نکنیم زیرا طلبی در آنها نیست؛ بلکه تنبیه و آگاهی بر مطلب و مراد است، امّا می توان آنها را انشا نامید. برخی راه مبالغه رفته و تمنّی را از اقسام خبر، شمرده اند.

حرف تمنّی لیت است، قوله تعالی: «یا لَیْتَنا نُرَدُّ وَ لا نُکَذِّبَ بِآیاتِ رَبِّنا»، «یا لَیْتَ قَوْمِی یَعْلَمُونَ»، «یا لَیْتَنِی کُنْتُ مَعَهُمْ».

گاهی به هل تمنّی می شود، قوله تعالی: «فَهَلْ لَنا مِنْ شُفَعاءَ فَیَشْفَعُوا لَنا».

و همچنین به لو، قوله تعالی: «فَلَوْ أَنَّ لَنا کَرَّهً فَنَکُونَ» و از این جهت در جواب آن فعل منصوب می شود.

و گاهی در بعید به لعلّ تمنّی می شود، در این صورت حکم لیت را در نصب جواب پیدا می کند، قوله تعالی: «لَعَلِّی أَبْلُغُ الْأَسْبابَ أَسْبابَ السَّماواتِ فَأَطَّلِعَ إِلی إِلهِ مُوسی».

چهارم از اقسام انشا، ترجّی است و فرق آن با تمنّی آن است که ترجّی

در مورد ممکن است، امّا تمنّی هم در مورد ممکن است هم در مورد محال؛ دیگر آن که ترجّی در قریب است، و تمنّی در بعید؛ دیگر آن که ترجّی در متوقّع است و تمنّی در غیر آن؛ دیگر آن که تمنّی در چیزی است که نفس انسان به آن شفیق و مهرورز باشد.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 219

و حرف ترجّی لعلّ است و عسی هم مجازا گاهی برای ترجّی استعمال می شود و آن در جایی است که محذور باشد و اشفاق هم نامیده می شود، قوله تعالی:

«لَعَلَّ السَّاعَهَ قَرِیبٌ».

پنجم از اقسام انشا، ندا است و آن طلب کردن اقبال و روی آوردن منادی است به حرفی که نایب مناب ادعو است و غالبا با أمر یا نهی همراه است و غالبا مقدّم است، قوله تعالی: «یا أَیُّهَا النَّاسُ اعْبُدُوا رَبَّکُمُ»، «یا عِبادِ فَاتَّقُونِ» و گاهی مؤخّر می شود، مانند قوله تعالی: «وَ تُوبُوا إِلَی اللَّهِ جَمِیعاً أَیُّهَا الْمُؤْمِنُونَ».

گاهی همراه جمله خبریّه است که بعد از آن جمله أمر می آید، قوله تعالی: «یا أَیُّهَا النَّاسُ ضُرِبَ مَثَلٌ فَاسْتَمِعُوا لَهُ»، «یا قَوْمِ هذِهِ ناقَهُ اللَّهِ لَکُمْ آیَهً فَذَرُوها».

و گاهی جمله امر، عقب آن نیست، قوله تعالی: «یا عِبادِ لا خَوْفٌ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ»، «یا أَیُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَی اللَّهِ».

و گاهی جمله استفهامیه، مصاحب آن است، قوله تعالی: «یا أَبَتِ لِمَ تَعْبُدُ ما لا یَسْمَعُ وَ لا یُبْصِرُ».

گاهی صورت ندا، برای غیر ندا مجازا می آید در مقام اغرا یا تحذیر، چنانچه در قول خداوند است: «ناقَهَ اللَّهِ وَ سُقْیاها».

و گاهی برای اختصاص می باشد، قوله تعالی: «رَحْمَتُ اللَّهِ وَ بَرَکاتُهُ عَلَیْکُمْ أَهْلَ الْبَیْتِ».

و برای تنبیه، مانند: «أَلَّا یَسْجُدُوا».

و برای تعجّب، کقوله تعالی:

«یا حَسْرَهً عَلَی الْعِبادِ».

و برای تحسّر، کقوله تعالی: «یا لَیْتَنِی کُنْتُ تُراباً».

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 220

قاعده: اصل ندا، برای بعید است، یا آنچه در حکم بعید است.

گاهی قریب، منادی می شود برای نکته هایی، مانند اظهار حرص بر وقوع آن برای رو آوردن مدعوّ، مانند: «یا مُوسی أَقْبِلْ وَ لا تَخَفْ» یا جایی که خطاب مورد اعتنا باشد، مانند قوله تعالی: «یا أَیُّهَا النَّاسُ اعْبُدُوا رَبَّکُمُ» یا به قصد تعظیم شأن مدعوّ، مانند: «یا رَبِّ» و خداوند فرموده: «فَإِنِّی قَرِیبٌ»، یا به قصد انحطاط مدعوّ، مانند قول فرعون: «إِنِّی لَأَظُنُّکَ یا مُوسی مَسْحُوراً».

فایده: زمخشری گوید: بسیار بودن کلمه «یا أَیُّهَا» در قرآن برای تأکید و مبالغه است زیرا در یا تأکید و تنبیه هست و در ها تنبیه و در ایّ تدرّج در ابهام به سوی ایضاح، و در تمام موارد قرآن تأکید، تنبیه و تدرّج در ابهام به سوی ایضاح لازم است بواسطه عظمت توجّه به موضوع و مطلب.

ششم از اقسام انشا، قسم است و مقصود از قسم، تحقیق خبر و تأکید آن است تا آنجا که مانند قوله تعالی: «وَ اللَّهُ یَشْهَدُ إِنَّ الْمُنافِقِینَ لَکاذِبُونَ» را از باب قسم دانسته اند و هرچند اخبار به شهادت است، امّا چون برای تأکید خبر آمده است، آن را قسم نامیده اند.

بعضی گفته اند: قسم از جانب خداوند چه معنی دارد، زیرا اگر قسم برای مؤمن است، او بدون قسم باور دارد و اگر برای کافر است او با قسم هم ایمان نمی آورد.

ابو القاسم قشیری جواب داده که: خداوند قسم را برای اکمال حجّت و تأکید آن یاد فرموده زیرا احکام به دو چیز ثابت می شوند: یا به شهادت

و یا به قسم، و خداوند هر دو نوع را در قرآن مجید یاد فرموده است، مانند: «شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لا إِلهَ

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 221

إِلَّا هُوَ وَ الْمَلائِکَهُ وَ أُولُوا الْعِلْمِ» و همچنین «قُلْ إِی وَ رَبِّی إِنَّهُ لَحَقٌّ».

و قسم یاد نمی شود جز به نامی عظیم، و خداوند در قرآن مجید هفت مورد به نام خود قسم یاد فرمود:

«قُلْ إِی وَ رَبِّی إِنَّهُ لَحَقٌّ»، «قُلْ بَلی وَ رَبِّی لَتُبْعَثُنَّ»، «قُلْ بَلی وَ رَبِّی»، «فَوَ رَبِّکَ لَنَحْشُرَنَّهُمْ وَ الشَّیاطِینَ»، «فَوَ رَبِّکَ لَنَسْئَلَنَّهُمْ أَجْمَعِینَ»، «فَلا وَ رَبِّکَ لا یُؤْمِنُونَ»، «فَلا أُقْسِمُ بِرَبِّ الْمَشارِقِ وَ الْمَغارِبِ».

و باقی موارد، همه قسم به مخلوقات است کقوله تعالی: «وَ التِّینِ وَ الزَّیْتُونِ»، «وَ الصَّافَّاتِ»، «وَ الشَّمْسَ»، «وَ اللَّیْلِ»، «وَ الضُّحی»، «فَلا أُقْسِمُ بِالْخُنَّسِ»، «فَلا أُقْسِمُ بِمَواقِعِ النُّجُومِ».

اگر گویند: چگونه خداوند به خلق قسم یاد نموده و حال آن که در سنّت از آن نهی شده است که قسم به غیر خداوند یاد شود؟ از آن جوابهایی داده اند و أوجه آنها آن است که قسم به چیزی یاد می شود که قسم یادکننده آن را تعظیم کند، و برتر از خداوند در تعظیم و جلالت چیزی نیست، پس خداوند گاهی به خویش و گاهی به مصنوعات خویش قسم یاد می کند زیرا آنها همه دلیل وجود صانع و سازنده خویشند، و در حقیقت قسم به مصنوعات، قسم به صانع آنهاست.

از جمله قسمهای خداوند به مخلوقات، قسم است به پیغمبر اکرم که اوج تعظیم و تجلیل را می رساند، قوله تعالی: «لَعَمْرُکَ إِنَّهُمْ لَفِی سَکْرَتِهِمْ یَعْمَهُونَ».

خداوند متعال، گاهی بر اصول ایمان قسم یاد کرده آنچنان اصولی که معرفت آن بر خلق واجب است،

گاهی بر توحید، مانند: «وَ الصَّافَّاتِ صَفًّا» الی قوله تعالی:

«إِنَّ إِلهَکُمْ لَواحِدٌ» و گاهی بر حقّانیت قرآن، مانند: «فَلا أُقْسِمُ بِمَواقِعِ النُّجُومِ وَ إِنَّهُ

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 222

لَقَسَمٌ لَوْ تَعْلَمُونَ عَظِیمٌ إِنَّهُ لَقُرْآنٌ کَرِیمٌ» و گاهی بر حقّانیت رسول، مانند: «یس وَ الْقُرْآنِ الْحَکِیمِ إِنَّکَ لَمِنَ الْمُرْسَلِینَ» و گاهی بر حقّ بودن جزا و وعد و وعید، مانند:

«وَ الذَّارِیاتِ ذَرْواً» الی قوله «إِنَّما تُوعَدُونَ لَصادِقٌ وَ إِنَّ الدِّینَ لَواقِعٌ» و گاهی برای حال انسان، مانند: «وَ اللَّیْلِ إِذا یَغْشی» الی قوله «إِنَّ سَعْیَکُمْ لَشَتَّی» و مانند:

«وَ الْعَصْرِ إِنَّ الْإِنْسانَ لَفِی خُسْرٍ».

تنبیه: بیشتر جایی که جواب قسم محذوف می شود، آن جاست که خود مقسم به دلالت بر مقسم علیه دارد

زیرا مقصود با ذکر مقسم به حاصل می شود.

و حذف مقسم علیه هم اوجز است هم ابلغ، کقوله تعالی: «ص وَ الْقُرْآنِ ذِی الذِّکْرِ» در این جا در خود مقسم به که «وَ الْقُرْآنِ ذِی الذِّکْرِ» است چنان قرآن با وصف ذی الذکر مورد تعظیم و تجلیل واقع شده که کلام از جواب قسم مستغنی است زیرا بر حقّ بودن قرآن با همان توصیف آن به ذی الذّکر که تذکیر عباد، و بیان موارد احتیاج ایشان در تقرّب به خداوند است به نحو احسن تأمین شده است و به همین جهت بعضی گفته اند: تقدیر جواب قسم در این جا «انّ القرآن لحقّ» است و این مطلب در هر جای مشابهی مطّرد است، کقوله تعالی: «ق وَ الْقُرْآنِ الْمَجِیدِ» و قوله: «لا أُقْسِمُ بِیَوْمِ الْقِیامَهِ» که متضمّن اثبات معادند و قوله تعالی: «وَ الْفَجْرِ وَ لَیالٍ عَشْرٍ» که برای زمانی است که متضمّن اعمال و مناسک عظیمه حجّ است.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 223

توضیح: تفصیل، بیان رموز و اسرار اقسام وارده در قرآن را باید در تفاسیر مهمّ یافت

و نیز از تدبّر و ذخایر ذهنی در مرزی که مخالف ظاهر قرآن نباشد، مدد گرفت.

حصر و اختصاص در قرآن

حصر، که آن را قصر نیز گویند؛ عبارت است از تخصیص دادن چیزی به چیز دیگر به طریق مخصوص؛ و نیز گویند: حصر اثبات حکمی است برای موردی معیّن و نفی آن حکم از موارد دیگر.

حصر اوّلا تقسیم می شود به دو قسم: حصر صفت بر موصوف و حصر موصوف بر صفت، و هر یک از این دو قسم یا حقیقت است یا مجازی، بنابراین بر چهار قسم است:

اوّل- قصر موصوف بر صفت حقیقه، مانند: «ما زید الّا کاتب» یعنی زید صفتی غیر از کتابت ندارد، و این قسم بسیار کمیاب است زیرا احاطه بر همه صفات که یکی از آنها اثبات، و باقی نفی گردند ممکن نیست و بر فرض امکان، احاطه بر آن بعید است و مثالی برای این قسم در قرآن نیست.

دوم- قصر موصوف بر صفت مجازا، مانند قوله تعالی: «وَ ما مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ» چون در جنگ احد، بسیاری از صحابیان، شایعه فوت پیغمبر را چنان عظیم شمردند که گویی از معنی رسالت و این که به مرگ پیغمبر منتفی

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 224

نمی شود، خبر نداشتند؛ خداوند متعال برای هشدار دادن به ایشان فرمود: «وَ ما مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ» قصر موصوف بر صفت کرد تا بدانند محمّد اختصاصات وجودیش منحصر در رسالت اوست و در بین ممیّزات او رسالت چنان سطوعی دارد که گویی وجه اختصاص دیگری وجود ندارد.

سوم- قصر صفت بر موصوف حقیقه، کقوله: «لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ».

چهارم- قصر صفت بر موصوف مجازا، کقوله تعالی: «قُلْ لا أَجِدُ فِی

ما أُوحِیَ إِلَیَّ مُحَرَّماً عَلی طاعِمٍ یَطْعَمُهُ إِلَّا أَنْ یَکُونَ مَیْتَهً أَوْ دَماً مَسْفُوحاً» الآیه.

هنگامی که کفّار، مردار، خون، گوشت گراز و قربانیان اصنام را مباح می دانستند و بسیاری از مباحات را حرام می شمردند و قصد ایشان عنادورزی با شرع بود، این آیه نازل شد که در مقام ردّ بر ایشان می گوید: «لا حرام الّا ما أحللتموه»، و غرض از آن حصر حقیقی نیست.

امّا فاضل مقداد، در کنز العرفان گوید: «اوحی» فعل ماضی است «و اجد» برای حال است و منطوق «لا أَجِدُ فِی ما أُوحِیَ إِلَیَّ»، یعنی لا أجد فیما اوحی الیّ الی هذا الزّمان است و چون این آیه، آخر ما نزّل نیست، امکان دارد که باقی محرّمات بعدا نازل شده باشد. و بنابر آنچه فاضل می گوید: حصر حقیقی است و تا زمان نزول همین آیه، محرّمات همین چهار مذکورات بوده اند.

و حصر به اعتبار دیگر، بر سه قسم است:

1- قصر افراد.

2- قصر قلب.

3- قصر تعیین.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 225

قصر افراد، در جایی به کار می رود که گمان رود چیزی در چیزی شرکت دارد و حال آن که شرکت ندارد، مانند قوله تعالی: «إِنَّمَا اللَّهُ إِلهٌ واحِدٌ» در آن جا که کسانی گمان برده اند اصنام در الوهیّت شریکند.

قصر قلب، آن جا به کار می رود که کسی گمان کند که حکم درباره دیگری است غیر از آن کسی که متکلّم اعتقاد دارد، قوله تعالی: «رَبِّیَ الَّذِی یُحْیِی وَ یُمِیتُ» به نمرود خطاب شد که گمان می کرد خودش یحیی و یمیت است و مانند: «أَلا إِنَّهُمْ هُمُ السُّفَهاءُ» خطاب است به منافقینی که ادّعا می کردند مؤمنان سفیهانند نه ایشان، و نیز «وَ أَرْسَلْناکَ لِلنَّاسِ رَسُولًا» خطاب به

آنان از یهود که گمان می کردند رسالت محمّد (ص) ویژه عرب است و جهانی نیست.

و قصر تعیین، و آن به کسی خطاب می شود که هر دو امر پیش او برابر باشد و حکم به اثبات صفت برای یکی بعینه نمی کند و همچنین برای یک چیز حکم به یکی از دو صفت بعینه نمی کند.

طرق حصر

اشاره

راههای حصر بسیارند از آن جمله:

1- نفی و استثنا، خواه نفی به لا باشد خواه به ما یا غیر اینها، مانند: «لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ»، «ما مِنْ إِلهٍ إِلَّا اللَّهُ»، «ما قُلْتُ لَهُمْ إِلَّا ما أَمَرْتَنِی بِهِ».

و وجه افاده حصر در این مورد آن است که استثنا مفرّغ ناچار باید نفی در آن متوجّه مقدّری باشد که آن مقدر مستنثی منه باشد زیرا استثنا نوعی اخراج است و محتاج است به مخرج منه و مراد از این تقدیر، تقدیر معنوی است نه صناعی و آن

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 226

مخرج منه باید عامّ باشد زیرا اخراج جز از عامّ ممکن نیست و ناچار باید مناسب با مستثنی منه باشد در جنسیّت، مانند: ما قام الّا زید ای ما قام احد الّا زید؛ و ما اکلت الّا تمرا ای ما اکلت مأکولا الّا تمرا، و ناچار باید موافق مستثنی منه باشد در صفت؛ یعنی، اعراب با این شرایط قصر حاصل می شود و ما بقی منتفی می گردد. و أصل در این طریق آن است که مخاطب، جاهل به حکم باشد امّا گاهی استعمال این طریق از این مورد خرج می شود و معلوم به منزله مجهول قرار می گیرد به علّت اعتبار مناسبی، مانند قوله تعالی: «وَ ما مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ» در این جا خطاب به

صحابیان است که رسالت محمّد- صلّی اللّه علیه و آله و سلّم- برای ایشان مجهول نبود امّا چون موت او را عظیم می شمردند گویی عظمت رسالت را نمی دانستند زیرا هر کس پیغمبر را مردنی می داند معنی رسالت را ندانسته است.

2- از طرق حصر، حصر به انّما است، بعضی گفته اند به منطوق آن و بعضی گفته اند به مفهوم آن و بعضی هم مانند ابو حیّان، منکر افاده حصر از انّما می باشند.

و اثبات کنندگان استدلال می کنند به اموری، از آن جمله:

قوله تعالی: «إِنَّما حَرَّمَ عَلَیْکُمُ الْمَیْتَهَ» به قرائت نصب که معنی می دهد: ما حرّم علیکم الّا المیته زیرا در قراءت رفع با صیغه مجهول حرّم افاده قصر می دهد و چون دو قراءت در معنی یکی هستند پس قراءت نصب هم افاده حصر می دهد؛ دلیل دیگر آن که انّ برای اثبات است و ما برای نفی، پس انّما برای قصر است، زیرا جمع میان اثبات و نفی شده است امّا صحیح آن است که ما زایده کافّه است نه نافیه؛ دلیل دیگر گفته اند: انّ برای تأکید است و همچنین ما، و جمع دو تأکید افاده قصر

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 227

می کند و جواب آن است که اگر اجتماع دو تأکید افاده حصر کند پس انّ زیدا لقائم هم باید افاده حصر کند.

امّا افاده حصر در آیات: «إِنَّمَا الْعِلْمُ عِنْدَ اللَّهِ»، «إِنَّما یَأْتِیکُمْ بِهِ اللَّهُ»، «قُلْ إِنَّما عِلْمُها عِنْدَ رَبِّی» از قرینه است نه از افاده انّما که در حقیقت معنی جز این نتواند بود: لا علم عندی انّما العلم عند اللّه، لا آتیکم به، انّما یأتیکم به اللّه، و کذا قوله تعالی: «وَ لَمَنِ انْتَصَرَ بَعْدَ ظُلْمِهِ فَأُولئِکَ ما

عَلَیْهِمْ مِنْ سَبِیلٍ إِنَّمَا السَّبِیلُ عَلَی الَّذِینَ یَظْلِمُونَ النَّاسَ» و قوله تعالی: «ما عَلَی الْمُحْسِنِینَ مِنْ سَبِیلٍ» الی قوله تعالی: «إِنَّمَا السَّبِیلُ عَلَی الَّذِینَ یَسْتَأْذِنُونَکَ وَ هُمْ أَغْنِیاءُ» و قوله تعالی: «وَ إِذا لَمْ تَأْتِهِمْ بِآیَهٍ قالُوا لَوْ لا اجْتَبَیْتَها قُلْ إِنَّما أَتَّبِعُ ما یُوحی إِلَیَّ مِنْ رَبِّی» و قوله تعالی: «فَإِنْ تَوَلَّوْا فَإِنَّما عَلَیْکَ الْبَلاغُ» در این آیات و امثال آنها معنی مستقیم نمی شود، مگر آن که انّما افاده حصر کند.

پس افاده حصر، تنها از انّما نیست بلکه قرینه بر آن دلالت دارد.

و بهترین جای استعمال انّما در موارد تعریض است، قوله تعالی: «إِنَّما یَتَذَکَّرُ أُولُوا الْأَلْبابِ».

3- از ادات حصر انّما به فتح است که زمخشری و بیضاوی گفته اند: که در قوله تعالی: «قُلْ إِنَّما یُوحی إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ» برای قصر حکم است بر چیزی یا برای قصر چیزی است بر حکم معیّن، مانند: انّما زید قائم و انّما یقوم زید و هر دو أمر در این آیه موجود است زیرا «إِنَّما یُوحی إِلَیَّ» با فاعلش به منزله انّما یقوم زید است و «أَنَّما إِلهُکُمْ» به منزله انّما زید قائم است و فایده اجتماع دو امر برای دلالت است بر آن که رسیدن وحی به رسول اللّه مقصور است بر وحدانیّت خداوند

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 228

و اختصاص خداوند به وحدانیّت.

امّا ابن حیّان قول زمخشری را ردّ کرده، گفته است: حصر وحی بر وحدانیّت، حصر مجازی است به اعتبار مقام.

4- از ادات حصر عطف به لا یا بل است، اهل بیان آن را ذکر کرده و خلافی در آن یاد نکرده اند امّا شیخ بهاء الدین صاحب عروس الافراح گفته است:

قصری در عطف به

لا نیست فقط نفی و اثباتی هست، وقتی گفتی: زید شاعر لا کاتب، افاده نفی صفت ثالثی نمی کند و قصر در جایی صادق است که نفی جمیع صفات شود جز آن صفت ثابت امّا عطف به بل ابعد است زیرا نفی و اثبات در آن استمرار ندارد.

5- از طرق حصر، تقدیم معمول است، مانند قوله تعالی: «إِیَّاکَ نَعْبُدُ وَ إِیَّاکَ نَسْتَعِینُ»، «لَإِلَی اللَّهِ تُحْشَرُونَ» برخی هم مخالفت کرده اند.

6- ضمیر فصل، مانند قوله تعالی: «فَاللَّهُ هُوَ الْوَلِیُّ» یعنی لا غیره، و «أُولئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ» ای لا غیرهم «إِنَّ هذا لَهُوَ الْقَصَصُ الْحَقُّ» و «إِنَّ شانِئَکَ هُوَ الْأَبْتَرُ» و اهل بیان آن را در بحث «مسند الیه» برای حصر ذکر کرده اند.

سهیلی گوید: دلیل آن است که ضمیر فصل در جاهایی از قرآن آمده است که ادّعای نسبت آن معنی به غیر خدا در کار بوده است و در جایی که چنین ادّعایی نبوده، ضمیر فصل دیده نشده است؛ مثلا در قوله تعالی: «أَنَّهُ هُوَ أَضْحَکَ وَ أَبْکی» چون ادّعای اضحاک و ابکاء برای غیر هم ممکن بوده، ضمیر منفصل برای افاده حصر آمده است، امّا در قوله تعالی: «أَنَّهُ خَلَقَ الزَّوْجَیْنِ الذَّکَرَ وَ الْأُنْثی»، «وَ أَنَّ عَلَیْهِ النَّشْأَهَ الْأُخْری»، «وَ أَنَّهُ أَهْلَکَ عاداً الْأُولی» نیامده زیرا انتساب این امور جز به

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 229

خداوند ادّعا نشده است.

در عروس الافراح گوید: من دلالت حصر را از این آیه یافتم: «فَلَمَّا تَوَفَّیْتَنِی کُنْتَ أَنْتَ الرَّقِیبَ عَلَیْهِمْ»، زیرا اگر برای حصر نبود، آوردن انت زاید بود زیرا همیشه خداوند رقیب است و آنچه لازم به گفتن بوده آن است که جز خداوند کسی مراقب انها نیست.

دعای امیر

مؤمنان- علیه السلام- در نهج البلاغه هم از این باب است:

«اللّهمّ انت الصّاحب فی السّفر و الخلیفه فی الاهل و المال و الولد و لن یکون ذلک الّا لک لانّ المستصحب لا یکون مستخلفا و المستخلف لا یکون مستصحبا» اگر گویند:

چون افاده حصر نمی داد، امام در جمله بعدی به آن تصریح فرموده است، جواب گوییم که جمله بعدی برای تأکید است.

و همچنین آیه «لا یَسْتَوِی أَصْحابُ النَّارِ وَ أَصْحابُ الْجَنَّهِ أَصْحابُ الْجَنَّهِ هُمُ الْفائِزُونَ» زیرا آیه برای نامساوی بودن اصحاب دوزخ و بهشت است، و مطلب تمام نمی شود، مگر آن که ضمیر منفصل، افاده اختصاص بدهد.

7- تقدیم مسند الیه، چنانچه شیخ عبد القاهر گوید: تا افاده تخصیص خود دهد به خبری که فعل باشد و آن چند حالت دارد:

الف- آن که مسند الیه معرفه باشد و مسند مثبت، مانند: انا قمت و انا سعیت فی حاجتک که برای تخصیص است، در این جا اگر قصر افراد باشد مؤکّد می شود به نحو وحدی و اگر قصر قلب باشد به نحو لا غیری و مثال از قرآن: «بَلْ أَنْتُمْ بِهَدِیَّتِکُمْ تَفْرَحُونَ» زیرا ما قبل آن که «أتمدّونن بمال» است و به بل از آن اضراب شده است افاده حصر می دهد؛ یعنی لا غیرکم و مقصود حضرت سلیمان است، بنابر

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 230

آن که مقصود نفی فرح سلیمان از هدیه بلقیس باشد، نه اثبات حصر فرح ایشان در هدیه خودشان، فافهم.

و کذا قوله تعالی: «لا تَعْلَمُهُمْ نَحْنُ نَعْلَمُهُمْ» ای لا یعلمهم الّا نحن.

و گاهی برای تقویت و تأکید می آید نه برای تخصیص و این تقویت ثمر ندارد مگر با اقتضای حال و سیاق کلام.

ب- آن که مسند منفی باشد، مانند: انت

لا تکذب زیرا ابلغ است در نفی کذب از لا تکذب انت و در این صورت گاهی افاده تخصیص می دهد، مانند: «فَهُمْ لا یَتَساءَلُونَ».

ج- آن که مسند الیه نکره و مثبت باشد، مانند: رجل جائنی، یا از نظر جنس أی لا امرأه، یا از نظر وحدت ای لا رجلان او رجال.

د- اگر مسند الیه دنبال حرف نفی باشد افاده تخصیص می دهد، مانند: ما انا قلت هذا، ای: لم أقله و یمکن انّ غیری قاله و منه، قوله تعالی: «وَ ما أَنْتَ عَلَیْنا بِعَزِیزٍ» ای العزیز علینا رهطک لا انت و از همین جهت است که پیغمبر فرمود: «أَ رَهْطِی أَعَزُّ عَلَیْکُمْ مِنَ اللَّهِ» این است حاصل رأی جرجانی و مختصر آن.

8- از طرق تخصیص، گاهی تقدیم مسند الیه است که افاده اختصاص می دهد از آن جمله به قول زمخشری، قوله تعالی: «اللَّهُ یَبْسُطُ الرِّزْقَ»، «اللَّهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَدِیثِ»، «وَ اللَّهُ یَقُولُ الْحَقَّ» و شاید این قسم از امثله قسم هفتم باشد.

9- تعریف الجزءین یعنی معرفه بودن مسند و مسند الیه، مانند: المنطلق زید و مانند: الحمد للّه، به قولی.

10- مانند: جاء زید نفسه بعضی گفته اند: مفید حصر است.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 231

11- همچنین، مانند: انّ زیدا لقائم.

12- مانند آن که در جواب امّا زید قاعد او قائم که گویند: قائم یا گویند: قاعد که به همان مورد اختصاص می یابد.

13- قلب کردن بعضی حروف کلمه که به قول زمخشری در کلمه طاغوت چنان است و آن فعلوت است از مادّه طغیان که قلب شده به تقدیم لام بر عین و فلعوت شده است و در آن چند مبالغه هست: یکی تسمیه به مصدر، دیگر بنای آن

به صیغه مبالغه و نیز قلب آن، و آن مختصّ شیطان است و بر غیر شیطان اطلاق نمی شود مگر استثناء به کسانی که روی شیطان را سفید کرده اند.

تنبیه: اهل بیان تقریبا متّفقند که تقدیم معمول بر عامل، افاده حصر می کند

خواه مفعول باشد یا ظرف یا مجرور، مانند قوله تعالی: «إِیَّاکَ نَعْبُدُ وَ إِیَّاکَ نَسْتَعِینُ»، «لَإِلَی اللَّهِ تُحْشَرُونَ»، «لِتَکُونُوا شُهَداءَ عَلَی النَّاسِ وَ یَکُونَ الرَّسُولُ عَلَیْکُمْ شَهِیداً» که در شهادت اوّلی، صله مؤخّر شده از شهادت و در دوّم مقدّم بر شهادت شده است زیرا مراد از شهادت اوّل، فقط اثبات شهادت ایشان است و مراد از شهادت دوّم، اثبات اختصاص ایشان است بشهاده النّبی امّا ابن حاجب با این رأی مخالف است و گفته است: اختصاصی که بیشتر قوم در تقدیم معمول گمان برده اند و همی بیشتر نیست و استدلال کرده است بقوله تعالی: «فَاعْبُدِ اللَّهَ مُخْلِصاً لَهُ الدِّینَ» و قوله تعالی:

«بَلِ اللَّهَ فَاعْبُدْ وَ کُنْ مِنَ الشَّاکِرِینَ» را به آن مقابله داده و این دو را مانند هم در عدم افاده حصر به حساب آورده است.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 232

امّا استدلال او مردود است به این که در آیه اوّل، یعنی «فَاعْبُدِ اللَّهَ» هم، افاده حصر هست امّا بی ادات حصر زیرا «مُخْلِصاً لَهُ الدِّینَ» آن را از ادات حصر بی نیاز ساخته است و اگر بی نیاز نکرده باشد چه مانعی دارد که محصور بدون ادات حصر ذکر شود؟ همچنان که در قوله تعالی: «وَ اعْبُدُوا رَبَّکُمْ» بدون ادات حصر آمده و در «أَمَرَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِیَّاهُ» با ادات حصر آمده است بلکه قول خداوند: «بَلِ اللَّهَ فَاعْبُدْ» خود از اقوی دلایل اختصاص است، زیرا ما قبل آن، قوله تعالی: «لَئِنْ أَشْرَکْتَ لَیَحْبَطَنَّ عَمَلُکَ» می باشد

پس اگر برای اختصاص نبود و معنای آن، مانند «فَاعْبُدِ اللَّهَ» بود اضراب به بل را نمی آورد.

ابو حیّان بر مدّعی اختصاص در مانند قوله تعالی: «أَ فَغَیْرَ اللَّهِ تَأْمُرُونِّی أَعْبُدُ» اعتراض کرده است و از آن جواب داده اند به این که چون هر کس غیر را با خداوند شریک سازد مانند آن است که خداوند را عبادت ننموده باشد. امر کفّار به شرک در «أَ فَغَیْرَ اللَّهِ تَأْمُرُونِّی» گویی امر است به تخصیص غیر خداوند به عبادت.

صاحب فلک الدّائر اختصاص در قوله تعالی: «کُلًّا هَدَیْنا وَ نُوحاً هَدَیْنا مِنْ قَبْلُ» را ردّ نموده و این مورد از قویترین ردود است بر عدم اختصاص در تقدیم معمول. امّا از آن جواب داده اند که دعوی اختصاص در تقدیم معمول از باب اغلبیّت است نه کلیّت.

شیخ بهاء الدّین گفته است، گاهی اختصاص و عدم اختصاص در یک آیه جمع می شود، مانند: «أَ غَیْرَ اللَّهِ تَدْعُونَ إِنْ کُنْتُمْ صادِقِینَ بَلْ إِیَّاهُ تَدْعُونَ» زیرا تقدیم معمول در اوّل قطعا برای اختصاص نیست و در دوّم «بَلْ إِیَّاهُ» قطعا برای تخصیص است.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 233

شیخ تقی الدّین در اقتناص درباره فرق میان حصر و اختصاص گوید:

کلام قوم درباره آن که تقدیم معمول، افاده اختصاص می دهد مشهور است و بعضی منکر آنند، و می گویند: فقط افاده اهتمام می دهد، و سیبویه در الکتاب گفته است:

مقدّم می دارند در جایی که عنایت بیشتری دارند امّا بیانیون تقریبا اجماع دارند بر افاده اختصاص از آن، و بسیاری از مردم از کلمه اختصاص، معنی حصر را فهمیده اند و چنان نیست، بلکه اختصاص چیزی است و حصر چیز دیگر، و فضلای قوم در این مورد، لفظ حصر

را استعمال نکرده بلکه از آن، اختصاص، تعبیر نموده اند و فرق میان این دو چنان است که حصر، نفی غیر مذکور و اثبات مذکور است؛ و اختصاص، قصد کردن خاصّ است از جهت خصوصش. و برای توضیح بیشتر، اختصاص، افتعال است از خصوص و خصوص مرکّب از دو چیز است یکی عامّ مشترک میان دو چیز یا چند چیز، دیگری معنای منضمّ به آن که آن را از غیرش جدا می کند، مانند: ضرب زید که اخصّ است از ضرب مطلق، وقتی گفتی: ضربت زیدا خبر داده ای از ضرب عامّی که از تو بر شخص خاصّی واقع شده است، پس این ضربی که از آن خبر داده ای خاصّ است به علّت آنچه از ناحیه تو و زید به آن منضمّ گردیده است، و این سه معنی یعنی: مطلق ضرب و وقوع ضرب از تو و وقوع آن بر زید، گاهی هر سه مقصود متکلّمند بالسویّه و گاهی یکی از آنها بر باقی، رجحان دارد و آن را با ابتدا کردن به آن در کلام نشان می دهد زیرا ابتدا به چیزی نشانه اهتمام به آن است و همان است که در غرض متکلّم ارجح است، وقتی گفتی: زیدا ضربته معلوم می شود که اختصاص وقوع ضرب بر زید مقصود است و شک نیست که هر مرکّبی از خاصّ و عامّ دو جهت دارد که گاهی از جهت عمومش قصد می شود

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 234

و گاهی از جهت خصوصش، و قسم دوّم اختصاص نامیده می شود و همان است که در نظر متکلّم اهمّ است و قصدش افاده آن است بدون آن که نفیا و اثباتا متعرّض غیر آن

شده باشد امّا در حصر معنی زایدی بر این هست و آن نفی ما عدای آن است. و در «إِیَّاکَ نَعْبُدُ» افاده حصر از تقدیم معمول نیست بلکه از آن جهت است که می دانیم قایلهای آن جز خدا را عبادت نمی کنند و از این جهت است که در باقی آیات افاده حصر نیست زیرا در قوله تعالی: «أَ فَغَیْرَ دِینِ اللَّهِ یَبْغُونَ» قرار دادن آن به معنای ما یبغون غیر دین اللّه با وجود دخول همزه استفهام انکاری بر آن لازم می دارد که منکر حصر باشد نه مجرّد «بغیهم غیر دین اللّه» درحالی که مراد چنان نیست و همچنین است قوله تعالی: «آلِهَهً دُونَ اللَّهِ تُرِیدُونَ» منکر در این جا اراده ایشان آلهه من دون اللّه است بدون افاده حصر.

زمخشری گوید: در قوله تعالی: «وَ بِالْآخِرَهِ هُمْ یُوقِنُونَ» در تقدیم آخرت و بنا یوقنون بر هم تعریض است به اهل کتاب و عقاید ایشان درباره آخرت به خلاف آنچه که هست و این که قول ایشان درباره آخرت از روی یقین نیست و یقین مال کسانی که «یُؤْمِنُونَ بِما أُنْزِلَ إِلَیْکَ وَ ما أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِکَ». و این گفته زمخشری بسیار جالب است امّا بعضی بر آن اعتراض کرده و گفته اند: تقدیم آخره افاده می دهد که ایقان ایشان مقصور است بر اینکه ایقان به آخرت است نه به غیر آن امّا این اعتراض مبنی است بر آنکه تقدیم معمول، افاده حصر می دهد و چنین نیست معترض آنگاه گوید: تقدیم هم افاده می دهد که این قصر، مختصّ به ایشان است، پس ایمان غیر ایشان به آخرت ایمان به غیر آخرت واقعی است مانند آن که می گفتند: «لَنْ تَمَسَّنَا النَّارُ إِلَّا

أَیَّاماً مَعْدُودَهً» امّا این رأی هم مبنی بر همان استمرار ذهنی است درباره افاده تقدیم معمول. و محصول

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 235

گفتار ایشان این است که مسلمین ایقان ندارند مگر به آخرت، و اهل کتاب ایقان دارند به آخرت و به غیر آن، و معلوم است که این رأی، الجایی است از فهمی حقیر.

و خلاصه مطلب آن است که حصر بر سه گونه است:

اوّل- حصر به ما و الّا مانند: ما قام الّا زید که صراحت دارد در نفی قیام از غیر زید و اقتضا دارد اثبات قیام را برای زید، بعضی گویند: به منطوق و بعضی گویند:

به مفهوم، و این دوّمی صحیح است و اقوی المفاهیم است زیرا الّا موضوع است برای استثنا و استثنا اخراج است پس دلالت الّا بر اخراج به منطوق است امّا اخراج از عدم القیام عین قیام نیست بلکه گاهی مستلزم آن است، و به همین جهت ترجیح دادیم که اثبات قیام برای زید را از مفهوم بدانیم.

دوّم- حصر به انّما و آن نزدیک به قسم اوّل است و هر چند جانب اثبات در آن اظهر است آنگاه که گویی: انّما قام زید اثبات قیام زید به منطوق کرده ای و نفی قیام از غیر به مفهوم.

سوّم- حصری که گاهی از تقدیم معمول افاده می شود و بر فرض تسلیم به آن و مانند دو حصر اوّلی نمی باشد بلکه آن در حکم دو جمله است یکی از آنها آن است که حکم نفیا یا اثباتا با آن صادر شده است و آن منطوق است، دیگری آن است که از تقدیم فهمیده می شود؛ و حصر، اقتضای نفی منطوق را دارد فقط

بی آنچه مفهوم بر آن دلالت دارد زیرا مفهوم، مفهوم ندارد.

وقتی گفتی: انا لا اکرم الّا ایّاک افاده تعریض می دهد به اینکه: غیر از تو غیر او را اکرام می کند، امّا لازم نمی آید که تو غیر او را اکرام نمی کنی.

در قوله تعالی: «الزَّانِی لا یَنْکِحُ إِلَّا زانِیَهً أَوْ مُشْرِکَهً» افاده می دهد که عفیف،

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 236

غیر زانیه را نکاح می کند، امّا از اینکه زانیه را نکاح می کند ساکت است و بعد از آن خداوند می گوید: «وَ الزَّانِیَهُ لا یَنْکِحُها إِلَّا زانٍ أَوْ مُشْرِکٌ» که در آن بیان می شود آنچه در ما قبل مسکوت مانده بود، پس اگر گفته می شد و بالآخره یوقنون بدون ضمیر هم به منطوقش افاده می داد ایقان متّقین را، و به مفهومش پیش کسانی که گمان می کردند که ایشان لا یوقنون بغیرها، امّا مقصود چنان نیست بلکه مقصود بالذّات افاده قوّت ایقان ایشان است به آخرت تا آن جا که گویی غیر ایشان در حکم معدوم الایمان اند، و این حصری مجازی است و به پایه قول یوقنون بالآخره لا بغیرها نمی رسد، دقّت کن مبادا که آن را به لا یوقنون الّا بالآخره تقدیر کنی. وقتی این را دانستی بدان که تقدیم ضمیر هم افاده می دهد که غیر متّقین چنین نیستند و اگر تقدیر آن را چنان کنیم که لا یوقنون الّا بالآخره مفهوم مسلّط بر ذهن افاده انّ غیرهم یوقنون بغیرها می شود همچنان که معترض گمان برده و مفهوم مقصود که لا یوقنون الّا بالآخره است از نظر دور شده و طرح می گردد و شک نیست که مراد متکلّم این نیست بلکه مراد، افهام این است که: انّ غیرهم لا یوقنون بالآخره. و

به همین جهت بر حفظ مقصود مهمّ که اثبات ایقان است کاملا مواظبت می کنیم که مفهوم بر آن مسلّط شود و بدانیم که مفهوم، بر حصر مسلّط نمی شود زیرا حصر، مانند ما و الّا بر آن دلالت ندارد بلکه دلالتش بر حصر به مفهومی است که مستفاد از منطوق است و هیچ کدام به دیگری مقیّد نیست تا بگویی مفهوم نفی ایمان محصور را افاده داده است بلکه افاده نفی ایقان مطلق از غیر داده است و این همه که گفتیم مبتنی بر قبول حصر بود درحالی که ما آن را نفی می کنیم و می گوییم افاده حصر نیست بلکه اختصاص است.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 237

ایجاز و اطناب

باب ایجاز و اطناب به اندازه ای مهمّ است که بعضی علمای بیان گفته اند:

علم بیان همان دانستن موارد ایجاز و اطناب است.

ایجاز، بیان مراد است به الفاظی غیر زاید، و اطناب، بیان آن است به الفاظی زاید امّا مساوات، ارزشی ندارد و آن کلام متعارف است و معنی ایجاز و اختصار واحد است و به جای هم استعمال می شوند.

ایجاز بر دو قسم است: ایجاز قصر و ایجاز حذف.

شیخ بهاء الدّین گوید: سخن اندک و کوتاه اگر بخشی از سخنی درازتر باشد «ایجاز حذف» است، و اگر سخنی باشد که سخنی از آن درازتر می توان آورد «ایجاز قصر» است.

نیکویی و والایی ایجاز از آن است که تمکّن و استواری گوینده را در رسایی سخن و بیان نشان می دهد، پیغمبر اکرم فرمود: «و اوتیت جوامع الکلم».

طیّبی در تبیان گوید: ایجاز خالی از حذف، بر سه گونه است:

اوّل- ایجاز قصر، که لفظ به اندازه معنی بریده باشد، مانند لباسی خوش برش، قوله تعالی: «إِنَّهُ مِنْ سُلَیْمانَ»

الی قوله «وَ أْتُونِی بِأَهْلِکُمْ أَجْمَعِینَ».

دوّم- ایجاز تقدیر، و آن چنان است که معنائی زاید بر منطوق نتوان از آن دریافت کرد، و آن را ایجاز تضییق نیز گویند، قوله تعالی: «فَمَنْ جاءَهُ مَوْعِظَهٌ مِنْ رَبِّهِ فَانْتَهی فَلَهُ ما سَلَفَ» ای خطایاه غفرت فهی له لا علیه.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 238

سوّم- ایجاز جامع، و آن چنان است که لفظ محتوی معانی گوناگونی باشد، مانند قوله تعالی: «إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ وَ إِیتاءِ ذِی الْقُرْبی» زیرا عدل همان صراط مستقیم میانه بین دو طرف افراط و تفریط است که در اعتقاد و اخلاق و اعمال عبادی هست. و احسان، اخلاص است در واجبات عبودیّت زیرا در حدیث آمده است: «ان تعبد اللّه کانّک تراه» با نیّت خالص، خضوع جوارح و خشوع قلب در حدّی میان خوف و رجا. و همچنین الی آخره.

و در باب ایجاز، تفصیلات بسیار هست و کتابهای جداگانه بی شمار.

اینک برای نمونه یکی از امثال مورد را ذکر می کنیم تا معلوم گردد ارزش ایجاز که رکن اعظم فصاحت است در قرآن مجید به حدّ اعجاز است در آیه: «وَ لَکُمْ فِی الْقِصاصِ حَیاهٌ» اگر گفته شده یا اگر گویند می توان مانند آن را آورد، مانند:

«القتل انفی للقتل»، با اندکی تأمّل معلوم می شود که جمله قرآنی بیش از بیست امتیاز بر آن دارد:

1- حروف آن کمتر است؛ قرآنی، ده حرف است؛ و دیگری، چهارده حرف.

2- نفی قتل، همه جا مستلزم حیات نیست، مانند نفی قتل قاتل درحالی که قصاص در همه جا مستلزم حیات جامعه است.

3- تنکیر حیات، افاده تعظیم می کند و دلالت می کند بر این که این گونه حیات است که مستلزم

بقای جامعه است.

4- آیه خالی از تکرار و افصح است.

5- در آیه صنعت طباق از تقابل حیات و قصاص هست.

6- تأکید غریب به قرار دادن ضدّ در جای ضدّ خود، قصاص خود حیات

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 239

است زیرا اثر آن، حیات جامعه است.

7- در مثال مذکور، تتابع سکون و حرکت آن را ثقیل می کند درحالی که ادای آیه بسیار سهل است.

8- در ساختمان لفظی مثال، در نظر اوّل تناقضی به چشم می خورد، ثبوت قتل و نفی قتل.

9- آیه از قلقله قافها که سبب سنگینی و بشاعت تلفّظ است فارغ است.

10- قرآن از کلمه قتل که زننده است سالم است.

11- آیه مبنی بر اثبات است و مثال بر نفی، و اثبات اشرف است.

12- مثال فهمیده نمی شود مگر بعد از فهم مفهوم قرآن، زیرا تا کسی نداند که برخی از افراد قتل، مانند قصاص در حکم زندگی است، و از آن جهت می تواند انفی للقتل باشد، آن را درک نمی کند، امّا فهم قرآن و مراد از آن متبادر است.

13- لفظ قصاص، در آیه کلّیت دارد و شامل موارد ضرب، جرح، قتل و امثال آن است، امّا مثال چنان نیست.

همچنین در آیه مبارکه «وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَکُمْ مِنْ أَنْفُسِکُمْ أَزْواجاً لِتَسْکُنُوا إِلَیْها» که در ذیل «لِتَسْکُنُوا إِلَیْها» تمام وسایل رفاه و آسایش به حدّ کفایت مباح و آبرومندی در زندگانی داخلی مندرج است و تاکنون همه نویسندگان فلسفی و اجتماعی نتوانسته اند به این ایجاز و رسایی سود همسر داشتن را بیان کنند.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 240

اشاره

اشاره

از انواع بدیع اشاره را شمرده اند، و گفته اند: اشاره، آوردن کلامی کوتاه است که معانی بسیار داشته

باشد، و این همان ایجاز قصر است.

امّا ابن ابی الاصبع گفته: فرق میان اشاره و ایجاز قصر این است که دلالت ایجاز، مطابقی است؛ و دلالت اشاره، تضمّنی یا التزامی است.

توضیح:

بسیاری از اموری را که در زبان عرب برای اختصار کلام است، مانند: حصر به ما و الّا یا ادات دیگر و ضمیر، عطف و امثال آنها می توان از باب ایجاز قصر محسوب داشت.

ایجاز حذف

قسم دوّم از اقسام ایجاز، ایجاز حذف است و فواید آن بسیار است:

1- مجرّد احتراز از عبث.

2- افاده این که زمان کوتاهتر است از آن که وافی به دراز گفتن و ذکر آنچه حذفش اخلالی به کلام نرسانده باشد.

3- تفخیم و اعظام بواسطه ابهام یا تعجّب و تهویل، چنانچه در وصف بهشت آمده است، قوله تعالی: «حَتَّی إِذا جاؤُها وَ فُتِحَتْ أَبْوابُها» که جواب آن محذوف است برای تفخیم وصف، و واگذار کردن وصف آن به ذهن سامع، و کذا قوله تعالی:

«وَ لَوْ تَری إِذْ وُقِفُوا عَلَی النَّارِ» ای: لرأیت امرا فظیعا لا تکاد تحیط به العباره.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 241

4- برای تخفیف در جایی که دوران آن در کلام زیاد باشد، مانند: حذف حرف ندا در مثل «یُوسُفُ أَعْرِضْ عَنْ هذا» و حرف نون در «لم یک» و نون جمع سالم در قراءت «وَ الْمُقِیمِی الصَّلاهِ» و یاء در «وَ اللَّیْلِ إِذا یَسْرِ» ای یسری.

5- حذف مبتدا در جایی که خبر صلاحیّت ندارد جز برای آن، مانند: «عالِمُ الْغَیْبِ وَ الشَّهادَهِ»، یا «فَعَّالٌ لِما یُرِیدُ» با حذف هو یا اللّه.

6- شهرت محذوف به طوری که ذکر و حذف آن یکسان باشد، و آن نوعی از دلالت حال است که قراءت حمزه در «تَسائَلُونَ بِهِ وَ الْأَرْحامَ» بر آن حمل شده زیرا این جا محلّ تکرار جارّ است و بالارحام باید خوانده شود امّا چون شهرت به حذف دارد، شهرت قائم مقام ذکر

آن است.

7- حفظ از ذکر برای تشریف مقام، مانند: قول موسی در جواب فرعون که «وَ ما رَبُّ الْعالَمِینَ قالَ رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ» در سه مورد، و در حقیقت این همان مورد پنجم است و گاهی هم حذف از نظر تحقیر است، مانند: «صُمٌّ بُکْمٌ» ای هم صمّ بکم.

8- افاده عموم مصادیق، مانند: «إِیَّاکَ نَسْتَعِینُ» ای: ایّاک نستعین فی کلّ ما نحتاج الیه، «وَ اللَّهُ یَدْعُوا إِلی دارِ السَّلامِ» ای: یدعو کل واحد.

9- رعایت فواصل، مانند: «ما وَدَّعَکَ رَبُّکَ وَ ما قَلی» ای ما قلاک.

10- قصد بیان پس از ابهام، همچنان که در فعل مشیّت، قوله تعالی: «فَلَوْ شاءَ لَهَداکُمْ أَجْمَعِینَ» که از جواب «لهدیکم» معلوم است که مورد مشیّت، هدایت مشروط در حقّ ایشان است.

ابن جنّی، حذف در کلام را شجاعت عربی خوانده است، شاید نمی دانست

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 242

که احکام بیانی در همه ألسنه اطّراد دارد، و بایستی آن را شجاعت ادبی می خواند.

شروط ایجاز

اشاره

شروط ایجاز هشت است:

1- وجود دلیل، که یا حالی است، مانند: «قالُوا سَلاماً» أی سلّمنا سلاما، یا مقالی مانند: «وَ قِیلَ لِلَّذِینَ اتَّقَوْا ما ذا أَنْزَلَ رَبُّکُمْ قالُوا خَیْراً» ای: انزل خیرا، «قالَ سَلامٌ قَوْمٌ مُنْکَرُونَ» ای: سلام علیکم انتم قوم منکرون.

یا عقلی، در آن جا که صحّت کلام عقلا محال باشد مگر با تقدیر محذوفی، و آن گاهی دلالت دارد بر اصل حذف، بی دلالت بر تعیین آن بلکه تعیین به دلیل دیگر معیّن می شود، مانند: «حُرِّمَتْ عَلَیْکُمُ الْمَیْتَهُ» که عقل به طور مطلق حکم می کند که مقصود خود میته نیست و تعیین مورد حرمت که خوردن است از شرع مستفاد می شود و گاهی هم خود عقل دلالت

بر تعیین مورد دارد، مانند: «وَ جاءَ رَبُّکَ» ای امر ربّک زیرا عقل، آمد و شد را درباره خداوند محال می داند پس دلالت می کند بر این که آینده امر اوست.

گاهی هم تعیین مورد به واسطه عادت است، مانند قوله تعالی: «فَذلِکُنَّ الَّذِی لُمْتُنَّنِی فِیهِ» در این جا عقل دالّ بر حذف است زیرا ظرف بودن یوسف برای لو درست نیست؛ و عادت، مورد را تعیین می کند که حبّ شدید است، أی: لمتنّنی فی حبّه، گاهی هم دالّ بر حذف تصریح به آن است در موضع دیگر و این دلالت أقوی است، مانند: «هَلْ یَنْظُرُونَ إِلَّا أَنْ یَأْتِیَهُمُ اللَّهُ» أی امره به دلیل «أَوْ یَأْتِیَ أَمْرُ رَبِّکَ»، و مانند «رَسُولٌ مِنَ اللَّهِ»، و «رَسُولٌ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ».

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 243

دیگر از دلالتها، عرف و عادت است که عقل مانع نیست از اجرای لفظ بر ظاهرش بدون آن که حذفی در کار باشد، مانند قوله تعالی: «لَوْ نَعْلَمُ قِتالًا لَاتَّبَعْناکُمْ» ای مکان القتال، و مراد مکان صالح برای قتال است.

و از دلالتها، شروع در فعل است، مانند: «بِسْمِ اللَّهِ» که در آن تقدیر می شود چیزی که تسمیه آغاز آن است، مانند: شرعت باسم اللّه فی البناء، اکلت باسم اللّه من الطّعام و امثال آنها و قوله تعالی: «وَ قالَ ارْکَبُوا فِیها بِسْمِ اللَّهِ مَجْراها وَ مُرْساها» که مذکور است.

و از دلالتها، صناعت نحویّه است، مانند: «لا أُقْسِمُ» تقدیرش: لانا اقسم، می باشد و در «تَاللَّهِ تَفْتَؤُا تَذْکُرُ یُوسُفَ» تقدیرش لا تفتؤ است زیرا اگر جواب مثبت بود بایستی به آن لام و نون تأکید داده شود، مانند: «وَ تَاللَّهِ لَأَکِیدَنَّ أَصْنامَکُمْ».

گاهی هم صناعت ایجاب حذف می کند مانند:

«لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ» ای لا اله موجود الّا اللّه.

شرط دوّم- در ایجاز آن است که محذوف مانند جزء نباشد و به همین جهت است که فاعل یا نایب فاعل حذف نمی شود و همچنین اسم کان و اخواتش.

شرط سوّم- آنکه مؤکّد نباشد، زیرا حذف، منافی تأکید است، حذف مبنی بر اختصار، و تأکید مبنی بر اطناب است و به همین جهت در «إِنْ هذانِ لَساحِرانِ» تقدیر آن، هذان ساحران درست نیست.

شرط چهارم- آنکه حذف، به اختصار مختصر، منجر نشود و به همین جهت اسم فعل مختصر نمی شود، چون خود، مختصر فعل است.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 244

شرط پنجم- آنکه محذوف عامل ضعیفی نباشد امّا جاهایی که عامل قوی است و حذف آن بسیار رایج است چنانچه قبلا گفتیم جایز است.

شرط ششم- آنکه محذوف عوض چیزی نباشد و به همین جهت ابن مالک گفته است که: حرف ندا، عوض فعل ادعو نیست زیرا عرب حذف آن را اجازه داده است.

شرط هفتم- آنکه حذف آن باعث نشود که ملزم به تقدیر عاملی قوی شویم و از این جهت بر قراءت «وَ کُلًّا وَعَدَ اللَّهُ الْحُسْنی» قیاس نمی شود که و کلّا من الفریقین باشد.

توضیح: همیشه باید محذوف مقدّر را به احسن وجوه تقدیر کرد،

زیرا قرآن احسن الحدیث است پس مقدّر و محذوف آن باید احسن المحذوف باشد، یعنی از بین محذوفات مقدّره، آن که اوفق است برگزیده شود تا آن جا که اگر امکان داشت آن مقدر، مبیّن باشد نه مجمل، اولویّت دارد، مانند قوله تعالی: «إِذْ یَحْکُمانِ فِی الْحَرْثِ» تقدیرش إذ یحکمان فی تضمین الحرث است که اولویّت دارد بر اذ یحکمان فی أمر الحرث، زیرا امر، مجمل است امّا تضمین، مبیّن و متعیّن است.

تنبیه: اصل آن است که مقدّر، در مکان اصلی باشد

تا آن که دو مخالفت در کلام نباشد، یکی حذف، و دیگری وضع شی ء در غیر محل خودش.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 245

قاعده: اگر امر دایر مدار آن باشد که محذوف مقدّر، فعلی باشد یا مبتدایی، دوّمی، اولی است زیرا در حقیقت مبتدا، عین خبر است؛ و حذف، مانند لا حذف است، امّا فعل چنان نیست زیرا آن غیر فاعل است مگر آن که فعل محذوف مقدّر، معتضد به روایت دیگر باشد، خواه در همین موضع و خواه در موضع دیگر مشابه آن، در موضع خودش باشد، مانند قوله تعالی: «یُسَبِّحُ لَهُ فِیها بِالْغُدُوِّ وَ الْآصالِ رِجالٌ» به قراءت فتح باء در «یسبّح» و همچنین قوله تعالی: «کَذلِکَ یُوحِی إِلَیْکَ وَ إِلَی الَّذِینَ مِنْ قَبْلِکَ اللَّهُ» به فتح حاء «یوحی» که تقدیر در آنها، یسبّحه رجال و یوحیه اللّه است و نمی توان تقدیر کرد که این دو مبتداهایی هستند که خبر آنها حذف شده است زیرا دو اسم رجال و اللّه، فاعل بودنشان ثابت است در قراءت آن که آنها را مبنی از برای فاعل می خواند.

امّا مثال قسم دوّم؛ یعنی بودن روایت مشابه، در محلّ دیگر، قوله تعالی:

«وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَهُمْ لَیَقُولُنَّ اللَّهُ» که در

آن تقدیر خلقهم اللّه اولی است از تقدیر اللّه خلقهم زیرا مشابه آن در جای دیگر هست، قوله تعالی: «خَلَقَهُنَّ الْعَزِیزُ الْعَلِیمُ».

قاعده: اگر امر دایر مدار آن بود که مقدّر محذوف مذکور، اوّل باشد یا دوم، دوم باشد اولی است و به همین جهت است که نون محذوف در «اتحاجّونّی» نون وقایه باشد اولی است تا نون رفع (نون جمع)، زیرا نون وقایه دوّم است و ملصق است به یاء متکلّم و در «نارا تلظّی» محذوف، تاء دوّم است (تاء باب تفعّل)، نه تاء مضارعت، و در «وَ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَحَقُّ أَنْ یُرْضُوهُ» محذوف، خبر ثانی است (و رسوله) نه اوّل (و اللّه).

و در مانند: «الْحَجُّ أَشْهُرٌ مَعْلُوماتٌ» محذوف، مضاف به دوّم است؛ یعنی

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 246

الحجّ حجّ اشهر، نه أشهر الحجّ. امّا گاهی هم واجب می شود که محذوف، اوّل باشد، مانند قوله تعالی: «إِنَّ اللَّهَ وَ مَلائِکَتَهُ یُصَلُّونَ عَلَی النَّبِیِّ» در قراءت کسی که ملئکته را به رفع می خواند زیرا خبر «یصلّون» به دوّم اختصاص می یابد چون به صیغه جمع آمده است؛ گاهی هم واجب است تقدیر حذف برای دوّم نه اوّلی فقط، مانند قوله تعالی: «أَنَّ اللَّهَ بَرِی ءٌ مِنَ الْمُشْرِکِینَ وَ رَسُولُهُ» و تقدیر چنان است: و رسوله بری ء أیضا.

اقسام حذف

اشاره

حذف اقسامی دارد:

1- اقتطاع، و آن حذف برخی از حروف کلمه است امّا ابن اثیر وقوع چنین حذفی را در قرآن منکر است امّا بعضی گفته اند: حروف مقطّعه اوایل سور از این باب است که هر یک از آنها حرفی از اسمی است و همچنین در «وَ امْسَحُوا بِرُؤُسِکُمْ» گویند: ببعض رؤسکم، و همچنین در قراءت «یا مالِکُ لِیَقْضِ

عَلَیْنا رَبُّکَ» به ترخیم در یا مالک لیقض علینا ربّک و همچنین در قراءت «لکِنَّا هُوَ اللَّهُ» به جای لکن انا.

2- اکتفا، در آن جا که مقام اقتضای ذکر دو چیز داشته باشد که میانشان ملازمه باشد، آنگاه به ذکر یکی از آنها اکتفا شود به جهت نکته ای و غالبا مختص ارتباطات عطفی است، مانند: «سَرابِیلَ تَقِیکُمُ الْحَرَّ» أی و البرد و اختصاص به حرّ از جهت وجود حرّ شدید در مناطق عرب است و خطاب به ایشان است. از امثال این قسم است «بِیَدِکَ الْخَیْرُ» أی و الشّر، امّا از نظر ادب اضافه شرّ و ذکر آن مناسب

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 247

نیست و همچنین است «یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ» أی و الشّهاده، امّا در لزوم این تقدیر، تردید هست زیرا آنچه مورد توجّه است ایمان به غیب است.

توضیح: باید دقت کرد که تقدیر محذوفات در قرآن، باعث تغییر مفهوم و مراد نشود

و آن مانند تفسیر، محتاج به موافقت ظاهر، محکمات، سنّت، عقل و تفسیر مأثور است.

3- احتباک، و آن از لطیفترین و بدیعترین اقسام حذف است، کمند اشخاصی که به آن پی برده یا دیگران را آگاه کرده باشند.

سیوطی گوید: من آن را ندیده ام مگر در شرح بدیعیّه الاعمی لرفیقه الاندلسی که زرکشی آن را در برهان نقل کرده و آن را حذف مقابل نامیده است و از اهل عصر علّامه برهان الدّین البقاعی درباره آن تصنیفی جداگانه دارد.

اندلسی، در شرح بدیعیّه گوید: از انواع بدیع، احتباک است که نوعی نایاب است و آن چنان است که در اوّل، چیزی حذف شود که در دوّم نظیرش ثابت شود و همچنین حذف در ثانی، که نظیرش در اوّل ثابت گردد، کقوله تعالی: «وَ مَثَلُ الَّذِینَ کَفَرُوا کَمَثَلِ الَّذِی یَنْعِقُ بِما

لا یَسْمَعُ» التقدیر و مثل الانبیاء و الکفّار کمثل الّذی ینعق، و الّذی ینعق به از قسمت اوّل الانبیاء حذف شد و ینعق بر آن دلالت می کند، و از قسمت دوّم الّذی ینعق به حذف شد زیرا «الَّذِینَ کَفَرُوا» بر آن دلالت می کند.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 248

توضیح:

در مورد آیه مبارکه در سوره بقره آیه 171 است، قوله تعالی: «وَ مَثَلُ الَّذِینَ کَفَرُوا کَمَثَلِ الَّذِی یَنْعِقُ بِما لا یَسْمَعُ إِلَّا دُعاءً وَ نِداءً صُمٌّ بُکْمٌ عُمْیٌ فَهُمْ لا یَعْقِلُونَ» و تقدیر این همه محذوفات در آن مورد ندارد زیرا ممکن است آیه را چنین معنی کرد مثل کسانی که کفر ورزیدند مانند چارپایان یا کسان آنچنانی است که آواز می دهند چارپایانی را که از آن جز صوت چیزی درنمی یابند و تعقّل نمی کنند و نیز ممکن است تقدیر کرد امّا تقدیر کمتر مانند: مثل داعی الّذین کفروا، همچنین در قوله تعالی: «وَ لا تَقْرَبُوهُنَّ حَتَّی یَطْهُرْنَ فَإِذا تَطَهَّرْنَ فَأْتُوهُنَّ مِنْ حَیْثُ أَمَرَکُمُ اللَّهُ» تقدیره حتّی یطهرن من الدّم فاذا تطهّرن بالماء؛ و معنی احتباک: استواری در بستن است، خوش دوختی لباس هم از آن است.

4- نوع چهارم از انواع حذف، مسمّی به اختزال است و آن چند قسم است زیرا محذوف یا یک کلمه است خواه اسم باشد یا فعل یا حرف، و یا بیشتر از یک کلمه است.

مثال حذف اسمی، حذف مضاف است که قریب هزار جا در قرآن نمونه دارد، مانند: «وَ لکِنَّ الْبِرَّ» ای ذو البرّ، «حُرِّمَتْ عَلَیْکُمْ أُمَّهاتُکُمْ» أی نکاح امّهاتکم، حذف مضاف الیه بسیار است در یاء متکلم مانند: «رَبِّ اغْفِرْ لِی» و نیز در آخر مانند: «لِلَّهِ الْأَمْرُ مِنْ

قَبْلُ وَ مِنْ بَعْدُ» أی من قبل الغلب و من بعده.

حذف مبتدا در جواب استفهام بسیار است، مانند: «وَ ما أَدْراکَ ما هِیَهْ نارٌ حامِیَهٌ» أی هی نار، و بعد از فاء جواب، مانند: «مَنْ عَمِلَ صالِحاً فَلِنَفْسِهِ» أی فعمله

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 249

لنفسه، و پس از قول، مانند: «قالُوا أَساطِیرُ الْأَوَّلِینَ»، «قالُوا أَضْغاثُ أَحْلامٍ».

و بعد از آن که خبر در معنی، صفتی برای مبتدا باشد، مانند: «التَّائِبُونَ الْعابِدُونَ» ای هم التّائبون العابدون و در جز این موارد، مانند: «لا یَغُرَّنَّکَ تَقَلُّبُ الَّذِینَ کَفَرُوا فِی الْبِلادِ مَتاعٌ قَلِیلٌ» ای هی متاع قلیل.

و در جایی که نعت، مقطوع الرّفع باشد حذف خبر واجب است، مانند:

«أُکُلُها دائِمٌ وَ ظِلُّها» ای و ظلّها دائم و در «فَصَبْرٌ جَمِیلٌ» محتمل الامرین است ای صبر جمیل اجمل یا فامری صبر جمیل، یا آن جا که حذف موصوف، واجب باشد، مانند: «وَ عِنْدَهُمْ قاصِراتُ الطَّرْفِ» ای حور، یا حذف صفت مانند: «یَأْخُذُ کُلَّ سَفِینَهٍ غَصْباً» ای سفینه صالحه، و حذف معطوف علیه مانند: «أَنِ اضْرِبْ بِعَصاکَ الْبَحْرَ فَانْفَلَقَ» أی فضرب فانفلق.

هرجا واو عطف بر لام تعلیل داخل شود در آن دو وجه هست:

یکی آن که برای تعلیل باشد که معلّل آن محذوف باشد، مانند: «وَ لِیُبْلِیَ الْمُؤْمِنِینَ مِنْهُ بَلاءً حَسَناً» معناه و للاحسان الی المؤمنین فعل ذلک. دیگر آن که معطوف باشد بر علّت مضمر دیگر، تا صحّت عطف معلوم گردد ای فعل ذلک لیذیق الکافرین بأسه و لیبلی المؤمنین.

و حذف معطوف و عاطف هر دو، مانند: «لا یَسْتَوِی مِنْکُمْ مَنْ أَنْفَقَ مِنْ قَبْلِ الْفَتْحِ وَ قاتَلَ» أی: و من أنفق بعده؛ بیدک الخیر، أی و الشرّ.

و حذف مبدل منه، مانند: «وَ لا

تَقُولُوا لِما تَصِفُ أَلْسِنَتُکُمُ الْکَذِبَ» ای لما تصفه، و الکذب بدل من الهاء.

و حذف فاعل و آن جایز نیست مگر در فاعل مصدر، مانند: «لا یَسْأَمُ الْإِنْسانُ

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 250

مِنْ دُعاءِ الْخَیْرِ» أی دعائه الخیر امّا کسائی آن را مطلقا جایز می داند «حَتَّی تَوارَتْ بِالْحِجابِ» أی الشمس.

و حذف مفعول و آن در مفاعیل مشیّت و اراده، بسیار است، و در غیر آنها مانند: «إِنَّ الَّذِینَ اتَّخَذُوا الْعِجْلَ» أی الها، «کَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ» أی عاقبه أمرکم.

و حذف حال که بسیار است اگر از باب قول باشد، مانند: «یَدْخُلُونَ عَلَیْهِمْ مِنْ کُلِّ بابٍ سَلامٌ عَلَیْکُمْ» أی قائلین: سلام علیکم.

و حذف منادی، مانند: «یا لیت» یعنی: یا قوم.

و حذف عاید در چهار جا:

1- صله، مانند: «أَ هذَا الَّذِی بَعَثَ اللَّهُ رَسُولًا» أی بعثه اللّه.

2- حذف صفت، مانند: «وَ اتَّقُوا یَوْماً لا تَجْزِی نَفْسٌ عَنْ نَفْسٍ» أی فیه.

3- حذف خبر، مانند: «وَ کُلًّا وَعَدَ اللَّهُ الْحُسْنی» أی وعده اللّه.

4- حذف حال مخصوص به نعم، «فَنِعْمَ الْقادِرُونَ» أی نحن، «وَ لَنِعْمَ دارُ الْمُتَّقِینَ» أی الجنّه.

و حذف موصول، مانند: «آمَنَّا بِالَّذِی أُنْزِلَ إِلَیْنا وَ أُنْزِلَ إِلَیْکُمْ» ای بالّذی انزل الیکم زیرا آنچه بر ما نازل شده غیر از آن چیزی است که بر ما قبل ما نازل شده است و به همین جهت در قوله تعالی: «قُولُوا آمَنَّا بِاللَّهِ وَ ما أُنْزِلَ إِلَیْنا وَ ما أُنْزِلَ إِلی إِبْراهِیمَ».

امّا حذف فعل

امثله حذف فعل، بسیار است:

اگر مفسّر باشد، مانند قوله تعالی: «وَ إِنْ أَحَدٌ مِنَ الْمُشْرِکِینَ اسْتَجارَکَ

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 251

فَأَجِرْهُ»، «قُلْ لَوْ أَنْتُمْ تَمْلِکُونَ خَزائِنَ رَحْمَهِ رَبِّی».

و در جواب استفهام، مانند: «وَ قِیلَ لِلَّذِینَ اتَّقَوْا ما ذا أَنْزَلَ

رَبُّکُمْ قالُوا خَیْراً» أی انزل.

و حذف فعل مشتقّ از قول، بسیار است، مانند: «وَ إِذْ یَرْفَعُ إِبْراهِیمُ الْقَواعِدَ مِنَ الْبَیْتِ وَ إِسْماعِیلُ رَبَّنا تَقَبَّلْ مِنَّا» ای یقولان ربّنا تقبّل منّا و در غیر آن، مانند:

«وَ الَّذِینَ تَبَوَّؤُا الدَّارَ وَ الْإِیمانَ» أی و الفوا الایمان.

حذف حرف

ابو بکر گوید: حذف حرف، قیاسی نیست زیرا آوردن حرف در کلام برای اختصار است و حذف آن، اختصار در اختصار خواهد بود و آن روا نیست.

حذف همزه استفهام در قراءت «أَنْذَرْتَهُمْ» ای اءنذرتهم «وَ تِلْکَ نِعْمَهٌ تَمُنُّها عَلَیَّ» ای او تلک نعمه.

حذف موصول حرفی، ابن مالک گوید: جایز نیست جز در ان مانند: «وَ مِنْ آیاتِهِ یُرِیکُمُ الْبَرْقَ» أی ان یریکم.

حذف جارّ بسیار است با ان و انّ، مانند: «یَمُنُّونَ عَلَیْکَ أَنْ أَسْلَمُوا»، و «أَطْمَعُ أَنْ یَغْفِرَ لِی»، «أَ یَعِدُکُمْ أَنَّکُمْ» أی: بأن أسلموا، بأن یغفر لی، بانّکم.

یا غیر آنها، مانند: «قَدَّرْناهُ مَنازِلَ» ای قدّرنا له، «یَبْغُونَها عِوَجاً» ای عوجا لها، «وَ اخْتارَ مُوسی قَوْمَهُ» ای من قومه، «وَ لا تَعْزِمُوا عُقْدَهَ النِّکاحِ» ای علی عقده.

حذف عاطف، مانند: «وَ لا عَلَی الَّذِینَ إِذا ما أَتَوْکَ لِتَحْمِلَهُمْ قُلْتَ لا أَجِدُ ما

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 252

أَحْمِلُکُمْ عَلَیْهِ تَوَلَّوْا» ای و قلت، «وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ ناعِمَهٌ» أی و وجوه، عطفا علی «وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ خاشِعَهٌ».

حذف فاء جواب، قوله تعالی: «إِنْ تَرَکَ خَیْراً الْوَصِیَّهُ لِلْوالِدَیْنِ وَ الْأَقْرَبِینَ» أی فالوصیّه.

حذف حرف ندا که بسیار است، قوله تعالی: «یُوسُفُ أَعْرِضْ»، «رَبِّ إِنِّی وَهَنَ الْعَظْمُ مِنِّی»، «فاطِرِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ».

حذف قد در ماضی، وقتی در مقام حال باشد، قوله تعالی: «أَوْ جاؤُکُمْ حَصِرَتْ صُدُورُهُمْ» ای قد حصرت، «أَ نُؤْمِنُ لَکَ وَ اتَّبَعَکَ الْأَرْذَلُونَ» أی و قد اتّبعک.

حذف

لا نافیه که در جواب قسم بسیار است اگر منفی، مضارع باشد قوله تعالی: «تَاللَّهِ تَفْتَؤُا تَذْکُرُ» ای لا تفتؤ، و در غیر آن، قوله تعالی: «وَ عَلَی الَّذِینَ یُطِیقُونَهُ» ای لا یطیقونه، «وَ أَلْقی فِی الْأَرْضِ رَواسِیَ أَنْ تَمِیدَ بِکُمْ» ای لا تمید.

حذف لام توطئه، قوله تعالی: «وَ إِنْ لَمْ یَنْتَهُوا عَمَّا یَقُولُونَ لَیَمَسَّنَّ» ای و لان لم، «وَ إِنْ أَطَعْتُمُوهُمْ إِنَّکُمْ لَمُشْرِکُونَ» ای و لئن اطعتموهم.

حذف لام امر، قوله تعالی: «قُلْ لِعِبادِیَ الَّذِینَ آمَنُوا یُقِیمُوا الصَّلاهَ» أی لیقیموا، حذف لام لقد که در مورد تطویل کلام، مستحسن است، قوله تعالی: «قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَکَّاها وَ قَدْ خابَ مَنْ دَسَّاها».

حذف نون تأکید، قوله تعالی: «أَ لَمْ نَشْرَحْ لَکَ» که در قراءتی «نشرحن» آمده است.

حذف نون جمع، قوله تعالی: «وَ ما هُمْ بِضارِّینَ بِهِ مِنْ أَحَدٍ» در قراءت:

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 253

«بضارّی به».

حذف تنوین که قراءت «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» از آن است و همچنین «وَ لَا اللَّیْلُ سابِقُ النَّهارِ» به تنوین «سابق» و فتح «النهار».

حذف حرکت اعراب، قوله تعالی به قراءت: «فَتُوبُوا إِلی بارِئِکُمْ» به سکون همزه، و «یَأْمُرُکُمْ» به سکون راء، و «بُعُولَتُهُنَّ» به سکون نون و همچنین «أَوْ یَعْفُوَا الَّذِی»، «فَأُوارِیَ سَوْأَهَ أَخِی»، «ما بَقِیَ مِنَ الرِّبا».

امثله حذف چند کلمه ای

اشاره

حذف دو مضاف، قوله تعالی: «فَإِنَّها مِنْ تَقْوَی الْقُلُوبِ» ای فانّ تعظیمها من افعال ذوی تقوی القلوب «فَقَبَضْتُ قَبْضَهً مِنْ أَثَرِ الرَّسُولِ» ای من اثر حافر فرس الرّسول «تَدُورُ أَعْیُنُهُمْ کَالَّذِی یُغْشی عَلَیْهِ مِنَ الْمَوْتِ» أی کدوران عین الّذی.

حذف سه متضایف، قوله تعالی: «فَکانَ قابَ قَوْسَیْنِ» ای فکان مقدار مسافه قربه مثل قاب قوسین، که سه کلمه از اسم کان، حذف شده است:

مقدار، مسافت و قربه و یکی از خبر آن، که مثل باشد.

حذف دو مفعول باب ظنّ، قوله تعالی: «أَیْنَ شُرَکائِیَ الَّذِینَ کُنْتُمْ تَزْعُمُونَ»، ای تزعمونهم شرکائی.

حذف جارّ و مجرور، قوله تعالی: «خَلَطُوا عَمَلًا صالِحاً وَ آخَرَ سَیِّئاً» ای خلطوا عملا صالحا بسیّئ و آخر سیّئا بصالح.

حذف حرف شرط با فعلش که بعد از طلب بسیار است، قوله تعالی:

«فَاتَّبِعُونِی یُحْبِبْکُمُ اللَّهُ» ای ان اتبعتمونی یحببکم اللّه، «قُلْ لِعِبادِیَ الَّذِینَ آمَنُوا

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 254

یُقِیمُوا الصَّلاهَ» ای ان قلت لهم یقیموا.

توضیح: تقدیر حذف در بعضی از این موارد مورد ندارد و تعسّف است.

حذف جواب شرط: قوله تعالی: «فَإِنِ اسْتَطَعْتَ أَنْ تَبْتَغِیَ نَفَقاً فِی الْأَرْضِ أَوْ سُلَّماً فِی السَّماءِ» ای افعل، «وَ لَوْ تَری إِذِ الْمُجْرِمُونَ ناکِسُوا رُؤُسِهِمْ» ای لرأیت امرا فظیعا.

حذف جمله قسم: قوله تعالی: «لَأُعَذِّبَنَّهُ عَذاباً شَدِیداً» ای و اللّه لاعذّبنه.

حذف جواب قسم: قوله تعالی: «وَ النَّازِعاتِ غَرْقاً»، الآیات، ای لتبعثن، «ق وَ الْقُرْآنِ الْمَجِیدِ» ای ما الأمر کما زعموا.

حذف جمله ای که مسبّب از مذکور باشد: قوله تعالی: «لِیُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُبْطِلَ الْباطِلَ» ای فعل ما فعل لیحّقّ الحقّ.

حذف جملات بسیار: قوله تعالی: «فَأَرْسِلُونِ یُوسُفُ أَیُّهَا الصِّدِّیقُ» کانّه قال تعالی: فارسلون الی یوسف لأستعبره الرّؤیا ففعلوا فأتاه فقال له یوسف. قرآن ثقل اکبر متن 254 خاتمه ..... ص : 254

خاتمه

گاهی در کلام، چیزی جانشین محذوف نیست، مانند مواردی که یاد کردیم.

و گاهی در کلام، جانشینی برای محذوف هست که بر آن دلالت دارد، قوله تعالی:

«فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقَدْ أَبْلَغْتُکُمْ ما أُرْسِلْتُ بِهِ إِلَیْکُمْ» در این جا ذکر جواب شرط نشد، زیرا پشت کردن ایشان، بر ابلاغ جواب شرط، تقدّم دارد. پس تقدیر چنین است «فان

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 255

تولّوا فلا لوم علیّ لانّی ابلغتکم» و همچنین قوله تعالی: «وَ إِنْ یَعُودُوا فَقَدْ مَضَتْ سُنَّتُ الْأَوَّلِینَ» ای یصیبهم مثل ما اصابهم.

اطناب

اشاره

همچنان که ایجاز تقسیم می شد به: ایجاز قصر و ایجاز حذف؛ اطناب نیز تقسیم می شود به: اطناب بسط و اطناب زیاده.

اطناب به بسط، اطناب است به تکثیر جمله ها، کقوله تعالی: «إِنَّ فِی خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اخْتِلافِ اللَّیْلِ وَ النَّهارِ وَ الْفُلْکِ الَّتِی تَجْرِی فِی الْبَحْرِ بِما یَنْفَعُ النَّاسَ» الی آخره چون خطاب عامّ ابدی است اطناب برای بیان نواحی مطلب است که تکثیر جمله ها را لازم دارد، و قوله تعالی: «الَّذِینَ یَحْمِلُونَ الْعَرْشَ وَ مَنْ حَوْلَهُ یُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَ یُؤْمِنُونَ بِهِ» که قوله تعالی: «یُؤْمِنُونَ بِهِ» برای اظهار شرف ایمان و ترغیب بر آن است و قوله تعالی: «وَ وَیْلٌ لِلْمُشْرِکِینَ الَّذِینَ لا یُؤْتُونَ الزَّکاهَ» بنابر آن که کفّار، مکلّف به فروع نباشند برای ترغیب مؤمنین به ادای زکوه.

اطناب به زیاده اقسامی دارد:

اوّل- اطناب به یک حرف یا بیشتر، از حروف تأکید که عبارتند از: انّ، انّ، لام ابتداء، لام قسم، الا استفتاحیّه، امّا، هاء تنبیه، انّ و کانّ در تأکید تشبیه، لکنّ در تأکید استدراک و لیت در تأکید تمنّی، لعلّ در تأکید ترجّی، ضمیر شأن، ضمیر فصل و امّا در

تأکید شرط، قد، سین، سوف، و دو نون در تأکید فعلیّه، و لا تبرئه، لن و لمّا در تأکید نفی.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 256

و تأکید در جایی سزاوار است که مخاطب، منکر یا متردّد باشد و درجات تأکید وابسته به درجات تردید و انکار است، مانند قول خداوند از قول رسل عیسی:

«إِنَّا إِلَیْکُمْ مُرْسَلُونَ» در بار اوّل، و قوله تعالی: «رَبُّنا یَعْلَمُ إِنَّا إِلَیْکُمْ لَمُرْسَلُونَ»، در بار دوم، که در اوّل تأکید به انّ و جمله اسمیّه است و در دوّم به قسم لام و اسمیّه بودن جمله.

گاهی هم بدون انکار منکر، تأکید می آید از جهت جاری نبودن جمله در مجرای اقرار.

گاهی با بودن انکار، تأکید نمی آید، زیرا ادلّه ظاهری موجود هست که اگر رجوع شود، از انکار رجوع خواهد کرد.

مثال تأکید با وجود عدم انکار «ثُمَّ إِنَّکُمْ بَعْدَ ذلِکَ لَمَیِّتُونَ» زیرا مخاطبین را نازل منزله منکرین قرار داده است به علت کثرت ذهول ایشان از موت، امّا در قوله تعالی: «ثُمَّ إِنَّکُمْ یَوْمَ الْقِیامَهِ تُبْعَثُونَ» تأکید کمتر است با آن که انکار بیشتر است، از آن جهت که اگر رجوع به ادلّه کنند، انکار ایشان رفع خواهد شد.

گاهی تأکید به انّ می شود برای طالبی که از امارات، خبر را فی الجمله دانسته است، مانند قوله تعالی خطابا لنوح: «وَ لا تُخاطِبْنِی فِی الَّذِینَ ظَلَمُوا إِنَّهُمْ مُغْرَقُونَ» زیرا نوح بویی از خبر برده امّا در حتمی بودن آن مردّد است، همچنین در قوله تعالی: «یا أَیُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا رَبَّکُمْ إِنَّ زَلْزَلَهَ السَّاعَهِ شَیْ ءٌ عَظِیمٌ» و قوله تعالی:

«وَ ما أُبَرِّئُ نَفْسِی إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَهٌ بِالسُّوءِ».

گاهی تأکید به قصد ترغیب است، کقوله تعالی: «فَتابَ عَلَیْهِ إِنَّهُ

هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِیمُ».

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 257

دوّم از انواع اطناب به زیاده، دخول حروف زایده است:

ابن جنّی گفته است: هر حرف زایدی در کلام عرب قائم مقام اعاده جمله است، حروف زایده، افاده معنی خاصی می دهد که کلام از آن بی نیاز نیست و این مطلب را اهل ذوق درک می کنند.

در مورد افعال زایده گویند: کان و اصبح است، مانند قوله تعالی: «کَیْفَ نُکَلِّمُ مَنْ کانَ فِی الْمَهْدِ صَبِیًّا»، «فَأَصْبَحُوا خاسِرِینَ» امّا با دقّت معلوم می شود کلام از «أصبحوا» بی نیاز نیست و معنای خاصّی را می رساند که وقتی که عادتا باید انتظار فرج، یسر و تسلّی داشت به ایشان خسران میرسد.

امّا زیادت اسم، خیلی نادر است و بعضی قوله تعالی: «آمَنُوا بِمِثْلِ ما آمَنْتُمْ» را از آن باب شمرده اند.

نوع سوم از اطناب به زیاده، تأکید صناعی است، و آن بر چهار قسم است:

اوّل- تأکید معنوی به لفظ کلّ، اجمع، کلّا و کلنّا، مانند: «فَسَجَدَ الْمَلائِکَهُ کُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ» و فایده آن، رفع توهّم مجاز و رفع توهّم عدم شمول است.

دوّم- تکرار لفظ اوّل است به مرادفش، مانند: «ضَیِّقاً حَرَجاً»، «غَرابِیبُ سُودٌ» و همچنین تکرار لفظ اوّل به همان لفظ، و آن یا در اسم است مانند: «قَوارِیرَا قَوارِیرَا مِنْ فِضَّهٍ»، «دَکًّا دَکًّا»، «وَ الْمَلَکُ صَفًّا صَفًّا» و این دوّمی ممکن است برای تأکید نباشد و مراد از آن مستقل باشد؛ و یا در فعل، مانند: «فَمَهِّلِ الْکافِرِینَ أَمْهِلْهُمْ رُوَیْداً» یا در اسم فعل، مانند: «هَیْهاتَ هَیْهاتَ لِما تُوعَدُونَ» و یا در حرف، مانند:

«فَفِی الْجَنَّهِ خالِدِینَ فِیها» یا در جمله، مانند: «فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْراً إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْراً» و از این نوع است تأکید ضمیر منفصل

به ضمیر متّصل، مانند: «اسْکُنْ أَنْتَ

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 258

وَ زَوْجُکَ الْجَنَّهَ» و تأکید ضمیر منفصل به مثل خودش، مانند: «وَ هُمْ بِالْآخِرَهِ هُمْ کافِرُونَ».

سوّم از اقسام تأکید صناعی، تأکید فعل است به مصدرش، کقوله تعالی:

«وَ کَلَّمَ اللَّهُ مُوسی تَکْلِیماً» و از این جاست که برخی از اهل سنّت بر معتزله ایراد کرده اند که مراد از تکلیم، تکلیم حقیقی است زیرا فعل، به مصدر مؤکّد شده است.

گاهی این تأکید به صورت اضافه وصف است، کقوله تعالی: «اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ».

گاهی مؤکّد است به مصدر فعل دیگر، یا اسم عینی که نایب مناب مصدر است، کقوله تعالی: «وَ تَبَتَّلْ إِلَیْهِ تَبْتِیلًا»، «أَنْبَتَکُمْ مِنَ الْأَرْضِ نَباتاً».

چهارم از اقسام تأکید صناعی، حال مؤکّده است، قوله تعالی: «وَ یَوْمَ أُبْعَثُ حَیًّا»، «وَ لا تَعْثَوْا فِی الْأَرْضِ مُفْسِدِینَ».

نوع چهارم از انواع اطناب به زیاده، تکریر است و آن أبلغ از تأکید است و از محاسن فصاحت است، و قواعدی دارد:

از آن جمله، تقریر است مانند تکرار قصص که خداوند فرمود: «وَ صَرَّفْنا فِیهِ مِنَ الْوَعِیدِ لَعَلَّهُمْ یَتَّقُونَ أَوْ یُحْدِثُ لَهُمْ ذِکْراً».

از آن جمله، ازدیاد تنبیه است تا نفی تهمت کند، کقوله تعالی: «وَ قالَ الَّذِی آمَنَ یا قَوْمِ اتَّبِعُونِ أَهْدِکُمْ سَبِیلَ الرَّشادِ یا قَوْمِ إِنَّما هذِهِ الْحَیاهُ الدُّنْیا مَتاعٌ» که ندا در آن تکرار شده است.

از آن جمله در جایی که کلام به درازا کشیده برای یادآوری مطلب است، قوله تعالی: «ثُمَّ إِنَّ رَبَّکَ لِلَّذِینَ عَمِلُوا السُّوءَ بِجَهالَهٍ ثُمَّ تابُوا مِنْ بَعْدِ ذلِکَ وَ أَصْلَحُوا إِنَ

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 259

رَبَّکَ مِنْ بَعْدِها لَغَفُورٌ رَحِیمٌ»، «إِنِّی رَأَیْتُ أَحَدَ عَشَرَ کَوْکَباً وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ رَأَیْتُهُمْ لِی ساجِدِینَ».

از آن

جمله، برای تعظیم و تهویل است، قوله تعالی: «الْحَاقَّهُ مَا الْحَاقَّهُ»، «الْقارِعَهُ مَا الْقارِعَهُ».

گاهی تکریر را تردید می نامند چون در هربار، متعلّق آن با بار دیگر فرق می کند، مانند تکرار: «فَبِأَیِّ آلاءِ رَبِّکُما تُکَذِّبانِ»، «وَیْلٌ یَوْمَئِذٍ لِلْمُکَذِّبِینَ» و چون هر یک از آنها با لحاظ متعلّقشان، معنایی جداگانه دارد می توان این قسم را تکرار، به حساب نیاورد.

تنبیه:

راغب در آیه «وَ إِنَّ مِنْهُمْ لَفَرِیقاً یَلْوُونَ أَلْسِنَتَهُمْ بِالْکِتابِ لِتَحْسَبُوهُ مِنَ الْکِتابِ وَ ما هُوَ مِنَ الْکِتابِ» گوید: مراد از کتاب اول، کتابت و دست نوشته ایشان است که در آیه: «فَوَیْلٌ لِلَّذِینَ یَکْتُبُونَ الْکِتابَ بِأَیْدِیهِمْ» یاد شده، و مراد از کتاب دوّم، توریه است و مراد از کتاب سوّم، جنس کتابهای آسمانی است.

و این مطلب و تبیین این مجملات از مسایل مهم تفسیر است، و از آن جمله، تکرار حرف اضراب است، قوله تعالی: «بَلْ قالُوا أَضْغاثُ أَحْلامٍ بَلِ افْتَراهُ بَلْ هُوَ شاعِرٌ».

و از آن جمله، تکرار امثال و قصص است که ظاهرا چون تکرارند امّا موارد آنها از حیث افاده فوایدی متمایز است که در تفاسیر مهمّ مذکور است.

نوع پنجم از اطناب به زیاده، اطناب در صفت است که برای اسباب زیر می آید:

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 260

1- تخصیص به نکره، قوله تعالی: «فَتَحْرِیرُ رَقَبَهٍ»**.

2- توضیح، کقوله تعالی: «رَسُولِهِ النَّبِیِّ الْأُمِّیِّ».

3- مدح و ثنا، قوله تعالی: «هُوَ اللَّهُ الْخالِقُ الْبارِئُ الْمُصَوِّرُ».

4- ذمّ، قوله تعالی: «فَاسْتَعِذْ بِاللَّهِ مِنَ الشَّیْطانِ الرَّجِیمِ».

5- تأکید برای رفع ابهام، قوله تعالی: «لا تَتَّخِذُوا إِلهَیْنِ اثْنَیْنِ».

6- رفع توهّم مجاز، قوله تعالی: «وَ لا طائِرٍ یَطِیرُ بِجَناحَیْهِ» زیرا طائر مجازا در غیر پرنده استعمال می شود، یا قوله تعالی: «یَقُولُونَ بِأَلْسِنَتِهِمْ» برای رفع توهّم

قول قلبی و قوله تعالی: «وَ یَقُولُونَ فِی أَنْفُسِهِمْ».

فایده: در این مورد صفت عامّه قبل از صفت خاصّه نمی آید، نباید گفت:

رجل فصیح متکلّم، بلکه باید گفت: رجل متکلّم فصیح.

قاعده: اگر صفت بعد از متضایفین واقع شد که اوّل از آنها عدد بود جایز است اجرای آن، بر مضاف و مضاف الیه، مثال اوّل: «سَبْعَ سَماواتٍ طِباقاً» و دوّم:

«سَبْعَ بَقَراتٍ سِمانٍ».

قاعده: اگر صفات متعدّد ذکر شود پس اگر معانی صفات، دور از هم باشند بهتر آن است که حرف عطف دیگر ذکر شود، قوله تعالی: «هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْباطِنُ» و اگر معانی به هم نزدیک باشند بهتر ترک آن است قوله تعالی:

«وَ لا تُطِعْ کُلَّ حَلَّافٍ مَهِینٍ هَمَّازٍ مَشَّاءٍ بِنَمِیمٍ مَنَّاعٍ لِلْخَیْرِ مُعْتَدٍ أَثِیمٍ عُتُلٍّ بَعْدَ ذلِکَ زَنِیمٍ» امّا می بینیم که در این جا بعضی از معانی صفات از هم دورند.

فایده: قطع جملات نعتی، اگر در مقام مدح یا ذمّ باشد بهتر است از وصل و عطف آنها، زیرا یک نوع تنوّع و تفنّن در کلام است که اگر متّحد باشند، آن مقصود

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 261

حاصل نمی شود، مثال از مدح قوله تعالی: «وَ الْمُؤْمِنُونَ یُؤْمِنُونَ بِما أُنْزِلَ إِلَیْکَ وَ ما أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِکَ وَ الْمُقِیمِینَ الصَّلاهَ وَ الْمُؤْتُونَ الزَّکاهَ» و در مقام ذمّ «وَ امْرَأَتُهُ حَمَّالَهَ الْحَطَبِ».

ششم از انواع اطناب به زیاده، بدل است؛ ابن هشام در قطر النّدی بدل را چنین تعریف کرده است:

البدل تابع مقصود بالحکم بلا واسطه، تابع جنس است و شامل همه توابع است. مقصود بالحکم، نعت، تأکید و عطف بیان را خارج می کند زیرا آنها مکمّل متبوعند که مقصود بالحکم است و بلاواسطه عطف نسق

را خارج می کند، و به هر حال مقصود از بدل، ایضاح و بیان و تأکید است.

و بدل، بر سه قسم است:

اوّل- بدل کل، که دلالتش مطابقی است، قوله تعالی: «اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِیمَ صِراطَ الَّذِینَ أَنْعَمْتَ عَلَیْهِمْ».

دوّم- بدل بعض از کلّ، که دلالتش تضمّنی است، قوله تعالی: «وَ لِلَّهِ عَلَی النَّاسِ حِجُّ الْبَیْتِ مَنِ اسْتَطاعَ إِلَیْهِ سَبِیلًا».

سوّم- بدل اشتمال، که دلالتش التزامی است، قوله تعالی: «وَ ما أَنْسانِیهُ إِلَّا الشَّیْطانُ أَنْ أَذْکُرَهُ»، «یَسْئَلُونَکَ عَنِ الشَّهْرِ الْحَرامِ قِتالٍ فِیهِ قُلْ قِتالٌ فِیهِ کَبِیرٌ».

بعضی بدل کلّ از بعض را هم شمرده اند. و در قرآن یک مثال دارد، قوله تعالی: «یَدْخُلُونَ الْجَنَّهَ وَ لا یُظْلَمُونَ شَیْئاً جَنَّاتِ عَدْنٍ» زیرا جنّات متعدّد است.

گاهی بدل فقط تأکید است نه بیان، قوله تعالی: «وَ إِنَّکَ لَتَهْدِی إِلی صِراطٍ مُسْتَقِیمٍ صِراطِ اللَّهِ الَّذِی».

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 262

هفتم از انواع اطناب به زیاده، عطف بیان است و آن در ایضاح مانند بدل می باشد.

امّا وجه افتراق به قول ابن کیسان آن است که بدل خودش مقصود است گویی آن را در موضع مبدل منه قرار داده اند، امّا عطف بیان و متبوع آن هر یک جداگانه مقصودند، مثال قوله تعالی: «فِیهِ آیاتٌ بَیِّناتٌ مَقامُ إِبْراهِیمَ»، «مِنْ شَجَرَهٍ مُبارَکَهٍ زَیْتُونَهٍ».

گاهی برای مجرّد مدح می آید نه ایضاح، قوله تعالی: «جَعَلَ اللَّهُ الْکَعْبَهَ الْبَیْتَ الْحَرامَ» عطف بیان که «بیت الحرام» است برای مدح است نه ایضاح.

نوع هشتم از انواع اطناب به زیاده، عطف یکی از دو مترادف است بر دیگری و قصد از آن تأکید است، قوله تعالی: «إِنَّما أَشْکُوا بَثِّی وَ حُزْنِی إِلَی اللَّهِ»، «فَما وَهَنُوا لِما أَصابَهُمْ فِی سَبِیلِ اللَّهِ وَ ما ضَعُفُوا وَ مَا

اسْتَکانُوا»، «فَلا یَخافُ ظُلْماً وَ لا هَضْماً»، «لا تَری فِیها عِوَجاً وَ لا أَمْتاً»، «سِرَّهُمْ وَ نَجْواهُمْ»، «شِرْعَهً وَ مِنْهاجاً»، «لا تُبْقِی وَ لا تَذَرُ»، «إِلَّا دُعاءً وَ نِداءً»، «أَطَعْنا سادَتَنا وَ کُبَراءَنا»، «لا یَمَسُّنا فِیها نَصَبٌ وَ لا یَمَسُّنا فِیها لُغُوبٌ».

امّا مبرد، مترادف بودن را منکر است و نوع تمایزی بین دو مترادف قایل است. بعضی گفته اند: دو مترادف در غیر حال عطف معنی واحدی دارند امّا در حال عطف معنی متمایزی نزدیک به هم.

نهم از انواع اطناب به زیاده، عطف خاصّ بر عامّ است و فایده آن تنبیه بر فضل خاصّ است، قوله تعالی: «حافِظُوا عَلَی الصَّلَواتِ وَ الصَّلاهِ الْوُسْطی»، «وَ الَّذِینَ یُمَسِّکُونَ بِالْکِتابِ وَ أَقامُوا الصَّلاهَ».

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 263

تنبیه: مراد از عامّ و خاصّ در این جا، اصطلاح اصولی نیست

بلکه مراد آن است که اوّل شامل دوّم باشد.

نوع دهم- عطف عامّ بر خاصّ و فایده آن تعمیم و اختصاص اوّل برای اهتمام به شأن آن است، قوله تعالی: «قُلْ إِنَّ صَلاتِی وَ نُسُکِی وَ مَحْیایَ وَ مَماتِی لِلَّهِ» و مراد از نسک، عبادت است که اعمّ از صلوه است «وَ لَقَدْ آتَیْناکَ سَبْعاً مِنَ الْمَثانِی وَ الْقُرْآنَ الْعَظِیمَ»، «رَبِّ اغْفِرْ لِی وَ لِوالِدَیَّ وَ لِمَنْ دَخَلَ بَیْتِیَ مُؤْمِناً وَ لِلْمُؤْمِنِینَ وَ الْمُؤْمِناتِ».

یازدهم از انواع اطناب، ایضاح بعد از اطناب است و فایده آن یا دیدن یک معناست در دو صورت مختلف، که یکی مبهم است و دیگری واضح، یا برای تمکین و جا گرفتن معناست در نفس به تمکّن بیشتری، زیرا پس از طلب به دست آمده است و از بی زحمت به دست آمده أعزّ است، یا برای تکمیل لذّت علم به آن است، از امثله آن است: «رَبِّ

اشْرَحْ لِی صَدْرِی وَ یَسِّرْ لِی أَمْرِی» که انشراح مطلوب مبهم است و «صدری» آن را بیان می کند «أَ لَمْ نَشْرَحْ لَکَ صَدْرَکَ»، «وَ قَضَیْنا إِلَیْهِ ذلِکَ الْأَمْرَ أَنَّ دابِرَ هؤُلاءِ مَقْطُوعٌ مُصْبِحِینَ».

و یکی از فواید آن، تفصیل بعد از اجمال است، قوله تعالی: «إِنَّ عِدَّهَ الشُّهُورِ عِنْدَ اللَّهِ اثْنا عَشَرَ شَهْراً» الی قوله «مِنْها أَرْبَعَهٌ حُرُمٌ» و نیز عکس آن قوله تعالی:

«ثَلاثَهِ أَیَّامٍ فِی الْحَجِّ وَ سَبْعَهٍ إِذا رَجَعْتُمْ تِلْکَ عَشَرَهٌ کامِلَهٌ».

نوع دوازدهم از اطناب، تفسیر است و آن چنان است که در کلام خفایی باشد که برای رفع آن تفسیر بیاورند، قوله تعالی: «إِنَّ الْإِنْسانَ خُلِقَ هَلُوعاً إِذا مَسَّهُ الشَّرُّ

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 264

جَزُوعاً وَ إِذا مَسَّهُ الْخَیْرُ مَنُوعاً» که تفسیر هلوع اند، «لا تَتَّخِذُوا عَدُوِّی وَ عَدُوَّکُمْ أَوْلِیاءَ تُلْقُونَ إِلَیْهِمْ بِالْمَوَدَّهِ» که «تلقون الیهم» تفسیر اتّخاذ اولیاء است.

نوع سیزدهم از اطناب، وضع ظاهر در موضع ضمیر است برای زیادت تقریر و تمکین، قوله تعالی: «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ اللَّهُ الصَّمَدُ» که اصل هو الصمد است «إِنَّ اللَّهَ لَذُو فَضْلٍ عَلَی النَّاسِ وَ لکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَشْکُرُونَ».

یا برای تعظیم، کقوله تعالی: «وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ یُعَلِّمُکُمُ اللَّهُ وَ اللَّهُ بِکُلِّ شَیْ ءٍ عَلِیمٌ»، «وَ لِباسُ التَّقْوی ذلِکَ خَیْرٌ».

یا برای اهانت و تحقیر، قوله تعالی: «أُولئِکَ حِزْبُ الشَّیْطانِ أَلا إِنَّ حِزْبَ الشَّیْطانِ هُمُ الْخاسِرُونَ».

و برای رفع اشتباه در جایی که مرجع ضمیر مورد تردید باشد، کقوله تعالی:

«الظَّانِّینَ بِاللَّهِ ظَنَّ السَّوْءِ عَلَیْهِمْ دائِرَهُ السَّوْءِ» زیرا اگر می گفت دائرته گمان می رفت که مرجع ضمیر اللّه است و همچنین در قوله تعالی: «فَبَدَأَ بِأَوْعِیَتِهِمْ قَبْلَ وِعاءِ أَخِیهِ ثُمَّ اسْتَخْرَجَها مِنْ وِعاءِ أَخِیهِ» که اگر می گفت من

وعائه گمان می رفت که ضمیر عاید است به اخ زیرا ضمیر «استخرجها» عاید به یوسف است.

و برای تعظیم امر، قوله تعالی: «أَ وَ لَمْ یَرَوْا کَیْفَ یُبْدِئُ اللَّهُ الْخَلْقَ ثُمَّ یُعِیدُهُ إِنَّ ذلِکَ عَلَی اللَّهِ یَسِیرٌ» «قُلْ سِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَانْظُرُوا کَیْفَ بَدَأَ الْخَلْقَ».

و برای ایجاد رعب در مخاطب، قوله تعالی: «إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُکُمْ أَنْ تُؤَدُّوا الْأَماناتِ إِلی أَهْلِها»، «إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ».

و برای قصد تقویت دواعی در امور، قوله تعالی: «فَإِذا عَزَمْتَ فَتَوَکَّلْ عَلَی اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الْمُتَوَکِّلِینَ».

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 265

و برای لذّت جویی از ذکر آن، قوله تعالی: «وَ أَوْرَثَنَا الْأَرْضَ نَتَبَوَّأُ مِنَ الْجَنَّهِ حَیْثُ نَشاءُ» و نگفت منها و به همین جهت از ذکر ارض به جنّت عدول کرد.

و برای قصد توصّل از ظاهر به وصف، قوله تعالی: «فَآمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ النَّبِیِّ الْأُمِّیِّ الَّذِی یُؤْمِنُ بِاللَّهِ» بعد از قوله تعالی عن الرّسول «إِنِّی رَسُولُ اللَّهِ» و نگفت فآمنوا باللّه و بی برای تفهیم صفات.

و برای تنبیه بر علّو حکم، قوله تعالی: «فَبَدَّلَ الَّذِینَ ظَلَمُوا قَوْلًا غَیْرَ الَّذِی قِیلَ لَهُمْ فَأَنْزَلْنا عَلَی الَّذِینَ ظَلَمُوا رِجْزاً» «فَإِنَّ اللَّهَ عَدُوٌّ لِلْکافِرِینَ» و نگفت علیهم، و کقوله تعالی: «وَ الَّذِینَ یُمَسِّکُونَ بِالْکِتابِ وَ أَقامُوا الصَّلاهَ إِنَّا لا نُضِیعُ أَجْرَ الْمُصْلِحِینَ» نگفت اجرهم.

و برای قصد عموم، قوله تعالی: «وَ ما أُبَرِّئُ نَفْسِی إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَهٌ بِالسُّوءِ» و نگفت انّها تا از آن فهمیده نشود که مرادش نفس خودش تنهاست و برای قصد خصوص، قوله تعالی: «وَ امْرَأَهً مُؤْمِنَهً إِنْ وَهَبَتْ نَفْسَها لِلنَّبِیِّ» و نگفت له.

و برای اشاره به آن که جمله دوّم، در حکم جمله اوّل داخل نیست، قوله تعالی: «فَإِنْ یَشَإِ

اللَّهُ یَخْتِمْ عَلی قَلْبِکَ وَ یَمْحُ اللَّهُ الْباطِلَ» زیرا جمله «و یمح اللّه» استیناف است نه داخل در حکم شرط.

و برای مراعات جناس، قوله تعالی: «قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ مَلِکِ النَّاسِ» السّوره.

و برای مراعات ترصیع و توازن الفاظ در ترکیب، قوله تعالی: «أَنْ تَضِلَّ إِحْداهُما فَتُذَکِّرَ إِحْداهُمَا الْأُخْری».

و در جایی که لابدّ منه است زیرا ضمیر مراد را منحرف می کند، قوله تعالی:

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 266

«حَتَّی إِذا أَتَیا أَهْلَ قَرْیَهٍ اسْتَطْعَما أَهْلَها» اگر گفته می شد استطعماها صحیح نبود زیرا استطعام از قریه صحیح نیست و همچنین صحیح نیست گفته شود استطعماهم زیرا جمله استطعما اهلها صفت است برای قریه که نکره است نه برای اهل قریه، پس ناچار ضمیری می خواهد که به آن عود کند و ممکن نیست مگر آن که تصریح به ظاهر شود.

تنبیه: اعاده ظاهر به معنی نه به لفظ، احسن است

همچنان که در آیات گذشته مانند:

«أَجْرَ الْمُصْلِحِینَ»، «أَجْرَ مَنْ أَحْسَنَ عَمَلًا».

همچنان اعاده آن در ضمن جمله دیگر احسن است تا در همان جمله، و همچنین بعد از جمله طولانی، احسن از بعد از اضمار است قوله تعالی: «وَ تِلْکَ حُجَّتُنا آتَیْناها إِبْراهِیمَ عَلی قَوْمِهِ» بعد قوله «وَ إِذْ قالَ إِبْراهِیمُ لِأَبِیهِ آزَرَ» زیرا با آوردن ضمیر ممکن است ذهن به مرجع آن مشغول شود، و تا پیدا کردن مرجع، از اصل مطلب واماند.

نوع چهاردهم از انواع اطناب به زیاده، ایغال نام دارد و امعان نیز گویند.

و آن ختم کلام است به چیزی که افاده نکته ای کند که بی آن هم، معنی تمام باشد، کقوله تعالی: «یا قَوْمِ اتَّبِعُوا الْمُرْسَلِینَ اتَّبِعُوا مَنْ لا یَسْئَلُکُمْ أَجْراً وَ هُمْ مُهْتَدُونَ» در این جا قوله تعالی: «وَ هُمْ مُهْتَدُونَ» ایغال است و کلام بدون آن تمام

است زیرا می دانیم که مرسلین مهتدینند امّا برای ترغیب بیشتر در اتّباع ایشان، این ایغال و امعان آمده است.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 267

همچنین قوله تعالی: «وَ لا تُسْمِعُ الصُّمَّ الدُّعاءَ إِذا وَلَّوْا مُدْبِرِینَ» زیرا اذا ولّوا مدبرین زائد بر معنی و برای ایغال است و کقوله تعالی: «إِنَّهُ لَحَقٌّ مِثْلَ ما أَنَّکُمْ تَنْطِقُونَ» و «مِثْلَ ما أَنَّکُمْ» زاید و برای ایغال است.

توضیح: به نظر ما در این مثالها مسامحه به کار رفته است

زیرا در بعضی از آنها ذکر جمله بعدی از نظر اطناب و ایغال نیست بلکه اصاله مورد لزوم است.

نوع پانزدهم- تذییل است، و آن آوردن جمله ای است به دنبال جمله دیگر که دوّمی مشتمل باشد بر معنی اوّل و برای تأکید باشد چه به مفهوم و چه به منطوق تا برای کسی که نمی داند معنی آن ظاهر شود. و برای آن که می داند معنی آن استوار گردد، کقوله تعالی: «ذلِکَ جَزَیْناهُمْ بِما کَفَرُوا وَ هَلْ نُجازِی إِلَّا الْکَفُورَ»، «وَ قُلْ جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ کانَ زَهُوقاً».

نوع شانزدهم- طرد و عکس است، و آن آوردن دو کلام است که اولی به منطوقش، دوّمی را تقریر کند. و دوّمی اولی را، کقوله تعالی: «لِیَسْتَأْذِنْکُمُ الَّذِینَ مَلَکَتْ أَیْمانُکُمْ وَ الَّذِینَ لَمْ یَبْلُغُوا الْحُلُمَ مِنْکُمْ ثَلاثَ مَرَّاتٍ» الی قوله «لَیْسَ عَلَیْکُمْ وَ لا عَلَیْهِمْ جُناحٌ بَعْدَهُنَّ» منطوق امر به استیذان در این اوقات مخصوص، تقریر می کند رفع جناح در جز آن را و بالعکس و کقوله تعالی: «لا یَعْصُونَ اللَّهَ ما أَمَرَهُمْ وَ یَفْعَلُونَ ما یُؤْمَرُونَ» و این نوع از اطناب، مقابله دارد با نوع احتباک از باب ایجاز.

نوع هفدهم از انواع اطناب به زیاده، تکمیل است که احتراس هم نامیده می شود و

آن آوردن کلامی است که خلاف مقصود در آن گمان برود و آوردن چیزی

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 268

که رقع آن گمان کند، کقوله تعالی: «أَذِلَّهٍ عَلَی الْمُؤْمِنِینَ أَعِزَّهٍ عَلَی الْکافِرِینَ»، «أَشِدَّاءُ عَلَی الْکُفَّارِ رُحَماءُ بَیْنَهُمْ»، «لا یَحْطِمَنَّکُمْ سُلَیْمانُ وَ جُنُودُهُ وَ هُمْ لا یَشْعُرُونَ» که دفع توهّم ظلم از ناحیه سلیمان می کند.

نوع هیجدهم- تتمیم است، و آن آوردن کلامی است زاید نه برای رفع توهّم خلاف مراد، بلکه برای افاده نکته ای مانند مبالغه، کقوله تعالی: «وَ یُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلی حُبِّهِ» أی مع حبّ الطعام أی اشتهائه زیرا اطعام در چنین حالی أبلغ و دارای أجر بیشتری است.

توضیح:

در بعضی تفاسیر «عَلی حُبِّهِ» به علی حبّ اللّه تفسیر شده است، «وَ مَنْ یَعْمَلْ مِنَ الصَّالِحاتِ وَ هُوَ مُؤْمِنٌ»، «وَ هُوَ مُؤْمِنٌ» از نظر تتمیم است.

نوزدهم از انواع اطناب به زیاده، استقصاء است و آن آوردن کلام است برای معنایی با همه لوازمش به طوری که کمبودی در آن نتوان یافت، کقوله تعالی: «أَ یَوَدُّ أَحَدُکُمْ أَنْ تَکُونَ لَهُ جَنَّهٌ» الی آخر الآیه.

توضیح:

در این مثال به خوبی معلوم می شود که تتابع جملات متأصّلا دارای معانی مورد لزوم است نه از نظر اطناب که نیاوردن هر یک از آنها ایجاز مخلّ است و به عقیده ما این همه عناوین متعدّد برای اطناب، خود، اطناب در اطناب است.

نوع بیستم- اعتراض است، که آن را التفات هم گفته اند، و آن آوردن یک

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 269

یا چند جمله است که محلّی از اعراب نداشته باشند در اثنای کلام یا در اثنای دو کلام که به هم متّصل باشند برای نکته ای غیر از رفع ابهام، کقوله تعالی: «وَ یَجْعَلُونَ لِلَّهِ الْبَناتِ سُبْحانَهُ وَ لَهُمْ ما یَشْتَهُونَ» در این جا «سبحانه» اطناب اعتراض است برای تنزیه خداوند، و قوله تعالی: «لَتَدْخُلُنَّ الْمَسْجِدَ الْحَرامَ إِنْ شاءَ اللَّهُ آمِنِینَ» جمله «إِنْ شاءَ اللَّهُ» اعتراض است برای تبرّک، و کقوله تعالی: «یا أَرْضُ ابْلَعِی ماءَکِ وَ یا سَماءُ أَقْلِعِی وَ غِیضَ الْماءُ وَ قُضِیَ الْأَمْرُ وَ اسْتَوَتْ عَلَی الْجُودِیِّ» که سه مورد اعتراض در آن هست: «غِیضَ الْماءُ»، «قُضِیَ الْأَمْرُ»، «اسْتَوَتْ عَلَی الْجُودِیِّ».

نوع بیست و یکم- تعلیل است، زیرا نفوس بر قبول احکام معلّل آماده ترند و غالب تعلیلها در قرآن مجید بر تقدیر جواب سؤالی بنا به مقتضای جمله اوّلند و حروف

مخصوص آن لانّ، ان، اذ، کی، من و لعلّ است که در باب ادوات گذشتند و از آن جمله لفظ حکمت است، کقوله تعالی: «حِکْمَهٌ بالِغَهٌ» و ذکر غایت از خلق، قوله تعالی: «جَعَلَ لَکُمُ الْأَرْضَ فِراشاً»، «أَ لَمْ نَجْعَلِ الْأَرْضَ مِهاداً».

تشبیه در قرآن

اشاره

تشبیه، از اشرف انواع بلاغت است.

مبرّد در کامل گوید: «اگر گویند بیشتر کلام عرب تشبیه است دور نرفته اند» بعضی در تشبیهات قرآن کتابهایی جداگانه پرداخته اند، مانند «الجمان» ابو القاسم ابن بندار بغدادی.

سکاکی گوید: تشبیه دلالت بر مشارکت دو چیز است در وصفی که از

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 270

اوصاف شی ء واحد مانند طیب در مشک و نور در ماه.

برخی گفته اند: تشبیه آن است که برای مشبّه حکمی از احکام مشبّه به، ثابت کنند و فایده آن انس گرفتن نفس است به اخراج معنی از خفی به جلی که بیان را روشنتر و رساتر کند و دور را نزدیک سازد.

ادوات تشبیه، یا حروفند یا اسما یا افعال.

حرف، مانند کاف تشبیه، کقوله تعالی: «طَلْعُها کَأَنَّهُ رُؤُسُ الشَّیاطِینِ».

اسما، مانند مثل، شبه و امثال آنها، قوله تعالی: «مَثَلُ ما یُنْفِقُونَ فِی هذِهِ الْحَیاهِ الدُّنْیا کَمَثَلِ رِیحٍ فِیها صِرٌّ أَصابَتْ حَرْثَ قَوْمٍ ظَلَمُوا» و قوله تعالی: «إِنَّ الْبَقَرَ تَشابَهَ عَلَیْنا».

و فعل، مانند قوله تعالی: «یَحْسَبُهُ الظَّمْآنُ ماءً».

تقسیمات در تشبیه

اشاره

در تشبیه، به اعتبارات گوناگونی، تقسیماتی هست:

اوّل- آنکه تشبیه یا به حرف است یا به غیر حرف، و تشبیه به حرف بر دو نوع است:

الف- آنکه حرف تشبیه تنها باشد، کقوله تعالی: «مَثَلُ نُورِهِ کَمِشْکاهٍ فِیها مِصْباحٌ».

ب- آنکه با حرف تشبیه حرف تأکید هم اضافه شود، کقوله تعالی: «کَأَنَّهُنَّ الْیاقُوتُ وَ الْمَرْجانُ».

ج- تشبیه به غیر حرف که برای مبالغه و تنزیل «مشبّه» به «مشبّه به» مجازا

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 271

می آید، کقوله تعالی: «وَ أَزْواجُهُ أُمَّهاتُهُمْ».

توضیح:

فارسی، در قوله تعالی: «وَ یُطافُ عَلَیْهِمْ بِآنِیَهٍ مِنْ فِضَّهٍ وَ أَکْوابٍ کانَتْ قَوارِیرَا قَوارِیرَا مِنْ فِضَّهٍ قَدَّرُوها تَقْدِیراً» گوید که: در این جا مراد تشبیه قواریر است به فضّه در بیاض، با حذف حرف تشبیه، أی کانّها فضه، و مؤیّد آن قوله تعالی: «یُطافُ عَلَیْهِمْ بِکَأْسٍ مِنْ مَعِینٍ بَیْضاءَ» در این جا قوله تعالی: «بَیْضاءُ» مانند قوله تعالی:

«مِنْ فِضَّهٍ» است.

تنبیه: این قسم از تشبیه، یعنی تشبیه بدون ادات، شباهتی به استعاره دارد

و فرق میان این گونه تشبیه و استعاره چنانچه حازم و دیگران گفته اند آن است که استعاره هرچند معنی تشبیه در آن هست، امّا تقدیر حرف تشبیه در آن جایز نیست لکن در تشبیه بدون ادات تقدیر حرف تشبیه جایز بلکه واجب است.

رمّانی در قوله تعالی: «وَ آتَیْنا ثَمُودَ النَّاقَهَ مُبْصِرَهً» گوید: أی تبصره زیرا تقدیر حرف تشبیه در مبصره جایز نیست.

اهل بیان در مثل قوله تعالی: «مَثَلُهُمْ کَمَثَلِ الَّذِی اسْتَوْقَدَ ناراً فَلَمَّا أَضاءَتْ ما حَوْلَهُ ذَهَبَ اللَّهُ بِنُورِهِمْ وَ تَرَکَهُمْ فِی ظُلُماتٍ لا یُبْصِرُونَ صُمٌّ بُکْمٌ عُمْیٌ فَهُمْ لا یَرْجِعُونَ» اختلاف کرده اند که آیا تشبیه بلیغ است یا استعاره. زمخشری گوید:

تشبیه است زیرا مشبّه مذکور است که منافقون باشد (مذکور در آیه قبل) در حالی که

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 272

در استعاره، مستعار له که نظیر مشبّه است نباید مذکور باشد و باید کلام از آن خالی باشد تا بتوان از کلام در صورت نبودن، هم اراده منقول عنه کرد هم اراده منقول، مانند: عنت لنا ظبیه که از ظبیه هم می توان اراده ماده آهو را کرد و هم اراده زن زیبا.

سکاکی گوید: از شروط استعاره، امکان حمل کلام است بر حقیقت در ظاهر و نادیده گرفتن تشبیه امّا در مثل زید اسد حمل آن بر

حقیقت ممکن نیست پس نمی تواند استعاره باشد.

تنبیه دوّم: گاهی تشبیه در لفظ متروک می شود،

امّا در معنی مراد است زیرا اگر مراد نباشد، استعاره است نه تشبیه، کقوله تعالی: «حَتَّی یَتَبَیَّنَ لَکُمُ الْخَیْطُ الْأَبْیَضُ مِنَ الْخَیْطِ الْأَسْوَدِ مِنَ الْفَجْرِ» که در این جا تشبیه است نه استعاره زیرا هر دو طرف مذکور است، امّا این مطلب قابل تردید است زیرا در این جا می توان گفت که فقط یک طرف مذکور است؛ و مشبّه، مذکور نیست، و فجر نمی تواند مشبّه باشد بلکه مشبّه همان کیفیّت نفوذ تدریجی سفیدی روز در سیاهی و جایگزینی آن است نه خود فجر، و فجر قرینه ای است برای به کار بردن خیط مجازا و در این صورت استعاره است نه تشبیه.

توضیح: گاهی فارق میان تشبیه و استعاره به قدری اندک است که با هم قابل اشتباهند

و مسایل ادبی را مانند مسایل ریاضی نمی توان به حساب آورد که دو همسایه دارای

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 273

مرزی غیر قابل تجاوز باشند امّا به خوبی واضح است که اتّصاف کلام به بلاغت چه به عنوان تشبیه و چه به عنوان استعاره به عمل می آید و آن روشنتر ساختن بیان است.

تقسیم دیگر در تشبیه

تشبیه، به اعتبار دو طرفش به چهار قسمت می شود:

اوّل- آن که طرفین آن حسّی باشند، کقوله تعالی: «وَ الْقَمَرَ قَدَّرْناهُ مَنازِلَ حَتَّی عادَ کَالْعُرْجُونِ الْقَدِیمِ»، «تَنْزِعُ النَّاسَ کَأَنَّهُمْ أَعْجازُ نَخْلٍ مُنْقَعِرٍ»؛ «قمر» و «عرجون» هر دو حسّی اند، و همچنین «ناس» و «اعجاز نخل».

دوّم- آن که طرفین آن عقلی باشند، کقوله تعالی: «ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُکُمْ مِنْ بَعْدِ ذلِکَ فَهِیَ کَالْحِجارَهِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَهً» بنابر آن که تشبیه در قسوه باشد نه مماثله بین قلوب و حجاره.

سوم- تشبیه معقول به محسوس، کقوله تعالی: «مَثَلُ الَّذِینَ حُمِّلُوا التَّوْراهَ ثُمَّ لَمْ یَحْمِلُوها کَمَثَلِ الْحِمارِ یَحْمِلُ أَسْفاراً» زیرا مقصود از حمل توریه حمل به دوش و شانه نیست بلکه عمل و قیام به مندرجات آن است.

چهارم- تشبیه محسوس به معقول که به عقیده امام فخر ممکن نیست زیرا عقل مستفاد از حسّ است و از این جهت گفته اند: «من فقد حسّا فقد فقد علما» و چون محسوس اصل برای معقول است تشبیه به آن مستلزم این است که اصل را فرع قرار دهیم و فرع را اصل و آن جایز نیست امّا دیگران آن را جایز شمرده اند، مانند قول قاضی تنوخی:

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 274 و کانّ النّجوم حول دجاه سنن لاح بینهنّ ابتداع و قول ابی نواس در وصف خمر:

و قد خفیت من لطفها فکأنّهابقایا یقین کاد یذهبها الشّک

و در فارسی مانند قول مؤلف:

جوانتری تو ز امید و مست تر از می عزیزتر ز دل و از خیال نازکتر

تقسیم دیگر در تشبیه

تشبیه به اعتبار دیگر بر پنج قسم است:

اوّل- تشبیه آنچه حسّ به آن می رسد به آنچه حسّ به آن نمی رسد بنابر این که اضداد بیان کننده مقابلات خویشند و ادراک آن ابلغ از ادراک حواسّ، کقوله تعالی:

«طَلْعُها کَأَنَّهُ رُؤُسُ الشَّیاطِینِ» در این جا طلع تشبیه شده به چیزی که شکّی در قبح آن نیست زیرا آنچه از بشاعت و هولناکی صور شیاطین، خصوصا سر ایشان در ذهن انسان مرتکز است و هرچند به چشم دیده نشده سخت ترس آور است، در این جا نکته مهمّی از بلاغت قرآن هست که بشاعت و بدگلی از بین همه اندام بشر نسبت داده شده است. و همه می دانند که اگر نقّاش زبردستی بخواهد مهیب ترین صورتها را نقّاشی کند، تا سر آن را نکشد، مقصودش حاصل نمی شود.

دوّم- عکس اوّل، کقوله تعالی: «وَ الَّذِینَ کَفَرُوا أَعْمالُهُمْ کَسَرابٍ بِقِیعَهٍ یَحْسَبُهُ الظَّمْآنُ ماءً» در این جا عدم ایمان کافران که در اعمالشان مشهود است تشبیه شده است به سراب که محسوس است.

سوّم- تشبیه آنچه عادت بر آن جاری نیست به آنچه عادت بر آن جاری

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 275

است، کقوله تعالی: «إِنَّما مَثَلُ الْحَیاهِ الدُّنْیا کَماءٍ أَنْزَلْناهُ مِنَ السَّماءِ» و وجه شبه در این جا بهجت و زینت در آغاز، و هلاک و عبرت در پایان است امّا این قسم را باید در قسم دوّم مندرج ساخت.

چهارم- تشبیه آنچه بداهه شناخته نشود، کقوله تعالی: «وَ جَنَّهٍ عَرْضُهَا السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ» در این جا وجه شبه عظمت و وسعت و فایده آن تشویق به جنّت است.

پنجم- تشبیه آنچه نیرومندانه

و بلیغ توصیف نشده است، به آنچه نیرومندانه و بلیغ توصیف شده باشد، قوله تعالی: «وَ لَهُ الْجَوارِ الْمُنْشَآتُ فِی الْبَحْرِ کَالْأَعْلامِ» جوار المنشئات به کسر یعنی کشتیهای موج زا در دریا که به کوههای بزرگ تشبیه شده و به قراءت فتح به معنی کشتیهای افراشته بادبان است.

تقسیم دیگر در تشبیه

به اعتبار دیگر، تشبیه دو قسم است: مفرد و مرکّب.

تشبیه مرکّب آن است که وجه شبه از اموری که با هم فراهم شده باشند، انتزاع شده باشند، کقوله تعالی: «إِنَّما مَثَلُ الْحَیاهِ الدُّنْیا کَماءٍ أَنْزَلْناهُ مِنَ السَّماءِ فَاخْتَلَطَ بِهِ نَباتُ الْأَرْضِ مِمَّا یَأْکُلُ النَّاسُ وَ الْأَنْعامُ حَتَّی إِذا أَخَذَتِ الْأَرْضُ زُخْرُفَها وَ ازَّیَّنَتْ وَ ظَنَّ أَهْلُها أَنَّهُمْ قادِرُونَ عَلَیْها أَتاها أَمْرُنا لَیْلًا أَوْ نَهاراً فَجَعَلْناها حَصِیداً کَأَنْ لَمْ تَغْنَ بِالْأَمْسِ کَذلِکَ نُفَصِّلُ الْآیاتِ لِقَوْمٍ یَتَفَکَّرُونَ» در این جا تشبیه از هشت جمله ساخته شده است و آن تشبیه زندگانی دنیا، سرعت زوال آن و غرور مردم است به:

1- آبی که از آسمان ببارد 2- با گیاهان بیامیزد 3- تا آن جا که زمین زیور پوشد

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 276

4- و زینت یابد 5- و اهلش گمان برند بر آن توانایند 6- ناگاه فرمان خداوند در شب یا روز فرارسد 7- و چنان درو کرده باشد و تباه 8- که گویی دیروز هرگز نبوده است.

و معلوم است که تشبیه مفرد آن است که وجه شبه در آن بسیط باشد.

تقسیم دیگر

تشبیه، یا مؤکّد است یا مرسل.

تشبیه مؤکّد، آن است که ادات در آن محذوف باشد، کقوله تعالی: «وَ أَزْواجُهُ أُمَّهاتُهُمْ» و تشبیه مرسل آن است که ادات در آن مذکور باشد، امّا مؤکّد أبلغ است.

قواعدی چند در تشبیه

اشاره

اوّل- گاهی ادات تشبیه بر چیزی وارد می شود که عین مشبّه به نیست امّا به آن نزدیک است و اعتمادا بر فهم مخاطب به جای آن آورده می شود، کقوله تعالی:

«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا کُونُوا أَنْصارَ اللَّهِ کَما قالَ عِیسَی ابْنُ مَرْیَمَ لِلْحَوارِیِّینَ مَنْ أَنْصارِی إِلَی اللَّهِ» در این جا انصار خدا بودن مؤمنین تشبیه شده است به قول عیسی که ملابس مشبّه به، یعنی انصار خدا بودن حواریّین است، یعنی کونوا انصار اللّه مخلصین فی الانقیاد کشأن مخاطبی عیسی اذ قالوا نحن أنصار اللّه.

دوّم- قاعده در مدح تشبیه ادنی به اعلی است و در ذمّ تشبیه اعلی به ادنی، مانند قوله تعالی: «یا نِساءَ النَّبِیِّ لَسْتُنَّ کَأَحَدٍ مِنَ النِّساءِ» یعنی در نزول نه در علوّ و مانند قوله تعالی: «أَمْ نَجْعَلُ الْمُتَّقِینَ کَالْفُجَّارِ» یعنی در علوّ نه در نزول، امّا در قوله

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 277

تعالی: «مَثَلُ نُورِهِ کَمِشْکاهٍ فِیها مِصْباحٌ» ظاهرا برخلاف است که تشبیه أعلی به أدنی بشود ولی آن از باب تقریب اذهان است زیرا چون چیزی از نور خداوند اعلی نیست، تا به آن تشبیه شود، ناچار تشبیه به ادنی که در ذهن اوضح است شد.

سوّم- اصل آن است که ادات تشبیه بر مشبّه به، داخل شود، امّا گاهی بر مشبّه داخل می شود. و آن یا برای مبالغه است که گویی مشبّه را اصل قرار داد، کقوله تعالی: «الَّذِینَ یَأْکُلُونَ الرِّبا لا یَقُومُونَ إِلَّا کَما

یَقُومُ الَّذِی یَتَخَبَّطُهُ الشَّیْطانُ مِنَ الْمَسِّ ذلِکَ بِأَنَّهُمْ قالُوا إِنَّمَا الْبَیْعُ مِثْلُ الرِّبا»، یا برای وضوح حال، کقوله تعالی:

«فَلَمَّا وَضَعَتْها قالَتْ رَبِّ إِنِّی وَضَعْتُها أُنْثی ... وَ لَیْسَ الذَّکَرُ کَالْأُنْثی» ای لیس الذّکر الّذی طلبت کالانثی التی وهبت و شاید برای مراعات فواصل باشد.

چهارم- گاهی تشبیه بر لفظی وارد است که محذوف است، کقوله تعالی:

«وَ مَثَلُ الَّذِینَ کَفَرُوا کَمَثَلِ الَّذِی یَنْعِقُ بِما لا یَسْمَعُ إِلَّا دُعاءً وَ نِداءً» که تقدیرش چنان است و مثل واعظ الّذین کفروا مشبّه واعظ است و مراد حال واعظ کفّار است که در این جا به ناعق اغنام تشبیه شده است که اغنام صوتش را می شنوند امّا مقصودش را از مفهوم لغوی آن نمی دانند و می توان چنین تقدیر کرد؛ مثل الّذین کفروا فی دعائهم الاصنام و عبادتهم لها کمثل الراعی الّذی ینعق بغنمه، و همچنین تقدیرهای دیگر و مقصود ما مثالی است برای داخل شدن ادات تشبیه بر محذوفی و از همین باب است، قوله تعالی: «مَثَلُ ما یُنْفِقُونَ فِی هذِهِ الْحَیاهِ الدُّنْیا کَمَثَلِ رِیحٍ فِیها صِرٌّ أَصابَتْ حَرْثَ قَوْمٍ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ» که تقدیرش مثل اهلاک ما ینفقون کمثل اهلاک ریح.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 278

تنبیه: باید دانست مطلب مهمّ در تشبیه که در حقیقت محور فنون بلاغت است تشخیص جامع وجه شبه است

خصوصا در تشبیهات قرآن مجید که علمای بزرگی مانند جاحظ و زمخشری در این باره اهتمام کامل به کار برده اند و ما برای حسن ختام این باب مثالی در این باره می آوریم:

قوله تعالی: «وَ اتْلُ عَلَیْهِمْ نَبَأَ الَّذِی آتَیْناهُ آیاتِنا فَانْسَلَخَ مِنْها فَأَتْبَعَهُ الشَّیْطانُ فَکانَ مِنَ الْغاوِینَ وَ لَوْ شِئْنا لَرَفَعْناهُ بِها وَ لکِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَی الْأَرْضِ وَ اتَّبَعَ هَواهُ فَمَثَلُهُ کَمَثَلِ الْکَلْبِ إِنْ تَحْمِلْ عَلَیْهِ یَلْهَثْ أَوْ تَتْرُکْهُ یَلْهَثْ ذلِکَ مَثَلُ الْقَوْمِ الَّذِینَ کَذَّبُوا بِآیاتِنا

فَاقْصُصِ الْقَصَصَ لَعَلَّهُمْ یَتَفَکَّرُونَ».

مقصود از الّذی آتیناه آیاتنا عابد مشهور بنی اسرائیل به نام بلعم بن باعورا است که آیات خدا را دریافته سپس از آنها روی برتافته بود به دلیل قوله تعالی: «وَ لَوْ شِئْنا لَرَفَعْناهُ بِها» أی بتلک الآیات پس مثل او- در انسلاخ از آیات و اخلاد الی الارض و اتّباع هوی- مانند سگ است در اظهار اخسّ احوال و صفات که حرص و درّنده خویی و مزاحمت دایمی باشد خواه به او حمله کنند و خواه رهایش سازند، بوسیله پارس کردن تعب آور و فرسوده کن که به حدّ له له زدن از غایت تشنگی می رسد.

در این مثال مشبّه بلعم بن باعورا است و همچنین هر فرد دیگری از قوم که آیات خدا را پس از دیدن نادیده گرفته باشند و مشبه به سگ حریص و مزاحم که در همه حال تا سرحدّ له له زدن پارس می کند و جامع و وجه شبه حالت جمود و اخلاد بر

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 279

حرص و مزاحمت است که أخسّ احوال است، این مثل هم مثل است برای بلعم ابن باعورا و هم برای موارد مشابه آن که قوم «الَّذِینَ کَذَّبُوا بِآیاتِنا» باشد و این خود دلیل جواز سرایت حکم مورد سبب به موارد مشابه است که در جای خود به طور تفصیل آمده است.

استعاره در قرآن

اشاره

در تعریف استعاره، می توان گفت مجازی لغوی است به علاقه مشابهت، یا مجازی است لغوی زیرا موضوع است برای مشبّه به نه مشبّه، و نه برای اعمّ از هر دو. پس اسد در قول تو رأیت اسدا یرمی موضوع است برای سبع مفترس نه برای شجاع و نه برای معنایی اعمّ از هر

دو، مانند: حیوان جری ء تا آن که اطلاقش بر هر دو حقیقت باشد، مانند اطلاق حیوان بر آن دو.

بعضی گفته اند: حقیقت استعاره آن است که کلمه ای از چیزی که معروف است برای چیزی که معروف نیست مستعار شود. و حکمت در آن اظهار خفی و ایضاح ظاهر است یا برای حصول مبالغه در مجموع است.

مثال اظهار خفی، قوله تعالی: «وَ إِنَّهُ فِی أُمِّ الْکِتابِ» که مقصود از آن اصل الکتاب است، لفظ امّ برای اصل مستعار شده است و چیزی نامریی اصل به چیزی مریی امّ تمثیل شده که در بیان بلیغ تر است.

و مثال آنچه آشکار نیست به چیز آشکار، قوله تعالی: «وَ اخْفِضْ لَهُما جَناحَ الذُّلِّ» است در این جا به اولاد امر شده که برای والدین جانب ذلّ و اطاعت را به کار برند آنگاه برای جانب جناح مستعار شده زیرا خفض جانب، مراد را به طور کامل

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 280

نمی رساند. خفض جانب، بر اندک میل جانب صادق است و در این جا مراد خفض کامل است، در این صورت جناح به جای جانب، مستعار شده که مطلب نامریی، مریی گردد و همچون پرنده که هنگام ذلّت و رأفت، بالها بر زمین می گستراند، اولاد باید در برابر والدین همچنان مطیع و متواضع و رؤوف باشند.

و مثال مبالغه، قوله تعالی: «وَ فَجَّرْنَا الْأَرْضَ عُیُوناً» که اگر گفته می شد و فجّرنا عیون الارض چنان مبالغه ای در آن نبود که گفته شود همه زمین را چشمه جوشان ساختیم.

تنبیه: ارکان استعاره، سه است:

مستعار، مستعار منه، مستعار له که پس از ذکر امثله و اقسام به تعریف آنها می پردازیم که برای فهم اسهل است.

اقسام استعاره برحسب أرکان

استعاره به اعتبار ارکان سه گانه اش بر پنج قسم است:

اوّل- استعاره محسوس برای محسوس به وجه محسوس، کقوله تعالی:

«وَ اشْتَعَلَ الرَّأْسُ شَیْباً» در این جا مستعار منه نار است و مستعار له شیب است و جامع یعنی مستعار مشابهت روشنایی روز به سفیدی موی سر است.

و قوله تعالی: «وَ تَرَکْنا بَعْضَهُمْ یَوْمَئِذٍ یَمُوجُ فِی بَعْضٍ» اصل موج، حرکت است که در حرکت ایشان بعضهم یموج به کار رفته و جامع سرعت، حرکت و پیاپی بودن آن است و قوله تعالی: «وَ الصُّبْحِ إِذا تَنَفَّسَ» در این جا خروج نفس

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 281

اندک اندک و متوالیا استعاره شده است برای اندک اندک بیرون زدن نور از مشرق هنگام طلوع فجر و جامع در این جا همان تتابع و تدریج است و همه اینها محسوسند.

دوّم- استعاره محسوس برای محسوس به وجه عقلی که ابن ابی الاصبع گفته است: ألطف از قسم اوّل است، کقوله تعالی: «وَ آیَهٌ لَهُمُ اللَّیْلُ نَسْلَخُ مِنْهُ النَّهارَ» در این جا مستعار منه سلخ است که به معنی کندن پوست گوسفند است و مستعار له کشف روشنائی از روز و هر دو حسّی اند امّا جامع امری عقلی است و آن ترتّب امری است بر امر دیگر و حصول امری عقب حصول امر دیگر مانند ترتّب پیدایش گوشت بر کندن پوست. همانند ترتّب ظهور ظلمت بر کشف روشنائی از پیکر روز و می دانیم که ترتّب امری عقلی است.

سوّم- استعاره معقول برای معقول به وجه معقول که ألطف استعارات است، کقوله تعالی: «مَنْ بَعَثَنا مِنْ مَرْقَدِنا» در این جا

مستعار منه رقاد، یعنی نوم است و مستعار له موت است، و جامع عدم ظهور حرکت و فعل است و هر سه اموری عقلی اند و همچنین قوله تعالی: «وَ لَمَّا سَکَتَ عَنْ مُوسَی الْغَضَبُ» مستعار له غضب است و مستعار منه ساکت و جامع یعنی مستعار سکوت.

چهارم- استعاره محسوس برای معقول به وجه عقلی، کقوله تعالی: «مَسَّتْهُمُ الْبَأْساءُ وَ الضَّرَّاءُ» مستعار منه مسّ است و مسّ امری حسّی است و مستعار له تحمّل شدّت است و جامع لحوق است که این هر دو عقلی اند.

و قوله تعالی: «بَلْ نَقْذِفُ بِالْحَقِّ عَلَی الْباطِلِ فَیَدْمَغُهُ» در این جا قذف مستعار منه است برای حقّ به جامع سلطه و ترفّع، و دمغ مستعار منه است برای باطل به

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 282

جامع انخفاض و تذلّل، قذف و دمغ حسّی اند امّا حقّ و باطل و ترفّع و تذلّل عقلی اند.

و قوله تعالی: «ضُرِبَتْ عَلَیْهِمُ الذِّلَّهُ ... إِلَّا بِحَبْلٍ مِنَ اللَّهِ وَ حَبْلٍ مِنَ النَّاسِ» در این جا حبل محسوس استعاره شده برای عهد که معقول است و قوله تعالی:

«فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ» صدع که به معنی شکستن شیشه است و امری محسوس است استعاره شده برای تبلیغ که امری معقول است، و جامع در هر دو، شدّت تأثیر است و اصدع از بلّغ بلیغتر است زیرا گاهی تبلیغ تأثیر نمی کند، امّا صدع حتمی التّأثیر است و همچنین در قوله تعالی: «وَ اخْفِضْ لَهُما جَناحَ الذُّلِّ» که راغب گوید: چون ذلّ، گاهی در جانب پستی و گاهی در جانب رفعت به کار می رود و این جا نتیجه ذلّ عند الوالدین رفع الدّرجه عند اللّه است، به جناح استعاره شده که آلت پریدن و ارتفاع

است.

و این آیات همه از باب استعاره محسوس به معقول است:

قوله تعالی: «یَخُوضُونَ فِی آیاتِنا»، «فَنَبَذُوهُ وَراءَ ظُهُورِهِمْ»، «أَ فَمَنْ أَسَّسَ بُنْیانَهُ عَلی تَقْوی»، «وَ یَبْغُونَها عِوَجاً»، «لِیُخْرِجَ الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَی النُّورِ»، «فَجَعَلْناهُ هَباءً مَنْثُوراً»، «فِی کُلِّ وادٍ یَهِیمُونَ»، «وَ لا تَجْعَلْ یَدَکَ مَغْلُولَهً إِلی عُنُقِکَ» و جامع در همه آنها عقلی است.

پنجم- استعاره معقول برای محسوس با جامع عقلی، کقوله تعالی: «إِنَّا لَمَّا طَغَی الْماءُ» که مستعار له بسیاری آب است، و مستعار استعلا، و مستعار منه طغیان است؛ بسیاری آب امری حسّی است امّا طغیان و مفهوم استعلا هر دو عقلی اند و همچنین قوله تعالی: «تَکادُ تَمَیَّزُ مِنَ الْغَیْظِ»، «وَ جَعَلْنا آیَهَ النَّهارِ مُبْصِرَهً».

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 283

تقسیم دیگر در استعاره

و به اعتبار لفظ به دو قسم تقسیم می شود:

اوّل- اصلیّه، و آن در جایی است که لفظ مستعار اسم جنس باشد، کقوله تعالی: «بِحَبْلٍ مِنَ اللَّهِ»، «مِنَ الظُّلُماتِ إِلَی النُّورِ»، «فِی کُلِّ وادٍ یَهِیمُونَ».

دوّم- تبعیّه، و آن در جایی است که لفظ غیر، اسم جنس باشد، مانند: فعل و مشتقات آن که امثله آن باقی آیات مذکورات است و همچنین حروف، مانند قوله تعالی: «فَالْتَقَطَهُ آلُ فِرْعَوْنَ لِیَکُونَ لَهُمْ عَدُوًّا» در این جا ترتّب عداوت و حزن بر التقاط تشبیه شده به ترتّب غایت بر آن، آنگاه لام برای آن استعاره شده است.

تقسیم دیگر

و به اعتبار دیگر استعاره تقسیم می شود به مرشّحه، مجرّده و مطلقه.

مرشّحه که ابلغ آنها است استعاره ای است که مقترن باشد به چیزی که ملایم مستعار منه باشد، کقوله تعالی: «أُولئِکَ الَّذِینَ اشْتَرَوُا الضَّلالَهَ بِالْهُدی فَما رَبِحَتْ تِجارَتُهُمْ» در این جا اشتراء برای استبدال و اختبار استعاره شده آنگاه به ملایم خود، یعنی ربح و تجارت مقرون گردیده است.

استعاره مجرّد آن است که مقرون باشد به چیزی که ملایم مستعار له است، کقوله تعالی: «فَأَذاقَهَا اللَّهُ لِباسَ الْجُوعِ وَ الْخَوْفِ» در این جا لباس برای جوع استعاره شده آنگاه به چیزی که ملایم مستعار له است از اذاقه مقرون گردیده و اگر قصد ترشیح داشت می گفت: فکساها، امّا تجرید در این جا أبلغ است زیرا لفظ اذاقه

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 284

افاده ألم باطنی می دهد.

و استعاره مطلقه آن است که جز این دو باشد.

تقسیم دیگر در استعاره

و به اعتبار دیگر تقسیم می شود به: تحقیقیّه، تخییلیّه، مکنیّه و تصریحیّه.

استعاره تحقیقیّه آن است که معنی آن حسّا محقّق باشد، کقوله تعالی:

«فَأَذاقَهَا اللَّهُ» یا عقلا، کقوله تعالی: «وَ أَنْزَلْنا إِلَیْکُمْ نُوراً مُبِیناً» أی بیانا واضحا و حجه لامعه و قوله تعالی: «اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِیمَ» أی الدّین الحقّ، زیرا تحقق هر یک از این دو، امری عقلی است.

و استعاره تخییلیّه، آن است که تشبیه در نفس، مضمر بماند و به هیچ یک از ارکان آن جز مشبّه تصریح نشود و دالّ بر این تشبیه مضمر در نفس، اثبات امری از امور مختصّه مشبّه به برای مشبّه باشد و این تشبیه مضمر را استعاره بالکنایه و مکنیّه گویند زیرا تصریح به آن نشده و به ذکر خواص آن اکتفا گردیده است.

و از امثله آن است

قوله تعالی: «الَّذِینَ یَنْقُضُونَ عَهْدَ اللَّهِ مِنْ بَعْدِ مِیثاقِهِ» در این جا عهد به حبل تشبیه شده است امّا در نفس مضمر مانده و تصریح به چیزی از ارکان تشبیه نشده مگر به مشبّه که عهد باشد و دالّ بر آن اثبات نقض است که از خواصّ حبل، یعنی مشبّه به است. همچنین قوله تعالی: «وَ اشْتَعَلَ الرَّأْسُ شَیْباً» ذکر مشبّه به، یعنی نار نشده و دالّ بر آن، لازم آن است که اشعال می باشد، در قوله تعالی: «فَأَذاقَهَا اللَّهُ» الآیه در آن ادراک اثر ضرر و الم تشبیه شده به ادراک طعم تلخ، و اذاقه دالّ بر آن است، در قوله تعالی: «خَتَمَ اللَّهُ عَلی قُلُوبِهِمْ» تشبیه کرد عدم

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 285

قبول حق را به چیز محتوم مختوم، آنگاه ختم را دلیل آن قرار داده، در قوله تعالی:

«جِداراً یُرِیدُ أَنْ یَنْقَضَّ فَأَقامَهُ» میل به سقوط را به انحراف حیّ و زنده، تشبیه کرد، و اراده ای را که از خواصّ عقلاست برای آن ثابت کرد.

امّا استعاره تصریحیّه، مقابل استعاره تخییلیّه است و از مثالهای آن قوله تعالی: «مَسَّتْهُمُ الْبَأْساءُ وَ الضَّرَّاءُ»، «مَنْ بَعَثَنا مِنْ مَرْقَدِنا».

تقسیم دیگر در استعاره

اشاره

و به لحاظ دیگر تقسیم می شود به: وفاقیّه و عنادیّه.

وفاقیّه که اجتماع آنها در چیزی ممکن باشد، کقوله تعالی: «أَ وَ مَنْ کانَ مَیْتاً فَأَحْیَیْناهُ» أی ضالّا فهدیناه که احیا و هدایت اجتماعشان ممکن است.

عنادیّه آن است که اجتماع آنها ممکن نباشد، مانند استعاره اسم معدوم برای موجود به جامع عدم النّفع.

و عنادیّه خود بر دو قسم است: تهکّمیه و تملیحیّه.

و این هر دو در جایی اند که ضدّین یا نقیضین استعمال شود، کقوله تعالی:

«فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ أَلِیمٍ» أی انذرهم،

در این جا بشارت که به معنی خوش خبری است برای ضدّ خود استعاره شد، تا افاده تهکّم و استهزا کند.

و مانند قوله تعالی: «إِنَّکَ لَأَنْتَ الْحَلِیمُ الرَّشِیدُ» برای گمراه احمق و مانند «ذُقْ إِنَّکَ أَنْتَ الْعَزِیزُ الْکَرِیمُ» بر سبیل استهزا.

و یک نوع از آن را استعاره تمثیلیّه گویند و آن در جایی است که وجه شبه از امور متعدّده انتزاع شده باشد، کقوله تعالی: «وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِیعاً» در این

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 286

جا اطمینان و استظهار عبد به حمایت خداوند و همچنین نجات از مکاره را تشبیه کرده به حبل استواری که از مکان مرتفعی آویزان شده است و اطمینان هست که پاره نمی شود.

تنبیه: گاهی استعاره با دو لفظ می آید،

کقوله تعالی: «قَوارِیرَا قَوارِیرَا مِنْ فِضَّهٍ» و مقصود آن است که این ظروف از شیشه و نقره نیستند بلکه در صفا شیشه اند و سفیدی، نقره، و قوله تعالی: «فَصَبَّ عَلَیْهِمْ رَبُّکَ سَوْطَ عَذابٍ» صبّ کنایه از دوام است و سوط کنایه از دردآوری، و مقصود از آن عذاب دردناک دایمی است.

فایده: بعضی وجود استعاره در قرآن را منکر شده اند چون وجود مجاز در قرآن را انکار می کنند و می گویند نوع ابهامی در مراد می آورد و آن شرعا مأذون فیه نیست و قاضی عبد الوهاب مالکی بر آن است امّا دیگران آن را جایز و وارد می دانند.

فایده: قبلا گفتیم که تشبیه از أبلغ موارد بلاغت است و بلغا اتّفاق دارند که استعاره از آن اشرف است زیرا تشبیه، حقیقت و استعاره، مجاز است و مجاز ابلغ است در این صورت استعاره بالاترین مراتب فصاحت است، و همچنین کنایه ابلغ است از تصریح، و استعاره ابلغ است از کنایه.

و أبلغ

انواع استعاره، تمثیلیّه است چنانچه از کشّاف زمخشری معلوم می شود و بعد از آن مکنیّه، چنانچه طیّبی گفته زیرا مشتمل بر مجاز عقلی است.

و ترشیحیّه ابلغ است از مجرّده و مطلقه.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 287

و تخییلیّه ابلغ است از تحقیقیّه و مراد از ابلغ بودن تفهیم بهتر مراد است.

خاتمه

از اهمّ امور در این باب، بیان فرق میان استعاره و تشبیه محذوف الاداه است، مانند: زید اسد.

زمخشری، در قوله تعالی: «صُمٌّ بُکْمٌ عُمْیٌ» گوید: اگر این مورد را استعاره به حساب آوریم ایراد هست زیرا مستعار له که منافقون باشد مذکور است و محقّقین برآنند که تشبیه بلیغ است نه استعاره.

امّا آنچه به نظر اقرب است آن است که زید اسد را هم ممکن است تشبیه محذوف الاداه به حساب آورد، هم استعاره، و در صورت استعاره بودن در این جا اسد در معنی حقیقی خود به کار رفته است امّا قرینه صارفه هست که مراد در این جا وجه استعاره ای آن است.

و فرق دیگر گفته اند که: در استعاره، تقدیر اداه تشبیه روا نیست امّا در تشبیه محذوف الاداه تقدیر آن ممکن است.

اکنون می پردازیم به تعریف ارکان استعاره، یعنی مستعار، مستعار له و مستعار منه:

می دانیم که مستعار، به معنی عاریه گرفته شده است و مستعار له، آن چیزی که عاریه را برای او می گیرند و به او می دهند و مستعار منه، آن چیزی که عاریه از او گرفته می شود بنابراین مستعار معنایی است که میان مستعار منه و مستعار له مشترک باشد خواه مقدر باشد و خواه مذکور، مثلا در زید اسد مستعار و وجه جامع میان اسد

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 288

و زید

شجاعت و شدّت اقدام است.

و تعریف مستعار منه و مستعار له معلوم است که در مانند زید اسد مستعار منه اسد است و مستعار له زید، و توضیح بیشتر، خود ابهامی زیاد می کند.

کنایه و تعریض در قرآن

اشاره

کنایه و تعریض از انواع بلاغت و اسالیب فصاحتند و گفتیم که کنایه ابلغ از تصریح است.

اهل بیان آن را چنین تعریف می کند: لفظی است که با آن لازم معنایش اراده شود. طیّبی گفته: کنایه عبارت است از ترک تصریح به چیزی و ذکر مساوی آن در لزوم، تا از آن به ملزوم انتقال یابیم و هر کس منکر وقوع مجاز در قرآن است منکر وقوع کنایه در قرآن است زیرا کنایه از اقسام مجاز است.

برای کنایه و تعریض اسلوبهایی هست به شرح زیر:

1- تنبیه بر عظمت قدرت، کقوله تعالی: «هُوَ الَّذِی خَلَقَکُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَهٍ» کنایه عن آدم امّا در این جا مراد وحدت منشأ است نه تعظیم آدم.

2- ترک لفظ برای آوردن چیزی زیباتر، کقوله تعالی: «هذا أَخِی لَهُ تِسْعٌ وَ تِسْعُونَ نَعْجَهً وَ لِیَ نَعْجَهٌ واحِدَهٌ» که از زن به نعجه کنایه آورده همچنان که در هر مورد تصریح به امور زنان معمول نیست و کنایه آوردن اجمل است.

3- آن که تصریح به آن قبیح باشد مانند کنایات قرآن از جماع به مباشرت، افضا، رفث، دخول و سرّ در قوله تعالی: «وَ لکِنْ لا تُواعِدُوهُنَّ سِرًّا» و غشیان در

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 289

قوله تعالی: «فَلَمَّا تَغَشَّاها حَمَلَتْ حَمْلًا خَفِیفاً» و همچنین مراوده در قوله تعالی:

«وَ راوَدَتْهُ الَّتِی هُوَ فِی بَیْتِها عَنْ نَفْسِهِ» و کنایه آوردن از جماع یا معانقه به لباس قوله تعالی: «هُنَّ لِباسٌ لَکُمْ وَ أَنْتُمْ لِباسٌ

لَهُنَّ» و کنایه آوردن از آن به حرث قوله تعالی:

«نِساؤُکُمْ حَرْثٌ لَکُمْ» و کنایه آوردن از قضای حاجت به غائط در قوله تعالی: «أَوْ جاءَ أَحَدٌ مِنْکُمْ مِنَ الْغائِطِ» و اصل غائط، مکان مطمئن از زمین است، و کنایه آوردن از قضای حاجت به اکل طعام درباره مریم و فرزندش، قوله تعالی: «کانا یَأْکُلانِ الطَّعامَ» و کنایه آوردن از استاه، به ادبار در قوله تعالی: «یَضْرِبُونَ وُجُوهَهُمْ وَ أَدْبارَهُمْ».

امّا ایراد به آن که در قوله تعالی: «وَ الَّتِی أَحْصَنَتْ فَرْجَها» تصریح است، جواب آن است که مراد از فرج، جیب ثوب است و شکاف لباس، و در این جا کنایه است از احصان محلّ. و ابلغ است و نفخ جبرئیل، در جیب درع او بوده است و عفیف الذّیل هم از این باب است همچنین طهارت ذیل و ثیاب و در آیه کنایه از کنایه هست.

4- قصد مبالغه و بلاغت، قوله تعالی: «أَ وَ مَنْ یُنَشَّؤُا فِی الْحِلْیَهِ وَ هُوَ فِی الْخِصامِ غَیْرُ مُبِینٍ» کنایه از زنان است که در زینت و ترف مشغولند و به غور در مطالب نمی رسند، و قوله تعالی: «بَلْ یَداهُ مَبْسُوطَتانِ» کنایه از سعه جود و کرم.

5- قصد اختصار، مانند کنایه از الفاظ متعدده به لفظ فعل، قوله تعالی:

«لَبِئْسَ ما کانُوا یَفْعَلُونَ» و قوله تعالی: «فَإِنْ لَمْ تَفْعَلُوا وَ لَنْ تَفْعَلُوا» کنایه از اتیان به سوره.

6- اشاره به مصیر امر، قوله تعالی: «تَبَّتْ یَدا أَبِی لَهَبٍ» أی جهنّمی و

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 290

«وَ امْرَأَتُهُ حَمَّالَهَ الْحَطَبِ» أی نمّامه.

بدر الدّین بن مالک در کتاب مصباح گفته است: از تصریح، به کنایه عدول می شود، برای امور ذیل:

ایضاح، بیان حال موصوف یا مقدار

آن، قصد به مدح یا به ذمّ، ستر، صیانت تعمیه و الغاز، تعبیر از صعب به سهل و تعبیر از قبیح به جمیل.

زمخشری، یک نوع استعاره غریب یاد کرده و آن چنان است که جمله ای بیاورند که مراد از آن برخلاف ظاهرش باشد و خلاصه آن را بگیرند بدون در نظر گرفتن مفردات آن از حیث حقیقت و مجاز، و مقصود را با آن القا کنند، کقوله تعالی: «الرَّحْمنُ عَلَی الْعَرْشِ اسْتَوی» که کنایه از ملک است زیرا استوا بر سریر بدون ملک حاصل نمی شود و قوله تعالی: «وَ الْأَرْضُ جَمِیعاً قَبْضَتُهُ یَوْمَ الْقِیامَهِ وَ السَّماواتُ مَطْوِیَّاتٌ بِیَمِینِهِ» کنایه از عظمت و جلال او بدون در نظر گرفتن قبض و یمین از حیث حقیقت و مجاز بودن و این نوعی دقیق و جالب است.

تنبیه: یکی از انواع بدیع که شبیه کنایه است ارداف نام دارد

و آن چنان است که متکلّم معنایی اراده کند و از آن نه به الفاظ موضوعه برای آن تعبیر کند و نه به دلالت اشاره، بلکه به لفظی مرادف آن، کقوله تعالی: «وَ قُضِیَ الْأَمْرُ» و اصل آن و هلک من قضی اللّه هلاکه بوده و نجی من قضی اللّه نجاته و از آن برای ایجاز به لفظ ارداف عدول شده است، و افاده این که این هلاک و نجات به امر کسی بود که قضایش بازگشت ندارد و همچنین قوله تعالی: «وَ اسْتَوَتْ عَلَی الْجُودِیِّ» که اصل آن

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 291

جلست بوده و به استوت عدول شده که مرادف آن است با این فرق که استوا، جلوس کامل و مطمئنّ است، و جلوس مطلق چنان نیست و همچنین قوله تعالی: «قاصِراتُ الطَّرْفِ» به جای عفیفات برای اشعار به

آن که تا آن جا عفیفند که چشم به غیر همسر شرعی باز نمی کنند.

بعضی گفته اند: فرق میان کنایه و ارداف آن است که کنایه، انتقال از لازم به ملزوم است؛ و ارداف، انتقال از مذکور به متروک است و از امثله آن، قوله تعالی:

«لِیَجْزِیَ الَّذِینَ أَساؤُا بِما عَمِلُوا وَ یَجْزِیَ الَّذِینَ أَحْسَنُوا بِالْحُسْنَی» از اساؤا بالسّوء عدول شده به «أَساؤُا بِما عَمِلُوا» برای رعایت ادب درباره خداوند متعال.

فرق بین کنایه و تعریض

برای فرق میان کنایه و تعریض اقوالی هست:

زمخشری گوید: کنایه ذکر چیزی است به غیر لفظ موضوع له، امّا تعریض آن است که چیزی بگویی که دلالت بر غیر مذکوری نماید.

ابن اثیر گفته است: «کنایه آن است که دلالت کند بر معنایی که حمل آن هم بر حقیقت جایز باشد هم بر مجاز به وصفی که جامع میان آنهاست؛ امّا تعریض، عبارت است از لفظی که دلالت می کند بر معنایی نه از جهت وضع حقیقی یا مجازی مانند آن که کسی به جای آن که بگوید چیزی به من دهید بگوید به خدا من محتاجم و این یک نوع افاده غیر مستقیم و جانبی از لفظ است».

طیّبی در کتاب الاعریض فی الفرق بین الکنایه و التّعریض گفته است:

کنایه لفظی است که در معنی خودش به کار رفته امّا لازم معنی از آن مراد

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 292

است و آن به حسب استعمال لفظ، حقیقت است امّا از حیث اراده آنچه لفظ برایش وضع نشده مجاز است گاهی همچنان است که معنی از آن مراد نیست بلکه تعبیری است از لازم به ملزوم و در این صورت مجاز است و از امثله آن، قوله تعالی: «قُلْ نارُ جَهَنَّمَ أَشَدُّ حَرًّا» است

که افاده ظاهرش از آن مراد نیست زیرا اشدّ بودن نار جهنّم امری معلوم است بلکه مراد، لازم آن است که ورود کفّار در آن و چشش حرّ آن است.

امّا تعریض، لفظی است که در معنای خودش استعمال می شود و تلویح به غیر خود می کند، مانند قوله تعالی: «بَلْ فَعَلَهُ کَبِیرُهُمْ هذا» در این جا مراد آن نیست که شکستن اصنام، کار بزرگ آنهاست بلکه تعریض است به این که کوچکها لایق این کار نیستند، این کار، کار بزرگ بتهاست تا کافران متنبّه شوند و به عقول خود رجوع کنند و دریابند که بزرگ و کوچک آنها قدرتی ندارند.

سکاکی گفته است: تعریض آن است که برای موصوف غیر مذکوری می آید و از آن باب است که کسی را مخاطب کنند و قصدشان دیگری باشد و آن را از این جهت تعریض گویند که کلام، میل به جانب دیگر می کند، یقال: نظر الیه بعرض وجهه أی بجانبه.

طیّبی گوید: تعریض برای فواید زیر می آید:

1- برای اعلای قدر و منزلت، قوله تعالی: «وَ رَفَعَ بَعْضَکُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجاتٍ» أی محمّدا.

2- تلطّف و احتراز از مخاشنه، قوله تعالی: «وَ ما لِیَ لا أَعْبُدُ الَّذِی فَطَرَنِی» أی و ما لکم لا تعبدون به دلیل قوله تعالی: «وَ إِلَیْهِ تُرْجَعُونَ» و همچنین قوله تعالی:

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 293

«أَ أَتَّخِذُ مِنْ دُونِهِ آلِهَهً» و وجه حسن تعبیر آن است که مخاطب در اثر مواجهه مستقیم خشم و تکبّر نورزد که مایه لجاج و عدم قبول او باشد.

3- استدراج خصم تا حدّ اذعان و تسلیم، کقوله تعالی: «لَئِنْ أَشْرَکْتَ لَیَحْبَطَنَّ عَمَلُکَ» به پیغمبر خطاب شد ولی مراد، کفّارند زیرا شرک پیغمبر، محال است.

4-

ذمّ، کقوله تعالی: «إِنَّما یَتَذَکَّرُ أُولُوا الْأَلْبابِ» تعریض به کفّار که در حکم بهائمند.

5- برای اهانت و توبیخ، کقوله تعالی: «وَ إِذَا الْمَوْؤُدَهُ سُئِلَتْ بِأَیِّ ذَنْبٍ قُتِلَتْ» که سؤال او برای اهانت و توبیخ قاتل است.

سبکی گوید: تعریض بر دو قسم است:

اوّل آن که مراد از آن معنای حقیقی باشد امّا به معنایی دیگر که مقصود است اشاره کند.

دوّم آن که معنای خودش مراد نباشد بلکه مانند مثلی باشد برای معنایی که مقصود است، کقول ابراهیم: «بَلْ فَعَلَهُ کَبِیرُهُمْ هذا».

آیا مجاز در قرآن به کار رفته است

اشاره

قبل از ورود در مطلب، باید بدانیم که مقصود از حقیقت و مجاز در اصطلاح علمای اصول و بیان چیست؟ اینک به اختصار متناسب با کتاب، به بیان آن می پردازیم.

شایعترین و ساده ترین تعریف آن است که هرگاه لفظ در ما وضع له به کار رفته

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 294

باشد حقیقت است و اگر در غیر ما وضع له به کار رفت مجاز است و احتیاج به قرینه دارد و آن جا که یکی از علاقه های واجد شرایط موجود باشد می توان لفظ را در معنی مجازی استعمال نمود.

و شرایط علاقه ها را اهل فن در جای خود یاد کرده اند زیرا هرچند می توان لفظ را در معنای مجازی خود استعمال نمود امّا این استعمال بلا شرط و نامحدود نمی باشد؛ به طور مثال، استعمال اسد در مورد رجل شجاع به علاقه مشابهت در شجاعت جایز است، زیرا شجاعت از صفات مشهور شیر است امّا استعمال آن در مورد رجل ابخر (بدبو دهان) جایز نیست زیرا مشارکت در صفتی غیر مشهور است.

توضیح: دهان شیر أبخر و بدبو است،

در مورد آن که مقصود از وضع چیست، و واضع یا واضعین کیستند، سخن بسیار رفته است امّا اگر از نظر امکان درست باشند، از نظر وقوع، دلیلی بر آن نمی توان یافت چنانچه غزّالی در مستصفی گفته است: برهان عقلی بر اثبات آن یعنی وضع واضع راه ندارد و همچنین نه تواتری در باره آن نقل شده است و نه سمع قاطعی، و آنچه دراین باره گفته اند همه رجم الظّن است در امری که نه مربوط به تعبّدات عملی است و نه سکوت درباره آن به اعتقاد واجبی، لطمه می زند و خوض در آن مگر در مورد ردّ شبهات

مخالفان، خوض در باطل است.

و آنان که وضع را به استناد قوله تعالی: «وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ کُلَّها» از تعلیم خدا می دانند و آن را دالّ بر وقوع می شمارند، دلیلشان نارساست زیرا چهار

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 295

احتمال در آن راه دارد و بنابراین دلیل بر وقوع نیست:

1- چه بسا خداوند حاجت به وضع را به آدم الهام کرده باشد تا به تدبیر و فکر خداداد وضع کند و نسبت آن به خداوند از جهت الهام و تعلیم او باشد.

2- چه بسا آن اسماء به واسطه خلقی قبل از آدم وضع شده و خداوند آنها را به آدم آموخته باشد.

3- اسماء صیغه عموم است، و شاید مراد از اسما اسمای سموات و ارضین و ما فی الجنّه و ما فی النّار و امثال آنها باشد نه آن اسامی ای که بعد از آدم حادث شده اند از حرف، صناعات، آلات، ادوات، و قید کلّها از قبیل قوله تعالی:

«وَ أُوتِیَتْ مِنْ کُلِّ شَیْ ءٍ»، «تُدَمِّرُ کُلَّ شَیْ ءٍ بِأَمْرِ رَبِّها» می باشد زیرا قطعا ذات و صفات خداوند از کلّ شی ء خارج است.

4- چه بسا خداوند به او یاد داده ولی فراموش کرده باشد و بعدا اولاد او آنها را اصطلاح کرده باشند.

آنچه درباره وضع می توان گفت این است که هرگز نمی توان وقوع آن را به این طریق که فردی یا گروهی در زمانی از ازمنه لفظی را ساخته و معنایی را به ازای آن قرار داده باشند و از این عمل میلیاردها لغات موضوعه ألسنه بشری پدید آمده باشد باور کرد.

بلکه وضع لغت، عبارت است از وجود وقوع استعمال لفظی در معنایی که نزد اهل لسان پذیرفته شده باشد و

از بین افراد معانی ای که در آنها استعمال می شود تقدّم زمانی یا رتبه ای داشته باشد.

در این صورت استعمال لفظ در معنای حقیقی (وضعی) یک امر نسبی است

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 296

و چه بسا کثرت استعمال لفظی در معنی مجازیش تا بحدّی که مستغنی از قرینه باشد آن را به سرحدّ حقیقت برساند و آن همه نشانه هایی که برای حقیقت و مجاز شمرده اند از تبادر، اطّراد، صحّت سلب و عدم آن و امثال اینها همه برای تشخیص این مطلب باشد که آیا برای استعمال لفظ واحد در معانی متعدّد کدام یک تقدّم زمانی دارد تا آن را حقیقت بدانند و باقی را مجاز و البته تشخیص آن تقدّم زمانی تا اندازه ای از تاریخ لغت و مدوّنه های لغوی انجام می شود و مقداری هم از علایم و نشانه هایی که برای حقیقت و مجاز گفته اند.

امّا به هرحال باید در نظر داشت برای فهم مراد از الفاظ باید تبادرات زمان تکلّم را تحقیق و بررسی کرد که بدون آن، فهم مراد متکلّم، مخدوش است و فهم ناقص، در حکم عدم الفهم است.

امّا آنچه گفتیم مانع از آن نیست که در هر عهد و زمان واضعینی که اهل فنون مختلفند، اصطلاحاتی که مورد نیاز ایشان است وضع کنند و آن وضع خواه از لغات سابق الاستعمال گرفته شده باشد که آن را منقول گویند و خواه ترکیبی جدید از حروف آن لغات باشد که حقیقت به حساب می آید، زیرا واضع آن را به ازای معنایی خاصّ که بدون قرینه از آن فهمیده می شود وضع نموده است امّا این که الفاظی که به دست ما رسیده و میراث عصور بسیار قدیم بشری است

چگونه در قالب حرفی و صوتی و اعرابی و لهجه ای خود جا گرفته و به ازای معنای خاصّی به کار رفته است یکی از مسایلی است که هنوز به طور وضوح برای بشر کشف نشده است.

آیا تعلیم با صور خاصّ آن، تکوینی خداوند است یا محصول استعداد موهوبی به بشر از جانب خداوند و تصرّفات پیگیر و تکاملی ذهن بشر در زمانهای دراز؟ یا

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 297

اقوال دیگر که هیچ کدامشان متسالم علیها نیست.

امّا با امعان نظر در این که همه معلومات بشری، اموری تدریجی و متکاملند، می توان گفت که سرآغاز لغات و مادّه خام آنها همانا اصواتی بوده که از حنجره انسان اوّلیّه بیرون آمده و کم کم با برخورد به حوادث، وقایع و احتیاجات گوناگون، شکل گرفت و بارها طرّاحی شد تا به این قالب خاص درآمد، و در أزمنه متوالی و درازی، پیشینیان پس از بررسی در استعمالاتی که به دست ایشان رسید، به آنچه اطمینان کرده اند در حافظه، انتقالات شفاهی و مدوّنه های کتبی، آنها را مهار کرده و به آیندگان تحویل داده اند.

ضبط استعمالات بوسیله کتابت، خود نشان می دهد که دوران طرّاحی ادای صوتی، تغییر شکل استعمالات و پذیرفته شدن آنها، خود وضع متجدّد و مداومی است که پایان نخواهد یافت.

علمای دین مبین اسلام که از عهد اوّل تا هر وقت درباره ضبط حروف و اعراب و أدای صوتی کلمات قرآن مجید این همه مصرّا کوشیده اند و برای این امر خطیر بوده است، که عین حروف، کلمات، ترکیبات و ادای صوتی قرآن مجید را با همان ادای صوتی حین نزول از دستبرد هر نوع تغییر، مصون داشته و به آیندگان تحویل نمایند.

به هرحال باید

دانست به کار بردن مجاز به هر اصطلاحی که تعریف شود و در هر لغتی از لغات که به کار رود در اثر الزام همیشگی و احتیاج دایمی به گسترش مفاهیم است تا آن جا که غالبا استعمالات مجازی همگام با تکامل علمی و فکری بشر دارای مفاهیم تکامل یافته و عالیتری هستند.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 298

زیرا بطور قطع و یقین مفاهیم محدود و اوّلیه بشر مربوط به امور مادّی بوده و کم کم با پیدایش مفاهیم تازه در ذهن او و برخورد با مفاهیم معنوی که محتاج ما به ازای از الفاظ بوده اند از ذخیره الفاظ تحت اختیار خود با وجود علاقه ای به کار برده یا وضع تازه ای نموده است.

بنابراین در هر عهد و زمان، زبان هر قوم و مفاهیم حاصله از الفاظ ایشان همان است که عرف عامّ یا اصطلاحات خاصّ اهل فنّ آن را می شناسند و به کار می برند، و به خوبی می توان اندازه تمدّن هر قوم در هر زمان را از بررسی الفاظ متداوله ایشان تشخیص داد.

توضیح: وقتی گفتیم الفاظ متداوله، قصد ما تنها مفردات الفاظ نیست

که مادّه خام تفهیم و تفهمند بلکه مجموع مفردات و ترکیبات است.

قرآن مجید به لسان عربی مبین نازل شده است و وحی الهی در قالب الفاظ و ترکیبات زبان عربی مستعمل، برای تفهیم و تفهم زمان نزول وحی است و از قواعد این زبان خارج نیست.

مفردات قرآن یا با شناسایی عرف عام زبان عربی، شناسایی می شود یا با منقولات شرعی، و اصطلاحات خاص و مجازاتی است که شرایط استعمال آنها همان شرایط عمومی زبان عرب است و همچنین ترکیبات آن البتّه نه در سطح معمول بلکه در اوج فصاحت و بلاغت و سرحدّ اعجاز

و تحدّی.

امّا اگر کسی گمان برد که چون قرآن غالبش از عرف عامّ زبان عرب فهمیده

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 299

می شود پس مهمان سفره این زبان است سخت در اشتباه است زیرا اعجاز قرآن هر چند از انتخاب مفردات آن هم هست امّا عمده آن از ترکیبات، مفاهیم و محتوای آن است که در بخش اعجاز، مفصّلتر گفته خواهد شد، بنابراین استعمال مجاز در قرآن نه تنها نقصی برای حشمت و عظمت قرآن نیست بلکه از نظر آن که مجاز در مورد خود أبلغ است عمده تفهیمات اعجازی قرآن، مبتنی بر این گونه استعمالات است.

و شاید کسانی که منکر وقوع مجاز در قرآنند از کلمه مجاز که مقابل حقیقت به کار می رود تحاشی و بیم داشته اند که مبادا جاهلی گمان کند که مطلب ناروا و بیهوده ای- اعاذنا اللّه- در قرآن هست در صورتی که مراد از مجاز همان مجاز اصطلاحی اصولیّین و بیانیّین است که در موردش ابلغ از استعمال حقیقت است.

در مورد مجازات قرآن کتابها نوشته شده است از آن جمله، «مجاز القرآن» ابو عبیده از عامّه، و «تلخیص البیان فی مجازات القرآن» سیّد رضی از امامیّه.

تنبیه:

ناگفته نماند که وجود مجازات در قرآن و حدیث، مشکل بزرگی به وسیله زائغ القلوبان فراهم ساخته که برای بهانه سازی گاهی مجاز قرآن را حقیقت می شمارند، مانند قوله تعالی: «الرَّحْمنُ عَلَی الْعَرْشِ اسْتَوی» که آن را به معنای حقیقی یعنی استوای حسّی گرفته اند در صورتی که در این جا مجازا یا مشترکا در استعلای معنوی به کار رفته است و گاهی استعمال حقیقی را رها کرده و معنی

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 300

مجازی را گرفته اند، مانند قوله تعالی:

«السَّارِقُ وَ السَّارِقَهُ فَاقْطَعُوا أَیْدِیَهُما» که آن را به معنی بازداشتن و کوتاه کردن دست از سرقت گرفته اند و قرآن را برای خود تفسیر نموده اند.

عقاید علما

بیشتر علما، اعتقاد دارند که مجاز در قرآن به کار رفته است، عدّه قلیلی منکر استعمال مجاز در قرآنند و از جمله ایشان، محمّد بن جریر مندار از مالکیّه و ابن القاص از شافعیّه و ابو الحسن الجزری و ابو عبد اللّه بن حامد و ابو الفضل التّمیمی از حنابله و اگر از مالکی، شافعی و ابو حنیفه سخنی در این باره نرفته است شاید از آن جهت باشد که آغاز پیدایش اصطلاح حقیقت و مجاز بعد از ایشان در اوایل قرن سوّم بوده است. امّا در آثار آل محمّد (صلوات اللّه علیهم أجمعین) اشاراتی به این مطلب در کمال وضوح هست که به ذکر نمونه ای از آنها می پردازیم:

بحار الانوار صد جلدی، جلد چهارم، ص 176 در ضمن حدیث مفصّلی درباره معانی الاسماء:

الدّقّاق، عن الکلینی، عن علّان، عن محمّد بن عیسی، عن الحسین بن خالد، عن أبی الحسن الرّضا (علیه السلام) انّه قال الی ان قال:

«فلمّا رأی ذلک من اسمائه تعالی، الغالون المکذّبون و قد سمعونا نحدّث عن اللّه انّه لا شی ء مثله و لا شی ء من الخلق فی حاله، قالوا: اخبرنا اذ زعمتم انّه لا مثل للّه و لا شبه له کیف شارکتموه فی اسمائه الحسنی فتسمّیتم بجمیعهم فانّ فی ذلک

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 301

دلیلا علی انّکم مثله فی حالاته کلّها او بعضها دون بعض اذ قد جمعتکم الاسماء الطّیّبه قیل لهم انّ اللّه تبارک و تعالی الزم العباد اسما من اسمائه علی اختلاف المعانی و ذلک کما

یجمع الاسم الواحد معنیین مختلفین و الدّلیل علی ذلک قول النّاس الجائز عندهم السّائغ و هو الّذی خاطب اللّه عزّ و جلّ به الخلق فکلّمهم بما یعقلون لیکون علیهم حجّه فی تضییع ما ضیّعوا و قد یقال للرّجل: کلب و حمار و ثور و سکّره و علقمه و اسد، کلّ ذلک علی خلافه لانّه لم تقع الاسماء علی معنیها الّتی کانت قد بنیت علیها لانّ الانسان لیس باسد و لا کلب فافهم ذلک- رحمک اللّه- و انّما تسمّی الاله بالعالم لغیر علم حادث علم به الاشیاء و استعان به علی حفظ ما یستقبل من امره و الرّویّه فیما یخلق من خلقه و یعینه ممّا مضی (یفنیه) ممّا افنی من خلقه ممّا لو لم یحضره ذلک العلم و یغیبه کان جاهلا ضعیفا کما انّا رأینا علماء الخلق انّما سمّوا بالعلم لعلم حادث اذ کانوا قبله جهله و ربّما فارقهم العلم بالاشیاء فصاروا الی الجهل» الرّوایه، اقتصرنا منه علی موضع الحاجه.

چنانچه دانسته شده به نظر می آید که از علمای عامّه اوّل بار ابو عبیده معمّر بن مثنّی متوفی به سال 209 در کتاب خود به نام مجاز القرآن لفظ مجاز را به کار برده است که داستان آن کتاب را ابن خلّکان چنین نقل می کند:

أبو عبیده گوید: فضل بن ربیع مرا بخواست از بصره، نزد او رفتم و در مجلس انبوه او به وزارت بر او سلام دادم، مرا فراخواند تا بر بساط او نشستم، آنگاه مردی در لباس کاتبان بیامد او را پهلوی من نشاند و از او پرسید: این مرد را می شناسی؟ گفت: نه، فضل گفت: وی ابو عبیده علّامه اهل بصره است او را فرا

خوانده ایم تا از علمش بهره گیریم، آن مرد برایش دعا کرد و تحسین نمود آنگاه به من

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 302

رو کرد و گفت: من مشتاق دیدارت بودم اگر اجازه دهی سؤالی کنم؟ گفتم: بیاور گفت: خداوند در قرآن فرماید: «طَلْعُها کَأَنَّهُ رُؤُسُ الشَّیاطِینِ» و هر آینه وعد و وعید باید به چیزی شناخته شده انجام گیرد و این شناخته شده نیست، گفتم: به تحقیق خداوند با عربها به زبان خودشان تکلّم فرموده است، اگر قول امرء القیس را شنیده باشی که گفته:

أ یقتلنی و المشرفیّ مضاجعی و مسنونه زرق کأنیاب أغوال و حال آن که غول را هرگز کسی ندیده، امّا چون نام و شهرت غول هول او را است، به آن ترسانده است؛ فضل مرا تحسین گفت، از آن روز عزم کردم که کتابی درباره این گونه مسایل قرآن فراهم سازم و چون به بصره بازگشتم کتاب مجاز القرآن را بپرداختم.

از ائمّه فقه سنّی نیز، احمد بن حنبل متوفی به سال 241 در کتاب الردّ علی الجهمیّه در باب کلمات انا و نحن گفته است: هذا مجاز اللّغه، و به همین مناسبت بعضی از اصحاب او مانند قاضی ابی یعلی و ابی الخطاب استدلال کرده اند بر وجود مجاز در قرآن و بعضی دیگر، مانند: ابو الحسن الجزری گفته اند: قصدش از مجاز، ما یجوز فی اللّغه بوده نه مجازی که اصطلاحا قسیم حقیقت است.

برخی از علما، مانند: ابو اسحاق اسفراینی اعتقاد داشته اند که اصلا مجازی وجود ندارد نه در قرآن، و نه در غیر آن، و دراین باره سخنها به درازا کشیده که در کتب اصول فقه و معانی بیان مذکور است و ما به مناسبت

مقام، موارد نیاز را به اختصار یاد می کنیم.

به طور خلاصه، استعمال مجاز در کلام الزامی است که تقصّی از آن ممکن

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 303

نیست و ما برای مزید بیان، قول ابن قتیبه را دراین باره می آوریم:

ابن قتیبه در ضمن تتبّعات خود، مجازات کتب عهدین را هم بررسی کرده و نیز اقوال معتزله و متکلّمین را تتبّع نموده است در قوله تعالی للسّماء و الارض:

«ائْتِیا طَوْعاً أَوْ کَرْهاً قالَتا أَتَیْنا طائِعِینَ» پس از نقل قول معتزله و تأویلات ایشان که لم یقل و لم یقولا و این که چگونه خداوند معدومی را مخاطب قرار دهد و این عبارت از تکوین آنهاست کما قال الشّاعر:

تقول اذا درأت لها وضینی اهذا دینه ابدا و دینی که زبان حال ناقه است.

ابن قتیبه به طور اعتراض گوید: در نطق جهنّم و آسمان و زمین عجبی نیست و خداوند، جلود و ارجل و ایدی را به نطق، و پرنده را به تسبیح وادار می کند کما قال تعالی: «وَ إِنْ مِنْ شَیْ ءٍ إِلَّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لکِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِیحَهُمْ».

همچنان که مولوی رومی عین این مطلب را در مثنوی آورده است:

از جمادی عالم جان، دررویدغلغل اجزای عالم، بشنوید

فاش، تسبیح جمادات آیدت وسوسه تأویلها، بربایدت امّا در کتاب ابن قتیبه در خلال مطالبش اضطرابی که میان ذوق ادبی او و منهج علمی مذهبی او بوده محسوس است در باب «مفهوم باب فعّل و افعل» تأویلات معتزله را در باب مجاز ردّ می کند، مثلا در قوله تعالی: «یُضِلُّ مَنْ یَشاءُ وَ یَهْدِی مَنْ یَشاءُ» که معتزله گفته اند: از باب تسمیه می باشد، و حکم بر ایشان به ضلالت است، آن را تکلّف در لغت خواند زیرا که لغت

آن را نمی پذیرد. ابن قتیبه همان طوری که به قایلین وجود مجاز در قرآن با گسترشی که معتزله به آن داده اند

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 304

می تازد، به منکرین ورود مجاز در قرآن هم حمله می کند. رأی ابن قتیبه درباره ورود مجاز در قرآن، چنین است:

مجاز در گفتار وارد است و راهی به انکار آن نیست و اگر مجاز دروغ بود نسبت هر فعل به حیوان باطل بود و بیشتر کلام ما فاسد می شد. و همچنین نسبت فعل به نبات یا جماد. مگر نمی گوییم: طالت الشّجره، أینعت الثّمره، رخص السّعر؟

و مجاز در قرآن واقع است و اگر کسی بخواهد از دیوار مشرف به انهدامی خبر دهد، جز آن که بگوید: «یرید ان ینقضّ» همچنان که در قرآن آمده چاره ای ندارد جز آن که دیوار را فاعل قرار دهد؛ پس مجاز در لغت، ضرورت است و ممکن نیست کلام را از صور بیانی آن خارج ساخت.

تلخیص قول ابن قتیبه درباره مجاز چنین است:

1- مجاز ضرورتی است لغوی و بیانی که تعبیر، از آن نمی تواند خالی باشد.

2- گاهی مجاز متعلق به لفظ تنهاست از ناحیه مدلول لغوی چنانچه دو لفظ متّحد باشند یا متشابه، و مدلول مختلف باشد و صله و قرابتی در معنی با هم نداشته باشند.

3- گاهی مدلول لفظ از معنای اصلیش در لفظ به معنای دیگر تغییر می کند که صله ای با آن دارد.

4- تأکید کردن یا تکرار لفظ مجازی جایز نیست، پس نمی توان گفت: اراد الحائط اراده شدیده.

5- مجاز در قرآن وارد است، چون فنّی است قولی و بیانی، امّا محدود به قواعد و اصولی است که مراعاتشان واجب است و در آن نباید گسترش داد و چیزی

قرآن

ثقل اکبر، متن، ص: 305

را بر غیر محتملش حمل کرد و با دراست در کلام عرب و ممارست در قرآن باید موارد را شناخت.

6- در این صورت مجاز را نباید، تغییر حقیقت و کذب نامید.

اقسام مجاز در قرآن

اشاره

مجاز در قرآن بر دو قسم است:

اوّل مجاز در ترکیب، که آن را مجاز اسناد و مجاز عقلی گویند و علاقه آن ملابست است و آن چنان است که فعل یا شبه آن نسبت داده شود به غیر آنچه فعل از آن است به قرینه ملابست، کقوله تعالی: «وَ إِذا تُلِیَتْ عَلَیْهِمْ آیاتُهُ زادَتْهُمْ إِیماناً» در این جا فعل زیادت به آیات نسبت داده شده و حال آن که فعل از آن خداوند است به این ملابست که خداوند سبب تأثیر آیات است در زیادت ایمان. و کقوله تعالی:

«یُذَبِّحُ أَبْناءَهُمْ» نسبت ذبح به فرعون داده شده و حال آن که فعل اعوان است به ملابست آمریت فرعون، و همچنین «یا هامانُ ابْنِ لِی صَرْحاً» و حال آن که فعل بنّا است.

مجاز عقلی بر چهار قسم است:

1- آن که طرفین آن حقیقی باشند، کقوله تعالی: «وَ إِذا تُلِیَتْ عَلَیْهِمْ آیاتُهُ زادَتْهُمْ إِیماناً» و قوله تعالی: «وَ أَخْرَجَتِ الْأَرْضُ أَثْقالَها».

2- آن که طرفین مجازی باشند، کقوله تعالی: «فَما رَبِحَتْ تِجارَتُهُمْ» أی ما ربحوا فیها و اطلاق ربح و تجارت در این جا هر دو مجازند.

3- آن که یکی از طرفین حقیقی باشد و دیگری مجازی، کقوله تعالی: «أَمْ

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 306

أَنْزَلْنا عَلَیْهِمْ سُلْطاناً» ای برهانا، «کَلَّا إِنَّها لَظی نَزَّاعَهً لِلشَّوی تَدْعُوا مَنْ أَدْبَرَ وَ تَوَلَّی» زیرا دعوت از آتش مجاز است، «حَتَّی تَضَعَ الْحَرْبُ أَوْزارَها»، قوله تعالی: «تُؤْتِی أُکُلَها کُلَّ حِینٍ بِإِذْنِ رَبِّها» و قوله تعالی:

«فَأُمُّهُ هاوِیَهٌ».

دوّم از اقسام مجاز، مجاز در مفرد است که مجاز لغوی نامیده می شود و آن استعمال لفظ است در غیر ما وضع له و اقسام آن به شرح زیر است:

1- حذف، که قبلا درباره آن به طور تفصیل سخن گفتیم.

2- زیاده، که در قرآن با مفهوم زیاده بودن وجود ندارد، زیرا زاید به معنی بیهوده است، از این جهت امثال آن موارد در قرآن تأکید، نامیده می شود.

ابن خشّاب گوید: علما اطلاق لفظ زاید به معنی تأکید را در قرآن جایز دانسته اند و آن به جای جمله محذوفی است و حذف برای اختصار است.

برخی گویند: چون این الفاظ، برای افاده معنایی است اگرچه در اصطلاح خشک نحوی زاید نامیده می شوند امّا در اصطلاح با ذوق بیانی، معنایی دارد و نه تنها زاید نیست بلکه وجود آن به کلام جلوه خاصّی می دهد که اگر نباشد آن جلوه را ندارد.

3- اطلاق اسم کلّ بر جزء، کقوله تعالی: «یَجْعَلُونَ أَصابِعَهُمْ فِی آذانِهِمْ مِنَ الصَّواعِقِ» أی أناملهم؛ و نکته در تعبیر از آن به اصابع برای مبالغه در فرار از صوت جانخراش صواعق است که به ادخال غیر معتاد اصابع بیان شده است گویی به جای انامل اصابع را فرو کرده اند، و قوله تعالی: «وَ إِذا رَأَیْتَهُمْ تُعْجِبُکَ أَجْسامُهُمْ» أی وجوههم، «فَمَنْ شَهِدَ مِنْکُمُ الشَّهْرَ فَلْیَصُمْهُ» شهر بر جزء اوّل آن اطلاق شده است امّا در «تعجبک اجسامهم» مجاز نیست زیرا اعجاب مربوط به همه اندام آنها است.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 307

4- اطلاق اسم جزء بر کلّ، کقوله تعالی: «وَ یَبْقی وَجْهُ رَبِّکَ» أی ذاته، و اطلاق جزء و کلّ در مورد لفظی است، «فَوَلُّوا وُجُوهَکُمْ شَطْرَهُ» أی

ذواتکم، «وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ خاشِعَهٌ»، «بِما قَدَّمَتْ یَداکَ»، «قُمِ اللَّیْلَ»، «وَ قُرْآنَ الْفَجْرِ»، «ارْکَعُوا مَعَ الرَّاکِعِینَ»، «وَ مِنَ اللَّیْلِ فَاسْجُدْ لَهُ» أی ذوات خاشعه، بما قدّمت نفسک، صلّ باللّیل، و الفجر، صلّوا مع المصلّین، و من اللّیل فصلّ له.

و به این قسم باید دو مورد ملحق شود:

الف- وصف بعض شی ء به صفت کلّ، کقوله تعالی: «کَلَّا لَئِنْ لَمْ یَنْتَهِ لَنَسْفَعاً بِالنَّاصِیَهِ ناصِیَهٍ کاذِبَهٍ خاطِئَهٍ» که در حقیقت کاذبه و خاطئه صفت ابو جهل است (مرجع ضمیر لئن لم ینته) امّا به ناصیه اسناد داده شده است.

و عکس آن یعنی وصف کلّ به بعض، کقوله تعالی: «إِنَّا مِنْکُمْ وَجِلُونَ» در حالی که وجل صفت قلب است و همچنین «لَمُلِئْتَ مِنْهُمْ رُعْباً» که رعب صفت قلب است.

دیگری، اطلاق لفظ بعض که مراد از آن کلّ باشد، کقوله تعالی: «وَ لِأُبَیِّنَ لَکُمْ بَعْضَ الَّذِی تَخْتَلِفُونَ فِیهِ» أی کلّ الّذی، و قوله تعالی: «وَ إِنْ یَکُ صادِقاً یُصِبْکُمْ بَعْضُ الَّذِی یَعِدُکُمْ» أی کلّه.

5- اطلاق اسم خاصّ بر عامّ، قوله تعالی: «إِنِّی رَسُولُ رَبِّ الْعالَمِینَ».

6- اطلاق عامّ بر خاصّ، قوله تعالی: «وَ یَسْتَغْفِرُونَ لِمَنْ فِی الْأَرْضِ» أی للمؤمنین به دلیل قوله تعالی: «وَ یَسْتَغْفِرُونَ لِلَّذِینَ آمَنُوا».

7- اطلاق اسم ملزوم بر لازم.

8- اطلاق اسم لازم بر ملزوم، قوله تعالی: «هَلْ یَسْتَطِیعُ رَبُّکَ أَنْ یُنَزِّلَ عَلَیْنا

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 308

مائِدَهً» أی هل یفعل که اطلاق استطاعت بر فعل شده است.

9- اطلاق مسبّب بر سبب، قوله تعالی: «یُنَزِّلُ لَکُمْ مِنَ السَّماءِ رِزْقاً»، «قَدْ أَنْزَلْنا عَلَیْکُمْ لِباساً» أی مطرا، «لا یَجِدُونَ نِکاحاً» أی مؤنه من مهر و نفقه.

10- اطلاق سبب بر مسبّب، قوله تعالی: «ما کانُوا یَسْتَطِیعُونَ السَّمْعَ» أی القبول و العمل.

11- تسمیه چیزی

به اسم حالت و وصف قبلی آن، قوله تعالی: «وَ آتُوا الْیَتامی أَمْوالَهُمْ» أی الّذین کانوا یتامی اذ لا یتم بعد الاحتلام، «مَنْ یَأْتِ رَبَّهُ مُجْرِماً» به اعتبار ما کان علیه فی الدنیا من الاجرام.

12- تسمیه چیزی به اسم حالت و وصف بعدی آن، قوله تعالی: «إِنِّی أَرانِی أَعْصِرُ خَمْراً» أی عنبا، «وَ لا یَلِدُوا إِلَّا فاجِراً کَفَّاراً» أی صائر الی الکفر.

13- اطلاق اسم حالّ بر محل، قوله تعالی: «فَفِی رَحْمَتِ اللَّهِ هُمْ فِیها خالِدُونَ» أی الجنّه.

14- اطلاق اسم محلّ بر حالّ، قوله تعالی: «فَلْیَدْعُ نادِیَهُ» أی اهل نادیه و مجلسه، و از این باب است تعبیر از قدرت به ید و از عقل به قلب، قوله تعالی: «لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها»، «وَ سْئَلِ الْقَرْیَهَ».

15- نامیدن چیزی به نام آلت آن، قوله تعالی: «وَ اجْعَلْ لِی لِسانَ صِدْقٍ فِی الْآخِرِینَ» أی ثناء حسنا.

16- نامیدن چیزی به نام ضدّش، قوله تعالی: «فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ أَلِیمٍ».

17- نسبت فعل به چیزی که صدور فعل از آن ممکن نیست، قوله تعالی:

«فَوَجَدا فِیها جِداراً یُرِیدُ أَنْ یَنْقَضَّ».

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 309

18- اطلاق فعل بر مورد مشارفه، مقاربه و اراده آن فعل، قوله تعالی: «فَإِذا بَلَغْنَ أَجَلَهُنَّ فَأَمْسِکُوهُنَّ» أی قاربن بلوغ الاجل، «فَإِذا جاءَ أَجَلُهُمْ لا یَسْتَأْخِرُونَ ساعَهً وَ لا یَسْتَقْدِمُونَ»، «إِذا قُمْتُمْ إِلَی الصَّلاهِ فَاغْسِلُوا» أی اذا اردتم القیام.

19- قلب، و آن یا قلب اسناد است، مانند قوله تعالی: «ما إِنَّ مَفاتِحَهُ لَتَنُوأُ بِالْعُصْبَهِ أُولِی الْقُوَّهِ» أی لتنوء العصبه بها، «لِکُلِّ أَجَلٍ کِتابٌ»، أی لکلّ کتاب اجل، «وَ حَرَّمْنا عَلَیْهِ الْمَراضِعَ» أی حرّمنا المراضع علیه.

و یا قلب عطف است، مانند قوله تعالی: «ثُمَّ تَوَلَّ عَنْهُمْ» أی فانظر ثمّ

تول عنهم، «ثُمَّ دَنا فَتَدَلَّی» أی تدلّی فدنی، لانّه بالتدلّی مال الی الدّنوّ یا قلب تشبیه است که در نوع خود گفته شد.

20- اقامه صیغه ای به جای صیغه ای دیگر و آن انواع بسیار دارد، از آن جمله:

اوّل- اطلاق مصدر بر فاعل، قوله تعالی: «فَإِنَّهُمْ عَدُوٌّ لِی».

دوّم- اطلاق مصدر بر مفعول، قوله تعالی: «وَ لا یُحِیطُونَ بِشَیْ ءٍ مِنْ عِلْمِهِ» أی من معلومه، «صُنْعَ اللَّهِ الَّذِی أَتْقَنَ کُلَّ شَیْ ءٍ» أی مصنوعه، «بِدَمٍ کَذِبٍ» أی مکذوب فیه، زیرا کذب از صفات اقوال است نه اجسام.

سوّم- اطلاق بشری بر مبشّر به، هوی بر مهوی و قول بر مقول.

چهارم- اطلاق فاعل و مفعول بر مصدر، قوله تعالی: «لَیْسَ لِوَقْعَتِها کاذِبَهٌ» أی تکذیب، «بِأَیِّکُمُ الْمَفْتُونُ» أی الفتنه.

پنجم- اطلاق فاعل بر مفعول، قوله تعالی: «خُلِقَ مِنْ ماءٍ دافِقٍ» أی مدفوق، «لا عاصِمَ الْیَوْمَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ» أی لا معصوم، «جَعَلْنا حَرَماً آمِناً» أی مأمونا فیه.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 310

ششم- اطلاق مفعول بر فاعل، قوله تعالی: «إِنَّهُ کانَ وَعْدُهُ مَأْتِیًّا» أی آتیا، «حِجاباً مَسْتُوراً» أی ساترا، امّا گفته اند: در این جا قلب نیست و مراد مستورا عن العیون لم یحسّ به أحد است.

هفتم- اطلاق فعیل بر مفعول، قوله تعالی: «وَ کانَ الْکافِرُ عَلی رَبِّهِ ظَهِیراً».

هشتم- اطلاق هر یک از مفرد، مثنّی و جمع بر دیگری، قوله تعالی: «وَ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَحَقُّ أَنْ یُرْضُوهُ» أی یرضوهما، «إِنَّ الْإِنْسانَ لَفِی خُسْرٍ» أی الاناسیّ، «إِنَّ الْإِنْسانَ خُلِقَ هَلُوعاً» به دلیل استثنا از آنها که «إِلَّا الَّذِینَ آمَنُوا» و «إِلَّا الْمُصَلِّینَ» باشد و قوله تعالی: «أَلْقِیا فِی جَهَنَّمَ» أی ألق.

و از این باب است هر چیزی که به دو چیز نسبت داده شود، امّا برای

یکی از آنها باشد، قوله تعالی: «یَخْرُجُ مِنْهُمَا اللُّؤْلُؤُ وَ الْمَرْجانُ» و انّما یخرج من احدهما و هو الملح دون العذب.

توضیح: تعلیل در این مورد متکی به معلومات قدیم است

که گمان می کردند لؤلؤ و مرجان فقط در دریاهای شور به عمل می آید.

و نیز قوله تعالی: «وَ جَعَلَ الْقَمَرَ فِیهِنَّ نُوراً» أی فی احدیهنّ، «نَسِیا حُوتَهُما». و حال آن که ناسی یوشع بن نون بوده است به دلیل قولش به موسی:

«فَإِنِّی نَسِیتُ الْحُوتَ».

و قوله تعالی: «فَمَنْ تَعَجَّلَ فِی یَوْمَیْنِ»، و حال آن که تعجیل در روز دوّم است.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 311

«عَلی رَجُلٍ مِنَ الْقَرْیَتَیْنِ عَظِیمٍ» فارسی گوید: أی من احدی القریتین.

غالب گفته اند، قوله تعالی: «وَ لِمَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ جَنَّتانِ» أی جنّه واحده خلافا للفراء، و از امثله مورد، قوله تعالی: «ثُمَّ ارْجِعِ الْبَصَرَ کَرَّتَیْنِ» أی کرّات زیرا بصر جز به کرات، حاسر نمی شود و قوله تعالی: «رَبِّ ارْجِعُونِ» أی أرجعنی، و قوله تعالی «وَ إِذْ قَتَلْتُمْ نَفْساً» و حال آن که قاتل واحد است، و قوله تعالی: «قالُوا لا تَخَفْ خَصْمانِ بَغی بَعْضُنا عَلی بَعْضٍ»، «فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُکُما» أی قلباکما.

21- از انواع مجازات لغوی، اطلاق ماضی بر مستقبل است به علّت تحقّق وجود آن، قوله تعالی: «أَتی أَمْرُ اللَّهِ فَلا تَسْتَعْجِلُوهُ» أی السّاعه به دلیل: «فَلا تَسْتَعْجِلُوهُ»، «وَ نُفِخَ فِی الصُّورِ فَصَعِقَ مَنْ فِی السَّماواتِ»، و «وَ إِذْ قالَ اللَّهُ یا عِیسَی ابْنَ مَرْیَمَ أَ أَنْتَ قُلْتَ لِلنَّاسِ»، «وَ بَرَزُوا لِلَّهِ جَمِیعاً»، «وَ نادی أَصْحابُ الْأَعْرافِ».

22- اطلاق مستقبل بر ماضی، به علّت افاده دوام و استمرار گویی واقع شده است و استمرار دارد، قوله تعالی: «أَ تَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالْبِرِّ وَ تَنْسَوْنَ أَنْفُسَکُمْ»، «وَ اتَّبَعُوا ما تَتْلُوا الشَّیاطِینُ عَلی مُلْکِ سُلَیْمانَ» أی تلت، «وَ

لَقَدْ نَعْلَمُ» أی علمنا، «قَدْ یَعْلَمُ ما أَنْتُمْ عَلَیْهِ» أی علم، «فَلِمَ تَقْتُلُونَ أَنْبِیاءَ اللَّهِ» أی قتلتم، «وَ یَقُولُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَسْتَ مُرْسَلًا» أی قالوا.

و از لواحق این باب است تعبیر از مستقبل به اسم فاعل یا مفعول، زیرا حقیقت است در حال نه استقبال، کقوله تعالی: «وَ إِنَّ الدِّینَ لَواقِعٌ»، «ذلِکَ یَوْمٌ مَجْمُوعٌ لَهُ النَّاسُ».

23- اطلاق خبر بر طلب، خواه امر باشد یا نهی یا دعا، برای مبالغه در حثّ و ترغیب گویی واقع شده است و از آن خبر می دهند.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 312

زمخشری گوید: ورود امر یا نهی به صورت خبر، ابلغ است از صریح امر و نهی، گویی در امتثال از آن شتاب شده است، کقوله تعالی: «وَ الْوالِداتُ یُرْضِعْنَ أَوْلادَهُنَّ حَوْلَیْنِ کامِلَیْنِ»، «وَ الْمُطَلَّقاتُ یَتَرَبَّصْنَ بِأَنْفُسِهِنَّ»، «فَلا رَفَثَ وَ لا فُسُوقَ وَ لا جِدالَ فِی الْحَجِّ»، بنا بر قراءت رفع «وَ ما تُنْفِقُونَ إِلَّا ابْتِغاءَ وَجْهِ اللَّهِ» أی لا تنفقوا الّا ابتغاء وجه اللّه، «لا یَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ» أی لا یمسسه، «وَ إِذْ أَخَذْنا مِیثاقَ بَنِی إِسْرائِیلَ لا تَعْبُدُونَ إِلَّا اللَّهَ» أی لا تعبدوا به دلیل «وَ قُولُوا لِلنَّاسِ حُسْناً»، «لا تَثْرِیبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ یَغْفِرُ اللَّهُ لَکُمْ» أی اللّهمّ اغفر لهم.

24- اطلاق طلب بر خبر، قوله تعالی: «فَلْیَمْدُدْ لَهُ الرَّحْمنُ مَدًّا» أی یمدّ، «اتَّبِعُوا سَبِیلَنا وَ لْنَحْمِلْ خَطایاکُمْ» أی و نحن حاملون به دلیل «وَ إِنَّهُمْ لَکاذِبُونَ» و الکذب انّما یرد علی الخبر «فَلْیَضْحَکُوا قَلِیلًا وَ لْیَبْکُوا کَثِیراً».

25- وضع ندا در موضع تعجّب، قوله تعالی: «یا حَسْرَهً عَلَی الْعِبادِ».

فرّاء گوید: «ای فیالها حسره». ابن خالویه گوید: این از أصعب امور در قرآن است زیرا حسره منادی واقع نمی شود

و اشخاصند که منادی واقع می شوند، بنابراین معنی آن تعجّب است.

26- وضع جمع قلّه به جای کثره، قوله تعالی: «وَ هُمْ فِی الْغُرُفاتِ آمِنُونَ» در حالی که غرفه های بهشت به شماره نمی آید، «هُمْ دَرَجاتٌ عِنْدَ اللَّهِ» و حال آن که مراتب ناس نزد خداوند از ده بیشتر است، «اللَّهُ یَتَوَفَّی الْأَنْفُسَ»، «أَیَّاماً مَعْدُوداتٍ».

27- وضع جمع کثره به جای قلّه، قوله تعالی: «یَتَرَبَّصْنَ بِأَنْفُسِهِنَّ ثَلاثَهَ قُرُوءٍ».

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 313

28- مذکّر آوردن مؤنّث و تأویل آن به مذکّر، قوله تعالی: «فَمَنْ جاءَهُ مَوْعِظَهٌ مِنْ رَبِّهِ» أی وعظ، «وَ أَحْیَیْنا بِهِ بَلْدَهً مَیْتاً» بنابر تأویل بلده به مکان، «فَلَمَّا رَأَی الشَّمْسَ بازِغَهً قالَ هذا رَبِّی»، «إِنَّ رَحْمَتَ اللَّهِ قَرِیبٌ مِنَ الْمُحْسِنِینَ».

سیّد مرتضی در قوله تعالی: «وَ لا یَزالُونَ مُخْتَلِفِینَ إِلَّا مَنْ رَحِمَ رَبُّکَ وَ لِذلِکَ خَلَقَهُمْ» گفته: اشاره به رحمت است و این که نگفته است و لتلک چون تأنیث آن حقیقی نیست و جایز است که در تأویل آن یرحم باشد.

29- مؤنّث آوردن مذکّر، قوله تعالی: «الَّذِینَ یَرِثُونَ الْفِرْدَوْسَ هُمْ فِیها خالِدُونَ» حملا علی معنی الجنّه، و قوله تعالی: «مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَهِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها» عشر را که در آن تاء تأنیث مقدّر است با وجود اضافه به امثال که واحدش مذکّر است از آن جهت مؤنث آورده است که در حقیقت امثال اضافه شده به مؤنثی که آن ضمیر حسنات است و تأنیث را از آن کسب کرده است. و گفته اند: از باب مراعات معنی است زیرا امثال در معنی مؤنّث است از آن جهت که مثل حسنه، حسنه است و تقدیر چنان است فله عشر حسنات امثالها.

30- تغلیب و آن اعطای حکم غیر است

به چیزی و گفته اند: تغلیب عبارت است از ترجیح یکی از دو معلوم بر دیگری و اجرای لفظ بر هر دو، و به حساب آوردن دو مختلف همچون دو متّفق، کقوله تعالی: «وَ کانَتْ مِنَ الْقانِتِینَ» «إِلَّا امْرَأَتَهُ کانَتْ مِنَ الْغابِرِینَ» و اصل آن من القانتات و الغابرات است امّا به حکم تغلیب انثی مذکّر به حساب آمده است، و قوله تعالی: «بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ تَجْهَلُونَ» به تاء خطاب تغلیبا آمده است برای جانب انتم بر جانب قوم، و قیاس آن بود که به یاء غیبت می آمد زیرا صفت قوم است، امّا عدول از آن نیکوست زیرا موصوف خبر است از ضمیر

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 314

مخاطبین، یعنی انتم، مبتدا؛ و قوم، خبر، که موصوف است و تجهلون صفت آن است و قوله تعالی: «قالَ اذْهَبْ فَمَنْ تَبِعَکَ مِنْهُمْ فَإِنَّ جَهَنَّمَ جَزاؤُکُمْ جَزاءً مَوْفُوراً» در این جا «فَمَنْ تَبِعَکَ» اقتضای غیبت می کند امّا چون غایب تبع مخاطب است در عصیان و عقوبت. در لفظ هم تبع آن واقع شده و به جای «جزاؤهم» جزاؤکم آمده است و قوله تعالی: «وَ لِلَّهِ یَسْجُدُ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ» تغلیب غیر عاقل بر عاقل است به علّت کثرت آن و در آیه دیگر تغلیب به من است به علّت شرف عاقل بر غیر عاقل، و قوله تعالی: «لَنُخْرِجَنَّکَ یا شُعَیْبُ وَ الَّذِینَ آمَنُوا مَعَکَ مِنْ قَرْیَتِنا أَوْ لَتَعُودُنَّ فِی مِلَّتِنا» شعیب در لتعودنّ به حکم تغلیب داخل شده و حال آن که اصلا در ملّت ایشان نبوده تا عود صدق کند.

و قوله تعالی: «فَسَجَدَ الْمَلائِکَهُ کُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ إِلَّا إِبْلِیسَ» در این جا تغلیبا از ملئکه حساب شد،

به دلیل استثنا، زیرا میان ایشان بود، و از ایشان نبود.

و قوله تعالی: «یا لَیْتَ بَیْنِی وَ بَیْنَکَ بُعْدَ الْمَشْرِقَیْنِ» أی المشرق و المغرب.

و قوله تعالی: «وَ لِکُلٍّ دَرَجاتٌ» أی للمؤمنین و الکافرین، درجات برای مؤمنین است و درکات برای کفّار، امّا تغلیبا برای هر دو درجات آمده است.

زرکشی در برهان گوید: مجاز بودن تغلیب از آن جهت است که لفظ در ما وضع له استعمال نشده، مثلا قانتین که موضوع است برای ذکور موصوفین به این صفت، وقتی بر ذکور و اناث اطلاق شد، اطلاق بر غیر ما وضع له است و همچنین دیگر مثالها.

31- استعمال حروف جارّه در غیر معانی حقیقی آنها که در بخش معانی ادوات گفته شد.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 315

32- استعمال صیغه افعل در غیر معنی وجوب، صیغه لا تفعل در غیر تحریم، ادوات استفهام در غیر طلب تصوّر و تصدیق، و ادات تمنّی، ترجّی و نداء در غیر معانی خود که در باب انشا گفته شد.

33- اعطای چیزی، معنی چیزی را، که آن را تضمین گویند و در حروف، اسما و افعال جاری است، امّا در باب حروف معانی آنها گفته شد امّا تضمین افعال، آن جا که فعلی متضمّن معنی دیگری است و در حقیقت معنی دو فعل در آن هست همچنان که فعلی متعدّی شود به حرفی که عادتا به آن تعدّی می شود و نیازمند است که تأویل شود به حرفی که عادتا تعدّی با آن انجام می شود، مانند قوله تعالی: «عَیْناً یَشْرَبُ بِها عِبادُ اللَّهِ» در این جا می دانیم که یشرب عادتا به من متعدّی می شود و تعدیه آن به یاء، یا بر تضمن یشرب است

به معنی یروی و یلتذّ، یا تضمین باء است، به معنی من. امّا محقّقون گویند: تضمین فعل اقرب است زیرا توسّع در افعال بیشتر است.

و در قوله تعالی: «أُحِلَّ لَکُمْ لَیْلَهَ الصِّیامِ الرَّفَثُ إِلی نِسائِکُمْ» رفث متعدّی به الی نمی شود مگر با تضمین معنی افضاء.

و در قوله تعالی: «هَلْ لَکَ إِلی أَنْ تَزَکَّی» اصلش فی ان تزکّی بوده است و قوله تعالی: «یَقْبَلُ التَّوْبَهَ عَنْ عِبادِهِ» متعدّی به عن شده زیرا متضمّن معنی عفو و صفح است.

امّا در اسماء که اسمی متضمّن معنی اسم دیگر باشد تا افاده هر دو معنی بدهد، مانند قوله تعالی: «حَقِیقٌ عَلی أَنْ لا أَقُولَ عَلَی اللَّهِ إِلَّا الْحَقَّ» حقیق متضمّن معنی حریص است تا افاده دهد که او هم محقوق به قول حقّ است، هم حریص بر آن

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 316

است، تضمین از آن جهت مجاز است که لفظ برای حقیقت و مجاز هر دو وضع نشده پس جمع میان آنها مجاز است.

مواردی که مجاز بودن آنها مورد اختلاف است

در مجاز بودن، شش مورد میان علمای فنّ اختلاف هست:

اوّل- حذف، مشهور آن است که مجاز است، امّا بعضی منکرند و گویند:

مجاز، استعمال لفظ است در غیر ما وضع له و حذف چنان نیست.

ابن عطیّه گفته است: حذف مضاف، عین مجاز و اکثر آن است امّا هر حذفی مجاز نیست.

قرافی گفته است: حذف بر چهار قسم است:

1- آن که صحت لفظ و معنی در اسناد، متوقّف بر آن باشد، مانند: «وَ سْئَلِ الْقَرْیَهَ» أی اهلها، زیرا اسناد سؤال به قریه روا نیست.

2- آن که بدون آن صحیح باشد، امّا شرعا بر آن متوقف باشد، قوله تعالی:

«فَمَنْ کانَ مِنْکُمْ مَرِیضاً أَوْ عَلی سَفَرٍ فَعِدَّهٌ مِنْ أَیَّامٍ

أُخَرَ» أی فافطر فعدّه.

3- آن که عاده متوقّف باشد، نه شرعا، قوله تعالی: «اضْرِبْ بِعَصاکَ الْبَحْرَ فَانْفَلَقَ» أی فضربه فانفلق.

4- آن که دلیلی غیر شرعی بر آن دلالت کند، قوله تعالی: «فَقَبَضْتُ قَبْضَهً مِنْ أَثَرِ الرَّسُولِ» دلیل است که او از اثر سم اسب رسول، قبض کرده، این نه دلیل شرعی است و نه عادی.

و در این چهار قسم، مجازی جز قسم اوّل نیست.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 317

زنجانی در معیار گفته: تنها آن جا مجاز است که حکمی را تغییر دهد امّا آن جا که تغییر ندهد، مانند حذف خبر مبتدای معطوف بر جمله، مجاز نیست زیرا حکم باقی کلام را تغییر نمی دهد.

قزوینی گفته: هرجا اعراب کلمه را به حذف یا زیاده تغییر دهد، مجاز است، مانند: «وَ سْئَلِ الْقَرْیَهَ»، «لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْ ءٌ» امّا اگر حذف یا زیاده تغییری در اعراب ندهد، مانند: «أَوْ کَصَیِّبٍ»، «فَبِما رَحْمَهٍ» مجاز خوانده نمی شود.

دوّم- از موارد ما فیه الاختلاف، تأکید است، بعضی گفته اند: مجاز است زیرا افاده نمی دهد مگر آنچه را اوّل افاده داده است و صحیح آن است که حقیقت است.

طرطوشی گوید: اگر تأکید به همان لفظ اوّل بود، مانند: عجّل عجّل آیا جایز است که دوّمی مجاز باشد، اگر جایز است، در اوّلی هم جایز است زیرا هر دو در لفظ واحدند، و اگر حمل اوّل بر مجاز باطل بود، حمل ثانی بر مجاز نیز باطل است زیرا مانند اوّل است.

سوّم- تشبیه است، گروهی آن را مجاز می شمارند، امّا صحیح آن است که حقیقت است.

زنجانی در معیار گوید: زیرا تشبیه معنی ای است از معانی، و الفاظی دارد که وضعا بر آن دلالت می کنند و در آن نقل لفظی

از موضوع له خودش نیست.

شیخ عزّ الدین گفته است: اگر تشبیه به حرف بود، حقیقت است؛ و اگر به حذف بود، مجاز است، بنابر آن که حذف مجاز باشد.

چهارم- کنایه است، و در آن چهار مذهب است:

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 318

1- آن که حقیقت است، ابن عبد السّلام گوید: ظاهر چنین است زیرا در ما وضع له استعمال شده و به آن اراده غیر گردیده است.

2- آن که مجاز است.

3- آن که نه حقیقت است و نه مجاز و رأی صاحب تلخیص چنین است زیرا اراده معنی حقیقی و مجازی را با هم مردود می داند.

4- که اختیار شیخ تقیّ الدّین سبکی است، آن است که اگر لفظ در معنی ما وضع له استعمال شد و مراد از آن لازم معنایش بود حقیقت است و اگر معنی ما وضع له مراد نبود امّا تعبیر از لازم به ملزوم شد مجاز است زیرا در غیر ما وضع له استعمال شده است و حاصل مطلب آن است که وقتی حقیقت است که لفظ در ما وضع له استعمال شده باشد امّا اراده غیر ما وضع له از آن شده باشد و مجاز آن است که اراده غیر ما وضع له از آن شده باشد، هم از حیث استعمال و هم از حیث افاده.

پنجم: تقدیم و تأخیر، بعضی آن را از باب مجاز دانسته اند، زیرا تقدیم ما حقّه التّأخیر، مانند مفعول، و تأخیر ما حقّه التّقدیم مانند فاعل، نقل هر یکی است از مرتبه خودش.

در برهان گوید: صحیح آن است که مجاز نیست زیرا مجاز نقل ما وضع له است به غیر ما وضع له.

ششم: التفات، شیخ بهاء الدّین سبکی گوید:

ندیده ام که کسی متعرّض این مطلب شده باشد و به نظر من آن حقیقت در جایی که تجرید با آن نباشد.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 319

مواردی که هم حقیقت بر آن اطلاق می شود هم مجاز

موضوعات شرعیّه، مانند: صلوه و زکوه و حجّ با ملاحظه شرع، حقیقتند و با ملاحظه لغت، مجازند؛ و همچنین اصطلاحات همه علوم و فنون.

واسطه میان حقیقت و مجاز

گفته اند: در سه مورد است:

1- لفظ قبل از استعمال، و آن در قرآن مفقود است و ممکن است اوایل سور را از آن بشماریم بنابر آن که اشاره اند به حروفی که کلام از آنها ساخته می شود.

2- اعلامند.

3- لفظ مستعمل در مشاکله است، کقوله تعالی: «وَ مَکَرُوا وَ مَکَرَ اللَّهُ»، «وَ جَزاءُ سَیِّئَهٍ سَیِّئَهٌ مِثْلُها» بعضی گویند: این موارد واسطه اند میان حقیقت و مجاز، حقیقت نیستند چون برای مورد استعمال، وضع نشده اند و مجاز نیستند زیرا علاقه معتبره ای در کار نیست امّا ممکن است به علاقه مصاحبه مجاز باشند.

خاتمه

بعضی مجاز در مجازی هم شمرده اند، و آن چنان است که مجازی که از حقیقت گرفته می شود به نوبه خود حقیقت به حساب آید نسبت به مجاز دیگر، آنگاه از آن مجاز دیگر گرفته می شود به واسطه علاقه ای که فیما بین موجود باشد، کقوله تعالی: «وَ لکِنْ لا تُواعِدُوهُنَّ سِرًّا» که مجاز در مجاز است زیرا از وطی مجاز

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 320

گرفته شده به سرّ، زیرا عملی است که سرّا انجام می گیرد و از آن مجاز گرفته شده از عقد، زیرا عقد، سبب آن است، مصحّح در مجاز اوّل علاقه ملازمه است و در دوّم علاقه سببیّت. و معنی آن لا تواعدوهنّ عقد نکاح است.

و همچنین قوله تعالی: «وَ مَنْ یَکْفُرْ بِالْإِیمانِ فَقَدْ حَبِطَ عَمَلُهُ» زیرا قول «لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ» خود مجاز است از تصدیق قلبی به مدلول کلمه توحید، و علاقه آن سببیت است زیرا توحید لسان، مسبّب از توحید جنان است و تعبیر به «لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ» از وحدانیّت، از باب مجاز تعبیر به قول است از مقول فیه.

ابن سیده قوله

تعالی: «قَدْ أَنْزَلْنا عَلَیْکُمْ لِباساً» را از این باب قرار داده زیرا آنچه بر ایشان نازل شده نفس لباس نیست بلکه باران است که نبات را می رویاند که از آن می ریسند، می بافند، می دوزند و می پوشند.

آنچه در قرآن لفظا موصول و معنی مفصول است

اشاره

یکی از اصول مهمّ وقف و ابتدا، موردی است که جمله از حیث لفظ با سابق خود موصول است، امّا از حیث معنی از آن جدایی دارد.

در زبان عرب و زبانهای دیگر چه بسا جملاتی ردیف و متعاقب است در صورتی که از حیث معنی از هم جدایی دارند و گاهی آن جدایی به حدّی است که اگر دانسته نشود، فهم سخن دشوار و احیانا وارونه می گردد، و باید از مقتضای کلام، محلّ وقف و ابتدا را دانست.

اینک نمونه هایی از آن در قرآن مجید: قرآن ثقل اکبر متن 320 آنچه در قرآن لفظا موصول و معنی مفصول است ..... ص : 320

در قصّه یوسف و اقرار زلیخا به گناه خود، قوله تعالی: «قالَتِ امْرَأَهُ الْعَزِیزِ

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 321

الْآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ أَنَا راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ وَ إِنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقِینَ ذلِکَ لِیَعْلَمَ أَنِّی لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَیْبِ وَ أَنَّ اللَّهَ لا یَهْدِی کَیْدَ الْخائِنِینَ» ظاهر سیاق آیه چنان است که «ذلِکَ لِیَعْلَمَ أَنِّی لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَیْبِ» دنباله «أَنَا راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ» و قول امرأه العزیز است درصورتی که نمی تواند چنین باشد «لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَیْبِ» گفته یوسف است، امّا بعضی از مفسّرین گفته اند که قول زلیخاست و هیچ اشکالی ندارد و نیز با سیاق أنسب است، گوید: اقرار من به گناه برای آن است که یوسف بداند در غیاب او، به او خیانت نکرده ام و هرچند در حضور به او تهمت زدم.

2-

قوله تعالی: «قالَتْ إِنَّ الْمُلُوکَ إِذا دَخَلُوا قَرْیَهً أَفْسَدُوها وَ جَعَلُوا أَعِزَّهَ أَهْلِها أَذِلَّهً وَ کَذلِکَ یَفْعَلُونَ» ظاهرا چنان است که «وَ کَذلِکَ یَفْعَلُونَ» دنباله قول بلقیس است که «إِنَّ الْمُلُوکَ» باشد درصورتی که قول خداوند است و تأییدی برای قول بلقیس امّا در این جا هم اشکالی ندارد که قول بلقیس باشد.

3- قوله تعالی: «قالُوا یا وَیْلَنا مَنْ بَعَثَنا مِنْ مَرْقَدِنا هذا ما وَعَدَ الرَّحْمنُ وَ صَدَقَ الْمُرْسَلُونَ» ظاهر آن است که «هذا ما وَعَدَ الرَّحْمنُ» قول کفّار و دنباله «یا وَیْلَنا» باشد درصورتی که گفته ملئکه یا مؤمنان است امّا در این جا هم کما مرّ.

4- قوله تعالی: «قالَ الْمَلَأُ مِنْ قَوْمِ فِرْعَوْنَ إِنَّ هذا لَساحِرٌ عَلِیمٌ یُرِیدُ أَنْ یُخْرِجَکُمْ مِنْ أَرْضِکُمْ فَما ذا تَأْمُرُونَ» بنابر آن که «فَما ذا تَأْمُرُونَ» را مقول ملأ دانسته باشیم و خطاب «أَنْ یُخْرِجَکُمْ» به صیغه جمع به فرعون برای تعظیم، یا مقول ملأ و اشراف بعضی برای بعضی دیگر از باب مشورت؛ و منافاتی ندارد که مقول اشراف باشد برای قوم و دنباله «إِنَّ هذا لَساحِرٌ عَلِیمٌ» باشد در این جا انسب به سیاق آن است که قول ملأ باشد، امّا بعضی آن را قول فرعون می دانند و به هرحال

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 322

در این جا هم نمی توان قطع و یقین داشت که قول فرعون است و مفصول.

5- قوله تعالی: «وَ إِذا ضَرَبْتُمْ فِی الْأَرْضِ فَلَیْسَ عَلَیْکُمْ جُناحٌ أَنْ تَقْصُرُوا مِنَ الصَّلاهِ إِنْ خِفْتُمْ أَنْ یَفْتِنَکُمُ الَّذِینَ کَفَرُوا إِنَّ الْکافِرِینَ کانُوا لَکُمْ عَدُوًّا مُبِیناً».

در این آیه هم گفتگو بسیار است که آیا از باب موصول اللّفظ است و جمله «إِنْ خِفْتُمْ» مفصول المعنی است یا چنان نیست، و قصر صلات مشروط به

خوف است که در کتب فقه، مفصّل آمده است و به هرصورت در این جا هم نمی توان به طور قطع و یقین، مورد را از این نمونه دانست.

توضیح: امامیّه خوف را شرط صلاه قصر مسافر نمی دانند

بلکه سفر و خوف را دو شرط جداگانه برای قصر صلاه می دانند که با وجود هریک از آنها به تنهایی نماز قصر می شود و بنابر قول ایشان مفصول المعنی است.

6- قوله تعالی: «هُوَ الَّذِی خَلَقَکُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَهٍ وَ جَعَلَ مِنْها زَوْجَها لِیَسْکُنَ إِلَیْها فَلَمَّا تَغَشَّاها حَمَلَتْ حَمْلًا خَفِیفاً فَمَرَّتْ بِهِ فَلَمَّا أَثْقَلَتْ دَعَوَا اللَّهَ رَبَّهُما لَئِنْ آتَیْتَنا صالِحاً لَنَکُونَنَّ مِنَ الشَّاکِرِینَ فَلَمَّا آتاهُما صالِحاً جَعَلا لَهُ شُرَکاءَ فِیما آتاهُما فَتَعالَی اللَّهُ عَمَّا یُشْرِکُونَ».

بنابر آن که مراد از نفس واحده و زوجش آدم و حوّا باشند (مستندا به حدیث احمد و ترمذی و حاکم) جمله «آتاهُما» موصول اللّفظ امّا مفصول المعنی است زیرا نمی توان نسبت شرک به آدم داد که پیغمبر است و پیغمبران چه قبل از پیغمبری و چه بعد از آن معصوم از شرکند اجماعا، بنابراین، آیه اوّل درباره تعهّد

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 323

آدم و حوّا است که به عهد خود وفا کرده اند و هرچند بیان آن محذوف است، و آیه دوّم و ضمیر «آتاهُما» و «جَعَلا» راجع است به زوجین از بنی آدم که اکثرا کافر و مشرکند.

امّا هیچ اشکالی ندارد که مراد از نفس واحده و زوج، مطلق أبوین افراد مخاطب به خطاب «خَلَقَکُمْ» باشد، و این عهد، نقض و اشراک درباره غالب ایشان صادق باشد، مانند قوله تعالی: «فَإِذا رَکِبُوا فِی الْفُلْکِ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصِینَ لَهُ الدِّینَ فَلَمَّا نَجَّاهُمْ إِلَی الْبَرِّ إِذا هُمْ یُشْرِکُونَ» و این حالت به طور عموم در بنی آدم هست

که هنگام اضطرار به توحید و پس از رهایی به شرک و فراموشی می گرایند. بنابراین هر دو آیه، موصول اللّفظ و موصول المعنی هستند و الزامی به این تقدیر و اضمار خلاف اصل نیست.

و اگر گویند: چرا نگفت فتعالی اللّه عمّا یشرکان به مناسبت تثنیه زوجین؟

گوییم: مراد جمیع أبوین است، و ضمیر جمع در یشرکون راجع است به مجموع و همه جفتهایی که از نفس واحده و زوجش تشکیل می گردد.

7- قوله تعالی: «هُوَ الَّذِی أَنْزَلَ عَلَیْکَ الْکِتابَ مِنْهُ آیاتٌ مُحْکَماتٌ هُنَّ أُمُّ الْکِتابِ وَ أُخَرُ مُتَشابِهاتٌ فَأَمَّا الَّذِینَ فِی قُلُوبِهِمْ زَیْغٌ فَیَتَّبِعُونَ ما تَشابَهَ مِنْهُ ابْتِغاءَ الْفِتْنَهِ وَ ابْتِغاءَ تَأْوِیلِهِ وَ ما یَعْلَمُ تَأْوِیلَهُ إِلَّا اللَّهُ وَ الرَّاسِخُونَ فِی الْعِلْمِ یَقُولُونَ آمَنَّا بِهِ کُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنا وَ ما یَذَّکَّرُ إِلَّا أُولُوا الْأَلْبابِ».

در این آیه، بعضی واو «وَ الرَّاسِخُونَ» را استیناف گرفته و آن را از امثله مفصول المعنی به حساب آورده اند امّا همچنان که در کتاب قانون تفسیر بخش محکم و متشابه گفته ایم اصحّ آن است که واو در «وَ الرَّاسِخُونَ» عاطفه است و آیه

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 324

هم موصول اللّفظ است هم موصول المعنی.

این بود بخشی از نمونه های موصول اللّفظ مفصول المعنی در قرآن مجید امّا دیدیم که در هیچ یک از آنها الزامی به قبول مفصول بودن معنی نبود و چه بسا مواردی را می توان یافت که این الزام موجود باشد و برخورد نکرده باشیم.

تقدیم و تأخیر در الفاظ و جملات قرآن

مقدّم و مؤخّر قرآن مجید، بر دو قسم است:

اوّل- آن که در وضع موجود معنی آن به حسب ظاهر مشکل باشد امّا چون مقدّم و مؤخر آن دانسته شد واضح گردد، بعضی از علما قسمتی از این گونه موارد

را یاد کرده اند از آن جمله:

ابن ابی قتاده در قوله تعالی: «فَلا تُعْجِبْکَ أَمْوالُهُمْ وَ لا أَوْلادُهُمْ إِنَّما یُرِیدُ اللَّهُ لِیُعَذِّبَهُمْ بِها فِی الْحَیاهِ الدُّنْیا وَ تَزْهَقَ أَنْفُسُهُمْ وَ هُمْ کافِرُونَ»، گفته: این مورد از باب تقدیم و تأخیر است و چنین است: (فلا تعجبک اموالهم و لا اولادهم فی الحیاه الدّنیا انّما یرید اللّه لیعذّبهم بها فی الآخره).

امّا این قول مردود است به:

1- خلاف اصل بودن و مجاز بودن به قول کسانی که تقدیم و تأخیر را از انواع مجاز می دانند.

2- عدم غموض در وضع موجود کلام، زیرا «لِیُعَذِّبَهُمْ بِها فِی الْحَیاهِ الدُّنْیا» معنی آن واضح است از آن که مالداران و فرزند بسیار داران همیشه از یک نوع

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 325

دغدغه خاطر رنج می برند و هیچ گاه آسایش مطلوب را ندارند و نیز از توحید و اخلاق نیک دورتر از دیگرانند «وَ تَزْهَقَ أَنْفُسُهُمْ وَ هُمْ کافِرُونَ» دلیل آن است که کثرت مال و اولاد غالبا مایه بدعاقبتی و شرک هنگام مرگ است.

3- آن که تقدیر جمله ای در آن هست که در قرآن نیست و آن فی الآخره است که گفته «لیعذّبهم فی الآخره» و مشمول قانون از کجا آورده ای می باشد.

امّا موردی که قابل قبول است در قوله تعالی: «الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی أَنْزَلَ عَلی عَبْدِهِ الْکِتابَ وَ لَمْ یَجْعَلْ لَهُ عِوَجاً قَیِّماً» است که هرچند غموضی در آن نیست امّا می توان قبول کرد که از این مورد است، یعنی «أَنْزَلَ عَلی عَبْدِهِ الْکِتابَ وَ لَمْ یَجْعَلْ لَهُ عِوَجاً».

و از قتاده در قوله تعالی: «إِنِّی مُتَوَفِّیکَ وَ رافِعُکَ إِلَیَّ» نقل شده است «انّی رافعک الیّ و متوفّیک».

و از عکرمه در قوله تعالی: «لَهُمْ عَذابٌ

شَدِیدٌ بِما نَسُوا یَوْمَ الْحِسابِ» نقل شده است که «لهم عذاب شدید یوم الحساب بما نسوا».

و از ابن زید در قوله تعالی: «وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَیْکُمْ وَ رَحْمَتُهُ لَاتَّبَعْتُمُ الشَّیْطانَ إِلَّا قَلِیلًا» که از باب تقدیم و تأخیر است و الّا قلیلا مستثنی است از «أَذاعُوا بِهِ» در آیه «وَ إِذا جاءَهُمْ أَمْرٌ مِنَ الْأَمْنِ أَوِ الْخَوْفِ أَذاعُوا بِهِ وَ لَوْ رَدُّوهُ إِلَی الرَّسُولِ وَ إِلی أُولِی الْأَمْرِ مِنْهُمْ لَعَلِمَهُ الَّذِینَ یَسْتَنْبِطُونَهُ مِنْهُمْ وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَیْکُمْ وَ رَحْمَتُهُ لَاتَّبَعْتُمُ الشَّیْطانَ إِلَّا قَلِیلًا» زیرا اذاعه، کثیر است و استثنا از کثیر می شود، یعنی اذاعوا به الّا قلیلا منهم.

بعضی گفته اند: تقدیم و تأخیر در آن هست امّا استثنا از «یَسْتَنْبِطُونَهُ مِنْهُمْ»

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 326

است، یعنی «لعلمه الّذین یستنبطونه منهم الّا قلیلا».

و جمعی عقیده دارند که تقدیم و تأخیری در کار نیست و معنی چنین است:

«لَاتَّبَعْتُمُ الشَّیْطانَ إِلَّا قَلِیلًا» منکم کما فی الامم السّابقه و این اقرب است.

و در قوله تعالی: «وَ إِذْ قُلْتُمْ یا مُوسی لَنْ نُؤْمِنَ لَکَ حَتَّی نَرَی اللَّهَ جَهْرَهً فَأَخَذَتْکُمُ الصَّاعِقَهُ وَ أَنْتُمْ تَنْظُرُونَ».

از ابن عبّاس نقل می کنند که گفته است: در این آیه تقدیم و تأخیر هست و «جهره» صفت «قلتم» است یعنی و اذ قلتم جهره یا موسی امّا در تفسیر دیگر که جهره را صفت رؤیت می داند أی علانیه و عیانا و تقدیم و تأخیری در آن قایل نیست رجحان هست.

و در آیه «وَ إِذْ قَتَلْتُمْ نَفْساً فَادَّارَأْتُمْ فِیها وَ اللَّهُ مُخْرِجٌ ما کُنْتُمْ تَکْتُمُونَ» که معنی بر آیات متقدّم مقدّمند و آن آیات که درباره سؤال بنی اسرائیل از موسی در باره

احکام ذبح بقره اند، بر آیات قتل مقدّمند و این از باب تقدیم و تأخیر در وضع آیات است که برای حکم و علل آن کتابها نوشته شده است، و قوله تعالی: «أَ فَرَأَیْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ» که من اتّخذ هویه الهه بوده و تقدیم مفعول ثانی بر اوّل برای شدت عنایت است، و قوله تعالی: «فَجَعَلَهُ غُثاءً أَحْوی» بنابر تفسیر «احوی» به اخضر و صفت بودن آن برای «مرعی» أی اخرجه احوی فجعله غثاء، و تأخیر احوی برای رعایت فواصل است.

و قوله تعالی: «وَ غَرابِیبُ سُودٌ» و اصل آن سود غرابیب است زیرا غربیب به معنی شدید السّواد است.

و قوله تعالی: «فَضَحِکَتْ فَبَشَّرْناها» که اصل فبشّرناها فضحکت بوده است.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 327

دوّم، از اقسام مقدّم و مؤخر قرآن آن است که معنی آن مشکل نباشد امّا تقدیم و تأخیر برای افاده مخصوصی باشد.

شمس الدّین صانع کتابی دراین باره تألیف کرده است به نام المقدّمه فی سرّ الالفاظ المقدمه و در آنجا گوید: حکمت مشهور در علّت تقدیم، مهمّ بودن است چنان که سیبویه در کتاب خود گفته آنچه بیانش اهمّ است مقدّم می سازند، امّا این حکمتی اجمالی است و تفصیل اسباب تقدیم و اسرار آن در قرآن مجید آنچه من دریافته ام ده چیز است:

1- تبرّک، مانند تقدیم نام خداوند: «شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ وَ الْمَلائِکَهُ وَ أُولُوا الْعِلْمِ»، «وَ اعْلَمُوا أَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَیْ ءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ».

2- تعظیم، قوله تعالی: «وَ مَنْ یُطِعِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ»، «إِنَّ اللَّهَ وَ مَلائِکَتَهُ یُصَلُّونَ عَلَی النَّبِیِّ».

3- تشریف، «الْمُسْلِمِینَ وَ الْمُسْلِماتِ»، «الْحُرُّ بِالْحُرِّ وَ الْعَبْدُ بِالْعَبْدِ»، «یُخْرِجُ الْحَیَّ مِنَ الْمَیِّتِ»، «إِنَّ

السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ»، سمع از بصر اشرف است زیرا تفهیم و تفهّم با آن بیشتر به عمل می آید. «وَ إِذْ أَخَذْنا مِنَ النَّبِیِّینَ مِیثاقَهُمْ وَ مِنْکَ وَ مِنْ نُوحٍ»، «وَ السَّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهاجِرِینَ وَ الْأَنْصارِ وَ الَّذِینَ اتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسانٍ».

البتّه در این مورد استثنا هست به علل معلوم، مانند: «تَأْکُلُ مِنْهُ أَنْعامُهُمْ وَ أَنْفُسُهُمْ» و علّت اولویّت انعام، أکل زرع است و مانند: «وَ جَعَلَ الْقَمَرَ فِیهِنَّ نُوراً وَ جَعَلَ الشَّمْسَ سِراجاً» برای مراعات فواصل.

4- مناسبت، قوله تعالی: «وَ لَکُمْ فِیها جَمالٌ حِینَ تُرِیحُونَ وَ حِینَ تَسْرَحُونَ» چون زیبایی آنها وقت بازگشت از چراگاه بهتر است، قوله تعالی: «وَ الَّذِینَ إِذا أَنْفَقُوا

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 328

لَمْ یُسْرِفُوا وَ لَمْ یَقْتُرُوا» زیرا اسراف اقرب است به انفاق که ممدوح است و قوله تعالی: «یُرِیکُمُ الْبَرْقَ خَوْفاً وَ طَمَعاً»، «وَ کُلًّا آتَیْنا حُکْماً وَ عِلْماً» زیرا به سیاق آیه، در اوّل آن «إِذْ یَحْکُمانِ فِی الْحَرْثِ» انسب است.

و همچنین در جایی که مدلول الفاظ خود مقدّم و مؤخّر باشد، قوله تعالی:

«هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ»، «وَ لَقَدْ عَلِمْنَا الْمُسْتَقْدِمِینَ مِنْکُمْ وَ لَقَدْ عَلِمْنَا الْمُسْتَأْخِرِینَ»، «لِمَنْ شاءَ مِنْکُمْ أَنْ یَتَقَدَّمَ أَوْ یَتَأَخَّرَ»، «ثُلَّهٌ مِنَ الْأَوَّلِینَ وَ ثُلَّهٌ مِنَ الْآخِرِینَ»، «لِلَّهِ الْأَمْرُ مِنْ قَبْلُ وَ مِنْ بَعْدُ»، و «لَهُ الْحَمْدُ فِی الْأُولی وَ الْآخِرَهِ» امّا قوله تعالی: «فَلِلَّهِ الْآخِرَهُ وَ الْأُولی»، «جَمَعْناکُمْ وَ الْأَوَّلِینَ» برای رعایت فواصل است.

5- برای سفارش و ترغیب و دوری از تهاون، مانند: تقدیم وصیّت بر دین، قوله تعالی: «مِنْ بَعْدِ وَصِیَّهٍ یُوصِی بِها أَوْ دَیْنٍ» با آن که شرعا ادای دین مقدّم بر وصیّت است.

6- سابق بودن یا در زمان است به اعتبار ایجاد،

مانند: تقدیم لیل بر نهار، ظلمات بر نور، آدم بر نوح و ملئکه بر بشر، قوله تعالی: «اللَّهُ یَصْطَفِی مِنَ الْمَلائِکَهِ رُسُلًا وَ مِنَ النَّاسِ» یا به اعتبار انزال است، کقوله: «صُحُفِ إِبْراهِیمَ وَ مُوسی»، در این جا هم سبق زمانی و هم رعایت فواصل است.

یا به اعتبار وجود و تکلیف است، قوله تعالی: «ارْکَعُوا وَ اسْجُدُوا»، «فَاغْسِلُوا وُجُوهَکُمْ وَ أَیْدِیَکُمْ»، «إِنَّ الصَّفا وَ الْمَرْوَهَ مِنْ شَعائِرِ اللَّهِ» یا سبق ذاتی است، قوله تعالی: «مَثْنی وَ ثُلاثَ وَ رُباعَ»، «ما یَکُونُ مِنْ نَجْوی ثَلاثَهٍ إِلَّا هُوَ رابِعُهُمْ» امّا تقدیم مثنی، در قوله تعالی: «أَنْ تَقُومُوا لِلَّهِ مَثْنی وَ فُرادی» برای ترغیب در جماعت است.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 329

7- سببیّت، مانند تقدیم عزیز بر حکیم، لانّه عزّ فحکم و تقدیم علیم بر حکیم زیرا اتقان ناشی از علم است «یُحِبُّ التَّوَّابِینَ وَ یُحِبُّ الْمُتَطَهِّرِینَ»، «لِکُلِّ أَفَّاکٍ أَثِیمٍ» زیرا سبب اثم، افک است «یَغُضُّوا مِنْ أَبْصارِهِمْ وَ یَحْفَظُوا فُرُوجَهُمْ» لانّ البصر داعیه الی الفرج.

8- بسیاری و کثرت، کقوله تعالی: «فَمِنْکُمْ کافِرٌ وَ مِنْکُمْ مُؤْمِنٌ» «فَمِنْهُمْ ظالِمٌ لِنَفْسِهِ وَ مِنْهُمْ مُقْتَصِدٌ وَ مِنْهُمْ سابِقٌ بِالْخَیْراتِ»، «السَّارِقُ وَ السَّارِقَهُ»، «الزَّانِیَهُ وَ الزَّانِی»، و در حدیث قدسی: «سبقت رحمتی غضبی»، «إِنَّ مِنْ أَزْواجِکُمْ وَ أَوْلادِکُمْ عَدُوًّا لَکُمْ» «أَنَّما أَمْوالُکُمْ وَ أَوْلادُکُمْ فِتْنَهٌ».

9- ترقّی از پائین به بالا، قوله تعالی: «أَ لَهُمْ أَرْجُلٌ یَمْشُونَ بِها أَمْ لَهُمْ أَیْدٍ یَبْطِشُونَ بِها».

10- تدلّی از بالا به پائین، قوله تعالی: «لا تَأْخُذُهُ سِنَهٌ وَ لا نَوْمٌ»، «لا یُغادِرُ صَغِیرَهً وَ لا کَبِیرَهً» «لَنْ یَسْتَنْکِفَ الْمَسِیحُ أَنْ یَکُونَ عَبْداً لِلَّهِ وَ لَا الْمَلائِکَهُ الْمُقَرَّبُونَ».

و برخی علل دیگر، مانند: اعجب بودن، رعایت فواصل، افاده حصر

برای اختصاص، تفنّن در اسالیب بیان و امثال آنها.

امثال قرآن

یکی از مهمّات در فهم قرآن، فهم امثال وارده در قرآن و تدبّر در آنهاست، باید قطع و یقین داشت که همه اجزای قرآن سزاوار تدبّر، موشکافی و استقصای در تحقیق است و از آن جمله، مثالهای وارد در قرآن تا آن جا که خداوند متعال بر ما

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 330

منّت گذارد و فرمود: «وَ ضَرَبْنا لَکُمُ الْأَمْثالَ» و آن را مایه و پایه فهم و تذکّر قرار داده و فرموده است: «وَ لَقَدْ ضَرَبْنا لِلنَّاسِ فِی هذَا الْقُرْآنِ مِنْ کُلِّ مَثَلٍ لَعَلَّهُمْ یَتَذَکَّرُونَ» و تعقل مثل را از غیر عالم، نفی فرمود، قوله تعالی: «وَ تِلْکَ الْأَمْثالُ نَضْرِبُها لِلنَّاسِ وَ ما یَعْقِلُها إِلَّا الْعالِمُونَ».

و این هشداری مهمّ است: آیا تعقّل مثل چه مقدّماتی دارد که جز علما آن را درک نمی کنند؟.

مثل برای تقریب مراد به عقل، و تصویر مراد به صورتی محسوس است، زیرا تصویر اشخاص در ذهن ثابت تر است و برای فهم مراد، حواسّ ظاهر نیز به کار می افتد.

در حقیقت مثل زدن برای تشبیه خفی به جلی و شاهد به غایب است.

بیهقی از پیغمبر اکرم نقل می کند که فرمود:

«انّ القرآن نزل علی خمسه اوجه: حلال و حرام و محکم و متشابه و امثال؛ فاعملوا بالحلال و اجتنبوا الحرام و اتّبعوا المحکم و آمنوا بالمتشابه و اعتبروا بالامثال».

شافعی، علم به امثال قرآن را برای مجتهد واجب دانسته است.

زرکشی در برهان گوید: از حکمتهای امثال، تعلیم بیان است که از خصایص شریعت مقدّسه اسلام است.

زمخشری گفته: مثل می آورند تا معنی کشف گردد پس اگر ممثّل له، عظیم باشد ممثّل به، هم عظیم خواهد بود

و اگر حقیر باشد حقیر.

اثر مثل در بیان دلیل و جایگزینی آن قابل انکار نیست، کتابهای آسمانی ویژه

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 331

قرآن مجید و کلام انبیا ویژه پیغمبر اسلام سرشار از امثال است، امثله قرآن بر دو قسم است:

اوّل: مثالهای ظاهری که به آن تصریح شده است، کقوله تعالی: «مَثَلُهُمْ کَمَثَلِ الَّذِی اسْتَوْقَدَ ناراً فَلَمَّا أَضاءَتْ ما حَوْلَهُ ذَهَبَ اللَّهُ بِنُورِهِمْ وَ تَرَکَهُمْ فِی ظُلُماتٍ لا یُبْصِرُونَ ... أَوْ کَصَیِّبٍ مِنَ السَّماءِ فِیهِ ظُلُماتٌ وَ رَعْدٌ وَ بَرْقٌ یَجْعَلُونَ أَصابِعَهُمْ فِی آذانِهِمْ مِنَ الصَّواعِقِ حَذَرَ الْمَوْتِ وَ اللَّهُ مُحِیطٌ بِالْکافِرِینَ یَکادُ الْبَرْقُ یَخْطَفُ أَبْصارَهُمْ کُلَّما أَضاءَ لَهُمْ مَشَوْا فِیهِ وَ إِذا أَظْلَمَ عَلَیْهِمْ قامُوا وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ لَذَهَبَ بِسَمْعِهِمْ وَ أَبْصارِهِمْ إِنَّ اللَّهَ عَلی کُلِّ شَیْ ءٍ قَدِیرٌ».

در این آیات مبارک، دو مثال برای منافقین آورده شده است یکی به آتش و دیگری به باران و هر دو مثال مرکّبند و ممثّل به، وضع کلّی ترکیبی آنهاست، در مثال اوّل آمده است که منافقان مانند کسی هستند که در تلاش افروختن آتش است، آتش او ضعیف است و به ندرت پیرامون او را روشن می کند و آنگاه که اندک روشن ساخت، ناگهان خداوند نور ایشان را خاموش و تباه می کند و ایشان را سرگردان و نابینا در ظلماتی تودرتو رها می سازد.

حال، اوّل در ممثّل به دقّت کنیم و ترکیب آن را دریابیم، شخصی را مجسّم کنیم که در تلاش روشن کردن آتشی است و چون کلمه استوقد به جای اوقد به کار رفته است می دانیم که وسیله اش ناچیز و نتیجه کارش ناچیز و شعاع عملش ناچیز و خودش هم به ناچیز بودن کارش

آگاه است زیرا همیشه بیم و ضعفی ملازم نفس اوست، درنگ آن روشنایی ناچیز هم ناچیز است، هنوز جایی را ندیده و کاری انجام نداده، نورش خاموش می شود و خودش حیران، در تاریکی های سختی فرو می رود

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 332

که یکی از آن ظلمات تودرتو سرگردانی و نومیدی اوست که نابینایی چشم را شدیدتر می کند، این است مجملی از ترسیم و تصویر ممثّل به، امّا ممثّل له، که حال منافقین است نیّت پلید و ناچیز آنهاست در کارشکنی به وسایلی ناچیز از ریاکاری و سخن چینی و شایعه پراکنی و درحالی که می دانند ابزار کارشان ناچیز است تا اندکی ضعف در جانب مؤمنین گمان بردند امیدوار می شوند که عمل ایشان مؤثّر است امّا به زودی ظلمتی که ناشی از ضعف کید ایشان است ایشان را فرا می گیرد و سرگردان می شوند. و از این نوع مثالهای مصرّح به، در قرآن مجید بسیار است که باید برای فهم آنها از کتب تفسیری که در علوم بیانی قرآن تحقیق دارند مراجعه نمود و نیز از تدبّر استمداد کرد.

دوّم، از اقسام امثله قرآن، امثله کامنه است که هرچند صریح نیست امّا امثالی از آن استنباط می شود، مثلا خیر الامور اوساطها از آیات زیر:

«لا فارِضٌ وَ لا بِکْرٌ عَوانٌ بَیْنَ ذلِکَ»، «وَ الَّذِینَ إِذا أَنْفَقُوا لَمْ یُسْرِفُوا وَ لَمْ یَقْتُرُوا وَ کانَ بَیْنَ ذلِکَ قَواماً»، «وَ لا تَجْعَلْ یَدَکَ مَغْلُولَهً إِلی عُنُقِکَ وَ لا تَبْسُطْها کُلَّ الْبَسْطِ».

و قوله تعالی: «وَ لا تَجْهَرْ بِصَلاتِکَ وَ لا تُخافِتْ بِها وَ ابْتَغِ بَیْنَ ذلِکَ سَبِیلًا».

و برای مثل من جهل شیئا عاداه، قوله تعالی: «بَلْ کَذَّبُوا بِما لَمْ یُحِیطُوا بِعِلْمِهِ»، «وَ إِذْ لَمْ یَهْتَدُوا بِهِ

فَسَیَقُولُونَ هذا إِفْکٌ قَدِیمٌ».

و برای مثل اتقّ شرّ من احسنت الیه، قوله تعالی: «وَ ما نَقَمُوا إِلَّا أَنْ أَغْناهُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ مِنْ فَضْلِهِ».

و برای لیس الخبر کالعیان، قوله تعالی: «أَ وَ لَمْ تُؤْمِنْ قالَ بَلی وَ لکِنْ لِیَطْمَئِنَّ قَلْبِی».

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 333

و برای فی الحرکات البرکات، قوله تعالی: «وَ مَنْ یُهاجِرْ فِی سَبِیلِ اللَّهِ یَجِدْ فِی الْأَرْضِ مُراغَماً کَثِیراً وَ سَعَهً».

و برای کما تدین تدان، قوله تعالی: «مَنْ یَعْمَلْ سُوءاً یُجْزَ بِهِ».

و برای لا یلدغ المؤمن من جحر مرّتین، قوله تعالی: «هَلْ آمَنُکُمْ عَلَیْهِ إِلَّا کَما أَمِنْتُکُمْ عَلی أَخِیهِ مِنْ قَبْلُ».

و برای من اعان ظالما سلّطه اللّه علیه، قوله تعالی: «کُتِبَ عَلَیْهِ أَنَّهُ مَنْ تَوَلَّاهُ فَأَنَّهُ یُضِلُّهُ وَ یَهْدِیهِ إِلی عَذابِ السَّعِیرِ».

و برای لا تلد الحیّه الّا الحیّه، قوله تعالی: «وَ لا یَلِدُوا إِلَّا فاجِراً کَفَّاراً».

و برای للحیطان آذان، قوله تعالی: «وَ فِیکُمْ سَمَّاعُونَ لَهُمْ».

و برای الجاهل مرزوق و العالم محروم، قوله تعالی: «مَنْ کانَ فِی الضَّلالَهِ فَلْیَمْدُدْ لَهُ الرَّحْمنُ مَدًّا».

و برای الحلال لا یأتیک إلّا قوتا و الحرام لا یأتیک الّا جزافا، قوله تعالی:

«إِذْ تَأْتِیهِمْ حِیتانُهُمْ یَوْمَ سَبْتِهِمْ شُرَّعاً وَ یَوْمَ لا یَسْبِتُونَ لا تَأْتِیهِمْ».

فایده: جعفر بن شمس الخلافه در کتاب آداب، باب مخصوصی برای الفاظی از قرآن که جاری مجرای مثلند باز کرده است و این نوع از بدیع، ارسال المثل نام دارد و از آن جمله:

1- «لَیْسَ لَها مِنْ دُونِ اللَّهِ کاشِفَهٌ».

2- «لَنْ تَنالُوا الْبِرَّ حَتَّی تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ».

3- «الْآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ».

4- «وَ ضَرَبَ لَنا مَثَلًا وَ نَسِیَ خَلْقَهُ».

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 334

5- «ذلِکَ بِما قَدَّمَتْ یَداکَ».

6- «قُضِیَ الْأَمْرُ الَّذِی فِیهِ تَسْتَفْتِیانِ».

7- «أَ لَیْسَ الصُّبْحُ بِقَرِیبٍ».

8-

«وَ حِیلَ بَیْنَهُمْ وَ بَیْنَ ما یَشْتَهُونَ».

9- «لِکُلِّ نَبَإٍ مُسْتَقَرٌّ».

10- «وَ لا یَحِیقُ الْمَکْرُ السَّیِّئُ إِلَّا بِأَهْلِهِ».

11- «قُلْ کُلٌّ یَعْمَلُ عَلی شاکِلَتِهِ».

12- «وَ عَسی أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ».

13- «کُلُّ نَفْسٍ بِما کَسَبَتْ رَهِینَهٌ».

14- «ما عَلَی الرَّسُولِ إِلَّا الْبَلاغُ».

15- «ما عَلَی الْمُحْسِنِینَ مِنْ سَبِیلٍ».

16- «هَلْ جَزاءُ الْإِحْسانِ إِلَّا الْإِحْسانُ».

17- «کَمْ مِنْ فِئَهٍ قَلِیلَهٍ غَلَبَتْ فِئَهً کَثِیرَهً».

18- «آلْآنَ وَ قَدْ عَصَیْتَ قَبْلُ».

19- «تَحْسَبُهُمْ جَمِیعاً وَ قُلُوبُهُمْ شَتَّی».

20- «وَ لا یُنَبِّئُکَ مِثْلُ خَبِیرٍ».

21- «کُلُّ حِزْبٍ بِما لَدَیْهِمْ فَرِحُونَ».

22- «وَ لَوْ عَلِمَ اللَّهُ فِیهِمْ خَیْراً لَأَسْمَعَهُمْ».

23- «وَ قَلِیلٌ مِنْ عِبادِیَ الشَّکُورُ».

24- «لا یُکَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً إِلَّا وُسْعَها».

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 335

25- «لا یَسْتَوِی الْخَبِیثُ وَ الطَّیِّبُ».

26- «ظَهَرَ الْفَسادُ فِی الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ».

27- «ضَعُفَ الطَّالِبُ وَ الْمَطْلُوبُ».

28- «لِمِثْلِ هذا فَلْیَعْمَلِ الْعامِلُونَ».

29- «وَ قَلِیلٌ ما هُمْ».

30- «فَاعْتَبِرُوا یا أُولِی الْأَبْصارِ».

و چه بسا الفاظ دیگری باشد، چون قرآن مجید بحر عمیق لا ینفد است و عجایب آن به احصا درنمی آید.

و این بخش نمونه بسیار اندکی بود از آنچه علمای تفسیر و بیان، از قرآن مجید دریافت نموده و انگشتی از دریا تر ساخته اند.

طالبین، به کتابهای البرهان زرکشی، الاتقان سیوطی، دلائل الاعجاز جرجانی، اعجاز القرآن رمّانی، خطابی و باقلانی، کشّاف زمخشری و امثال آنها که نمونه عنایت و تلاش علمای اسلام- شکر اللّه مساعیهم- می باشند رجوع فرمایند و نیز از اخلاص و تدبّر خود استمداد نمایند.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 337

بخش سوم مسائل متفرقه

اشاره

و التمسوا عجائبه

برای دریافت شگفتیهای قرآن تلاش کنید

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 339

غیر از آنچه تابه حال گفتیم، مسایل پراکنده ای در علوم القرآن هست که دانستن آنها بر مفسّر واجب است زیرا در فهم قرآن و مراد

اللّه، دخیلند و ما آنها را به نام قواعدی در تفسیر می نامیم و به طور اجمال از آنها یاد می کنیم.

قاعده اوّل در احکام ضمایر

اشاره

ابن انباری درباره ضمایر واقع در قرآن دو مجلّد پرداخته است.

اصل وضع ضمیر برای اختصار است و به همین جهت ضمیر هم در قوله تعالی: «أَعَدَّ اللَّهُ لَهُمْ مَغْفِرَهً وَ أَجْراً عَظِیماً» متعاقب قوله تعالی: «إِنَّ الْمُسْلِمِینَ وَ الْمُسْلِماتِ وَ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْمُؤْمِناتِ» الآیه، در سوره احزاب جایگزین نیست کلمه است اگر به آنها تصریح می شد.

تا زمانی که ممکن است ضمیر متّصل آورد، منفصل آورده نمی شود، و جاهایی که آوردن ضمیر متّصل متعذّر است عبارتند از:

1- در ابتدا، مانند قوله تعالی: «إِیَّاکَ نَعْبُدُ وَ إِیَّاکَ نَسْتَعِینُ».

2- بعد از الّا، قوله تعالی: «أَمَرَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِیَّاهُ».

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 340

تنبیه: ضمیر ناچار باید مرجعی داشته باشد

اشاره

که به آن عود کند و باید آن مرجع ملفوظ، مطابق و سابق باشد، مانند قوله تعالی: «وَ نادی نُوحٌ ابْنَهُ»، «وَ عَصی آدَمُ رَبَّهُ»، «إِذا أَخْرَجَ یَدَهُ لَمْ یَکَدْ یَراها» یا متضمّن باشد معنایی را که آن معنی مرجع باشد، کقوله تعالی: «اعْدِلُوا هُوَ أَقْرَبُ لِلتَّقْوی» که عاید است به عدل که اعدلوا متضمّن آن است.

و قوله تعالی: «وَ إِذا حَضَرَ الْقِسْمَهَ أُولُوا الْقُرْبی وَ الْیَتامی وَ الْمَساکِینُ فَارْزُقُوهُمْ مِنْهُ» أی من المقسوم زیرا قسمت بر آن دلالت می کند یا به التزام دلالت کند بر مرجع، قوله تعالی: «فَمَنْ عُفِیَ لَهُ مِنْ أَخِیهِ شَیْ ءٌ فَاتِّباعٌ بِالْمَعْرُوفِ وَ أَداءٌ إِلَیْهِ بِإِحْسانٍ» که فعل عفی التزاما دلالت دارد بر فاعل آن که عافی باشد و همان مرجع ضمیر است و نیز قوله تعالی: «إِنَّا أَنْزَلْناهُ فِی لَیْلَهِ الْقَدْرِ» أی انزلنا القرآن، زیرا انزال التزاما بر آن دلالت دارد.

گاهی مرجع ضمیر متأخّر است لفظا نه رتبه و مطابق است، قوله تعالی:

«فَأَوْجَسَ فِی نَفْسِهِ خِیفَهً مُوسی»، «وَ

لا یُسْئَلُ عَنْ ذُنُوبِهِمُ الْمُجْرِمُونَ»، «فَیَوْمَئِذٍ لا یُسْئَلُ عَنْ ذَنْبِهِ إِنْسٌ وَ لا جَانٌّ». و گاهی رتبه هم متأخّر است و آن در مورد ضمیر شأن و قصّه، نعم و بئس و تنازع می باشد. گاهی متأخّر است و به دلالت التزام بر آن دلالت می کند، قوله تعالی: «فَلَوْ لا إِذا بَلَغَتِ الْحُلْقُومَ»، «کَلَّا إِذا بَلَغَتِ التَّراقِیَ» ضمیر بلغت مقدّم شده بر مرجع خود که روح یا نفس است به دلالت التزام، زیرا روح است که در وقت سکرات موت به حلقوم می رسد و قوله تعالی: «حَتَّی تَوارَتْ

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 341

بِالْحِجابِ» أی الشّمس.

گاهی هم سیاق بر مرجع دلالت دارد و حذف آن اعتمادا بر فهم سامع است، قوله تعالی: «کُلُّ مَنْ عَلَیْها فانٍ» أی علی الارض، قوله تعالی: «ما تَرَکَ عَلی ظَهْرِها مِنْ دَابَّهٍ» و قوله تعالی: «وَ لِأَبَوَیْهِ» أی المیّت و حال آن که ذکری از او نشده است.

گاهی ضمیر عاید می شود به لفظ مذکور نه به معنی آن، کقوله تعالی: «وَ ما یُعَمَّرُ مِنْ مُعَمَّرٍ وَ لا یُنْقَصُ مِنْ عُمُرِهِ» أی عمر معمّر آخر.

و گاهی عاید می شود به بعض آنچه گفته شد، کقوله تعالی: «یُوصِیکُمُ اللَّهُ فِی أَوْلادِکُمْ» الی قوله «فَإِنْ کُنَّ نِساءً» و قوله «وَ بُعُولَتُهُنَّ أَحَقُّ بِرَدِّهِنَّ» بعد از قوله تعالی: «وَ الْمُطَلَّقاتُ» زیرا آن خاصّ است به رجعیّات، درحالی که مرجع عام است در رجعیّات و غیر ایشان.

و گاهی به معنی عاید می شود، کقوله تعالی در آیه کلاله «فَإِنْ کانَتَا اثْنَتَیْنِ» درحالی که قبلا از مثنایی یاد نشد، تا به آن عاید گردد. اخفش گوید: چون لفظ کلاله بر واحد، اثنین و جمع اطلاق می شود، ضمیر راجع به آن را تثینه

آورد حملا بر اطلاق کلاله، مانند: ضمیر جمع که برای من موصوله استعمال می شود حملا بر یکی از اطلاقات آن که جمع است.

گاهی عاید می شود بر لفظ چیزی و مراد جنس آن است به قول زمخشری، کقوله تعالی: «إِنْ یَکُنْ غَنِیًّا أَوْ فَقِیراً فَاللَّهُ أَوْلی بِهِما» أی بجنس الفقیر و الغنیّ.

گاهی دو چیز ذکر می شود و ضمیر راجع به یکی از آنهاست که غالبا دوّمی آنهاست، کقوله تعالی: «وَ اسْتَعِینُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاهِ وَ إِنَّها لَکَبِیرَهٌ إِلَّا عَلَی الْخاشِعِینَ» که ضمیر راجع است به صلاه اگرچه گفته اند راجع است به استعانت

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 342

مفاد از «اسْتَعِینُوا» و قوله تعالی: «هُوَ الَّذِی جَعَلَ الشَّمْسَ ضِیاءً وَ الْقَمَرَ نُوراً وَ قَدَّرَهُ مَنازِلَ» أی القمر زیرا قمر است که منازلش تقدیر شهور می کند.

و قوله تعالی: «وَ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَحَقُّ أَنْ یُرْضُوهُ» أی یرضوهما و چون رضای رسول همان رضای خداوند است مفرد آمد.

گاهی ضمیر مثنّی است امّا راجع به یکی از آنهاست، مانند قوله تعالی:

«یَخْرُجُ مِنْهُمَا اللُّؤْلُؤُ وَ الْمَرْجانُ» و حال آن که از بحر شیرین به عمل می آید بنا به قول قدما.

گاهی ضمیر به چیزی متّصل است امّا برای غیر آن است کقوله تعالی: «وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ سُلالَهٍ مِنْ طِینٍ» یعنی آدم و بعد از آن «ثُمَّ جَعَلْناهُ نُطْفَهً فِی قَرارٍ مَکِینٍ» یعنی ولده و آن را استخدام گویند.

و از آن است قوله تعالی: «لا تَسْئَلُوا عَنْ أَشْیاءَ إِنْ تُبْدَ لَکُمْ تَسُؤْکُمْ» بعد از آن آمده «قَدْ سَأَلَها قَوْمٌ مِنْ قَبْلِکُمْ» أی اشیاء اخر که از لفظ اشیاء سابق معلوم می شود.

گاهی ضمیر عاید می شود بر ملابس مرجع خودش، کقوله تعالی: «إِلَّا عَشِیَّهً أَوْ

ضُحاها» أی ضحی یومها نه ضحی العشیّه زیرا عشیّه ضحی ندارد.

گاهی ضمیر راجع می شود به غیر مشاهد محسوس، کقوله تعالی: «إِذا قَضی أَمْراً فَإِنَّما یَقُولُ لَهُ کُنْ فَیَکُونُ» مرجع امر است که در ظرف قضا موجود نیست امّا چون در علم اللّه هست مانند مشاهد محسوس است.

قاعده: اصل آن است که ضمیر به اقرب مذکورات عاید شود و به همین جهت مفعول اوّل در قوله تعالی: «وَ کَذلِکَ جَعَلْنا لِکُلِّ نَبِیٍّ عَدُوًّا شَیاطِینَ الْإِنْسِ وَ الْجِنِّ یُوحِی بَعْضُهُمْ إِلی بَعْضٍ» مؤخّر شده است تا ضمیر به آن عاید گردد زیرا

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 343

نزدیکتر است به ضمیر یعنی: الشیاطین یوحی بعضهم.

مگر آن جا که مضاف و مضاف الیه باشند، کقوله تعالی: «وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَهَ اللَّهِ لا تُحْصُوها» که مرجع نعمت است زیرا مضاف است و مخبر عنه.

گاهی به مضاف الیه عاید می شود، کقوله تعالی: «لَعَلِّی أَطَّلِعُ إِلی إِلهِ مُوسی وَ إِنِّی لَأَظُنُّهُ مِنَ الْکاذِبِینَ» أی أظنّ موسی.

و اختلاف شده است در قوله تعالی: «إِلَّا أَنْ یَکُونَ مَیْتَهً أَوْ دَماً مَسْفُوحاً أَوْ لَحْمَ خِنزِیرٍ فَإِنَّهُ رِجْسٌ» بعضی آن را عاید به لحم دانسته اند و بعضی به خنزیر، و بعضی آن را عاید به لحم الخنزیر می دانند امّا شیخ طوسی در تبیان مرجع آن را ما تقدّم ذکره می داند زیرا ضمیر مذکّر آمده و این وجه احسن است.

قاعده: اگر در جایی چند ضمیر بود، اصل آن است که مرجع آنها واحد باشد تا باعث تشتّت فهم نگردد و به همین جهت است که زمخشری بر آنکه در قوله تعالی: «أَنِ اقْذِفِیهِ فِی التَّابُوتِ فَاقْذِفِیهِ فِی الْیَمِّ» ضمیر را در اقذفیه اوّل عاید به موسی و

در دوّم عاید به تابوت دانسته عیب گرفته است و آن را تنافری در قرآن می داند زیرا آن را از حدّ اعجاز خارج می کند.

همچنان که در قوله تعالی: «لِتُؤْمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ تُعَزِّرُوهُ وَ تُوَقِّرُوهُ وَ تُسَبِّحُوهُ» ضمایر همه راجعند به اللّه، و مراد از تعزیر، تعزیر دین او و رسول اوست.

و گاهی هم از این اصل خارج می شود، کقوله تعالی: «وَ لا تَسْتَفْتِ فِیهِمْ مِنْهُمْ أَحَداً» در این جا ضمیر فیهم عاید است به اصحاب کهف و ضمیر منهم به یهود و همچنین قوله تعالی: «وَ لَمَّا جاءَتْ رُسُلُنا لُوطاً سِی ءَ بِهِمْ وَ ضاقَ بِهِمْ ذَرْعاً» ابن عبّاس گفته: أی ساء ظنّا بقومه و ضاق ذرعا باضیافه.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 344

و در قوله تعالی: «إِلَّا تَنْصُرُوهُ فَقَدْ نَصَرَهُ اللَّهُ» دوازده ضمیر هست همه عایدند به رسول اللّه، مگر ضمیر علیه در «فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَکِینَتَهُ عَلَیْهِ» که عاید است به صاحبش، و همچنین ضمیر جعل که عاید است به اللّه تعالی.

امّا گفته زجّاج که مرجع آن را هم، رسول اللّه می داند موافق اصل است زیرا همه مراجع ضمایر در این آیه رسول اللّه است و این ضمیر هم در وسط آنهاست نه در طرف، تا قابل قبول باشد.

گاهی میان ضمایر اختلاف هست برای عدم تنافر، کقوله تعالی: «مِنْها أَرْبَعَهٌ حُرُمٌ» به تناسب اثنا عشر در «إِنَّ عِدَّهَ الشُّهُورِ عِنْدَ اللَّهِ اثْنا عَشَرَ شَهْراً» و بعد از آن قوله تعالی: «فَلا تَظْلِمُوا فِیهِنَّ أَنْفُسَکُمْ» به صیغه جمع آمده است برای تناسب با اربعه.

تنبیه: ابن هشام گفته تا جایی که ممکن است بر غیر ضمیر شأن حمل شود،

بر آن نباید حمل شود و به همین جهت قول زمخشری را تضعیف کرده است که در قوله تعالی: «إِنَّهُ یَراکُمْ» گفته:

اسم انّ ضمیر شأن است و اولی آن است که ضمیر باشد برای شیطان یعنی انّ الشّیطان یراکم و مؤیّد قول او قراءت و قبیله به نصب است و حال آن که بر ضمیر شأن، عطف نمی شود.

قاعده: غالبا بر جمع زنان، ضمیر عاید نمی شود مگر به صیغه جمع، خواه جمع قلّه باشد یا کثره، کقوله تعالی: «وَ الْوالِداتُ یُرْضِعْنَ»، «وَ الْمُطَلَّقاتُ یَتَرَبَّصْنَ».

به طور افراد هم آمده است قوله تعالی: «وَ أَزْواجٌ مُطَهَّرَهٌ» و نگفت مطّهرات.

امّا در غیر عاقل، غالب آن است که در جمع کثره مفرد می آید و در جمع قلّه جمع و هر دو در قوله تعالی: «إِنَّ عِدَّهَ الشُّهُورِ عِنْدَ اللَّهِ اثْنا عَشَرَ شَهْراً» تا قوله تعالی:

«مِنْها أَرْبَعَهٌ حُرُمٌ» تا این جا به صیغه افراد برای شهور که جمع کثره است آمد، آنگاه در قوله تعالی: «فَلا تَظْلِمُوا فِیهِنَّ أَنْفُسَکُمْ» جمع آمده برای اربعه حرم که

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 347

جمع قلّه است.

فرّاء برای علّت آن، نکته ظریفی گفته و آن این است که؛ چون ممیّز جمع کثره که مازاد عشره و کمتر از آن است واحد است ضمیر را مفرد آورده و با جمع قلّه که عشره و کمتر از آن است، چون ممیّز جمع است ضمیر را هم جمع آورده است.

قاعده: اگر در مورد ضمیری مراعات لفظ و معنی با هم جمع شد باید ابتدا به لفظ نمود و طریق قرآن همین است، قوله تعالی: «وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ یَقُولُ» مفرد آمد به اعتبار لفظ، آنگاه در قوله تعالی: «وَ ما هُمْ بِمُؤْمِنِینَ» جمع آمده به اعتبار معنی و همچنین قوله تعالی: «وَ مِنْهُمْ مَنْ یَسْتَمِعُ إِلَیْکَ وَ جَعَلْنا عَلی قُلُوبِهِمْ»، «وَ مِنْهُمْ

مَنْ یَقُولُ ائْذَنْ لِی وَ لا تَفْتِنِّی أَلا فِی الْفِتْنَهِ سَقَطُوا».

شیخ علم الدّین عراقی گوید: فقط یک مورد در قرآن هست که ابتدا رعایت معنی برای مطابقت ضمیر شده است و آن قوله تعالی: «وَ قالُوا ما فِی بُطُونِ هذِهِ الْأَنْعامِ خالِصَهٌ لِذُکُورِنا وَ مُحَرَّمٌ عَلی أَزْواجِنا» خالصه را مؤنّث آورده حملا بر معنی ما آنگاه به مراعات لفظ مذکّر آورده و گفته: و محرّم.

ابن حاجب در امالی گفته است: هرگاه بر لفظ حمل شود جایز است بعد از آن حمل بر معنی، امّا اگر حمل بر معنی شود حمل بر لفظ بعد از آن ضعیف است زیرا معنی اقوی از لفظ است و رجوع به آن بعد از اعتبار به لفظ روا است، امّا بعد از اعتبار معنی که اقوی است، رجوع به لفظ، رجوع از اقوی به اضعف است در قوله تعالی: «وَ مَنْ یَعْشُ عَنْ ذِکْرِ الرَّحْمنِ نُقَیِّضْ لَهُ شَیْطاناً فَهُوَ لَهُ قَرِینٌ وَ إِنَّهُمْ لَیَصُدُّونَهُمْ عَنِ السَّبِیلِ وَ یَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ مُهْتَدُونَ».

ابو حیّان در بحر محیط گوید: مرجع له در نقیّض له، من موصوله است

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 348

و ضمیر مفرد به اعتبار لفظ من است و در «وَ إِنَّهُمْ لَیَصُدُّونَهُمْ» هر دو ضمیر ظاهر هم راجعند به من به اعتبار معنی، و ضمیر مستتر یصدّون عاید است به شیطان، به اعتبار اهمیّت اغوای او، و نیز ملازم بودن با هر بدکاره شیطانی و جمع آمدن آن به اعتبار معنی است.

امّا ابن عطیّه ضمیر انّهم را عاید به شیطان می داند و همچنین ضمیر مستتر در یصدّون را و ضمیر ظاهر هم در یصدّون را عاید به من می داند به اعتبار

معنی، و شیخ طوسی در تبیان هم همین رأی را دارد.

و قسمت بعد از آن قوله تعالی: «حَتَّی إِذا جاءَنا» هم مرجعش من موصوله و افراد آن به اعتبار لفظ است.

ابن خالویه گفته است در کلام عرب رجوع به لفظ بعد از رجوع به معنی، یافت نمی شود مگر در یک جا که ابن مجاهد آن را استخراج نموده است و آن قوله تعالی: «وَ مَنْ یُؤْمِنْ بِاللَّهِ وَ یَعْمَلْ صالِحاً یُدْخِلْهُ جَنَّاتٍ» که در افعال یؤمن، یعمل و یدخل مفرد آورده پس از آن در قوله خالدین جمع آورد، و در آخر در قوله: «قَدْ أَحْسَنَ اللَّهُ لَهُ رِزْقاً» مفرد آورد.

ضمیر منفصل

ضمیر منفصل در محلّ رفع است و از حیث تکلّم، خطاب، غیبت، حضور، افراد و جمع مطابق ما قبل است و بعد از مبتدا یا چیزی که اصل آن مبتدا است واقع می شود و گفته شده بعد از خبری که اسم است، واقع می شود، کقوله تعالی:

«وَ أُولئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ»، «وَ إِنَّا لَنَحْنُ الصَّافُّونَ»، «کُنْتَ أَنْتَ الرَّقِیبَ عَلَیْهِمْ»، «تَجِدُوهُ عِنْدَ اللَّهِ هُوَ خَیْراً»، «إِنْ تَرَنِ أَنَا أَقَلَّ مِنْکَ مالًا وَ وَلَداً»، «هؤُلاءِ بَناتِی هُنَّ أَطْهَرُ لَکُمْ».

و اخفش جایز دانسته است که میان حال و ذو الحال واقع شود و قراءت «هُنَّ أَطْهَرُ لَکُمْ» به نصب را از این باب شمرده است. جرجانی وقوع آن را قبل از

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 345

مضارع جایز شمرده است و قوله تعالی: «إِنَّهُ هُوَ یُبْدِئُ وَ یُعِیدُ» را از آن باب می داند و ابو البقاء «وَ مَکْرُ أُولئِکَ هُوَ یَبُورُ» را از جمله موارد قبلی می داند.

ضمیر فصل، محلّی از اعراب ندارد و سه فایده دارد:

اوّل- اعلام به اینکه ما

بعد آن خبر است نه تابع.

دوّم- تأکید، و به همین جهت کوفیّون آن را دعامه نامیده اند زیرا کلام را استوار می کند و بعضی ابتناء بر این گفته اند: که میان ضمیر فصل و خودش جمع نمی شود پس نمی توان گفت: زید نفسه هو الفاضل.

سوّم- اختصاص، زمخشری گفته است هر سه در قوله تعالی: «وَ أُولئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ» هست هم افاده می دهد که ما بعد آن خبر است نه صفت، هم تأکید می کند و هم افاده می دهد که مسند ثابت است برای مسند الیه لا غیر.

ضمیر شأن

ضمیر شأن و قصّه که ضمیر مجهول هم نامیده می شود.

ابن هشام در مغنی گوید: ضمیر شأن از پنج وجه، مخالف قیاس است:

1- عاید شدن آن به ما بعدش لزوما، زیرا جایز نیست جمله مفسّره یا قسمتی از آن بر ضمیر شأن مقدّم شود.

2- آن که مفسّره آن نمی آید مگر جمله.

3- آن که تابعی به دنبال آن نمی آید، نه مؤکّد می شود، نه چیزی بر آن عطف می گردد و نه از آن بدل می آید.

4- آن که عمل نمی کند در آن مگر ابتدا و ناسخش.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 346

5- همیشه ملازم افراد است.

از مثالهای آن «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ»، «فَإِذا هِیَ شاخِصَهٌ أَبْصارُ الَّذِینَ کَفَرُوا»، «فَإِنَّها لا تَعْمَی الْأَبْصارُ».

و فایده آن دلالت بر تعظیم و تفخیم مخبر عنه است که اوّلا به طور مبهم ذکر می شود آنگاه تفسیر می گردد.

قاعده در تذکیر و تأنیث

تأنیث، بر دو قسم است: حقیقی و غیر حقیقی.

در تأنیث حقیقی، غالبا تاء از فعل آن حذف نمی شود مگر آن که فاصله ای باشد و هرچند فاصله بیشتر باشد حذف احسن است و اثبات تاء در تأنیث حقیقی اولی است مادامی که جمع نباشد.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 349

امّا در غیر حقیقی، حذف با فصل احسن است، قوله تعالی: «فَمَنْ جاءَهُ مَوْعِظَهٌ مِنْ رَبِّهِ»، «قَدْ کانَ لَکُمْ آیَهٌ» و اگر فصل زیاد شد حذف نیکوتر می شود، قوله تعالی: «وَ أَخَذَ الَّذِینَ ظَلَمُوا الصَّیْحَهُ» امّا اثبات هم نیکو است، قوله تعالی:

«وَ أَخَذَتِ الَّذِینَ ظَلَمُوا الصَّیْحَهُ» و در سوره هود هر دو آمده است.

در اسمای اجناس دو وجه جایز است:

مذکّر بودن، حملا بر جنس و مؤنّث بودن حملا بر جماعه، کقوله تعالی:

«أَعْجازُ نَخْلٍ خاوِیَهٍ»، «أَعْجازُ نَخْلٍ مُنْقَعِرٍ»، «إِنَّ الْبَقَرَ تَشابَهَ عَلَیْنا» و «تَشابَهَتْ» هم

خوانده اند، «السَّماءُ مُنْفَطِرٌ بِهِ»، «إِذَا السَّماءُ انْفَطَرَتْ» «جاءَتْها رِیحٌ عاصِفٌ»، «وَ لِسُلَیْمانَ الرِّیحَ عاصِفَهً».

سؤال شده است که چه فرقی هست میان قوله تعالی: «فَمِنْهُمْ مَنْ هَدَی اللَّهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ حَقَّتْ عَلَیْهِ الضَّلالَهُ» و قوله تعالی: «فَرِیقاً هَدی وَ فَرِیقاً حَقَّ عَلَیْهِمُ الضَّلالَهُ». و جواب داده اند به دو وجه:

اوّل- لفظی، به این که در دوّمی حروف فاصل زیاد است و حذف در آن احسن است.

دوّم- معنوی، به این که در قوله تعالی: «مَنْ حَقَّتْ» رجوع به جماعت است و آن لفظا مؤنّث است به دلیل قوله تعالی: «وَ لَقَدْ بَعَثْنا فِی کُلِّ أُمَّهٍ رَسُولًا» تا آن جا که «وَ مِنْهُمْ مَنْ حَقَّتْ عَلَیْهِ الضَّلالَهُ» أی من تلک الامم و اگر می گفت و منهم من ضلّت، وجود تاء، متعیّن بود و چون دو کلام واحد و معنای آنها واحد است، اثبات تاء احسن است زیرا در معادل آن از حیث معنی نیز ثابت است.

امّا در قوله تعالی: «فَرِیقاً هَدی» فریق مذکّر است و اگر می گفت فریق ضلّوا

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 350

به غیر تاء بود «حَقَّ عَلَیْهِمُ الضَّلالَهُ» معنی در حکم آن است بنابراین بدون تاء آمد.

قاعده در تعریف و تنکیر

تنکیر اسبابی دارد به شرح زیر:

1- اراده وحدت، قوله تعالی: «وَ جاءَ مِنْ أَقْصَا الْمَدِینَهِ رَجُلٌ یَسْعی» أی رجل واحد و قوله تعالی: «ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا رَجُلًا فِیهِ شُرَکاءُ مُتَشاکِسُونَ وَ رَجُلًا سَلَماً لِرَجُلٍ».

2- اراده نوع، قوله تعالی: «هذا ذِکْرُ» نوع من الذّکر، «عَلی أَبْصارِهِمْ غِشاوَهٌ» أی نوع غریب من الغشاوه لا یتعاهده النّاس، «وَ لَتَجِدَنَّهُمْ أَحْرَصَ النَّاسِ عَلی حَیاهٍ» أی نوع منها.

گاهی در یک جا احتمال وحدت و نوعیّت هر دو می رود، کقوله تعالی: «وَ اللَّهُ خَلَقَ کُلَّ دَابَّهٍ مِنْ ماءٍ»

أی کل نوع من انواع الدواب من نوع من انواع الماء و کلّ فرد من افراد الدواب من فرد من افراد الماء.

3- به قصد تعظیم، به این معنی که اعظم است از تعیین و تعریف، قوله تعالی:

«فَأْذَنُوا بِحَرْبٍ مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ» أی بحرب ایّ حرب، «وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِیمٌ»، «وَ سَلامٌ عَلَیْهِ یَوْمَ وُلِدَ»، «سَلامٌ عَلی إِبْراهِیمَ».

4- برای تکثیر، کقوله تعالی: «أَ إِنَّ لَنا لَأَجْراً» أی اجرا وافرا، که احتمال تعظیم و تکثیر هر دو می دهد، «وَ إِنْ یُکَذِّبُوکَ فَقَدْ کُذِّبَتْ رُسُلٌ مِنْ قَبْلِکَ»، أی رسل عظام ذو عدد کثیر.

5- برای تحقیر و انحطاط شأن تا حدّی که شناخت او ممکن نیست، قوله

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 351

تعالی: «إِنْ نَظُنُّ إِلَّا ظَنًّا» أی ظنّا حقیرا لا یعبأ به و قوله: «مِنْ أَیِّ شَیْ ءٍ خَلَقَهُ» أی من شی ء حقیر مهین.

6- تقلیل، قوله تعالی: «وَ رِضْوانٌ مِنَ اللَّهِ أَکْبَرُ» أی رضوان قلیل منه تعالی اکبر من الجنّات، و زمخشری قوله تعالی: «سُبْحانَ الَّذِی أَسْری بِعَبْدِهِ لَیْلًا» را از این باب شمرده است أی لیلا قلیلا أی بعض لیل.

و بر آن ایراد کرده اند که تقلیل، ردّ جنس است به فردی از افرادش نه تنقیص به جزئی از اجزایش، امّا در عروس الافراح از آن جواب داده اند به این که لیل حقیقت در جمیع لیله نیست بلکه بر اجزاء آن هم لیل اطلاق می شود.

سکّاکی، از جمله اسباب تنکیر را، قصد تجاهل می داند گویی که شخصش ناشناس است، کقوله تعالی: «هَلْ نَدُلُّکُمْ عَلی رَجُلٍ یُنَبِّئُکُمْ» که کفّار تجاهل می کنند گویی او را نمی شناسند.

بعضی دیگر، قصد عموم در سیاق نفی را از اسباب تنکیر شمرده اند، قوله تعالی: «لا رَیْبَ فِیهِ»،

«فَلا رَفَثَ»، یا قصد عموم در سیاق شرط را، کقوله تعالی:

«وَ إِنْ أَحَدٌ مِنَ الْمُشْرِکِینَ اسْتَجارَکَ»، یا قصد عموم در سیاق امتنان را، کقوله تعالی: «وَ أَنْزَلْنا مِنَ السَّماءِ ماءً طَهُوراً» از اسباب تنکیر دانسته اند.

امّا تعریف، برای آن نیز اسبابی هست:

1- اضمار، زیرا مقام یا مقام تکلّم است یا خطاب یا غیبت و ضمیر در هر سه معرفه است.

2- علمیّت، زیرا آن را به عینه در ذهن حاضر می کند برای سامع به اسمی که مختصّ اوست، قوله تعالی: «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ»، «مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ».

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 352

3- تعظیم یا اهانت در مورد مقتضی، از مثال تعظیم ذکر یعقوب به لقب اسرائیل است زیرا به معنی صفوه اللّه است و از مثال اهانت، قوله تعالی: «تَبَّتْ یَدا أَبِی لَهَبٍ وَ تَبَّ».

4- تعریف به اشاره و احضار آن در ذهن برای تمییز کامل و محسوس، کقوله تعالی: «هذا خَلْقُ اللَّهِ فَأَرُونِی ما ذا خَلَقَ الَّذِینَ مِنْ دُونِهِ».

5- برای تعریض به دیرفهمی سامع در حدّی که چیزی را نمی فهمد مگر به اشاره حسّی و همین آیه برای مثال صالح است.

در قریب به هذا اشاره می شود و در بعید به ذلک و اولئک، ماذا أی ما ذلک.

و به قصد تحقیر در قریب، کقوله تعالی: «أَ هذَا الَّذِی یَذْکُرُ آلِهَتَکُمْ»، «أَ هذَا الَّذِی بَعَثَ اللَّهُ رَسُولًا»، «ما ذا أَرادَ اللَّهُ بِهذا مَثَلًا»، «وَ ما هذِهِ الْحَیاهُ الدُّنْیا إِلَّا لَهْوٌ».

و برای قصد تعظیم به بعد منال و درجه، کقوله تعالی: «ذلِکَ الْکِتابُ لا رَیْبَ فِیهِ».

و برای تنبیه بعد از ذکر مشار الیه به اوصاف ما قبلش به این که سزاوار است، کقوله تعالی: «أُولئِکَ عَلی هُدیً مِنْ رَبِّهِمْ

وَ أُولئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ».

و به موصولیّه برای کراهت تصریح ذکر اسم آن یا از جهت پوشیدن بر او یا از جهت اهانت او که در این صورت به الّذی یا امثال آن از افعال یا اقوالی که از او سر زده به جای نامش گفته می شود، کقوله تعالی: «وَ الَّذِی قالَ لِوالِدَیْهِ أُفٍّ لَکُما»، «وَ راوَدَتْهُ الَّتِی هُوَ فِی بَیْتِها».

گاهی هم آوردن موصول برای افاده عموم است، کقوله تعالی: «إِنَّ الَّذِینَ قالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا»، «وَ الَّذِینَ جاهَدُوا فِینا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنا»، «إِنَّ الَّذِینَ

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 353

یَسْتَکْبِرُونَ عَنْ عِبادَتِی سَیَدْخُلُونَ جَهَنَّمَ داخِرِینَ».

و برای اختصار، کقوله تعالی: «لا تَکُونُوا کَالَّذِینَ آذَوْا مُوسی فَبَرَّأَهُ اللَّهُ مِمَّا قالُوا» زیرا اگر نامهای ایشان را ذکر می کرد، به درازا می کشید و گمان نرود برای عموم است زیرا همه بنی اسرائیل چنان نگفته بودند.

و تعریف به الف و لام برای اشاره به معهودی خارجی یا ذهنی یا حضوری است یا برای استغراق است حقیقه یا مجازا یا برای تعریف ماهیّت است و مثالهای آنها در بخش معانی ادوات گفته شد.

تعریف، گاهی به اضافه است زیرا کوتاهتر می باشد یا برای تعظیم مضاف، کقوله تعالی: «إِنَّ عِبادِی لَیْسَ لَکَ عَلَیْهِمْ سُلْطانٌ»، «وَ لا یَرْضی لِعِبادِهِ الْکُفْرَ».

و یا برای قصد عموم، کقوله تعالی: «فَلْیَحْذَرِ الَّذِینَ یُخالِفُونَ عَنْ أَمْرِهِ» أی کلّ امر اللّه تعالی.

قاعده در افراد و جمع

یکی از مسایل افراد و جمع در قرآن در مورد ارض و سما است.

کلمه ارض در قرآن همه جا مفرد آمده ولی سما گاهی مفرد و گاهی جمع آمده است، و آن جا که ذکر ارضین لازم بود، فرمود: «وَ مِنَ الْأَرْضِ مِثْلَهُنَّ» آن جا که ذکر عظمت لازم بوده سما

را به جمع آورد، قوله تعالی: «سَبَّحَ لِلَّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ» أی جمیع سکّانها علی کثرتهم، «تُسَبِّحُ لَهُ السَّماواتُ» أی کلّ واحده علی اختلاف عددها «قُلْ لا یَعْلَمُ مَنْ فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ الْغَیْبَ إِلَّا اللَّهُ» زیرا مراد، نفی علم غیب است از هر کس که در هر آسمانی است.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 354

و آن جا که اراده جهت شده مفرد آورد، کقوله تعالی: «وَ فِی السَّماءِ رِزْقُکُمْ وَ ما تُوعَدُونَ»، «أَ أَمِنْتُمْ مَنْ فِی السَّماءِ أَنْ یَخْسِفَ بِکُمُ الْأَرْضَ» أی من فوقکم.

و مانند سما است ریح که هم مفرد آمد و هم جمع، هرجا نقمت بوده مفرد آمده است و هرجا رحمت بوده جمع آمده است و حدیثی هم نقل می کنند که در دعا فرمود:

«اللّهمّ اجعلها ریاحا و لا تجعلها ریحا».

امّا برخلاف این قاعده است، قوله تعالی: «وَ جَرَیْنَ بِهِمْ بِرِیحٍ طَیِّبَهٍ» و از آن دو جواب داده اند: اوّل: لفظی، که در این جا به رعایت مقابله است در «جاءَتْها رِیحٌ عاصِفٌ» و در مقابله چیزهایی روا است که در غیر آن روا نیست؛ دوّم: معنوی، و آن این است که برای حرکت کشتیهای شراعی یک باد لازم است که از یک جهت بوزد نه بادهای مختلف و آن باید طیّبه باشد نه عاصفه.

و از جمله آن کلمات، نور و ظلمت است؛ نور را مفرد و ظلمت را جمع آورد، قوله تعالی: «وَ جَعَلَ الظُّلُماتِ وَ النُّورَ» و آن مانند افراد سبیل حقّ و تعدّد سبیل باطل است، نور به منزله طریق حقّ است و ظلمت به منزله طرق باطل.

و همچنین است ولیّ برای مؤمنین و اولیا برای کفّار، قوله تعالی: «اللَّهُ

وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُوا یُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَی النُّورِ وَ الَّذِینَ کَفَرُوا أَوْلِیاؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَی الظُّلُماتِ».

و از جمله این کلمات، افراد نار و جمع جنّت است زیرا نار مادّه واحده است امّا جنّت و نعیم لا تعدّ و لا تحصی است «وَ لَهُمْ ما یَشْتَهُونَ» است.

و از این کلمات است افراد سمع و جمع بصر، زیرا متعلّق سمع اصوات است و متعلّق بصر الوان و اکوان.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 355

افراد صدیق و جمع شافعین در قوله تعالی: «فَما لَنا مِنْ شافِعِینَ وَ لا صَدِیقٍ حَمِیمٍ» از آن جهت است که شافعین بسیار و صدیق حمیم کم است.

کلمه الباب همیشه جمع آمده زیرا مفرد آن ثقیل است یعنی لبّ.

کلمات مشرق و مغرب هم مفرد آمده اند، هم تثنیه و هم جمع، مفرد به اعتبار تمایز و تعیّن و تثنیه به اعتبار مشرق و مغرب در صیف و شتا، و جمع به اعتبار تعدّد مشارق و مغارب در نقاط مختلف.

کلمه برّ جمع آن ابرار و کلمه بارّ جمع آن برره است و به همین جهت برای صفت بشر ابرار آمده و برای ملائکه برره آمده زیرا ابلغ از برّ است.

تعیین بعضی مفردها و جمعها

المنّ مفردی ندارد، السّلوی مفردی برای آن شنیده نشده، النّصاری جمع نصرانی یا نصیر است، العوان جمع عون، الهدی واحدی ندارد، الاعصار جمع عصیر، انصار جمع نصیر مانند اشراف و شریف، أزلام جمع زلم و گفته اند: زلم به ضمّ، مدرار جمعش مداریر، اساطیر واحدش اسطوره یا اسطار، الصّور جمع صوره، فرادی جمع فرد، قنوان جمع قنو و صنوان جمع صنو. و در لغت غیر از این دو لغتی نیست که جمع و مثنّای آن

واحد باشد.

حوایا جمع حاویه یا حاویا، نشر جمعش نشور، عضین جمع عضّه، عزین جمع عزه، مثانی جمع مثنی، تاره جمعش تارات، ایقاظا جمع یقظ، ارائک جمع اریکه، سریّ جمعش سریان، مانند: خصیّ و خصیان، اناء جمع انا به القصر مانند:

معی و بعضی گفته اند: مانند: قرد و بعضی گفته اند: انوه کفرقه، صیاصی جمع

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 356

صیصیه، منساه جمعش مناسی، حرور به فتح جمعش حرور به ضمّ، غرابیب جمع غربیب، اتراب جمع ترب، آلاء جمع الی کمعی و گفته اند: کقرد، التّراقی جمع ترقوه، امشاج جمع مشیج، الفاف جمع لفّ به کسر، العشار جمع عشر، الخنّس جمع خانسه، الکنّس جمع کانسه، الزّبانیه جمع زبنیه یا زابن یا زبانی، اشتات جمع شت و شتیت و ابابیل واحدی ندارد و گفته اند: واحدش ابول است مانند: عجول، یا ابلیل مانند: اکلیل.

قاعده در مقابله جمع با جمع

گاهی اقتضا مقابله هر فرد از این، با هر فرد از آن را دارد، کقوله تعالی:

«وَ اسْتَغْشَوْا ثِیابَهُمْ» أی استغشی کلّ فرد منهم ثوبه، «حُرِّمَتْ عَلَیْکُمْ أُمَّهاتُکُمْ» أی علی کلّ المخاطبین امّه، «یُوصِیکُمُ اللَّهُ فِی أَوْلادِکُمْ» أی کلّا فی اولاده، «وَ الْوالِداتُ یُرْضِعْنَ أَوْلادَهُنَّ» أی کل واحده ترضع ولدها.

و گاهی اقتضاء ثبوت جمع را برای هر فرد از افراد محکوم علیه می کند، کقوله تعالی: «فَاجْلِدُوهُمْ ثَمانِینَ جَلْدَهً».

و گاهی احتمال هر دو وجه در آن هست و محتاج دلیل برای تعیین است امّا مقابله جمع با مفرد غالب آن است که اقتضای تعمیم مفرد نمی کند.

امّا گاهی اقتضا می کند، مانند قوله تعالی: «وَ عَلَی الَّذِینَ یُطِیقُونَهُ فِدْیَهٌ طَعامُ مِسْکِینٍ» أی علی کلّ واحد لکلّ یوم طعام مسکین و قوله تعالی: «وَ الَّذِینَ یَرْمُونَ الْمُحْصَناتِ ثُمَّ لَمْ یَأْتُوا بِأَرْبَعَهِ شُهَداءَ

فَاجْلِدُوهُمْ ثَمانِینَ جَلْدَهً» زیرا بر هر یکی از آنها این حکم جاری می شود.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 357

قاعده ترادف در الفاظ

الفاظی هست که گمان ترادف در آنها می رود امّا چنان نیست مانند: خوف و خشیت، و چون خود باب مستقل و مفصلی است باید به کتب لغت مبسوط و نیز به کتابهایی که در مفردات قرآن تألیف شده مراجعه کرد مانند مفردات راغب، نثر طوبی شعرانی، قاموس القرآن دامغانی و نیز تفاسیر مبسوط، مانند:

التّبیان، مجمع البیان، تفسیر کبیر، آلوسی و امثال آنها.

قاعده در سؤال و جواب

اصل در جواب آن است که مطابق سؤال باشد، امّا گاهی در جواب از سؤال عدول می شود برای آن که نشان دهد حقّ سؤال چنین نیست که طرح شده بلکه چنان است. و سکّاکی آن را اسلوب حکیم نام داده است.

گاهی جواب اعمّ از سؤال می آید زیرا محتاج الیه است. و گاهی انقص از سؤال به اقتضای حال است.

مثال عدول از مقتضای جواب در مکالمه موسی و فرعون هست، قوله تعالی حکایه عن فرعون: «قالَ فِرْعَوْنُ وَ ما رَبُّ الْعالَمِینَ قالَ رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما بَیْنَهُمَا» زیرا سؤال فرعون از ماهیّت بود و سؤال از ماهیّت روا نیست زیرا پی بردن به کنه ذات او تعالی مستحیل است، از این جهت موسی در جواب از مطابقت سؤال عدول می کند و تعلیم می دهد که سؤال باید از مخلوقات و مصنوعات باشد که دالّ بر وجود خالقند.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 358

مثال زیاده در جواب، قوله تعالی: «اللَّهُ یُنَجِّیکُمْ مِنْها وَ مِنْ کُلِّ کَرْبٍ» در جواب «قُلْ مَنْ یُنَجِّیکُمْ مِنْ ظُلُماتِ الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ» و قول موسی: «هِیَ عَصایَ أَتَوَکَّؤُا عَلَیْها وَ أَهُشُّ بِها عَلی غَنَمِی وَ لِیَ فِیها مَآرِبُ أُخْری» در جواب: «وَ ما تِلْکَ بِیَمِینِکَ یا مُوسی».

مثال ناقص بودن جواب از

مطابقت سؤال، قوله تعالی: «قُلْ ما یَکُونُ لِی أَنْ أُبَدِّلَهُ مِنْ تِلْقاءِ نَفْسِی» در جواب «ائْتِ بِقُرْآنٍ غَیْرِ هذا أَوْ بَدِّلْهُ» در این جا معنی اختراع که در سؤال ائت هست به تبدیل بدل شده زیرا اختراع کار خداوند و تبدیل کار بشر است.

گاهی جواب اصلا از سؤال عدول می کند اگر معلوم شود سایل قصد تعنّت دارد نه تفهّم، مانند قوله تعالی: «قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّی» در جواب «وَ یَسْئَلُونَکَ عَنِ الرُّوحِ» زیرا یهودان مدینه برای آن که به خیال خودشان پیغمبر را ناتوان معرّفی کنند، از روح از او سؤال کردند و این جواب دندان شکن آمد که روح از فرمان خداوند است و شما اصلا مادّه شناسایی آن را ندارید امّا آنچه هرگز قابل انکار نیست همانا روح است دیگر آن که جواب قانع کننده جز همان من أمر ربّی ندارد زیرا روح از سرّ الاسرار و از محدوده فهم بشر فراتر است.

قاعده: گفته اند که اصل جواب آن است که اعاده بشود به نفس سؤال تا آن که موافق سؤال باشد، کقوله تعالی: «إِنَّکَ لَأَنْتَ یُوسُفُ قالَ أَنَا یُوسُفُ» و همچنین «أَ أَقْرَرْتُمْ وَ أَخَذْتُمْ عَلی ذلِکُمْ إِصْرِی قالُوا أَقْرَرْنا» پس برای اختصار، به حروف جواب اقتصار می شود تا تکرار نباشد.

گاهی هم ادات جواب، حذف می شود اعتمادا به فهم سامع، کقوله تعالی:

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 359

«هَلْ مِنْ شُرَکائِکُمْ مَنْ یَبْدَؤُا الْخَلْقَ ثُمَّ یُعِیدُهُ قُلِ اللَّهُ یَبْدَؤُا الْخَلْقَ ثُمَّ یُعِیدُهُ» در این جا اگر جواب از نفس سؤال باشد معنی مستقیم نیست پس متعیّن چنان است که سؤال کرده باشند: من یبدؤ الخلق ثم یعیده.

قاعده: اصل در جواب آن است که مشاکل با سؤال باشد پس

اگر سؤال، جمله اسمیّه باشد، جواب هم جمله اسمیه باشد و همچنین در جواب مقدّر.

ابن مالک گفته است: در گفتن زید در جواب من قرأ تقدیر فعل می شود ای قرأ زید با آنکه می توان زید را مبتدا گرفت تا جواب هم جمله اسمیّه باشد امّا جریا بر عادت نحویّون که هرجا می خواهند جواب تمام باشد تقدیر فعل می کنند، بهتر است که چنان باشد، کقوله تعالی: «قالَ مَنْ یُحْیِ الْعِظامَ وَ هِیَ رَمِیمٌ قُلْ یُحْیِیهَا الَّذِی أَنْشَأَها أَوَّلَ مَرَّهٍ»، «وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ لَیَقُولُنَّ خَلَقَهُنَّ الْعَزِیزُ»، «ما ذا أُحِلَّ لَهُمْ قُلْ أُحِلَّ لَکُمُ الطَّیِّباتُ» چون در این جا جمله فعلیّه در جواب آمده با فوات مشاکله در سؤال معلوم می شود که تقدیر فعل در موارد تقدیر اولی است.

خطاب به اسم و خطاب به فعل

اسم دلالت بر ثبوت و استمرار دارد، و فعل دلالت بر تجدّد و حدوث، و روا نیست یکی از آنها جای دیگری قرار گیرد، بنابراین در قوله تعالی: «وَ کَلْبُهُمْ باسِطٌ ذِراعَیْهِ بِالْوَصِیدِ» اگر گفته می شد: یبسط، وافی به غرض نبود زیرا فعل افاده تجدّد بسط می داد شیئا فشیئا، امّا باسط به ثبوت صفت بسط اشعر است؛ و در قوله تعالی:

«هَلْ مِنْ خالِقٍ غَیْرُ اللَّهِ یَرْزُقُکُمْ» اگر گفته می شد: رازقکم، غرض فوت می شد و آن

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 360

تجدّد فعل رازقیّت است شیئا فشیئا، و به همین جهت است که حال به صورت مضارع آمد در قوله تعالی: «وَ جاؤُ أَباهُمْ عِشاءً یَبْکُونَ» با آن که عامل و محلّ حال ماضی است که فعل مجی ء است زیرا مراد افاده صورت و حال ایشان است در وقت مجیئ و این که ایشان گریه را آغاز کردند

و آن را استمرار دادند و آن را حکایت حال گذشته می گویند.

و به همین علّت است که در ینفقون نگفته منفقون امّا در متّقون و مؤمنون گفته است متّقون و مؤمنون زیرا انفاق عملی است که باید مستمرا و شیئا فشیئا انجام گیرد ولی تقوی و ایمان صفاتی ثابت و مستقرّند.

مشکل و موهم اختلاف در قرآن

در قرآن مجید مواردی هست که ظاهرا موهم اختلاف است درحالی که قرآن مجید منزّه از اختلاف است، قوله تعالی: «وَ لَوْ کانَ مِنْ عِنْدِ غَیْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فِیهِ اخْتِلافاً کَثِیراً»؛ به طور نمونه، از ابن عبّاس می پرسند در باب اختلاف میان قوله تعالی: «فِی یَوْمٍ کانَ مِقْدارُهُ أَلْفَ سَنَهٍ» و قوله تعالی: «یَوْمٍ کانَ مِقْدارُهُ خَمْسِینَ أَلْفَ سَنَهٍ» و ابن عبّاس گفت: روز قیامت پنجاه هزار ساله است و شش روز خلق سماوات و زمین هزار ساله.

و مقصود آن است که در موردی که ظاهرا موهم اختلاف است باید به مراجع مربوط از کتب مهمّ لغت، مفردات القرآن و تفاسیر مهم مأثور و غیر مأثور رجوع کرد تا مسأله روشن شود و این گمان ناروا درباره قرآن برطرف گردد.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 361

وجوه اختلاف

اشاره

زرکشی گوید: برای اختلاف، وجوهی هست:

1- وقوع مخبر عنه به احوال و طورهای مختلف، مانند خلق آدم: گاهی از تراب، گاهی از حمإ مسنون، گاهی از طین لازب و گاهی از صلصال کالفخّار، و اینها الفاظ گوناگونی است و معانی آنها حالات مختلف جوهر خاک است و این اختلاف ظاهری است.

2- اختلاف به اختلاف موضع است، مانند: «وَ قِفُوهُمْ إِنَّهُمْ مَسْؤُلُونَ» و قوله تعالی: «فَلَنَسْئَلَنَّ الَّذِینَ أُرْسِلَ إِلَیْهِمْ وَ لَنَسْئَلَنَّ الْمُرْسَلِینَ» با قوله تعالی: «فَیَوْمَئِذٍ لا یُسْئَلُ عَنْ ذَنْبِهِ إِنْسٌ وَ لا جَانٌّ» و این مربوط به مواقف مختلف قیامت است و همچنین در قوله تعالی: «اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ» و قوله تعالی: «فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ» که بعضی گمان کرده اند ما استطعتم ناسخ حقّ تقاته است امّا چنان نیست و با اندکی امعان نظر معلوم می شود که این استیحاش از

گمان اختلاف، مورد ندارد زیرا حقّ تقاته با غایت مستطاع در تقوی با هم متّحدند. حقّ تقوی، این است که انسان غایت مستطاع خود را که همان «مَا اسْتَطَعْتُمْ» باشد به کار برد و تکلیف به بیشتر از حدّ مستطاع، تکلیف به محال است و مانند قوله تعالی: «وَ لَنْ تَسْتَطِیعُوا أَنْ تَعْدِلُوا بَیْنَ النِّساءِ وَ لَوْ حَرَصْتُمْ» و قوله تعالی: «فَإِنْ خِفْتُمْ أَلَّا تَعْدِلُوا فَواحِدَهً» که اگر مورد تعدلوا در هر دو، یکی باشد، تعدّد حرام است با تصریح خداوند به لن تستطیعوا امّا جواب آن است که مورد تعدلوا در «فَإِنْ خِفْتُمْ أَلَّا تَعْدِلُوا» عدالت در حقوق است و در «لَنْ تَسْتَطِیعُوا أَنْ تَعْدِلُوا» عدالت در میل قلبی است که غیر ممکن است.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 362

3- از وجوه اختلاف، اختلاف در جهت است، کقوله تعالی: «فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَ لکِنَّ اللَّهَ قَتَلَهُمْ وَ ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَ لکِنَّ اللَّهَ رَمی» که اضافه اعمال به بشر از جهت مباشرت است نه قدرت و تأثیر.

4- اختلاف در حقیقت و مجاز است، قوله تعالی: «وَ تَرَی النَّاسَ سُکاری وَ ما هُمْ بِسُکاری» أی سکاری من الأهوال مجازا لا من الخمر حقیقه.

5- اختلاف در اعتبار است، کقوله تعالی: «فَبَصَرُکَ الْیَوْمَ حَدِیدٌ» مع قوله «خاشِعِینَ مِنَ الذُّلِّ یَنْظُرُونَ مِنْ طَرْفٍ خَفِیٍّ» که بصر در اوّل علم و ادراک است.

در مورد آیات «وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنْ مَنَعَ مَساجِدَ اللَّهِ»، «فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنْ کَذَبَ عَلَی اللَّهِ»، «وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنْ ذُکِّرَ بِآیاتِ رَبِّهِ» که تعدّد افعل التفضیل در ظلم را می رساند. بعضی گفته اند: مراد افعل التفضیل عاملین همان عمل است أی فمن أظلم من المانعین، فمن أظلم

من الکاذبین، امّا جواب بهتر آن است که این قسم به کار بردن افعل التفضیل در تمام السنه معمول است و مراد از آن تفخیم مطلب و بزرگی مورد است نه افعل التفضیلی که در موردی خاصّ دارای یک فرد بیشتر نباید باشد و جواب دیگر آن است که اثبات اظلمیّت نفی ظلم و ظالمیّت نمی کند زیرا نفی مقیّد، دلالت بر نفی مطلق نمی کند، و چون دلالت بر نفی ظالمیّت نمی کند، تناقضی لازم نمی آید زیرا وحدت موضوع ندارند فقط تسویه را در ظالمیّت اثبات می کند، پس اشکالی در تساوی این موارد در اظلمیّت نیست.

تنبیه:

اسفراینی گوید: اگر دو آیه متعارض بود و جمع میان آنها ممکن نبود، تاریخ

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 363

نزول آنها باید تحقیق کرد و متقدّم را رها نمود (از حیث حکم نه تلاوت) و این نسخ است و اگر تاریخ دانسته نشد امّا عمل به یکی از آنها اجماعی است، می دانیم که آنچه مورد عمل است ناسخ است و متروک العمل منسوخ، و در قرآن هیچ دو آیه متعارض نخواهیم یافت مگر آن که در یکی از این دو صورت مندرج باشند.

تنبیه: اختلاف در قراءت به منزله تعارض دو آیه نیست،

مانند: «ارجلکم» به نصب و به جرّ در قوله تعالی: «وَ امْسَحُوا بِرُؤُسِکُمْ وَ أَرْجُلَکُمْ إِلَی الْکَعْبَیْنِ» بنابر آن که معطوف باشد ب «فاغسلوا» یا به «فامسحوا برؤسکم» که در این صورت حکم آن که غسل یا مسح است مختلف می شود و البته در فقه امامیّه معطوف بر رؤس است و با قبول هر دو قراءت حکمش مسح است و منصوبا معطوف است بر محلّ نصب از رؤس.

بعضی گویند: در قرآن دو لفظ را نمی توان یافت که از جمیع جهات با هم متعارض باشند و ممکن نباشد یکی را بر وجهی و دیگری را بر وجه دیگر حمل نمود و در این صورت تناقضی نیست مگر در موارد نسخ که در آن مورد هم چون رفع حکم سابق است، وجود آن منتفی است و تعارضی نیست.

قاضی ابو بکر و اغلب علما گفته اند: تناقضی میان قرآن و عقل و نیز حدیث و عقل جایز نیست، پس نباید گمان کرد که میان قوله تعالی: «اللَّهُ خالِقُ کُلِّ شَیْ ءٍ» و قوله تعالی: «وَ تَخْلُقُونَ إِفْکاً» تعارضی هست زیرا دلیل عقلی قایم است که خالقیّت خاص خداوند است پس

باید این گونه موارد را تأویل کرد یا مجاز گرفت.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 364

خلاصه مطلب آنکه اختلاف تناقضی در قرآن نیست و هرچند اختلاف تلازمی باشد و آن در جایی است که در وجوه مختلف دو شی ء مختلف وجه توافقی باشد مانند وجوه قراءات، مقادیر سور و آیات، اختلاف احکام و ناسخ و منسوخ.

توضیح:

در مورد حکم مسح در فقه شیعه مستندا به استنباط از آیه مبارکه: «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِذا قُمْتُمْ إِلَی الصَّلاهِ فَاغْسِلُوا وُجُوهَکُمْ وَ أَیْدِیَکُمْ إِلَی الْمَرافِقِ وَ امْسَحُوا بِرُؤُسِکُمْ وَ أَرْجُلَکُمْ إِلَی الْکَعْبَیْنِ» که گفتیم اگر در ارجلکم قراءت جرّ را بپذیریم حکم آن مسح است زیرا معطوف است بر برؤسکم و اگر قراءت نصب را بپذیریم حکم آن غسل است زیرا معطوف است بر «فَاغْسِلُوا وُجُوهَکُمْ» امّا در فقه امامیّه هم قراءت نصب پذیرفته شده و هم حکم آن مسح است، زیرا در «وَ امْسَحُوا بِرُؤُسِکُمْ» رؤس از این که محلّ مسح است و باء برای تبعیض در حکم منصوب است و ارجلکم که عطف بر آن است نیز منصوب است.

تنبیه: مشکلات قرآن و مواردی که موهم اختلاف است از اقسام متشابهات است

که درباره آنها کتابها نوشته شده است و همچنین مستقلا درباره مشکلات قرآن و به طور استقصا می توان برای رفع شبهات و ردّ متشابهات به محکمات؛ به آن کتابها و همچنین تفاسیر مهمّ مراجعه نمود.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 365

وجوه و نظائر در قرآن

مقصود از وجوه لفظ مشترکی است که در معانی گوناگون استعمال می شود، مانند: امه و قرء. و مقصود از نظایر الفاظی است که متواطی ء باشد.

مقاتل گفته است: فقیه، فقیه نیست مگر آن که برای قرآن وجوه بسیاری بیابد.

و این حدیث را نیز نقل می کنند: لا یفقه الرجل کلّ الفقه حتّی یری للقرآن وجوها کثیره.

بعضی گفته اند: مقصود آن است که اگر لفظی از قرآن معانی متعدّد داشته باشد که تضادّی میان آنها نباشد بر همه آن معانی تفسیر شود.

امّا این مطلب صحیح نیست بلکه مقصود آن است که از میان وجوه محتمله، بر أحسن وجوه حمل گردد که در حدیث آمده است «انّ هذا القرآن ذو وجوه فاحملوه علی أحسن الوجوه».

ابن سعد از طریق عکرمه از ابن عبّاس نقل می کند که گفت: علی- علیه السلام- مرا نزد خوارج فرستاد و فرمود: برو با ایشان مخاصمه کن، امّا با قرآن احتجاج مکن، که قرآن ذو وجوه است، با حدیث و سنّت با ایشان مخاصمه کن.

و از طریق دیگر چنین است که ابن عبّاس گفت: یا امیر المؤمنین! من به کتاب خدا از ایشان داناترم، چون در خانه های ما فرود آمد، علی- علیه السلام- گفت: راست است. امّا قرآن باربردار است و وجوه دارد. می گویی و می گویند امّا با سنّت با ایشان مخاصمه کن زیرا که راه فرار از آن نخواهند داشت، ابن عبّاس نزد

قرآن ثقل اکبر، متن، ص:

366

ایشان رفت و با سنّت با ایشان مخاصمه کرد و در دست ایشان حجّتی باقی نگذاشت.

وجوه و نظایر را باید هم از کتب لغت مهمّ هم از تفاسیر مهمّ و هم از کتب خاصّ مفردات القرآن شناخت.

مبهمات در قرآن

اشاره

ابهام در قرآن عللی دارد به شرح زیر:

1- استغنا از بیان، چون در جای دیگر بیان شده است مانند: «أَنْعَمْتَ عَلَیْهِمْ» که مرجع ضمیر علیهم مبهم است امّا در جای دیگر آمد، قوله تعالی: «مَعَ الَّذِینَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَیْهِمْ مِنَ النَّبِیِّینَ وَ الصِّدِّیقِینَ وَ الشُّهَداءِ وَ الصَّالِحِینَ».

2- معیّن بودن در اثر اشتهار، قوله تعالی: «وَ قُلْنا یا آدَمُ اسْکُنْ أَنْتَ وَ زَوْجُکَ الْجَنَّهَ» و لم یقل حوّاء.

3- قصد تستّر تا ابلغ باشد، قوله تعالی: «وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ یُعْجِبُکَ قَوْلُهُ فِی الْحَیاهِ الدُّنْیا وَ یُشْهِدُ اللَّهَ عَلی ما فِی قَلْبِهِ وَ هُوَ أَلَدُّ الْخِصامِ» که درباره اخنس ابن شریق است که بعدا مسلمان شد، و چه بسا اگر این تستّر برای استعطاف نبود، مسلمان نمی شد.

4- آن که در تعیین آن، فایده چندانی نباشد، کقوله تعالی: «أَوْ کَالَّذِی مَرَّ عَلی قَرْیَهٍ وَ هِیَ خاوِیَهٌ عَلی عُرُوشِها».

5- تنبیه بر عموم و این که خاصّ فردی نیست، قوله تعالی: «وَ مَنْ یَخْرُجْ مِنْ بَیْتِهِ مُهاجِراً».

6- تعظیم به وصف کامل بدون نام بردن، کقوله تعالی: «وَ لا یَأْتَلِ أُولُوا

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 367

الْفَضْلِ مِنْکُمْ»، «وَ الَّذِی جاءَ بِالصِّدْقِ».

7- تحقیر به وصف ناقص، قوله تعالی: «إِنَّ شانِئَکَ هُوَ الْأَبْتَرُ».

تنبیه: علم به مبهمات مرجعش نقل صحیح است

و مجالی برای رأی در آن نیست و باید برای دانستن مبهمات به تفسیر مأثور و کتب اسباب نزول مراجعه نمود.

وجوه مخاطبات در قرآن

اشاره

وجوه مخاطبات در قرآن به شرح زیر است:

1- خطاب عامّ که مراد به آن عموم باشد، کقوله تعالی: «اللَّهُ الَّذِی خَلَقَکُمْ».

2- خطاب خاصّ، کقوله تعالی: «یا أَیُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ»، «أَ کَفَرْتُمْ بَعْدَ إِیمانِکُمْ».

3- خطاب عامّ مراد به الخصوص، کقوله تعالی: «یا أَیُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا رَبَّکُمُ» که اطفال و مجانین از مخاطبین نیستند.

4- خطاب خاصّ مراد به العموم، قوله تعالی: «یا أَیُّهَا النَّبِیُّ إِذا طَلَّقْتُمُ النِّساءَ».

5- خطاب الجنس، کقوله تعالی: «یا أَیُّهَا النَّبِیُّ».

6- خطاب النوع: «یا بَنِی إِسْرائِیلَ».

7- خطاب العین: «یا آدَمُ اسْکُنْ»، «یا نُوحُ اهْبِطْ»، «یا مُوسی لا تَخَفْ».

8- خطاب المدح: «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا».

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 368

9- خطاب الذّم: «یا أَیُّهَا الَّذِینَ کَفَرُوا لا تَعْتَذِرُوا الْیَوْمَ»، «قُلْ یا أَیُّهَا الْکافِرُونَ».

10- خطاب الکرامه: «یا أَیُّهَا النَّبِیُّ»، «یا أَیُّهَا الرَّسُولُ».

توضیح: آن جا که خطاب به نبیّ برای تشریع باشد قرینه هست،

مانند قوله تعالی: «یا أَیُّهَا النَّبِیُّ إِذا طَلَّقْتُمُ» و نگفت اذا طلّقت.

11- خطاب اهانت، قوله تعالی: «فَإِنَّکَ رَجِیمٌ»، «اخْسَؤُا فِیها وَ لا تُکَلِّمُونِ».

12- خطاب تهکّم: «ذُقْ إِنَّکَ أَنْتَ الْعَزِیزُ الْکَرِیمُ».

13- خطاب الجمع بلفظ الواحد: «یا أَیُّهَا الْإِنْسانُ ما غَرَّکَ بِرَبِّکَ الْکَرِیمِ».

14- خطاب الواحد بلفظ الجمع: «یا أَیُّهَا الرُّسُلُ کُلُوا مِنَ الطَّیِّباتِ»، الی قوله «فَذَرْهُمْ فِی غَمْرَتِهِمْ» خطاب برای پیغمبر اسلام است تنها، زیرا لا نبیّ بعده، همچنین قوله تعالی: «وَ إِنْ عاقَبْتُمْ فَعاقِبُوا بِمِثْلِ ما عُوقِبْتُمْ بِهِ» که خطاب به پیغمبر اکرم است به دلیل قوله تعالی: «وَ اصْبِرْ وَ ما صَبْرُکَ إِلَّا بِاللَّهِ».

15- خطاب الواحد بلفظ الاثنین: «أَلْقِیا فِی جَهَنَّمَ» که به قولی خطاب به مالک جهنّم است.

16- خطاب الاثنین بلفظ الواحد: «فَمَنْ رَبُّکُما یا مُوسی» أی و یا هارون و قوله تعالی: «فَلا یُخْرِجَنَّکُما مِنَ الْجَنَّهِ فَتَشْقی» و این جا تأویل لطیفی

هست که چون شقاوت به دنبال مسؤولیت و تلاش است و آن در دنیا بیشتر به عهده مرد است،

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 369

خداوند فرمود: اگر شیطان شما زن و مرد را از بهشت بیرون کرد، تو ای مرد! بدبخت خواهی شد.

17- خطاب الاثنین بلفظ الجمع، قوله تعالی: «أَنْ تَبَوَّءا لِقَوْمِکُما بِمِصْرَ بُیُوتاً وَ اجْعَلُوا بُیُوتَکُمْ قِبْلَهً».

18- خطاب الجمع بلفظ الاثنین: «أَلْقِیا فِی جَهَنَّمَ» بنابر آن که مخاطب مالک و زبانیه هر دو باشند.

19- خطاب الجمع بعد الواحد: «وَ ما تَکُونُ فِی شَأْنٍ وَ ما تَتْلُوا مِنْهُ مِنْ قُرْآنٍ وَ لا تَعْمَلُونَ مِنْ عَمَلٍ إِلَّا کُنَّا عَلَیْکُمْ شُهُوداً».

انباری گفته است فعل سوّم و لا تعملون به جمع آمد، تا معلوم شود امّت با پیغمبر داخل در خطابند.

20- عکس آن: «وَ أَقِیمُوا الصَّلاهَ وَ بَشِّرِ الْمُؤْمِنِینَ».

21- خطاب الاثنین بعد الواحد: «أَ جِئْتَنا لِتَلْفِتَنا عَمَّا وَجَدْنا عَلَیْهِ آباءَنا وَ تَکُونَ لَکُمَا الْکِبْرِیاءُ فِی الْأَرْضِ».

22- عکس آن: «فَمَنْ رَبُّکُما یا مُوسی».

23- خطاب العین که مراد به آن غیر باشد: «یا أَیُّهَا النَّبِیُّ اتَّقِ اللَّهَ وَ لا تُطِعِ الْکافِرِینَ» که مراد، امّت است.

24- خطاب غیر که مراد به آن عین باشد: «لَقَدْ أَنْزَلْنا إِلَیْکُمْ کِتاباً فِیهِ ذِکْرُکُمْ».

25- خطاب عامّ که مخاطب معیّنی از آن مقصود نیست: «وَ لَوْ تَری إِذْ وُقِفُوا عَلَی النَّارِ»، «وَ لَوْ تَری إِذِ الْمُجْرِمُونَ ناکِسُوا رُؤُسِهِمْ».

26- خطاب شخص و عدول به غیر آن: «فَإِلَّمْ یَسْتَجِیبُوا لَکُمْ» که مخاطب

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 370

به آن پیغمبر است پس از آن خطاب به کفّار گفت: «فَاعْلَمُوا أَنَّما أُنْزِلَ بِعِلْمِ اللَّهِ» به دلیل «فَهَلْ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ»، و از همین باب است، قوله تعالی: «إِنَّا أَرْسَلْناکَ شاهِداً وَ

مُبَشِّراً وَ نَذِیراً» خطابا للنبیّ و پس از آن «لِتُؤْمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ تُعَزِّرُوهُ» الآیه، خطابا للمؤمنین.

27- خطاب التکوین و هو الالتفات: «کُنْ فَیَکُونُ».

28- خطاب الجمادات: «فَقالَ لَها وَ لِلْأَرْضِ ائْتِیا طَوْعاً أَوْ کَرْهاً».

29- خطاب التهییج: «فَتَوَکَّلُوا إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنِینَ».

30- خطاب تحنّن و استعطاف: «یا عِبادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا».

31- خطاب تحبّب: «یا أَبَتِ لِمَ تَعْبُدُ»، «یَا بْنَ أُمَّ لا تَأْخُذْ بِلِحْیَتِی».

32- خطاب التعجیز: «فَأْتُوا بِسُورَهٍ مِنْ مِثْلِهِ».

33- خطاب تشریف و آن هرچه مقرون به قل در قرآن است.

34- خطاب المعدوم: «یا بَنِی آدَمَ» خطابا لاهل ذلک الزمان و لکلّ من بعدهم.

ترجمه قرآن به زبانهای غیر عربی

ترجمه در لغت برای معانی زیر آمده است:

1- تبلیغ کلام به کسی که به او نرسیده است مانند:

انّ الثّمانین و بلّغتهاقد أحوجت سمعی الی ترجمان 2- تفسیر کلام به همان لغت کلام، و به همین جهت ابن عبّاس را ترجمان قرآن گفته اند.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 371

3- تفسیر کلام به لغتی غیر از لغت خودش، در قاموس گفته است: و قد ترجمه و ترجم عنه اذا فسّر کلامه بلسان آخر، قاله الجوهری.

در تفسیر ابن کثیر و بغوی آمده که ترجمه در لغت، به معنی تبیین است مطلقا چه با همان لغت چه با غیر آن.

4- نقل کلام از لغتی به لغت دیگر، در لسان آمده است: التّرجمان بالضمّ و الفتح هو الّذی یترجم أی ینقله عن لغه الی اخری و الجمع تراجم.

و به طور توسّع استعمال ترجمه در مورد هر نوع بیان غیر از مذکورات جایز است، ترجم لهذا الباب أی عنون له، ترجم لفلان أی بیّن تاریخه، ترجم حیاته أی بیّن ما کان فیها و ترجمه هذا الباب أی بیان المقصود منها.

امّا در

عرف عامّ، ترجمه به همان معنی چهارم یعنی انتقال بیان کلام از لغتی به لغت دیگر است با رسایی به همه معانی و مقاصد لغت اوّل.

ترجمه بر دو قسم است:

اوّل- ترجمه حرفی و طابق النّعل بالنّعل.

دوّم- ترجمه معنوی که تطابق اسلوب در آن شرط نیست امّا رسایی بیان مراد در آن شرط است.

حال باید دانست که ترجمه حرفی طابق النّعل بالنّعل به این طریق که لغتی را بردارند و لغتی مرادف آن را از زبان دیگر به جای آن بگذارند در مورد قرآن و یا هر کلام دیگر وافی به تفهیم و تبلیغ مراد نیست و بنابراین ناقض غرض است، و ما برای نمونه این مطلب می گوییم:

در قوله تعالی: «وَ إِنْ کانُوا لَیَقُولُونَ لَوْ أَنَّ عِنْدَنا ذِکْراً مِنَ الْأَوَّلِینَ لَکُنَّا عِبادَ اللَّهِ

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 372

الْمُخْلَصِینَ فَکَفَرُوا بِهِ فَسَوْفَ یَعْلَمُونَ» که ترجمه تحت اللّفظی آن چنین است: «و هرچند بودند (کافران) هر آینه می گویند اگر بدرستی که نزد ما بود ذکری از پیشینیان، هر آینه ما بودیم بندگان خدا مخلصان پس کافر شدند به آن پس به زودی می دانند».

و می بینیم که چون در هر زبانی برای تفهیم ترکیب و اسلوبی خاص به کار می رود که در زبان دیگر به وضع دیگر است نمی توان برای ترجمه ای که رساننده مراد باشد به این اکتفا نمود که کلمه ای را برداشت و مرادف آن را از زبان دیگر به جای آن گذاشت.

امّا ترجمه به طریق دوّم، یعنی ترجمه معنوی تا حدّی نزدیک به کمال مطلوب قابل امکان است مثلا ترجمه همین آیه مذکور به طریق معنوی:

و هرچند (کافران) چنین می گفتند که اگر ذکری از پیشینیان به دست

ما می رسید قطعا از بندگان مخلص خداوند بودیم پس کافر شدند و به زودی خواهند دانست خبر از چه قرار است.

در این جا می بینیم در سیاق قرآن میان موصوف و صفت فاصله آمد و در سیاق ترجمه فارسی فاصله نیست و فهم تبادری فارسی زبان از موصوف و صفت با فاصله ناقص است امّا با این تغییر در ترکیب، عین مراد و مقصود گوینده به شنونده رسیده و تفهیم شده است.

حال به نکات ذیل توجّه فرمایید:

اول- اینکه گفته شد ترجمه با طریق تحت اللّفظی رسا نیست و ناقض غرض است، کلیّت ندارد و چه بسا وافی به رساندن مراد باشد، مانند قوله تعالی: «الَّذِینَ یَحْمِلُونَ الْعَرْشَ وَ مَنْ حَوْلَهُ یُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَ یُؤْمِنُونَ بِهِ وَ یَسْتَغْفِرُونَ لِلَّذِینَ آمَنُوا

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 373

رَبَّنا وَسِعْتَ کُلَّ شَیْ ءٍ رَحْمَهً وَ عِلْماً فَاغْفِرْ لِلَّذِینَ تابُوا وَ اتَّبَعُوا سَبِیلَکَ وَ قِهِمْ عَذابَ الْجَحِیمِ». کسانی که حمل می کنند عرش را و کسانی که پیرامون عرشند تسبیح می کنند به حمد پروردگار خود و آمرزش می طلبند برای کسانی که توبه کرده اند، پروردگارا فراگرفته ای همه چیز را به رحمت و علم پس بیامرز برای کسانی که توبه کرده و پیروی کرده اند راه ترا و حفظشان کن از عذاب دوزخ.

دوّم- آنکه همه جا نمی توان در حدّ کمال مطلوب مراد و مقصود را از زبانی به زبان دیگر منتقل نمود و هرچند با ترجمه معنوی باشد خصوصا قرآن مجید را که هم آهنگی حروف، کلمات، ترکیبات، بلاغت و محتوای آن در حدّ اعجاز است.

سوّم- چه بسا لغاتی در زبانی باشد که مراد فی در زبان دیگر نداشته باشند و بنابراین ترجمه آن ممکن نباشد مگر با تفصیل

و توضیح.

چهارم- آیات متشابهات قرآن به طور کلّی با ترجمه تنها اعمّ از تحت اللّفظی یا معنوی بدون تفسیر نه تنها قابل فهم مراد نیستند بلکه ناقض غرضند زیرا آن آیات حتّی در زبان اصلی نزول (عربی) هم محتاج توضیح و ردّ بر محکمات و رجوع به راسخین در علمند، چه رسد در حال ترجمه به زبان دیگر. پس کسانی که ترجمه قرآن را جایز نمی دانند اگر استدلال کنند که بسیاری موارد ترجمه باعث تعمیه و گمراهی است استدلالشان صحیح نیست زیرا آن عدم فهم مربوط به ترجمه نیست بلکه مربوط است به متشابه بودن که حتّی در زبان نزول هم نیازمند توضیح و ردّ بر محکمات است.

پنجم- بنابر آنچه گفتیم، قسمتی از قرآن یعنی متشابهات آن محتاج به تفسیر تفصیلی است و با ترجمه اجمالی نارسا، ناقض غرض و باعث تعمیه و گمراهی است

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 374

و اقدام به آن عملی حرام است.

ششم- از مطالب فوق نباید نتیجه گرفت که ترجمه قرآن به زبانهای غیر عربی به طور مطلق غیر جایز است بلکه باید دانست که چون تفهیم قرآن به همه ملل مسلمان واجب کفایی است، و برای تفهیم آنان که آشنا به لسان قرآن نیستند راهی جز ترجمه آن نیست و نیز باید آن تفهیم واجد رسایی ابلاغ و تبلیغ مراد اللّه باشد، بنا بر این قرآن مجید را باید به همه زبانها ترجمه نمود امّا جاهایی از آن را که از حیث متشابه بودن بدون تفسیر تفصیلی قابل فهم صحیح نیست باید برای جلوگیری از تعمیه و گمراهی با تفسیر تفصیلی روشن نمود، اینک نمونه ای از آنچه تنها با تفسیر تحت

اللّفظی قابل فهم صحیح نیست:

قوله تعالی: «قُلْ فَلِلَّهِ الْحُجَّهُ الْبالِغَهُ فَلَوْ شاءَ لَهَداکُمْ أَجْمَعِینَ» که ترجمه تحت اللّفظی آن چنان است:

«بگو ای محمّد! برای خداوند است حجّت رسا پس اگر خواسته بود هر آینه هدایت کرده بود شما را همگی».

این ترجمه بدون تفسیر حتّی برای عرب زبان این شبهه را ایجاد می کند که خداوند خودش گفته حجّت بالغه برای هدایت همه ویژه اوست و اگر می خواست، همه را هدایت می کرد؛ بنابراین، آن که هدایت نشده، خداوند نخواسته است تا هدایت شود و چه تقصیری دارد آن که در هدایت خویش و احراز ثواب مسلوب الاختیار باشد؟

و می بینیم که این ترجمه و حتّی ظاهر قرآن بدون تفسیر، گذشته از این که مفید نیست مضرّ و گمراه کننده هم هست و برای تفهیم صحیح مراد اللّه جز تفسیر تفصیلی

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 375

چاره ای ندارد و آن چنین است که خداوند در آیه سابق، قوله تعالی: «سَیَقُولُ الَّذِینَ أَشْرَکُوا لَوْ شاءَ اللَّهُ ما أَشْرَکْنا» الآیه، نقل قول غلط مشرکین می کند که می گویند:

اگر خدا می خواست ما مشرک نبودیم، و با این استدلال غلط می خواهند خودشان را از ربقه تکلیف آزاد و غیر مقصّر سازند و خداوند در همین آیه قول ایشان را ردّ می کند و ناصواب می شمارد و می گوید: «إِنْ تَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ وَ إِنْ أَنْتُمْ إِلَّا تَخْرُصُونَ» به دنبال علم نیستید، پیروی از حدس و خرص و گمان می کنید، قول شما باطل است؛ بنابراین، چگونه ممکن است در آیه بعد خداوند قول ایشان را تأیید کند و بگوید عدم هدایت ایشان از مشیّت اوست بلکه در صدر آیه بعد می گوید: ای محمّد! به ایشان بگو حجّت بالغه از آن خداوند

است و شما نمی توانید خداوند را محکوم و خود را بی گناه بدانید زیرا خداوند چنین خواسته که در این جهان که جهان عمل است با عواملی که خودش در اختیار بشر قرار داده از ادوات فهم تا قدرت جوارح و دلایل باهری که برای اهتدا به ایمان و عمل صالح قرار داد، آدمی معاذیر ناروای خود را دور بریزد و پابه پای فهم و عمل، ایمان بیاورد و عمل صالح انجام دهد.

اگر می خواست در این عالم اسباب هدایت بدون اسباب بلکه جبری را بر همه تحمیل کند به طوری که تکلیف و تلاشی در کار نباشد و بشر را به عنوان عزیزان، بی جهت به سعادت ابدی برساند، البتّه می توانست، امّا حکمت خلق بشر با این نیروهای عظیم و در عین حال متضادّ، ایجاب می کرد که مکلّف باشد و خود بجنبد و خود درک کند و خود کشف نماید و خود عمل کند تا مستحقّ مقام خلافت الهی باشد، و بنابراین، این نوع هدایت، هدایت خلاف حکمت می بود که خداوند آن را نخواسته است و همیشه حجّت بالغه در محکمه عقل که خود آن را لایق و سزاوار

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 376

حکومت آفریده است ویژه خداوند است و هرگز محکومیّتی برای او نیست، اوست که بشر را آفرید و نیروهایی فطری و از آن جمله فهم در او قرار داد و در فرصت مناسبی از زمان، شبه اختیاری به او داد، تا به ابتکار و سعی خود- با آن که موادّ اولیّه اش همه موهوبی است- بهترین بذرها را به کار و بهترین محصول را بردارد، آن که عقلش جز مفت خوری را انتخاب نمی کند خودش محکوم، ابله و مشرک

است.

هفتم- آنکه نباید ترجمه قرآن همچون پرده ای مانع دید قرآن باشد، به این معنی که:

اوّلا، نباید به شکل کتاب جداگانه ای به نام ترجمه قرآن درآید بلکه باید هم قرآن هم ترجمه آن یا به شکل زیرنویس یا به شکل صفحه ای از ترجمه در برابر صفحه ای از قرآن باشد به طوری که خواننده قطع و وصل آیات و نیز حدّ ترجمه هر آیه را بشناسد.

ثانیا، باید مراقبت کرد که خواننده ترجمه، خود را از قراءت قرآن بی نیاز نداند. اینکه گفتیم ترجمه نباید همچون پرده ای مانع دید قرآن باشد تا مبادا عظمت قرآن را از خاطره ها دور سازد، تجربه آن را نشان داده است، هم اکنون در مشاهد مشرّفه مخصوصا روضه مطهّره حضرت رضا- صلوات اللّه علیه- صدها مفاتیح الجنان در دسترس زایرین است درحالی که برای یافتن قرآن مجید چه بسا باید به انتظار نوبت ماند و این مطلب به معنی حطّ مقام مفاتیح الجنان نیست بلکه برای آن است که بسیاری از مسلمانان با ایمان در اثر عدم اطلاع کافی چه بسا سروکارشان با مفاتیح الجنان برای تقرّب و کسب ثواب بیش از قرآن باشد و تالی فاسدهای این رویداد در عالم اسلام بر دوراندیشان اهل بصیرت پوشیده نخواهد بود.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 377

فواتح سور

اشاره

در سوره های قرآن مجید، استفتاح به وجوه ذیل به عمل آمده است:

1- استفتاح به ثناء که خود دو قسم است: اثبات صفات مدح، و تنزیه از صفات نقص.

الف: اثبات صفات حمد در هفت سوره که پنج تا از آنها به «الحمد للّه» استفتاح شده است:

الفاتحه «الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ»، الانعام «الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ»، الکهف «الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی أَنْزَلَ عَلی عَبْدِهِ الْکِتابَ»،

سبأ «الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی لَهُ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ» و فاطر: «الْحَمْدُ لِلَّهِ فاطِرِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ».

استفتاح به تبارک در دو سوره:

الفرقان: «تَبارَکَ الَّذِی نَزَّلَ الْفُرْقانَ»، الملک «تَبارَکَ الَّذِی بِیَدِهِ الْمُلْکُ».

ب: استفتاح به تنزیه از صفات نقص در هفت سوره:

الاسراء، به مصدر: «سُبْحانَ الَّذِی أَسْری بِعَبْدِهِ»، در حدید، حشر و صفّ، به ماضی: «سَبَّحَ لِلَّهِ ما فِی السَّماواتِ»، در جمعه و تغابن، به مضارع: «یُسَبِّحُ لِلَّهِ»، و در اعلی به امر «سَبِّحِ اسْمَ رَبِّکَ الْأَعْلَی». که مجموعا در چهارده سوره استفتاح به ثناء شده است.

کرمانی در عجائب گفته: ترتّب در استفتاحات تنزیهی از اسرار است.

اوّل- به مصدر که ریشه است، بعد به ماضی که زمان مقدّم است سپس به

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 378

مضارع که رتبه مؤخر از ماضی است و در آخر به امر که غایت تکلیف است.

2- استفتاح به حروف تهجّی (مقطّعه) در بیست و نه سوره:

الم: البقره، آل عمران، العنکبوت، الرّوم، لقمان، السّجده، المص، الاعراف.

الر: یونس، هود، یوسف، ابراهیم، الحجر.

المر: الرّعد.

کهیعص: مریم.

طه: طه.

طسم: الشّعراء، القصص.

طس: النّمل.

یس: یس.

ص: ص.

حم: المؤمن، فصّلت، الزّخرف، الدّخان، الجاثیه، الاحقاف.

حم عسق: الشّوری.

ق: ق.

ن: القلم.

درباره فواتح مقطّعه، بعدا توضیحاتی خواهیم داد.

3- استفتاح به ندا در ده سوره:

المائده: «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ».

الحجرات: «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تُقَدِّمُوا بَیْنَ یَدَیِ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ».

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 379

الممتحنه: «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا عَدُوِّی وَ عَدُوَّکُمْ أَوْلِیاءَ».

الاحزاب: «یا أَیُّهَا النَّبِیُّ اتَّقِ اللَّهَ».

الطلاق: «یا أَیُّهَا النَّبِیُّ إِذا طَلَّقْتُمُ النِّساءَ».

التحریم: «یا أَیُّهَا النَّبِیُّ لِمَ تُحَرِّمُ ما أَحَلَّ اللَّهُ لَکَ».

المدّثّر: «یا أَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ».

المزّمّل: «یا أَیُّهَا الْمُزَّمِّلُ».

النّساء: «یا أَیُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا رَبَّکُمُ الَّذِی خَلَقَکُمْ مِنْ نَفْسٍ

واحِدَهٍ».

الحجّ: «یا أَیُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا رَبَّکُمْ إِنَّ زَلْزَلَهَ السَّاعَهِ شَیْ ءٌ عَظِیمٌ».

4- استفتاح به جمله خبریّه در بیست و سه سوره:

الانفال: «یَسْئَلُونَکَ عَنِ الْأَنْفالِ».

التّوبه: «بَراءَهٌ مِنَ اللَّهِ».

النّحل: «أَتی أَمْرُ اللَّهِ».

الانبیاء: «اقْتَرَبَ لِلنَّاسِ حِسابُهُمْ».

المؤمنون: «قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ».

النّور: «سُورَهٌ أَنْزَلْناها».

الزّمر: «تَنْزِیلُ الْکِتابِ».

القتال: «الَّذِینَ کَفَرُوا».

الفتح: «إِنَّا فَتَحْنا لَکَ فَتْحاً مُبِیناً».

القمر: «اقْتَرَبَتِ السَّاعَهُ وَ انْشَقَّ الْقَمَرُ».

الرحمن: «الرَّحْمنُ عَلَّمَ الْقُرْآنَ».

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 380

المجادله: «قَدْ سَمِعَ اللَّهُ قَوْلَ الَّتِی تُجادِلُکَ فِی زَوْجِها».

الحاقه: «الْحَاقَّهُ مَا الْحَاقَّهُ».

المعارج: «سَأَلَ سائِلٌ بِعَذابٍ واقِعٍ».

نوح: «إِنَّا أُرْسِلْنا».

القیامه: «لا أُقْسِمُ بِیَوْمِ الْقِیامَهِ».

عبس: «عَبَسَ وَ تَوَلَّی».

القدر: «إِنَّا أَنْزَلْناهُ».

البیّنه: «لَمْ یَکُنِ الَّذِینَ کَفَرُوا».

القارعه: «الْقارِعَهُ مَا الْقارِعَهُ».

التّکاثر: «أَلْهاکُمُ التَّکاثُرُ».

البلد: «لا أُقْسِمُ بِهذَا الْبَلَدِ».

الکوثر: «إِنَّا أَعْطَیْناکَ الْکَوْثَرَ».

5- استفتاح به قسم در پانزده سوره:

«وَ الصَّافَّاتِ صَفًّا»، «وَ الذَّارِیاتِ ذَرْواً»، «وَ الطُّورِ وَ کِتابٍ مَسْطُورٍ»، «وَ النَّجْمِ إِذا هَوی»، «وَ الْمُرْسَلاتِ عُرْفاً»، «وَ النَّازِعاتِ غَرْقاً»، «وَ السَّماءِ ذاتِ الْبُرُوجِ»، «وَ السَّماءِ وَ الطَّارِقِ»، «وَ الْفَجْرِ وَ لَیالٍ عَشْرٍ»، «وَ الشَّمْسِ وَ ضُحاها»، «وَ اللَّیْلِ إِذا یَغْشی»، «وَ الضُّحی وَ اللَّیْلِ إِذا سَجی»، «وَ التِّینِ وَ الزَّیْتُونِ»، «وَ الْعادِیاتِ ضَبْحاً»، «وَ الْعَصْرِ إِنَّ الْإِنْسانَ لَفِی خُسْرٍ».

6- استفتاح به شرط، در هفت سوره:

الواقعه: «إِذا وَقَعَتِ الْواقِعَهُ».

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 381

المنافقون: «إِذا جاءَکَ الْمُنافِقُونَ».

التّکویر: «إِذَا الشَّمْسُ کُوِّرَتْ».

الانفطار: «إِذَا السَّماءُ انْفَطَرَتْ».

الانشقاق: «إِذَا السَّماءُ انْشَقَّتْ».

الزلزال: «إِذا زُلْزِلَتِ الْأَرْضُ زِلْزالَها».

النّصر: «إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَ الْفَتْحُ».

7- استفتاح به امر در شش سوره:

الجن: «قُلْ أُوحِیَ إِلَیَّ».

العلق: «اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ الَّذِی خَلَقَ».

الکافرون: «قُلْ یا أَیُّهَا الْکافِرُونَ».

الاخلاص: «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ».

الفلق: «قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ».

النّاس: «قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ».

8- استفتاح به استفهام در شش سوره:

الانسان: «هَلْ أَتی عَلَی الْإِنْسانِ».

النّبأ: «عَمَّ یَتَساءَلُونَ». قرآن ثقل اکبر متن 381 فواتح سور .....

ص : 377

غاشیه: «هَلْ أَتاکَ حَدِیثُ الْغاشِیَهِ».

الانشراح: «أَ لَمْ نَشْرَحْ لَکَ صَدْرَکَ».

الفیل: «أَ لَمْ تَرَ کَیْفَ فَعَلَ رَبُّکَ بِأَصْحابِ الْفِیلِ».

الماعون: «أَ رَأَیْتَ الَّذِی یُکَذِّبُ بِالدِّینِ».

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 382

9- استفتاح به دعا در سه سوره:

المطفّفین: «وَیْلٌ لِلْمُطَفِّفِینَ».

الهمزه: «وَیْلٌ لِکُلِّ هُمَزَهٍ لُمَزَهٍ».

اللّهب: «تَبَّتْ یَدا أَبِی لَهَبٍ وَ تَبَّ».

10- استفتاح به تعلیل در یک سوره:

قریش: «لِإِیلافِ قُرَیْشٍ إِیلافِهِمْ رِحْلَهَ الشِّتاءِ وَ الصَّیْفِ».

و این ده وجه را برای سهولت ضبط در حافظه به شعر چنین گفته ام:

افتتاح سور به (1) حمد تمام به (2) خبر پس (3) حروف همچو پیام

(4) قسم است (5) و دعاء و پس (6) تعلیل(7) شرط (8) و امر (9) و نداء (10) و استفهام

توضیح:

چون بعضی از اقوال در مورد حروف مقطّعه اوایل سور، محتاج مقدّماتی در شناخت حروف و تلایم آنها در ترکیبات است و نیز آن مقدّمات در بخشی از وجوه اعجاز قرآن ذی دخل است، از این جهت آن اقوال را در بخش اعجاز قرآن یاد می کنیم.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 383

بخش چهارم وحی و تنزیل

اشاره

وَ أُوحِیَ إِلَیَّ هذَا الْقُرْآنُ لِأُنْذِرَکُمْ بِهِ وَ مَنْ بَلَغَ

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 385

وحی و تنزیل

وحی، در لغت برای معانی زیر به کار رفته است:

1- الهام، و آن القای تکوینی الهی است، معنایی را در ادراک مدرکی خواه انسان باشد، کقوله تعالی: «وَ أَوْحَیْنا إِلی أُمِّ مُوسی» یا غیر انسان، کقوله تعالی:

«وَ أَوْحی رَبُّکَ إِلَی النَّحْلِ أَنِ اتَّخِذِی مِنَ الْجِبالِ بُیُوتاً».

و گفته عجّاج هم، به همین معنی است:

اوحی لها القرار فاستقرّت و شدّها بالرّاسیات الثّبّت 2- اشاره، کقوله تعالی: «فَأَوْحی إِلَیْهِمْ أَنْ سَبِّحُوا بُکْرَهً وَ عَشِیًّا» أی اشار الیهم و کما قیل: «فأوحت الینا و الأنامل رسلها».

3- کتاب، مانند قوله رؤبه: «لقدر کان وحاه الواحی» و نیز «فی سور من ربّنا موحیّه».

و بعضی آیه: «فَأَوْحی إِلَیْهِمْ أَنْ سَبِّحُوا بُکْرَهً وَ عَشِیًّا» را از این باب دانسته اند.

4- القای مطلبی به دیگری بر وجه استتار و اخفا، و از آن است، قوله تعالی:

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 386

«یُوحِی بَعْضُهُمْ إِلی بَعْضٍ زُخْرُفَ الْقَوْلِ غُرُوراً» که نوعی از ایجاد وسوسه بوسیله کلام است و اصل معنی آن در لغت عرب همین است.

5- اشاره سریع، أمر وحی أی سریع.

و اشاره اعمّ است از اشاره قولی و اشاره جوارحی.

6- وحی به انبیاء که همان القای معارف و احکام الهی است در روح و قلب و ادراک پیغمبر از جانب خداوند و بلا واسطه.

به طوری که از آیه مبارکه «وَ ما کانَ لِبَشَرٍ أَنْ یُکَلِّمَهُ اللَّهُ إِلَّا وَحْیاً أَوْ مِنْ وَراءِ حِجابٍ أَوْ یُرْسِلَ رَسُولًا فَیُوحِیَ بِإِذْنِهِ ما یَشاءُ إِنَّهُ عَلِیٌّ حَکِیمٌ».

در این آیه مبارکه تصریح شده است که هیچ بشری نمی تواند مورد مکالمه خداوند باشد، مگر به سه طریق:

اوّل- به طور وحی

بلا واسطه، یعنی القای معارف و احکام الهی در روح، قلب و ادراک او از جانب خداوند بلا واسطه.

در این مرحله، القا بدون استماع و ظاهرا به نحو ادراک ناگهانی و بی آلت است و نوع الهامی است در اوجی که مافوق ادراکات بشری غیر پیغمبری است، و مقصود از عطف روح و قلب و ادراک، تعدّد آنها نیست بلکه مقصود آن حقیقت وحدانی فراگیرنده وحی است که برای تعبیر از آن چاره ای جز توسّل به این الفاظ و مفاهیم نداریم.

بنابراین، اولا: تکلّم خداوند به معنی تفهیم مراد است و اعمّ است از آن که با کلمات باشد یا بدون آنها، و ثانیا: مراد از وحی، وحی بدون استماع است زیرا

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 387

قسیم «من وراء حجاب» است که وحی مع الاستماع امّا بلا واسطه است.

بنابراین، قسم دوّم همان «مِنْ وَراءِ حِجابٍ» است که استماع در آن هست امّا واسطه ای در کار نیست که «وَ کَلَّمَ اللَّهُ مُوسی تَکْلِیماً» از این باب است.

سوّم از انواع کلام مطلق، ارسال رسول و وحی به پیغمبر به وسیله اوست با استماع.

و بنابر آنچه گفتم مقسم این سه قسم کلام مطلق است که اعمّ است از کلام قابل استماع و کلام غیر قابل استماع.

کلام قابل استماع یا بلا واسطه و «من وراء حجاب» است یا به وسیله رسول است و کلام غیر قابل استماع، همان وحی بلا واسطه است.

و اشهر انواع وحی، همان ارسال رسول است و وحی قرآن همه از این قبیل است و آن را وحی جلی گویند و آن رسول، جبرئیل امین وحی است که خداوند فرموده است، قوله تعالی: «نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِینُ

عَلی قَلْبِکَ لِتَکُونَ مِنَ الْمُنْذِرِینَ بِلِسانٍ عَرَبِیٍّ مُبِینٍ».

و در حقّ روح الامین قوله تعالی: «إِنَّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ کَرِیمٍ ذِی قُوَّهٍ عِنْدَ ذِی الْعَرْشِ مَکِینٍ مُطاعٍ ثَمَّ أَمِینٍ».

فهم معنی متبادر از وحی

با آن که فلاسفه، متکلّمین و مفسّرین برای تشریح کیفیّت وحی داد سخن داده و فهم آن را بعید المنال شمرده اند به نظر ما به دو دلیل باید فهم تبادری وحی، امری

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 388

سهل و آسان باشد:

اوّل- آن که لفظ وحی در لغت عرب، کثیر الاستعمال بود و آن را به معنی یک نوع اشاره خفی و تفهیم خاصّ به کار می بردند که میان دو نفر مفهوم بود و دیگری آن را دریافت نمی کرد، شاعر می گفت:

نظرت الیها نظره فتحیّرت دقائق فکری فی بدیع صفاتها

فاوحی الیها الطّرف انّی احبّهافاثّر ذاک الوحی فی وجناتها یعنی به او (دلبر) نگاهی کردم که گنجینه اندیشه ام در شمایل بی نظیر او حیران شد، آن نگاه به او وحی فرستاد (خبر کرد) که من دوستش دارم چنانچه آن وحی در گونه های او اثر گذاشت.

تاریخ هم نشان می دهد در نخستین دفعاتی که مشرکین با شنیدن کلمه وحی یا دعوی پیغمبر اسلام به نزول وحی مواجه می شدند، عجب و شگفتی ایشان از آن نبود که با لفظی غیر مفهوم مواجه شده اند بلکه از آن عجب می کردند که وقوع آن را درباره پیغمبر اکرم باور نداشتند.

دوّم- که مؤیّد اوّل است، قوله تعالی: «أَ کانَ لِلنَّاسِ عَجَباً أَنْ أَوْحَیْنا إِلی رَجُلٍ مِنْهُمْ أَنْ أَنْذِرِ النَّاسَ» که می بینیم تعجّب و انکار مشرکان که بخشی از ناس اند از آن بود که وحی به یکی از افراد خودشان برسد نه از آن که معنی وحی را نمی فهمیدند.

آن همه تأویلهای افراطی چه در

قاموس کتاب مقدّس چه در کلمات متصوّفه و غلات که معنی حلول می دهد نارواست و عدول غیر لازم از معقول و متبادر به غیر معقول و تأویل است، بنابراین باید برای دانستن وحی پیغمبری و کیفیت آن،

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 389

به خود قرآن و سنّت که مبیّن قرآن است رجوع نمود و به آن اکتفا کرد. نکته مهم آن که چون مسأله وحی و اتصال فردی بشری با عوالم غیبی از مسایل نبوّت عامّه و فرع توحید است، هیچ موحّدی، در امکان آن شکّ نخواهد داشت، و وقوع آن درباره فردی خاصّ مبتنی بر دلایل نبوّت خاصّه و بروز معجزات است، بنابراین استبعاد از وقوع وحی درباره فردی بشری زاییده جهالت، عناد و تنبلی عقل است.

اینک می پردازیم به ذکر وحی در قرآن و سنّت، و باقی مطالب خود را به آنها مستند می کنیم.

ذکر وحی در قرآن

اوّل- وحی از جانب خداوند به پیغمبران:

الاعراف، مکّی، آیه 117: «وَ أَوْحَیْنا إِلی مُوسی أَنْ أَلْقِ عَصاکَ فَإِذا هِیَ تَلْقَفُ ما یَأْفِکُونَ».

الاعراف، مکّی، آیه 160: «وَ أَوْحَیْنا إِلی مُوسی إِذِ اسْتَسْقاهُ قَوْمُهُ أَنِ اضْرِبْ بِعَصاکَ».

یونس، مکّی، آیه 87: «وَ أَوْحَیْنا إِلی مُوسی وَ أَخِیهِ أَنْ تَبَوَّءا لِقَوْمِکُما بِمِصْرَ بُیُوتاً».

هود، مکّی، آیه 36: «وَ أُوحِیَ إِلی نُوحٍ أَنَّهُ لَنْ یُؤْمِنَ مِنْ قَوْمِکَ إِلَّا مَنْ قَدْ آمَنَ».

هود، مکّی، آیه 37: «وَ اصْنَعِ الْفُلْکَ بِأَعْیُنِنا وَ وَحْیِنا».

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 390

یوسف، مکّی، آیه 15: «وَ أَوْحَیْنا إِلَیْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا وَ هُمْ لا یَشْعُرُونَ».

یوسف، مکّی، آیه 109: «وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِکَ إِلَّا رِجالًا نُوحِی إِلَیْهِمْ مِنْ أَهْلِ الْقُری».

ابراهیم، مکّی، آیه 13: «فَأَوْحی إِلَیْهِمْ رَبُّهُمْ لَنُهْلِکَنَّ الظَّالِمِینَ».

النحل، مکّی، آیه 43: «وَ

ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِکَ إِلَّا رِجالًا نُوحِی إِلَیْهِمْ فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّکْرِ».

طه، مکّی، آیه 13: «وَ أَنَا اخْتَرْتُکَ فَاسْتَمِعْ لِما یُوحی».

طه، مکّی، آیه 48: «إِنَّا قَدْ أُوحِیَ إِلَیْنا أَنَّ الْعَذابَ عَلی مَنْ کَذَّبَ وَ تَوَلَّی».

طه، مکّی، آیه 77: «وَ لَقَدْ أَوْحَیْنا إِلی مُوسی أَنْ أَسْرِ بِعِبادِی».

الانبیاء، مکّی، آیه 7: «وَ ما أَرْسَلْنا قَبْلَکَ إِلَّا رِجالًا نُوحِی إِلَیْهِمْ فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّکْرِ».

الانبیاء، مکّی، آیه 25: «وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِکَ مِنْ رَسُولٍ إِلَّا نُوحِی إِلَیْهِ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا أَنَا فَاعْبُدُونِ».

الانبیاء، مکّی، آیه 73: «وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّهً یَهْدُونَ بِأَمْرِنا وَ أَوْحَیْنا إِلَیْهِمْ فِعْلَ الْخَیْراتِ».

المؤمنون، مکّی، آیه 27: «فَأَوْحَیْنا إِلَیْهِ أَنِ اصْنَعِ الْفُلْکَ بِأَعْیُنِنا وَ وَحْیِنا».

الشعراء، مکّی، آیه 52: «وَ أَوْحَیْنا إِلی مُوسی أَنْ أَسْرِ بِعِبادِی إِنَّکُمْ مُتَّبَعُونَ».

الشعراء، مکّی، آیه 63: «فَأَوْحَیْنا إِلی مُوسی أَنِ اضْرِبْ بِعَصاکَ الْبَحْرَ».

دوم- وحی از جانب خداوند به محمّد (ص) خاتم پیغمبران:

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 391

آل عمران، مدنی، آیه 44: «ذلِکَ مِنْ أَنْباءِ الْغَیْبِ نُوحِیهِ إِلَیْکَ».

النّساء، مدنی، آیه 163: «إِنَّا أَوْحَیْنا إِلَیْکَ کَما أَوْحَیْنا إِلی نُوحٍ وَ النَّبِیِّینَ مِنْ بَعْدِهِ».

الانعام، مکّی، آیه 19: «وَ أُوحِیَ إِلَیَّ هذَا الْقُرْآنُ لِأُنْذِرَکُمْ بِهِ وَ مَنْ بَلَغَ».

الانعام، مکّی، آیه 106: «اتَّبِعْ ما أُوحِیَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ».

الانعام، مکّی، آیه 145: «قُلْ لا أَجِدُ فِی ما أُوحِیَ إِلَیَّ مُحَرَّماً عَلی طاعِمٍ یَطْعَمُهُ».

الانعام، مکّی، آیه 50: «إِنْ أَتَّبِعُ إِلَّا ما یُوحی إِلَیَّ».

الاعراف، مکّی، آیه 203: «قُلْ إِنَّما أَتَّبِعُ ما یُوحی إِلَیَّ مِنْ رَبِّی».

یونس، مکّی، آیه 2: «أَ کانَ لِلنَّاسِ عَجَباً أَنْ أَوْحَیْنا إِلی رَجُلٍ مِنْهُمْ».

یونس، مکّی، آیه 15: «إِنْ أَتَّبِعُ إِلَّا ما یُوحی إِلَیَّ».

یونس، مکّی، آیه 109: «وَ اتَّبِعْ ما یُوحی إِلَیْکَ وَ اصْبِرْ حَتَّی

یَحْکُمَ اللَّهُ وَ هُوَ خَیْرُ الْحاکِمِینَ».

هود، مکّی، آیه 12: «فَلَعَلَّکَ تارِکٌ بَعْضَ ما یُوحی إِلَیْکَ وَ ضائِقٌ بِهِ صَدْرُکَ».

هود، مکّی، آیه 49: «تِلْکَ مِنْ أَنْباءِ الْغَیْبِ نُوحِیها إِلَیْکَ».

یوسف، مکّی، آیه 3: «نَحْنُ نَقُصُّ عَلَیْکَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ بِما أَوْحَیْنا إِلَیْکَ هذَا الْقُرْآنَ».

یوسف، مکّی، آیه 102: «ذلِکَ مِنْ أَنْباءِ الْغَیْبِ نُوحِیهِ إِلَیْکَ».

الرعد، مدنی، آیه 30: «کَذلِکَ أَرْسَلْناکَ فِی أُمَّهٍ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِها أُمَمٌ لِتَتْلُوَا عَلَیْهِمُ الَّذِی أَوْحَیْنا إِلَیْکَ».

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 392

النّحل، مکّی، آیه 123: «ثُمَّ أَوْحَیْنا إِلَیْکَ أَنِ اتَّبِعْ مِلَّهَ إِبْراهِیمَ حَنِیفاً».

الاسراء، مکّی، آیه 39: «ذلِکَ مِمَّا أَوْحی إِلَیْکَ رَبُّکَ مِنَ الْحِکْمَهِ».

الاسراء، مکّی، آیه 73: «وَ إِنْ کادُوا لَیَفْتِنُونَکَ عَنِ الَّذِی أَوْحَیْنا إِلَیْکَ لِتَفْتَرِیَ عَلَیْنا غَیْرَهُ».

الاسراء، مکّی، آیه 86: «وَ لَئِنْ شِئْنا لَنَذْهَبَنَّ بِالَّذِی أَوْحَیْنا إِلَیْکَ».

الکهف، مکّی، آیه 27: «وَ اتْلُ ما أُوحِیَ إِلَیْکَ مِنْ کِتابِ رَبِّکَ».

الکهف، مکّی، آیه 110: «قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحی إِلَیَّ».

طه، مکّی، آیه 114: «وَ لا تَعْجَلْ بِالْقُرْآنِ مِنْ قَبْلِ أَنْ یُقْضی إِلَیْکَ وَحْیُهُ».

الانبیاء، مکّی، آیه 45: «قُلْ إِنَّما أُنْذِرُکُمْ بِالْوَحْیِ وَ لا یَسْمَعُ الصُّمُّ الدُّعاءَ إِذا ما یُنْذَرُونَ».

الانبیاء، مکّی، آیه 108: «قُلْ إِنَّما یُوحی إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ».

العنکبوت، مکّی، آیه 45: «اتْلُ ما أُوحِیَ إِلَیْکَ مِنَ الْکِتابِ وَ أَقِمِ الصَّلاهَ».

الاحزاب، مدنی، آیه 2: «وَ اتَّبِعْ ما یُوحی إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ».

سبأ، مکّی، آیه 50: «وَ إِنِ اهْتَدَیْتُ فَبِما یُوحِی إِلَیَّ رَبِّی».

فاطر، مکّی، آیه 31: «وَ الَّذِی أَوْحَیْنا إِلَیْکَ مِنَ الْکِتابِ هُوَ الْحَقُّ».

ص، مکّی، آیه 70: «إِنْ یُوحی إِلَیَّ إِلَّا أَنَّما أَنَا نَذِیرٌ مُبِینٌ».

الزّمر، مکّی، آیه 65: «وَ لَقَدْ أُوحِیَ إِلَیْکَ وَ إِلَی الَّذِینَ مِنْ قَبْلِکَ».

فصّلت، مکّی، آیه 6: «قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحی إِلَیَّ».

قرآن ثقل

اکبر، متن، ص: 393

الشّوری، مکّی، آیه 3: «کَذلِکَ یُوحِی إِلَیْکَ وَ إِلَی الَّذِینَ مِنْ قَبْلِکَ اللَّهُ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ».

الشّوری، مکّی، آیه 7: «وَ کَذلِکَ أَوْحَیْنا إِلَیْکَ قُرْآناً عَرَبِیًّا لِتُنْذِرَ أُمَّ الْقُری وَ مَنْ حَوْلَها».

الشّوری، مکّی، آیه 13: «شَرَعَ لَکُمْ مِنَ الدِّینِ ما وَصَّی بِهِ نُوحاً وَ الَّذِی أَوْحَیْنا إِلَیْکَ».

الشّوری، مکّی، آیه 52: «وَ کَذلِکَ أَوْحَیْنا إِلَیْکَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنا».

الزّخرف، مکّی، آیه 43: «فَاسْتَمْسِکْ بِالَّذِی أُوحِیَ إِلَیْکَ إِنَّکَ عَلی صِراطٍ مُسْتَقِیمٍ».

الاحقاف، مکّی، آیه 9: «إِنْ أَتَّبِعُ إِلَّا ما یُوحی إِلَیَّ وَ ما أَنَا إِلَّا نَذِیرٌ مُبِینٌ».

النّجم، مکّی، آیه 4: «إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْیٌ یُوحی».

النّجم، مکّی، آیه 10: «فَأَوْحی إِلی عَبْدِهِ ما أَوْحی».

الجنّ، مکّی، آیه 1: «قُلْ أُوحِیَ إِلَیَّ أَنَّهُ اسْتَمَعَ نَفَرٌ مِنَ الْجِنِّ فَقالُوا إِنَّا سَمِعْنا قُرْآناً عَجَباً».

سوم- وحی از جانب خداوند به سایر موجودات:

المائده، مدنی، آیه 111: «وَ إِذْ أَوْحَیْتُ إِلَی الْحَوارِیِّینَ أَنْ آمِنُوا بِی وَ بِرَسُولِی».

الانعام، مکّی، آیه 93: «وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَری عَلَی اللَّهِ کَذِباً أَوْ قالَ أُوحِیَ إِلَیَّ وَ لَمْ یُوحَ إِلَیْهِ شَیْ ءٌ».

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 394

الانعام، مکّی، آیه 112: «یُوحِی بَعْضُهُمْ إِلی بَعْضٍ زُخْرُفَ الْقَوْلِ غُرُوراً».

الانعام، مکّی، آیه 121: «وَ إِنَّ الشَّیاطِینَ لَیُوحُونَ إِلی أَوْلِیائِهِمْ لِیُجادِلُوکُمْ».

الانفال، مدنی، آیه 12: «إِذْ یُوحِی رَبُّکَ إِلَی الْمَلائِکَهِ أَنِّی مَعَکُمْ».

النحل، مکّی، آیه 68: «وَ أَوْحی رَبُّکَ إِلَی النَّحْلِ أَنِ اتَّخِذِی مِنَ الْجِبالِ بُیُوتاً وَ مِنَ الشَّجَرِ وَ مِمَّا یَعْرِشُونَ».

مریم، مکّی، آیه 11: «فَأَوْحی إِلَیْهِمْ أَنْ سَبِّحُوا بُکْرَهً وَ عَشِیًّا».

طه، مکّی، آیه 38: «إِذْ أَوْحَیْنا إِلی أُمِّکَ ما یُوحی».

القصص، مکّی، آیه 7: «وَ أَوْحَیْنا إِلی أُمِّ مُوسی أَنْ أَرْضِعِیهِ».

الزلزله، مدنی، آیه 5: «یَوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبارَها بِأَنَّ رَبَّکَ أَوْحی لَها».

اقسام وحی

اشاره

الشّوری، مکّی، آیه 51:

«وَ ما کانَ لِبَشَرٍ أَنْ یُکَلِّمَهُ اللَّهُ إِلَّا وَحْیاً أَوْ مِنْ وَراءِ حِجابٍ أَوْ یُرْسِلَ رَسُولًا فَیُوحِیَ بِإِذْنِهِ ما یَشاءُ إِنَّهُ عَلِیٌّ حَکِیمٌ».

توضیح: وحی به حواریّین وحی به توسّط عیسی است.

و در قوله تعالی: «وَ أَوْحَیْنا إِلی مُوسی وَ أَخِیهِ» وحی به هرون به توسّط موسی است.

و در قوله تعالی: «وَ أَوْحی فِی کُلِّ سَماءٍ أَمْرَها» اگر وحی به خود سماء باشد

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 395

از باب تسخیر است، و اگر به اهل سماء باشد از لوح و قلم است.

توصیف وحی و نزول در سنّت

ابن شهراشوب گوید:

امّا کیفیّه نزول الوحی، فقد سأله الحرث بن هشام کیف یأتیک الوحی؟

فقال صلّی اللّه علیه و آله: «احیانا یأتینی مثل صلصله الجرس و هو اشّدّه علیّ فیفصم عنّی و قد وعیت ما قال و احیانا یتمثّل لی الملک رجلا فیکلّمنی فاعی ما یقول».

فصم: قلع فیفصم عنی، یعنی الوحی أی یقلع؛ افصم المطر اذا اقلع و اکشف و روی انّه کان اذا نزل علیه الوحی فی یوم شدید البرد فیفصم عنه و ان جبینه لیتفصّد عرقا.

تفصّد از فصد به معنی رگ زدن است، کثرت عرق کردن به آن تشبیه شده است.

الصّلصله: صوت الحدید اذا حرّک نقلا از نهایه اللغه ابن اثیر.

و روی انّه کان اذا نزل علیه، کرب لذلک و تربّد وجهه و نکس رأسه و نکس اصحابه رؤوسهم منه و منه یقال برحاء الوحی.

کرب أی اصابه الکرب و اربدّ وجهه و تربّد أی تغیّر الی الغبره و البرح، شدّه البرحاء شدّه الکرب من ثقل الوحی (نهایه اللغه).

قال ابن عبّاس: کان النّبی اذا نزل علیه القرآن تلقّاه بلسانه و شفتیه، کان

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 396

یعالج من ذلک شدّه فنزل «لا تُحَرِّکْ بِهِ لِسانَکَ» و کان اذا نزل علیه الوحی وجد منه ألما شدیدا او یتصدّع رأسه و یجد ثقلا، قوله تعالی: «إِنَّا سَنُلْقِی عَلَیْکَ قَوْلًا ثَقِیلًا».

زید بن ثابت گفت: انزل

علی رسول اللّه و فخذه علی فخذی فکادت ترضّ فخذی.

مسند احمد، ابن عمر: سألت النّبی فقلت: یا رسول اللّه! هل تحسّ بالوحی؟

فقال (ص): اسمع صلاصل ثمّ اسکت عند ذلک فما من مرّه یوحی الیّ الّا ظننت انّ نفسی تقبض.

هشام بن عروه عن أبیه: کان اذا اوحی الیه و هو علی بعیر، وضعت جرانها فما تستطیع ان تحرّک حتّی یسری عنه.

الجران: باطن العنق.

ابن مردویه عن ابن مسعود مرفوعا: اذا تکلّم اللّه بالوحی، سمع اهل السّموات صلصله کصلصله السّلسله علی الصّفوان فیفزعون و یرون انّه من امر السّاعه.

بخاری و مسلم عن عائشه قالت: أوّل ما بدئ به رسول اللّه من الوحی الرؤیا الصادقه فی النوم فکان لا یری رؤیا الّا جاءت مثل فلق الصّبح ثمّ حبّب الیه الخلاء فکان یأتی الحراء فیتحنّث فیه اللیالی ذوات العدد و یتزوّد لذلک ثمّ یرجع الی خدیجه رضی اللّه عنها فتزوّده لمثلها حتّی فجأه الحقّ و هو فی غار حراء فجاءه الملک به فقال: اقرأ، قال رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله: فقلت: ما انا بقارئ فاخذنی و غطّنی حتّی بلغ منّی الجهد ثمّ ارسلنی فقال: اقرأ، فقلت: ما انا بقارئ

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 397

فغطّنی الثّالث حتّی بلغ منّی الجهد ثمّ ارسلنی فقال: «اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ الَّذِی خَلَقَ» ... الی «ما لَمْ یَعْلَمْ» فرجع بها رسول اللّه ترجف بوادره.

توحید الصدوق، زراره عن أبیه قال: قلت لأبی عبد اللّه (علیه السلام): جعلت فداک، الغشیه الّتی کانت تصیب رسول اللّه اذا نزل علیه الوحی قال: فقال: ذلک اذا لم یکن بینه و بین اللّه احد، ذاک اذا تجلّی اللّه له ثمّ قال: تلک النّبوّه یا زراره، و أقبل یتخشّع.

عمرو بن

ثابت عن الصّادق (علیه السلام): انّ النّبی یکون بین اصحابه و هو یتصابّ عرقا، فاذا افاق قال: قال اللّه عزّ و جلّ کذا و کذا و امرکم بکذا و نهاکم عن کذا؛ و اکثر مخالفینا یقولون انّ ذلک کان عند نزول جبرئیل علیه فسئل الصادق (علیه السلام) عن الغشیه الّتی کانت تأخذ النبیّ أکانت عند هبوط جبرئیل؟ فقال: لا، لأنّ جبرئیل اذا اتی النّبیّ لم یدخل علیه حتّی یستأذنه فاذا دخل علیه قعد بین یدیه قعده العبد و انّما ذلک عند مخاطبه اللّه عزّ و جلّ ایّاه بغیر ترجمان و واسطه.

خلاصه ای از آرا درباره وحی و نزول

درباره کیفیّت وحی، اقوال و آرای بسیار هست که بیشتر آنها از شمار غلبه ظنّ و استنباطات تأویلی است و مأخذ علمی ندارد، و هرچند بسیاری از این بسیار، با عقل و نقل منافاتی ندارد امّا صرف منافات نداشتن، دلیل امکان است نه دلیل وقوع، و چه بسا منشأ بسیاری از این استنباطات، سوابق ذهنی ایشان است درباره مقام پیغمبری که باید در همه احوال با خوارق عادات همگام باشد و در این صورت

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 398

فهم این حالات و مقامات و از آن جمله وحی را مافوق عقول بشری شمرده اند و در این جا نکته بسیار مهمّی هست که عدم توجه به آن باعث تعمیه، سردرگمی و اغرا می شود و به علاوه منافی با اصل کلّی قابل فهم بودن کلیّه مسایل مذهبی است و آن به شرح زیر است:

اگر مراد از فهم وحی، درک حاقّ همان ادراکی است که پیغمبر اکرم از وحی داشت که به طور قطع و یقین برای دیگری امکان پذیر نیست زیرا نه تنها در وحی که عالیترین مراحل اتّصال

بی تکیّف و بی قیاس بشر با غیب مطلق است بلکه در مورد حالات وجدانی معمولی که اشباه و امثال آن برای همه افراد بشر امکان پذیر است هم عین ادراک فردی قابل انتقال برای فرد دیگر نیست.

امّا اگر مراد از فهم وحی آن است که مجملا بدانیم و ایمان داشته باشیم که پیغمبر در حینی از احیان و بارها با غیب مطلق، ارتباط ویژه ای پیدا می کرد و حالت مخصوصی به او دست می داد که در آن حال و وقت، معارف الهی و احکام او را به صورت الهام قلبی و تکلّم من وراء حجاب و وحی به واسطه جبرئیل دریافت می نمود که هم فهم آن آسان است هم ایمان به آن، زیرا امری است که عقلا قابل امکان است و از فروع مسایل نبوّت خاصّه است و قرآن و سنّت در مورد آن، محکم، صریح و غیر قابل تأویل است.

ناگفته نماند که رجوع از اجمال به تفصیل در این گونه موارد باعث بروز نقّادی و ردّ و ایراد است و آن هم امری مرغوب فیه و گاهی واجب است زیرا برای سدّ خلل در بنیان منطقی اسلام و برطرف کردن نقاط ضعف، راهی جز آن نیست

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 399

و به همین جهت علمای بزرگ، آن را به کار بسته و از مجامله و تحاشی دوری جسته اند.

اینک برای نمونه، صدوق در عقاید، اعتقاد امامیّه را درباره نزول وحی چنین یاد می کند: میان دو چشم اسرافیل لوحی است که چون خدا خواهد به وحی تکلّم کند، لوح به جبین اسرافیل می زند پس او در آن نظر می کند و آنچه در آن هست می خواند و به میکائیل القا می کند

و میکائیل به جبرئیل و جبرئیل به پیغمبر الی آخره.

شیخ مفید در شرح این کلام گوید: این مطلب را أبو جعفر از شواذ الحدیث گرفته است و از حدیثی نقل می کند که نه در آن تواتری هست تا قاطع عذر باشد نه اجماعی و نه قرآن به آن ناطق است و نه با حجّتی خدایی ثابت است بنابراین ما آن را مجاز می شماریم امّا به آن قاطع نیستیم و هرچند آن را در حیّز امکان قرار می دهیم امّا قطع أبو جعفر به آن مستند است به ضربی از تقلید که ما را با آن سروکاری نیست.

البتّه مرحوم مجلسی پس از ذکر این مطلب در باب کیفیّت وحی در بحار الانوار به وجه مناسبی کلام ابو جعفر را توجیه می کند بدون آن که نقدی بر نقّادی شیخ مفید آورده باشد، همه ایشان عالمان کبیر امامیّه هستند، مستنبطات از نصوص کتاب و سنّت درباره وحی و تنزیل به شرح زیر است:

1- پیغمبران گاهی وحی را به صورت استماع کلمات دریافت می نمودند، قوله تعالی: «وَ أَنَا اخْتَرْتُکَ فَاسْتَمِعْ لِما یُوحی».

2- تعجّب مخالفان از وقوع نفس وحی نبود بلکه از محلّ و مصداق آن اظهار

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 400

تعجّب می کردند، قوله تعالی: «أَ کانَ لِلنَّاسِ عَجَباً أَنْ أَوْحَیْنا إِلی رَجُلٍ مِنْهُمْ».

3- بعضی اوقات وحی همچون مسامره دوستانه و برای تأنیس بود، قوله تعالی: «نَحْنُ نَقُصُّ عَلَیْکَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ بِما أَوْحَیْنا إِلَیْکَ».

4- بخشی از وحی همچون اسرار بود و لازم التّبلیغ برای همگان نبود، قوله تعالی: «فَأَوْحی إِلی عَبْدِهِ ما أَوْحی».

5- و بخشی از آن لازم التّبلیغ برای همه بود، قوله تعالی: «اتْلُ ما أُوحِیَ إِلَیْکَ مِنَ الْکِتابِ».

6- بخشی

از وحیها با واسطه بود، قوله تعالی: «إِذْ أَوْحَیْتُ إِلَی الْحَوارِیِّینَ» یعنی به وساطت عیسی و چه با الهام.

7- وحی به معنی درگوشی و پنهانی حرف زدن برای توطئه استعمال شده است، قوله تعالی: «یُوحِی بَعْضُهُمْ إِلی بَعْضٍ زُخْرُفَ الْقَوْلِ غُرُوراً».

8- وحی به معنی تسخیر، قوله تعالی: «وَ أَوْحی رَبُّکَ إِلَی النَّحْلِ».

9- وحی به معنی الهام، قوله تعالی: «وَ أَوْحَیْنا إِلی أُمِّ مُوسی».

10- وحی به معنی توصیه، قوله تعالی: «فَأَوْحی إِلَیْهِمْ أَنْ سَبِّحُوا بُکْرَهً وَ عَشِیًّا».

11- صور وحی عبارتند از: وحی بلا واسطه و بی تکلّم، وحی بلا واسطه و با تکلّم و وحی باواسطه و باتکلّم، قوله تعالی: «وَ ما کانَ لِبَشَرٍ أَنْ یُکَلِّمَهُ اللَّهُ إِلَّا وَحْیاً أَوْ مِنْ وَراءِ حِجابٍ أَوْ یُرْسِلَ رَسُولًا فَیُوحِیَ بِإِذْنِهِ ما یَشاءُ».

12- نزول وحی، در احوال فیزیکی بدن مبارک پیغمبر اکرم تغییراتی می داد

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 401

از آن جمله حالت جذبه و شبه غشوه، ریزش عرق، سنگینی بدن تا حدّ أثر گزاردن بر شترسواری او، برافروخته شدن صورت و به طور کلّی علایم ورود امری عظیم و سنگین بر روح و جسم، ما فوق طاقت بشری.

13- تمثّل ملک، یعنی روح الامین به صورت انسانی با سیمایی گیرا و با حشمت.

14- شنیدن صدایی شبیه به صدای کشیده شدن زنجیری سنگین و آهنین بر روی تخته سنگی صاف و صیقلی هنگام تلقّی وحی بلا واسطه.

15- اوّلین وحی به صورت ارسال رسول و نزول روح الامین بوده است، قوله تعالی: «اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ الَّذِی خَلَقَ».

و این است غایت وسع و فهم ما درباره وحی و تنزیل، و امید است علمای اعلام ما با تتبّع در اخبار آل محمّد صلّی اللّه علیهم

اجمعین و تدبّر در آیات قرآن مجید این مطلب را روشنتر و روشنتر نمایند (جزاهم اللّه عن الاسلام خیرا).

نزول وحی

اشاره

قطب رازی در حواشی کشّاف گوید: انزال به معنی ایواء، یعنی جا دادن در خانه است و به معنی حرکت دادن چیزی از بالا به پایین، قوله تعالی: «رَبِّ أَنْزِلْنِی مُنْزَلًا مُبارَکاً وَ أَنْتَ خَیْرُ الْمُنْزِلِینَ»، و یقال: نزل عن دابّته.

و به معنی اعطاء، خواه نعمت و خواه نقمت، قوله تعالی: «وَ أَنْزَلْنا مِنَ السَّماءِ ماءً طَهُوراً»، و قوله تعالی: «إِنَّا مُنْزِلُونَ عَلی أَهْلِ هذِهِ الْقَرْیَهِ رِجْزاً مِنَ السَّماءِ».

دامغانی در قاموس القرآن گوید: نزول برای وجوه ذیل می آید:

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 402

1- تنزیل به معنی قول، قوله تعالی: «وَ مَنْ قالَ سَأُنْزِلُ مِثْلَ ما أَنْزَلَ اللَّهُ» یعنی ساقول مثل ما قال اللّه.

2- به معنی خلق، قوله تعالی: «وَ أَنْزَلْنَا الْحَدِیدَ فِیهِ بَأْسٌ شَدِیدٌ» یعنی خلقنا الحدید.

3- انزال باران از آسمان، قوله تعالی: «وَ أَنْزَلْنا مِنَ السَّماءِ ماءً طَهُوراً».

4- به معنی بیان، قوله تعالی: «وَ نَزَّلْناهُ تَنْزِیلًا» أی بیّنّاه.

5- به معنی اهباط، قوله تعالی: «وَ قُلْ رَبِّ أَنْزِلْنِی مُنْزَلًا مُبارَکاً».

6- به معنی ثواب، قوله تعالی: «أَ ذلِکَ خَیْرٌ نُزُلًا» أی ثوابا.

7- به معنی ارسال، قوله تعالی: «قالُوا لَوْ شاءَ رَبُّنا لَأَنْزَلَ مَلائِکَهً» أی لارسل.

8- به معنی بسط، قوله تعالی: «وَ لَوْ بَسَطَ اللَّهُ الرِّزْقَ لِعِبادِهِ لَبَغَوْا فِی الْأَرْضِ وَ لکِنْ یُنَزِّلُ بِقَدَرٍ ما یَشاءُ».

9- به معنی تعلیم، قوله تعالی: «نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِینُ عَلی قَلْبِکَ» أی علّم جبرئیل النّبی- صلّی اللّه علیه و آله-.

و به طور خلاصه، قدر مسلّم آن است که اصل نزول به معنی فرود آمدن از بالا به زیر است و باقی استعمالات

آن مجازی است با وجوه مناسب، و چون حرکت دادن کلام خداوند از بالا به زیر همچون اشیای محسوس در امکنه محسوس متحقّق نمی شود، بنابراین مقصود از بالا و پایین، علوّ و هبوط مرتبه ای است یعنی علوّ مصدر روحی و هبوط محلّ نزول، یعنی جهان خاکی، نه شخص خاتم انبیاء، و وجه مناسبت در مجاز تشابه هبوط معنوی و رتبه ای با هبوط حسّی است.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 403

در مورد اختلاف میان انزال و تنزیل راغب گفته: تنزیل مختصّ است به موضعی که انزال به طور منجّم و متفرّق واقع می شود امّا انزال عامّ است نزول منجّم تدریجی قرآن و نزول دفعه واحده.

درباره آن که وحی و نزول قرآن به طور منجّم و تدریجی و به مناسبت مقتضیات بوده تردیدی نیست، و کتاب، سنّت، اجماع و عقل بر آن دلالت دارد از آن جمله در قرآن مجید، قوله تعالی: «وَ قالَ الَّذِینَ کَفَرُوا لَوْ لا نُزِّلَ عَلَیْهِ الْقُرْآنُ جُمْلَهً واحِدَهً کَذلِکَ لِنُثَبِّتَ بِهِ فُؤادَکَ وَ رَتَّلْناهُ تَرْتِیلًا».

یکی از ایرادات کفّار آن بود که چرا قرآن دفعه واحده نازل نمی شود و خداوند وضع را تأیید و تثبیت می فرماید که باید چنین باشد تا دل ترا با آن ثبات و استواری بخشیم.

امّا قول، به نزول دفعه واحده هم هست و از دلایل ایشان، قوله تعالی: «إِنَّا أَنْزَلْناهُ فِی لَیْلَهِ الْقَدْرِ» است.

از علمای امامیّه- رضوان اللّه علیهم- شیخ مفید، منکر نزول دفعه واحده است و چنانچه مجلسی- طاب ثراه- در بحار الانوار باب کیفیت نزول وحی ذکر می کند بر شیخ صدوق چنین ایراد می کند: اشتباه صدوق به حدیث واحدی است که هیچ ایجاب علمی و عملی ندارد و نزول قرآن

به سبب اسباب حادثه حالا بعد حال خلاف مضمون حدیث است مثلا چگونه حکم ظهار که سبب نزول آن در مدینه و به دنبال حادثه ای بود آیه آن در لیله القدر در مکّه در ضمن جمله واحده قرآن نازل شده باشد و این حدیث شباهتی به اقوال مشبّهه دارد- تعالی اللّه عن ذلک علوّا کبیرا- و ممکن است که نزول جمله واحده نزول قسمتی از آن باشد در لیله القدر و نزول باقی

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 404

آن منجّما در حیات پیغمبر اکرم تا حین وفات او، امّا مجلسی- طاب ثراه- از باب الجمع أولی من الطّرح گوید:

چون علاوه بر آیاتی مانند: «إِنَّا أَنْزَلْناهُ فِی لَیْلَهِ الْقَدْرِ» روایات مستفیضه ای هم هست همه دالّ بر آن که نزول جمله واحده هم بوده است و از طرفی هیچ منافاتی عقلی یا نقلی، مانع از جمع میان دو قسم نزول نیست، می توان گفت قرآنی که جمله واحده در لوح محفوظ ضبط است و از لوح محفوظ منجّما بر پیغمبر اکرم نازل شده است به طور جمله واحده در ماه رمضان به قوله تعالی: «شَهْرُ رَمَضانَ الَّذِی أُنْزِلَ فِیهِ الْقُرْآنُ» و قوله تعالی: «إِنَّا أَنْزَلْناهُ فِی لَیْلَهِ الْقَدْرِ» بر پیغمبر اکرم نازل شده است بدون آن که در آن حین، مأمور به تلاوت و ابلاغ آن به طور دفعه واحده باشد. همه قرآن در لیله القدر با نزول دفعه واحده برای پیغمبر معلوم شده. امّا در هر مورد به اقتضای حوادث، آیات مربوطه منجّما بر او نازل گردیده است. وقوع حوادث در ازمنه بعدی مانع از وجود آیات مربوطه به آنها در لوح محفوظ نیست و نیز تلقّی پیغمبر همه قرآن را

دفعه واحده هیچ مانع عقلی و نقلی ندارد. همچنان که در قرآن مجید ما تأخّر حکمه عن نزوله، موجود هست به طور مثال: سوره مزّمّل، مکّی است و قبل از وجوب زکاه نازل شده است امّا در آن هست «وَ أَقِیمُوا الصَّلاهَ وَ آتُوا الزَّکاهَ».

و نیز عکس آن، یعنی ما تأخّر نزوله عن حکمه، چنانچه در آیه تیمّم، زیرا وجوب نماز و وجوب وضوء در مکّه بود و حال آن که آیه وجوب وضوء، قوله تعالی «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِذا قُمْتُمْ إِلَی الصَّلاهِ فَاغْسِلُوا وُجُوهَکُمْ» الآیه اجماعا مدنی است و بلکه آخرین سوره ای که نازل شده سوره مائده است.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 405

درباره آن که اوّل ما نزل و آخر ما نزل از قرآن چیست، اقوال بسیار و مختلف است، آنچه در اخبار عامّه هست همه موقوفاتند و حدیث مرفوع در آنها نیست و چون طرز نزول و دانستن این فروع از ضروریّات دین نیست، در صورت فقد حدیث مرفوع، اخذ به موقوفات، وجوب و لزومی ندارد.

امّا آنچه از اخبار امامیّه مستفاد می شود آن است که اوّل ما نزل سوره علق است و آخر ما نزل یا سوره مائده است یا سوره نصر.

در مورد ترتیب نزول سور از آن جهت که بسیاری از سوره ها دفعه واحده نازل نشده و مانند پرونده مفتوحه ای بوده اند که پیغمبر اکرم دستور داد که آیه فلانی را در جای معیّنی از سوره قرار دهند تا آن سوره تکمیل شده است چنانچه در قانون تفسیر در بخش جمع قرآن گفته ایم، اگر نظم سور را از حیث تقدیم و تأخیر بگویند، مقصود تقدیم و تأخیر همه آنها یا قسمت اعظم آنها است که

چه بسا آیاتی در سوره متأخّر باشد که نزول آن قبل از آیاتی در سوره متقدّم باشد و هرچند این امر ندرتا انجام گرفته باشد.

و به هر حال اقوال درباره نظم سوره ها بسیار است و آنچه بیشتر مورد قبول است به شرح زیر است:

ابن الضّریس در فضائل القرآن گفته است: حدّثنا محمّد بن عبد اللّه بن أبی جعفر الرّازی، حدّثنا عمرو بن هارون، حدّثنا عثمان بن عطاء الخراسانی، عن ابیه، عن ابن عبّاس قال: و کان اوّل ما انزل من القرآن، اقرأ، ثمّ ن، المزّمّل، المدّثّر، تبّت، التکویر، الاعلی، اللّیل، الفجر، الضّحی، الانشراح، العصر، العادیات، الکوثر، التّکاثر، الماعون، الکافرون، الفیل، الفلق، النّاس، الاخلاص،

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 406

النّجم، عبس، القدر، الشّمس، البروج، التّین، قریش، القارعه، القیامه، الهمزه، المرسلات، ق، البلد، الطّارق، القمر، ص، الاعراف، الجنّ، یس، الفرقان، الملئکه، مریم، طه، الواقعه، الشّعراء، النّمل، القصص، بنی اسرائیل، یونس، هود، یوسف، الحجر، الانعام، الصّافات، لقمان، سبأ، الزّمر، المؤمن، السّجده، الشّوری، الزّخرف، الدّخان، الجاثیه، الاحقاف، الذّاریات، الغاشیه، الکهف، النّحل، نوح، ابراهیم، الانبیاء، المؤمنون، التّنزیل، الطّور، الملک، الحاقّه، المعارج، النّبأ، النّازعات، الانفطار، الانشقاق، الرّوم، العنکبوت، المطفّفین.

این سوره ها در مکّه نازل شده اند.

درباره فاتحه الکتاب که آیا در مکّه نازل شده است یا در مدینه، اختلاف هست امّا اقوی آن است که در مکّه نازل شده است زیرا نماز در مکّه واجب شده و فاتحه الکتاب جزء اعظم آن است که حدیث «لا صلوه الّا بفاتحه الکتاب» قابل انکار نیست.

بعضی گفته اند: فاتحه الکتاب اوّل ما نزل است امّا اقوی آن است که اوّل ما نزل نیست، امّا از اوّلین سوره های منزله در مکّه می باشد.

امّا سوره هائی که در مدینه نازل شده به

ترتیب عبارتند از:

البقره ثمّ الانفال، آل عمران، الاحزاب، الممتحنه، النّساء، الزلزال، الحدید، القتال، الرّعد، الرّحمن، الانسان، الطّلاق، لم یکن، الحشر، النّصر، النّور، الحجّ، المنافقون، المجادله، الحجرات، التّحریم، الجمعه، التّغابن، الصّف، الفتح، المائده، البراءه.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 407

توضیح: برای آن که مطلب روشنتر باشد می گوییم:

این نظم و ترتیب که مذکور شد مربوط به تقدیم و تأخیر سوره ها در نزول است و در مورد سوره هایی که دفعه واحده نازل نشده مراد قسمت اعظم آنهاست و این تقدیم و تأخیر از حیث نزول به عقیده ما شیعه امامیّه از علوم و اسراری است که بعد از پیغمبر جز علیّ بن أبی طالب (علیه السلام) کسی آن را نمی دانسته است و نخواسته اند علم آن را از آن جناب اقتباس نمایند و آن علم به میراث برای ائمّه ما (سلام اللّه علیهم اجمعین) باقی مانده است.

امّا نظم موجود سور در قرآن مجید به عقیده ما توقیفی، و به دستور پیغمبر اکرم انجام شد، که در باب جمع قرآن از کتاب قانون تفسیر مفصّل گفته ایم.

مقایسه میان سه کتاب آسمانی موجود

بدون هیچ گونه تعصّب و گزافگویی، عنوان مقایسه میان قرآن مجید، توریه و انجیل تحریف شده موجود یک نوع اسائه ادب نسبت به مقام شامخ قرآن است.

به طور اختصار این مقایسه را در سه مورد انجام می دهیم:

اوّل- در آن قسمت از مسایل توحیدی و اخلاقی که در این سه کتاب مشترکند، و در متون توریه و انجیل موجود، خلافی با منطق دین در آنها نمی توان یافت، در این نوع مسایل محتوای قرآن بسیار گسترده تر و در اوجی از فصاحت

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 408

و بلاغت است و به علاوه دارای عناوینی است که توریه و انجیل فاقد آنند.

دوّم- آن قسمت از عناوین و مسایل و احکامی که قرآن مجید در بیان و عرضه آنها بر عقول و فرهنگ بشری متفرّد است خصوصا مسایل اجتماعی و مورد احتیاج جامعه که هرگز در توریه و انجیل نمونه ای از آنها نمی توان یافت و

از آن جمله استدلالات منطقی قرآن متّکی به فطرت و نهاد انسانی که در تاریخ فرهنگ بشری بی سابقه و در عین حال خودکفا است.

سوّم- آن قسمت از توریه و احیانا از انجیل که محتوای آنها مخالف با عقل سلیم و تنزیه انبیا و بلکه کرامت انسانیّت است و البتّه چون قرآن مجید از این گونه ترّهات منزّه است مقایسه در این مورد بی معنی است.

اکنون به وجه اختصار مطالبی در این مورد می آوریم:

شناسائی مختصری از توریه

کتاب توریه تقریبا در سال 1571 قبل از میلاد در طور سینا بر موسی (علیه السلام) نازل شده است و تا سال 586 ق. م به حال خود باقی بود و تحریف نشد، امّا در همین سال در شهر بابل، ربانیّون و احبار یهود، آن را تحریف نمودند، معانی آن را تغییر دادند و الفاظ آن را تبدیل نمودند، بخشی از آن را ظاهر ساختند و بخشی از آن را پنهان نمودند.

توریه متداول امروز همین توریه محرّف است که پنج سفر است:

سفر تکوین، سفر خروج، سفر لاویّین، سفر اعداد، سفر تثنیه.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 409

توریه عبرانی و توریه سامری

وقتی بنی اسرائیل از بابل ازاد شدند و به فلسطین بازگشتند همین توریه محرّف را به همراه آوردند و دو فرقه شدند:

اوّل- عبرانیّین که اسباط یهودا و بنیامین و بعضی از بنی لاوی بودند.

دوّم- سامریّین که بقیّه اسباط و بعضی از بنی لاوی بودند و توریه هریک از این دو فرقه با فرقه دیگر اختلاف داشت.

توریه عبرانیّه را هفتاد و دو تن از احبار یهود به یونانی ترجمه کردند و به همین جهت آن را سبعینیّه می گویند.

اسفار دیگر توریه

در عصر مکابی در سال 167 قبل از میلاد، احبار عبرانی کتابهایی به نام پیغمبران بر توریه افزودند و مجازا آنها را به توریه نامگذاری نمودند که قبل از این تاریخ، این مجموعه ها مدوّن نبود. امّا سامریّین این اسفار ملحقه را قبول نداشتند همچنین فرقه صدوقی از عبرانیّین این ملحقات را قبول نداشتند.

بنابراین آنچه ما از توریه می گوییم یا استدلال می کنیم یا مقایسه می نماییم مقصود ما همان اسفار خمسه است و هرچند اعتقاد داریم تحریف در آنها وارد شده است.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 410

بیان اسما و صفات خداوند در توریه

اشاره

در توریه، خداوند یگانه و واحد است، دیده نمی شود و هیچ کس قادر بر دیدن او نیست، چیزی مانند او نیست، و زمان و مکان او را محدود نمی سازد.

خداوند یگانه است

اصحاح ششم از سفر تثنیه، بشنو ای اسرائیل، پروردگار خداوند ما پروردگار یگانه است. پروردگار خداوند خود را با تمام دل و جان خود دوست بدار، و با تمام نیروی خود و این کلماتی که امروز ترا به آن وصیّت می کنم در دل تو باشد و بر فرزندان خود بازگو کن و بر زبان آور آن گاه که در خانه خود می نشینی، و آن گاه که در راه، گام برمی داری و آن گاه که می خوابی و آن گاه که برمی خیزی و همچون دستبند بر دست و همچون عصابه بر چشمان خود ببند. و بر درهای خانه خود بنویس و بر هر دری از درهایت (آیه 4- 6).

اصحاح 4 آیه 25 سفر تثنیه، پروردگار او خداوند است دیگری جز او نیست، خداوند دیده نمی شود و احدی قادر بر دیدن او نیست.

سفر تثنیه، اصحاح 4 آیه (10- 19).

موسی گفت: خداوند به من گفت: برای من امّت را فراهم ساز و کلام مرا به ایشان بشنوان تا یاد بگیرند از من بترسند در تمام ایّامی که بر روی زمین زنده اند و تا اولاد خود را یا دهند، پس آن گاه جلو آمدید و بر دامنه کوه توقّف کردید، و کوه از آتش تا دل آسمان شعله می کشید. تاریک ابرناک و مه آلود آن گاه پروردگار از میان

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 411

آتش با شما سخن گفت و شما آوای کلام را می شنیدید، صورتی نمی دیدید، امّا صوتی می شنیدید و شما را آگاه ساخت به عهدی که شما

را فرمان داده بود، تا به آن عمل کنید، کلمات دهگانه را، و آنها را بر دو لوح سنگی نوشته بود و در این هنگام پروردگار مرا فرمان داد تا به شما واجبات و احکامی بیاموزم تا این که شما آنها را در زمین موعود که به آن می رسید و مالک آن می شوید به کار بندید.

پس به طور جدی برای خودتان حفظ کنید زیرا شما تا روزی که پروردگار با شما در حوریب از میان آتش سخن گفت هیچ صورتی ندیده بودید تا مبادا فاسد شوید و برای خود تمثال تراشیده ای بسازید. صورت هرچه نر یا ماده، شبیه هر دام، شبیه هر پرنده بالدار که در هوا می پرد، شبیه هر چرنده بر زمین، شبیه هر ماهی در آب از زیر زمین، و تا مبادا چشمان خود به آسمان بازکنی و آفتاب و ماه و ستارگان را ببینی همه لشکریان آسمان که پروردگار، خداوند تو برای همه گروههای زیر آسمان قسمت نموده است آنگاه غرّه شوی و برای آنها سجده کنی و آنها را پرستش نمایی.

در سفر خروج، اصحاح 23، ایه 17، پس خداوند برای او گفت: تو توانا نیستی که روی مرا ببینی زیرا ممکن نیست که انسان مرا ببیند و زنده بماند.

اللّه لیس کمثله شی ء

در اصحاح 34 از سفر تثنیه، آیه 26، موسی می گوید: مانند برای خداوند نیست.

و در اسفار انبیا، موارد بسیار از این مطلب یاد شده است.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 412

اللّه لا یحدّه زمان و لا مکان

در توریه، بیان متعددی هست در این که خداوند در هر مکان و زمانی موجود است و این که او تعالی از ازل تا ابد همه جهان را به لطف، عنایت و عدالت خود شامل است در هر مکان و هر زمان.

مثلا در سفر ارمیاء، اصحاح 23، آیه 23 آمده است: من خداوندم از نزدیک، و نیستم خداوندی از دور، اگر انسانی خود را در جاهای پنهانی پوشیده سازد آیا من او را نمی بینم؟ من آسمانها و زمین را پر می کنم.

صفات خداوند در توریه

توریه مشعر است به این که خداوند متعال:

1- خداوند یگانه است.

2- موجود است در کلّ وجود.

3- چیزی مانند او نیست و اوست متّصف به هر کمال و منزّه از هر نقص.

4- خداوند کامل است.

5- به همه چیز، عالم است.

6- بر همه چیز، قادر است، در سفر خروج؛ اصحاح 6، آیه 2، من ظاهر ساختم برای ابراهیم، اسحاق و یعقوب که من خداوند توانا بر هر چیزم.

7- خداوند عظیم، قوی و جبّار است.

8- خداوند قدّوس است سفر لاویّین، اصحاح 11، آیه 41، انّی انا قدّوس.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 413

9- خداوند بارّ، صالح، صادق، امین، وفیّ، محسن و فاحص قلوب است.

سفر تثنیه 7: 9، بدان به درستی که پروردگار خداوند تو، اوست خداوند امین و حافظ عهد و احسان، برای آنان که او را دوست می دارند و وصیّتهای او را تا هزار قرن حفظ می کنند.

سفر اعداد 23: 19، خداوند انسان نیست تا دروغ بگوید، آیا می شود که بگوید و نکند، یا تکلّم کند و وفا ننماید؟

10- خداوند رؤوف و رحیم است سفر خروج 34: 5، پروردگار خداوند مهربان، رؤوف، دیرخشم، بسیار با احسان و وفاست.

11- خداوند

جمیل است.

12- خداوند آفریننده به تنهایی برای وجود و برای بشر است و اوست خداوند خلایق و مالک و مسلّط بر ایشان. سفر تکوین 1: 1، و در آغاز آفرید خداوند آسمانها و زمین را.

13- خداوند اوست زنده باقی.

14- خداوند است که عطا می کند و منع می کند.

15- خداوند است که مبارک می سازد و لعن می کند، سفر تثنیه 30: 20.

پیشروی تو، زندگی و مرگ را قرار دادم و برکت و لعنت را پس اختیار کن حیات را تا تو و نسل تو زنده باشید.

16- خداوند انسان را حفظ و حمایت می کند.

17- خداوند اوست قاضی و به عدل قضاوت می کند.

سفر تثنیه، 1: 17، از هیچ انسانی بیم نکنید زیرا قضاوت با خداوند است.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 414

18- خداوند حکیم است.

19- خداوند قدیم است سفر تکوین، 1: 2، در آغاز خداوند آفرید آسمانها و زمین را و زمین خالی و خراب بود و تاریکی روی آن را فراگرفته بود و ریح (روح) خداوند بر روی آبها می وزید. سفر تثنیه، 33: 27، خداوند قدیم ملجأ است.

20- خداوند قائم به نفس است. تثنیه، 32: 3- 4.

موسی می گوید:

من به نام خدا ندا می دهم: عظمت را برای پروردگار ما عطا کنید. اوست صخره ای که ساخته اش کامل است، به درستی که همه راههایش عدل است، خداوند امانت که جوری در او نیست، او صدیق و عادل است.

21- خداوند مرید است. تثنیه، 32: 41.

آن گاه که شمشیر برّاق خود را بکشم و قضا را به دست گیرم، نقمت را بر اضداد خود وارد می سازم و مبغضان خود را کیفر می دهم.

22- خداوند حیّ است.

23- خداوند متکلّم است. تثنیه، 32: 39 بنگرید همین دم منم.

من اویم و نیست خدایی با من، من می میرانم و زنده می گردانم، من پایمال کنم و من شفا می دهم، و از دست من گریزگاهی نیست، من دست خود را به آسمان بلند می کنم و می گویم: زنده ام من تا أبد.

24- اللّه سمیع.

25- اللّه بصیر، تثنیه، 13: 4.

به دنبال پروردگار خدای خود راه می روید و از او پرهیز می کنید (می ترسید) و

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 415

وصایای او را حفظ می کنید، و آواز او را می شنوید، و او را پرستش می کنید و به او پیوسته اید.

26- اللّه رحیم و غفور.

سفر خروج، 34: 6، پروردگار، پروردگار خداوند مهربان است و رؤوف است و دیرخشم و بسیار احسان و وفا، حافظ احسان به هزاران، بخشاینده گناه و عصیان و خطأ امّا او گناهکاری را بتمامه بری ء نمی سازد.

27- اللّه ذو هیبه و رهبه، سفر لاویان: 5: 5. کوهها در برابر خداوند متزلزل می شوند.

28- صفات اللّه ثابته.

شناسائی انجیل به اختصار

عیسی بن مریم- علیه السلام- یکی از پیمبران بنی اسرائیل بود، بر شریعت موسی چیزی نیفزود و چیزی از آن کم نکرد، بنابراین شریعتی منفصل از شریعت موسی نیاورد و آنچه آورد و ابلاغ کرد به شرح زیر است:

1- مردم را دعوت کرد تا به شریعت واقعی نه تحریفی موسی، عمل کنند و به خداوند یگانه آن گونه که توریه گفته است ایمان آورند.

2- بعضی از علمای متعصّب و سختگیر یهود از پیش خود چیزهایی را حرام کرده بودند با تأویلاتی ناروا که از توریه می کردند و عیسی آن موارد را به مردم گوشزد می کرد.

3- در توریه اشاراتی به آمدن پیامبری ناسخ شریعت موسی بود که توریه

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 416

را نسخ می کند و

مسیح به ایشان فهماند مقصود از آن پیامبر چنانچه در قرآن آمده محمّد بن عبد اللّه است: «وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ یَأْتِی مِنْ بَعْدِی اسْمُهُ أَحْمَدُ».

اناجیل اربعه

اشاره

انجیل، به معنی بشارت است.

نصاری می گویند: انجیل از آسمان بر مسیح نازل شده است امّا کتابی مانند کتاب موسی نبوده است، بلکه بر قلب او نازل شد، و بر طبق آن خطابه خواند، و موعظه کرد، و بشارت داده است و چون به آسمان رفته بعضی از شاگردان او آنچه را از او شنیده اند نوشته، و آنها را اناجیل نام داده اند، و خود نصاری می گویند:

اناجیل بسیار بوده اند، امّا در یکی از مجامع به چهار از آنها اکتفا شد، و بقیّه رفض گردیده اند و آن چهار عبارتند از:

انجیل متّی، انجیل مرقس، انجیل لوقا، انجیل یوحنّا.

و می گویند: مجموعه اناجیل و رسایل حواریّین را یک جا از قرن چهارم میلادی دیده ایم.

روی هم رفته اناجیل اربعه و رسایل حواریّین را بیبل یا عهد جدید، و اسفار خمسه توریه و کتب انبیا را، عهد قدیم می گویند.

چون عیسی توریه را نسخ نکرده بلکه آن را تأیید نموده، بنابراین آنچه از اسماء و صفات اللّه در توریه آمده عیسی هم آنها را تأیید نموده است، باوجوداین ما به طور اختصار به نصوصی از انجیل در این مورد اشاره می کنیم.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 417

اللّه واحد

انجیل مرقس، اصحاح 12، آیه 28- 34.

یکی از کاتبان نزد او آمد و چون دید سخن می گویند و او نیکو جواب می دهد، از او پرسید چه وصیّتی پیش از همه است؟ عیسی جواب داد: به درستی که اوّل همه وصیّتها این است: بشنو ای اسرائیل پروردگار خداوند ما خداوند یگانه است پروردگار خدای خود را با همه دل و جان خود دوست بدار و با همه وجود خود و با همه فکر خود و با همه توانایی خود و این همان

وصیّت نخستین است؛ و وصیّت دوّمین مانند آن این است: دوست بدار نزدیک و خویش خود را مانند خود، وصیّت دیگری بزرگتر از این دو نیست، کاتب به او گفت: ای معلّم! به حق نیکو گفتی زیرا اوست خداوند یگانه و جز او نیست و محبّت او با همه دل، با همه فهم، با همه نفس، و با همه توانایی است، و محبّت خویش و قریب مانند خویشتن از همه قربانیها و سوختن آنها افضل است. چون عیسی دید که به خردمندی جواب داد، به او گفت: تو از ملکوت خداوند دور نیستی.

خداوند دیده نمی شود

انجیل یوحنّا، 5: 27.

عیسی یهودان را مخاطب ساخت و گفت: پدر، خودش آن کسی است که مرا فرستاد، برای من گواهی می دهد، آواز او را هرگز نشنیده اید، و هیأت او را ندیده اید، یوحنّا، 1: 18، خداوند، هیچ کس هرگز او را ندیده است.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 418

موارد تشبیه در توریه و تنزیه خداوند- جلّ و علی شأنه- از آنها

اشاره

صاحب تاریخ اقباط گوید: در توریه می خوانیم که خداوند شاد و راضی می شود، غمگین و پشیمان می شود، خشمناک می گردد، ناراضی می شود، غیظ می کند، می خندد، استهزا می کند، خدعه می کند و می ترسد و حال آن که همه اینها از صفات انسان است که نقص و فتور به او طاری می گردد و شک نیست که خداوند از این صفات منزّه است- تعالی عن ذلک علوّا کبیرا- امّا خداوند خواسته است تا با انسان به قدر توانایی عقل و فهم او سخن گوید تا شریعت و تعالیم او را دریافت کند (ج 8، ص 2).

کلمات أب و ابن که در توریه و انجیل به کار رفته مراد از آنها معانی مجازی آنهاست، أب به معنی علّت ایجاد، قیّوم، حافظ و رازق، و ابن به معنی اقرب الموجودات و امثال این معانی و آن جا که در قرآن مجید به عنوان تقبیح و تبکیت یهود و نصاری آمده: «وَ قالَتِ الْیَهُودُ عُزَیْرٌ ابْنُ اللَّهِ وَ قالَتِ النَّصاری الْمَسِیحُ ابْنُ اللَّهِ» برای آن است که با گذشت زمان و تحریفات در توریه و انجیل برای اب و ابن مفاهیمی غیر از معانی مجازی متداول آنها ساخته و به خورد خلق اللّه داده بودند تا خلق اللّه را در باره ایشان غالی سازند و سوء استفاده متولّیان سودپرست از اشاعه عقاید غلوآمیز خود داستانی بسیار مفصّل

و جداگانه دارد و این بلایی است که متولّیان بی ایمان و سودپرست برای تحمیق خلق اللّه بر سر همه ادیان آورده اند.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 419

توضیح:

برای تفصیل اسما و صفات اللّه در اسفار خمسه و اناجیل اربعه مستندات موجود در این کتابها را آوردیم و از ذکر مستنداتی که در این موارد در کتب انبیا یا رسایل حواریّین مسیحی آمده است برای رعایت اختصار صرف نظر کردیم.

اسماء و صفات خداوند در قرآن مجید

اشاره

همان صفاتی که برای خداوند متعال در توریه آمده در قرآن مجید هم به وجهی ابلغ آمده است و اختلافی در آنها نیست، قوله تعالی: «ما یُقالُ لَکَ إِلَّا ما قَدْ قِیلَ لِلرُّسُلِ مِنْ قَبْلِکَ» فصّلت، 43 و نمی تواند جز این باشد.

اگر مورد اختلافی هست به علّت ظلم و خودپرستی احبار و ربانیّونی است که برای ادامه سلطه خود بر خلق اللّه توریه را تحریف کرده بودند، قوله تعالی: «وَ لا تُجادِلُوا أَهْلَ الْکِتابِ إِلَّا بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ إِلَّا الَّذِینَ ظَلَمُوا مِنْهُمْ وَ قُولُوا آمَنَّا بِالَّذِی أُنْزِلَ إِلَیْنا وَ أُنْزِلَ إِلَیْکُمْ وَ إِلهُنا وَ إِلهُکُمْ واحِدٌ وَ نَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ». العنکبوت، 46.

یهودان خودپرستی را تا به آن جا رسانیده بودند که می گفتند: خدای یگانه، خدای ما بنی اسرائیل است چنانچه عیسی- علیه السّلام- به ایشان خطاب و عتاب می کند و می گوید: وای بر شما ای کاتبان و فریسیان ریاکار، شمایید که راه ملکوت آسمانها را بر مردم بسته اید، نه خودتان به ملکوت داخل می شوید و نه می گذارید دیگران داخل شوند. انجیل متّی، 23: 15.

مقاصد و اهداف در همه ادیان توحیدی یگانه است، شناخت خداوند یگانه به

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 420

اسمای حسنایش و به صفات کمالش و تنزیه او تعالی از هر نقص و تزکیه و تهذیب انسان تا سرحدّ آمادگی برای ورود به ملکوت خداوند و اعتقاد به روز جزا و پاداش و

کیفر در برابر اعمال خوب و بد که پیغمبران و فطرت به انسان می آموزند؛ اینهایند مجامع وظایف و تکالیف انسانی که زمان و مکان تغییری در آنها نخواهد داد.

قرآن مجید همان اسما و صفاتی را که در اسفار تحریف نشده توریه برای خداوند متعال آمده یاد کرده است با تنقیحاتی از حیث محتوی و بلاغت و نیز اسماء الحسنی را به تفصیلی بیشتر و در اوج اعلای عرفان، عظمت، شکوه و زیبایی که در مذکورات ساده و بسیط توریه هرگز این خصوصیات به چشم نمی خورد، گویی اذهان و معارف قوم موسی به آن درجه از تکامل فهمی نرسیده است که بتواند توحید را در مظاهر تکامل یافته قرآن دریافت کند.

اینک در این جا برای نمونه یکی از آن موارد را در قرآن مجید یاد می کنیم تا با مقایسه عظمت قرآن در برابر توریه معلوم و مشهود گردد.

قوله تعالی: «رَفِیعُ الدَّرَجاتِ ذُو الْعَرْشِ یُلْقِی الرُّوحَ مِنْ أَمْرِهِ عَلی مَنْ یَشاءُ مِنْ عِبادِهِ لِیُنْذِرَ یَوْمَ التَّلاقِ یَوْمَ هُمْ بارِزُونَ لا یَخْفی عَلَی اللَّهِ مِنْهُمْ شَیْ ءٌ لِمَنِ الْمُلْکُ الْیَوْمَ لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ». خداوند رفیع الدّرجات است ذو العرش است.

به طور مطلق درجات رفیع از آن خداوندی است که صاحب عرش است، خداوندی که منزّه از مکان و جهت است و هرگز ذهن بشر گنجای علوّ اعلای او را ندارد امّا مناسب با گنجایش فهم او کلمات رفیع و درجات با جرس خاصّ و مناسب با محتوای خود ذهن بشر را در برابر تصوّری میان کیف و بلا کیف در رفعت و عظمتی غیر قابل وصف، مندکّ می سازد. کشش جرس درجات با تصوّر این که رفعت ذو

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 421

درجات است تا ارفع باشد هماهنگی محسوسات با مدرکات است و زمینه را برای استماع نام دیگر خداوند آماده می سازد. ذو العرش کشش صوتی درجات و گستردگی ذو العرش در گوش شنونده، موسیقی خاصّ و مناسبی القا می کند، آنگاه از صفات افعال یاد می کند «یُلْقِی الرُّوحَ مِنْ أَمْرِهِ عَلی مَنْ یَشاءُ مِنْ عِبادِهِ» بر هر کس از بندگان خود بخواهد روح الامین را می فرستد تا ایشان را از روز برخورد، بیم دهد، از میان همه نامهای قیامت یوم التّلاق انتخاب شده است که جرس صوتی آن شدید و محتوایش نیز شدید است، روز برخورد متّهم و قاضی در چنین روزی آن که مبرّی است بیم دارد مبادا چیزی بر قاضی پنهان بماند و آن که بزهکار است بیم دارد مبادا آنچه پنهان ساخته، آشکار گردد.

بزهکار تنها چاره اش پنهان کاری است، و بی گناه تنها چاره اش آشکاری و وضوح؛ قاضی عدل چیزی از او پنهان نمی ماند. «یَوْمَ هُمْ بارِزُونَ» با جمله اسمیّه تأکید می کند که همه چیز حساب پردازان آشکار است و برای تأکید مجدّد پنهان ماندن چیزی از ایشان را بر خداوند نفی می کند. شی ء با تنوین تنکیر آمده است تا هر چیزی را و لو اندک باشد، مانند: «خائِنَهَ الْأَعْیُنِ» و از آن ناچیزتر نفی کند. وقتی دیدند «وَ وَجَدُوا ما عَمِلُوا حاضِراً» آن جاست برای جواب خطابی که همیشه طفره می رفتند و انکار می نمودند آماده می شوند، آن گاه خطاب می رسد: «لِمَنِ الْمُلْکُ الْیَوْمَ» و اقرار می کنند «لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ» نه تنها آن روز ملک از آن خداوند واحد قهّار است بلکه همیشه چنان است. امّا اقرار مشهود ایشان در آن روز است اقرار بی گناهان مسبوق به انکار نیست. امّا شهود ایشان

در آن روز در مرتبه حقّ الیقین است، در این جا هم نامهایی به کار رفته که مناسب مقام است.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 422

اللّه مناسب همه مقامها واحد، زیرا محکمه نهایی است و طمع در تجدید آن نمی توان بست، قدرت اجرایی هم در مقام قهّاریّت مطلق است.

و هزاران تدبّر دیگر که بهره متدبّرین در قرآن مجید از معاصران و آیندگان است و به ما این نکته بسیار مهمّ را می فهماند که هرچند توریه و انجیل تحریف نشده. کتابهای آسمانی، و مورد احترام مسلمانان و حاوی معارف توحیدی و احکام الهی می باشند، امّا بعد از بعثت پیغمبر اکرم و نزول قرآن مجید، خودکفایی خود را از دست داده اند. و با مقایسه مختصری معلوم می شود که قرآن مجید از حیث احتوایش بر همه مسایل توحیدی، اعتقادی، تهذیب اخلاق، اجتماعی و غیره همچون دریایی در برابر جویباری ناچیز است و از حیث بلاغت در حدّ اعجاز که ما همان طوری که قبلا گفتیم در این کتاب به قدر توانایی خود، لبی از این دریا تر کرده ایم، دریا باقی است و هر واردی لبی از آن تر خواهد نمود و «ما نَفِدَتْ کَلِماتُ اللَّهِ» همیشه صادق است.

در توریه و انجیل هم این مطلب بسیار مهمّ، یعنی خودکفا نبودن توریه و انجیل برای قرنهای آینده و نیز لزوم و احتیاج به تکامل کتاب و پیامبر مرسل به آن تا حدّ خودکفایی برای همه زمانها بارها تأکید و به آن اشاره شده است، در انجیل یوحنّا، 14: 15 آمده است: اگر مرا دوست دارید وصایای مرا حفظ کنید و من برای شما از پدر (خداوند) معزّی و مشار الیه دیگر خواهم

خواست و او به شما عطا خواهد نمود.

کلمه معزی آخر در اصل عبرانی چنین بوده است: بیر کلیت الرّوح القدس.

در این جا، اوّلا باید دانست که الرّوح القدس صفت بیر کلیت است نه

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 423

مضاف به آن و معنی چنان است: به شما عطا می کند بیر کلیت، آن چنانی که بالاترین مقام را که روح القدسی است دارا می باشد. بیر کلیت، کلمه ای عبرانی است و یونانی آن: بیر کلیتوس است.

عبد الوهّاب نجّار از مستشرق مشهور کارلونلینو پرسیده بود: معنی بیر کلیتوس چیست؟ وی جواب داده بود: الّذی له حمد کثیر (احمد).

و باقی آیه مذکور مطلب را روشنتر می سازد به شما همه چیز را می آموزد و یاد آوری می کند برای شما آنچه را من به شما گفته ام و هم اکنون به شما گفتم پیش از آن که بشود، او برای من گواهی می دهد و شما هم گواهی خواهید داد. برای شما بهتر آن است که من بروم، زیرا اگر من نروم آن مشار الیه نمی آید امّا هر وقت آمد، او روح حقّ است، شما را به همه حقّ ارشاد می کند زیرا او از پیش خود سخن نمی گوید بلکه به هرچه می شنود (از وحی) سخن می گوید به امور آینده شما را آگاه می کند.

و به وضوح می بینیم که بیان عیسی- علیه السّلام- در انجیل یوحنّا: ساصلّی للّه و سیرسل لکم TELCARP آخر دلالت واضح دارد که مرادش آمدن واسطه و رسول دیگری از جنس بشر مانند خودش می باشد و پیرکلیت مذکور در انجیل یوحنّا یک موجود مجسد انسانی و صاحب آلات سمع و لسان است «یعلّمکم کلّ شی ء و یذکّرکم بکلّ ما قلته لکم» و نمی توان آن را به اقنوم

سوّم و خدا در مظهر روح القدس تأویل نمود. چنانچه نصاری بعد از مجمع منعقده در قسطنطینه به سال 381 قبل از میلاد نمودند.

نصاری کلمه بیر کلیت عبرانی را که به معنی کثیر الحمد (احمد) است به کلمه

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 424

بارکلیت عبرانی که به معنی نایب است تحریف کردند و برای به شک انداختن مردم در نام پیغمبر اسلام در مجمع قسطنطینه به بارکلیت مقام اقنوم سوّم (روح القدس) را دادند تا بگویند پیامبری بعد از مسیح نخواهد بود.

موریس بوکای طبیب فرانسوی گفته است: دو فعل OUOKA وoeieL در زبان یونانی دو عمل و فعل مادّی را معنی می دهند که حاصل نمی شود مگر در موجودی که از دو دستگاه شنیدن و گفتن برخوردار باشد و بالنتیجه تطبیق این دو فعل با روح القدس (اقنوم سوم) ناممکن است.

توضیح:

بخش مهمّ شناسائی توریه و انجیل از کتاب اللّه و صفاته فی الیهودیه و النصرانیّه و الاسلام، تألیف دکتر شیخ احمد حجازی سقّا، چاب دار الاتّحاد العربی للطّباعه، در مصر، اقتباس شده است.

تحریفات توریه و انجیل از نظر متن و محتوی

وقتی انسان متتبّع و کنجکاو اصول و مبانی معارف توحیدی، تهذیب اخلاق، کرامت انسانی و فهم تکاملی او را فی الجمله شناخت و آشنا شد، با مطالعه توریه به روشنی تشخیص می دهد که بخشی از آن با آن معارف و مسایل که همه در عین حال در همه ادیان توحیدی مشترک و نیز مورد قبول عقلند مغایرت دارد و ذهن سالم آنها را نمی پذیرد که اینک به بخش اندکی از آن نمونه ها می پردازیم.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 425

مال اندوزی أحبار و راهبان و تشویق مادّیگری

می دانیم که در مبانی توحیدی، تحصیل مال هدف نیست و هرچند در حدّ الزامات اجتماعی و رفع احتیاجات ضروری جایز و احیانا واجب باشد.

نشان دادن زرق و برقها و تجمّلات زندگانی و برافروختن انگیزه هایی که خود در متن طبیعت موجود است و نیازی به تشویق ندارد، در راه تکامل معارف توحیدی، سنگ راه و چوب لای چرخ است که هر کتاب آسمانی نه تنها باید از لوث آن پاک و منزه باشد بلکه باید آن را در نظر بشر، خوار و بی مقدار سازد امّا متأسّفانه متولّیان امور برای ارضای طمع بی انتهای خود، گویی بخشی از توریه را چنان تحریف کرده اند که بتوانند همه اموال آن روزی بنی اسرائیل را که عبارت از دام، طلا و نقره بوده است در دستگاه روحانیّت یهود و تصرّف دلبخواهی احبار متمرکز سازند، قرآن مجید به این مطلب اشاره صریح دارد: «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِنَّ کَثِیراً مِنَ الْأَحْبارِ وَ الرُّهْبانِ لَیَأْکُلُونَ أَمْوالَ النَّاسِ بِالْباطِلِ وَ یَصُدُّونَ عَنْ سَبِیلِ اللَّهِ وَ الَّذِینَ یَکْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّهَ وَ لا یُنْفِقُونَها فِی سَبِیلِ اللَّهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ أَلِیمٍ».

اکل اموال به باطل، صور گوناگون داشت:

نیاز برای دعا، فروش مغفرت، اجر بر داوری و فتوی، خیانت، رشوه، ربا، تشویق پیرزنان به وقف اموال بر کنیسه، ساختن مذبح و کرسی رحمت و امثال اینها با طلا و زیورهای سنگین بها که اینک به مختصری از مندرجات توریه در این موارد اشاره می کنیم و دقت و بررسی را به ذهن خوانندگان محترم واگذار می نماییم.

عرض امتنان به ساحت توریه تحریف شده که چنین محتوایی دارد تا با

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 426

مقایسه مقام والای قرآن مجید بهتر معلوم گردد.

سفر خروج، اصحاح 37، آیه 6: و کرسی رحمت را از طلای خالص ساخت. آیه 15: و دو عصا از چوب شطیم ساخته آنها را به طلا پوشانید. آیه 16:

و ظروفی را که بر خوان بود از صحنها، کاسه ها، پیاله ها و جامهایش که بدانها هدایای ریختنی می ریختند از طلای خالص ساخت. آیه 17: و چراغدان را از طلای خالص ساخت. آیه 23: یعنی همه از یک چرخکاری طلای خالص. آیه 27:

و تاجی گرداگردش از طلای خالص. آیه 24: هفت چراغ و گلگیرهایش و سینیهایش را از طلای خالص ساخت. آیه 28: و عصاها را از چوب شطیم ساخته آنها را به طلا پوشانید.

در اصحاح 38، شرح ساختن مذبح از عظیم ترین کاخهای طاغوتی پر زرق و برق تر است. در اصحاح 39، شرح لباسها، نشانها، تاجها و رداها همه با زرق و برق های قیصری و فرعونی که برای اختصار یاد نکردیم و هرکه به تفصیل می خواهد به موردش مراجعه کند.

عبث کاری و بیهوده پنداری

که نه تنها برای ساحت قدس خداوندی و پیامبرانش بلکه برای مقام کرامت انسان که اهمّ را از مهمّ، و مهمّ را از بیهوده می شناسد نیز، روا

نیست.

در سفر لاویان، از باب اوّل تا پنجم، و بلکه تا دهم در حدود پنج هزار کلمه همه مربوط به مراسم ذبح قربانی سوختنی و قربانی کفّاره بر مذبح به وسیله کاهن است که اگر کسی مفصّل آن را از خود مرجعش نخواند تابلو مهمّی از عبث کاری

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 427

برای او نادیده خواهد ماند و در این جا به مختصری اکتفا می شود.

سفر لاویان، اصحاح چهارم، آیه 23، چون گناهی که کرده است بر او معلوم شود، آن گاه بز نر بی عیب برای قربانی خود بیاورد و دست خود را بر سر بز بنهد و آن را در جایی که قربانی سوختنی را ذبح کنند به حضور خداوند ذبح نماید، این قربانی گناه است و کاهن قدری از خون قربانی گناه را به انگشت خود گرفته بر شاخهای مذبح قربانی سوختنی بگزارد، و خونش را بر بنیان مذبح قربانی سوختنی بریزد و همه پیه آن را مثل پیه ذبیحه سلامتی بر مذبح بسوزاند و کاهن برای او گناهش را کفّاره خواهد کرد و آمرزیده خواهد شد.

در اصحاح 17، همه ذبایح نزد کاهن به مذبح باید بیایند و الّا عامل از قوم منقطع خواهد بود.

در باب 29، سفر خروج، در شرح پیشکشی سفره و قربانی، آیه 15: و یک قوچ بگیر و هارون و پسرانش دستهای خود را بر سر قوچ بگذارند و قوچ را ذبح کرده خونش را بگیر و گرداگرد مذبح بپاش و قوچ را به قطعه هایش ببر و احشا و پاچه هایش را بشوی و آنها را بر قطعه ها و سرش بنه و تمام قوچ را بر مذبح بسوزان زیرا برای خداوند قربانی سوختنی

است و عطر خوشبو و قربانی آتشین برای خداوند است. آیه 21: و از خونی که بر مذبح است و از روغن مسح گرفته و آنها را بر هارون و رخت وی و بر پسرانش و رخت پسرانش با وی بپاش.

تشخیص مرض جرب و برص با کاهن است

باب سیزدهم تا پانزدهم، سفر خروج، تفصیلات درباره مرض جرب و برص

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 428

است و علایم آنها و تشخیص با کاهن است. مبروص و جرب دار نجس است و تطهیر ایشان با کاهن است و عمده وسیله درمان، بردن قربانی متعدّد و آرد و روغن برای کاهن است.

کشتار دشمنان فراگیر همه است

سفر تثنیه، اصحاح دوّم، آیه 31: و خداوند به من گفت: اینک به تسلیم نمودن سیحون و زمین او به دست تو شروع کردم، پس بنا به تصرّف آن بنما تا زمین او را مالک شوی آنگاه سیحون با تمامی خود به مقابله ما برای جنگ کردن در باهص بیرون آمدند و یهوه خدای ما او را به دست ما تسلیم نموده، او را با پسرانش و جمیع قومش زدیم و تمامی شهرهای او را در آن وقت گرفته. مردان، زنان و اطفال هر شهر را هلاک کردیم که یکی را باقی نگذاشتیم.

اصحاح 3- 6: و آنها را بالکلّ هلاک کردیم چنانچه با سیحون ملک حشبون کرده بودیم هر شهر را با مردان، زنان و اطفال هلاک ساختیم.

خدای اسرائیل خدای ویژه خودشان است

سفر خروج، آیات 29- 46: و در بنی اسرائیل ساکن شده خدای ایشان می باشم و خواهید دانست که من یهوه خدای ایشان هستم که ایشان را از زمین مصر بیرون آورده ام تا در میان ایشان ساکن شوم من یهوه خدای ایشان هستم.

این همه تاخت و تاز و منّت گذاریهای مکرّر از تصرّف زمینهایی ناچیز به دست اسرائیل که گویی گمان می کرده اند خدا را سرزمینی جز خاک فلسطین نیست، نشان

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 429

غایت چشم تنگی و بی خبری از «وَ أَرْضُ اللَّهِ واسِعَهٌ» است و هزاران امثال این موارد که باید با مطالعه پیگیر و بلکه مکرّر توریه موجود از اسفار خمسه و بلکه از کتب انبیا استخراج نمود. مطالبی سخیف و ناروا که حتّی با ذهن سلیم و سلیقه ظریف نمی سازد چه رسد به معارف عالی توحیدی که این خارستان نمی تواند گل آن را برویاند:

گل توحید

نروید به زمینی که در آن خار شرک و حسد و کبر و ریا و کین است داستان همخوابگی لوط با دخترانش، و داستان فریب خوردن اسحاق از نیرنگ مادر یعقوب و یعقوب را عوضی گرفتن از برادرش، شرم آور است. هرکس باور ندارد، به سفر خروج مراجعه نماید.

به زندگانی جاویدان و جهان دیگر در توریه اشاره ای نیست

عجبتر آن که از زندگانی جاویدان در جهان دیگر که یکی از سه پایه و بنیاد ادیان توحیدی است در توریه خبری نیست.

علمای یهود تلاش کرده اند از کتابهای ملحق به توریه اصلی مانند کتاب اشعیا، اشارات و کنایاتی ناظر به آمدن ماشیح نجات دهنده (از خود یهود) پیدا کنند و نتیجه تعمّل و تأویل ایشان- آن هم نه از متن اسفار خمسه- خبر از نجات قوم یهود و باروری عجیب درختان، زاد و ولد چهارپایان و زندگانی صلح آمیز و مرفّه ایشان است که در تلمود، ده نشانه برای آن ذکر شده، نشانه نهم آنها چنین است:

مرگ در دنیا وجود نخواهد داشت چنانچه گفته شده است اشعیا، کتاب 5،

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 430

آیه 8، مرگ را تا به ابد نابود خواهد ساخت و خداوند، خدا اشک را از روی هر چهره ای پاک می کند و عار و ننگ قوم خود را از روی تمامی زمین رفع خواهد نمود زیرا خدا چنین گفته است: شوکت لبنان و زیبائی کرمل به آن عطا خواهد شد، کوران شفا خواهند یافت هرکس را خدای متبارک در جهان کنونی ضربتی زده، خود وی را در جهان آینده شفا خواهد داد اشعیا، 25: 5.

فریسیان، به بقای روح و جزا معتقد بودند، امّا صدوقیان می گفتند: چون ذکری از رستاخیز در اسفار خمسه نیامده است مورد قبول نیست.

گنجینه ای از تلمود، صفحه 363.

فریسیان می خواستند با تعمّل تأویلی از توریه بیابند بر ردّ صدوقیان مانند، خداوند به موسی فرمود: اینک تو نزد پدران خود می خوابی و برمی خیزی سفر تثینه، 31: 16.

تا در آن سرزمینی که خداوند برای پدران شما قسم خورد که آن را به ایشان و ذرّیت ایشان بدهد عمری دراز داشته باشید، سفر تثنیه، 11: 19.

و مخالفان صدوقیان استدلال می کردند: چون گفته به شما و ذریّت شما پس بازگشت مردگان مقصود است یا آیه 39، باب 32، سفر تثنیه که می گوید: من می میرانم و زنده می کنم.

این هم چاشنی آن ترّهات؛ سرزمین رستاخیز خاک فلسطین است، مردگان دیگر جاها زنده نخواهند شد، گنجینه ای از تلمود، ص 367.

و به وضوح می بینیم که به هرحال علمای یهود تشخیص داده اند که نادیده گرفتن رکن اعظم اعتقادات ادیان توحیدی یعنی معاد، جزا و جهان باقی چه

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 431

رسواییها بسیار می آورد و با وجود همه تلاشهایشان نتوانسته اند آن را در متن کتاب توریه (اسفار خمسه) از راه تأویل بگنجانند.

شناسائی مختصری از اناجیل اربعه

اشاره

شناخت اناجیل اربعه دشوار نیست زیرا هم مختصرند و هم محتوای آنها بیان ساده ایمان، محبّت و اخلاق فاضله از فداکاری، گذشت، محبّت و ترک تنعّمات دنیوی است و استدلالات آن همه بر سبیل تمثیل است حکمی در آن نیست جز نهی از طلاق زن در غیر مورد زنا، که این حکم صریحا برخلاف توریه است و باعث تعجّب است زیرا خود عیسی- علیه السلام- گفته است: من نیامده ام تا چیزی از توریه را عوض کنم و به هرحال اینک زبده ای از محتویات اناجیل اربعه که تقریبا هر چهار در محتوی همسانند:

معجزات

بارها به اعجاز عیسی اشاره شده است، مانند: زنده کردن مرده، شفا دادن بیماران از کوران، کران، مبروصان و دیوانگان و برکت دادن به غذاها.

مسایل اعتقادی و بنیادی

ایمان کوه را جابجا می کند.

هر آنچه به دعا طلب کنید خواهید یافت.

باجگیران و فاحشه از شما به ملکوت خداوند زودتر وارد می شوند چون

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 432

زودتر ایمان می آورند.

خداوند را با همه دل و جان دوست بدارید.

اخلاق و منشهای فاضله

ای ضعیفان! پیش من بیایید، من هم ضعیفم، بی تکبّر شما را راهنمایی می کنم.

نیکو تخم بکارید.

هر نهالی را پدر کاشته است کنده نمی شود.

پطرس حواری او را مدح کرد، وی پطرس را توبیخ نمود و از این کار منع کرد: اگر خواهی کامل شوی ما یملک خود را بفروش و به فقرا ده.

از قاتلان جسم، بیم نکنید زیرا بر روح شما قدرتی ندارند.

به یکی از یارانش که می خواست برود تا پدر خود را دفن کند گفت: بگزار مردگان مردگان را دفن کنند.

همسایه خود را مثل خود دوست بدار.

برادر را در خلوت اندرز ده؛ اگر نپذیرفت، در حضور چند گواه؛ و اگر نپذیرفت به کلیسیا برو؛ اگر آن جا هم نپذیرفت، مانند خارجی و باجگیر است.

پسر انسان آمد تا خادم باشد نه مخدوم.

در باب 23، تعرّض شدید به روحانیّین یهود جالب و چشمگیر است.

عیسی گفت: کاتبان و فریسیان بر کرسی موسی نشسته اند آنچه به شما گویند نگاه دارید لکن مثل اعمال ایشان مکنید زیرا می گویند و نمی کنند، بارهای گران

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 433

و دشوار را می بندند و بر دوش مردم می نهند، همه کارهای خود را می کنند تا مردم ایشان را ببینند، حمایلهای خود را عریض و دامنهای خود را پهن می سازند و بالا نشینان در ضیافتها و کرسیهای صدر در کنایس را دوست دارند و تعلیم در کوچه ها را و این که مردم ایشان را آقاآقا بخوانند؛ وای بر

شما ای کاتبان و فریسیان ریاکار زیرا خانه های بیوه زنان را می بلعید و از روی ریا نماز را طویل می کنید، وای بر شما ای کاتبان و فریسیان ریاکار زیرا که برّ و بحر را می گردید تا مریدی پیدا کنید، وای بر شما که نعناع و زیره را عشر می دهید و اعظم احکام شریعت، یعنی عدالت و رحمت و ایمان را ترک کرده اید، ای رهنمایان کور که پشه را صافی می کنید و شتر را فرو می برید، چون قبور از بیرون سفید و از درون پر از استخوان و نجاسات هستید.

بیشتر تعلیمات اخلاقی انجیل بر محور ایمان، محبّت، امیدواری، تقوی و دوری جستن از ریاکاری دور می زند.

مسأله بقای روح و جزای اعمال هم به اختصار تأیید شده است.

آن گاه عادلان در ملکوت پدر خود مثل آفتاب درخشان خواهند شد.

آیا عیسی علیه السّلام از مرگ ناراضی بود؟

پس به ایشان گفت: نفس من از غایت الم مشرف به موت شده است، در این جا بمانید و با من بیدار باشید پس قدری پیش رفته و به روی در افتاد و دعا کرد و گفت:

ای پدر اگر ممکن است این پیاله از من بگزدد و لیکن نه به خواهش من بلکه به اراده تو.

روح راغب است امّا جسم ناتوان.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 434

و نزدیک به ساعت نهم، عیسی به آواز بلند صدا زد گفت: ایلی ایلی لما سبقتنی یعنی الهی چرا مرا ترک کردی؟ انجیل متی. در انجیل مرقس نیز چنین است.

در انجیل لوقا آمده است: و عیسی به آواز بلند صدا زده گفت: ای پدر! به دستهای خود، روح خود را می سپارم.

در انجیل یوحنّا آمده است: چون عیسی سرکه را گرفت گفت: تمام شد و

سر خود را پایین آورد و جان بداد.

اسماء الحسنی

اشاره

القطّان، عن ابن زکریّا القطّان، عن ابن حبیب، عن ابن بهلول، عن أبیه، عن أبی الحسن العبدی، عن سلیمان بن مهران، عن الصّادق جعفر بن محمّد، عن أبیه محمّد بن علیّ، عن أبیه علیّ بن الحسین بن علیّ، عن أبیه حسین بن علیّ، عن أبیه علیّ بن أبی طالب صلوات اللّه علیهم اجمعین، قال: قال رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله: انّ للّه تبارک و تعالی تسعه و تسعین اسما مأه الّا واحده من احصاها دخل الجنّه و هی:

اللّه. الاله. الواحد. الاحد. الصّمد. الاوّل. الآخر. السّمیع. البصیر.

القدیر. القاهر. العلیّ. الاعلی. الباقی. البدیع. الباری ء. الاکرم. الظّاهر. الباطن.

الحیّ. الحکیم. العلیم. الحلیم. الحفیظ. الحقّ. الحسیب. الحمید. الحفیّ. الرّب.

الرّحمن. الرّحیم. الذّاری ء. الرّازق. الرّقیب. الرّؤوف. الرّائی. السّلام. المؤمن.

المهیمن. العزیز. الجبّار. المتکبّر. السیّد. السّبوح. الشّهید. الصّادق. الصّانع.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 435

الظّاهر. العدل. العفوّ. الغفور. الغنیّ. الغیاث. الفاطر. الفرد. الفتّاح. الفالق.

القدیم. الملک. القدّوس. القویّ. القریب. القیّوم. القابض. الباسط. قاضی الحاجات. المجید. المولی. المنّان. المحیط. المبین. المقیت. المصوّر. الکریم.

الکبیر. الکافی. کاشف الضرّ. الوتر. النّور. الوهّاب. النّاصر. الواسع. الودود.

الهادی. الوفیّ. الوکیل. الوارث. البرّ. الباعث. التوّاب. الجلیل. الجواد. الخبیر.

الخالق. خیر الناصرین. الدیّان. الشّکور. العظیم. اللّطیف. الشّافی.

از طریق عامّه تقریبا عین روایت با اندک تفاوتی نقل شده است. بخاری از أبی هریره قال: قال رسول اللّه: انّ للّه تسعه و تسعین اسما من حفظها (من احصاها) دخل الجنّه انّ اللّه وتر یحبّ الوتر.

مسلم جمله انّ اللّه وتر ... الخ را ذکر نکرده و ترمذی پس از ذکر حدیث آنها را چنین شمرده است:

هو اللّه الّذی لا اله الّا هو الرّحمن. الرّحیم. الملک. القدّوس. السّلام.

المؤمن. المهیمن.

العزیز. الجبّار. المتکبّر. الخالق. البارئ. المصوّر. الغفّار.

القهّار. الوهّاب. الرّزاق. الفتّاح. العلیم. القابض. الباسط. الخافض. الرّافع.

المعزّ. المذلّ. السّمیع. البصیر. الحکم. العدل. اللّطیف. الخبیر. الحلیم. العظیم.

الغفور. الشّکور. العلیّ. الکبیر. الحفیظ. المقیت. الحسیب. الجلیل. الکریم.

الرّقیب. المجیب. الواسع. الحکیم. الودود. المجید. الباعث. الشّهید. الحقّ.

الوکیل. القوی. المتین. الولیّ. الحمید. المحصی. المبدئ. المعید. المحیی.

الممیت. الحیّ. القیّوم. الواجد. الماجد. الواحد. الاحد. الصّمد. القادر. المقتدر.

المقدّم. المؤخّر. الاوّل. الآخر. الظّاهر. الباطن. الوالی. المتعالی. البرّ. التوّاب.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 436

المنتقم. العفوّ. الرّؤوف. مالک الملک. ذو الجلال و الاکرام. المقسط. الجامع.

الغنیّ. المغنی. المانع. الضارّ. النافع. النّور. الهادی. البدیع. الباقی. الوارث.

الرّشید. الصّبور.

و چنانچه ملاحظه می شود، اگر لفظ اله را به حساب نیاوریم باز هم شماره این اسماء به صد می رسد. امّا اگر در روایت امامیّه لفظ اله را به حساب نیاوریم، شماره اسماء مذکور در آن روایت نود و نه می باشد.

و به هرحال باید دانست که اسماء الحسنی منحصر در مذکورات نیست، چنانچه از قرآن مجید و روایات اهل بیت- سلام اللّه علیهم اجمعین- در حدّ و مرز اجازه و توقیف، نامهای بسیاری برای خداوند متعال هست، که همه حسنایند و دعای جوشن کبیر، هزار نام از آنها را برشمرده است.

به طور نمونه نامهایی در قرآن هست که در روایات اسماء الحسنی یاد نشده است، مانند: رفیع الدّرجات، و ذو العرش، یا غافر الذّنب و قابل التوب، شدید العقاب. امّا در دعای جوشن کبیر مذکورند.

و نیز نامهایی در روایات اسماء الحسنی هست، که خود آن صیغه در قرآن نیست، و هرچند قابل استنباط از قرآن است، مانند: المعزّ و المذلّ که از آیه مبارکه «تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاءُ» استنباط می شوند.

و گاهی هم چنان است

که آن نام در روایت هست، امّا از مادّه لغوی آن چیزی درباره صفات خداوند در قرآن ذکر نشده است، مانند: الجواد و الطّاهر که از فعل متعدّی آن درباره خداوند متعال موارد متعدّد در قرآن هست، مانند: «إِنَّما یُرِیدُ اللَّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً» که نام استنباطی از آن مطهّر

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 437

است، درحالی که به نام مطهّر خداوند در کتاب و سنّت خوانده نشده است، و بنابراین چون اسماء اللّه توقیفی اند، پیش خود، نمی توان خداوند را به یا مطهّر خواند.

امّا آن جا که نامی از قرآن استنباط نمی شود، و در آثار محمّد و آل محمّد (صلوات اللّه علیهم اجمعین) هست، می توان خواند، مانند: مناجات امیر مؤمنان علی- علیه السلام- اللّهم انّک آنس الآنسین لاولیائک و احضرهم بالکفایه للمتوکّلین علیک.

یا دعای سحر: یا عدّتی فی شدّتی. و امثال آنها.

حاصل مطلب آن که اسماء الحسنی منحصر در مذکورات روایی نیست، و هرچند آنها اشهرند، و خداوند را به هر نامی که در قرآن و روایات هست می توان خواند، و در مورد عبادت، دعا، ابتهال و تضرّع، خداوند را به نام حسنایی که معارض معارف کتاب و سنّت نباشد و نیز به قصد نام و اسم خوانده نشود، می توان خواند.

اکنون برای مزید اطّلاع نامهایی که در روایات آمده است بیان می کنیم:

اوّلا، آیا به همان صیغه در قرآن مذکور است یا نه؟

و ثانیا، شماره ذکر آن در قرآن مجید چند است؟

آنچه از اسماء الحسنی در بحار الانوار و روایت ترمذی مشترک است

اللّه: گفته اند: اصل آن از الهه به معنی عبادت است و گفته اند: از أله یأله یعنی

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 438

پناه جست به او از امری که به او نازل شده

است و الهه، یعنی او را پناه داد.

الف و لام بر اله درآمد، همزه حذف شد، و دو لام درهم ادغام گردیده است.

اللّه اسم است برای ذات مستجمع جمیع صفات کمالیّه.

در دو هزار و ششصد و نود و هفت مورد در قرآن ذکر شده است.

اله: بر وزن فعال به معنی مفعول، یعنی مألوه به معنی معبود در یکصد و سیزده مورد در قرآن ذکر شده است.

احد: احد به معنی یگانه بودن در ذات است، که اجزا، ابعاض، اعضا، اعداد و اختلاف در آن راه ندارد، دو مورد.

اوّل: همیشه بود بی سراغاز، یک مورد.

آخر: همیشه خواهد بود بی انتها، یک مورد.

بصیر: او تعالی ذاتا بیناست، و هرچند دیده شدگانی خلق نشده باشند، در پنجاه و یک مورد.

باقی: بودی که نه حادث است نه فانی می شود، یک مورد.

بدیع: پدیدآرنده تازه ها (محدثات) بدون پیروی و برداشت از نمونه ها، دو مورد.

بارئ: آفریننده، یک مورد.

باطن: ناشناخته به کنه به واسطه حجب تعیّنات، یک مورد.

باعث: به معنی خالق که یک نوع بعث است همچنین بعث برای یوم البعث و النّشور به این صیغه در قرآن مذکور نیست امّا استنباط هست، قوله تعالی: «وَ أَنَّ اللَّهَ یَبْعَثُ مَنْ فِی الْقُبُورِ».

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 439

البرّ: به معنی راست وعده، یک مورد.

باسط: بخشنده بی حساب، با این صیغه در قرآن نیامده امّا مستنبط است.

قال اللّه تعالی: «اللَّهُ یَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ یَشاءُ وَ یَقْدِرُ» و قوله تعالی: «بَلْ یَداهُ مَبْسُوطَتانِ یُنْفِقُ کَیْفَ یَشاءُ».

توّاب: بسیار توبه پذیر از توبه کنندگان، یازده مورد.

جبّار: قدرتمندی که همه چیز مقهور اراده اوست، و باید دانست که جبر اصطلاحی از این باب نیست، جبّاریت خداوند در اعمال اراده اش چنان است که انسان را در داشتن

شبه اختیاری که به او تفویض فرموده مجبور ساخته است:

این نه جبر این معنی جبّاری است

یک مورد در قرآن آمده است.

جلیل: عظیم بزرگوار، به این صیغه در قرآن نیست امّا مستنبط است، قوله تعالی: «وَ یَبْقی وَجْهُ رَبِّکَ ذُو الْجَلالِ وَ الْإِکْرامِ».

حکیم: عالم و استوار، نگهبان، نگهدار، نود و هفت مورد.

حلیم: بردبار، شتاب نکن در کیفر دادن، یازده مورد.

حسیب: حسابگری که هیچ چیز از احصای او خارج نیست، سه مورد.

حیّ: زنده به خود، نه زنده به زندگی، فعّال و مدبّر، پنج مورد.

حفیظ: بسیار حفظکننده و نگهبان اشیاء، تنها سه مورد.

حقّ: سزاوار و آن چنانچه باید، فقط اوست لا غیر، هفت مورد.

حمید: محمود و ستایش شده، ستایش فقط سزاوار اوست، هفده مورد.

خبیر: دانای بامهارت، چهل و پنج مورد.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 440

خالق: آفریننده از عدم، بی نمونه و مثال قبلی، یک مورد.

رحمن: گسترده بخشایش، با فیض فراگیر، پنجاه و هفت مورد.

رحیم: مهربان، که رحمتش به دوستان نزدیک است نه بمعنی نازک دلی، یکصد و پانزده مورد.

رقیب: بسیار نگهبان و حافظ و آماده، چهار مورد.

رؤوف: بسیار مهربان، یازده مورد.

سمیع: شنوا به ذات خویش، و هرچند گوینده ای نباشد، و معنی مبالغه ای دارد، یعنی بسیار شنوا، چهل و شش مورد.

سلام: سلامت بخش، امنیّت بخش، فیض بخش، امن و سلامت پیش او، و راه او، یک مورد.

شهید: حاضر، آماده، بینا و مراقب، به هر جا و مکان، از حیث تعیّنات مورد مراقبت، نه ذات او- تعالی عن ذلک علوا کبیرا- نوزده مورد.

شکور: بسیار شکرگزار از بنده ای که نعمت خداداد را در راه رضای او به مصرف می رساند یا از هر عمل نیکی که به نیّت رضای او انجام می دهد، چهار مورد.

صمد:

سیّد و سرور، مطاع، مقصد حاجات حاجتمندان، یک مورد.

ظاهر: آشکارا و هویدا به آیات، مبدعات و مظاهر، امّا محتجب به ذات و باطن، یک مورد.

علیّ: برتر، قوی، قاهر، قادر، مقتدر، که همه از لوازم برتری و علوّ است، نه مورد.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 441

علیم: بسیار دانا به هر چیزی، «لا یَعْزُبُ عَنْهُ مِثْقالُ ذَرَّهٍ فِی السَّماواتِ وَ لا فِی الْأَرْضِ» یک صد و شصت و دو مورد.

عزیز: قاهر، غالب، غیر مغلوب، هیچ چیز او را ناتوان نمی کند، و هیچ چیز مانع اراده او نمی تواند باشد، ملک واقعی اوست، نود مورد. قرآن ثقل اکبر متن 441 آنچه از اسماء الحسنی در بحار الانوار و روایت ترمذی مشترک است ..... ص : 437

ل: داور و دادگر، به این صیغه در قرآن نیامده است.

عفوّ: بسیار گذشت کننده، و محوکننده سیّئات، دو مورد.

عظیم: سیّد، بزرگ نه در مقابل کوچک زیرا کوچکی هم نیست، شش مورد.

غفور: بسیار آمرزنده، نود و یک مورد.

غنیّ: بی نیاز مطلق و ما سوای او همه نیازمند او، هیجده مورد.

فتّاح: حاکم، داور، و هو خیر الحاکمین، یک مورد.

قدّوس: پاک و منزّه از هر تصویری که اوهام درباره او دارند، پاک و منزّه از هر نقص، دو مورد.

قویّ: نیرومند بدون زحمت و تلاش و استعانت، نه مورد.

قیّوم: بسیار نگهبان و برآرنده حاجات خلق، سه مورد.

کریم: بسیار بخشنده به همه: طالب و غیر طالب، دو مورد.

کبیر: سیّد و بزرگ، کبریا خاصّ اوست، شش مورد.

لطیف: بسیار مهربان و نوازنده بندگان، لطیف در صنع و ابداع، مانند: خلق حیوانات ذرّه بینی، و آنها که با چشم مسلّح هم دیده نمی شوند، باوجوداین، همه اعمال زندگی را انجام می دهند، و به نفع و ضرّ خود،

راه می برند، هفت مورد.

مؤمن: مصدّق، صادق الوعد، و امان دهنده از عذاب، یک مورد.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 442

مهیمن: شاهد، گواه و امین، یک مورد.

متکبّر: صاحب عظمت و کبریاء، تکبّر جز به او به هیچ چیز برازنده نیست، همه اعدامند، با وجودی عاریتی، یک مورد.

ملک: سرور سروران، پنچ مورد.

مجید: منتهی در کرم و بزرگی، دو مورد.

مقیت: مقتدر بر هرچیز، یک مورد.

مصوّر: صورت بخش به اعدام، یک مورد.

نور: روشنی و ظهوردهنده أعدام، یک مورد.

وهّاب: بسیار بخشنده بلا عوض، سه مورد.

واسع: دارنده، هشت مورد.

ودود: بسیار دوست دارنده بر دوام، دو مورد.

وکیل: متولّی امور خلایق در غیاب و حضور ایشان، چه بدانند و چه ندانند، سیزده مورد.

وارث: همیشه، همه از وجه مخلوقیّت فانی اند، و همیشه او وارث وجود عاریتی و نعمتهای عاریتی به آنهاست، یک مورد.

هادی: راهنما، دو مورد.

اسماء الحسنایی که در بحار الانوار هست و در روایت ترمذی نیست

اعلی: برتر، یک مورد.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 443

اکرم: بخشنده تر، بزرگوارتر، امّا نه به معنی نسبت به دیگری، یک مورد.

جلیل: بزرگ، به این صیغه نیست.

جواد: بخشنده، به این صیغه نیست.

حفیّ: عالم، فراگیرنده به لطف، به این صیغه نیست.

خیر النّاصرین: بهترین یاری دهندگان، یک مورد.

دیّان: بسیار پاداش دهنده، به این صیغه نیست.

ذاری ء: خالق، به این صیغه نیست.

رازق: روزی دهنده، پنج مورد.

الربّ: پروردگار، نهصد و شصت و هفت مورد.

رائی: عالم، بصیر، به این صیغه نیست.

سیّد: سرور، به این صیغه نیست.

سبّوح: منزّه از هر ناسزاوار، به این صیغه نیست.

شکور: بسیار شکرگزار از بندگان در برابر طاعت ناچیزشان که آن هم از عطای اوست، چهار مورد.

شافی: شفابخش از هر ضایعه و خلف از هر تلف، به این صیغه نیست.

صانع: سازنده با اتقان، به این صیغه نیست.

صادق: به این صیغه نیست.

طاهر: منزّه و پاک از هر ناروا، به

این صیغه ندارد.

غیاث: پناه دهنده، به این صیغه نیست.

فاطر: پدیدآرنده و خالق، شش مورد.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 444

فرد: یکتا، به این صیغه نیست.

فالق: بیرون آورنده، پدید آرنده، «فالِقُ الْحَبِّ وَ النَّوی» شکاف دهنده بذر، و بیرون آرنده درخت از آن، بیرون آرنده خلق از کتم عدم، دو مورد.

قاهر: مسلّط و فرمانروا، دو مورد.

قابض: بازدارنده، به این صیغه ندارد.

قدیم: بی سرآغاز، به این صیغه نیست.

قریب: نزدیک تر از هرچیز، سه مورد.

قاضی الحاجات: برآرنده نیازمندیها، به این صیغه نیست.

کاشف الضّر: بازگشای دشواریها و زیانها، به این صیغه نیست.

کافی: بس، با او چیز دیگر لازم نیست، یک مورد.

منّان: بسیار منّت گزار که سزاوار منعمیّت اوست، به این صیغه ندارد.

محیط: فراگیرنده، هیچ چیز از ملک او خارج نیست، هشت مورد.

مبین: آشکارکننده و روشن کننده آیات، یک مورد.

مولی: سرور و صاحب اختیار، دوازده مورد.

ناصر: یاری دهنده، به این صیغه نیست.

وتر: طاق و بی همتا، به این صیغه نیست.

وفیّ: بسیار وفاکننده، به این صیغه نیست.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 445

اسماء الحسنایی که در روایت ترمذی هست و در بحار الانوار نیست

جامع: گردآورنده پراکنده ها، مانند: اجزای خلقت، و گردآورنده خلق در روز جزا، دو مورد.

حکم: داور، به این صیغه نیست.

خافض: فرودآرنده، به این صیغه ندارد.

ذو الجلال و الاکرام: دارنده عظمت و بخشایش، دو مورد.

رزّاق: بسیار روزی دهنده، یک مورد.

رشید: کامل و تمام، عالم و حکیم، به این صیغه نیست.

رافع: برآرنده، برتری بخش، به این صیغه نیست.

صبور: بسیار شکیبا، هیچ چیز برای او دیر نمی شود، به این صیغه نیست.

ضارّ: زیان رساننده از وجوهی که گمان می رود زیان است، و زیان به کفّار و منافقین، به این صیغه ندارد.

قائم: نگهبان و مراقب، یک مورد.

قادر: توانا، دوازده مورد.

قهّار: بسیار غالب و چیره، شش مورد.

مقتدر: توانا، یک مورد.

مانع: بازدارنده، «و ان منعت لم یکن منعک تعدّیا»، به این

صیغه ندارد.

مغنی: بی نیازکننده، به این صیغه ندارد.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 446

مقسط: دادگر، به این صیغه ندارد.

مالک الملک: دارنده و صاحب اختیار، یک مورد.

منتقم: کیفر ده مجرمین، به این صیغه ندارد.

متعال: بلندمرتبه، یک مورد.

مقدّم: جلو اندازنده، به این صیغه نیست.

مؤخّر: عقب اندازنده، به این صیغه نیست.

ماجد: با عظمت، به این صیغه ندارد.

محیی: زندگی بخش، دو مورد.

ممیت: میراننده، به این صیغه ندارد.

متین: استوار، به این صیغه ندارد.

مجیب: اجابت کننده و فریادرس، یک مورد.

معزّ: گرامی دارنده، به این صیغه نیست.

مذلّ: خوارکننده، به این صیغه نیست.

محصی: حسابگر، به این صیغه ندارد.

مبدی ء: آغازکننده، به این صیغه نیست.

معید: بازگرداننده و اعاده دهنده، به این صیغه نیست.

نافع: سودرساننده، به این صیغه نیست.

واجد: دارنده، به این صیغه نیست.

واحد: یگانه، بیست و یک مورد.

والی: حاکم و صاحب اختیار، به این صیغه ندارد.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 447

ولیّ: صاحب اختیار و سرپرست، پانزده مورد.

آنچه در کتاب اشتقاق اسماء اللّه أبو القاسم زجّاجی هست و در بحار الانوار و روایت ترمذی نیست

اشاره

بارّ: بسیار نیکی کن، به این صیغه نیست.

خلّاق: بسیار آفریننده، دو مورد.

ذو القوّه: صاحب نیرو، یک مورد.

ذو الطّول: صاحب جود و بخشش، یک مورد.

سریع: بدون اضافه به حساب، ندارد؛ با اضافه، هشت مورد: (سریع الحساب).

شدید: نیرومند و قهّار در موردش، چهارده مورد.

صادق: راستگو، به این صیغه ندارد. در بحار الانوار هست.

علّام الغیوب: بسیار غیب دان، چهار مورد.

غافر: آمرزنده، یک مورد.

فعّال: مجری اراده خویش، و اجرا، مازاد بر اراده نیست، دو مورد.

قائم: آماده، متکفّل، و مراقب، یک مورد.

قدیر: بسیار نیرومند، چهل و پنج مورد.

قریب: نزدیکتر از حبل الورید، چهار مورد.

قابل: پذیرنده توبه و عذر، یک مورد.

نعم المولی: بهترین صاحب اختیار، دو مورد.

نعم النصیر: بهترین یاری دهنده، دو مورد.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 448

تکمله:

بنابر آنچه از سه روایت بحار الانوار، ترمذی، و زجّاجی به دست می آید مجموع شماره اسماء الحسنی در سه روایت، یکصد و پنجاه و دو نام است که مشترکات میان بحار الانوار و ترمذی شصت و شش نام، و مختصّات بحار الانوار سی و چهار نام و مختصّات ترمذی سی و شش نام و مختصّات زجّاجی شانزده نام است و چنانچه قبلا گفتیم اسماء الحسنی در انحصار این روایات نیست امّا اینها اشهر و اعرف و از نظر اتّباع سنّت به حقیقت امر اقرب است.

تبصره: جای تعجّب است که در این روایات هرکدام فاقد بعضی از اسمایی است که در قرآن مجید به آنها تصریح شده است که ما ذیلا بعضی از آن موارد را یاد می کنیم:

در روایت بحار الانوار:

رزّاق: قوله تعالی: «إِنَّ اللَّهَ هُوَ الرَّزَّاقُ ذُو الْقُوَّهِ الْمَتِینُ».

غفّار: «وَ إِنِّی لَغَفَّارٌ لِمَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً ثُمَّ اهْتَدی».

قادر: «قُلْ هُوَ الْقادِرُ

عَلی أَنْ یَبْعَثَ عَلَیْکُمْ عَذاباً مِنْ فَوْقِکُمْ».

مقتدر: «فِی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِیکٍ مُقْتَدِرٍ».

قهّار: «قُلِ اللَّهُ خالِقُ کُلِّ شَیْ ءٍ وَ هُوَ الْواحِدُ الْقَهَّارُ».

مالک الملک: «قُلِ اللَّهُمَّ مالِکَ الْمُلْکِ».

متعال: «عالِمُ الْغَیْبِ وَ الشَّهادَهِ الْکَبِیرُ الْمُتَعالِ».

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 449

محیی: با اضافه به موتی: «إِنَّ ذلِکَ لَمُحْیِ الْمَوْتی».

مجیب: «إِنَّ رَبِّی قَرِیبٌ مُجِیبٌ».

واحد: «وَ هُوَ الْواحِدُ الْقَهَّارُ».

در روایت ترمذی:

اعلی: «سَبِّحِ اسْمَ رَبِّکَ الْأَعْلَی».

اکرم: «اقْرَأْ وَ رَبُّکَ الْأَکْرَمُ الَّذِی عَلَّمَ بِالْقَلَمِ».

البرّ: «إِنَّهُ هُوَ الْبَرُّ الرَّحِیمُ».

خیر النّاصرین: «بَلِ اللَّهُ مَوْلاکُمْ وَ هُوَ خَیْرُ النَّاصِرِینَ».

رازق: «وَ إِنَّ اللَّهَ لَهُوَ خَیْرُ الرَّازِقِینَ».

شکور: «إِنَّ رَبَّنا لَغَفُورٌ شَکُورٌ».

فاطر: «الْحَمْدُ لِلَّهِ فاطِرِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ».

فالق: «إِنَّ اللَّهَ فالِقُ الْحَبِّ وَ النَّوی».

قریب: «إِنَّ رَبِّی قَرِیبٌ مُجِیبٌ».

کافی: «أَ لَیْسَ اللَّهُ بِکافٍ عَبْدَهُ».

محیط: «وَ اللَّهُ مِنْ وَرائِهِمْ مُحِیطٌ».

مبین: «وَ یَعْلَمُونَ أَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ الْمُبِینُ».

مولی با اضافه: «ذلِکَ بِأَنَّ اللَّهَ مَوْلَی الَّذِینَ آمَنُوا».

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 450

مواردی که در قرآن هست امّا در روایات بحار و ترمذی نیست

اشاره

خلّاق: «وَ هُوَ الْخَلَّاقُ الْعَلِیمُ».

ذو القوّه: «إِنَّ اللَّهَ هُوَ الرَّزَّاقُ ذُو الْقُوَّهِ الْمَتِینُ».

ذو الطّول: «شَدِیدِ الْعِقابِ ذِی الطَّوْلِ».

سریع با اضافه: «إِنَّ اللَّهَ سَرِیعُ الْحِسابِ».

شدید با اضافه: «أَنَّ اللَّهَ شَدِیدُ الْعِقابِ».

علّام الغیوب: «قالُوا لا عِلْمَ لَنا إِنَّکَ أَنْتَ عَلَّامُ الْغُیُوبِ».

غافر با اضافه: «غافِرِ الذَّنْبِ وَ قابِلِ التَّوْبِ».

فعّال با اضافه: «إِنَّ رَبَّکَ فَعَّالٌ لِما یُرِیدُ».

قائم با اضافه: «قائِماً بِالْقِسْطِ».

قدیر: «إِنَّکَ عَلی کُلِّ شَیْ ءٍ قَدِیرٌ».

قریب: «إِنَّ رَبِّی قَرِیبٌ مُجِیبٌ».

قابل با اضافه: «قابِلِ التَّوْبِ شَدِیدِ الْعِقابِ».

نعم المولی: «نِعْمَ الْمَوْلی وَ نِعْمَ النَّصِیرُ».

نعم النّصیر: «نِعْمَ الْمَوْلی وَ نِعْمَ النَّصِیرُ».

و با آن که اسماء الحسنی بنابر آن که توقیفی اند مستندشان قرآن، سنّت و اجماع است چگونه بخشی از آنها که در کتاب مصرّحند در سنّت نامی از آنها نیست مگر آن که بگوییم اسماء الحسنی در انحصار

این روایات نیست و مذکورات در

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 451

این روایات از حیث اعرف و انسب بودن آنهاست.

توضیح مهمّ:

از قرآن مجید می توان اسما و صفات بسیاری را برای ذات باری تعالی شأنه استنباط و استخراج نمود و هرچند به علت توقیفی بودن اسماء اللّه نتوان خداوند را به آنها نامید.

اکنون مستنبطات و مستخرجات از قرآن مجید را که به عنوان صفت یا فعل به او تعالی شأنه نسبت داد شده اند در این جا می آوریم:

اللّه. اله. أحد. أعلی. آتی. آخذ. آوی. آمر. آذن. اکرم. مؤیّد. مؤلّف.

مؤخّر. مؤتی. مؤاخذ. مؤوی. اوّل. آخر. مؤمن. اله النّاس. احکم الحاکمین.

احسن الحاکمین. احسن الخالقین. الّذی الیه مرجعکم. الیه یرجع الامر کلّه. الیه ترجعون. الیه تصیر الامور. الیه ترجع الامور. الیه المنتهی. الّذی هو اشدّ بأسا. هو اشدّ تنکیلا. هو اسرع مکرا. هو علی کل شی ء قدیر. هو علی کل شی ء شهید. هو بکلّ شی ء محیط. هو فی السماء اله. هو فی الارض اله. هو اعلم بمن ضلّ عن سبیله. هو اعلم بمن اهتدی. هو اهل التّقوی. هو اهل المغفره. هو علی کلّ شی ء شهید. الّذی له الآیات الکبری. له الآخره و الاولی. له الجوار المنشئات فی البحر کالاعلام. له الحکم. له دعوه الحق. له المثل الاعلی. له غیب السّموات و الارض.

له الاسماء الحسنی. له الحجّه البالغه. له اختلاف اللّیل و النّهار. الّذی له الحمد فی الآخره و الاولی. له الحکم و الیه ترجعون. له الحمد فی السّموات و الارض. له من فی السّموات و الارض. له الدّین الخالص. له الملک. له مقالید السّموات و الارض. له

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 452

الشّفاعه جمیعا. له ملک السّموات و الارض و ما

بینهما. له جنود السّموات و الارض. له الآیات الکبری. له الآخره و الاولی. له میراث السّموات و الارض. له المثل الاعلی. له خزائن السّموات و الارض. له الملک و له الحمد. الّذی عنده مفاتح الغیب. عنده امّ الکتاب. عنده حسن الثواب. ما عنده باق. عنده علم السّاعه. عنده اجر عظیم. الیه یصعد الکلم الطّیب. الیه یردّ علم السّاعه. له ما فی السّموات و الارض. الّذی الیه ایابهم. علیه حسابهم. بیده ملکوت کلّ شی ء. بیده الفضل. کلّ له قانتون. هو حسب المتوکّلین. خلق الزّوجین الذّکر و الانثی. خلق سبع سموات طباقا. خلق الانسان فی کبد. خلقک فسوّیک فعدلک. خلق فسوّی. خلقکم من ماء مهین. خلقکم ازواجا. الّذی جعل للانسان عینین و لسانا و شفتین و هداه النجدین. جعل الارض ذلولا. جعل لکم السّمع و الابصار و الافئده. جعل القمر نورا. جعل الشّمس سراجا. جعل الارض بساطا. جعلکم فی قرار مکین. جعل نومکم سباتا. جعل نهارکم معاشا. جعل سراجا وهّاجا. جعل لکلّ شی ء قدرا.

الّذی استوی علی العرش. اسری بعبده. امره واحده کلمح البصر. یبقی وجهه تبارک اسمه. یرفع العمل الصّالح. علّم بالقلم علّم الانسان ما لم یعلم. یعطی النبیّ فیرضی.

لم یتّخذ صاحبه و لا ولدا. احصی کلّ شی ء عددا. لا یعلم جنوده الّا هو. ما تشاؤون الّا ان یشاء. فی ایّ صوره ما شاء رکّبک. قدّر فهدی. اخرج المرعی. یعلم السّر و اخفی. یدخل من یشاء فی رحمته. قدر فنعم القادرون. اسقاکم ماء فراتا. بنی فوقکم سبعا شدادا. انزل من المعصرات ماء ثجّاجا. اخرج ضحیها. اغطش لیلها.

الحقّ منه. ارحم الراحمین. علیه یتوکّل المتوکّلون. لا یعزب عنه شی ء. لا یضیع اجر المحسنین. لم یتّخذ ولدا. لم یکن له

شریک فی الملک. لم یکن له ولیّ من الذّل.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 453

لیس کمثله شی ء. اخرج منها مائها و مرعیها. صبّ الماء صبّا. شقّ الارض شقّا.

أنبت فیها عنبا و قضبا و زیتونا و نخلا و حدائق غلبا و فاکهه و ابّا. لم یلد. لم یولد. لم یکن له کفوا احد. ما اصاب من مصیبه الّا باذنه. یسبّح له ما فی السموات و الارض.

مبوّء. مبدء. مبرّء. برّ. مبکی. باطن. بالغ امر المتوکّلین. باری ء. مبدل.

مبدّل. باثّ. بصیر. بدیع. باعث. باسط. مبشّر. مبین. مبیّن. مبتلی. مبلی. مبارک.

بری ء. بانی السّماء. مبدّل الامثال.

تامّ الکلمه. توّاب. تالی. مترف. متقن. تامّ النّور. متمّ النور. مثبّت. مثبّط.

متجلّی. مجاوز. مجتبی. مجیب. جازی. مستجیب. جاعل. جامع. جائی.

جبّار. جاعل الیسر بعد العسر. جاعل الارض کفاتا. جاعل الرّواسی شامخات.

جاعل الارض مهادا. جاعل الجبال اوتادا. جاعل اللّیل لباسا. جاعل النّهار معاشا. جاعل اللّیل سکنا. جاعل الشّمس و القمر حسبانا. جاعل الشّمس ضیاء.

جاعل القمر نورا. مجلی. محقّ. حقّ. ماحی. محیی. محیط. محلّل. محرّم.

محاسب. محذّر. محبّ. محبوب. حافّ. حائل. حاشر. حلیم. حکیم. حاکم.

حمید. حسیب. محکم. حقّ المبین. محلّ. محصی. محیی الموتی. محسن الرّزق.

حفیظ. محبّ التوابین. محبّ المتطهّرین. محبّ المحسنین. محبّ الصّابرین. محبّ المتوکّلین. محبّ المقسطین. محبّ المقاتلین فی سبیله صفّا کانّهم بنیان مرصوص.

مخفّف. مخزی. مخرج. مختار. مختصّ. خیر الماکرین. خیر الحاکمین. خیر النّاصرین. خیر المنزلین. خیر حافظا. خیر ثوابا. خیر عقبا. خلّاق. خاسف.

خاتم. خالق. خاذل. مستخلف. مخلص. خالق السّموات و الارض بالحق. خالق سبع سموات و من الارض مثلهنّ. خالق الموت و الحیوه. خالق الانسان فی احسن

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 454

تقویم. خالق الانسان من علق. مداول. مدمّر. مستدرج. مدبّر. مادّ. مدخل.

داعی. دافع. مدافع.

مذهب. مذیق. مذکور. مذلّ.

ذاری ء. ذو انتقام. ذو الرّحمه. ذو رحمه واسعه. ذو الفضل العظیم. ذاکر. ذو القوّه. مذلّل. ذو الطّول. ذو القّوه المتین. ذو العرش. ذو العرش المجید. ذو البطش الشّدید. ذو الجلال و الاکرام.

رابط. رامی. راکم. راجع. رحمن. رحیم. ربّ. رازق. رافع. رائی.

رؤوف. رقیب. رادّ. راضی. مرسل الرّیاح. مرید. مرسل. مرجع. مرئی. مربی.

رادّ الانسان أسفل سافلین. ربّ البیت الحرام. رب الفلق. ربّ الناس. رب المشرق و المغرب. ربّ السموات السّبع. ربّ العرش العظیم. ربّ العرش الکریم. ربّ المشرقین. ربّ المغربین. ربّ السموات و الارض و ما بینهما. ربّ المشارق. ربّ المشارق و المغارب. ربّ العزه. ربّ العرش. ربّ الشّعری. ربّ العالمین. رافع سمک السّماء. الرّازق من حیث لا یحتسب. رزّاق. رافع الذّکر. مرسی الجبال.

مزیّن. مزیل. مزید. مزکّی. مزجی. مزلف. مزوّج. زارع. مزیغ.

سبحان. سمیع. سریع الحساب. سمیع الدعاء. مسقی. مزارع. سالک.

سائق. سالخ. مستوی. سامع. سلام. مسوّی. مسوّی السّماء. شارح الصّدر.

شدید المحال. شاکر. شدید العذاب. شدید العقاب. شاهد. شهید. مشهد. شادّ.

شادّ الاسر. شکور. صارف. صانع. مصوّر. مصیّب. مصطنع. مصطفی. مصرف.

صادق. مصلح. صمد.

مضلّ. مضاعف. ضارب. مضحک.

طامس. طابع. مطهّر. مطفی ء. مطعم. طاوی. طاحی الارض. مظهر.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 455

مظلّل. ظاهر.

عالم الغیب و الشّهاده. عافی. عالم السّر و اخفی. علیم. عالم. عفوّ. عدوّ.

عزیز. علیّ. عظیم. عاصم. علّام الغیوب. معدّ. معتدّ. معلّم. معبود. مستعان.

معنت. معطی. معذّب. معزّ. عارض. عالم غیب السّموات و الارض. علیم بذات الصّدور. معرّف. معلّم الکتاب و الحکمه. عالم بما تسرّون و ما تعلنون. معظم الاجر.

عالم الغیب. معید. متعال.

غنی. غافر. غاضب. مغرق. مغشی. مغری. غافر الذّنب. غالب. غفور.

غفّار. غاشی اللّیل.

فاتح. فاعل. فالق الحبّ و النوی. فالق الاصباح. مفجّر. مفتّن. مفضّل.

مفتی. مفلح. مفصل. فتّاح. فاطر. فادی. فاتن. فعّال لما

یرید.

قدیر. قائل. قاضی. قریب. قابض. قیّوم. قائم. قاصّ. قادر. قاهر. قاتل.

قهّار. قاطع. مقلّب. مقطع. مقلّل. مقاتل. مقفّی. متقبّل. مقیت. قاسم. قاذف.

مقدّر. قابل التّوب. قویّ. مقرّ. قدّوس. مقنی. مقتدر.

کاتب. کبیر. کافّ. کاشف. کاره. مکلّف. ماکر. مکرم. متکلّم. مکفّر.

مکمّل. کافی. مکوّر اللّیل علی النهار. مکوّر النّهار علی اللّیل. متکبّر. کریم.

لاعن. لابس. ملهم النفس فجورها و تقویها. لطیف.

ممتّع. ممیت. مالک. ممدّ. ماشی. ماحق. مالک یوم الدّین. مالک الملک.

ماحص. ممحّص. مانّ. ماسّ. ماطر. ممسک. مملّک. مارج البحرین. ممزّق.

ماحی. ملحق. ملک. ملک الناس. ملیک. من الارض جمیعا قبضته. من السّموات مطویّات بیمینه. من وسعت رحمته کلّ شی ء. من وسع علمه کلّ شی ء. من یغفر لمن

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 456

یشاء. من یعذب من یشاء. من اظهر دینه. من یعلم غیب السّموات و الارض. من الیه المنتهی. من خلق الزّوجین الذکر و الانثی. من وعده حقّ. من الولایه له. منشی ء.

منزل. منادی. منبی ء. منجی. منبّی ء. منبت. منجّی. منعم. منشر. ناسخ. نصیر.

نازع. ناظر. ناصر. نعم المولی. نعم النّصیر. نعم الوکیل. منقذ. منتقم. ناهی.

نائل. ناشر. ناسف. منور. منقض. نافح. نور السّموات و الارض. مناوی. نابذ.

منزل الغیث. منطق. منزل السکینه. منزل الامر بین السّموات و الارض. ناسم علی الخرطوم.

مولج اللّیل فی النّهار. مولج النّهار فی اللّیل. موهن. مولی. مولّی. ولی.

واسع. واحد. واعظ. واعد. وهّاب. وارث. وکیل. متوفّی. وصیّ. موحی.

مواثق. واضع. واهب. موصّل. مورّث. واقی. ولی المتّقین. واسع المغفره. ودود.

واضع الوزر. واضع المیزان. مهیمن. مهیّی ء. مستهزی ء. هادی. مهلک. هادی السّبیل. میسّر.

تکمله:

چه بسا استقصایی که در حوصله وسع خود انجام داده ام کامل نباشد و اهل علم و توفیق بتوانند این مورد و موارد دیگر را بنا به درخواست مکرّر من تکمیل و تصحیح نمایند.

توضیح:

با امعان نظر در این بخش، کاملا معلوم می شود که دعای جوشن کبیر، مأخوذ

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 457

و مستنبط از قرآن مجید و محقّقا از ناحیه امام است، بنابراین همه آن اسماء حسنی توقیفی و مورد تصویب عترت طاهره می باشند.

تبصره:

به طور کلّی اسماء اللّه بر سه قسم است:

اوّل- اسماء تنزیهیّه، که افاده تنزیه اللّه تعالی می دهند و نفی صفات نقص، مانند: غنیّ. واحد. قدّوس.

دوّم- صفات ذات او تعالی شأنه، مانند: عالم. قادر. حیّ. اله. قدیم.

سمیع. بصیر.

سوّم- صفات افعال او تعالی، مانند: خالق. رازق. مبدع. محیی و ممیت، و در میان تمام اسماء، اللّه، اسم ذات او تعالی شأنه است که مستجمع جمیع صفات کمالیّه است.

و باید دانست که معانی اسماء اللّه تعالی به کنه و حقیقت از حوصله ادراکات بشری خارج است زیرا هر تصوّری در ذهن ما ساخته ذهن ماست و به ما مردود می شود، النّهایه آنچه در حوصله درک ماست شبحی بیش نیست، مثلا تصوّر ما از مفهوم علم، همانا عدم الجهل است به قول مطلق.

به طور نمونه، وقتی از حضرت امام رضا- علیه السلام- از معنی جواد می پرسند می فرماید: انّ لکلامک وجهین فان کنت تسأل عن المخلوق فانّ الجواد الّذی یؤدّی ما افترض اللّه علیه تا آن جا که فرماید: و ان کنت تعنی الخالق فهو الجواد ان اعطی و هو الجواد ان منع لانّه ان اعطی عبدا اعطاه ما لیس له و ان منع

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 458

منع ما لیس له «1».

و نیز به فتح بن یزید جرجانی در معنی لطیف می فرماید: یا فتح! انّما قلنا اللّطیف للخلق اللّطیف و لعلمه بالشّی ء اللّطیف و غیر اللّطیف و فی الخلق

اللّطیف من الحیوان الصّغار من البعوض و الجرجس و ما هو اصغر منهما ما لا یکاد تستبینه العیون بل لا یکاد یستبان لصغره الذّکر من الانثی «2».

و می بینیم با آن که علم به کنه اسماء اللّه ما فوق ادراکات بشری است امّا آن مقدار از معرفت که قابل درک ما است، درجات متفاضلی دارد به فاصله فرش زمین تا عرش خدا.

در روایت دوّم اعجاز امام در اخبار از غیب و کشفیّات علم در آینده به خوبی آشکار است، بل لا یکاد یستبان لصغره، یعنی موجودی که نر و ماده دارد و به طور مطلق دیده نمی شود نه با چشم عادی و نه با چشم مسلّح و آن ویروس است که با چشم مسلح به میکروسکپ هم دیده نمی شود، و امام هزار و صد سال قبل از کشف این مطلب برای بشر، به آن اشاره نموده است.

در پایان این بخش، مکررا یادآور می شویم که ذکر اسماء اللّه تعالی در قرآن مجید با این صورت تفصیلی و گسترده که هرگز در کتب آسمانی و فرهنگ توحیدی بشر سابقه ندارد، خود یکی از دلایل اعجاز قرآن و منبع خودکفای معرفت به اسما، صفات و افعال خداوند متعال است که تأسیس زیربنای انسانیّت بدون این معرفت

______________________________

(1) بحار صد جلدی، 4، ص 172.

(2) بحار، 4، ص 174.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 459

امکان پذیر نیست، معارف توحیدی قرآن مجید انسانی می سازد مؤمن به خداوند یگانه، مؤمن به جلال او، به قدرت باهره او، به حکمت بالغه او، به احکام تدبیر او، به سعه رحمت او، به احسان جزیل او و به تفرّد او در نعوت ربوبیّت و صفات الوهیّت در حدّ اطمینان قلبی

بدون شک و ریب مؤیّد به برهان قاهر، و حجّت بالغ و رسا که فطرت انسان چنان آن را می پذیرد که گویی قبلا آن را می دانست و با آن مأنوس بود.

و قرآن است که عهد فراموش شده را به یاد او می آورد. قوله تعالی: «وَ أَشْهَدَهُمْ عَلی أَنْفُسِهِمْ أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ قالُوا بَلی».

آنگاه قدم بقدم طفل نوپای آگاه به مبدأ خود، و حاضر به خدمت برای انجام امر و فرمان آفریننده خود را راهبری می کند: «وَ ما أُمِرُوا إِلَّا لِیَعْبُدُوا اللَّهَ مُخْلِصِینَ لَهُ الدِّینَ حُنَفاءَ وَ یُقِیمُوا الصَّلاهَ وَ یُؤْتُوا الزَّکاهَ وَ ذلِکَ دِینُ الْقَیِّمَهِ» سوره بیّنه.

فرمان همین است: اللّه را پرستش کنید نه جز او را آن هم از روی اخلاص و تنها برای کسب رضای او، خداوندی که دین خاصّ اوست و برای اوست دریغا از انسان که خلیفه اللّه است اگر جز رضای او بخواهد. باید نماز برپا دارند که اقرار و تذکّر پی درپی است، باید زکات مال بدهند و با فقرا مواسات کنند، این است دین استوار چه ساده و دشوار، چه سهل و ممتنع، دین همین است، همین است.

حروف مقطّعه فواتح سور

بیست و نه سوره از سور قرآنی، به حروف مقطّعه آغاز می شود به این شرح:

الم: البقره، آل عمران، العنکبوت، الرّوم، لقمان، السّجده.

المص: الاعراف.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 460

الر: یونس، هود، یوسف، ابراهیم، الحجر.

المر: الرّعد.

کهیعص: مریم.

طه: طه.

طسم: الشعراء، القصص.

طس: النّمل.

یس: یس.

ص: ص.

حم: المؤمن، فصّلت، الزّخرف، الدّخان، الجاثیه، الاحقاف.

حمعسق: الشّوری.

ق: ق.

ن: ن.

حروف مقطّعه فواتح سور، همه در این ترکیب جمع است:

«صراط علیّ حقّ نمسکه» برای معنی و مراد از حروف مقطّعه اوایل سور قرآنی، بیش از بیست قول گفته اند که ما برخی از

آنها را که به صحّت اقرب است می آوریم:

1- سرآغازی است برای سوره و اشاره به پایان یافتن ما قبل، امّا سستی این قول واضح است زیرا اگر لازم بود چرا برای همه سوره ها چنین نیست.

2- نامهایی برای سوره های مصدّر به حروفند.

3- اسمای خداوندند.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 461

4- سوگندی هستند بدون ذکر ادات سوگند.

5- رموزی برای اسمایی که پیغمبر می داند.

6- اجزای اسم اعظمند که تألیف آنها را پیغمبر می داند.

7- تنبیه و هشداری هستند برای توجّه دادن کفّار و آماده شدن برای استماع قرآن، مانند کلمه الا که برای هشدار گفته می شود، زیرا کفّار سروصدا راه می انداختند تا کسی گوش به تلاوت پیغمبر ندهد، قوله تعالی: «وَ قالَ الَّذِینَ کَفَرُوا لا تَسْمَعُوا لِهذَا الْقُرْآنِ وَ الْغَوْا فِیهِ لَعَلَّکُمْ تَغْلِبُونَ». فصّلت: 26.

8- بخشی از مطلبی هستند که معمولا همه آن گفته نمی شود و به فهم شنونده واگذار می گردد، مانند این شعر:

«نادوهم ان الجموا الا تا» أی الا ترکبوا.«قالوا جمیعا کلّهم الا فا» أی الا فارکبوا.

9- اشعارند به این که قرآن از همین حروف ساخته شده است و تألیفی از همین حروف است. حال اگر می توانید این حروف و این هم شما، هرطور می خواهید آنها را تألیف کنید، و با قرآن معارضه نمایید، وَ لَنْ تَفْعَلُوا و هرگز نخواهند توانست.

در این جا دو مطلب مهمّ هست که هیچ کدام را نمی توان نادیده گرفت:

اوّل- آن که چیزی در قرآن نیست که مآلا برای مردم نامفهوم بماند زیرا آن جا که متشابهی محتاج به بیان بوده، از طرف راسخین در علم بیان شده و به حالت محکم درآمده است، بنابراین قول بر این که کسی مراد از فواتح سور را غیر از پیغمبر

نمی داند، باطل است، و هرچند پیغمبر عالیترین مراتب را می داند که دیگران

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 462

در آن حدّ نمی دانند، امّا هیچ ندانستن بخشی از قرآن، در حکم اغرا و عبث است تعالی اللّه عن ذلک علوّا کبیرا بنابراین به طور قطع و یقین هنگام نزول و القای بر مردم حتما به نوعی برای ایشان مفهوم بود وگرنه با آن شدّت معارضه ای که داشتند ایراد می گرفتند، که چرا چیزی که نامفهوم است بر ما می خوانی آن گاه ما را دعوت به تحدّی می کنی امّا آن فهم تبادری شنوندگان اگر در حدّ ساده و سطحی معمولی بوده است هیچ اشکالی ندارد، زیرا مفهوم بودن قرآن هم در حدّ ظواهر متبادر از آن به ضمیمه تبیین پیغمبر در موارد لازم التّبیین است نه بیشتر، و آن معارف عالی که نتیجه انس با قرآن و تدبّر در آن، آنهم از طرف اهل علم و تقوی است اگر همگانی نیست هیچ اشکالی ندارد.

قاضی ابو بکر ابن العربی در فوائد الرحله گفته است: «علم قطعی به حروف مقطّعه اوایل سور باطل است، من بیست قول بیشتر درباره آنها دیده ام و نیافتم در میان آنها که حکمی از روی علم کرده یا مفید فهمی باشد. امّا آنچه من می گویم آن است که اگر عرب زمان نزول از آنها مدلولی متداول نمی فهمید، هر آینه اوّلین کسانی بودند که بر پیغمبر اکرم انکار می کردند امّا بر ایشان، امثال: حم، ص، ق و غیره تلاوت شد هیچ انکار نکردند، بلکه اقرار به فصاحت و بلاغت آن کردند با آن که حریص بودند که محلّ ایراد و اشکالی بیابند. و همین مطلب دلیلی است که بر خورد

با چنین حروف، امری معروف و شناخته شده در میان ایشان بوده است نقل از اتقان، جلد دوم، صفحه 11.

خویبی گفته است: قول به این که تنبیهاتند برای هشدار و آماده ساختن شنوندگان برای استماع هم صحیح است. و نیز گفته اند: برای ایجاد استعجاب

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 463

و سکوت است و آمادگی برای استماع، قوله تعالی: «وَ قالَ الَّذِینَ کَفَرُوا لا تَسْمَعُوا لِهذَا الْقُرْآنِ» الی آخر الآیه.

دوّم- آن که اقتصار بر آن که مراد از حروف مقطّعه به این سادگی فقط برای تنبیه یا هشدار و یا اشعار به آن که قرآن از همین حروف ساخته شده است صحیح نیست و به طور قطع و یقین مازاد بر این فواید، اسراری از مراد اللّه در آنها هست که برای پیغمبر اکرم و راسخین در علم مکشوف است و برای عارفان و عالمان با درجات متفاوت در فهم، تدبّر و افاضات الهیّه در حدّ و مرز خود نیز معارفی هست و هرچند فهم مشترک عامّه خلق آن را درک نکند و باوجوداین، تکلیفی بیش از حدّ فهم خود ندارند.

مولوی گوید:

این الف لام میم و حم این حروف چون عصای موسی آمد در وقوف

حرفها ماند بدین حرف از برون لیک باشد در صفات این زبون

هرکه گیرد او عصایی ز امتحان کی بود چون آن عصا وقت بیان

عیسوی است این دم نه هر باد و دمی کو برآید از فرح یا از غمی

این الف لام میم و حامیم ای پدرآمدست از حضرت مولی البشر

هر الف لامی چه می ماند بدین گر تو داری دین بدین چشمش مبین

گرچه ترکیبش حروف است ای همام می نماید هم به ترکیب عوام

نیست ترکیب محمّد لحم و پوست گرچه در ترکیب هر تن جنس اوست

گوشت

دارد پوست دارد استخوان هیچ این ترکیب را ماند همان

که اندر آن ترکیب باشد معجزات که همه ترکیبها گشتند مات

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 464 همچنین ترکیب حم و الکتیب هست بر بالا و دیگرها نشیب

ز آن که زین ترکیب آید زندگی همچو نفخ صور در درماندگی

اژدها گردد شکافد بحر راچون عصا حم از داد خدا

ظاهرش ماند به ظاهرها ولیک قرص نان از قرص مه دور است نیک سید قطب گوید: همچنان که خشت بنای این جهان از ذرّات است و این همه پدیده ها از ترکیب خاصّ آنها به وجود آمده است، قرآن از ترکیب خاصّ این حروف است و این همه معارف عالی در حد اعجاز از این ترکیب به وجود آمده است البته می توان درباره اسرار حروف مقطعه، استنباطاتی نمود که با جهان خارج منطبق باشد امّا نمی توان آن را به عنوان تفسیر و مراد اللّه پذیرفت بلکه نوعی تدبّر است که به عنوان تدبّر، پذیرفتن آن منعی ندارد.

به طور نمونه می گوییم: قرآن مجید کتاب خلقت است و مانند خلقت از عالم امر و مشیّت نازل شده است: «إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَیْئاً أَنْ یَقُولَ لَهُ کُنْ فَیَکُونُ».

آغاز خلقت، نقطه است که امتداد مستقیم آن الف، و امتداد منحنی آن باقی حروف است، سرآغاز نزول با الف «اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ الَّذِی خَلَقَ» شروع می شود و اگر گوییم مقدّم بر آن «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ» است با نقطه باء شروع می شود که مقوّم باء نقطه آن است. سرآغاز قرآن به ترتیب نظم، نه ترتیب نزول هم الف لام میم یا الف الحمد یا نقطه باء بسم اللّه است.

اوّلین امتداد نقطه الف است، نقطه در تصوّر نمی گنجد امّا الف که امتداد

آن است قابل تصوّر است.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 465

عالم وجود وحدتی تکثّرنماست، دیدن کثرت از نارسایی دید است.

«العلم نقطه کثّرها الجاهلون» یا «العلم نقطه کثّرها العالمون لاجل تفهیم الجاهلین».

دل گفت: مرا علم لدنّی هوس است تعلیمم کن اگر ترا دسترس است

گفتم که: الف گفت: دگر گفتم: هیچ در خانه اگر کس است یک حرف بس است قبل از این هم گفته ایم که یکی از خواصّ این ترکیبات تلایم آنهاست که هرگز نمی توان با عوض کردن حرفی از این حروف یا جابجا کردن آنها مانند این تلایم را به دست آورد.

انس با قرآن، همان انس با اسرار جهان است، قرآن صورت مکتوب آفرینش است همچنان که ستارگان آسمان برای مردم زمین می درخشد، آیات قرآن برای فرشتگان که فارغ از موادند نورافشانی می کند.

هم اکنون به تجربه دیده ایم که گاهی دریافت و وقوف بر یک معرفت عالی، جلوه ای فریبنده و لذّت بخش در ذهن ما ایجاد می کند، که به هر صورت پدیده ای طبیعی، و یکی از همین ملیونها اشعّه ناشناخته و پراکنده در جهان است، و روزی علم به آن جا خواهد رسید که هم آن را ضبط کند، هم به نیرویی قوی و قابل لمس تبدیل نماید. و وقتی آن کار انجام گرفت، نور معرفت هم به چشم دیده خواهد شد، و چه بسا بشر آن را برای تولید حرکت به کار برد.

به نور معرفت در قرآن و خبر اشارات بسیاری هست، که همان دید و کشف آیات آفاقی و أنفسی است، و تلاش پیگیر بشر در راه کشف آنها گام برمی دارد، و وعده خداوند صادق است، که در مرور زمان بسیار بسیار درازی با ارائه مستمر آن

قرآن ثقل اکبر، متن، ص:

466

آیات به بشر، به کشف سرّ الاسرار موفّق خواهد شد، قوله تعالی: «سَنُرِیهِمْ آیاتِنا فِی الْآفاقِ وَ فِی أَنْفُسِهِمْ حَتَّی یَتَبَیَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ أَ وَ لَمْ یَکْفِ بِرَبِّکَ أَنَّهُ عَلی کُلِّ شَیْ ءٍ شَهِیدٌ» فصّلت/ 53.

شک نیست که آن معرفت هرچه والاتر باشد، نورش شدیدتر است، بنابراین هر وقت دانستیم که قرآن مخزن والاترین معرفتهاست، خواهیم دانست که منبع نیرومندترین نیروهاست و این خود معنی اعجاز قرآن است.

نیروی قرآن و پیغمبر و علم ایشان افاضه شدید القوی است، قوله تعالی:

«عَلَّمَهُ شَدِیدُ الْقُوی» النّجم/ 5.

صاحب اسد الغابه در ذیل نام اسید بن حضیر صحابی مرویّا و مسلسلا از أبی سعید الخدری از اسید بن حضیر که یکی از بهترین قاریان خوش آواز بود، چنین نقل می کند:

شبی سوره بقره را می خواندم، اسب من بسته و یحیی پسرم نزدیک من خوابیده بود، که طفلی نورس بود، اسب به تک وتاز درآمد، و من هم در اندیشه آن بودم که پسرم ناراحت شود. از نو شروع به خواندن کردم، دگرباره اسب به تک وتاز درآمد، من برخاستم و فکر پسرم بودم، امّا از نو شروع به خواندن کردم، سر برداشتم چیزی دیدم چون سایبانی چراغانی شده که از آسمان فرود می آمد، بیم کردم و ساکت شدم؛ چون روز شد نزد پیغمبر رفتم و واقعه را گفتم.

پیغمبر فرمود: بخوان ای ابا یحیی، گفتم: خواندم، اسب جولان کرد و من بر پسرم ترسیدم، باز فرمود: بخوان ای ابا یحیی، باز چنان گفتم، بار سوم هم فرمود:

بخوان ای ابا یحیی، گفتم: خواندم و به آسمان نظر کردم، سایبانی پر از چراغ دیدم،

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 467

فرمود: آنان ملائکه بودند که به آواز

تو نزدیک شدند و اگر می خواندی تا صبح می شد، مردم ایشان را می دیدند.

و دلیل دیگر بر این مطلب یعنی شهود انوار و نیروهایی که در غیب است، حدیث شکایت حنظله است به پیغمبر اکرم از تقلّب احوال قلب خودش که گفت:

چون در محضر توایم چنین و چنان مستغرق ایمان و شهودیم که گویی بهشت و دوزخ با اهل تنعّم و اهل عذاب در برابر ماست، و چون بیرون رویم چنان نیستیم، فقال النبیّ (ص): لو تدومون علی ما تکونون عندی و فی الذّکر لصافحتکم الملئکه علی فرشکم و فی الطّرقات و لکن یا حنظله ساعه و ساعه ساعه و ساعه.

غایه الامر اثر کتابهای مصلحین جهان ارائه طریق است، نه الزام به ایمان و اعتقاد؛ اعجاز قرآن از نظر نفوذ اعتقادی و انگیزه بخشی برای محبّت و فداکاری در طول تاریخ اسلام مشهود است.

اجتماعی را که قرآن می سازد باید با روابط روحانی منضمّ و متشکّل گردد.

تجاذب روحی است که تضامن اجتماعی را می سازد و تا در جامعه تضامن در صور اعلای خود نباشد، آن جامعه، نه تکامل می یابد و نه دوام خواهد یافت.

برحسب چگونگی این تجاذب روحی و اندازه نیروی آن است که قدرت و ضعف اجتماع معیّن می شود یا ثبات و اضطراب آن. وقتی این صفت و تجاذب روحانی از میان جامعه برود یا کم شود، صفات مادّی جایگزین آن می شود، و وقتی چنین شد، همه اسباب مادّی در تحلیل و ترکیب آن اثر دارد. در این صورت اتّصال فردی به فرد دیگر آن چنان که قرآن خواسته ناگسستنی نخواهد بود، بلکه اتّصالی در موادّ است، خانه ای پهلوی خانه ای، آمد و شدی در خیابان، گردهم آیی در سینما،

قرآن ثقل

اکبر، متن، ص: 468

در صف اتوبوس، دیداری در فروشگاهها، دلهره خریدار از فریب کاری فروشنده، و حرص فروشنده در احتکار و گران فروشی. و دلیل این مطلب اجتماعات زبون، عقب افتاده و استعمارزده است، اجتماعی برپایه عدد تا سرحد شمارش مردگان چون سنگهای پهلوی هم در بستر سیل.

قبل از اسلام، هم آثاری از حروف مقطّعه در متون مذهبی هرچند تحریف شده هست. در بعضی نسخ زبور سرودهایی به نام حروف مقطّعه موسوم بوده است، هم اکنون برخی از کلمات، مانند: سلاه و هللویاه در زبور یافت می شود. کتاب ارمیا به تعداد حروف عبری هر فصلش مشتمل بر بیست و سه آیه، و هر آیه با یکی از حروف هجای عبری شروع می شود. یهودان و آرامیها به حساب جمل آشنایی داشتند.

طنطاوی در تفسیر سوره آل عمران گوید:

قرآن کتابی آسمانی است، و کتابهای آسمانی گاهی تصریح می کنند، و گاهی به رمز می گویند. چنانچه یهود برای حروف ابجد اعداد معادلی قرار دادند همچنین نصاری، چنانچه کلمه اکسیس رمز یسوع المسیح من اللّه المخلص بود الف ایسوس و کاف کرستوس (مسیح) و سین که به ثاء نزدیک است رمز ثیو (اللّه) و یاء رمز ایوث (ابن) و سین دوم رمز ثوتیر (مخلص) و مجموع آنها یسوع المسیح من اللّه المخلص است و لفظ اکسیس در یونانی به معنی نوعی ماهی است که رمز یکی از خدایان ایشان بود. نقلا از مناهل العرفان زرقانی جلد یکم، صفحه 223.

البته این تعلیلات آشنایی با مسایل تاریخی است، وگرنه اعتقاد ما آن است که قرآن مجید وحی خداوند است، و هرگز سابقه و تقلید در آن راه ندارد، و هرچند با مسایل کلّی توحیدی و

انسانی با موارد دیگر انطباق داشته باشد امّا باید دانست هرگز

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 469

آن انطباق به سرحدّ اعجاز نخواهد رسید. و اعجاز خاصّ قرآن است لا غیر.

و به هرحال تدبّر در همه قرآن امری بی پایان و اسرار قرآن نیز بی پایان است بنابراین باید مقدّمات فهم قرآن را دانست و از خداوند با نیّت خالص توفیق خواست و با تلاش پیگیر تدبّر کرد، و نیز دانست که بیش از بهره نخواهد یافت.

نمونه ای از تدبّرات جالب و موهوبی از افادات استاد عالی قدر فقیه الاسلام آقای حاج سیّد اسد اللّه نبوی دزفولی- مدّ ظلّه العالی- مؤسّس حوزه علمیّه دزفول را در این جا یاد می کنم:

روزی در محضر ایشان سخن از وحدت در قرآن مجید می رفت فرمود: در اثر تدبّر باید استنتاجات غایی و هدف قرآن را به دست آورد و هرچند استنتاج درباره قرآن امری نسبی است و هرگز استنتاجی به نام آخرین و والاترین استنتاج و استنباط نخواهیم یافت، و همیشه در راهیم، امّا از جمله آن استنتاجات در قصّه ذبح اسماعیل و فدیه کبش آن است که بدانیم انسان برای بقا و کبش برای ذبح است، تا انسان منظور غایی از وجود خود را بشناسد و نیز از این قصّه دو مطلب مهمّ دیگر دریافت خواهیم نمود:

اوّل- آن که ذبح انسان به نام قربانی امری ناروا و نموداری از دوران جاهلیّت بشر است.

دوّم- آن که دلسوزی برای کشتن حیوانات و تغذیه انسان از آنها امری است کودکانه یا ابلهانه یا مزوّرانه.

ابطال صورتی که در راه تکامل است باطل است و ابطال صورتی که کمالش در ابطال آن است رواست. در تاریخ 19/ 3/ 57، در مدرسه علمیّه

نبویّه دزفول

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 470

شماره حروف و نقطه ها در قرآن مجید

علمای اسلام از غایت اعتقاد و شدّت توسّل به قران مجید از جمله کارهایی که انجام داده اند شمارش حروف و نقطه های قرآن است که در این جا به نقل از بصائر ذوی التّمییز تألیف فیروزآبادی صاحب قاموس می آوریم:

الف: 48800.

باء: 11202.

تاء: 10199.

ثاء: 1276.

جیم: 3273.

حاء: 3990.

خاء: 2416.

دال: 5642.

ذال: 4699.

راء: 11793.

زاء: 1570.

سین: 5891.

شین: 2253.

صاد: 1081.

ضاد: 2239.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 471

طاء: 2274.

ظاء: 642.

عین: 9020.

غین: 2208.

فاء: 8499.

قاف: 6813.

کاف: 10354.

لام: 33522.

میم: 26135.

نون: 26525.

واو: 26556.

هاء: 19070.

یاء: 25909.

لا: 4099.

نقطه: 156081.

جمع حروف: 313851.

قرآن مقارعی دارد که مانند پتک بر مغزهای غافل و خودخواه می کوبد و ایشان را از خواب خرگوشی و ناز بیدار می کند.

پهلوی هر کاخ سر به فلک افراشته و زیبا که دست طرّاح مترفان بشر همه ارقام زیبایی ها، استواریها، چشم اندازها، کرسی ها، بسترها، فوّاره ها، گلها،

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 472

گیاهها، درختها، پروازها، پرنده ها، نعمه سراها، نازها، عشوه ها، رقصها، کامها، خوابها، بیداریها، مستیها، عربده ها، بازیچه ها، سرگرمیها، استخرها، مهرویان شناگر، اسکی ها، اندامها، پوشیدگیها، برهنگیها، غمزه ها، لوندیها، خوراکیها، نوشابه ها، باده ها، ساقیها، میگسارها، فخرها، مباهاتها، فرمانها، نشانها، کرنشها، بازها، سگها، قوشها، ماشینها، قایقها، هلیکوپترها، اسبها، همبازیها، همپیاله ها، همخوابه ها و بی تفاوتیها از سرنوشت جامعه را ساخته و پرداخته است تابلویی نصب کنید و روی آن بنویسید:

«کَمْ تَرَکُوا مِنْ جَنَّاتٍ وَ عُیُونٍ وَ زُرُوعٍ وَ مَقامٍ کَرِیمٍ وَ نَعْمَهٍ کانُوا فِیها فاکِهِینَ کَذلِکَ وَ أَوْرَثْناها قَوْماً آخَرِینَ فَما بَکَتْ عَلَیْهِمُ السَّماءُ وَ الْأَرْضُ وَ ما کانُوا مُنْظَرِینَ» الدّخان/ 29، «یَحْسَبُ أَنَّ مالَهُ أَخْلَدَهُ» الهمزه/ 2، «فَأَهْلَکْنا أَشَدَّ مِنْهُمْ بَطْشاً وَ مَضی مَثَلُ الْأَوَّلِینَ» الزّخرف/ 8، «فَخَسَفْنا بِهِ وَ بِدارِهِ الْأَرْضَ فَما کانَ لَهُ مِنْ فِئَهٍ یَنْصُرُونَهُ مِنْ دُونِ اللَّهِ

وَ ما کانَ مِنَ المُنْتَصِرِینَ» القصص/ 81، «وَ لا تَمُدَّنَّ عَیْنَیْکَ إِلی ما مَتَّعْنا بِهِ أَزْواجاً مِنْهُمْ زَهْرَهَ الْحَیاهِ الدُّنْیا لِنَفْتِنَهُمْ فِیهِ وَ رِزْقُ رَبِّکَ خَیْرٌ وَ أَبْقی» طه/ 131.

هشیارانه به تاریخ جهان مرور کنید، خواهید دید خداوند همه قدرتمندان برتری جوی را استهزا نموده است. قوله تعالی: «اللَّهُ یَسْتَهْزِئُ بِهِمْ وَ یَمُدُّهُمْ فِی طُغْیانِهِمْ یَعْمَهُونَ» البقره/ 15. قرآن مجید، با تدرّج در احکام و الزامات حکمی نشان داده است که در تقنین قوانین و تکالیف، واقعیّت را ملحوظ داشته است، زیرا یک جامعه غریبه و ناآشنا با احکام تازه، کم کم باید انس گیرد و خود را با آن تطبیق دهد و مرور زمانی لازم است که جامعه بتواند با قوانین جدید آشنا شود و با سهولت آنها را به کار بندد، بارها در قرآن مجید این مطلب گوشزد شده است قوله تعالی:

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 473

«لا تُکَلَّفُ نَفْسٌ إِلَّا وُسْعَها» البقره/ 233.

«لا یُکَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً إِلَّا وُسْعَها» البقره/ 286.

«وَ أَوْفُوا الْکَیْلَ وَ الْمِیزانَ بِالْقِسْطِ لا نُکَلِّفُ نَفْساً إِلَّا وُسْعَها» الانعام/ 152.

«وَ لا نُکَلِّفُ نَفْساً إِلَّا وُسْعَها» المؤمنون/ 62.

«یُرِیدُ اللَّهُ بِکُمُ الْیُسْرَ وَ لا یُرِیدُ بِکُمُ الْعُسْرَ» البقره/ 185.

امام احمد از نصر بن عاصم لیثی از مردی از طائفه اش که نزد پیغمبر آمد و مسلمان شد به شرط آن که دو نماز بخواند نه پنج نماز و پیغمبر قبول کرد یاد می کند.

جابر نقل می کند: که ثقیف بیعت کرد به شرط آن که نه صدقه بدهد و نه به جهاد رود و پیغمبر قبول فرمود و گفت: به زودی هم صدقه می دهد هم به جهاد می رود، رواه ابو داود.

عن انس انّ رسول اللّه قال لرجل: اسلم، قال:

أجدنی کارها، قال: اسلم و ان کنت کارها، رواه أحمد.

شوکانی در نیل الاوطار گوید: در این روایت دلیل هست که مبایعه کافر و قبول اسلام از او جایز است و هرچند شرط باطلی در آن باشد.

یکی از وجوه اعجاز قرآن، اخبار از غیب و آینده است، که در قرآن مجید آمده است از آن جمله، اخبار از غلبه روم بر ایران، از عاصمیّت قرآن و حفظ همیشگی خداوند از قرآن، و مصون بودن از تحریف، اخبار از آینده اسلام، اخبار از دخول مسجد الحرام فاتحانه و مظفّرانه، اخبار از ذلّت یهود و این که همیشه یا جزیه بده بودند یا وابسته و نوکر ابرقدرتهایند، اخبار از فتوحات علوم و فکر انسانی در کشف اسرار خلقت و امثال آنها، که در کتب مربوطه به طور مبسوط هست.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 474

و چون به عقیده ما بزرگترین وجوه اعجاز قرآن در محتوای قرآن است باقی وجوه را به اختصار برگزار کردیم، و درخور اندازه فهم، توفیق، وقت، فرصت و نشاط که همه عوامل کارند آنچه داشتیم در طبق اخلاص نهاده به مسلمانان قرآنی تقدیم نمودیم و گمان داریم که توقّع هیچ نوع پاداشی، نه مادّی، نه احترام و نه شهرت نداشته ایم و اگر در ضمیر مغفوله خود، از این توقّعات داشته و خود ندانسته ایم، به درگاه عالم الخفیّات عاجزانه استغفار می کنیم. تنها توقّع ما همچنان که بارها در قانون تفسیر، تاریخ تفسیر و همین کتاب، تذکّر داده ایم از اهل فنّ این بوده و هست که یک بار زحمت خواندن این کتابها را که به طور قطع، نه خودکفایند و نه خالی از نقص، به خود هموار سازند و بر

هر اشتباه و نقصی انگشت نهند، و به هر وسیله که می دانند ما را یا علاقمندان به علوم قرآنی را آگاه سازند و به هرحال این نمونه را تکمیل نمایند یا در راه تکامل قرار دهند. و از درگاه خداوند منّان خواهانیم که همه ایشان را توفیق خدمتگزاری بی شایبه در راه نشر معارف اسلامی عطا فرماید انّه ولیّ التوفیق.

الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی هَدانا لِهذا وَ ما کُنَّا لِنَهْتَدِیَ لَوْ لا أَنْ هَدانَا اللَّهُ.

تهران، گلندوک

سلخ شعبان المعظّم 1401 مطابق با یازدهم تیرماه 1360

الاحقر حاج سیّد علی کمالی دزفولی

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 475

نمونه تفاسیر مهم

اشاره

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 477

در این بخش در مورد دوازده آیه از قرآن مجید، از دوازده تفسیر مهم، نمونه برداری شده است، تا هم تمرینی برای مطالب کتاب باشد و هم شناختی برای تفاسیر مهم بطور مقایسه آماده و سریع و طرز تحول روش و اقتباسات که تقدّم و تأخّر زمانی در آنها دخیل است، از این دوازده، شش تا از مفسّرین بزرگ عامّه است که عبارتند از:

1- جامع البیان طبری.

2- کشّاف زمخشری.

3- جامع الاحکام قرطبی.

4- بحر المحیط ابو حیّان، یا روح المعانی آلوسی.

5- المنار، یا تفسیر المراغی.

6- فی ظلال القرآن سید قطب.

و شش نفر از مفسّرین امامیه اثنا عشریه که عبارتند از:

1- التبیان شیخ طوسی.

2- مجمع البیان طبرسی.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 478

3- منهج الصادقین مولی فتح اللّه.

4- البرهان بحرانی، و نور الثقلین حویزی.

5- الکاشف مغنیه.

6- المیزان طباطبائی.

که مختصری از شرح حال مؤلفین آنها به ترتیب تقدّم زمانی ذیلا گفته می شود:

(1) طبری: ابو جعفر محمد بن جریر بن یزید بن کثیر بن غالب الطبری، از اهل آمل طبرستان، متولد به سال

دویست و بیست و چهار هجری، در سال سیصد و سیزده در بغداد وفات یافت، تفسیر او به نام «جامع البیان عن تأویل آی القرآن» در حدود چهار ملیون کلمه است، از مفسّرین عامّه.

(2) شیخ طوسی: ابو جعفر محمد بن الحسن بن علی بن الحسن الطوسی، در سال سیصد و هشتاد و پنج در طوس بزاد، و در سال چهارصد و شصت در نجف اشرف وفات نمود، تفسیر او به نام «التبیان فی تفسیر القرآن» در حدود یک ملیون و هفتصد هزار کلمه است، از مفسّرین امامیه.

(3) شیخ طبرسی: ابو علی فضل بن حسن بن فضل الطبرسی، وفاتش به سال پانصد و سی و هشت اتفاق افتاد در مشهد مقدّس رضوی، تفسیر او به نام «مجمع البیان» در حدود یک ملیون و هفتصد هزار کلمه است، از مفسّرین امامیه.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 479

(4) زمخشری: ابو القاسم محمود بن عمر بن محمد بن عمر الخوارزمی، متولد سال چهار صد و شصت و هفت، و متوفی به سال پانصد و سی و هشت، تفسیر او به نام «الکشّاف عن حقائق التنزیل» در حدود هشتصد هزار کلمه است، از مفسّرین عامّه.

(5) قرطبی: ابو عبد اللّه محمد بن احمد بن ابی بکر بن فرح الخزرجی الاندلسی القرطبی، وفاتش به سال ششصد و هفتاد و یک اتفاق افتاد، تفسیر او به نام «الجامع لاحکام القرآن» در حدود دو ملیون و پانصد هزار کلمه است، از مفسّرین عامّه.

(6) ابو حیّان: اثیر الدین ابو عبد اللّه محمد بن یوسف بن علی بن یوسف بن حیّان الاندلسی القرناطی، در سال ششصد و پنجاه و چهار متولد شد، و در سال هفتصد

و چهل و پنج در مصر وفات یافت، تفسیر او به نام «البحر المحیط» در حدود دو ملیون و سیصد هزار کلمه است، از مفسّرین عامّه.

(7) آلوسی: ابو الثناء شهاب الدین السید محمود افندی الآلوسی البغدادی، متولد هزار و دویست و هفده، و متوفی به سال هزار و دویست و هفتاد، تفسیر او به نام «روح المعانی» در حدود پنج ملیون و یک صد هزار کلمه است، از مفسّرین عامّه.

(8) مولی فتح اللّه بن شکر اللّه کاشانی: متوفی به سال نهصد و هشتاد و هشت، تفسیر او به فارسی به نام «منهج الصادقین فی الزام المخالفین» در حدود دو ملیون و سیصد هزار کلمه است از مفسّرین امامیه.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 480

(9) بحرانی: هاشم بن سلیمان بن اسماعیل الحسینی البحرانی، متوفی به سال هزار و صد و هفت، تفسیر او تفسیر به مأثور است به نام «البرهان فی علوم القرآن» در حدود یک ملیون و هشتصد هزار کلمه است، از مفسّرین امامیه.

و حویزی: عبد علی بن جمعه الحویزی، از اساتید سیّد جزائری، و تقریبا از معاصرین بحرانی، تفسیر او به نام «نور الثقلین» تفسیر به مأثور، و در حدود یک ملیون و پنجاه هزار کلمه است، از مفسّرین امامیه.

(10) شیخ محمد عبده: در سال هزار و دویست و شصت و نه متولد شد، و در سال هزار و سیصد و بیست و پنج وفات نمود، تفسیر منسوب به او به نام «تفسیر المنار» که تقریرات تفسیری او است، کامل نیست، و موجود از آن از اول قرآن است تا سوره یونس، و جزء آخر قرآن، که مجموعا در حدود یک ملیون و نهصد

هزار کلمه است، از مفسّرین عامّه.

(11) احمد مصطفی المراغی: که تفسیر او به نام «تفسیر المراغی» در سال هزار و سیصد و شصت و پنج تألیف شده، در حدود یک ملیون و نیم کلمه است، از مفسّرین عامّه.

(12) سیّد قطب: تقریبا از معاصرین، تفسیر او به نام «فی ظلال القرآن» در حدود دو ملیون و پانصد هزار کلمه است، از مفسّرین عامّه.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 481

(13) محمد جواد مغنیه: از علماء معاصر، تفسیر او به نام «الکاشف» در حدود نهصد و پنجاه هزار کلمه است، از مفسّرین امامیه.

(14) علّامه طباطبائی: سید محمد حسین طباطبائی از علماء معاصر، تفسیر او به نام «المیزان» در حدود سه ملیون و پانصد هزار کلمه است، از مفسّرین امامیه.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 483

نمونه اول

[1] جامع البیان طبری

قوله تعالی «وَ إِذْ قالَ رَبُّکَ لِلْمَلائِکَهِ إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَهً قالُوا أَ تَجْعَلُ فِیها مَنْ یُفْسِدُ فِیها وَ یَسْفِکُ الدِّماءَ وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ وَ نُقَدِّسُ لَکَ قالَ إِنِّی أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ» (سوره بقره 30).

إذ: حرفی است به معنی جزاء، و دلالت بر وقت مجهولی دارد، و ابطال حرفی که دلیل بر معنائی باشد در کلام جائز نیست، و قول به زائده بودن آن از یک بصراوی مدّعی علم است.

اگر قائلی گوید: معنای إذ در اینجا چیست؟ گوئیم که: پس از قوله تعالی «کَیْفَ تَکْفُرُونَ بِاللَّهِ وَ کُنْتُمْ أَمْواتاً فَأَحْیاکُمْ ثُمَّ یُمِیتُکُمْ ثُمَّ یُحْیِیکُمْ ثُمَّ إِلَیْهِ تُرْجَعُونَ» آمده، و به معنی اذکروا نعمتی التی انعمت علیکم اذ خلقتکم، و خلق لکم ما فی الارض جمیعا، و اذ قال ربّک للملائکه، کأنّه قال: و اذکروا فعلی بآدم اذ قلت للملائکه، و

نظیر آن از کلام عرب:

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 484 اجدک لن تری بثعیلبات و لا بید ان ناجیه ذمولا

و لا متدارک و الشمس طفل ببعض نواشغ الوادی حمولا در اینجا گفت: و لا متدارک، درحالی که فعلی به لفظ بر آن مقدّم نشده و نه حرفی معرب که متدارک بر اعرابش وارد شود، امّا چون فعل مجحودی به (لن)، یعنی (لن تری)، بر آن مقدّم شده که هم دلالت بر معنی مطلوب در کلام دارد هم بر محذوف، دلالت این ظاهر کلام ما را از اظهار محذوف مستغنی می کند، زیرا قول (اجدک لن تری بثعیلبات) به معنی (اجدک لست براء) است، پس متدارک بر موضع (تری) باز می گردد، مانند آنکه لست و باء هر دو در کلام موجود باشند، همچنین است قوله تعالی وَ إِذْ قالَ رَبُّکَ نسبت به آنچه در آیه قبل مذکور است، و آن یادآوری خداوند است به مخاطبین، مر نعمتهائی که پیش از ایشان و پیش از پدرانشان عطا فرموده، و قوله تعالی: «وَ إِذْ قالَ رَبُّکَ لِلْمَلائِکَهِ» و نعمتهائی که بعد از آن برایشان شمرده شده، و مواقع آن نشان داده شده، برمی گردد بر موضع «وَ کُنْتُمْ أَمْواتاً فَأَحْیاکُمْ» و معنای آن: اذکروا هذه من نعمی و هذه التی قلت للملائکه است، و چون اوّلی اذ را اقتضا می کند، و اذ در دوّمی بر موضع آن عطف شده است، همچنانکه در قول شاعر گفتیم:

آنگاه بطور تفصیل درباره ملائکه و اشتقاق لغوی آن بحث می کند.

ملائکه، جمع ملک است که بدون همز آن، در کلام عرب أشهر است، گویند: ملک من الملائکه، و کمتر گویند ملئک، همزه را حذف و حرکت آن را به

لام منتقل سازند، امّا در جمع، ردّ بر اصل کنند و گویند ملائکه.

گاهی واحد آن مهموز می آید کما قال الشاعر:

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 485 فلست لانّی و لکن لملئک تحدر من جوّ السماء یصوب گاهی مئلک با قلب گویند، از قبیل: جذب و جبذ، شمئل و شئمل؛ و معنای اصلی ماءلک رسالت است، عدی بن زید عبادی گوید:

ابلغ النعمان عنّی ماء لکاانّه قد طال حبسی و انتظار و قد ینشد ماء لکا علی اللغه الاخری، فمن قال ملئکا فهو مفعل من لاءک الیه یاءلک اذا ارسل الیه رساله ملائکه، و من قال ماءلکا فهو مفعل من الکت الیه الک، اذا ارسلت الیه ماءلکه و الوکا، کما قال لبید بن ابی ربیعه:

و غلام ارسلته امّه بالوک فبذلنا ما سئل

فهذا من الکت و منه قول نابغه بنی ذبیان:

الکنی یا عیین الیک قولاستهدیه الرواه الیک عنّی و قال عبد بنی الحسحاس:

الکنی الیها عمرک اللّه یا فتی بآیه ما جائت الینا تهادیا یعنی بذلک ابلغها رسالتی، فسمّیت الملائکه، ملائکه بالرساله لانّها رسل اللّه بینه و بین انبیائه، و من ارسلت الیه من عباده.

القول فی تأویل قوله جلّ ثناؤه: «إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَهً».

بعضی گفتند: یعنی انّی فاعل، از حسن و قتاده.

و بعضی گفتند: انّی خالق، از ابی روق که گوید: هرجا در قرآن از جعل بود به معنای خلق است.

امّا صواب آن است که: ای مستخلف فی الارض خلیفه، و مصیّر فیها خلفا.

بعضی گفته اند: مقصود از ارض، مکّه است.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 486

و خلیفه، فعلیه است از خلف فلان فلانا فی هذا الامر، اذا قام مقامه بعده، کما قال جلّ ثناؤه: «ثُمَّ جَعَلْناکُمْ خَلائِفَ فِی الْأَرْضِ مِنْ بَعْدِهِمْ

لِنَنْظُرَ کَیْفَ تَعْمَلُونَ» یعنی بذلک انّه أبدلکم منهم فجعلکم خلفاء بعدهم، و من ذلک قیل للسلطان الأعظم «خلیفه» لانّه خلف الذی کان قبله فقام بالامر مقامه، فکان منه خلفا.

آنگاه اقوال و روایات موقوفه ای می آورد در تأویل مراد از خلیفه، که آیا خلیفه جنّیان ساکنین زمین قبل از آدم است یا جانشینی برخی از آدمیان بعض دیگر را و همچنین اقوالی در جواب اعتراض به وقوع اعتراض و انکار از ملئکه بر خلقت آدم، و همچنین منشأ علم ایشان بر وقوع فساد و سفک دماء از خلیفه یا خلیفه زادگان.

آنگاه گوید: بعضی از اهل عربیّت گویند: قول ملائکه بر وجه انکار نبود، بلکه بر وجه سؤال بود، برای دانستن و اخبار از خودشان که تسبیح گویانند، زیرا ناخوش داشتند که کسی خدا را معصیت کند.

بعضی گویند: این قول از ملائکه بر وجه استرشاد و استخبار بود، فکأنّهم قالوا: خبّرنا یا رب مسئله استخبار منهم للّه، لا علی وجه مسئله التوبیخ.

و اهمّ تأویلات آنکه گوید: سؤال برای استخبار بوده اصحّ است، بمعنی اعلمنا یا ربّنا أجاعل أنت فی الأرض من هذه صفته و تارک أن تجعل خلفاؤک منّا و نحن نسبّح بحمدک و نقدّس لک، نه از جهت انکار به کاری که خداوند ایشان را خبر داد به وقوع آن، هرچند این خبر که خلقی خلق شود که خدای خود را معصیت کند، در نظر ایشان عظیم می نمود.

اگر گویند: در کلام خداوند نیامده که خداوند ملائکه را به وقوع فساد از بشر

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 487

خبر داده باشد و تو از کجا گوئی؟ جواب آن است که: بسیار است مواردی که به دلالت ظهور بخشی از کلام

حذف شود، مانند قول شاعر:

فلا تدفنونی انّ دفنی محرّم علیکم و لکن خامری امّ عامر مقصودش آنکه جثّه مرا برای آنکه هنگام صیدش می گویند خامری امّ عامر، یعنی کفتار واگذارید، گوئی از قول: «إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَهً» ملائکه دانستند که ذریّه او اهل فساد و سفک دماأند.

قوله تعالی: «وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ وَ نُقَدِّسُ لَکَ» و أصل التسبیح للّه عند العرب، التنزیه له من اضافه ما لیس من صفاته الیه، و التبرئه له من ذلک، کما قال اعشی بنی ثعلبه:

اقول لمّا جائنی فخره سبحان من علقمه الفاخر یرید سبحان اللّه من فخر علقمه، أی تنزیها للّه ممّا أتی علقمه من الافتخار، علی وجه النکیر منه لذلک.

بعضی تسبیح را به معنی نماز گرفته اند، و بعضی به معنی مشهور، و تقدیس به معنی تطهیر و تعظیم است.

و سبّوح قدّوس، به معنی تنزیه و طهارت و تعظیم است، ارض مقدّسه یعنی مطهّره، و نحن نسبّح بحمدک، یعنی ننزّهک و نبرّئک ممّا یضیفه الیک اهل الشرک بک، و نصلّی لک و نقدّس لک، ننسبک الی ما هو من صفاتک من الطهاره من الادناس، و ما اضاف الیک اهل الکفر بک.

و اگر نسبّحک می آمد نیز فصیح بود، چنانکه در قرآن هست: کی نسبّحک کثیرا.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 488

قوله تعالی: «إِنِّی أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ» اقوال بسیاری می آورد که مقصود از ما لا تَعْلَمُونَ، معصیت ابلیس است در ترک سجود، و قول دیگر آنکه لا تَعْلَمُونَ، من انه یکون من ذلک الخلیفه اهل الطاعه و الولایه للّه، و این اقوال را با سند به صحابه و تابعین منسوب می دارد، و هرگز در آنها یک خبر مرفوع نیست.

[2] تبیان شیخ طوسی

قوله تعالی: «وَ

إِذْ قالَ رَبُّکَ لِلْمَلائِکَهِ ...» الآیه

ابو عبیده گفت: إِذْ، زائده است، و تقدیر: قالَ رَبُّکَ لِلْمَلائِکَهِ است، و إِذْ در مواضعی حذف می شود، اسود بن یعمر گوید:

و اذا و ذلک لا مهاه لذکره و الدهر یعقب صالحا بفساد معنی آن، و ذلک لا مهاه لذکره است عبد مناه بن مربع، و گفته اند: ابن ربع الهذلی گفته:

حتی اذا اسلکوهم فی قتائدهشلا کما تطرد الجماله الشردا معنی آن حتی اسلکوهم است، و قتائد موضعی است که در آن قتاد بسیار باشد، تا آخر لغات «1».

و اینکه ابو عبیده گفته صحیح نیست، زیرا «اذا» حرفی است که به معنی جزاء

______________________________

(1) قتاد: درختچه ای است که در فراوانی تیغ مثل زد است.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 489

می آید، و دلالت بر وقت مجهولی دارد، و جائز نیست حرفی را که دلیل بر معنائی در کلام است باطل کنیم، مگر به ضرورت، و معنی دو بیت چنانچه گمان برده نیست بلکه اگر «اذا» را در دو بیت باطل گیرد، معنی کلام باطل می شود، زیرا مقصود اسود چنان است که: و اذا الذی نحن فیه و ما مضی من عیشنا، و مقصودش از ذلک اشاره به عیشی است که قبلا آن را وصف کرده، الذی لا مهاه لذکره: یعنی لا طعم له و لا فضل لأعقاب الدّهر ذلک بفساد، و معنی قول عبد مناه چنین است که: اسلکوهم دلالت بر معنی محذوفی دارد که به دلالت «اذا» از ذکر آن مستغنی است، بنابراین حذف شده، چنانچه تمرین تولب گفته:

فان المنیّه من یخشهافسوف تصادفه اینما مقصودش اینما ذهب است، همچنانکه گویند من قبل و من بعد، و مقصود من قبل ذلک و من بعد

ذلک باشد، همچنانکه گوئی اذا اکرمک اخوک فاکرمه، و اذا لا فلا، یعنی اذا لم یکرمک فلا تکرمه.

و قول شاعر از این باب است:

فاذا و ذلک لا یضرک ضرهفی یوم اسئل نائلا او انکد و اگر «اذ» در آیه حذف شود معنی آن دگرگون شود، زیرا تقدیرش آن است که ابتداء خلقکم اذ قال ربّکم للملائکه.

زجّاج و رمانی هر دو گفتند: ابو عبیده خطا کرده، زیرا حمل کلام خداوند بر لغو جائز نیست آنجا که امکان حمل بر مزید فائده ای باشد، و معنی «اذ» وقت است، و آن اسم است و چگونه لغو باشد و تقدیر آن وقت است و حجت آن است که خداوند خلقت مردم و جز ایشان را یاد کرد، گوئی گفت: ابتداء خلقک اذ قال ربک للملائکه.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 490

فضل گفت: آنگاه که خداوند از خلق آسمانها و زمین منّت گذارد، پس گفت:

و اذ قال ربک للملائکه ما قلناه فهو نعمه علیکم و تعظیم لأبیکم.

تذکّر: استدلالات شیخ طوسی را در مسائل ادب و لغت با طبری بزرگترین مفسّران عامّه را مقایسه کنید تا افضلیت را تشخیص دهید. «کمالی».

رمانی و زهری گفتند: یعنی اذکر اذ قال ربک.

درباره ملائکه و اشتقاق آن تفصیلات طبری را می آورد.

در انّی جاعل، گوید: رمانی گفته: حقیقت جعل گرداندن چیزی است به صفتی و معنی احداث حقیقه ایجاد چیزی است پس از آنکه نبوده است.

خلف: به تحریک، به کسی گفته می شود که صالح باشد، و به سکون لام اگر طالح باشد، قال اللّه تعالی: «فَخَلَفَ مِنْ بَعْدِهِمْ خَلْفٌ أَضاعُوا الصَّلاهَ وَ اتَّبَعُوا الشَّهَواتِ»، و از پیغمبر اکرم صلی اللّه علیه و آله و سلّم روایت

شده که فرمود: «ینقل هذا العلم من کل خلف عدوله».

در معنی خلیفه، اقوالی را که طبری آورده می آورد و از قول ابن مسعود گوید:

اراد: «إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَهً» یخلفنی فی الحکم بین الخلق، و هو آدم و من قام مقامه من ولده؛ و بعضی گفته اند: انّه یخلفنی فی انبات الزرع و اخراج الثمار و شقّ الانهار.

در سؤال ملائکه که به ظاهر انکار است، گوید: ابو عبیده و زجّاج گفته اند که:

آن را بر وجه ایجاب گفتند، و هرچند به صورت استفهام آمده، چنانچه جریر گفته:

ألستم خیر من رکب المطایاو أندی العالمین بطون راح و بر این وجه است که گروهی گفته اند: ملائکه این را گفتند و از ظنّ و گمان

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 491

خود، زیرا جنّیان را قبل از آن دیده بودند که در زمین فساد کرده و خون ریختند، و گمان کردند جانشین ایشان هم مانند ایشان است و خداوند در مقام انکار فرمود:

«إِنِّی أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ».

دیگر تفصیلاتی که طبری در باب ملائکه و استفهام ایشان و معانی تسبیح و تقدیس آورده، شیخ هم می آورد و خودش می گوید:

قوی ترین این وجوه، قول کسی است که گفته: فرشتگان که گفتند: «أَ تَجْعَلُ فِیها مَنْ یُفْسِدُ فِیها» بر وجه تعجّب بود، نه انکار، امّا از راه تألّم و توجّع و اندوهناکی و استعلام از وجه تدبیر، و خداوند فرمود: «إِنِّی أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ» یعنی وجه مصلحت در خلق و آنچه در ایشان از خیر و رشد و علم و حسن تدبیر و حفظ و طاعت هست نمی دانید.

«أَ تَجْعَلُ فِیها مَنْ یُفْسِدُ فِیها» قصدشان فرزندان آدم است که نه پیغمبرانند نه ائمه معصومین و

محتمل است که از قولشان: «مَنْ یُفْسِدُ فِیها» اراده بعض داشته اند نه کل، چنانچه گویند: بنی شیبان یقطعون الطریق، امّا مراد بعض ایشان باشد نه همه.

مفضل گفته: تسبیح، بلند کردن آواز است به ذکر خداوند؛ جریر گفته:

قبّح الاله وجوه تغلب کلّماسبّح الحجیج و هلّلوا اهلالا اگر کسی گوید: چنانچه آدم بر نخوردن از درخت منهیّه توانا بود، هر آینه توانا بود بر نقض تدبیر خداوند در او، زیرا اگر نمی خورد، در بهشت می ماند، درحالی که خداوند او را آفریده بود تا در زمین خلیفه باشد، و این دلالت می کند بر آنکه آدم چاره ای از مخالفت نداشته است؛ و دو جواب برای این ایراد هست:

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 492

اول: آنکه بهشتی که خداوند آدم را در آن آفرید، بهشت خلد نبود، و آن در زمین بود و هرجا بود، آدم در آن خلیفه فی الارض بود، و بنابراین، سؤال و ایراد بی جا است.

دوم: آنکه خداوند می دانست آدم به زودی مخالفت می کند و به زمین هبوط می کند، و خداوند او را در زمین خلیفه می سازد، پس خبر از علم خود داد.

و قول ایشان که گویند: اگر قادر بر عدم مخالفت بود هر آینه قادر بر نقض تدبیر خداوند بود، جهل است؛ زیرا خداوند او را امر کرده بود که به شجره نزدیک نشود، پس آیا واجب می آید که او را به نقض تدبیر خود امر کرده باشد؟ اگر گویند: نه؛ گفته می شود: همچنین خداوند او را قادر ساخته بود که مخالفت نکند و در بهشت بماند، و با این واجب نمی آید که او را بر نقض تدبیر خویش قادر کرده باشد.

[3] مجمع البیان طبرسی

اشاره

قوله تعالی: «وَ إِذْ قالَ رَبُّکَ

لِلْمَلائِکَهِ إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَهً ...» الآیه.

قول، در کلام عرب موضوع است برای حکایت، مانند: قال زید، خرج عمرو؛ و رب، به معنی آقا و سید است، گوئی: ربّ الدار و ربّ الفرس، و با الف و لام جز برای خدا استعمال نمی شود، و أصل آن به معنی قیام به امر است، و گویند:

عالم ربّانی، چون قیام به امر امّت می کند، و رسالت را الوکه گویند زیرا چونان است

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 493

که در دهان جاویده می شود، و رهوار گوئی لگام را در دهان می جاود، طبرسی هم تفصیلات طبری را درباره ملائکه می آورد.

آنگاه گوید: اصحاب ما گویند: همه ملائکه، رسولان خدا نیستند به دلیل قول خداوند: «اللَّهُ یَصْطَفِی مِنَ الْمَلائِکَهِ رُسُلًا وَ مِنَ النَّاسِ» در این صورت، ملک، اسم جنس است و به معنی رسالت نتواند بود.

فرق خلیفه و امام آن است که خلیفه می باید جانشین دیگری باشد. امّا امام به معنی پیشرو است که اطاعت او و اقتداء به او واجب باشد، و در وزن آدم اختلاف است، بعضی گویند: از دمی است (به فتح اوّل و ثانی و یاء مشدّد مضموم)، شاعر گوید:

فلو انّا علی حجر ذبحناجری الدمیان بالخبر الیقین و بعضی گویند: دمی است به سکون یاء، و قدس، به معنی سطلی است که با آن تطهیر کنند، و سیبویه گفته که: در سبّوح و قدّوس فتح اول به قیاس نزدیکتر است، زیرا در کلام فعول به ضم اول نیست مگر ذروح، و سبحان اسم مصدر است، و معرفه است و علم خاص است و منصرف نمی شود مگر در اضطرار چنانچه شاعر گوید:

سبحانه ثم سبحانا یعود له و قبله سبّح

الجودی و الجمد و جائز نیست درباره غیر خدا استعمال شود زیرا در دین برای اعلی مراتب تعظیم علم شده است.

اعراب: واو عاطفه است، و «إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَهً» جمله اش در موضع نصب است به قال، و قوله: أتجعل فیها، الی قوله: و نقدّس لک، در موضع

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 494

نصب است به قالوا، و واو در قوله: و نحن، واو حال است، و به واو قطع، و واو استیناف و واو ابتداء، و واو اذ نامیده می شود، سیبویه چنین توصیف کرده و مثل آن است.

واو در قوله تعالی: «یَغْشی طائِفَهً مِنْکُمْ وَ طائِفَهٌ قَدْ أَهَمَّتْهُمْ أَنْفُسُهُمْ» ای: اذ طائفه و کذا ههنا اذ نحن نسبّح، و عامل در حال اینجا: اتجعل فیها است، گوئی گفته: اتجعل فیها من یفسد فیها و هذه حالنا، و باء در بحمدک متعلق است به نسبّح، و لام در لک متعلق است به نقدّس، و ما موصوله، و صله آن لا تعلمون، و عائد ضمیر مفعول است، که به علّت طول کلام حذف شده است، ای لا تعلمونه که خود در موضع نصب است با علم و المعنی.

در ذیل عنوان تمام تفصیلاتی را که طبری و تبیان آورده اند با بیانی رسا و موجز و منظّم می آورد.

النظم، پیوستگی آیه به ماقبلش آن است، در آغاز اولین نعمت را که زندگانی است یاد فرمود، و پس از آن نعمت خلق زمین را برای ما، و آسمانها را، و سپس نعمت آفریدن پدر ما آدم را و آنچه برتری به او داده یاد فرمود، گوئی گفته است:

چگونه کافر شوید و حال آنکه درباره شما چنین و چنان کرده است.

توضیح:

طبرسی، اضافه بر افادات سابقین، مبحث اعراب و نظم را با ترتیب بهتری یاد می کند.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 495

[4] کشّاف زمخشری

قوله تعالی: «وَ إِذْ قالَ رَبُّکَ لِلْمَلائِکَهِ ...» الآیه.

(و اذ) منصوب است به اضمار اذکر، و جائز است که منصوب به قالوا باشد؛ و ملائکه، جمع ملئک است بر اصل، مانند شمائل که جمع شمئل است، و الحاق تاء در آخر برای تأنیث جمع است؛ و جاعل، از جعل است که دو مفعول دارد، بر مبتدأ و خبر درآمده، که قوله تعالی: «فِی الْأَرْضِ خَلِیفَهً» باشد؛ و آن دو، مفعولهای آنند، و معنای آن (مصیّر فی الارض خلیفه) است، و خلیفه کسی است که جانشین دیگری است، و معنایش خلیفه منکم است.

زیرا ایشان سکّان زمین بودند، آدم و فرزندانش جانشین آنها شدند، اگر گویند: چرا نگفت: خلائف یا خلفاء؟ می گویم: از خلیفه آدم اراده شده، و با ذکر او از ذکر فرزندانش مستغنی است، همچنانکه با ذکر پدر از ذکر قبیله مستغنی هستیم چون مضر و هاشم، یا حنین اراده شده، من یخلفکم او خلفا یخلفکم، قرائت خلیفه با قاف هم آمده، اراده خلیفه منی هم جائز است.

زیرا آدم خلیفه خداوند است در زمین و همچنین هر پیغمبری، اگر گویند: قرآن ثقل اکبر متن 495 [4] کشاف زمخشری ..... ص : 495

ای چه مقصودی ملائکه را خبر داد؟ می گویم: برای آنکه این پرسش کنند و این جواب بشنوند تا حکمت خدا را در استخلاف آدمیان پیش از وجودشان بدانند، تا در وقت استخلاف، اعتراض و شبهه ای نداشته باشند؛ و گفته اند: برای آن است که

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 496

بندگان خدا مشاورت در امور

بیاموزند، پیش از آنکه به کاری اقدام کنند، بنابراین بر ثقات و ناصحان ایشان عرضه فرمود، و هرچند خود می دانست و حکمت بالغه او از مشورت بی نیاز است.

قوله: «أَ تَجْعَلُ فِیها» تعجّب است از استخلاف اهل معصیت به جای اهل طاعت، و حال آنکه خداوند حکیمی است که جز خیر نمی کند، و اراده جز خیر نمی کند؛ اگر گویند: این غیب را از کجا می دانستند؟ می گویم: از اخبار خداوند، یا از لوح، یا از علم به آنکه فقط فرشتگانند که معصوم اند و دیگر خلائق چنان نیستند، یا قیاس یکی از ثقلین بر دیگری که پیش از فرشتگان در زمین ساکن بودند، و قرائت «لیسفک» به ضم فاء و همچنین به فتح و ضم یاء هم آمده، از اسفک و سفک، و واو در «وَ نَحْنُ» واو حالیه است، چنانکه گوئی: اتحسن الی فلان و انا احقّ منه بالاحسان.

و تسبیح، به معنی منزّه داشتن خداوند از بدی ها است، و همچنین تقدیس: من سبّح فی الماء و الأرض، و قدّس فی الارض، اذا ذهب فیها و ابعد.

و بحمدک، در موضع حال است، ای نسبّح حامدین لک و ملتبسین بحمدک، لانّه لولا القائک علینا بالتوفیق و اللّطف لم نتمکّن من عبادتک.

«أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ» یعنی می دانم از مصالح این کار آنچه بر شما پوشیده است از وجوه حسن و حکمت، و برخی از آنها را برای ایشان برشمرده.

زمخشری بطور ایجاز غیر مخل به مسائل لغت، اشتقاق، صرف، نحو و اسلوب و کلام که در فهم آیه دخیل است اشاره کرده است، و به مسائلی از تدبّرات علوم بلاغت پرداخته است.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 497

[5] جامع الاحکام قرطبی

اشاره

قوله تعالی: «وَ

إِذْ قالَ رَبُّکَ لِلْمَلائِکَهِ إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَهً»

پس از ذکر مباحثی که در تفاسیر دیگر کمابیش مذکورند، و طرح مسئله خلافت و امامت در اسلام، شرائط امامت را چنین یاد می کند:

1- آنکه امام از صمیم قریش باشد، که پیامبر فرموده: الائمه من قریش؛ امّا در آن اختلاف هست.

2- اینکه ممکن باشد تا قاضی مسلمانان باشد، و مجتهد باشد، تا در استفتاء از حوادث، محتاج غیر نباشد، و این شرط متفق علیه است.

3- اینکه در کار جنگ و تدبیر لشکرکشی، و استوار داشتن مرزها و حمایت ملت، و حفظ نظم و کیفر دادن ظالم، و گرفتن حقّ مظلوم، دارای آگاهی کامل و رأی صائب و استوار باشد.

4- چنان باشد که در اقامه حدود، نرم دلی و ترس به او راه نیابد، از گردن زدن و دست بریدن و جز آنها، و دلیل بر این امر، اجماع صحابه است؛ زیرا او مرجع قضاوت و حکم است و باید در وقت حاجت، خود مجری حکم باشد، و باید از کار فرمانداران و قاضیان خود باخبر باشد، و قیام به این امور هم علم می خواهد هم استواری.

5 و 6- آزاد بودن، و مسلمان بودن.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 498

7 و 8- مرد بودن، و تندرست و سلیم الاعضاء بودن، و بر عدم جواز امامت زن اجماع هست.

9 و 10- آنکه بالغ و عاقل باشد، و خلافی در آن نیست.

11- آنکه عادل باشد، و میان امّت خلافی نیست در اینکه عقد امامت برای فاسق جائز نیست، و باید از داناترین امّت باشد که پیغمبر فرمود: «ائمّتکم شفعاؤکم فانظروا بمن تستشفعون» و قوله تعالی فی وصف طالوت: «إِنَّ اللَّهَ اصْطَفاهُ

عَلَیْکُمْ وَ زادَهُ بَسْطَهً فِی الْعِلْمِ وَ الْجِسْمِ» به علم آغاز کرد، و آنگاه به نیرو و تندرستی و سلامت اعضاء، او را ستوده، و کلمه «اصْطَفاهُ» به معنی اختاره، دلالت بر شرط نسب دارد، امّا شرط نیست که معصوم از زلل و خطأ باشد، و نه عالم به غیب و نه اشجع قوم، و نه سوارکارترین ایشان، و نه از بنی هاشم تنها، نه از دیگر قرشیان، زیرا اجماع بر امامت عمر و عثمان قائم بود، و ایشان از بنی هاشم نبودند.

12- آنجا که خوف فتنه باشد، نصب مفضول با بودن فاضل جائز است، زیرا امام برای دفع دشمن، و حمایت ملت، و سدّ خلل، و گرفتن حقوق، و اقامه حدود، و فراهم کردن مال برای بیت المال و قسمت بر أهلش، می باشد؛ پس اگر با نصب أفضل، ترس هرج و مرج و تعطیل این امور بود، عذر ظاهری برای عدول از فاضل به مفضول هست، و دلیل بر آن علم عمر است به شورای شش نفری که می دانست در میان آنها فاضل و مفضول هست امّا امامت هرکدام را که مصلحت ایجاب می کرد روا شمرده بود.

13- اگر امام پس از منصوب شدن، فاسق گشت، بیشتر گویند که: امامت او خودبخود منفسخ است، و به فسق آشکار معلوم، خلع می شود زیرا فاسق از قیام

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 499

به امور امامت ناتوان است، و اگر امامت او را جائز بدانیم، مانند آن است که وظائف او را باطل ساخته باشیم؛ برخی گفته اند خلع نمی شود مگر به کافر شدن، و ترک نماز یا ترک دعوت به نماز، و ترک دعوت به احکام شریعت؛ و

احادیثی نقل می کنند.

14- بر امام واجب است که: اگر در نفس خود نقصی یافت که مؤثّر در خلافت بود، خود را خلع کند، امّا آیا می تواند خود را خلع کرده و دیگری را به جای خود منصوب سازد؟ اختلاف هست، و دلیل بر جواز عزل و خلع، قول ابی بکر است: أقیلونی أقیلونی؛ و اینکه امام وکیل و نائب امّت است و هر وکیل و نائبی می تواند خود را خلع کند.

15- وقتی امامت منعقد شد، بر همه مردم بیعت با او بر سمع و طاعت واجب است، متخلف اگر عذر موجّهی داشت، پذیرفته می شود، و اگر عذری نداشت مجبور و مقهور می شود تا کلمه مسلمانان پراکنده نشود، و اگر برای دو خلیفه بیعت گرفته شد، دوّمی باید کشته شود، که پیغمبر فرموده: اذا بویع لخلیفتین فاقتلوا الآخر منهما؛ و احادیث دیگر، امّا اگر مابین دو قطر، مسافت زیاد باشد، مانند اندلس و خراسان جائز است.

16- اگر کسی بر امام معروف العداله ای خروج کرد، جهاد با او و دفع او بر مردم واجب است، امّا اگر امام فاسق و خارجی ظاهر العداله بود، سزاوار نیست مردم برای بیعت با او شتاب کنند تا امرش ظاهر شود، یا بر خلع فاسق اتفاق کلمه حاصل گردد.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 500

تبصره:

کرامیه، عقد امامت برای دو یا چند نفر را در زمان واحد حتّی در یک شهر جائز می دانند، و معتقدند که علی علیه السلام و معاویه هر دو در زمان واحد امام بوده اند.

تنبیه: قرطبی، با گسترش بیشتری در همه نواحی تفسیری مخصوصا مسائل کلامی عمل کرده،

هرچند در مسئله جواز تقدیم مفضول بر فاضل تعسّف به خرج داده، خصوصا که یکی از دلائل آن را شورای عمر قرار داده، زیرا شورای عمر در نظر محقّقین یک توطئه از پیش ساخته برای استقرار خلافت برای عثمان است.

[6] ابو حیّان

اشاره

قوله تعالی: «وَ إِذْ قالَ» اذ، اسمی ثنائی الوضع است و مبنی است، چون شبیه حرف است هم از جهت وضع و هم از جهت احتیاجش در اتمام معنی، و آن ظرف است برای زمان ماضی، و ما بعد آن یا جمله اسمیه است یا جمله فعلیه، و اگر فعلیه باشد تقدیم اسم بر فعل و اضافه آن به جمله مصدر به مضارع صحیح است، و مضارع در حکم ماضی می شود؛ و آن ملازم ظرفیت است، مگر آنجا که زمانی بر

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 501

آن اضافه شود و آن نه مفعول به می آید، نه حرف تعلیل، نه مفاجاه، نه ظرف مکان، نه زائده، و احکام دیگر دارد که در علم نحو مذکورند.

ملک، میمش أصلیه است، و به معنی قوه است و حذفی در آن نیست، اگر از لأک باشد جمع آن مفاعله است، نه فعائله؛ و اگر از الک مقلوب لاءک باشد جمع آن معافله است.

و از لاک یلوک به معنی مضغ نیز گفته اند، و بنابراین، وزن آن مفاعله است و همزه بدل از واو آمده مانند مصائب و تاء در ملائکه برای تأنیث جمع آمده یا برای مبالغه بدون تاءهم می آید مانند: أبا خالد صلّت علیک الملائک.

خلیفه، فعیله است به معنی فاعل و تاء آن برای مبالغه است. آدم، اسم اعجمی است مانند آزر و عابر، و ممنوع الصرف است به علت

علمیت و عجمیت، و آنکه گمان کرده آن افعل است مشتق از ادمه مانند سمره یا از ادیم الارض است به معنای وجه الارض صحیح نیست، زیرا صرفیون تصریح کرده اند که اشتقاق در الفاظ عجمی نمی آید، بعضی گویند: از عبری است به معنی خاک، و طبری بعید شمرده است که فعلی رباعی باشد که بشر به آن نام گزاری شده باشد.

قوله: «إِذْ قالَ رَبُّکَ»، بعضی گفتند: در موضع رفع است و تقدیرش ابتداء خلقکم.

و بعضی گفتند: در موضع نصب است، و تقدیرش و ابتداء خلقکم اذ قال ربّک و مناسب این تقدیر است: خلق لکم ما فی الأرض جمیعا، و هر دو قول بی حاصل است.

زیرا ابتداء خلق ما همان وقت نبوده که: اذ قال ربّک للملائکه، زیرا فعل

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 502

عامل در ظرف باید در همان ظرف وقوع یابد، همچنین روا نیست که منصوب باشد به «قال» بعد از خودش، زیرا «اذ» مضاف است به جمله بعدش و مضاف الیه در مضاف عمل نمی کند؛ و بعضی گفتند منصوب است به «احیاکم» تقدیر آن «و هو الذی أحیاکم اذ قال» و این هم باطل است زیرا حذفی بدون دلیل است، و نیز آنکه «احیا» در وقت قول خدا للملائکه نبوده است، نیز حذف موصول و صله و ابقاء معمول صله.

و بعضی گفتند: معمول خلقکم است و چنان است که (اعبدوا ربّکم الذی خلقکم اذ قال ربّک) و اگر چنین باشد لازم می آید که واو زائده باشد و نیز ما بین عامل و معمول به جمله هائی فصل شده باشد که همانند سوره کوچکی می باشند، و هر آیه ای در مساق دیگری است بدون ربط اعرابی، و

این اقوال همه ناصحیح است، و آنچه اقرب است آن است که منصوب است به قوله «أَ تَجْعَلُ»، یعنی در وقت قول خداوند به ملائکه: «إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ» «قالُوا أَ تَجْعَلُ» همچنان که در کلام گوئی: اذ جئتنی اکرمتک، ای، وقت مجیئک اکرمتک.

و به این وجه صحیح نظر کن که چگونه بیشتر مردم به فهم آن توفیق نیافته و در اشتباه مانده اند، و اسناد قول به «رب» در غایت مناسبت است، زیرا چون خداوند از آفریدن ما فی الارض برای مصالح ایشان یاد فرموده، ذکر «رب» از باقی اسماء اللّه تعالی انسب است، و اضافه «رب» به رسول اللّه تنبیهی است به مقام او، و خروجی است از خطاب عام به خطاب خاص، و در آن اشاره لطیفه ای است به اینکه حظّ أوفر از آن مخاطب است، زیرا اعظم خلفاء، او است که رسالت و دعوتش عام است، افضل پیغمبران و امام ایشان در لیله الاسراء، آدم و ذریّه او در روز رستاخیز

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 503

زیر لوای اویند که او است پیشوای مطلق در زمین و آسمان، هم در دنیا و هم در آخرت. و «جعل» به معنی خلق اقرب است تا به معنی صیّر، و «جاعِلٌ» به صیغه اسم فاعل، دلالت دارد بر ثبوت نه تجدّد شیئا فشیئا.

و هرچند خداوند آدم را هبوط داد، امّا خلعت کرامت و رتبه ولایت را از او بازنگرفت که فرمود: «ثُمَّ اجْتَباهُ رَبُّهُ فَتابَ عَلَیْهِ وَ هَدی».

در سؤال ملائکه، گفته اند: از تعجّب است در استخلاف عاصی، و نیز استفهام بر بزرگ شمردن استخلاف مع العصیان، یا استفهام برای تقریر.

و شاید علم ملائکه به فساد

خلیفه از نفس معنی خلافت بود، زیرا تا تظالم نباشد خلافت برای حکم فصل صدق نمی کند.

و چون «یُفْسِدُ» که فعلی در سیاق اثبات، افاده عموم نمی کند، ملائکه اعظم انواع فساد را که سفک دماء است یاد کردند، و در تکرار لفظ «فِیها» تنبیهی دارد بر اینکه چگونه جائی که باید محل طاعت باشد، محل معصیت واقع می شود.

«أَعْلَمُ» مضارع است از علم و «ما» مفعول به است، و «ان» یا موصوله است یا نکره موصوفه و موصوله اقرب است، و بعضی «أَعْلَمُ» را افعل التفضیل گفته اند، و آن خلاف است چون خلاف ظاهر است، و محتاج به چند حذف در کلام، و تفصیلاتی دراین باره بر دلائل قائلین و ردّ بر آنها ذکر می کند.

توضیح:

بسیاری از مطالب ابو حیّان را نیاوردیم زیرا در تفاسیر مقدّم بر او آمده و ما آنها را یاد کرده بودیم.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 504

[7] منهج الصادقین

اشاره

در قوله تعالی: «وَ إِذْ قالَ رَبُّکَ لِلْمَلائِکَهِ إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَهً ...» الآیه.

گوید: «اذ» ظرف است موضوع برای زمان نسبت ماضیه که واقع شده باشد در او نسبت دیگر، همچنانکه «اذا» موضوع است برای زمان نسبت مستقبله که واقع شده باشد در او نسبت دیگر، و لهذا واجب است «اذا» و «اذ» را اضافه به جمل، مانند حیث در مکان، و بنای هر دو به جهت تشبیه آنها است به موصولات، و استعمال آنها برای تعلیل و مجازات است و همیشه منصوب المحلّند به ظرفیت، چه از ظروف غیر منصرفه اند.

و امّا قوله: «وَ اذْکُرْ أَخا عادٍ إِذْ أَنْذَرَ قَوْمَهُ بِالْأَحْقافِ» و مانند آن بر تأویل (اذکر الحادث اذ کان کذا) است که حذف حادث کرده اند، و ظرف را در مقام آن آورده اند.

و عامل «اذ» در آیه «قال» است، یا اذکر بر تأویل مذکور زیرا در قرآن بسیار واقع شده که صریحا معمول اذکر است، مانند: «وَ اذْکُرْ أَخا عادٍ ...» «وَ اذْکُرْ عَبْدَنا أَیُّوبَ إِذْ نادی رَبَّهُ» و غیر آن، یا عامل «اذ» مضمر است، و آیه متقدمه دالّ است بر آن، مانند و بدء خلقکم «إِذْ قالَ رَبُّکَ لِلْمَلائِکَهِ» و بنابراین، جمله ظرفیه معطوف باشد بر «خَلَقَ لَکُمْ» و داخل در حکم صله.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 505

و عقلا را در حقیقت ملائکه اختلاف است بعد از اتفاق علماء بر اینکه ذوات موجوده اند قائم بانفسها پس اکثر اهل اسلام برآنند که اجسام لطیفه اند که

قادرند بر تشکّل به أشکال مختلفه و استدلال بر این آن است که انبیاء مرسل ایشان را به این أشکال می دیده اند.

و آنها منقسمند به دو قسم:

قسمی شأن ایشان استغراق است در معرفت حق و تنزّه از اشتغال به غیر او، همچنان که حق تعالی در محکم تنزیل خود وصف ایشان فرموده که: «یُسَبِّحُونَ اللَّیْلَ وَ النَّهارَ لا یَفْتُرُونَ» و ایشان علیّون اند و ملائکه مقرّبون.

و قسمتی دیگر، تدبیر امر انسان می کنند و به جهت این از آسمان به زمین نازل می شوند بر نهج آنچه قضایا به آن سبقت گرفته و قلم الهی به آن جاری گشته، و أصلا در امر الهی عصیان نمی ورزند، کما قال اللّه تعالی: «لا یَعْصُونَ اللَّهَ ما أَمَرَهُمْ وَ یَفْعَلُونَ ما یُؤْمَرُونَ» و کقوله تعالی: «فَالْمُدَبِّراتِ أَمْراً».

و مقول له در آیه، همه ملائکه اند به جهت عموم لفظ و عدم مخصص.

و «جاعل» مأخوذ است از «جعل» که دو مفعولی است، و هو دو مفعول آن فی الارض «خلیفه» است، و عمل «جاعل» که اسم فاعل است، در هر دو مفعول خود جهت آن است که به معنی استقبال است و اعتماد بر مسند الیه کرده و می تواند بود که به معنی خالق باشد، و «خلیفه» مأخوذ است از «یخلف» غیره و ینوب منابه، و هاء در او برای مبالغه است و مراد به آن آدم است زیرا که خلیفه اللّه فی ارضه است.

و همچنین هر نبی که خدای تعالی استخلاف او کرده در عمارت ارض

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 506

و سیاست ناس، و تکمیل نفوس ایشان نه به جهت احتیاج حق تعالی به آن کسی که نائب خود ساخته بلکه به جهت

قصور مستخلف علیه از قبول فیض او و تلقّی امر او به غیر وسط و از این جهت استنبای ملک نفرموده کما قال تعالی: «وَ لَوْ جَعَلْناهُ مَلَکاً لَجَعَلْناهُ رَجُلًا» و مؤید ایشان که چون قوّت ایشان فائق شده و قریحه ایشان مستقل گشت به حیثیّتی که «یَکادُ زَیْتُها یُضِی ءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ» حق تعالی ارسال ملائکه می فرماید به ایشان، و اگر کمتر از این است به طریق نوم و الهام به ایشان و هر کدام از ایشان که در رتبه اعلی و أرفعند بی واسطه با او تکلّم می کند همچنان که با موسی سخن فرمود در میقات و با سیّد انبیاء در لیله المعراج و نظیر آن است که چون عظم عاجز است از قبول غذاء از لحم به جهت آنکه بینهما غایت تباعد است، حق تعالی غضروف را که مناسب هر دو است در میان آنها خلق فرمود تا غذاء از لحم أخذ کند و به عظم رساند.

و در «بحر الحقایق» خلیفه را به این معنی گفته که: خلف از جمیع موجودات و همه مکنونات با جمعهم خلف او نمی تواند بود، زیرا که مجمع غرائب و منبع رغائب غیب و شهادت است، و خلاصه عوالم جسمانی و روحانی با او است و جامع حقائق علوی و سفلی، و بنابر آنکه مراد آدم باشد یا ذریه، افراد لفظ «خلیفه» یا به جهت استغنا است به ذکر از ذکر ذریه او، همچنان که به ذکر «اب» قبیله از ذکر قبیله مستغنی می شوند و می گویند: مضر و هاشم، و یا بر تأویل من یخلفکم یا خلفا یخلفکم.

و فائده این قول به ملئکه، تعلیم مشاورت

است و تعظیم شأن مجعول، چه سکّان ملکوت را به وجود او بشارت داده و او را ملقّب ساخته به «خلیفه» قبل از

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 507

خلق او؛ و فائده دیگر، اظهار فضل او است که راجح است بر آنچه در او است از مفاسد به سؤال ایشان و جواب او، و بیان آنکه حکمت مقتضی ایجاد چیزی است که خیر او غالب باشد، چه ترک خیر کثیر به جهت شرّ قلیل، شرّ کثیر است؛ و غیر از آن از وجوه حکمت.

و چون که غرض از خلافت آن است که نائب مرتکب اموری شود که منوب عنه به ذات خود به آن اقدام نماید، پس باید که میان ایشان قرب معنوی باشد، نه آنکه بینهما تباین و تباعد باشد، فحینئذ خلیفه خدا و رسول خدا باید که مظهر العجائب و مظهر الغرائب باشد، و خلاصه عوالم جسمانی و روحانی و افضل از جمیع اقاصی و ادانی، و شخصی که جامع این صفات نباشد لیاقت خلافت خدا و رسول نداشته باشد، و لهذا نصب خلافت از جانب خدا است، و نصب انبیاء به اعلام وی، چنانکه در حقّ آدم فرمود: «إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَهً» و در حقّ داود فرمود: «إِنَّا جَعَلْناکَ خَلِیفَهً فِی الْأَرْضِ» و موسی به هارون فرمود: «اخْلُفْنِی فِی قَوْمِی» و در حقّ امیر المؤمنین فرمود: «إِنَّما وَلِیُّکُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِینَ آمَنُوا الَّذِینَ یُقِیمُونَ الصَّلاهَ وَ یُؤْتُونَ الزَّکاهَ وَ هُمْ راکِعُونَ» و قوله تعالی: «یا أَیُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ» و در حقّ خلیفه بازپسین که صاحب الزمان است

فرمود: «لَیَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِی الْأَرْضِ» و حضرت رسالت به فرموده او سبحانه در حقّ امیر المؤمنین فرمود: (من کنت مولاه فعلیّ مولاه) و (لکلّ نبی وصیّ و وارث، و انّ وصیّی و وارث علمی علیّ بن أبی طالب) (یا علی أنت منّی بمنزله هارون من موسی الّا انّه لا نبیّ بعدی) و (من کنت نبیّه فعلیّ أمیره) و (یا علیّ أنت خلیفتی فی الدنیا و الآخره) و غیر آن از احادیث متواتره که صریحا

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 508

دلالت می کند بر خلافت او از جانب حضرت رسالت به فرموده حق سبحانه، و همچنین هر یک از ائمه به إعلام آن حضرت یکدیگر را به خلافت امر کرده اند.

«قالُوا أَ تَجْعَلُ فِیها مَنْ یُفْسِدُ فِیها» صدور این کلام از ملائکه کرام، به جهت تعجّب ایشان بود از آنکه او سبحانه استخلاف کند برای عمارت ارض و اصلاح آن، کسی را که در آن افساد کند، و یا به جای اهل طاعت استخلاف اهل معصیت نماید، و استکشاف از آنچه مخفی بود بر ایشان از حکمتی و مصلحتی که غالب باشد به این مفاسد و الغای آن کند، و استخبار از آنچه ارشاد ایشان نماید، و ازاحه شبهات ایشان کند، مانند سؤال متعلّم از معلّم خود از چیزی که در صدر او اختلاج کند، و نمی تواند بود که صدور این معنی از ایشان بر سبیل اعتراض بوده باشد بر حق تعالی، و طعن ایشان در بنی آدم که موجب غیبت است، چه ملئکه أرفع و أعلی از آنند که در ایشان این مظنّه باشد لقوله تعالی: «بَلْ عِبادٌ مُکْرَمُونَ لا یَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ یَعْمَلُونَ» و معرفت

ایشان به افساد و سفک دماء به إخبار حق تعالی بوده، چنانکه گذشت، و یا تلقّی از لوح محفوظ یا استنباط از آنچه در عقول ایشان مرکوز بود، که عصمت از خواص از ایشان باشد، و یا به قیاس احد ثقلین بر دیگری چنانکه در اکثر تفاسیر آمده، و ایشان قیاس شاهد بر غائب کردند و گفتند: خداوندا، آیا خلق می فرمائی شخصی را که مثل اولاد بنی الجان باشند در افساد و سفک دماء؟.

و بدان که سفک و سبک و سفح و شن و سن از انواع صب اند، چه سفک دم و دمع است، و سبک در جواهر مذابه، و سفح در صبّ از اعلی به اسفل، و شن در صب از فم قربه و مانند آن، و سن نیز مثل شن است.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 509

ملخص سخن آنکه، ملئکه بر وجه استفهام و استخبار و استعلام مصلحت و حکمت در خلق شخصی چنین، نه بر طریق انکار و اخبار گفتند که چه حکمت است در آفریدن مثل کسی که به این صفات قبیحه متّهم باشد، «وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ» و حال آنکه ما تنزیه می کنیم، تنزیهی مقترن و ملابس «بِحَمْدِکَ» به حمد و ثنای تو، یعنی پاکی تو را یاد می کنیم و به ستایش تو قیام می نمائیم، «وَ نُقَدِّسُ لَکَ» و تقدیس می کنیم برای تو و به پاکیزگی تو را می خوانیم، یعنی صفات نقص و عیب را از تو دور می داریم، و به بزرگی و عظمت ذکر تو می کنیم.

پس مقصود ایشان، استفسار باشد از چیزی که مرجع فضیلت بنی آدم باشد، با وجود صدور افساد و سفک دماء از ایشان بر ملائکه معصومین

در استخلاف، نه عجب و تفاخر، و گویا ایشان دانسته بودند که مجعول سه قوّه داشته باشد که مدار امر او بر آن باشد، و آن قوه شهویه و غضبیه باشد که مؤدی او باشد به فساد و سفک دماء، و عقلیه که داعی باشد به معرفت و طاعت، و ایشان نظر در این قوی کردند و گفتند که:

حکمت چیست در استخلاف او؟ و حال آنکه به اعتبار دو قوه اول، حکمت مقتضی ایجاد او نیست، چه جای آنکه تقاضای استخلاف او کنند.

و امّا به اعتبار قوه عقلیه، ما اقامه چیزی می توانیم کرد که از قوه عقلیه متوقع است با سلامتی از معارضه این مفاسد، و غافل شدند از فضیلت هر یک از آن دو قوه گاهی که مهذّب گردند، و مطاوع عقل شده متمرّن شوند بر خیر، چون عفّت و شجاعت و مجاهدت هوی و انصاف و غیر آن از اخلاق حسنه و خصائل پسندیده، و ندانستند که ترکیب مفید آن چیزی است که آحاد از آن قاصر باشد، مانند احاطه به جزئیات و استنباط صناعات و استخراج منافع کائنات از قوه به فعل، که از

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 510

استخلاف مقصود است.

«قالَ» گفت، حق تعالی در جواب ملئکه «إِنِّی أَعْلَمُ» به درستی که می دانم در آفرینش این خلیفه از مصالح و حکم «ما لا تَعْلَمُونَ» آنچه شما نمی دانید، و از جمله حکم، افشای ما فی الضمیر ابلیس بود از عجب و کفر و عدم انقیاد او به مأموریت به سجود و ایجاد انبیاء و ائمه هدی و سایر اولیاء از صلب آدم، و غیر آن از تدابیر و مصالح.

و بدان که تسبیح

و تقدیس، تبعید حق تعالی است از جمیع مناقص و معائب و قبائح؛ مأخوذ از سبح فی الماء و الارض اذا ذهب فیهما و أبعد، و یقال: قدّس، اذا طهر، چه «مطهر» شی ء مبعد آن است از اقذار.

و «بِحَمْدِکَ» در موضع حال است، ای «متلبّسین بحمد لک» یعنی تسبیح و تنزیه می کنیم در حالتی که ملابس حمد و ثنای توئیم بر آنچه الهام کردی ما را به تسبیح و تنزیه خود، پس ذکر «بِحَمْدِکَ» برای تدارک ابهام آن است که ایشان اسناد تسبیح به نفسهای خود کرده باشند، «وَ نُقَدِّسُ لَکَ» به این معنی است که:

پاک می گردانیم نفوس خود را از ذنوب برای تو، گوئیا ایشان فساد را که مفسّر به شرک است نزد بعضی، مقابل ساخته اند به تسبیح، و سفک دماء را که اعظم افعال ذمیمه است، مقابل کرده اند به تطهیر نفس از آثام، و نزد بعضی لام «نُقَدِّسُ لَکَ» زائده است، یعنی تقدیس می کنیم تو را.

و بدان که این آیه دلالت تمام می کند بر اینکه او سبحانه فعل قبیح نمی کند، زیرا که اگر موجّه می بود که مطلق اشیاء از او صادر شود، خواه حسن و خواه قبیح، ایراد کلام «إِنِّی أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ» بی وجه می بود، چه مراد از «إِنِّی أَعْلَمُ» علم

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 511

است به مصالح، پس او مرتکب فعل اصلح شود نه غیر آن.

البته ما اقوال ملّا را اندکی مختصر کردیم و به مهمات آن اکتفاء نمودیم، و می بینیم که تمام مسائل علوم قرآن را که در فهم آیه دخیل بوده آورده است.

توضیح:

عمده مطالب مأخوذ از تفسیر بیضاوی است جز مطالبی درباره خلافت.

[8] تفسیر البرهان

قوله تعالی: «وَ إِذْ قالَ رَبُّکَ لِلْمَلائِکَهِ ...» الخ.

الصادق (ع) قال: انّ اللّه تبارک و تعالی علّم آدم اسماء حججه کلها ثمّ عرضهم و هم ارواح علی الملائکه فقال: انبئونی باسماء هؤلاء ان کنتم صادقین بانّکم احقّ بالخلافه فی الارض لتسبیحکم و تقدیسکم من آدم، فقالوا: سبحانک لا علم لنا الّا ما علّمتنا انّک انت العلیم الحکیم، قال اللّه تعالی: یا آدَمُ أَنْبِئْهُمْ بِأَسْمائِهِمْ، فَلَمَّا أَنْبَأَهُمْ بِأَسْمائِهِمْ، وقفوا علی عظم منزلتهم عند اللّه عزّ ذکره فعلموا انّهم احقّ بأن یکونوا خلفاء اللّه فی ارضه و حججه فی بریّته ثمّ غیّبهم عن ابصارهم و استبعدهم بولایتهم و محبتهم و قال لهم: ألم أقل لکم انّی أعلم غیب السموات و الأرض و أعلم ما تبدون و ما کنتم تکتمون؟.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 512

هشام بن سالم: قال ابو عبد اللّه (ع): ما علم الملائکه بقولهم: «أَ تَجْعَلُ فِیها مَنْ یُفْسِدُ فِیها وَ یَسْفِکُ الدِّماءَ» لولا انّهم قد کانوا رأو من یفسد فیها و یسفک الدماء.

محمد بن مروان قال: سمعت ابا عبد اللّه (ع) یقول: کنت مع ابی فی الحجر، فبینا هو قائم یصلّی اذ اتاه رجل فجلس الیه، فلمّا انصرف سلّم علیه ثمّ قال: إنّی اسئلک عن ثلاثه اشیاء لا یعلمها الّا انت و رجل آخر، قال: ما هی؟ قال: علّمنی أیّ شی ء کان سبب الطواف بهذا البیت؟ فقال: انّ اللّه تبارک و تعالی لمّا أمر الملائکه أن یسجدوا لآدم، ردّت الملائکه فقالت: «أَ تَجْعَلُ فِیها مَنْ یُفْسِدُ فِیها وَ یَسْفِکُ الدِّماءَ وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ وَ نُقَدِّسُ لَکَ» قال: «إِنِّی أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ»

فغضب علیهم، ثمّ سألوه التوبه، فأمرهم ان یطوفوا بالضراح، و هو البیت المعمور، فمکثوا به یطوفون به سبع سنین، یستغفرون اللّه ممّا قالوا ثمّ تاب علیهم من بعد ذلک و رضی عنهم فکان هذا اصل هذا الطواف، ثمّ جعل اللّه البیت الحرام حذاء الضراح توبه لمن اذنب من بنی آدم، و طهورا لهم، فقال: صدقت، ثمّ ذکر المسألتین نحو الحدیث الاول، ثمّ قال الرجل: صدقت، فقلت: من هذا الرجل یا أبت؟ فقال: یا بنی هذا الخضر (ع).

ایضا، محمد بن مروان همین حدیث را با اضافاتی نقل می کند.

عیسی بن أبی حمزه قال: قال رجل لأبی عبد اللّه (ع): جعلت فداک، انّ النّاس یزعمون انّ الدنیا عمرها سبعه آلاف سنه، فقال: لیس کما یقولون، انّ اللّه خلق لها خمسین الف عام، فترکها قاعا قفراء خاویه عشره آلاف عام، ثمّ بدأ اللّه فخلق فیها خلقا لیس من الجنّ و لا من الملائکه و لا من الانس، و قدّر لهم عشره آلاف عام، فلمّا قربت آجالهم افسدوا فیها فدمّر اللّه علیهم تدمیرا، ثمّ ترکها قاعا قفراء خاویه عشره آلاف عام، ثمّ خلق فیها الجنّ و قدّر لهم عشره آلاف عام، فلمّا قربت آجالهم

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 513

فسدوا فیها و سفکوا الدماء و هو قول الملائکه: أتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء کما سفکت بنو الجان، فاهلکهم اللّه ثمّ بدأ اللّه فخلق آدم و قرر له عشره آلاف عام، و قد مضی من ذلک سبعه آلاف عام و أنتم فی آخر الزمان.

فضل بن عباس عن ابی عبد اللّه قال: سألته عن قول اللّه تعالی: «وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ کُلَّها» ما هی؟ قال: أسماء الادویه و النبات

و الشجر و الجبال من الارض.

داود بن سرحان العطار قال: کنت عند ابی عبد اللّه (ع) فدعا بالخوان فتغدّینا، ثمّ جاؤا بالطست و الدست سنانه منه فقلت: جعلت فداک، قوله: «وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ کُلَّها» الطست و الدست سنانه منه؟ فقال: العجاج و الادویه، و أهوی بیده کذا و کذا.

عن أبی العباس عن أبی قال: سألته عن قول اللّه: «وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ کُلَّها» ماذا علّمه؟ قال: أسماء الادویه و النبات و الشجر و الجبال من الارض.

[9] تفسیر نور الثقلین

قوله تعالی: «وَ إِذْ قالَ رَبُّکَ لِلْمَلائِکَهِ إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَهً ...» الخ (سوره البقره/ 30).

عیون الاخبار عن علی (ع) قال: بینما انا امشی مع النبی (ص) فی بعض طرقات المدینه اذ لقینا شیخ طوال کثّ اللحیه بعید ما بین المنکبین فسلّم علی النبی (ص) و رحّب به ثمّ التفت الیّ و قال: السلام علیک یا رابع الخلفاء و رحمه اللّه و برکاته، الیس کذلک هو یا رسول اللّه؟ فقال له رسول اللّه (ص): بلی، ثمّ مضی

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 514

فقلت: یا رسول اللّه! ما هذا الذی قال لی هذا الشیخ و تصدیقک له؟ قال: انت کذلک و الحمد للّه، انّ اللّه عز و جل قال فی کتابه: «إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَهً» و الخلیفه المجعول فیها آدم؛ و قال عز و جل: «یا داوُدُ إِنَّا جَعَلْناکَ خَلِیفَهً فِی الْأَرْضِ فَاحْکُمْ بَیْنَ النَّاسِ بِالْحَقِّ» فهو الثانی؛ و قال عز و جل، حکایه عن موسی حین قال لهارون: «اخْلُفْنِی فِی قَوْمِی وَ أَصْلِحْ» فهو هارون اذ استخلفه موسی فی قومه و هو الثالث؛ و قال عز و جل: «وَ أَذانٌ مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ إِلَی النَّاسِ

یَوْمَ الْحَجِّ الْأَکْبَرِ» و کنت انت المبلّغ عن اللّه عز و جل و عن رسوله و انت وصیی و وزیری و قاضی دینی و المؤدّی عنّی، و انت منّی بمنزله هارون من موسی الّا انّه لا نبیّ بعدی، فأنت رابع الخلفاء کما سلّم علیک الشیخ، او لا تدری من هو؟ قلت: لا، قال: اخوک الخضر، فاعلم.

احادیث مأثوره دراین باره بسیار است امّا به موارد بیان خلافت و معنی اسماء اکتفاء کردیم، و حدیث ذیل را نقلا از نور الثقلین آوردیم، و هرچند کلمه دالجوح (کذا) مذکور در آن معلوم نشد امّا اشاره به معانی اسماء دارد.

محمد بن مسلم عن ابی عبد اللّه (ع) قال: اهدی الی رسول اللّه (ص) دالجوح (کذا) فیه حب مختلط، فجعل رسول اللّه (ص) یلقی الی علی (ع) حبه حبه و یسأله أیّ شی ء هذا؟ و جعل علی یخبره، فقال رسول اللّه: أما انّ جبرئیل یخبرنی انّ اللّه علّمک اسم کلّ شی ء کما علّم آدم الاسماء کلها.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 515

[10] آلوسی

قوله تعالی: «وَ إِذْ قالَ رَبُّکَ لِلْمَلائِکَهِ إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَهً».

گوید: «اذ» ظرف زمان ماضی است، و مبنی است چون شبیه است به حرف، هم از حیث وضع هم از حیث نیازش به غیر در اتمام معنی، و مابعد آن یا جمله اسمیه است یا فعلیه، و زمان از آن مستفاد می شود به اینکه جزء دوّمش فعلی باشد یا مضمونش مشهور باشد به وقوع در زمان معین، و اگر بر ماضی درآید آن را به مضارع منقلب سازد و آن همیشه ملازم ظرفیت است، مگر آنکه زمانی به آن اضافه شود، و در اینکه آیا همچون مفعول به

یا حرف تعلیل یا مفاجاه یا ظرف مکان یا زائده، می آید یا نه، خلاف است.

در «بحر» گوید: نمی آید، و اگر افاده چیزی از اینها را داد، به قرینه مقام است، و صحیح آن است که منصوب باشد به «قالُوا» مذکور در آیه، و میان آنها تناسب ظاهر است.

آنگاه گوید: اضافه «رب» به ضمیر خطاب «پیغمبر» رمزی است که مقیل علیه بالخطاب، یعنی پیغمبر اکرم حظ اعظم و سهم اوفر را از مخبر بها دارا است، و در حقیقت خلیفه اعظم در خلیفه و امام مقدّم در زمین و آسمانها او است و اگر او نمی بود، آدم خلق نمی شد، و آفرین خدای بر سیّد من ابن فارض باد، چه خوب گفته:

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 516 و انّی و ان کنت بن آدم صورهفلی فیه معنی شاهد بابوتی امّا اشتقاق ملائکه، جمع ملئک است، بر وزن شماءل و آن مقلوب ماءلک باشد که در نزد کسائی صفت مشبهه است از الوکه به معنی رسالت و همین مختار جمهور است، ابن کیسان گفته: آن فعال است از ملک با زیادت همزه، امّا آن، اشتقاق بعیدی است.

ابو عبیده گفته: مفصل است از «لاک»، آن هم اشتقاق بعیدی است، و «لاک» شهرتی ندارد، امّا استعمال «ألکنی الیه» أی «کن لی رسولا» فراوان است؛ امّا غیر از این صیغه نیامده، به اعتبار آنکه اصلش «الاءکنی» مهموز العین باشد، بعضی آن را اجوف از «لاک، یلوک» دانسته اند، و تاء را برای تأنیث جمع گرفته اند یا مبالغه، نه تأنیث لفظی مانند «ظلمه» زیرا در هر جمعی تأنیث معنوی را معتبر می دانند و می گویند: هر جمعی به تأویل جماعه مؤنث است گاهی به

غیر تاء می آید مانند:

أبا خالد صلّت علیک الملائک

سپس درباره ملائکه و حقیقت آنها اقوالی مانند دیگران می آورد، آنگاه به سبک خودش، شهود أرباب نفوس قدسیه را که خاصّ خودشان است یاد می کند و در ذیل آن راجع به خلق جهان و درجات نزولی آن تفصیلاتی می آورد که در معارف اسلامی برای غالب آنها مستنداتی نمی توان یافت، و نیز علم نمی تواند برای آن همه اصلاحات دل بخواهی، مصادیقی جز در خیال پیدا کند، چنانچه در پایان امر این مفسر که از بسیاری نواحی عالمی متبحّر است، کاخ عظمت خود را با ترّهات ابن اعرابی یکباره ویران می سازد، آنجا که می گوید:

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 517

بطون آدمی را جز لوح و قلم هیچکس نمی داند؛ و این قول بنابر آنچه شیخ اکبر (قدّس سره) یاد کرده در دولت سنبله بعد از گذشتن هفده هزار سال از عمر دنیا است و از عمر آخرت که نهایتی در دوام ندارد، هشت هزار سال، و از عمر عالم طبیعی مقید به زمان و محصور در مکان هفتاد و یک هزار سال، از سالهای معروفی که روزهای آن از دوره فلک اول حاصل می شود، و آن یک روز و دو خمس روز از روزهای ذی المعارج است، و للّه الامر من قبل و من بعد.

[11] محمد عبده

قوله تعالی: «وَ إِذْ قالَ رَبُّکَ لِلْمَلائِکَهِ إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَهً ...» الآیه.

استاد محمد عبده، این آیات را از آیات متشابهات می داند که حمل آنها بر ظاهرشان روا نیست، زیرا برحسب قانون تخاطب یا استشاره است، و آن بر خداوند محال است، و یا إخبار است از خداوند برای ملائکه، و از ایشان اعتراض و محاجه

و جدل، و آن هم سزاوار خداوند تعالی نمی باشد، و سزاوار فرشتگان او، و نیز با قوله تعالی: «لا یَعْصُونَ اللَّهَ ما أَمَرَهُمْ وَ یَفْعَلُونَ ما یُؤْمَرُونَ» سازگار نمی آید، بنابراین بطور مقدمه می گوید:

امّت اسلام اجماع دارند که خداوند تعالی منزّه است از مشابهت مخلوقات و بر آن برهان عقلی و نقلی هست، پس اصلی که باید به آن رجوع کرد، همانا تنزیه

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 518

است، پس هرجا ظاهر کتاب یا سنّت برخلاف تنزیه بود، دو راه برای مسلمانان بیشتر نیست:

اول: روش سلف، و آن تنزیهی است که در آن، عقل، نقل را تأیید می کند مانند قوله تعالی: «لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْ ءٌ» و قوله عز و جل: «سُبْحانَ رَبِّکَ رَبِّ الْعِزَّهِ عَمَّا یَصِفُونَ» و تفویض امر الی اللّه در فهم حقیقت متشابهات، با علم و اعتقاد به اینکه خداوند با همین متشابهات چیزهائی به ما می آموزد که در اخلاق و اعمال و احوال ما سودمند است، و همچنین تقریباتی از معانی که در حدّ عقول ما است.

دوّم: روش خلف، و آن تأویل است، می گویند: قواعد دین اسلام براساس عقل بنا شده، و هیچ چیز از آنها نامعقول نخواهد بود، پس در آنجا که عقل درباره چیزی جازم بود، امّا نقلی به خلاف آن وارد شده بود، حکم قاطع عقلی خود قرینه ای است بر اینکه مقصود از آن نقل ظاهر آن نیست، و به ناچار معنائی موافق عقل دارد که باید آن را با تأویل پیدا کرد.

امّا من خودم بر طریقه سلفم، که در آنچه متعلّق به خداوند و صفات او و عالم غیب است، باید تسلیم بود، و تفویض واجب است، چنانچه از ممارست در کتابهای

ابن تیمیه و ابن القیم که بهترین کتابها در جمع بین عقل و نقل است، این مطلب به خوبی دانسته خواهد شد.

ابن تیمیه گوید: هریک از دو دلیل عقلی و نقلی، یا قطعی اند یا غیر قطعی، اگر هر دو قطعی باشند تعارض میان آنها وجود نخواهد داشت، تا محتاج ترجیح یک طرف بر دیگری باشیم، اگر یکی از آنها قطعی و دیگری ظنّی باشد، واجب است که قطعی را اختیار و ظنّی را رها سازیم، و اگر هر دو ظنّی بودند و با هم تعارض داشتند،

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 519

واجب است که نقلی را اختیار کرده و عقلی را رها سازیم، زیرا آنچه از راه نقل بطور ظنّی ادراک می کنیم اتّباعش اولی است از آنچه با عقول خود بطور ظنّی ادراک می کنیم، در این صورت ظواهر آیات مربوطه به خلق آدم مقدّم اند بر نظریات مخالف ظاهر از اقوال باحثین در اسرار خلقت و تعلیل اطوار و نظامات آن، مادامی که ظنیه بوده و به درجه قطع نرسیده باشند.

امّا ملائکه، سلف گفتند: خلقی هستند که خداوند ما را به وجود آنها و بعضی اعمال آنها خبر داده است، و بر ما واجب است که به خبر خداوند ایمان داشته باشیم، و این ایمان متوقف بر دانستن حقیقت آنها نیست، و علم به آن را به خداوند واگذار می کنیم و آنجا که در قرآن آمده: «أُولِی أَجْنِحَهٍ» ایمان داریم که بالها دارند، امّا می دانیم که آن بالها چون پرندگان از پر نیست، زیرا اگر چنین بود قابل دیدن بود، و آنگاه که وارد شود، آنان موکّل به عوالم جسمانیند، مانند نباتات و دریاها، ما از

روی آن استدلال می کنیم که در جهان، عالمی دیگر هست غیر از عالم محسوس و از آن لطیف تر که با نظام عالم محسوس رابطه دارد، و عقل نیز بر محال بودن چنین عالمی حکم نمی کند بلکه حکم می کند به امکان آن.

آنگاه گوید: مردمانی درباره حقیقت ملائکه بحث کرده و خواسته اند آن را بشناسند، امّا آنان را که خداوند بر این راز آگاه فرموده اند کند، دین هم برای کافّه خلق آمده، بنابراین، صواب آن است که بدون بحث در مورد ایمان به علم غیب داشته و مردم را از تکلیف به ما لا یطاق معاف داریم.

امّا این گفت وشنود در آیات، خود شأنی است از شئون اللّه تعالی با فرشتگانش که این آیات برای ما تصویر می کند، و ما حقیقت آن را نمی دانیم، اما

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 520

می دانیم همچون مراجعات و گفت وشنود ما نیست، و در اینجا معانی ای هست که مقصود از این عبارات افاده آنها است، و آنها عبارتند از شأنی از شئون خداوند متعال، پیش از خلق آدم که آفرینش او را مهیّا می ساخت، و شأنی با ملائکه در آفرینش نوع انسان، و شأن دیگر در بیان کرامت و فضل این نوع، یعنی انسان.

امّا فایده ای که از بحث در کیفیت خطاب میان خداوند تعالی و فرشتگانش متصوّر است از وجوهی است:

1- خداوند با عظمت و جلالش برای بندگانش راضی است تا از او در حکمت صنعش بپرسند، خصوصا آنجا که حیرت در کار است، و استفاده کنند از چشمه های علم او که سنّت خدائی به فیض یابی از آنها جاری است.

(مانند بحث علمی و استدلال عقلی و الهام خداوندی) و شاید ملائکه خود یکی

از آن طرق تحصیل علم برای بشر باشد، پس ممکن است که سؤال ملائکه را به جای آنکه چون اعتراضی به حساب آوریم که ناروا است، از باب وسیله ای برای تعلیم بشر بدانیم.

2- وقتی چنین باشد که ملائکه بخشی از اسرار خداوندی را ندانند، بشر اولی است به ندانستن، بنابراین نباید طمع در کشف همه اسرار بندد، قوله تعالی:

«وَ ما أُوتِیتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلَّا قَلِیلًا».

3- آنکه خداوند تعالی پس از آنکه ملائکه را به تسلیم و خضوع ارشاد فرمود که: «إِنِّی أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ» با دلیل به سؤال ایشان جواب داد که: «وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ کُلَّها ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَی الْمَلائِکَهِ».

4- تسلّی دادن پیغمبر از تکذیب مردم به اینکه ملأ اعلی هم در آنچه نمی دانند،

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 521

مطالبه دلیل می کنند، پس بنی آدم سزاوارتر است تا برای آنچه نمی داند، دلیل بخواهد، و در حقیقت، سیاق آیه با آیات قبل که ذکر کتاب و نفی ریب از آن و بیان حال متّقین و منکرین در آنها آمده، سازگار است.

و چون خداوند به ملائکه خبر داد که در زمین خلیفه ای قرار می دهد، ملائکه دانستند که خداوند در فطرت این نوع که او را خلیفه می سازد، اراده مطلقه و اختیار بی پایان در عمل، مودع می کند، و ترجیح از جانب او را تابع علم او قرار می دهد، و آنجا که علمش محیط به وجوه مصالح نباشد، اراده اش راه خلاف مصلحت می گیرد و این همان فساد است و بنابراین لازم الوقوع است، زیرا علم محیط خاص خداوند تعالی است، و از این جهت حالتی همچون شگفتی به ایشان دست داد و به لسان مقال از خداوند

پرسیدند «إِنْ کانُوا یَنْطِقُونَ» یا به لسان حال برای طلب معرفت، و تعبیر قول برای مناسبت با بشر است مانند: «قالَتا أَتَیْنا طائِعِینَ».

آنگاه بطور مثال می گوید: بسیاری از کشفیات و اختراعات را افراد بی اطّلاع پیش از دیدن نمی توانند باور کنند، امّا بسیاری از علماء صاحب نظر می توانند. وظیفه جاهلان آن است که مجرد عدم رؤیت را دلیل بر عدم امکان نگیرند، و با دیدن هزاران کشفیّات به امکان امور مشابه تسلیم و مذعن باشند.

و می توان گفت: عجب از ملائکه، مفاجئه ای بوده که با اندک تنبیهی تدارک شده است و باوجوداین، خداوند تعالی ایشان را با ارائه مقام آدم، بر این راز واقف گردانیده است.

و از اینها دانستیم که سلف و خلف در تنزیه خداوند متعال و فرشتگانش متفقند.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 522

امّا در خلیفه، دو قول هست:

اول- آنکه جانشین خلقی اند از جن قبل از آدم که فساد کردند، و خداوند ایشان را نابود ساخت، با تفاصیلی که بعضی از مفسّران آورده اند که از اساطیر فرس اند، و دلیل و مستند قابل اعتمادی در اسلام برای آنها نیست، تنها چیزی که از اینگونه اساطیر مستفاد می شود آن است که این بشر اولین موجود زنده و عاقل روی زمین نمی باشد.

دوم- از معانی خلیفه: خلیفه اللّه است، امّا آیا مقصود از این خلافت، خلافت انسانی بر انسانهای دیگر است؟ یا خلافت او بر سائر مخلوقات است؟

گفتگو هست.

می توان معنی خلافت را عام گرفت هم در استخلاف بعضی بر بعضی برای تبلیغ احکام شرعیه وضعیه، و هم استخلاف او برای اظهار حکمتها و سنّتهای طبیعیه، پس معنی خلافت عام است در تمام ممیزات موهوبه انسان از سائر مخلوقات، هم

وحی ناطق است و هم دید و تجربه که خداوند عالم را به انواع گوناگون آفریده است، و هر نوعی از انواع را جز انسان به چیزی محدود معین اختصاص داده که از آن تجاوز نتواند کرد.

امّا آنچه را که جز به وحی نمی دانیم، مانند ملائکه، آیات و اخبار دلالت بر محدودیت آنها دارند.

قوله تعالی «یُسَبِّحُونَ اللَّیْلَ وَ النَّهارَ لا یَفْتُرُونَ» «وَ إِنَّا لَنَحْنُ الصَّافُّونَ وَ إِنَّا لَنَحْنُ الْمُسَبِّحُونَ» «وَ الصَّافَّاتِ صَفًّا فَالزَّاجِراتِ زَجْراً» «وَ النَّازِعاتِ غَرْقاً وَ النَّاشِطاتِ نَشْطاً وَ السَّابِحاتِ سَبْحاً فَالسَّابِقاتِ سَبْقاً فَالْمُدَبِّراتِ أَمْراً».

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 523

و در اخبار آمده که برخی از ایشان راکعند تا روز قیامت، و برخی از ایشان ساجدند تا روز قیامت.

امّا آنچه را با دید و تجربه می شناسیم، امّا معادن و جمادات نه علمی دارند نه عملی، امّا نباتات تأثیر زندگی او در خودش است، و اگر فرض شود که علمی و عملی دارد یا اراده ای آنها نمی توانند بیان کننده و نشان دهنده حکمی از احکام اللّه در طبیعت باشند.

پس هریک از احیاء محسوسه و غیبیّه، استعداد محدودی دارد، و علمی الهامی که نیز محدود است، و عملی محدود و هرچه چنین است صلاحیت خلافت خداوند را که حدّی برای علم و اراده و حصری برای احکام و سنن و نهایتی برای افعال و تصرّفات و تجلّیات او نیست ندارد.

امّا انسان چنانچه خداوند فرماید: «وَ خُلِقَ الْإِنْسانُ ضَعِیفاً» «وَ اللَّهُ أَخْرَجَکُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِکُمْ لا تَعْلَمُونَ شَیْئاً» ناتوان و نادان آفریده شده است، امّا با این ناتوانی و نادانی عبرت عبرت گیرندگان است، و جای شگفتی شگفتی زدگان است، زیرا با این ناتوانی در نیرومندان تصرّف می کند، و

با این نادانی همه چیزها را می تواند بداند.

حیوان به دنیا می آید در حالتی که همه سود و زیان خود را به الهام می داند. و در اندک مدتی قوای او کامل می شود.

امّا انسان به دنیا می آید و جز فریاد گریه چیزی نمی داند، آنگاه با کندی، حس و شعور در او پیدا می شود، کندتر از دیگر حیوانات، امّا نیروی دیگر به او داده می شود که با تصرّف شعور و احساس بر سائر کائنات فرمانروائی می کند، آنها را

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 524

برای خود مسخّر و زبون می سازد آنچنان که بخواهد، آن نیروی غیبی ای که خود نام دارد که کسی حقیقت و راز آن را نمی داند.

آثار این خلافت بر زمین آشکار است، و ما عجائب تصرفات بشر را در طبیعت می بینیم در معادن و نباتات در خشکی و دریا و فضاء، او دگرگون می کند، می آفریند، کشف می کند، اختراع می کند، تلاش می کند، تا آنجا که شکل زمین را عوض می کند، کوه را چون دشت شوره زار را حاصل خیز، خراب را آباد، با تلقیح، انواع تازه ای از نبات پدید می آورد؛ بالاتر از اینها، در همنوع خود با تعلیم و تربیت، تصرّف می کند، انسانهای جدیدتر داناتر و نیرومندتری می سازد، و بالاتر از آن، با وحی خداوندی برای ساختن بشر نمونه و مهذّب، قیام می کند و انسان را به عالیترین آرمانها که نیکبختی جاویدان است رهبری می کند، آن وقت راز خلافت آشکار می شود.

قوله تعالی: «لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِی أَحْسَنِ تَقْوِیمٍ».

امّا این علم گسترده یک باره به فردی از افراد انسانی و نه به نوع او داده نمی شود تا علم او با خداوند شبیه گردد، بلکه چنان است که هرگاه با علمی مواجه گردد،

دایره مجهولات را در برابر خود وسیع تر می بیند، و شافعی دراین باره چه خوب گفته است:

کلّما ادّبنی الدهر أرانی نقص عقلی و اذا ما ازددت علما زادنی علما بجهلی پس انسان با این همه وسعت علم جز اندکی از علم الهی بهره ندارد، قوله تعالی: «وَ ما أُوتِیتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلَّا قَلِیلًا» و به همین جهت است که خداوند تعالی

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 525

ملائکه را به علم جواب داد و گفت: «إِنِّی أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ» و علم به حکمت، این خلافت را از ایشان نفی کرده و به خود اختصاص داد، و به دنبال آن با بیان:

«وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ کُلَّها» آگاه ساخت که خلافت آدم مر خدای را در علم و توابع علم است.

[12] تفسیر فی ظلال القرآن سید قطب

قوله تعالی: «وَ إِذْ قالَ رَبُّکَ لِلْمَلائِکَهِ إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَهً ...» الآیه.

قصه ها در قرآن در موارد متعدد و با مناسبات خاصی آمده است، و همین مناسبات است که قصه را هم در ایراد قسمت مربوطه، هم در علت ایراد، هم در تصویر و هم در روش القاء و بیان تحدید می کند تا با روش و فضای روحی و فکری و فنی هماهنگ باشد. و به همین طریق است که می تواند از حیث طرح موضوع و تحقق هدف و ایقاع مطلوب بلیغ مؤدی و رساننده باشد.

برخی گمان کرده اند که در قصه های قرآنی تکرار هست، امّا یک نظر کنجکاو دریافت می کند که هیچ قصه ای در قرآن به صورت واحد تکرار نشده است، بلکه یا از حیث اندازه ها و بخشهای مختلف قصه، یا از حیث روش ادا و گنجانیدن در سیاق گوناگون بوده، و نیز غایات و هدف های گوناگونی داشته،

و به هر صورت در هر مورد صورت تازه ای هست که حقیقت تکرار را منتفی می سازد.

قرآن کتاب دعوت و دستور نظام و روش زندگانی است، کتاب روایت

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 526

و تاریخ و وقت گذرانی نمی باشد.

در سیاق دعوت قصه منتخبی را به اندازه و روشی که مناسب جوّ و سیاق است در زیباترین صور فنّی دلپذیر نه زرق و برق های ساختگی می آورد که ارائه اش بدیع، منطقش نیرومند و بیانش زیبا است.

قصه های پیغمبران در قرآن، گوئی کاروان ایمان است در سفری بس دراز و ممتد و واصل به حقیقت که داستان دعوتها به سوی خداوند، و استجابت بشر را در طول قرون و اعصار به ما می گوید: نشان دهنده طبیعت ایمان در دلهای این نخبگان بشری، و تصورات ایشان درباره علاقه میان ایشان و پروردگار ایشان است، تتبّع و سیر در این موکب جانفزا به دل آدمی آرامش و نور و صفاء می بخشد، ارزش این عنصر شریف یعنی ایمان را می نمایاند تا تصور مفهوم ایمان به طور صحیح در ذهن آدمی جای گرفته، و از سائر تصورات غلط متمایز گردد، و برای همین مقصود است که قصه ها بخش بزرگی از کتاب کریم را دربرگرفته است.

اکنون به قصه آدم در روشنی این ایضاحات نظر کنیم:

سیاق در آیات سابق برای نشان دادن موکب حیات، بلکه موکب وجود بود آنگاه از زمین و نعمتهای خداوند که همه را برای بشر آفریده است، و در همین فضاء خاص است که قصه استخلاف آدم به میان می آید که خداوند کلید این خزائن را با عهد و شرط روزی آدم فرموده، و برای سزاوار بودن به مقام خلافت، علم و شناسائی را به

او داده است.

همچنان که این قصه خود تمهیدی است برای قصه استخلاف بنی اسرائیل و نقض عهد ایشان و عزل ایشان از استخلاف و تسلیم کلیدهای خلافت به امت

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 527

مسلمه ای که وافی به عهد خداوند بود، و می بینیم که سیاق قرآن تا چه حد هماهنگ و مؤید همدیگر است، خلق جهان و زمین و نعمتها، استخلاف آدم به شرطها و شروطها، استخلاف بنی اسرائیل و نقض عهود و شروط، عزل ایشان و سپردن به امّت مسلمه وافیه به عهد.

گوئی هم اکنون با چشم آماده و بینا در شرف دید قصه بشریت در ملأ اعلی هستیم:

«وَ إِذْ قالَ رَبُّکَ لِلْمَلائِکَهِ إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَهً»

هنگامی است که مشیّت علیا خواسته است زمام این زمین را به دست این موجود پیداشونده در وجود بدهد، و ابزار مشیّت خالق را در ابداع و اختراع، تکوین و تحلیل، ترکیب و تبدیل، کشف نیروها، معادن، مواد خام و تسخیر همه آنها به اذن آفریننده آنها برای رسیدن به والاترین هدفها، به او واگذار نماید.

در این صورت به این پدیدآینده جدید، نیروها و استعدادات مخفی و با قوه ای بخشوده شده تا بتواند از عهده کشف و استخدام نیروهای مودع در جهان برآید، و مشیّت الهی را محقق سازد.

و از اینجا است که به راز بزرگی پی برده، و می دانیم که میان قوانینی که بر زمین و همه جهان حکومت می کند و همچنین میان آنها و قوانین حاکم بر بشر، تناسق و هماهنگی کامل هست، تا آنکه تصادمی که عائق رسیدن به غایات باشد میان آنها رخ نداده، و نیروهای انسان بر صخره عظیم و سخت جهان، خنثی نگشته

و به هدر نرود.

این است آن منزلت عظیمی که آفریننده جهان در نظام گسترده وجود برای

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 528

انسان خواسته است.

اینها اندکی از ایحائی است که تعبیر عالی: «إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَهً» به ما می فهماند، و ما مظاهر آن را در عهود متقدّم و عهد حاضر بر روی زمین می بینیم که به دست این خلیفه اللّه انجام گرفته است.

«قالُوا أَ تَجْعَلُ فِیها مَنْ یُفْسِدُ فِیها وَ یَسْفِکُ الدِّماءَ وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ وَ نُقَدِّسُ لَکَ» و این گفتار ملائکه به ما می فهماند که نزد ایشان از شواهد حالیه یا از تجارب سابقه ساکنین زمین، یا از الهام بصیرت، چیزی بود که بخشی از فطرت این مخلوق جدید را به ایشان می فهمانید، یا آنکه می دانستند مقتضیات زندگی در زمین، سفک و فساد را ایجاب می کند، و آنگاه ایشان به فطرت فرشته بودن خویش که جز خیر مطلق و صلح کامل در آن قابل تصور نیست، چنان می دیدند که غایت مطلق وجود، تسبیح و تقدیس است که به وجود ایشان محقق است، امّا مشیّت علیا در آفرینش زمین و آبادانی آن و رویش حیات و گوناگون بودن صور آن و تحقیق اراده خداوند در تطویر و تعدیل و ترقّی به دست خلیفه او در زمین بر ایشان مستور بود.

خلیفه ای که گاهی هم فساد و خونریزی می کند تا در پشت این شرّ جزئی آشکار، خیری بزرگتر و گسترده تر پدید آید، خیری که رویشش دائم و پیشرفتش پایدار است، خیر جنبش ویران کننده سازنده، خیر تلاش پیگیر، و کشف و اختراعی که هرگز وقفه ای در آن راه نخواهد یافت.

در اینجا است که فرمانی از جانب دانا

به همه چیزها، و آگاه به هدفها و غایات می رسد: «إِنِّی أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ».

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 529

[13] تفسیر المیزان

قوله تعالی: «وَ إِذْ قالَ رَبُّکَ لِلْمَلائِکَهِ ...» الآیه.

قوله تعالی: «أَ تَجْعَلُ فِیها مَنْ یُفْسِدُ فِیها وَ یَسْفِکُ الدِّماءَ» الی قوله:

«وَ نُقَدِّسُ لَکَ»، فرشتگان، وقوع فساد و خونریزی را از قول خداوند: «إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَهً» دانستند، از آنجا که موجود زمینی، مادی است و مرکّب از قوای غضبیّه و شهویّه است، و خانه، خانه مزاحمت، جهاتش محدود، مزاحماتش بسیار، مرکّباتش در معرض انحلال، انتظاماتش در مظنّه فساد و معرض بطلان، زندگی در آن جز به زندگی نوعی، ناتمام؛ بقاء در آن جز به اجتماع و تعاون، ناممکن؛ از این جهت نمی تواند از فساد و خونریزی خالی باشد.

از اینجا دانستند که خلافت در زمین جز به کثرت افراد و نظام اجتماعی که عاقبت به فساد و خونریزی می کشاند، واقع نخواهد شد؛ و خلافت که قیام چیزی است در مقام دیگری تمام نمی شود، مگر آنکه خلیفه در همه شئون وجودیّه و آثار و احکام و تدابیرش مستخلف باشد.

خداوند در وجود خویش مسمّی به اسماء حسنی، متّصف به شئون علیا است از اوصاف جلال و جمال، و در نفس خود منزّه از نقص است و فعل او مقدّس از شر و فساد، جلّت عظمته؛ و خلیفه زمینی آنچنانچه هست، لایق این استخلاف نیست، و با وجود مشوب بودن به همه نقائصش، نمی تواند حاکی از وجود خداوند مقدّس

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 530

و منزّه از جمیع نقائص و اعدام باشد، فأین التراب و ربّ الارباب، و این کلام از فرشتگان در مقام بازشناسی و روشن

طلبی این مشکل است، و از راه اعتراض و خصومت نیست، دلیل آن، قول ایشان است که خداوند خبر داده: «إِنَّکَ أَنْتَ الْعَلِیمُ الْحَکِیمُ» زیرا جمله به أن تعلیلیه، مصدّر است؛ که افاده صحیح بودن مدخول دارد.

پس ملخّص گفتار ایشان چنان است که: خلیفه گزینی باید برای آن باشد که خلیفه نشان دهنده مستخلف خود باشد، در تسبیح و تقدیس و زمینی بودن، مانع آن است، بلکه به شرّ و فساد می کشاند.

و آن منظور که در جعل خلیفه است، به تسبیح و تقدیس ما فراهم است، پس ما خلیفگان تو باشیم، سود این خلافت زمینی چیست؟

پس خداوند بر ایشان رد فرمود که گفت: «إِنِّی أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ».

و این سیاق افاده می دهد:

اولا، به اینکه خلافت مذکور، خلافه اللّه است، نه خلافت نوعی از موجودات زمینی که پیش از انسان در آن بوده و منقرض شده اند و خدا خواسته تا انسان جانشین ایشان شود؛ چنانچه بعضی از مفسرین گمان برده اند، زیرا جوابی که خداوند به فرشتگان داده و آن تعلیم اسماء است مناسب آن نیست، بنابراین در خلافت، اولاد آدم با او شریکند و خاصّ او تنها نیست، و معنی تعلیم اسما ابداع علم در انسان است که آثارش دائما و بطور تدریج ظاهر می شود، آنگونه که اگر راههایش را بداند، برای او ممکن می شود تا مواد علم را از قوه به فعلیت برساند، و مؤیّد عموم خلافت، قول خداوند متعال است:

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 531

«إِذْ جَعَلَکُمْ خُلَفاءَ مِنْ بَعْدِ قَوْمِ نُوحٍ» (سوره الاعراف/ 68)، و قوله تعالی: «ثُمَّ جَعَلْناکُمْ خَلائِفَ فِی الْأَرْضِ» (سوره یونس/ 14)، و قوله تعالی:

«وَ یَجْعَلُکُمْ خُلَفاءَ الْأَرْضِ» (سوره النمل/ 62).

دوم، آنکه

خداوند فساد و خونریزی را از خلیفه زمینی نفی نفرموده، و نیز ملائکه را در دعوی ایشان که تسبیح و تقدیس کنندگانند تکذیب ننموده و بر دعوایشان تقریر نفرموده، بلکه چیز دیگری را ظاهر ساخته است و آن امری است که فرشتگان از حمل آن ناتوانند، امّا این خلیفه زمینی متحمّل آن است، زیرا او نمایشگر امری از جانب خداوند است که در وسع ملائکه نیست، و با همین امر است که فساد و خونریزی را تدارک می کند، و خداوند متعال قول: «إِنِّی أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ» را در بار دوم به قوله تعالی: «أَ لَمْ أَقُلْ لَکُمْ إِنِّی أَعْلَمُ غَیْبَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ» بدل فرموده است.

[14] تفسیر الکاشف

قوله تعالی: «وَ إِذْ قالَ رَبُّکَ لِلْمَلائِکَهِ ...» الآیه.

مراد از اسماء در قوله تعالی: «وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ کُلَّها» معانی اسماء است، و آن همه چیزهای وجود است با صفات و خواص آنها؛ و طبرسی گفته:

اسماء بدون معانی فائده ای ندارد، و چون حضرت صادق را از آن پرسیدند فرمود:

کوه ها، درّه ها، آنگاه اشاره به فرش زیر پایش کرد و فرمود: این از آنها است، یعنی

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 532

مقصود از «آنان» همه چیز است حتّی این فرش.

«الْمَلائِکَهِ» وسیله ای برای شناخت فرشتگان به حس و تجربه نیست و نه به عقل و قیاس و نه به هیچ چیز جز به وحی از خداوند به پیغمبرانش، هرکس به وحی ایمان دارد، بر او حتم و لازم است که ایمان به ملائکه داشته باشد، بعد از آنکه وحی از ایشان آشکارا خبر داده است آنگونه که تأویل پذیر نیست، و هرکس از پایه به وحی اعتقاد ندارد، سخن گفتن با او از ملائکه روا

نیست، زیرا آنها فرعند و وحی اصل است، پس اگر از سخن چاره ای نباشد باید پیرامون وحی و صحت آن باشد.

و در اینجا بحث از خود وحی مطرح نیست، و پیش از این دراین باره به تفصیل گفته ایم.

و منکر نمی تواند به مؤمن بگوید: اعتقاد تو به وحی مستند به تجربه نیست، زیرا مؤمن می تواند همان ایراد را به او برگرداند و بگوید: عدم اعتقاد تو مستند به تجربه نیست؛ و سخن کوتاه، هم ایمان به وحی، هم عدم ایمان به آن، هر دو غیب در غیب اند، و معلوم است که غیب را به غیبی مانند خودش نمی توان مورد بررسی قرار داد.

«سارتر» ادیب و فیلسوف مشهور فرانسوی در ردّ بر مادیین گوید:

«شما آنگاه که وجود خدا را انکار می کنید، در غیب قدم می زنید همچنان که خداپرستان که به وجود خدا اعتقاد دارند، زیرا یقین مادی به نفی غیب مستند به همان دلیلی است که مؤمن در یقین خود به وجود آن استناد می کند، و از اینجا معلوم می شود که مادی، گفته خود را به گفته خودش نقض می کند».

«الخلیفه» مراد از خلیفه در قوله تعالی: «إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَهً»

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 533

آدم ابو البشر و هر انسانی است که بعد از او به وجود آید، در هر زمان و هر مکان، و وجه نامگذاری او به خلیفه آن است که خداوند زمام این زمین و کشف همه نیروها و سودها و سودیابی از آنها را به انسان سپرده است.

و از قول ملائکه که گفتند: «أَ تَجْعَلُ فِیها مَنْ یُفْسِدُ فِیها وَ یَسْفِکُ الدِّماءَ» ظاهر می شود که خداوند سبحانه به گونه ای ملائکه را خبر داده که

اگر انسان در این زمین پیدا شود از فساد و خونریزی نافرمانی خواهد کرد، و این امر بر فرشتگان سخت و عظیم می آمد، و تعجّب می کردند که خداوند چگونه خلقی بیافریند که او را نافرمائی کند، و حال آنکه ایشان تسبیح و تقدیس حق تعالی می کنند؛ پس خداوند حکمت در آفرینش انسان را برایشان روشن ساخت که در انسان استعدادی برای دانستن ندانسته ها مودع است؛ و فساد در زمین، فائده وجودی او را نابود نمی کند؛ این هنگام فرشتگان قانع شدند و اذعان کردند.

مضافا به آنکه خداوند انسان را نیافریده تا مرتکب معصیت و رذیلت شود، بلکه برای علم و عمل سودمند آفریده، و از فساد و اضرار نهی فرموده، اگر سر باز زد و نافرمانی کرد، کیفری به استحقاق خواهد دید.

این آیه دلالت دارد بر اینکه برای دانش و آثار دانش نزد خداوند و فرشتگان مقامی والا هست، زیرا خداوند سبحانه خلقت انسان را به قابلیتش برای دانش و بینش روا داشته، و وقتی که فرشتگان بر این امر آگاهی یافتند، از در اعتذار درآمدند و گفتند: «سُبْحانَکَ لا عِلْمَ لَنا إِلَّا ما عَلَّمْتَنا» و وقتی که هدف از آفرینش انسان، علم و عمل است، پس هرکس آن را ترک گوید و مهمل گذارد، هر آینه حکمت وجود خود را تباه کرده و با فطرتی که خداوند او را ساخته مخالفت کرده

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 534

است. می ترسم که چنین بگویم که: اگر فرشتگان در آن وقت، تأثیر بمب اتم و هیدوژنی و ناپالم را می دانستند، قانع نمی شدند، پناه بر خدا از آنچه از ما می داند، و ما از نفس خودمان نمی دانیم.

درس بلیغی که

واجب است از این محاوره میان خداوند و فرشتگان یاد گیریم، آن است که انسان به هر درجه از علم و حسن نیّت و نیرو و سلطنت برسد، بالاتر از آن نیست که مورد مناقشه و مجادله قرار گیرد، پس خداوند سبحانه و تعالی برای فرشتگان، مجال مقال فراهم ساخت، آنچنان که همانند اعتراض است و ایشان خود را از آن باز نداشتند بلکه به آن اقدام نمودند، و خداوند در جواب ایشان تلطّف فرمود، و با دلیلی محسوس و ملموس بر ایشان روشن ساخت، و اعتراف ایشان به رضا و رغبت و قبول بازگرفت، نه به زجر و غلبه بلکه تا آنجا که خداوند باب مقال و جدال را بر ابلیس مفتوح گذاشت، تا گفت: «خَلَقْتَنِی مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِینٍ».

پس بر آنان که خویش را بالاتر از اعتراض می دانند واجب است که پند گیرند و از این درس بلیغ متّعظ شوند.

امیر مؤمنان در خطبه 214 نهج البلاغه فرماید: «لا تخالطونی بالمصانعه، و لا تظنّوا بی استثقالا فی حقّ قیل لی، و لا التماس اعظام لنفسی، فانّه من استثقل الحق أن یقال له أو العدل أن یعرض علیه، کان العمل بهما أثقل علیه، فلا تکفّوا عن مقاله بحقّ أو مشوره بعدل». یعنی: با من به خوشامدگوئی همنشینی نکنید، و به من گمان نبرید گران آمدن از حقّی را که برای من گفته شود، و نه آنکه خواهان بزرگ شمردن خود باشم، زیرا هرکس گفتن حق بر او گران آید، عمل کردن به حق بر او گرانتر و دشوارتر خواهد بود، پس خود را از گفتن حق یا مشورت در عدل بازندارید.

قرآن ثقل اکبر،

متن، ص: 535

نمونه دوّم

[1] جامع البیان طبری

قوله تعالی: «وَ قالَ لَهُمْ نَبِیُّهُمْ إِنَّ اللَّهَ قَدْ بَعَثَ لَکُمْ طالُوتَ مَلِکاً قالُوا أَنَّی یَکُونُ لَهُ الْمُلْکُ عَلَیْنا وَ نَحْنُ أَحَقُّ بِالْمُلْکِ مِنْهُ وَ لَمْ یُؤْتَ سَعَهً مِنَ الْمالِ قالَ إِنَّ اللَّهَ اصْطَفاهُ عَلَیْکُمْ وَ زادَهُ بَسْطَهً فِی الْعِلْمِ وَ الْجِسْمِ وَ اللَّهُ یُؤْتِی مُلْکَهُ مَنْ یَشاءُ وَ اللَّهُ واسِعٌ عَلِیمٌ» (سوره البقره/ 247).

شموئل، پیغمبر بنی اسرائیل به ایشان فرمود: آنچه خواستید خداوند به شما عطا فرمود، و طالوت را به پادشاهی شما مبعوث گردانید، گفتند: از کجا و چگونه حکومت بر ما برای او باشد؟ او از اسباط بنیامین است که نه ملک داشته اند نه نبوّت، و ما سزاوارتریم به ملک از او، زیرا ما سبط یهودا هستیم، و طالوت مال فراوان ندارد، و سقائی بیش نیست.

آنگاه تفاصیلی که در اسرائیلیّات هست، از وهب بن منبه نقل می کند، و نیز روایات بسیار دیگر، همه غیر مرفوع، و ناظر به یک مطلب مشترک که در

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 536

بنی اسرائیل دو سبط از اسباط، یکی وارث نبوّت، و دیگری وارث خلافت بودند، و طالوت از هیچکدام نبود.

قوله تعالی: «إِنَّ اللَّهَ اصْطَفاهُ عَلَیْکُمْ» ای: اختاره، «وَ زادَهُ بَسْطَهً فِی الْعِلْمِ وَ الْجِسْمِ» روایات غیر مرفوعی می آورد که قامت طالوت سروگردنی از دیگران بلندتر بود.

قوله تعالی: «وَ اللَّهُ یُؤْتِی مُلْکَهُ مَنْ یَشاءُ» أی: سلطانه «وَ اللَّهُ واسِعٌ عَلِیمٌ» به هرکس دوست دارد انعام می کند و به هرکس بخواهد بیشتر می دهد و علیم و دانا است، به هرکس سزاوار ملک و سلطنت است، سلطنت به او می بخشد چون به او دانا است و می داند که او سزاوار است تا به فضل

خداوند اصلاح کند و از آن سود جوید، انتهی.

[2] التبیان

قوله تعالی: «وَ قالَ لَهُمْ ...» الآیه.

لغت جسم یجسم جسامه، یعنی ضخم ضخامه، مرد جسیم: تنومند، و جسم به معنی صاحب ابعاد است، طول و عرض و عمق.

اعراب «طالوت» غیر منصرف است، امّا «جاموس» منصرف است، و هر دو اعجمیند، و «جاموس» به قول زجّاج از آن جهت منصرف است که اگر الف و لام بر آن درآمد، نکره می شود.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 537

«جاموس» هرگاه نام کسی بود، معرفه است؛ امّا «الجاموس» نکره است، و هرچه در حال نکره بودن معرب شد، به اعجمی بودن آن اعتنائی نیست، زیرا مانند آن است که أصلش عربی، امّا آنچه در حال معرفه بودن معرب شود چنان نیست، زیرا استعمال نمی شود مگر در یکی از دو حال بدون دیگری.

و در معنی «واسع» سه قول است:

اول: واسع الفضل، مانند فلان کبیر، ای کبیر القدر.

دوم: واسع، به معنی موسع یعنی وسعت دهنده نعمت، مانند الیم به معنی مؤلم.

سوم: واسع، به معنی صاحب سعه، مانند عیشه راضیه، أی ذات رضی، و علیم یعنی ذاتا به آنکه سزاوار فضل است یا برای استصلاح یا برای امتحان.

بلخی گفته: در آیه دلالت است بر فساد قول کسی که گوید: امامت به وراثت است، زیرا خداوند بر ایشان رد می کند انکار ایشان را درباره کسی که از اهل بیت نبوّت و مملکت نیست، و بیان می کند که به علم و قوّت است نه به وراثت، اصحاب ما می گویند: در آیه دلالت است بر اینکه از شروط امامت آن است که اعلم رعیت و افضل ایشان در خصائل فاضله باشد، زیرا خداوند تقدیم طالوت را معلل

به اعلم و اقوی بودن او فرمود، و اگر شرط نبودند، معنائی نداشتند، انتهی.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 538

[3] مجمع البیان

قوله تعالی: «وَ قالَ لَهُمْ نَبِیُّهُمْ ...» الآیه.

همان مطالب مندرج در تبیان است بدون ذکر بلخی، و مازاد بر تبیان مطالب زیر:

«اصْطَفاهُ» یعنی برگزیده او را؛ «استصفاه» به همان معنی است، و أصل آن با تاء مثنّاه است، چون طاء و تاء هر دو از حروف مطبقه و قریب المخرجند، برای سهولت نطق، تبدیل شده؛ و بسط فضیلت، در جسم و مال است؛ و «اجسم» به معنی تنومندتر و بیشتر بودن در ابعاد ثلاثه، بعضی جسم را مؤلف و بعضی به «قائم بنفسه» معنی کرده اند، و صحیح همان ذو ابعاد بودن است.

«ملکا» منصوب بر حال است، و عامل در آن، بعث، و ذو الحال: «طالوت» است.

«أنّی» در موضع نصب، زیرا خبر «یکون» می باشد، و «ملک» اسم «انّ» است، و «له» در موضع حال است، و ذو الحال: «ملک» است، و تقدیر آن «انّی یکون له الملک» یستقر له علینا، و جایز است «کان» تامّه باشد و لام متعلّق به «یکون»، و «انّی» در موضع نصب بر حالیت از «یکون»، و «علینا» متعلّق به «ملک»، «و نحن احق» از محل نصب بر حال، تقدیر آن: انّی یکون له أن یملک علینا و نحن أحقّ منه بالملک، «وَ لَمْ یُؤْتَ سَعَهً» در محل حال، عطف بر «نَحْنُ

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 539

أَحَقُّ»، و عامل در آن «ملک» باشد، و ذو الحال ضمیری در «ان یملک» که تقدیر آن: ان یملک علینا غیر مؤتی سعه مالیه؛ و در آیه دلالت است بر اینکه گاهی «ملک» به خداوند

اضافه می شود، از آنکه «ملک» را برای تدبیر منصوب می سازد، و آلات ملک داری به او می دهد و خلق را به اطاعت از او مأمور می سازد، در این صورت روا است که بگویند: بعثه اللّه سبحانه ملکا، و هرچند این بعثت چون بعثت انبیاء نباشد؛ و بگویند: ملک او از طرف خداوند است، زیرا تصرف او از اراده خداوند صادر شده، آنگاه هم قول بلخی را بدون ذکر نام او می آورد (چنانچه گوئی خودش معتقد به آن است)، هم قول طوسی را که منسوب به امامیه است، انتهی.

[4] کشّاف

قوله تعالی: «وَ قالَ لَهُمْ ...» الآیه.

«طالوت» اسم اعجمی است مانند «جالوت» و «داود» غیر منصرف است چون معرفه و عجمی است؛ و گمان کرده اند از طوال است، از آن جهت که «طالوت» موصوف به بصطه در جسم شده، اگر از طوال باشد، وزن آن «فعلوت» است و أصل آن «طولوت»، امّا غیر منصرف بودن مانع آن است که از طول باشد، مگر آنکه گویند: اسمی عبرانی است که موافق عربی شده است مانند «حنطا» و «حنطه»، و بشمالا لها رخمانا رخیما، و بسم اللّه الرحمن الرحیم، پس آن از طول است همچنان که اگر عربی بود، و یکی از دو سبب منع صرف، عجمیت آن است

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 540

چون عبری است، «انّی» یعنی کیف و من أین (چگونه و از کجا) و آن بر سبیل انکار تملّک طالوت است بر ایشان و استبعاد آن، و اگر گویی چه فرق است میان دو واو در «وَ نَحْنُ أَحَقُّ» و «وَ لَمْ یُؤْتَ»؟ گوئیم: اوّلی: واو حالیّه؛ دوّم: واو عاطفه است برای عطف جمله بر جمله

حالیّه که هر دو در حکم واو حالیّه اند، زیرا معنی چنین است: چگونه طالوت بر ما حکم راند و حال آنکه سزاوار حکمرانی نیست، زیرا سزاوارتر از او هست و او فقیر است، و فرمانروا ناچار باید مالی داشته باشد که به آن، نیرو گیرد؛ و این را می گفتند زیرا نبوّت در سبط «لاوی بن یعقوب» و فرمانروائی در سبط «یهودا» بود، و طالوت از این دو سبط نبود.

قوله تعالی: «إِنَّ اللَّهَ اصْطَفاهُ عَلَیْکُمْ» مرادش آن است که خداوند او را از میان شما برگزیده؛ آنگاه دو مصلحت را که از نسب و مال سودمندترند ذکر می کند؛ و آن دو: علم گسترده و پیکر تنومند است، و ظاهر آن است که مراد از علم در اینجا دانستن چیزهائی است که در جنگ لازم است، و جائز است که مقصود علم به دیانات و غیر آن باشد.

و «بصطه» سعه و امتداد است؛ و بسطه در جسم، چشم را پر می کند، و هیبت او در دلها بیشتر است.

«یُؤْتِی مُلْکَهُ مَنْ یَشاءُ» ملک بلا منازع برای او است، به هرکس که بخواهد می دهد که سزاوار آن باشد.

«وَ اللَّهُ واسِعٌ» واسع الفضل و العطا است؛ «عَلِیمٌ» دانا است تا که را برمی گزینند، انتهی.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 541

[5] تفسیر جامع الاحکام قرطبی

قوله تعالی: «وَ قالَ لَهُمْ نَبِیُّهُمْ ...» الآیه.

یعنی خداوند درخواست شما را اجابت کرد، آنگاه داستان طالوت را چنانچه در تفسیر جامع البیان آمده می آورد؛ بعد گوید: «طالوت و جالوت» دو نام اعجمی اند و معرب اند، و به همین جهت غیر منصرف اند، و جمعشان «طوالیت» و «جوالیت» است، و همچنین «داود» که «دواوید» است، و اگر کسی را «طاوس» بنامند منصرف

است، و هرچند اعجمی است، و فرق بین این و آنها این است که می توان گفت: الطاوس؛ و با الف و لام تمکین عربیت در آن کرد، امّا نمی توان گفت:

الطالوت و الجالوت.

و «أَنَّی» در موضع نصب است بر ظرفیت؛ چون استنکار کردند، پیغمبرشان احتجاج کرد که: «إِنَّ اللَّهَ اصْطَفاهُ» و چه حجتی از این قاطعتر تواند بود.

با وجود این تعلیل اصطفاء کرد گسترش در علم که ملاک انسانیت است و در جسم که بهترین کمک دهنده در جنگ است، و آیه متضمن بیان صفات امام و احوال امامت است که استحقاق به علم و دین و نیرومندی است، نه به نسب، و علم و فضائل نفسانی بر نسب مقدّم است، زیرا خداوند خبر داده که او را به علّت علم و نیرومندیش برگزیده است، و در اول سوره در ذکر امامت و شروطش تفصیل دادیم، و این آیه اصل و ریشه این مسئله است و آنکه گفته: مراد از علم، علم جنگ است، تأویل

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 542

بی دلیل است و تخصیص در عموم است که ظاهر کلام است.

از قوله: «وَ اللَّهُ یُؤْتِی مُلْکَهُ مَنْ یَشاءُ» بعضی گفتند: از اینجا قول خداوند است برای پیغمبر (ص)؛ و بعضی گفتند: بقیه قول شموئل نبی است، که کلام خود را چون قطعنامه پایان دهد، و جای شک و اعتراض باقی نگذارد که گفت: «وَ اللَّهُ یُؤْتِی مُلْکَهُ مَنْ یَشاءُ» و اضافه ملک دنیا در «یُؤْتِی مُلْکَهُ» به خداوند، و اضافه مملوک به ملک (فتح اول و کسر ثانی) است، انتهی.

«عَلَیْنا» متعلق است به «ملک» و به معنی استعلاء است، گوئی: فلان ملک علی بنی فلان؛ بعضی گفتند:

«علینا» حال است از «ملک».

«وَ نَحْنُ أَحَقُّ» جمله حالیّه اسمیّه است که جمله حالیّه فعلیه «وَ لَمْ یُؤْتَ» به آن عطف شده، و معطوف بر حال، حال است، و فتح سین در «سعه» از آن است که در مضارع مفتوح است، درحالی که قیاس آن، مکسور بودن است، زیرا اصل آن یوسع است، مانند: وثق یثق، و در «یسع» عین الفعل از آن مفتوح شد، چون لامش حرف حلق است، و این فتحه اصلش کسره است در یوسع، و حذف واو به واسطه وقوع آن است میان یاء و کسره، و اگر اصلش فتح بود حذف آن جائز نبود، مانند «یوجل»، پس مصدر آن «سعه» و امر آن «سع»، هر دو در حذف محمول بر مضارع اند.

و در قول بنی اسرائیل که: «أَنَّی یَکُونُ لَهُ الْمُلْکُ عَلَیْنا» دلیل هست بر آنکه مرکوز در طباع چنان است که مفضول را بر فاضل نباید مقدّم داشت، و به نظر ایشان بعید می آمد که کسی بر ایشان که احق به ملک بودند مقدّم شود، و سبب اقوی را که خواست خداوند است معتبر نداشته بودند. «قُلِ اللَّهُمَّ مالِکَ الْمُلْکِ تُؤْتِی

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 543

الْمُلْکَ مَنْ تَشاءُ ...» الآیه، و سبب ضعیفتر را معتبر داشته بودند که نسب و غناء بود، «یا أَیُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْناکُمْ مِنْ ذَکَرٍ وَ أُنْثی وَ جَعَلْناکُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاکُمْ» الآیه، و قول النبی (ص): (لا فضل لعربیّ علی اعجمیّ الّا بالتّقوی، و لا لعجمیّ علی عربیّ الّا بالتّقوی، انّ اکرمکم عند اللّه اتقیکم) و قوله تعالی: «وَ لَعَبْدٌ مُؤْمِنٌ خَیْرٌ مِنْ مُشْرِکٍ وَ لَوْ أَعْجَبَکُمْ ...» الآیه.

«بَسْطَهً

فِی الْعِلْمِ» وصف است به چیزی که اشرف از آن نیست، و «وَ الْجِسْمِ» که عظم و هیبت در نفوس می آورد:

تبیّن لی ان القماءه ذلهو ان اعزاء الرجال طیالها در قصه طالوت دلیل است بر اینکه امامت به وراثت نیست، بلکه به علم و قدرت است، انتهی.

مطالبی که در تفاسیر سابق آمده و در این تفسیر است تکرار نشد.

[6] تفسیر منهج الصادقین

قوله تعالی: «وَ قالَ لَهُمْ نَبِیُّهُمْ ...» الآیه.

پس کسانی که به سبب جبن، مکرّر از جهاد گریخته باشند، و جهالت ایشان بر همه کس ظاهر بوده باشد، چگونه لیاقت امامت و خلافت داشته باشند، باقی مطالب قبلا آمده.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 544

[7] تفسیر نور الثقلین

قوله تعالی: «وَ قالَ لَهُمْ نَبِیُّهُمْ ...» الآیه.

در مجمع البیان آمده که آن پیغمبر اشمویل بود، که همان اسماعیل است و بیشتر مفسّرین چنین گفته اند، و آن از ابو جعفر علیه السلام روایت شده.

در عیون الاخبار، باب ما جاء عن الرضا علیه السلام فی وصف الامامه و الامام: «انّ الانبیاء و الأئمّه یوفّقهم اللّه و یؤتیهم من مخزون علمه و حکمه ما لا یؤتیه غیرهم فیکون علمهم فوق کلّ علم أهل زمانهم فی قوله عز و جل: «أَ فَمَنْ یَهْدِی إِلَی الْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ یُتَّبَعَ أَمَّنْ لا یَهِدِّی إِلَّا أَنْ یُهْدی فَما لَکُمْ کَیْفَ تَحْکُمُونَ» (سوره یونس/ 35).

و قوله عز و جل فی طالوت: «إِنَّ اللَّهَ اصْطَفاهُ عَلَیْکُمْ وَ زادَهُ بَسْطَهً فِی الْعِلْمِ وَ الْجِسْمِ وَ اللَّهُ یُؤْتِی مُلْکَهُ مَنْ یَشاءُ وَ اللَّهُ واسِعٌ عَلِیمٌ».

و در امالی شیخ الطائفه به اسنادش به علی بن ابی طالب (قال: قلت: اربع انزل اللّه تعالی بتصدیقی بها فی کتابه ...) الی قوله علیه السلام: (و قلت قدرا) و قال:

(قیمه کلّ امری ء ما یحسنه) فأنزل اللّه تعالی فی قصه طالوت: «إِنَّ اللَّهَ اصْطَفاهُ عَلَیْکُمْ وَ زادَهُ بَسْطَهً فِی الْعِلْمِ وَ الْجِسْمِ».

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 545

[8] تفسیر روح المعانی

قوله تعالی: «وَ قالَ لَهُمْ نَبِیُّهُمْ ...» الآیه.

«أَنَّی یَکُونُ» استفهام حقیقی است یا تعجّب، نه برای تکذیب پیغمبرشان، و قولی هم در اینکه استفهام انکاری است هست.

و در قوله تعالی: «بَسْطَهً فِی الْعِلْمِ وَ الْجِسْمِ» تقدّم علم اشاره است به آنکه ریشه فضائل، نفسانیّات است نه جسمانیّات، و به همین جهت بعضی بصطه در جسم را به جمال زیبائی تفسیر کرده اند نه بلندی و سطبری، و در قوله تعالی: «إِنَّ اللَّهَ واسِعٌ

عَلِیمٌ» تقدیم واسع بر علیم با آنکه سیاق مستلزم عکس است، برای توجیه خبر اول یعنی «اصْطَفاهُ عَلَیْکُمْ» است زیرا «اصْطَفاهُ» از سعه فضل است، انتهی.

[9] تفسیر المنار

قوله تعالی: «وَ قالَ لَهُمْ نَبِیُّهُمْ ...» الآیه.

در «بَسْطَهً فِی الْعِلْمِ» گوید: علم به حال امّت و مواضع نیرو و ضعف او، و خوش فکری در تدبیر مصالح او، چه بسا علم به حال زمان که مستعد حکمرانی

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 546

نیست امّا حاکم و مستعد حکمرانی از او چون چراغ راهنمائی در تأسیس مملکت و سیاست آن سود می جوید، و با استعانت به اهل علم در اداره امور، و به شجاعان در تحکیم و استواری، حکومت می کند «1».

بعضی از مردم گمان می کنند، که معنی اسناد چیزی به مشیّت خداوند آن است که خداوند آن را بدون سبب و بدون جریان بر سنّت مودع در نظام خلقت اجراء می کند، امّا چنان نیست زیرا هر چیزی از مشیّت خداوند است اما می فرماید:

«وَ کُلُّ شَیْ ءٍ عِنْدَهُ بِمِقْدارٍ» (سوره الرعد/ 8).

یعنی به نظام و تقدیری موافق با حکمت که در آن گزافه و خلاف نیست، دادن فرمانروائی به هرکس او بخواهد هم به مقتضای سنن الهی آن است که او را مستعد فرمانروائی می کند و اسباب را برای سعی او موافق می سازد، و در حقیقت وابسته به دو امر است: یکی در نفس فرمانروا و دیگری در حال امّت فرمانبردار؛ در حدیث مشهور هم آمده: «کما تکونون یولّی علیکم» که هرچند مرسله است امّا مشهور است.

و به همین جهت فرموده: «وَ لَقَدْ کَتَبْنا فِی الزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ الذِّکْرِ أَنَّ الْأَرْضَ یَرِثُها عِبادِیَ الصَّالِحُونَ» (سوره الانبیاء/ 105).

______________________________

(1) این مطلب دفع دخلی است که

اگر مستدلی استدلال کند، که اعلم و اشجع بودن شرط امامت است گویند استعانت از علماء و شجاعان می توان جانشین این صفات در امام باشد. همچنان که غزالی در رساله المستظهری در شرائط امامت گفته، و آنها را لازمه امام ندانسته اما استعانت به صاحبان این صفات را جایگزین آن کرده است. مردند و تعصّب را با خود به گور بردند.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 547

و فرموده: «إِنَّ الْأَرْضَ لِلَّهِ یُورِثُها مَنْ یَشاءُ مِنْ عِبادِهِ وَ الْعاقِبَهُ لِلْمُتَّقِینَ» (سوره الاعراف/ 128).

اطاله بیان برای آن است که می بینیم عامه مسلمانان از امثال این ایجازات گمان می کنند که فرمانروائی برای فرمانروایان ناشی از قوّه قهریّه الهیّه است که کاری به اسباب و سنن ندارد، و این از اعتقادات باستانی اقوام بت پرست است که بنده وار اطاعت فرمانروایان می کردند و اعتقاد داشتند که قدرت ایشان شاخه ای از سلطنت خدایان است، و مقاومت در برابر ایشان همچون مقاومت در برابر خدایان.

و از مجموع آیات مربوطه، انسان به نحوی درک می کند که خداوند در بشر سنّتهائی دارد که هرگز متبدّل و دگرگون نمی شود، و همانا سنن الهی است با اثرات آنها.

قوله تعالی: «إِنَّ اللَّهَ لا یُغَیِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتَّی یُغَیِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ» (سوره الرعد/ 11)، پس حالت امّتها در صفات نفسانی خویش که عبارت از عقاید و معارف و اخلاق و عادات ایشان است، ریشه و أصل سیادتها یا عبودیّتها، ثروتها یا فقرها، نیرومندیها یا ضعفها است، و از همین نفسانیات و أثرات آنها است که ظالم متمکن در اهلاک امّت می شود.

و مراد از این بیان آن است که نمی توان از تقصیرات خویش در اصلاح شئون خود و اتّکال بر

فرمانروایان و دولتها، به مشیّت خداوند اعتذار جست، زیرا مشیّت خداوند به ابطال سنن خویش تعلق نمی گیرد، و هیچ دلیلی در کتاب و سنّت و عقل و وجود این خلقت نیست که بر اینکه تصرّف فرمانروایان در امّتها از قوه ای الهی و خارق العاده مایه می گیرد، بلکه شریعت خداوند و خلقت خداوند هر دو به ضد این

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 548

عقیده نابجا شهادت می دهند.

آنگاه آیه را به قوله: «وَ اللَّهُ واسِعٌ عَلِیمٌ» ختم می کند که ذکر اسماء الحسنی و آثار آن است، یعنی تصرّف و قدرت او چنان گسترده است که هرگاه چیزی را که مقتضای حکمت او در نظام آفرینش است خواست لا محاله واقع می شود، و علیم است به وجوه حکمت، هرگز سنّتی را بطور عبث در استحقاق ملک قرار نمی دهد، و هرگز امر بندگان را در اجتماعات، ترک و رها نمی کند، بلکه سننی که در حکمت منتهای ابداع و اتقان است برای ایشان وضع کرده است که «لیس فی الامکان ابدع مما کان» انتهی.

[10] تفسیر فی ظلال القرآن

اشاره

قوله تعالی: «وَ قالَ لَهُمْ نَبِیُّهُمْ ...» الآیه.

خیلی در این مورد به اختصار برگزار می کند، انتهی.

توضیح از مؤلف:

و از اینجا و موارد امثال آن از مفسرین عامه، انسان کنجکاو به اندیشه فرو می رود که آیا نادیده گرفتن مسائل امامت که مندرج در تفسیر آیه است تعمّدی نبوده است؟ زیرا دو اصل مهمی که امامیه در مسئله امامت به آن استناد می کنند؛ یکی:

نصّ است که از آن به «إِنَّ اللَّهَ قَدْ بَعَثَ لَکُمْ طالُوتَ مَلِکاً» تعبیر شده، و مؤیّد

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 549

است به «وَ اللَّهُ یُؤْتِی مُلْکَهُ مَنْ یَشاءُ»؛ دوم: افضل بودن به علم و شجاعت است که آن هم از بخشش خداوند است به دلیل «وَ زادَهُ بَسْطَهً» و کسانی که در شرائط امامت و خلافت نه نص الهی را قبول دارند، نه افضلیّت را، الزاما از تفسیر روشن این آیه طفره می روند، امّا بعضی از عامه که زیرکتر بودند، و می دانستند تقدیم مفضول بر فاضل را عقل بشر نمی پذیرد؛ در اصل این مطلب که فاضل مقدّم بر مفضول است خدشه نکردند و خدشه را به مصداق کشاندند، یعنی گفتند: ثمّ ماذا؟

ابو بکر در علم و شجاعت از علی افضل است؛ و اینجا است که برای این بهتانها محکمه جهانی انسانی باید تشکیل شود نه محکمه منتسب به فرق متعصّب اسلام، و فرهنگ عام بشری مدتی است به این کار پرداخته و حکم خود را صادر کرده است، حکمی که گروهی از جاهلان یا متعصّبان یا سودجویان بیجا گمان می کنند، قابل پژوهش است.

[11] تفسیر الکاشف

قوله تعالی: «وَ قالَ لَهُمْ نَبِیُّهُمْ ...» الآیه.

مطلب دیگر ندارد، و در تعلّق مشیّت، قسمتی مأخوذ از «المنار» است.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 550

[12] تفسیر المیزان

قوله تعالی: «وَ قالَ لَهُمْ نَبِیُّهُمْ ...» الآیه.

مطالب فلسفی در حدود مندرجات «المنار» دارد، و متعرّض شرائط امامت در آیه نشده است، و جای تعجب است که با آنکه تفاسیر امامیه در تفسیر این آیه می بایستی داد، سخن داده باشند که مواد منطقی مسئله امامت و خلافت همه در این آیه مندرج است، به اختصار برگزار کرده اند.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 551

نمونه سوم

[1] جامع البیان طبری

قوله تعالی: «لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ قَدْ تَبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَ یُؤْمِنْ بِاللَّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَهِ الْوُثْقی لَا انْفِصامَ لَها وَ اللَّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ» (سوره البقره/ 256).

طبری در تفسیر آیه، اقوالی یاد می کند:

1- با ذکر چهارده روایت موقوفه بر صحابه و تابعین، سبب نزول را چنین نقل می کند که: پیش از آمدن پیغمبر به مدینه و گسترش اسلام در آن، مردم مدینه یا به عنوان نذر برای زیستن اولاد خود یا به عنوان بهتر بودن دین یهود از بت پرستی خودشان، اولاد خود را به دین یهود وارد می ساختند، یا چون مرضعات ایشان یهودیّه بودند، به ایشان وابستگی داشتند.

و آنگاه که پیغمبر، یهودان بنی النضیر را از مدینه بیرون ساخت، گروهی از آنان با یهودان بیرون رفتند و اولیاء ایشان خواستند تا مانع ایشان گردند، پیغمبر

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 552

فرمود: «لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ» و ایشان را از منع آنها بازداشت، با آنکه پس از مسلمانی گرفتن، خواستند فرزندانی را که به دین یهود یا نصاری درآمده بودند، به مسلمان شدن الزام نمایند، و پیغمبر با خواندن این آیه ایشان را منع فرمود.

2- با ذکر پنج روایت موقوفه از ابن عباس و دیگران گوید: خداوند فرمان داده

بود که مردم بت پرست جزیره العرب را که خبری از دین توحید نداشتند، بر اسلام اکراه کنند، امّا اهل کتاب را اگر جزیه پردازند و به شرع خود عمل کنند، بر قبول اسلام اکراه ننمایند؛ بنابراین، آیه درباره گروه خاصی از غیر مسلمانان است که منسوخ نشده و به قوّت خود باقی است.

3- بعضی گویند: آیه منسوخ است به آیه قتال، و قبل از آیه قتال نازل شده است، آنگاه از زید بن اسلم نقل می کند که گفت: پیغمبر اکرم، ده سال در مکه هیچ کس را بر اسلام اکراه نمی کرد، امّا مشرکین از صلح و مسالمت، إباء داشتند، تا آیه قتال نازل شد.

امّا نزدیکترین این اقوال به صواب همان است که گوید درباره اهل کتاب از یهود و نصاری و مجوس جزیه دهنده است، و منسوخ نیست.

و دلیل ما همان است که در کتاب «اللطیف من البیان عن اصول الاحکام» آورده ایم که ناسخ نتواند ناسخ باشد مگر آنکه حکم منسوخ را از بین ببرد، و اجتماع آنها ممکن نباشد؛ امّا آنچه ظاهرا در أمر و نهی عموم دارد، امّا باطنا برای مورد مخصوص است از باب ناسخ و منسوخ نتواند بود؛ و در آیه دلیلی نیست که این تأویل را غیر جائز کند.

مسلمانان همه از پیغمبرشان نقل کرده اند که وی اقوامی را بر اسلام اکراه و

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 553

أمر فرموده که جز اسلام از ایشان نپذیرند، و به کشتن برخی از ایشان که امتناع می کرده اند فرمان داده است مانند بت پرستان و مرتدّان از اسلام، و از اقوام دیگر جزیه گرفته و از ایشان را رها کرده و بر دین باطل خود باقی

گذارده است، مانند اهل کتاب. پس معنی آیه چنین می شود: (لا اکراه فی الدین لمن حل قبول الجزیه منه بادائه الجزیه و رضاه بحکم الاسلام).

اگر گوینده ای گوید: پس چه گوئی در روایت ابن عباس که گفت: در آنان نازل شد که یهودی شده بودند و اولیاء ایشان خواستند ایشان را بر اسلام اکراه کنند؟

گوئیم: مانعی ندارد که آیه در امر خاصی نازل شده باشد آنگاه حکمش عام باشد، در هر مجانس المعنائی.

به قول ابن عباس: آیه در متدیّنین به دین یهود نازل شده و خداوند از اکراه ایشان بر اسلام نهی فرموده، و حکمی نازل فرموده که عام است و شامل می شود هر فردی را که متدیّن به دینی باشد که قبول جزیه از اهلش جائز باشد.

و الف و لام که بر دین درآمده، برای تعریف دین است که دین اسلام باشد و می تواند چنان باشد که نائب منابها ضمیر مقدّر در دین باشد و معنای کلام چنین باشد: (و هو العلیّ العظیم لا اکراه فی دینه).

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 554

[2] التبیان شیخ طوسی

قوله تعالی: «لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ ...» الآیه.

در معنی قوله تعالی: «لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ» چهار قول هست:

اول: که حسن و قتاده و ضحّاک گفتند درباره اهل کتاب است که از ایشان جزیه گیرند.

دوم: سدی و ابن زید گفتند که: منسوخ است به آیات قتال، مانند: «فَاقْتُلُوا الْمُشْرِکِینَ حَیْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ» و قوله «فَإِذا لَقِیتُمُ الَّذِینَ کَفَرُوا فَضَرْبَ الرِّقابِ».

سوم: ابن عباس و سعید بن جبیر گفتند: درباره برخی از اولاد انصار است که یهودی بودند، و خواستند ایشان را بر قبول اسلام اکراه کنند.

چهارم: گفتند که: «لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ» به آنان که

بعد از جنگ، مسلمان شدند، مگوئید: به اکراه، مسلمان شدند، زیرا وقتی که پس از جنگ راضی شد و مسلمان گشت، مکره نبوده است؛ اگر گویند: چگونه گوئید «لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ» و حال آنکه درباره آن قتال شده؟ گوئیم: مراد به آن این است که در حقیقت، در دین که عمل قلوب است اکراه راه ندارد، امّا آنچه اکراه در اداء شهادتین باشد، دین نیست همچنان که اکراه بر کلمه کفر نیست.

و قوله تعالی: «قَدْ تَبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ» معنایش چنین است که با بسیاری

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 555

حجج و آیات دالّه به انضمام رسالات پیغمبران، رشد آشکار است، و الف و لام در «الدین» دو احتمال دارد:

اول- «لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ» یعنی (فی دینه) مانند: «فَإِنَّ الْجَنَّهَ هِیَ الْمَأْوی» أی (مأویه)، و چون ذکر اللّه مقدّم شده، یعنی (فِی دِینِ اللَّهِ).

دوم- برای تعریف دین اسلام است.

قوله تعالی: «لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ قَدْ تَبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ» اللغه: الرشد نقیض الغی، و هو الرشد، و غوی یغوی غیا و غوایه اذا سلک طریق الهلاک، و غوی اذا خاب، قال الشاعر:

و من یلق خیرا یحمد النّاس أمره و من یغو لا یعدم علی الغیّ لائما و غوی الفصیل اذا قطع عن اللبن حتی یکاد یهلک.

در اسباب نزول همانها را که طبری یاد کرده می آورد.

المعنی: چون در آیات قبل، خداوند اختلاف امم را یاد فرموده و اینکه اگر می خواست، ایشان را بر دین اکراه می کرد، آنگاه دین حق و توحید را بیان فرمود، به دنبال آن فرمود که حق ظاهر شده است، و بنده مخیّر است و اکراهی نیست به قوله تعالی: «لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ»

و در آن چند قول هست:

اول- آنکه درباره اهل کتاب است، خاصه همانهائی که از ایشان جزیه گرفته می شود.

دوم- آنکه درباره جمیع کفار است، سپس نسخ شده است.

سوم- آنکه مراد آن است که با آنان که پس از جنگ، اسلام آورده اند می گوئید: با اکراه داخل شده اند.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 556

چهارم- آنکه درباره قوم خاصی از انصار نازل شده، چنانچه در شأن نزول گفتیم.

پنجم- آنکه مراد آن است که از جانب خداوند، اکراهی در دین نیست و عبد در آن مخیّر است، زیرا آنچه حقیقت دین است از افعال قلوب است؛ لوجه وجوبه و امّا ما یکره علیه من اظهار الشهادتین فلیس بدین «1»؛ و المراد الدّین المعروف و هو الاسلام و دین اللّه الذی ارتضاه.

[3] کشّاف زمخشری

قوله تعالی: «لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ ...» الآیه.

«لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ» یعنی خداوند متعال امر ایمان را بر زور و اجبار جاری نفرموده، بلکه بر تمکین و اختیار مقرر داشته، و مانند آن است قوله تعالی:

«وَ لَوْ شاءَ رَبُّکَ لَآمَنَ مَنْ فِی الْأَرْضِ کُلُّهُمْ جَمِیعاً أَ فَأَنْتَ تُکْرِهُ النَّاسَ حَتَّی یَکُونُوا مُؤْمِنِینَ» (سوره یونس/ 99) یعنی اگر خداوند می خواست هر آینه ایشان را ملجأ به ایمان می فرمود، امّا چنین نکرد و آن را به اختیار واگذار نمود.

«قَدْ تَبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ» یعنی ایمان و کفر را با دلائل روشن از هم متمایز ساخت.

______________________________

(1) در اینجا متن عربی را آوردیم تا معلوم شود عینا عبارات شیخ طوسی در «التبیان» است.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 557

«فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ» پس هرکه کفر به شیطان و بتها، و ایمان به خداوند یگانه را برگزید «فَقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَهِ الْوُثْقی» بندی که استوار

است و از گسیختن مصون؛ و این تمثیلی است برای آنچه معلوم به نظر و استدلال است به آنچه مشاهد و محسوس است آنچنان که شنونده گمان کند روبروی او است، و اعتقادش استوار گردد؛ بعضی گفته اند: اخباری است از یک معنای الهی، ای (لا تتکرهوا فی الدین)؛ بعضی گفته اند: منسوخ است به قوله تعالی: «جاهِدِ الْکُفَّارَ وَ الْمُنافِقِینَ وَ اغْلُظْ عَلَیْهِمْ»؛ بعضی گفته اند: نازل شده برای اهل کتاب است تنها، زیرا ایشان نفوس خود را با پرداخت جزیه مصون داشتند.

و روایت شده که انصاری ای از بنی سالم بن عوف دو پسر داشت، و ایشان پیش از بعثت پیغمبر، به دین نصاری درآمده بودند، بعد از آن به مدینه آمدند، پدر ایشان را سخت چسبید و گفت: به خدا سوگند، شما را رها نکنم تا آنکه مسلمان شوید؛ ایشان إبا کردند، و این مخاصمه را نزد پیغمبر (ص) بردند، انصاری گفت:

یا رسول اللّه! آیا پاره ای از تن من در آتش درآید و من نگاه کنم؟ این آیه نازل شد:

قوله تعالی: «لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ قَدْ تَبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ»

در قول خداوند «لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ» دو مسئله هست:

اول- آنکه «دین» در این آیه به معنی ملت و معتقد است، به قرینه قوله تعالی «قَدْ تَبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ» و با اکراه در احکام، از گفتن شهادتین و بیوع و هبات و امثال آنها مناسبتی ندارد، و آن در تفسیر «إِلَّا مَنْ أُکْرِهَ» می آید.

ابو عبد الرحمن، «قَدْ تَبَیَّنَ الرُّشْدُ» خوانده به فتح راء و شین، و همچنین حسن و شعبی می گویند: رشد یرشد رشدا، مضموم العین و مضموم الراء در مصدر، و رشد

قرآن ثقل اکبر، متن،

ص: 558

یرشد رشدا (مکسور العین در ماضی و مفتوح در مضارع و محرکه در مصدر) هرگاه رسید به آنچه دوست دارد، و «غوی» ضد آن است، و قرائت ارشاد و رشدا به ضمتین هم آمده است، و غیّ مصدری است به معنی گمراهی در رأی و معتقد، امّا الغیّ فی الضلال مطلقا گفته نمی شود.

دوم- علماء در معنی آیه اختلاف کرده اند به شش وجه:

1- آنکه منسوخ است، با تفاصیلی که در طبری آمده.

2- آنکه منسوخ نیست، و درباره اهل کتاب خاصه نازل شده است.

3- آنکه درباره آنان نازل شده که قبل از آمدن پیامبر به مدینه، یهودی شده بودند؛ و اسباب نزول دیگر که در بخش طبری آمده اند.

4- آنکه درباره دو فرزند نصرانی شده از انصار آمده که مفصّلا گفته شده.

5- آنکه معنایش آن است که: به آنان که از ترس شمشیر مسلمان شوند مگوئید مجبور بودند.

6- آنکه درباره اسیران است که هرگاه اهل کتاب باشند و کبیر باشند مجبور به اسلام نمی شوند و اگر مجوسی یا بت پرست باشند، خواه کبیر و خواه صغیر به اسلام مجبور می شوند.

این رأی مالک است، امّا اشهب گفته: اسیران، بر دین اسیرکنندگانند، و اگر امتناع کنند باید ایشان را مجبور ساخت؛ امّا صغار دینی ندارند، باید آنها را به اسلام بار آورد تا در باطل داخل نشوند؛ امّا سایر انواع کفر، اگر جزیه دادند، بر اسلام مجبور نمی شوند، خواه عرب باشند یا عجم، قریش باشند یا غیر ایشان.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 559

[4] بحر المحیط ابو حیّان

قوله تعالی: «لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ ...» الآیه.

اهل علم اختلاف دارند که آیا منسوخ است و از آیات موادعه ای است که به آیه السیف منسوخ شده اند

یا خاص اهل کتاب است که باید جزیه دهند، و مذهب مالک آن است که جزیه از هر کافری قبول می شود جز قریش.

در این صورت درباره همه کافرانی است که قبول جزیه می کنند مگر قریش.

قفال گفته: خداوند بنای ایمان را بر اجبار نگزارده، بلکه بر تمکّن و اختیار قرار داده است، و دلیل بر این معنی آنکه چون دلائل توحید را بطور کافی و شافی آشکار ساخته و عذری برای کافر شدن باقی نگزارده است، و الزام و اجبار در این دنیا که جای ابتلاء و اختبار است روا نیست، زیرا در قهر و اکراه بر دین، معنی ابتلاء باطل می شود.

و قوله تعالی: «قَدْ تَبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ» مؤکد این مطلب است، یعنی دلائل و بیّنات آشکار است، و بعد از آن چیزی جز راه اکراه و الجاء باقی نمی ماند، و آن روا نیست چون مخالف تکلیف است، و این چیزی که ابو مسلم و قفال گفته اند، لائق به اصول معتزله است، و از این باب است.

قوله تعالی: «وَ لَوْ شاءَ رَبُّکَ لَآمَنَ مَنْ فِی الْأَرْضِ کُلُّهُمْ جَمِیعاً أَ فَأَنْتَ تُکْرِهُ النَّاسَ حَتَّی یَکُونُوا مُؤْمِنِینَ» یعنی اگر خداوند می خواست، مردم را بر

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 560

ایمان الزام می کرد، امّا نکرده است، و بنابراین به اختیار گزارده است، و «دین» در اینجا ملّت اسلام است و الف و لام برای عهد است، و بعضی گویند: بدل اضافه است ای فی دین اللّه «قَدْ تَبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ» یعنی ایمان از کفر تمیز داده شده است، و از اینجا آشکار می شود که «دین» در اینجا معتقد اسلام است، و «رشد» به نصب، ادلّه روشن که

به بعثت پیغمبر اکرم آشکار شده است، و این جمله گوئی علت انتفاء اکراه در دین است، زیرا وضوح رشد، انسان را به دخول در دین آزادانه وادار می کند، و جمله موضعی از اعراب ندارد.

[5] منهج الصادقین مولی فتح اللّه

قوله تعالی: «لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ ...» الآیه.

مطلب مهم تازه ای ندارد.

[6] تفسیر البرهان و نور الثقلین

قوله تعالی: «لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ ...» الآیه.

درباره «لا إِکْراهَ» روایتی ندارند، درباره «طاغوت» یک روایت که به شیطان تفسیر شده، درباره «عروه الوثقی» در سه روایت به ایمان، و در نه روایت به ولایت

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 561

و محبّت علی علیه السلام و ائمه معصومین، و در یک روایت به قرآن تفسیر شده.

[7] تفسیر روح المعانی آلوسی

مطلب مهم غیر از مطالب سابقین ندارد.

[8] محمد عبده و المنار

قوله تعالی: «لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ ...» الآیه.

پس از ذکر اسباب نزول مانند دیگران، در تفسیر گوید: این است حکم دینی که بسیاری از دشمنانش که بعضی از ایشان دوست نما هستند، گمان برده اند با شمشیر و نیرو برپا گشته، و چنان به مردم عرضه شده که قدرت در جانب راست او بوده تا هر کس آن را بپذیرد، نجات یابد، و هر کس نپذیرد، شمشیر درباره او حکم کند.

آیا این شمشیر بیم دهنده در مکه مردم را به قبول اسلام ملزم می ساخت؟ در آنجائی که پیغمبر و یارانش از ترس کفّار پنهانی نماز می گذاردند و چندان سختی دیدند تا از آنجا به مدینه فرار کردند؟ یا می گویند: این اکراه در وقت عزّت اسلام بود، و این آیه در آغاز این عزّت نازل شد؟ زیرا غزوه بنی النضیر در ربیع الاول سال

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 562

چهارم هجرت واقع شد.

و بخاری گفته: قبل از غزوه احد بود که در سال سوم اتفاق افتاده بود، و کفّار مکه از جنگ با مسلمانان منصرف نمی شدند، و بنی النضیر عهد خود را که با پیغمبر بسته بودند، شکستند و با او مکر کردند، و دوبار خواستند او را ترور کنند در صورتی که همسایه نزدیک او بودند، و خطر ایشان بیشتر بود و ناچار می بایست ایشان را از مدینه دور ساخت، و پیغمبر چنان کرد و همان وقت که اولاد یهودی شده مسلمانان با ایشان بیرون می رفتند، و پدران مسلمان خواستند ایشان را به اکراه نزد خود نگهدارند و گمان می کردند اولین روزی است که اسلام در اثر نیرومند شدن می باید با

استفاده از قدرت، اکراه و الزام را به کار بندد، این آیه نازل شد که «لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ».

آنگاه گوید: معهود نزد بعضی ملل خاصّه نصاری چنان بود که مردمانی را بر دخول در دین خود مجبور سازند، و این مسئله به سیاست نزدیکتر بود تا به دین، زیرا ایمان که اصل دین و جوهر آن است، عبارت از اذعان نفس است، و محال است که ایمان و اذعان به وسیله اکراه و اجبار فراهم آید، مگر آنکه با بیان و برهان حاصل شود، و از این جهت خداوند تعالی فرمود: «قَدْ تَبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ» یعنی آشکار شد که در این دین رشد و هدایت و رستگاری و راهروی در جاده روشن هست، و هرچه از ملل و نحل مخالف آن است، در غیّ و گمراهی است، «فَمَنْ یَکْفُرْ ...» الی آخره.

و به معنی همین آیه آمده: «وَ لَوْ شاءَ رَبُّکَ لَآمَنَ مَنْ فِی الْأَرْضِ کُلُّهُمْ جَمِیعاً أَ فَأَنْتَ تُکْرِهُ النَّاسَ حَتَّی یَکُونُوا مُؤْمِنِینَ» و آیات بسیاری آن را تأکید می کند که دین، هدایتی اختیاری برای بشر است که برایش با آیات و بیّنات عرضه می شود،

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 563

و پیغمبران به شکل جبّاران و زورگویان مبعوث نشده اند، بلکه مبشّرین و منذرین اند.

امّا ایرادی که بر ما وارد می شود آن است که بر ما قتال واجب شده است، و این آیه به ظاهر معارض آن است، و جواب آن است که: این آیه در مورد خاص نازل شده است، برای مسلمان زادگانی که قبلا یهودی شده بودند، و اکراه ایشان بر قبول اسلام و ماندن در مدینه، با این آیه منع گردید.

امّا تشریع قتال،

برای تأمین دعوت و جلوگیری از شرّ کافران بود، تا نتوانند ضعفای مسلمان را پیش از آنکه هدایت در دل ایشان متمکّن شود، متزلزل سازند، و نیز نتوانند اقویای مسلمان را مقهور حکم و استیلای خود سازند، چنانچه در مکه این کار را آشکارا انجام می دادند، و از این جهت خداوند تعالی فرمود: «وَ قاتِلُوهُمْ حَتَّی لا تَکُونَ فِتْنَهٌ وَ یَکُونَ الدِّینُ لِلَّهِ» (سوره البقره/ 193).

و دین، خالص از برای خدا نمی شود مگر آنکه فتنه ها در آن، راه نیابد، و چنان نیرومند شود که کسی بر اهل دین، جری نگردد.

و فتنه ها با دو چیز بازداشته می شود:

اول: آنکه معاندین، قبول اسلام کنند و لو با زبان، زیرا هرکس چنان بود، از دشمنان اسلام نیست و با مسلمانان مبارزه نمی کند، و به هرحال کلمه و حکم اسلام درباره او علیا است، دین از آن خدا است، و اهل دین مفتون نمی شوند، و کسی از دعوت به دین جلوگیری نمی کند.

دوم: آنکه چیزی که بر عدم اکراه در دین ادلّ است: قبول جزیه است، و آن مال اندکی است که اهل کتاب (یا به قول مالکی و ابو حنیفه مطلق کفّار) به حکومت اسلام می پردازند و در عوض در پناه و حمایت آن، زندگی می کنند، و یا اطاعت

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 564

ایشان، مصالح منظوره از عدم ایجاد فتنه و آزادی در دعوت تأمین می گردد.

پس قول خداوند تعالی: «لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ» قاعده بزرگی از قواعد دین اسلام و رکن مهمی از ارکان سیاست آن است، اسلام اکراه احدی را در دین، جائز نمی داند، همچنان که اجازه نمی دهد کسی دیگری را بر خروج از اسلام مجبور سازد، و نمی توان این

مصالح را به دست آورد و در آن متمکّن بود مگر با نیرومند بودن در برابر آنان که بخواهند در مسلمانان رخنه کرده و با متزلزل ساختن عقائد و محروم ساختن از آزادی عقیده و دعوت، اساس اسلام را منهدم سازند.

ما مسلمانان مأموریم که به حکمت و موعظه حسنه مردم را به راه راست اسلام دعوت کنیم، و با مخالفین با جدالی که خوبتر و خوب است با درجات متفاوتش، روبرو شویم، و اعتماد ما بر برهان کافی برای تمیز رشد از گمراهی باشد، با آزادی در دعوت، و مأمون بودن از فتنه، در این صورت جهاد در راه دین با این اعتبار، از جوهر دین و مقاصد آن نیست، بلکه سپر و حصار آن است، و یک امر سیاسی است که دین را حفظ می کند، و بنابراین از یاوه سرائی های عوام نادان و معلّمان پلید و غرضمند ایشان، نباید مرعوب و متزلزل شد، اگر گویند: دین اسلام با شمشیر آمده است زیرا قرآن در طی آیات خود، دعوی ایشان را باطل می سازد.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 565

[9] فی ظلال القرآن و سیّد قطب

قوله تعالی: «لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ ...» الآیه.

اسلام پیشرفته ترین صور زندگانی و استوارترین روشها برای مجتمع انسانی است، اسلام است که ندا داده است: «لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ»، اسلام است که به پیروان خود قبل از دیگران خبر داده که از اکراه مردم بر این دین ممنوع اند، در صورتی که نظامات زمینی و احزاب گوناگون نارسا و زورگو، در اثر قدرت، چه الزاماتی بار می کنند که زندگانی را برای آنان که تسلیم نمی شوند، ناروا می شمارند.

در اینجا تعبیر در صورت نفی مطلق است، «لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ»، «لا» نفی

جنس چنانچه نحویّون می گویند، یعنی نفی جنس اکراه، نفیی که آن را از عالم وجود دور می کند، نه نفی به کار بستن آن، زیرا نفی در صورت نفی جنس نفوذی، عمیقتر و دلالتی مؤکدتر دارد.

در سیاق آیه، زائد بر این مطلب چیزی نیست، مطلبی که ضمیر بشر را لمس می کند، تا بیدارش کند و به هدایت مشتاقش سازد، و حقیقت ایمان را که روشن و واضح است، به او بفهماند، «قَدْ تَبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ» ایمان همان رشدی است که سزاوار است انسان جستجویش کند، و بر آن حریص باشد، و کفر همان گمراهی ای است که سزاوار است انسان از آن پرهیز کند و بترسد مبادا به او بچسبد.

و واقعیّت امر همین است که تدبّر در نعمت ایمان، و تصور روشن ادراک

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 566

بشری از آن، و آرامش قلبی که از آن حاصل می شود، و همّت های عالی و نیّت های خالص که برای انجام خوبی ها از آن به دست می آید، و نظام استوار و ثمربخشی که در مجتمعات انسانی از آن حاصل می گردد که زندگانی را به نموّ و تکامل سوق می دهد.

همه و همه نشان دهنده صلاح و رشدی است که جز نابخرد سفیه، آن را رها نخواهد کرد، سفیهی که «رشد» را رها کرده «غی» را می گزیند، و هدایت را به گمراهی عوض می کند، و بدتر آنکه زبونی و لغزش و ناآرامی و فرومایگی را بر آرامش و آسایش و برتری و استواری، ترجیح می دهد.

[10] تفسیر المیزان طباطبائی

قوله تعالی: «لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ ...» الآیه.

«إِکْراهَ» به معنی اجبار و وادار کردن است به کاری که وادار شده راضی به آن نیست؛ و «رشد» به

ضم و ضمتین، رسیدن به وجه صحیح چیزی و راه راست؛ و مقابل آن «غیّ» است، و این دو اعمّ اند از هدایت و ضلالت، زیرا به معنی اصابت راه رساننده به مقصد، و عدم اصابه اند. و ظاهر آن است که استعمال «رشد» در مورد اصابه راه راست از باب انطباق بر مصداق است، زیرا اصابت وجه امر از رونده راه، آن است که بر راه راست برود، پس ملازمت او بر راه، از مصادیق وجه امر است، پس حق آن است که «رشد» و «هدی» دو معنی مختلف دارند که یکی از

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 567

آنها با قصد خاص بر مصادیق دیگری منطبق می شود، و این است ظاهر قوله تعالی:

«فَإِنْ آنَسْتُمْ مِنْهُمْ رُشْداً» (سوره النساء/ 6)، و قوله تعالی: «وَ لَقَدْ آتَیْنا إِبْراهِیمَ رُشْدَهُ مِنْ قَبْلُ» (سوره الانبیاء/ 51).

و همچنین است قول در «غی» و «ضلال»، ازاین رو سابقا گفتم که: ضلال عدول از طریق است با به یاد داشتن غایت و مقصد، و «غی» فراموش کردن غایت است آنچنان که انسان غوی نمی داند چه می خواهد و مقصدش کجا است.

و در قوله تعالی: «لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ» دین اجباری را نفی کرده، زیرا دین که خود سلسله ای از معارف علمیّه است که معارف علمیّه به دنبال دارد، وجه جامعش همانا اعتقاد است، و اعتقاد و ایمان از امور قلبیّه است که اکراه و اجبار در آن نمی تواند حکم کند، زیرا «إِکْراهَ» اگر در اعمال ظاهره و افعال و حرکات بدنی مادی، اثر داشته باشد، در اعتقاد قلبی اثر ندارد، و اعتقاد قلبی علل و اسباب قلبی دیگر از سنخ اعتقاد و ادراک دارد، و

محال است که علم نتیجه جهل باشد، یا مقدمات غیر علمی، تصدیق علمی فراهم کند.

و قوله تعالی: «لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ» اگر قضیه خبریه باشد حاکی از حال تکوین حکمی دینی نتیجه می دهد که اکراه بر دین و اعتقاد را نفی می کند، و اگر حکمی انشائی و تشریعی باشد، همچنان که جمله واقعه بعدش «قَدْ تَبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ» نشان می دهد، در حکم نهی است از وادار کردن و اکراه کردن بر ایمان، و این نهی تشریعی متّکی بر حقیقتی تکوینی است که بیان آن گذشت، که إکراه در اعمال بدنی راه دارد، امّا در اعتقادات قلبی راه ندارد.

خداوند متعال این حکم را بیان فرموده به قوله تعالی: «قَدْ تَبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 568

الْغَیِّ» که در مقام تعلیل است، زیرا «إکراه» و «إجبار» در بعضی جاها راه دارد، و حکیم و مربّی عاقل می تواند از آن استفاده کند که راهی برای بیان وجه و حکمت امر، به علّت نفهمی مأمور و کندذهنی او، یا به علل دیگر، جز آن نباشد، و به ناچار، حاکم به اکراه و اجبار متوسّل گردد، یا فرمان تقلید دهد.

امّا در امور مهمه ای که بیان وجه حکمت و خیر و شر و پاداش و کیفر آسان و آشکار است، نیازی به إکراه و إجبار نیست، بلکه انسان با بینش کامل می تواند از فعل و ترک و پاداش و کیفر، یکی را برگزیند، و چون دین حقائقش و طریقش با بیانات خداوندی، و توضیحات سنّت محمدی، واضح شده است، و معلوم گردیده که «رشد» در اتّباع و «غیّ» در ترک آنها است، موجبی برای «إکراه» و «إجبار» نخواهد بود.

و

این خود یکی از آیاتی است که دلالت دارد اسلام بر شمشیر و خون، بنا نشده، و فتوی به إکراه نداده است، برخلاف آنچه بعضی از باحثین غیر مسلمان و مسلمان نما گفته اند، و به مسئله جهاد که یکی از ارکان دین است استناد کرده اند.

و قبلا در آیات قتال جواب داده ایم، و اینجا می گوئیم: قتالی که اسلام به آن فرمان داده، غایت برای احراز تقدّم و بسط دین به نیرو و زور نیست، بلکه برای احیاء حق و دفاع از گرانبهاترین کالاهای فطرت، یعنی توحید است، امّا پس از گسترده شدن توحید در عقائد مردم و خضوع ایشان برای دین و نظام نبوت، و هرچند به نصرانی بودن و یهودی بودن، مسلمان نزاعی با موحّد ندارد و جدالی در میان نیست، پس همه اشکال ناشی از عدم تدبّر است، و معلوم شد که آیه منسوخ به آیه السیف نیست.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 569

از شواهدی که آیه غیر منسوخه است، تعلیلی است که در آن آمده:

قوله تعالی: «قَدْ تَبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ»، زیرا ناسخ مادامی که علت حکم، نسخ نشده، نمی تواند نفس حکم را نسخ کند، زیرا حکم باقی است به بقاء سبب خود، و معلوم است که تبیّن رشد از غی در اسلام امری است که قابل ارتفاع نیست زیرا مانند آیات «فَاقْتُلُوا الْمُشْرِکِینَ حَیْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ» یا «وَ قاتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ» اثری در رفع علت حکم که همان تبیّن و حقّیّت دین اسلام است ندارند، تا بتوانند حکم معلول این تبین را نسخ کنند.

و به عبارت دیگر، آیه تعلیل می کند «لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ» را به علّت ظهور حق، و آن معنائی است

که هیچگاه حالش تغییر نمی کند، خواه پیش از نزول و خواه بعد از نزول، و در هرحال ثابت است، پس منسوخ نیست.

[11] تفسیر کاشف مغنیه

اشاره

قوله تعالی: «لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ ...» الآیه.

اگر به این کلمه مستقلا از سیاق، نظر کنیم، می فهمیم که خداوند متعال هیچ حکمی را که در آن شائبه إکراه باشد، تشریع نفرموده است و آنچه که انسان را چه در اقوال و چه در افعال بر آن إکراه کنند، در نظر شرع چیزی بر آن مترتب نیست، چه در دنیا و چه در آخرت.

امّا قوله تعالی: «قَدْ تَبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ» که تعلیلی برای عدم إکراه

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 570

است، در اینجا «من» به معنی «علی» است، یعنی «لا إکراه علی الدّین»، مانند «وَ لَأُصَلِّبَنَّکُمْ فِی جُذُوعِ النَّخْلِ» (سوره طه/ 71) یعنی «علی جذوع النّخل»، و معنایش آن است که اسلام هیچکس را بطور إکراه و إجبار بر پذیرفتن دین ملزم نمی سازد، مگر آنکه جاحد را با حجت و برهان ملزم سازد.

قوله تعالی: «وَ قُلِ الْحَقُّ مِنْ رَبِّکُمْ فَمَنْ شاءَ فَلْیُؤْمِنْ وَ مَنْ شاءَ فَلْیَکْفُرْ» (سوره الکهف/ 29).

و قوله تعالی: «أَ فَأَنْتَ تُکْرِهُ النَّاسَ حَتَّی یَکُونُوا مُؤْمِنِینَ» (سوره یونس/ 99).

اگر سؤال کنند: اکنون که دین هرگز به إکراه پذیرفته نمی شود، زیرا از شئون قلب است که مانند تصورات ذهنیه از حیطه قدرت قدرتمندان، خارج است، و إکراه تنها در اقوال و افعال که در حیطه اراده قائل و فاعل اند می تواند راه یابد، پس این نهی از إکراه در دین چه مورد دارد؟

جواب گوئیم که: قوله تعالی «لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ» به صیغه إخبار آمده، اگر مراد از آن إخبار است، سؤال مورد

ندارد.

امّا اگر مراد از آن انشاء و نهی از اکراه در دین است معنیش آن است که: ای مسلمانان، هیچکس را بر قول «لا اله الّا اللّه محمّد رسول اللّه» إکراه نکنید، زیرا دلائل و بیّنات بر توحید و نبوّت به حدّ کافی اقامه شده است.

امّا از این جواب، سؤال جدیدی پیدا می شود و آن اینکه با قول پیغمبر اکرم (ص): «أمرت أن أقاتل النّاس حتّی یقولوا لا اله الّا اللّه، فان قالوها عصموا منّی دمائهم و أموالهم» معارض است، و جوابش آن است که اسلام قتال را برای علل و

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 571

اسباب معیّنی مجاز ساخته:

یکی از آنها دفاع از نفس است، قال تعالی: «وَ قاتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ الَّذِینَ یُقاتِلُونَکُمْ وَ لا تَعْتَدُوا إِنَّ اللَّهَ لا یُحِبُّ الْمُعْتَدِینَ» (سوره البقره/ 190).

دیگری بغی است، قال تعالی: «فَقاتِلُوا الَّتِی تَبْغِی حَتَّی تَفِی ءَ إِلی أَمْرِ اللَّهِ» (سوره الحجرات/ 9).

یکی از آنها برای اظهار اسلام است و لو به لسان از طرف معاندین، که در آن مصلحتی است که برای همه مجتمع لازم است، نه برای مسلمانان تنها، و این مصلحت را باید معصوم یا نائب او تشخیص و فرمان دهد، و هیچ مسلمانی پیش خودی نمی تواند برای نطق به کلمه اسلام یا انتشار آن جز به امر معصوم، قتال آغازد، یا به امر نائب او که مجتهد عادل است.

و بنابراین، حدیث «أمرت أن أقاتل النّاس» بر این صورت حمل می شود:

یعنی من یا نائب من هرگاه دیدیم که مصلحت انسانیت، قتال را برای کلمه «لا اله الّا اللّه» اقتضاء دارد، قتال می کنیم، و در غیر این صورت، احدی حق ندارد برای قول «لا اله

الّا اللّه» بجنگد؛ و معلوم است که قتال برای دفاع از نفس و عرض و دین و حق متوقّف بر اذن هیچکس نیست، و کلام درباره آن در آیه (193) گذشت.

تذکّر از مؤلّف:

درباره فتوحات اسلام که بدون اجازه ولیّ امر، یعنی ائمه معصومین (ع) انجام گرفته، باید تحقیقات وافی بعمل آید زیرا تاریخ هم نشان می دهد که آنگونه فتوحات با معارف اسلامی انطباق ندارد.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 573

نمونه چهارم

[1] جامع البیان طبری

قوله تعالی: «لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ یُدْرِکُ الْأَبْصارَ وَ هُوَ اللَّطِیفُ الْخَبِیرُ» (سوره الأنعام/ 103).

ابن عباس گفت: دید هیچکس فراگیرنده ملک خدا نیست، قتاده گفت:

خداوند بزرگتر از آن است که دیدگان، ادراکش کنند.

عطیه عوفی گفت: مراد از «وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ ناضِرَهٌ إِلی رَبِّها ناظِرَهٌ» آن است که به خدا نظر می کنند، امّا دیدگان ایشان محیط به او نمی شود از غایت عظمتش؛ و دید خداوند محیط به ایشان است که خداوند فرموده: «لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ یُدْرِکُ الْأَبْصارَ» و در تعلیل آن گفته اند: معنی کردن «لا تُدْرِکُهُ» به «لا تراه» بعید است، زیرا چه بسا چیزی، چیزی را درک می کند امّا او را نمی بیند.

چنانچه در قوله تعالی: «حَتَّی إِذا أَدْرَکَهُ الْغَرَقُ» نمی توان گفت: رآه «الغرق» که وصف غرق به رؤیت درست نیست.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 574

و نیز در قوله تعالی: «قالَ أَصْحابُ مُوسی إِنَّا لَمُدْرَکُونَ» و قوله تعالی:

«لا تَخافُ دَرَکاً وَ لا تَخْشی» این همه دلیل است که در این مورد، ادراک به معنی رؤیت نیست، بلکه به معنی احاطه است، پس مؤمنین در بهشت خداوند را می بینند امّا ادراک او به معنی احاطه به او نمی کنند، زیرا احاطه به او روا نیست.

و اگر گویند: چه مانع دارد که اینجا ادراک به معنی رؤیت و ابصار باشد؟

گوئیم: چون خداوند خبر داده که: «وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ ناضِرَهٌ إِلی رَبِّها ناظِرَهٌ» و خبری که از پیغمبر (ص) رسیده که:

(إنّهم سیرون ربّهم یوم القیامه کما یری القمر لیله البدر و کما ترون الشمس لیس دونها سحاب) و بعض قرآن مصدّق بعض است، و رفع تعارض چنان است که در مورد این آیه (ادراک) به معنی احاطه باشد نه رؤیت، و ظاهر «إِلی رَبِّها ناظِرَهٌ» بی معارض بماند.

امّا سدی گفت: «لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ» ای: (لا یراه شی ء و هو یری الخلائق)؛ از عایشه نقل کنند که گفت: آنکه حدیث کند پیغمبر خدایش را دیده تکذیبش کن «لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ یُدْرِکُ الْأَبْصارَ» «وَ ما کانَ لِبَشَرٍ أَنْ یُکَلِّمَهُ اللَّهُ إِلَّا وَحْیاً أَوْ مِنْ وَراءِ حِجابٍ» امّا دو بار جبرئیل را در صورت واقعیش دیده است.

و مضمون این روایت به چند طریق از عایشه آمده که به شدّت، نفی رؤیت می کند، و قائلین به نفی گویند: «إِلی رَبِّها ناظِرَهٌ» به معنی انتظار رحمت و ثواب او (جلّ و علا) می باشد، و نیز اخبار مروی از پیغمبر را یا تأویل می کنند، یا مرفوع نمی دانند، و منکر صدور آنها از پیغمبرند، و کار را به حکم عقل می کشانند که رؤیت را محال می داند.

آنگاه تفصیلات نافین را که به عقیده طبری تمویهات است می آورد، و از آن

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 575

جمله آنکه رؤیت به اختلاف لون است، و وصف خداوند به «ذی لون» روا نیست.

بعضی هم برای رفع تعارض، قائل به تخصیص شده اند، یعنی: لا تدرکه الابصار فی الدنیا، و اینجا ادراک را به معنی رؤیت گرفته اند، و بعضی وجه تخصیص را منسوب به مؤمن و کافر دانسته اند، یا رؤیت اجمالی و رؤیت احاطه ای؛ دیگران گفته اند: ادراک به معنی عام است.

امّا در آخرت، خداوند حسّ ششمی برای

اولیاء خود می آفریند، و با آن، پروردگار خود را می بینند، و به این وجه رفع تعارض می کنند، و در آخر، خودش که قائل به رؤیت است، سخت در ابطال دلائل نافین می کوشد، امّا نمی تواند کفّه را سنگین کند مگر با سبق ذهنی خود، و تعصّب برای رأی و عقیده خود.

امّا قول خداوند: «وَ هُوَ اللَّطِیفُ الْخَبِیرُ» که ادراک ابصار، و دید آنچه دیدش بر ابصار متعسّر است، برای او میسّر است، و خبیر است یعنی دانا است به خلق خود و دید ایشان، توانائیش لطیف است که ابصار خلق را چنان ساخته و پرداخته که او را درک نمی کنند، و به علم خود آگاه است به خلق خود که شأن آنها و تدبیر آنها و أصلح به حال آنها چیست.

[2] التبیان

قوله تعالی: «لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ ...» الآیه.

در این آیه دلالت آشکاری هست که خداوند به چشم، دیده نمی شود، زیرا

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 576

خداوند در این آیه به نفی ادراک از خودش ستوده شده، و هرچه نفیش مدح باشد اثباتش نقص است، و نقص سزاوار نیست، پس ثابت شد ادراکش و رؤیتش روا نیست، و این مطلب نیازمند چیزهائی است:

(1) آنکه خداوند با این آیه ستوده شده.

(2) آنکه مراد از «ادراک» رؤیت است.

(3) آنکه هرچه نفیش مدح باشد، اثباتش جز نقص نتواند بود، و آنچه دلالت بر ستایش او دارد، دو امر است:

اول: اجماع امّت، که خلافی میان ایشان نیست، آن است که آیه در مقام مدح است، ما می گوئیم: نفی ادراک به علّت استحاله آن در مورد خداوند است، مخالف می گوید: مدح خداوند است، زیرا توانا است بر منع ابصار از دیدن، و

به هر حال، اجماع بر مدح بودن قائم است.

دوّم: آنکه همه اوصافی که قبل از این آیه و بعد از آن برای خود آورده، همه در مقام مدح اویند، و روا نیست که میانه آنها چیزی که نه در مقام مدح است بیاید، و آنچه دلالت می کند که «ادراک» به معنی رؤیت است، این است که اهل لغت فرقی نمی گزارند میان (ادرکت ببصری شخصا) و (آنست و أحسست ببصری) و در همه اینها مراد رؤیت است، اگر خلاف در ادراک جایز بود، در اقسام دیگر نیز جائز بود.

امّا «ادراک» در لغت گاهی به معنی لحوق است، چنانچه گویند: ادرک قتاده الحسن؛ گاهی به معنی نضج است، مانند: أدرکت الثمره، و أدرکت القدر، و أدرک الغلام؛ و همچنین اگر اضافه شود به یکی از حواس، افاده آن چیز می دهد که حاسّه، آلت آن است، چنانچه گویند: أدرکته بأذنی، مرادشان شنیدن باشد، یا: أدرکته

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 577

بفمی، مرادشان چشیدن، همچنین است: أدرکته ببصری، که مراد، دیدن است؛ امّا اگر گویند: أدرکت حراره المیل ببصری، معروف نیست و شنیده نشده، و با وجود این، مطلق نیست بلکه مقیّد است، زیرا حرارت با هر موضعی که جان دارد درک می شود، امّا اگر گوید: ادرکت المیل ببصری، جز رؤیت افاده نمی دهد، و اگر گویند:

«ادراک» به معنی احاطه است، باطل است، زیرا اگر چنین بود روا بود که بگویند:

ادرک الجراب بالدقیق، و ادرک الحب بالماء، و ادرک الدور بالمدینه، زیرا همه اینها محیطاند به آنچه در آنها هست، و حقیقت به خلاف این است، و قوله تعالی: «حَتَّی إِذا أَدْرَکَهُ الْغَرَقُ» (سوره یونس/ 90) به معنی احاطه نیست،

بلکه به معنی لحوق است چنانکه گوئی: ادرکت فلانا، وقتی که به او برسی، همچنین است قوله تعالی:

«فَلَمَّا تَراءَا الْجَمْعانِ قالَ أَصْحابُ مُوسی إِنَّا لَمُدْرَکُونَ» (سوره الشعراء/ 61).

امّا آنچه دلالت می کند که اگر مدح متعلق به نفی بود، اثباتش جز نقص نخواهد بود؛ قوله تعالی: «لا تَأْخُذُهُ سِنَهٌ وَ لا نَوْمٌ» (سوره البقره/ 256) و قوله تعالی: «مَا اتَّخَذَ اللَّهُ مِنْ وَلَدٍ وَ ما کانَ مَعَهُ مِنْ إِلهٍ» (سوره المؤمنون/ 91) که اگر هریک از اینها را اثبات کنیم، نقص خواهد بود، تعالی اللّه عمّا یقول الظالمون.

اگر کسی گوید: چگونه نفی، مدح باشد و حال آنکه معدومات در نفی رؤیت شریکند؟ گوئیم: نفی رؤیت در موردی مدح است که شی ء یدرک و لا یدرک باشد، پس لا یدرک «1» به تنهائی، مدح نتواند بود، و در موجودات چیزی نیست که درک بکند امّا درک نشود، و این خاص خداوند است تعالی شأنه.

______________________________

(1) به صیغه مجهول.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 578

و اگر گویند: درک کردن و درک نشدن چرا مدح است؟ گوئیم: آیه در سیاق مدح است، و لا، به دو وجه مدحی در آن هست و آن از دو حال بیرون نیست:

اول: استحاله رؤیت او با آنکه خود رائی و بیننده است.

دوم: قدرت او بر منع ابصار از رؤیت خویش، چنانچه بعضی گفته اند، و چون ادراک در اینجا به معنی احاطه نیست، سخن ایشان باطل است.

در این صورت چیزی جز وجه اول که گفتیم، باقی نمی ماند، و الّا آیه از افاده مدح بیرون می رود.

اگر گویند: آیه، دلیل بر نفی ادراک از دیدگان است، و نفی ادراک از بینندگان نمی کند؛ گوئیم: عادت بر این است

که ادراک به ابصار اضافه می شود، امّا مراد ذوی الأبصار است، مانند: بطشت یدی، و سمعت اذنی، و تکلّم لسانی؛ و مراد از آنها صاحبان این جوارح است.

اگر گویند: خداوند نفی فرموده که همه مبصرین او را ادراک کنند، چه مانعی دارد که بعضی از مبصرین که مؤمنین اند، او را ادراک کنند؟ گوئیم: چون ثابت شد، تمدح برای استحاله رؤیت است، اختصاصی به بیننده ای جز بیننده دیگر نخواهد داشت، و می توان چنین استدلال کرد که گوئی خداوند ادراک مر خویش را بطور عموم نفی کرده است، و نیز ادراک خویش مر غیر را بطور عموم اثبات فرموده.

پس اگر حائز بود که آن عام به شخصی دون شخص دیگر اختصاص یابد، هر آینه جائز بود که این عموم به وقتی دون وقت دیگر، مخصوص شود، و چون نفی ادراک مر او را در هر حال ثابت شد، پس رؤیت او در هر حال مستحیل است.

و قول به عموم نفی با جواز رؤیت، از اجماع خارج است.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 579

اگر گویند: در این صورت آیه معارض است با قوله تعالی: «وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ ناضِرَهٌ إِلی رَبِّها ناظِرَهٌ» (سوره القیامه/ 22- 23).

در مورد خودش روشن خواهم کرد که معارض نیست، دلالت بر جواز رؤیت ندارد.

و قوله تعالی: «وَ هُوَ اللَّطِیفُ الْخَبِیرُ» در معنی «لطیف» دو قول هست:

اول: آنکه او سبحانه لا طف بر بندگان خویش است به فراوانی انعام، و عدول در وزن برای مبالغه است.

دوم: آنکه لطیف التدبیر است، و حذف تدبیر، از جهت دلالت کلام است بر آن.

و «خبیر» دانا به اشیاء و نمودارکننده آنها است.

و آنچه در معنی آیه از نفی رؤیت آوردیم،

گروهی بر آن همداستانند، از آن جمله عایشه به روایت مسروق که: من حدّثک انّ رسول اللّه رأی ربّه فقد کذب، (که در بخش جامع البیان گفته شد)، و نیز سدی و بلخی و حسن و جبائی و رمانی و دیگران، امّا مجبره و حشویّه قائل به جواز رؤیت اند، و ادراک را به احاطه تأویل می کنند.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 580

[3] مجمع البیان طبرسی

قوله تعالی: «لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ ...» الآیه.

اللغه: الادراک، معانی لغوی را چنانچه در تبیان آمده، آورده است.

المعنی: در اینجا هم برای تأیید معانی مذکوره لغوی بیانی دارد که همه مأخوذ از تبیان است، و تفصیلی بر آن اضافه می کند و گوید: معنی آن است که می بیند و دیده نمی شود، و به همین جهت او تعالی مخالف همه موجودات است، زیرا بخشی از آنها می بینند و دیده می شوند، چون زنده ها؛ بخشی دیده می شوند و نمی بینند چون جمادات، و اعراض مدرکه؛ بخشی نه می بینند و نه دیده می شوند، چون اعراض غیر مدرکه؛ و خداوند مخالف همه آنها است و متفرد است در اینکه می بیند و دیده نمی شود، و به همین وجه در آیه ستوده شده.

چنانچه در قوله تعالی: «وَ هُوَ یُطْعِمُ وَ لا یُطْعَمُ» آنگاه حدیث عیاشی را نقل می کند و سؤال ذو الریاستین از حضرت رضا علیه السلام را که در بخش تفسیر برهان و نور الثقلین آورده شده.

در معنی «لطیف» غیر از دو معنی ای که شیخ آورده، چند وجه دیگر می آورد، لطیف است که بخشش بسیار را کم حساب می کند، و عبادت کم را بسیار، لطیف است که هرگاه او را بخوانی اجابت می کند، و اگر قصد او کنی تو را پناه می دهد،

و أمثال آن، لطیف است که وفادار را پاداش می دهد و جفاکار را

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 581

می بخشد، و أمثال این دقائق تدبّری، و خبیر است که به هر چیزی از مصالح بندگان دانا است، تدبیر ایشان می کند، و اعمال ایشان را پاداش می دهد.

و متعرض تفصیلات کلامی نشده است.

[4] کشّاف زمخشری

قرآن ثقل اکبر متن 581 [4] کشاف زمخشری ..... ص : 581

له تعالی: «لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ ...» الآیه.

بینائی، جوهر لطیفی است که خداوند در حس بینائی آن را ترکیب فرموده است، و به آن، دیده شده ها دیده می شوند، و معنی آیه چنان است که بیننده ها به او تعلّق نمی گیرند، و درکش نمی کنند، زیرا او برتر است از آنکه در ذات خود دیده شود؛ زیرا اصلا دیدن به چیزی تعلّق می گیرد که دارای جهت یا توابع جهت باشد، مانند اجسام و هیأتها، «وَ هُوَ یُدْرِکُ الْأَبْصارَ» و او تعالی به لطف ادراک خویش جواهر لطیفه را که هیچ مدرکی ادراک نمی کند، ادراک می کند، «وَ هُوَ اللَّطِیفُ» لطیف است از آنکه ابصار إدراکش نمی کنند، «الخبیر» خبیر است به هر لطیفی، پس او ابصار را ادراک می کند، و ابصار لطیف تر از ادراک او نیست، و این از باب لطف است.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 582

[5] بحر المحیط ابی حیّان

قوله تعالی: «لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ ...» الآیه.

گفته اند که: ادراک، به معنی احاطه به شی ء است، ابن عباس و قتاده و عطیه عوفی و ابن مسیب و زجّاج چنین تفسیر کرده اند.

ابن مسیب گفته: ابصار به او احاطه نمی کند، زجّاج گفته: به حقیقت او احاطه نمی کند زیرا ادراک به معنی احاطه به چیزی و رسیدن به اعماق آن و حدود آن است از همه جهات و شاید از اشخاص به ابصار کنایه شده باشد، زیرا اشخاص با ابصار ادراک اشیاء می کنند، و معنی چنان است که خلق ادراکش نمی کنند و او خلق را ادراک می کند، یا مقصود، دید دل و بصر قلب باشد، یعنی دانش خلق، ادراکش نمی کند و او ادراک ذوات خلق و دانش

ایشان می کند زیرا چیزی به او احاطه نمی کند، و احاطه به او پیش مسلمانان، مستحیل است، و انتفاء ادراک، منافات با رؤیت ندارد.

بعضی گفته اند: مراد از ادراک در اینجا رؤیت است، و این مورد اختلاف است.

معتزله آن را مستحیل می دانند، و اهل سنّت عقلا آن را تجویز، و سمعا واقع می دانند، و در علم اصول بطور کامل در آن بحث شده، و من کتاب بزرگی از ابو جعفر طوسی که از عقلای امامیه است دیدم که در اثبات قول اصحاب خودش در نفی

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 583

رؤیت بود، و نافیان رؤیت به این آیه استناد می کنند.

امّا به ایشان جواب داده اند که ادراک، غیر از رؤیت است، و بنابر تسلیم به آنکه مقصود از ادراک، رؤیت باشد، ابصار مخصوص کفّار است که قبل از آیه ذکر ایشان هست، یا مخصوص به دار دنیا است، یعنی در دنیا ادراکش نمی کنند.

ماتریدی گوید: بصر، همان جوهر لطیف است که خداوند در حس بینائی ترکیبش کرده، و با آن، دیده شده ها را می بیند، و در قوله تعالی: «وَ هُوَ یُدْرِکُ الْأَبْصارَ» دلالت هست که در اینجا مراد از ادراک، مجرّد رؤیت نیست، زیرا اگر مجرد رؤیت بود، به خداوند مخصوص نبود و این برای خداوند ستایشی نبود، زیرا ما هم ابصار را می بینیم.

در این صورت دلالت دارد بر این که معنی ادراک، احاطه به حقیقت شی ء است پس خداوند متعال چنان است که دیدگان به حقیقت او احاطه ندارد، امّا او به حقیقت دیدگان احاطه دارد.

زمخشری گفته که: ابصار به او تعلّق نمی گیرد و ادراکش نمی کند، زیرا او برتر از آن است که در ذاتش دیده شود، زیرا ابصار تعلّق

به چیزی می گیرد که در جهتی باشد، اصلا یا تبعا، مانند اجسام و هیئات ... الخ؛ «وَ هُوَ اللَّطِیفُ الْخَبِیرُ» لطیف است از آنکه ابصار ادراکش کند، خبیر است به هر لطفی، آنگاه اختلاف صحابیان را در رؤیت پیغمبر اکرم نقل می کند.

و گفته اند: «وَ هُوَ یُدْرِکُ الْأَبْصارَ» یعنی چیزی از او پنهان نیست، و تخصیص ابصار برای تجنیس کلام است یعنی مقابله؛ زجّاج گفته: در آیه دلیل است که خلق، کیفیّت حقیقت ابصار را نمی دانند که چگونه انسان با چشمان خود

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 584

می بیند بی آنکه با جای دیگر از اندام خود ببیند؛ ابو العالیه گفت: لطیف است به استخراج اشیاء، و خبیر است به جای آنها.

[6] جامع الاحکام قرطبی

قوله تعالی: «لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ ...» الآیه.

قوله تعالی: «لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ» او سبحانه بیان می کند که منزّه از نشانه های حدوث است که یکی از آنها ادراک به معنی احاطه و تحدید است، همچنان که دیگر مخلوقات ادراک می شوند، و رؤیت ثابت است؛ زجّاج گفت: یعنی به کنه حقیقت او نمی رسند، زیرا احادیث صحیحی درباره رؤیت در قیامت از پیغمبر اکرم (ص) رسیده است.

ابن عباس گفت: ابصار در دنیا ادراکش نمی کنند، و مؤمنین در آخرت او را می بینند، چون خودش خبر داده: «وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ ناضِرَهٌ إِلی رَبِّها ناظِرَهٌ»؛ سدی گفت: بهترین چیزی که گفته شده همین است، زیرا هم قرآن هم اخبار وارده، بر رؤیت خداوند در بهشت دلالت دارند، که در سوره یونس می آید.

و گفته اند: «لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ» یعنی ابصار به او محیط نمی شوند، و او محیط به آنها است؛ بعضی گفتند: ابصار قلوب ادراکش نمی کنند، یعنی عقول ادراکش نمی کنند که او را توهّم کنند، زیرا:

لیس کمثله شی ء؛ بعضی گفتند: ابصار مخلوقه در دنیا ادراکش نمی کنند امّا می توان که خداوند بصر و ادراکی دیگر خلق کند

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 585

چنانچه پیغمبر (ص) با چنان بصری خدا را دید، زیرا رؤیت او تعالی در دنیا جائز است عقلا، وگرنه موسی نمی گفت: «أَرِنِی أَنْظُرْ إِلَیْکَ» و محال است که پیغمبر نداند چه بر خدا جائز و چه غیر جائز است، آنگاه غیر جائز مستحیل را طلب کند.

امّا سلف در رؤیت پیغمبر، اختلاف دارند، آنگاه احادیثی در ردّ و اثبات یاد می کند.

و از مالک بن انس نقل می کند که گفت: در دنیا دیده نمی شود چون او باقی است، و باقی با فانی دیده نمی شود، و چون در آخرت دیده گانی باقی به ایشان عطا شود، باقی را با باقی می بینند.

و در قوله تعالی: «وَ هُوَ اللَّطِیفُ الْخَبِیرُ» گوید: با بندگانش رفیق است، و «لطیف» به معنی رفق است، و لطف او توفیق و عصمت است، و لطف تحریک هدیه است، و ملاطفت، نیکی از دو جانب است، آنگاه قول جنید را در دقائق کلام می آورد، و السلام.

[7] نور الثقلین و برهان

قوله تعالی: «لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ»

کتاب التوحید، فی حدیث ابی قره مع الرضا علیه السلام، حتّی بلغ سؤاله التوحید، فقال أبو قرّه: انّا روینا انّ اللّه عزّ و جل قسم الرؤیه و الکلام بین اثنین، فقسم لموسی الکلام و لمحمّد الرؤیه؛ فقال ابو الحسن علیه السلام: فمن المبلغ عن اللّه

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 586

عزّ و جل الی الثقلین الجن و الانس: لا تدرکه الابصار و هو یدرک الابصار و لا یحیطون به علما و لیس کمثله شی ء، الیس محمد صلی اللّه علیه و آله؟

قال: بلی، قال: کیف یجی ء رجل الی الخلق جمیعا فیخبرهم انّه جاء من عند اللّه و انّه یدعوهم الی اللّه بامر اللّه و یقول: لا تدرکه الابصار و هو یدرک الابصار و لا یحیطون به علما، لیس کمثله شی ء، ثم یقول: أنا رأیته بعینی و أحطت به علما و هو علی صوره البشر! أما تستحیون؟ ما قدرت الزنادقه أن ترمیه بهذا، أن یکون یأتی عن اللّه بشی ء ثمّ یأتی بخلافه من وجه آخر!» و الحدیث طویل أخذنا منه موضع الحاجه.

«و عن ابی عبد اللّه علیه السلام فی قوله عزّ و جل: «لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ» قال: ما احاطه الوهم، الا تری الی قوله: «قَدْ جاءَکُمْ بَصائِرُ مِنْ رَبِّکُمْ» لیس یعنی بصر العیون، «فَمَنْ أَبْصَرَ فَلِنَفْسِهِ» لیس یعنی من البصر بعینه، «وَ مَنْ عَمِیَ فَعَلَیْها» لم یعن عمی العیون، انّما عنی احاطه الوهم، کما یقال: و فلان بصیر بالشعر، و فلان بصیر بالفقه، و فلان بصیر بالدراهم، و فلان بصیر بالثیاب، اللّه اعظم من أن یری بالعین».

عن ابی الحسن الرضا، سألته عن اللّه عزّ و جل، هل یوصف؟ فقال: اما تقرأ القرآن؟ قلت: بلی، قال: اما تقرأ قوله عزّ و جل: «لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ یُدْرِکُ الْأَبْصارَ» قلت: بلی، قال: فتعرفون الابصار؟ قلت: بلی، قال: و ما هی؟ قلت:

ابصار العیون، فقال: انّ أوهام القلوب أکبر من ابصار العیون، فهو لا تدرکه الأوهام و هو یدرک الأوهام»؛ مسندا الی أبی جعفر علیه السلام: «أوهام القلوب بأذقّ من ابصار العیون، أنت قد تدرک بوهمک السند و الهند و البلدان التی لم تدخلها و لم تدرکها بصرک، فأوهام القلوب لا تدرکه فکیف ابصار العیون».

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 587

و هذه الاحادیث الاربعه فی اصول الکافی اسنادا و متنا سواء.

فی امالی الصدوق، ابن بزیع قال: قال ابو الحسن علی بن موسی الرضا علیه السلام، فی قول اللّه عزّ و جل «لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ یُدْرِکُ الْأَبْصارَ» قال: لا تدرکه اوهام القلوب، فکیف تدرکه ابصار العیون.

اسماعلیل بن فضل: سألت ابا عبد اللّه جعفر بن محمد الصادق (ع) عن اللّه تبارک و تعالی، هل یری فی المعاد؟ فقال: سبحان اللّه و تعالی عن ذلک علوّا کبیرا، یا بن الفضل انّ الابصار لا تدرک إلّا ماله لون و کیفیّه، و اللّه تعالی خالق الالوان و الکیفیه.

ابو عبد اللّه (ع) قال: ایّاکم و التّفکّر فی اللّه، لا یزید الّا تیها، انّ اللّه عزّ و جل لا تدرکه الابصار، و لا یوصف بمقدار.

کتاب التوحید فی خطبه لعلی علیه السلام، یقول: و لم تدرکه الابصار، فیکون بعد انتقالها حائلا. و فی خطبه اخری له: و انحسرت الابصار عن ان تناله فیکون بالعیان موصوفا، و بالذات التی لا یعلمها الّا هو عند خلقه معروفا.

و فیه حدیث طویل عن امیر المؤمنین علیه السلام، یقول فیه: و قد سأله رجل عما اشتبه علیه من الآیات.

و امّا قوله «لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ یُدْرِکُ الْأَبْصارَ» فهو کما قال: لا تدرکه الابصار و لا تحیط به الاوهام، و هو یدرک الابصار، یعنی یحیط بها.

حدیث ذو الریاستین مذکور در بخش مجمع البیان را هم می آورد:

سأل ذو الریاستین، ابا الحسن علی بن موسی الرضا (ع) فقال: اخبرنی عمّا اختلف فیه الناس من الرؤیه؛ فقال: من وصف اللّه سبحانه بخلاف ما وصف به نفسه

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 588

فقد أعظم الفریه علی اللّه، لا تدرکه الابصار

و هذه الابصار لیست هذه الأعین، انّما هی الأبصار التی فی القلوب، و لا یقع علیه الاوهام، لا یدرک کیف هو.

عیون الاخبار فی باب ما جاء عن الرضا (ع) فی التوحید، قال السائل:

رحمک اللّه فاوجدنی کیف هو، و این هو؟ قال (ع): ویلک، انّ الذی ذهبت الیه غلط و هو أیّن الأین، و کان و لا أین، و هو کیّف الکیف، و کان و لا کیف، فلا یعرف بکیفوفیّه و لا بأینونیّه و لا بحاسّه و لا یقاس بشی ء؛ قال الرجل: انّه لا شی ء اذا لم یدرک بحاسّه من الحواس؛ فقال أبو الحسن علیه السلام: لمّا عجزت حواسک عن ادراکه أنکرت ربوبیّته، و نحن اذا عجزت حواسّنا عن ادراکه أیقنّا انّه ربّنا، و انّه شی ء بخلاف الاشیاء. و بعد سطور فی هذا الحدیث الطویل، قال الرجل: فلم احتجب؟ فقال ابو الحسن (ع): انّ الحجاب عن الخلق، لکثره ذنوبهم، فامّا هو فلا تخفی علیه خافیه فی آناء اللیل و النّهار؛ قال: فلم لا تدرکه حاسّه البصر؟ قال: للفرق بینه و بین خلقه الذین تدرکهم حساسه الابصار، منهم و من غیرهم، ثم هو اجلّ من ان یدرکه بصر او یحیط به وهم.

کافی محمد بن عبید قال: کتبت الی ابی الحسن الرضا علیه السلام، اسأله عن الرؤیه و ما ترویه العامه و الخاصه، و سألته ان یشرح لی ذلک، فکتب بخطّه:

«اتفق الجمیع لا تمانع بینهم، انّ المعرفه من جهه الرؤیه ضروره، فاذا جاز أن یری اللّه بالعین وقعت المعرفه ضروره، ثمّ لم تخل تلک المعرفه من ان تکون ایمانا او لیست بایمان، فان کانت تلک المعرفه من جهه الرؤیه ایمانا، فالمعرفه التی فی دار الدنیا من جهه الاکتساب

لیست بایمان لانّها ضدّه، فلا یکون فی الدنیا مؤمن لانّهم لم یروا اللّه عزّ ذکره، و ان لم یکن تلک المعرفه التی من جهه الرؤیه ایمانا، لم تخل هذه

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 589

المعرفه التی من جهه الاکتساب ان تزول، و لا تزول فی المعاد، فهذا دلیل علی انّ اللّه عزّ ذکره لا یری بالعین، اذ العین تؤدّی الی ما وصفناه.

علی بن ابراهیم رفعه عن فتح بن یزید الجرجانی عن ابی الحسن علیه السلام، حدیث طویل، و فیه: فقولک «اللطیف الخبیر» فسّره لی کما فسّرت الواحد، فانّی اعلم انّ لطفه علی خلاف لطف خلقه، للفصل، غیر انّی احب ان تشرح لی ذلک؛ فقال علیه السلام: یا فتح، انّما قلنا «اللطیف» للخلق اللطیف لعلمه بالشی ء اللطیف، أو لا تری وفّقک اللّه و ثبّتک الی اثر صنعه فی النّبات اللطیف و غیر اللطیف، و من الخلق اللطیف، و من الحیوان الصغار، و من البعوض و الجرجس، و ما هو اصغر منها، ما لا یکاد تستبینه العیون، بل لا یکاد یستبان لصغره، الذکر من الانثی، و الحدث المولود من القدیم، فلمّا رأینا صغر ذلک فی لطفه و اهتدائه للفساد و الهرب من الموت، و الجمع لما یصلحه، و ما فی لجج البحار، و ما فی لحاء الاشجار، و المفاوز و القفار، و افهام بعضها عن بعض منطقها، و ما یفهم به اولادها عنها، و نقلها الغذاء الیها، ثمّ تألیف الوانها، حمره مع صفره، و بیاض مع حمره، و انه مالا تکاد عیوننا تستبینه، للامامه خلقها، لا تراه عیوننا و لا تلمسه ایدینا، علمنا انّ خالق هذا الخلق لطیف، لطف بخلق ما سمّیناه، بلا علاج و لا اداه

و لا آله، و انّ کل صانع شی ء فمن شی ء صنع، و اللّه الخالق اللطیف الجلیل خلق و صنع لا من شی ء.

و چند حدیث دیگر که قسمتی از محتوای این حدیثند.

و در معنی «الخبیر»: الکافی، مرسلا عن ابی الحسن الرضا علیه السلام، حدیث طویل، و فیه:

«و امّا (الخبیر) فالذی لا یعزب لا للاعتبار عنه شی ء و لا یفوته، لیس للتجربه

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 590

و لا للاعتبار بالاشیاء، فعند التجربه و الاعتبار علمان، و لولاهما ما علم، لأنّ من کان کذلک کان جاهلا، و اللّه لم یزل خبیرا بما یخلق، و الخبیر من الناس، المستخبر عن جهل المتعلم، و قد جمعنا الاسم و اختلف المعنی».

تفسیر برهان، روایات مذکور را با اندک اضافاتی از حضرت رضا علیه السلام درباره مطلق اسماء اللّه دارد.

برای اطلاع بیشتر بر اخبار، به جلد چهارم بحار صد جلدی، باب نفی رؤیت مراجعه شود.

[8] منهج الصادقین

قوله تعالی: «لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ»

همان مطالبی که در تبیان و مجمع البیان آمده، مازادی ندارد.

[9] الکاشف

قوله تعالی: «لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ»

در آیه 55 از سوره بقره، درباره رؤیت، مطالب مختصری دارد که نیازی به آنها نیست.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 591

[10] روح المعانی 7/ 212

اشاره

قوله تعالی: «لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ ...» الآیه.

«أبصار» جمع بصر است، و چنانچه راغب گوید: بر اندام بیننده یعنی چشم، اطلاق می شود، و نیز بر نیروی بینائی، و همچنین بر بصیرت و بینش که نیروئی است در قلب ادراک کننده، (صفت قلب نه اضافه به آن) و ادراک شی ء عبارت از وصول به غایت آن است و احاطه به آن، و بیشتر متکلّمین «بصر» را در آیه حمل بر جارحه می کنند که محل نیروی بینائی است.

و نیز گفته اند: اشاره است هم به چشم، هم به اوهام و افهام، چنانچه امیر مؤمنان علیّ کرّم اللّه تعالی وجهه فرموده:

«التوحید أن لا تتوهّمه» و همچنین فرموده: «ما أدرکته فهو غیره»، و راغب از بعضی نقل می کند که: «بصر» را بر بصیرت حمل کرده، و سخن منسوب به ابی بکر را شاهد آورده که: یا من غایه معرفته، القصور عن معرفته؛ که معرفت او تعالی چنین باشد که اشیاء را بشناسیم و بدانیم که (لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْ ءٌ) که او موجد همه مدرکات (به فتح راء) است.

و معتزله به این آیه استدلال کرده اند که او تبارک و تعالی دیده نمی شود، و بیان آن چنانچه در «مواقف» آمده چنین است که: ادراک مضاف به ابصار، هر آینه رؤیت است، فرقی میان این دو گفته نیست: أدرکته ببصری و رأیته، مگر در لفظ؛ یا

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 592

آنکه هر دو متلازمان اند، و نفی یکی با اثبات دیگری صحیح نیست، روا نیست بگوئی: رأیته و ما ادرکته

ببصری؛ و نه عکس آن: ادرکته ببصری و ما رأیته.

پس آیه نفی کرده که ابصار او را ببینند، و این لفظ «الابصار» فراگیرنده همه ابصار است، چون لام جنسیه دارد که در مقام مبالغه در جمیع اوقات است، زیرا اگر گوئی: فلان تدرکه الابصار، افاده عموم اوقات نمی دهد.

پس ناچار باید مقابل آنکه «لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ» است افاده عموم اوقات بدهد، پس هیچ چیزی از ابصار در هیچ وقتی از اوقات، چه دنیا چه آخرت، او را نمی بیند، و از آن جهت که خداوند آن را در مقام مدح و در سیاق آیات مدح آورده، و از صفات آنچه عدمش مدح است وجودش نقص است که تنزیه خداوند متعال از آن واجب است، پس ظاهر شد که دیدن خداوند، ممتنع است، و اینکه گفتیم از صفات، برای احتراز از افعال است، زیرا در افعال چه بسا وجود و عدم، هر دو مدح باشند، مانند عفو و انتقام که اوّلی از باب تفضل است و دوّمی از باب عدل، و هر دو کمال اند، انتهی.

و حاصل گفتارش آن است که مراد به «ادراک» در اینجا، رؤیت مطلق است، نه رؤیت احاطه ای، و دیگر آنکه «لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ» سالبه کلیه دائمه است، و این قوی ترین دلیلی است که از ایشان نقل شده، و جواب آن به چند وجه است:

اول: آنکه ادراک به معنی رؤیت مطلق نیست، بلکه به معنی رؤیت با وصف احاطه به همه جوانب مرئی است، همچنان که ابن عباس در یکی از دو تفسیرش که منسوب به او است گفته: در درّ المنثور و از قول ابن جریر از ابن عباس که گفته: «لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ» یعنی لا

یحیط بصر احد باللّه تعالی (و بیشتر امامان لغت و جز

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 593

ایشان چنین گفته اند).

و رؤیت به کیفیت احاطه، أخصّ است مطلقا از رؤیت مطلقه و از نفی أخصّ، نفی أعمّ، لازم نمی آید؛ در این صورت صحیح است که بگوئیم: رأیته و ما أدرکه بصری؛ یعنی او را دیدم امّا این دیدن، احاطه به همه جوانب او نداشت، و هرچند عکس آن صحیح نباشد اگر گوئیم: أدرکته ببصری و ما رأیته.

دوم: آنکه «لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ» همچنان که احتمال می رود که: اولا، در آن دخول نفی ملاحظه شده؛ و ثانیا، ورود لام، و بنابراین سالبه کلیه می باشد، به طرز قوله تعالی: «وَ مَا اللَّهُ یُرِیدُ ظُلْماً لِلْعِبادِ» و افاده عموم سلب می دهد، امّا احتمال دیگر هم در آن می رود که اول عموم در آن معتبر باشد و سپس ورود نفی، و بنابراین سالبه جزئیه باشد مانند: ما قام العبید کلهم، و لم آخذ الدراهم کلها.

و بنابراین برای سلب عموم باشد، و هرچه در آن احتمال سلب عموم برود نمی تواند نص در عموم سلب باشد، و هرچند عموم سلب در اینگونه موارد بیشتر است، و هرچیز چنین بود، نمی تواند برای امتناع رؤیت بطور مطلق حجت باشد، و اینهمه در صورتی است که الف و لام در «الْأَبْصارِ» برای استغراق باشد، امّا اگر برای جنس باشد، جمله «لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ» سالبه مهمله است که در حکم جزئیه است، و معنی آن چنین است که: لا تدرکه بعض الابصار.

سوم: آنکه اگر تسلیم شویم که «ادراک» به معنی رؤیت مطلق است، و الف و لام «الابصار» برای استغراق است، و کلام برای عموم سلب است، امّا

تسلیم نمی شویم که این عموم شامل همه اوقات است و دائمی است، زیرا جائز است که نفی رؤیت در دنیا باشد، و مؤید آن روایت حکیم ترمذی در نوادر الاصول، و ابو نعیم

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 594

در حلیه است، از ابن عباس قال: تلا رسول اللّه صلی اللّه علیه و سلّم هذه الآیه:

«رَبِّ أَرِنِی أَنْظُرْ إِلَیْکَ» (سوره الاعراف/ 143) فقال (ص): قال اللّه تعالی:

یا موسی انّه لا یرانی حیّ الّا مات، و لا یابس الّا تدهده، و لا رطب الّا تفرّق، و إنّما یرانی اهل الجنّه الذین لا تموت اعینهم، و لا تبلی اجسادهم.

و اینکه معتزله گفته اند که: افاده دوام می دهد، زیرا اگر گویند: فلان تدرکه الابصار، افاده عموم اوقات نمی دهد، پس ناچار مقابل آن افاده عموم می دهد؛ جواب گوئیم که: این سخن تمام نیست، مگر آنکه این تقابل شأن خداوند متعال که گویند: تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ و لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ، تقابل تناقض باشد، و هیچ موجبی برای آن نیست، نه عقلی نه لغوی و نه شرعی، امّا عقلی، زیرا هرگاه قضیه موجبه مطلقه ای یافتیم، هم جائز است مقابل آن سالبه مطلقه باشد، هم جائز است مقابل آن سالبه دائمه باشد، امّا تعیین دائمه صادق نخواهد بود، مگر آنکه موجبه مطلقه کاذب باشد قطعا، امّا کذب موجبه مطلقه در اینجا یعنی تدرکه الابصار اول بحث و عین متنازع فیه است.

پس جائز نیست که لا تدرکه الابصار را به جای مطلقه بودن متعینا دائمه بدانیم، تا بر کذب موجبه تدرکه الابصار (که مراد از آن رؤیت مؤمنین در بهشت) باشد صحیح باشد، زیرا مصادره بر مطلوب است که مستلزم دور است، امّا از حیث لغت

که مورد تقابل، متناقض نمی باشد. گوئیم: جمله خواه ثبوتیه باشد و خواه سلبیه، به حسب مقام، گاهی در اطلاق، استعمال می شود و گاهی در دوام؛ و در لغت واجب نیست که هرگاه جمله مثبتی در مقامی بطور اطلاق استعمال شود، لازم باشد که جمله مقابل آن مستعمل در معنی دوام باشد، بلکه به اختلاف مقام و قصد استعمال

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 595

کننده مختلف می شود، و این مطلب جدا ظاهر و آشکار است.

امّا از حیث شرع، گوئیم که: مطلقه مذکور یعنی تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ عین متنازع فیه میان ما و معتزله است، ما می گوئیم: این موجبه مطلقه شرعا صادق است، و با عقل و نقل بر آن احتجاج می کنیم، از کتاب و سنّت؛ وقتی چنین باشد، لازم می آید که لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ مطلقه باشد نه دائمه، تا تناقضی در این تقابل نباشد.

پس آن یا مطلقه عامّه خواهد بود، یا وقتیّه مطلقه، و هر دو تقدیر تناقضی نیست زیرا وحدت زمانی منتفی است، پس جمله: اللّه تعالی تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ، ای ابصار المؤمنین یوم القیامه، یا در وقت تجلی به نوری که نور او است، و لا یذهب بالابصار است و صادق است، همچنین جمله: اللّه تعالی لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ، یعنی در دنیا یا در وقت تجلی به نوری که نور او است، و یذهب بالابصار است و صادق است.

و حدیث تفسیر دوم ابن عباس اشاره به همین تقیید دارد که گفت: رأی محمّد ربّه، فقال له عکرمه: ألیس اللّه تعالی یقول: «لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ» فقال: لا امّ لک، ذاک نوره الذی هو نوره، اذا تجلّی بنوره لا یدرکه شی ء؛ و با اثبات دو نور می توان میان

او و جواب پیغمبر اکرم (ص) به ابی ذر جمع نمود، آنجا که ابو ذر پرسید: هل رأیت ربّک؟ فقال فی أحد جوابیه: نور انّی أراه؛ و در جواب دیگر فرمود: رأیت نورا. گفته می شود: نوری که در استفهام انکاری (انّی أراه) آن را نفی فرموده، نوری است که یذهب بالأبصار است، و هیچ چشمی تاب مقاومت آن را ندارد، و نوری که اثبات فرموده نوری است که لا یذهب بالابصار است.

همچنین ممکن است حمل قول عائشه که گفت: من زعم أنّ محمدا صلی اللّه علیه و سلّم رأی ربّه فقد اعظم علی اللّه الفریه؛ و استشهادا به این آیه به اینکه بگوئیم

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 596

مقصودش: من زعم أنّ محمدا صلی اللّه علیه و سلّم رأی ربّه سبحانه فی نوره الذی هو نوره الذی یذهب بالابصار فقد اعظم علی اللّه الفریه، بوده؛ و استشهادش به آیه بنابر تفسیر دوم ابن عباس باشد، در این صورت برای معتزله مطلب تمام نمی شود که لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ دائمه باشد، مگر آنکه موجبه مطلقه یعنی تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ شرعا کاذب باشد، و این عین متنازع فیه است.

در این صورت هیچ دلیلی بر دائمه بودن لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ برای ایشان باقی نمی ماند.

بعضی گفته اند: مراد از نفی رؤیت، وقت عدم اذن خداوند برای ابصار در ادراک است، و دلیل بر صحت اراده این قید آن است که اراده ابصار فعلی از افعال بندگان و کسبی از کسب ایشان است، و با چندین دلیل ثابت شده که بندگان بر چیزی از مقدورات توانائی ندارند مگر به اذن خداوند و مشیّت او و تمکین او، پس ابصار درکش نمی کنند جز به

اذنش، و همین است مطلوب، و مؤیّد این گفتار آن است که جمله: «لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ» پس از جمله: «وَ هُوَ عَلی کُلِّ شَیْ ءٍ وَکِیلٌ» آمده، و وجه تأیید آن است که خداوند خبر داده.

او بر هر چیزی وکیل است، یعنی متولّی امور است، و معلوم است که «ابصار» از جمله اشیاء است، و «ادراک» از امور «ابصار» است، پس خداوند متولّی آن و متصرّف در آن است بنابر مشیّت خودش، پس افاضه ادراک بر آن می کند و اذن می دهد هر وقت بخواهد، و هرطور بخواهد. و پوشیده نیست که این غایت مدح و ثنا است به عزت و قهر و غلبه، زیرا آنکه بر هر چیزی وکیل است، اگر ابصار او را ادراک نکند مگر به اذن خودش، و باوجوداین خودش ابصار را ادراک

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 597

کند و هیچ چیز بر او پنهان نباشد، این غایت عزّت و غلبه و قهر بر امر است.

بعضی از محققان گفته اند: ایه در سیاق تمدّح نیست، بلکه برای تخویف است به اینکه خداوند متعال رقیب است، از آنجا که دیده نمی شود پس بترسید.

چهارم: از وجوه آن است که: مراد از «لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ» وجه معتاد در رؤیت محسوسات باشد که مشروط به شروط نه گانه است، چنانچه آخر آیه «اللَّطِیفُ الْخَبِیرُ» ناظر به آن است، و معلوم است که نفی خاص مستلزم نفی عام نیست، پس بنابراین نفی رؤیت مطلقا از آیه، لازم نمی آید.

پنجم: اگر تسلیم گفته خصم شویم، می گوئیم: در آیه دلالت هست که ابصار درکش نمی کنند، و ما هم چنین می گوئیم، امّا ادّعا می کنیم که صاحبان ابصار درکش می کنند و اگر اعتراض کنند، همچنان که ابصار

درکش نمی کنند غیر ابصار هم درکش نمی کنند، و تخصیص مفید فائده نیست، جواب گوئیم: وقتی انتفاء فائده لازم می آید که نفی حکم منطوق منحصر بر مسکوت عنه باشد، و آن مسلّم نیست، چه بسا جواب سائلی باشد که از مورد مخصوص سؤال کرده باشد، یا غیر آن.

ششم: آنکه ما تسلیم شدیم به آنکه مراد از «لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ» ای لا یدرکه المبصرون بابصارهم، باشد.

امّا افاده مطلوب نمی دهد، زیرا ممکن است خداوند حس ششمی برای ادراک که مغایر این حواس باشد عطا کند، همچنان که از ضرار بن عمرو کوفی نقل می کنند که گفته: انّ اللّه تعالی لا یری بالعین و انّما یری بحاسه سادسه یخلقها سبحانه له یوم القیامه؛ و به این آیه استدلال کرده و گفته: دلالت دارد بر تخصیص نفی ادراک به بصر، و تخصیص حکم به چیزی دلالت می کند به آنکه حال غیر آن به خلاف آن

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 598

است، پس واجب می آید که ادراک خداوند به غیر بصر فی الجمله جائز باشد، و وقتی ثابت شد که سایر حواس موجوده در حال صلاحیت آن ندارند، ثابت می شود که خداوند در قیامت حس ششمی خلق می کند که با آن رؤیت و ادراک او تعالی حاصل شود، انتهی.

و بعضی از مردم به آیه استدلال می کنند که اطلاع بر کنه ذات خداوند متعال ممتنع است، بنابر آنکه «ابصار» جمع بصر به معنی «بصیرت» است، و آن را مقرر می دارند، همچنان که معتزله استدلالشان را بر امتناع رؤیت، مقرّر می دارند، و بطلان آن در خودش معلوم است، البته احتمال حمل بصر بر بصیرت به جای خود، استدلال معتزله را سست می کند، چنانچه پوشیده نیست، و

بعدا مطالب مفصّلتری گفته خواهد شد.

قوله تعالی: «وَ هُوَ یُدْرِکُ الْأَبْصارَ» یعنی بر وجه احاطه، آنها را می بیند، یا بر ابصار، محیط است به علم، یا محیط است به علم و دیدن؛ آمدی نقل کرده که معتزله بصره، ادراک را به معنی رؤیت گرفته اند، و بغدادیان به معنی علم نه رؤیت، و مراد به «ابصار» در اینجا به نظر بعض محققین: نوری است که با آن مبصرات (به فتح صاد) درک می شوند، زیرا هیچ ادراک کننده به خلاف جرم چشم ادراک نمی کند، زیرا چشم می بیند، و شاید سرّ اظهار «الابصار» دوم به جای اضمار (که گفته شود: و هو یدرکه) همین است، و جائز است که گفته شود: هیچ چشمی خودش را نمی بیند.

قوله تعالی: «وَ هُوَ اللَّطِیفُ الْخَبِیرُ» خداوند درک می کند آنچه را ابصار درک نمی کنند، جمله در سیاق تعلیل است، برای قوله سبحانه «وَ هُوَ یُدْرِکُ

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 599

الْأَبْصارَ» بعضی جائز دانسته اند که از باب لف باشد.

زیرا «لطیف» مناسب است با غیر مدرک (به فتح) بودن خداوند، و «خبیر» مناسب آن است با مدرک (به کسر) بودن او تعالی، و «لطیف» استعاره است برای مقابل کثیف و آن چیزی است که از غایت خفاء، به حس ادراک نمی شود، امّا ظاهر کلام بهائی به نقل شهاب است که در اینجا استعاره نیست.

از آنجا که در شرح اسماء گفته: لطیف کسی است که با بندگانش به لطف معامله می کند، و الطاف او ظاهرا و باطنا در دنیا و آخرت بی پایان است، قوله تعالی:

«وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَتَ اللَّهِ لا تُحْصُوها»، و گفته شده که «لطیف» دانا به غوامض و دقائق معانی و حقائق است، و

به همین جهت به آنکه در فنّ خود حاذق است «لطیف» می گویند؛ و ممکن است از لطافت مقابل کثافت باشد، و هرچند در ظاهر از اوصاف جسم است، امّا لطافت مطلق هرگز در جسم یافته نمی شود، زیرا جسمیّت مستلزم کثافت است، و لطافت برای جسم، امری اضافی است؛ پس لطافت مطلق، دور نیست که نور مطلقی باشد که فراتر از بینش بینشها است، به آن توصیف شود؛ نور مطلقی که بالاتر از ادراک بصیرت است، چه رسد به بصر، و والاتر از دریافت اسرار است، چه رسد به افکار، و عزیزتر از مشابهت صور و امثال، و منزّه تر از حلول ألوان و أشکال است زیرا کمال لطافت نیست مگر برای کسی که شأنش چنین است، و اگر جز او را به آن وصف کنند بر سبیل اطلاق روا نیست، بلکه قیاسی است نسبت به مراتب ما دون او در لطافت که متّصف به کثافت است.

امّا مرجح آن است که اطلاق «لطیف» به معنی مقابل کثیف آنگونه که در

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 600

ذهن جا می گیرد، بر خداوند متعال حقیقت نیست بلکه مجاز است، چنانچه مخفی نیست؛ انتهی.

توضیح:

به کسانی که از استدلالات مفصل آلوسی در جواز رؤیت مرعوب شده اند توصیه می کنیم به جلد چهارم بحار الانوار صد جلدی، باب نفی رؤیت، مراجعه کنند تا از علوم عترت و بیانات مرحوم مجلسی دوّم، رعب ایشان بریزد و در برابر سطوع علوم لدنی عترت و استنباط علمای امامیّه سر تعظیم فرود آورند و گمشده خود را دریابند. و السلام علی من اتّبع الهدی.

[11] تفسیر المنار

قوله تعالی: «لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ» «بصر» به معنی چشم است و مذکّر است، أبصرت الشی ء، یعنی دیدم آن را؛ و گفته اند «بصر» به معنی حاسه رؤیت است، جمع آن: ابصار است، راغب گوید:

«بصر» اندام بیننده است، و قوله تعالی: «کَلَمْحِ الْبَصَرِ» و «وَ إِذْ زاغَتِ الْأَبْصارُ» از آن است، و نیز به معنی نیروئی که در چشم است، و ادراک: لحوق و وصول به چیز است، گویند: تبعه، یا اتبعه حتّی ادرکه؛ و اتبع فرعون بجنوده بنی اسرائیل «فَلَمَّا تَراءَا الْجَمْعانِ قالَ أَصْحابُ مُوسی إِنَّا لَمُدْرَکُونَ» و از آن

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 601

است «حَتَّی إِذا أَدْرَکَهُ الْغَرَقُ» همه اینها به معنی لحوق است.

پس از دنباله روی حسی یا معنوی و «درک» به فتح منتهای ژرفای دریا است و أدرک الصبیّ: أی بلغ غایه الصبا و ذلک حین البلوغ، و برای چیزی که دور است یا ریز است گویند: لا یبلغه الطرف.

پس در «ادراک» دو معنی هست، لحوق و رسیدن به کنه چیزی، و به همین جهت در آیه آن را به رؤیت احاطه ای تفسیر کرده اند، به معنی «یعلم ما بین أیدیهم و ما خلفهم و لا یحیطون به علما» و نفی احاطه علم، مستلزم نفی مطلق علم نیست، همچنین نفی

ادراک بصر، مستلزم نفی مطلق رؤیت نیست، و اینکه گفتیم قوی ترین گفتارهای اهل سنت است، برای جمع میان آیه و احادیث صحیحه ناطقه به رؤیت مؤمنین در آخرت مر خداوند را، و بنابر تسلیم که «ادراک» در اینجا به معنی مطلق رؤیت است، گوئیم: نفی رؤیت خاص است به حیاه این جهانی که معهود مخاطبین است، و در آن رؤیتی جز برای اجسام و متعلقات آنها از اشکال و ألوان ندارند.

و به همین جهت مقابله و عدم حائل را در رؤیت اشتراط می کند، و گوئیم:

عائشه رؤیت در دنیا را حتّی از پیغمبر نفی کرده، نه رؤیت در آخرت را، با آنکه دید پیغمبر در دنیا با دیگران فرق داشته، و او پشت سر را می دید همچنان که پیش رو را می دید، و مسئله رؤیت را در تفسیر قوله تعالی: «لَنْ تَرانِی» در سوره اعراف به تفصیل خواهیم گفت.

در اینجا مسلک صوفیان در نفی ادراک و اثبات رؤیت جالب است که در تجلّی خداوند برای بنده اش، خداوند چشم بینای او است، چنانچه در حدیث صحیح بخاری آمده:

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 602

«و لا یزال عبدی یتقرّب الیّ بالنوافل حتّی احبّه، فاذا احببته کنت سمعه الذی یسمع به و بصره الذی یبصر به» و خلاصه این مسلک چنان است که خداوند است که نفس خود را به تجلی خودش در چشم بنده اش می بیند.

پس خدا نمی بیند مگر خدا را، و این موافق قول ایشان است که لا یعرف اللّه الّا اللّه.

امّا قوله تعالی: «هُوَ یُدْرِکُ الْأَبْصارَ» معنی آن چنان است که خداوند چشمان بینا یا نیروی بینائی چشمان را می بیند، به رؤیت ادراک و احاطه که هیچ چیز از

حقیقت و عمل آنها بر او پوشیده نمی ماند، بشر در تشریح چشم ترکیبات آن را از طبقات و رطوبات و وظائف هر یک دانسته، و بسیاری از قوانین نور را، امّا حقیقت دیدن و کنه نیروی دید برای او دانسته نیست.

در «لسان العرب» از ابی اسحاق نقل می کند که گوید: «بدان که خداوند، ابصار و دیده ها را ادراک می کند، و در این آیه اعلامی است به آنکه خلق، ادراک ابصار نمی تواند کرد، یعنی حقیقت بصر و آنچه را که انسان با آن به وسیله چشم می بیند، و نه به عضو دیگر، نمی شناسد، امّا آنچه در باب رؤیت صحیحا از پیغمبر اکرم رسیده قابل انکار نیست، و در این آیه دلیلی بر دفع آن نمی باشد، زیرا معنی آیه ادراک شیئی و درک حقیقت آن است، و این است مذهب اهل سنت و علمای حدیث.

قوله تعالی: «وَ هُوَ اللَّطِیفُ الْخَبِیرُ» یعنی او لطیف است به ذاتش که باطن است در غیب وجودش، به آنگونه که دیدگان از ادراک حقیقت او ناتوانند، با آنکه او تبارک و تعالی ظاهر است با آیات خود که عقلها از راه برهان آنها را می شناسد،

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 603

و ظاهر است در مظاهر و مجالی ربوبیت برای اهل عرفان به تجلیاتی که در آخرت تکمیل یافته و علم را به رؤیت عیان رسانده است، و او تبارک و تعالی در هر یک از بطون و ظهور، منزّه از مشابهت خلق است، بلندمرتبه و مالک الملک و حق است، و خبیر به دقائق اشیاء و لطائف آنها است، آنسان که لطیف ترین ارواح و نیروها، و دقیق ترین جواهر و اعراض، از ادراک

او پوشیده نیست.

و در آیه لف و نشر مرتب هست، لطیف از اجرام ضد کثیف و غلیظ است، و لطیف بر دقیق و رقیق آنها اطلاق می شود.

لطیف از طباع جافی است، در لسان گوید: لطیف از اجرام و کلام آن است که جفا در آن نباشد، جاریه لطیفه الخصر آن است که تهیگاهش لاغر باشد، لطیف از کلام آن است که معنایش غامض و پوشیده باشد؛ لطف در عمل، رفق در آن است، رفق در معامله آسان و سبک بودن آن است، هم لازم می آید هم متعدّی، لطف بر وزن حسن یعنی کوچک و نازک شد، لطف به و لطف له بر وزن نصر، متعدی آمده.

ابن اثیر در تفسیر لطیف گفته: «لطیف» از نامهای خداوند است، او است که رفق در فعل و رفق در علم به مصالح دقیق و رساندن آنها به خلق برایش فراهم است.

ابن اثیر «لطیف» را از اسماء افعال قرار داده، و به معنی علم از صفات معانی، امّا در اول اظهر و اکثر است.

متکلّمین اباء دارند که لطیف را از صفات ذات، مانند رحیم و علیم قرار دهند، امّا اصحاب حدیث و صوفیّه، ابا ندارند.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 604

عجب آنکه زمخشری با آنکه از معتزله و اصحاب تنزیه است، کلامی دارد مؤید مذهب اصحاب حدیث، که مفسّرین اشاعره مانند رازی و بیضاوی و ابی السعود و آلوسی از او تبعیّت کرده اند.

و او گفته: و هو اللطیف، أی یلطف عن أن تدرکه الابصار، الخبیر بکلّ لطیف فهو یدرک الأبصار، لا تلطف عن ادراکه.

و این از باب لف است، این معنی را از زمخشری نقل کرده اند، و «لطیف» را استفاده

در مقابل کثیف قرار داده اند، برای آنچه با حس، ادراک نمی شود، و در آن نقش نمی بندد.

آلوسی گوید: لطافت به این معنی هرچند از اوصاف جسم است، امّا لطافت مطلق در جسم یافت نمی شود، زیرا لازمه جسم کثافت است، و لطافت برای جسم امری اضافی است، اما لطافت مطلق دور نیست که نور مطلقی که فراتر از ادراک بینش است فضلا از دیدگان به آن متصف گردد، نوری که فراتر از فهم اسرار فضلا از افکار است، و والاتر از مشابهات صور و أمثال است، و منزّه از حلول ألوان و أشکال است زیرا کمال لطافت تنها سزاوار او است (جلّ و علا) که شأنش چنان است، وصف غیر خدا را به لطافت بر سبیل اطلاق روا نیست، بلکه به قیاس و مقارنه به مادون است، و آن لطافت نسبی و قیاسی که خود کثافتی است نسبت به مافوق، و صورت برتری از جسمانیت.

آنگاه گوید: مرجح آن است که اطلاق «لطیف» به معنی مقابل کثیف، آنگونه که ذهن دریافت می کند، درباره خداوند حقیقت نیست و. و ..

می گویم: آنچه را در آن کلام لطیف درباره اثبات لطف برای ذاتی که هیچ

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 605

ذاتی به آن شبیه نیست، گفته شد؛ و نیز اشاره به آنکه «لطیف» یعنی علیم به دقائق است، و هر دو از باب حقائق است زیرا در این صورت «لطیف» به معنی خبیر است؛ و اینکه گفت: لطافت مطلق در جسم یافت نمی شود، وجهی در لغت دارد، امّا جسم در عرف علماء معقول از متکلمین و حکماء اعم از جسم در اصل لغت است، جسم در لغت از جسامت به معنی

ضخامت است.

و چنانچه در لسان آمده، گروه اندام انسان یا شتر یا دیگر چهارپایان و غیره از انواع ستبر حیوان است، امّا در عرف علماء معقول به معنی قابل قسمت از طول و عرض و عمق است، موجودات مادی هم اعم از آنند، و از دانشهای طبیعی گسترده در این عصر چیزهائی لطیف تر از آنچه قرون گذشته می دانستند و آنها را به لطف نسیم تشبیه می کردند، دانسته شده است.

زیرا ثابت شده که این نسیم لطیف، مرکب از دو عنصر است که هرکدام از این مجموع مرکب، لطیف تر است، و ثابت شده که این هوای محیط به زمین ما، مرز و حدّی دارد که خیلی نزدیک است، و در پهنای وجود، موجود دیگر لطیف تر از آن هست، و لطیف تر از هر عنصر لطیف بسیط دیگر، و همان است که حامل نور حرارت ستارگان به زمین است، و آن را اثیر نامیده اند، و این موجود نفوذکننده در همه کائنات و رابط میان آنها است.

همچنان که علمای طبیعی از حیث نظر و استدلال یقین کرده اند، از درک چشمان لطیف تر، و از دسترس تصرف شیمی دانانی که همه مرکبات را می توانند تجزیه و ترکیب کنند، بیرون است.

تا آنجا که بعضی از قائلین به استقلال ارواح بشری و توانائی ایشان بر شکل

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 606

گرفتن در اشباح لطیف و کثیف می گویند که از همین ماده اثیر کمک می گیرند، شبح لطیفی که در آن نمایان می شوند، از همین اثیر گرفته می شود که تا اندازه ای تکاثف یافته و قابل دیده شده است، و این شبح می تواند در اجرام کثیف نفوذ کند، همچنان که اثیر نور را از شیشه می گزراند، و

دیگر امواج را در غیر شیشه نفوذ می دهد، و وقتی که روح این پوشاک اثیری را از خود دور کرد، دیدن او ممکن نیست زیرا لطافتش بیشتر است.

و وقتی چنان باشد که هر موجودی در هر رتبه ای از وجود، و هر صفتی از صفات، این رتبه ها همه و همه وجود و صفات خود را از خداوند داشته باشند، پس ناچار، لطف خداوند متعال دقیق تر و خفی تر از لطف موجودات است، و هرگاه چنان باشد که لطف بخشی از موجودات، مستلزم جسمیّت لغوی و عرفی نباشد، پس لطف خداوند متعال سزاوارتر و احق به آن است.

همه دانشمندان ما و روحیّون از دانشمندان فرنگی، چه آنان که مانند صوفیه می گویند: أرواح مردگان در صورتهای گوناگون از لطافت تجلّی می کند، و بعضی ارواح زندگان نیز می توانند در اشباح لطیف دیگری متجلّی شوند، و چه آنان که منکر این عقیده اند، همه متّفقند که کنه روح، شناخته نشده است، و روح لطیف تر و پنهان تر از این است، و باوجوداین، عامل و متصرّف است.

علمای مادیّون هم می گویند: ماده ای که همه این صور از بسیط و مرکب از آن برآمده، کنهش شناخته نمی شود، چشم، آن را نمی بیند، حدّ و حیّز ندارد، در منتهای لطف است، أزلی و أبدی است، بنابراین همه دانشمندان از روحیّین و مادیّین متّفقند که لطف ذات شی ء مستلزم ترکیب و حیّز و حدّ نیست، پس لطف

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 607

ذات پروردگار أولی به تنزیه است از حدّ و مکان ترکیب، امّا بعضی از متکلّمین چنان از تصادف تحاشی کرده و فرار نموده اند که کارشان به تعطیل کشیده، و بعض دیگر به تأویل بسیاری از اوصافی که خداوند متعال

در قرآن مجید برای خود یاد فرموده است، پرداخته اند، و این نیست مگر از باب قیاس غائب بر حاضر.

[12] فی ظلال القرآن

قوله تعالی: «لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ ...» الآیه.

سید قطب در «فی ظلال القرآن» با بیانی زیرکانه و عالمانه، و با منطقی طنزآمیز، مسئله رؤیت را که مورد قبول اکثر عامه است رد می کند، و می گوید:

کسانی که با سادگی، رؤیت خداوند را طلب می کنند، مانند کسانی اند که با سماجت دلیلی مادی بر وجود خداوند می خواهند، آنان و اینان نمی دانند چه می گویند.

ابصار بشر و حواس ایشان و حتّی ادراک ذهنی ایشان برای دید و درک این جهان و قیام به خلافت در این جهان ساخته شده، تا آثار وجود خداوند را در صفحات وجود این جهان دریابد، امّا توانائی ادراک ذات او سبحانه و تعالی را به ایشان نداده اند، زیرا حادث فانی، طاقت دیدن أزلی و أبدی را ندارد، مضافا به آنکه برای انجام وظائف خلافت چنین دیدی هم لازم نیست، اگر انسان سادگی و نادانی مردم پیشین را در طلب رؤیت خداوند بفهمد، چندان شگفت نیست، امّا

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 608

سماجت مردم قرن ما قابل فهم نیست، در عصری که سخن از ذرّه و کهربا و بروتون و نوترون، جهان را پر کرده، و هیچکس هرگز ذرّه ای یا کهربائی یا پروتونی یا نترونی ندیده است، و ذره بین های قوی هم از دید آنها عاجزند.

امّا آثار شناخته شده این کائنات برای کسی شکّی در وجود آنها باقی نگذارده است، وقتی سخن از خداوندی (تعالی شأنه) می رود که با آثار وجودی، وجود خود را بر عقلها واجب و حاکم ساخته است، «یُجادِلُ فِی اللَّهِ بِغَیْرِ عِلْمٍ وَ لا هُدیً

وَ لا کِتابٍ مُنِیرٍ» دلیلی مادی می خواهند که چشم آن را ببیند، گوئی همه این کیهان در همه این زندگانی با شگفتی هایش، برای دلیل بودن، کفایت نمی کند، امّا خداوند به مکنونات نفوس تقریر می کند که: «لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ یُدْرِکُ الْأَبْصارَ وَ هُوَ اللَّطِیفُ الْخَبِیرُ».

[13] تفسیر المیزان

اشاره

قوله تعالی: «لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ ...» الآیه.

علّامه طباطبائی، بیان جالبی در ذیل آیه دارد که گوید:

قول خداوند متعال: «لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ» دفع دخلی است برای رفع توهّم مشرکین، از ما قبل آیه قوله تعالی: «وَ هُوَ عَلی کُلِّ شَیْ ءٍ وَکِیلٌ» تا اگر گمان کنند چون به هر چیزی وکیل است، می باید امری جسمانی چون دیگر جسمانیات باشد، و أعمال او نیز جسمانی باشند.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 609

خداوند متعال این توهّم جاهلانه را دفع فرموده به قوله تعالی: «لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ» زیرا وی تبارک و تعالی از جسمانیات و لوازم آنها برتر و متعالی است، و نیز قوله تعالی: «وَ هُوَ یُدْرِکُ الْأَبْصارَ» دفعی است برای توهّم دیگر مشرکان که به تفکّر مادّی عادت دارند و به حس و محسوس چسبیده اند، و توهّم می کنند، حال که خداوند برتر از تعلّق ابصار است، و از حیطه حس و محسوس بیرون است.

پس هیچگونه اتصال وجودی که مناط شعور و علم است، ندارد؛ و از مخلوقات خود منقطع است، و همچنان که شناخته نمی شود، خود نمی شناسد، و همچنان که دیده نمی شود، خود نمی بیند، و برای دفع این توهّم جاهلانه، فرمود:

«وَ هُوَ یُدْرِکُ الْأَبْصارَ» آنگاه این دعوی را معلل فرمود به قوله تعالی: «وَ هُوَ اللَّطِیفُ الْخَبِیرُ»، «لطیف» رقیق نفوذکننده است، و «خبیر» صاحب بینش کامل، و چون او تعالی به هر چیزی

محیط به تمام معنی الاحاطه است، شاهد بر هرچیز است، هیچ چیز چه ظاهر و چه باطن اشیاء، از او گم نمی شود؛ و با وجود این، دانا و بینا و باخبر است؛ دانا به ظواهر و بواطن اشیاء است، بی آنکه از چیزی استمداد کند، یا چیزی چیز دیگر را از او پنهان سازد، و او تعالی بصر مبصر و دیده بیننده را ادراک می کند، در حالی که بصر جز مبصر (به صیغه مفعول) را ادراک نمی کند.

و خداوند ادراکش را به نفس ابصار نسبت داده، نه به اولی الابصار، زیرا ادراک او از قبیل ادراک محسوس ما نیست که متعلق به ظاهر اشیاء و اعراض آنها باشد مانند بصر که متعلق به رنگها و روشنی ها است، نه تنها دوری و نزدیکی، بزرگی و کوچکی، حرکت و سکون را به نحوی از انحاء و وجهی از وجوه درک می کند،

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 610

بلکه اعراض و موضوعات آنها به ظواهر و بواطن کلّا در حضرت او حاضر و مکشوف است.

پس ابصار به حقائق و متعلّقاتشان، پیش او موجودند، امّا ابصار به او نخواهند رسید، و این دو آیه مبارکه از سطوع بیان و سهولت طریق و ایجاز قول، اعجازی است که حیران کننده عقول است که متدبّر را هدایت می کند، اسراری دارند که پرده ها بر آنها فروهشته است.

توضیح:

برای مزید فائده، آیه قبل مذکور شد، قوله تعالی: «ذلِکُمُ اللَّهُ رَبُّکُمْ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ خالِقُ کُلِّ شَیْ ءٍ فَاعْبُدُوهُ وَ هُوَ عَلی کُلِّ شَیْ ءٍ وَکِیلٌ لا تُدْرِکُهُ ...»

الآیه؛ و برای استفاده کامل تر، باید آیات بسیار قبل از آن را که همه بیان دلائل توحید است قرائت و تدبّر نموده

تا تفسیر آنها را از سیاق آیات بهتر دریافت نمود.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 611

نمونه پنجم

[1] طبری و جامع البیان

قوله تعالی: «وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ کَثِیراً مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها وَ لَهُمْ أَعْیُنٌ لا یُبْصِرُونَ بِها وَ لَهُمْ آذانٌ لا یَسْمَعُونَ بِها أُولئِکَ کَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولئِکَ هُمُ الْغافِلُونَ» (سوره الاعراف/ 179).

ذرأنا: ای خلقنا، قول حسن و سدی و مجاهد است، ابن عباس گفت: خلقنا، لنفاذ علمه فیهم بانّهم یصیرون الیها بکفرهم بربّهم.

امّا قوله: «لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها» معنیش این است که: برای آنان که برای جهنّم آفریده شده اند، دلهائی هست که با آنها اندیشه در آیات خداوندی نمی کنند، و در ادلّه وحدانیّت او تدبّر نمی نمایند، تا توحید خدا و صدق نبوّات را دریابند، پس خداوند ایشان را چنین وصف کرد که چون از حق اعراض کرده اند، با این دلها نمی فهمند، و همچنین است: «وَ لَهُمْ أَعْیُنٌ لا یُبْصِرُونَ بِها» و همچنین:

«وَ لَهُمْ آذانٌ لا یَسْمَعُونَ بِها».

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 612

چنانچه در جای دیگر فرمود: «صُمٌّ بُکْمٌ عُمْیٌ فَهُمْ لا یَعْقِلُونَ»، و عرب آن را درباره کسی که بعضی از جوارح خود را در وجه صالح آن بکار نمی برد، چنین می گوید، مسکین دار می گوید:

اعمی اذا ما جارتی خرجت حتی یواری جارتی الستر

و اصم عمّا کان بینهماسمعی و ما بالسمع من وقر و همچنین دیگری گفته:

و عوراء اللثام صمت عنهاو انّی لو اشاء بها سمیع

و بادره وزعت النفس عنهاو لو بینت من العصب الضلوع و در کلام عرب از اینها بسیار است.

مجاهد گفت: لا یفقهون بها شیئا من امر الآخره ثمّ جعلهم شرا من الانعام.

«أُولئِکَ کَالْأَنْعامِ»: همچون بهائم که نمی فهمد چه به او

می گویند، و در آنچه می بیند صلاح و فساد را تشخیص نمی دهد، و با دل خود خیر را از شر باز نمی شناسد، و آنان از بهائم گمراه ترند، زیرا بهائم نه اختیاری دارند و نه تمییزی، و ایشان مسخّرند در حدودی؛ با وجود این، دشمن را از دوست می شناسند؛ و به غذای اصلح برای خودشان راه می برند.

امّا اینان باوجود أفهام و عقول ممیّزه، مصالح خود را رها کرده و مضار را می جویند، پس ایشان گمراه ترند.

«وَ أُولئِکَ هُمُ الْغافِلُونَ»: آیات و حجّت ها را فراموش کرده و تدبّر و عبرت گیری و استدلال را رها کرده اند.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 613

[2] شیخ طوسی و التبیان

قوله تعالی: «وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ کَثِیراً مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها ...» الآیه.

معنای «ذَرَأْنا» خلقنا است، و لام در «لِجَهَنَّمَ» لام عاقبت است، و معنی چنان است که چون ایشان با بدکرداری و سوء اختیار خود به جهنّم خواهند رفت، جائز است گفته شود: خداوند ایشان را برای جهنّم آفریده، و آنچه دالّ است براینکه رفتن به جهنّم پاداش اعمال ایشان است، قوله تعالی: «لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها» است که خبر است از گمراهی ای که پایان آن آتش است، مانند قوله تعالی: «إِنَّما نُمْلِی لَهُمْ لِیَزْدادُوا إِثْماً» یا قوله تعالی: «رَبَّنا إِنَّکَ آتَیْتَ فِرْعَوْنَ وَ مَلَأَهُ زِینَهً وَ أَمْوالًا فِی الْحَیاهِ الدُّنْیا رَبَّنا لِیُضِلُّوا عَنْ سَبِیلِکَ» و مانند قوله عزّ و جل:

«فَالْتَقَطَهُ آلُ فِرْعَوْنَ لِیَکُونَ لَهُمْ عَدُوًّا وَ حَزَناً» درحالی که ایشان موسی را از آب گرفتند تا نور چشم ایشان باشد، نه دشمن ایشان، چنانکه زن فرعون گفت:

«قُرَّتُ عَیْنٍ لِی وَ لَکَ»؛ و مانند قول شاعر:

و للموت تغذو الوالدات سخالهاکما لخراب الدهر

تبنی المساکن

اموالنا لذوی المیراث نجمعهاو دورنا لخراب الدهر نبنیها

و ام سماک فلا تجزعی فللموت ما تلد الوالده

لدوا للموت و ابنوا للخراب فکلّکم یصیر الی ذهاب

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 614

و در تفسیر «لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها» تفصیلات طبری را می آورد، و مازاد بر آن برای شاهد، دیگری گفته:

و کلام سمی ء قد و قرت اذنی عنه و ما بی من صمم

صمّ اذا سمعوا خیرا ذکرت به و ان ذکرت بسوء عندهم اذنوا و جائز است که کلام خداوند: «ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ» به معنی «میّزنا» باشد؛ ذرأت الطعام و الشعیر: أی میّزت ذلک من التبن و المدر؛ و چون خداوند در دنیا، اهل آتش را از اهل بهشت به تسمیه و حکم و شهادت، جدا ساخته، جائز است بگوید: ذرأناهم ای میّزناهم؛ آنگاه ایشان را به صفاتی که مخالف صفات اهل بهشت است وصف فرمود، تا شناخته شوند که: «لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها».

و جائز است که «ذَرَأْنا» به معنی (سنذرأ) باشد، کما قال: «وَ نادی أَصْحابُ الْجَنَّهِ أَصْحابَ النَّارِ» به معنی (سینادون)، گوئی فرموده: سنخلقهم خلقا ثانیا للنار باعمالهم الّتی تقدّمت منهم فی الدّنیا، اذ کانوا استحقّوا النّار بتلک الاعمال.

و جائز نیست گویند: خداوند ایشان را برای جهنّم آفریده، و اراده فرموده تا معصیت کنند و به آتش روند؛ زیرا اراده قبیح، قبیح است، و مرید آن ناقص است عند العقلاء، و خداوند از صفت نقص منزّه است، و خودش فرموده: «وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ» «وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ رَسُولٍ إِلَّا لِیُطاعَ» «وَ لَقَدْ صَرَّفْناهُ بَیْنَهُمْ لِیَذَّکَّرُوا» «لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَیِّناتِ وَ أَنْزَلْنا مَعَهُمُ الْکِتابَ وَ الْمِیزانَ لِیَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ» «إِنَّا أَرْسَلْناکَ شاهِداً وَ

مُبَشِّراً وَ نَذِیراً» «لِتُؤْمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ».

و نظائر آن که بیشمار است، چگونه بعد از اینها گوید: برای آتش خلقشان

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 615

کردیم؟ هرگز در کلام خداوند تناقض راه ندارد!.

در «أُولئِکَ کَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ» همان تفصیلات طبری را می آورد.

[3] مجمع البیان طبرسی

قوله تعالی: «وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ کَثِیراً مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها ...» الآیه.

«الذرء» و «الانشاء» و «الاحداث» و «الخلق» نظائر.

اللام، فی «لجهنّم» لام العاقبه، کما فی قوله «فَالْتَقَطَهُ آلُ فِرْعَوْنَ لِیَکُونَ لَهُمْ عَدُوًّا وَ حَزَناً» و انّما التقطوه لیکون لهم قرّه عین، «قالَتِ امْرَأَتُ فِرْعَوْنَ قُرَّتُ عَیْنٍ لِی وَ لَکَ».

آنگاه اشعاری را که «تبیان» شاهد آورده می آورد و جز آنها، قول الآخر:

یا امّ و جره غضّی الوجد و اعترفی فکل والده للموت ما تلد قال علی بن عیسی: هی لام الاضافه، تذکر مره علی معنی العله، و مره علی معنی شبه العله.

در تفسیر آیه، پس از ذکر مطالب تبیان، گوید: و المراد بالآیه کل من علم اللّه تعالی انّه لا یؤمن و یصیر الی النّار: «لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها».

باقی تفسیر همان است که در تبیان مذکور است.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 616

[4] کشّاف زمخشری

قوله تعالی: «وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ ...» الآیه.

کثیرا من الجن و الانس همان کسانیند که قلب ایشان مطبوع است، و خداوند متعال می داند که محروم از لطف اند.

و ایشان را چنان ساخته که گوئی ذهن خود را برای شناسائی حق به کار نمی برند، و با چشمان خود به نظر اعتبار نمی نگرند، و گوش به آیات خداوند که برایشان خوانده می شود فرا نمی دهند، و در آنها تدبّر نمی کنند، گوئی فهم دلها و دید چشمان و شنوائی گوش ندارند، و از آغشتگی ایشان در کفر و اینکه از ایشان جز کارهای اهل نار برنمی آید! گوئی ایشان را برای آتش آفرید!.

و این همه دلالت دارد بر آلودگی ایشان به موجبات و به کار بستن عواملی که ایشان را سزاوار آتش نموده

است، و از این نمونه است نامه عمر به خالد بن الولید:

به من خبر داده اند که مردمان شام برای تو عطری ساخته اند که آغشته به خمر است، و من گمان می کنم که شما آل مغیره ذرء النّار باشید.

و همچنین برای هرکسی که در امری خاص فرو رفته باشد می گویند: فلان ساخته نشده مگر برای آن کار.

و مراد از آیه، وصف الحال یهودان است، از گناه عظیمی که در تکذیب پیغمبر (ص) مرتکب شدند، با آنکه می دانستند او پیغمبر موعود است، و آنان هم از

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 617

گروهی بودند که هرگز ایمان نمی آورند، گوئی برای آتش آفریده شده اند.

مطالب دیگرش مانند سایر تفاسیر است.

[5] جامع الاحکام قرطبی

قوله تعالی: «وَ لَقَدْ ذَرَأْنا ...» الآیه.

مطلب مهم تازه ای ندارد.

[6] بحر المحیط ابو حیّان

قوله تعالی: «وَ لَقَدْ ذَرَأْنا ...» الآیه.

اخباری است از خداوند که برای دوزخ بسیاری از جن و انس را آفریده است، و مناسبت آیه به ما قبل آن است که چون خداوند یاد کرد که خودش هادی و خودش مضلّ است، به دنبال آن از آنان که برای خسران و آتش خلق شده اند یاد فرمود، و أوصاف ایشان برشمرد.

«لِجَهَنَّمَ» یعنی برای عذاب جهنّم، و لام برای صیرورت است، در نظر آنان که چنین معنی می کنند.

امّا ابن عطیه آن را رد کرده، و گفته: و لام عاقبت در جائی متصوّر است که

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 618

به فعل فاعل قصد نشده باشد آن پایانی که امر به آن می رسد، امّا در اینجا سکنای ایشان در جهنّم که پایان امر است، مقصود است.

و آنان که گفته اند: لام صیرورت و عاقبت است، از آن است که خداوند متعال فرموده: «وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ»، و اگر گوئیم: لام، لام علّت است، با قوله تعالی «إِلَّا لِیَعْبُدُونِ» منافات دارد، و دلیل بر اثبات صیروره بودن، قول شاعر است:

ألا کلّ مولود فللموت یولدو لست أری حیّا لحیّ یخلد و قول دیگری:

فللموت تغذو الوالدات سخالهاکما لخراب الدهر تبنی المساکن و ادّعای قلب در آیه به این نحو: «و لقد ذرأنا جهنّم لکثیر من الجنّ و الانس» صحیح نیست، زیرا بنابر صحیح بودن، در شعر جائز است، و لفظ کثیر افاده اکثر نمی دهد، و هرچند در حدیث آمده: (انّ بعث النّار اکثر) که خداوند به آدم فرمود: «اخرج بعث النّار من ذریّتک، فأخرج من کل الف تسعه و تسعین

و تسعمائه».

و این آفریده شدگان برای دوزخ، همانهائی هستند که خداوند بر قلب ایشان طبع زده، و هرگز ایمان از ایشان برنمی آید، ابن جبیر تفسیر کرده که اولاد زنااند، و صحیح نیست.

آنگاه گوید: مراد از «لَهُمْ قُلُوبٌ ...» الخ نفی ادراکات این حواس نیست، بلکه نفی انتفاع از آنها است.

در اینجا «بل» به معنی اضراب از جمله «إِنْ هُمْ إِلَّا کَالْأَنْعامِ» نیست، بلکه

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 619

اضراب است از خبری به خبر دیگر؛ خبر اول: تشبیه ایشان به انعام است؛ و خبر دوم: مبالغه در ضلالت طریق ایشان است، پس موصوف به مبالغه طریق ایشان است در ضلالت با حذف تمیز، ای «بل هم اضلّ طریقا او سبیلا»، و در این صورت محکوم علیه اول غیر از محکوم علیه دوم است.

[7] تفسیر منهج الصادقین

قوله تعالی: «وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ ...» الآیه.

مولی فتح اللّه در تفسیر آیه، مأخوذاتی از تبیان طوسی و انوار التنزیل می آورد، و مازادی بر آنها ندارد.

[8] تفسیر برهان و نور الثقلین

قوله تعالی: «وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ ...» الآیه.

فی روایه ابی الجارود عن ابی جعفر علیه السلام فی قوله تعالی: «لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها» یقول: «طبع اللّه علیها فلا یعقل، و لهم اعین علیها غطاء من الهدی لا یبصرون بها، و لهم آذان لا یسمعون بها، أی جعل فی آذانهم و قرا فلن یسمعوا الهدی».

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 620

«عبد اللّه بن سنان سألت ابا عبد اللّه جعفر بن محمد الصادق علیهما السلام فقلت: الملائکه افضل ام بنو آدم؟ فقال: قال امیر المؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام: انّ اللّه عز و جل رکّب فی الملائکه عقلا بلا شهوه، و رکّب فی البهائم شهوه بلا عقل، و رکّب فی بنی آدم کلتیهما، فمن غلّب عقله شهوته فهو خیر من الملائکه، و من غلّب شهوته علی عقله فهو شرّ من البهائم».

[9] شیخ محمد عبده و المنار

اشاره

قوله تعالی: «وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ کَثِیراً مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ ...» الآیه.

«ذَرَأْنا» خلقنا، راغب گفت: «الذرء، اظهار اللّه تعالی ما ابدأ، یقال: ذرء اللّه الخلق، أی أوجد اشخاصهم».

و در «لسان» گوید در «یذرؤکم فیه»: قال ابو اسحاق: ای یکثرکم، و کان الذرء مختص بخلق الذریه.

و چون در استعمالات قرآنی این لفظ، تأمل شود، معلوم می گردد که «ذرء» در اصل لغت به معنی پاشیدن اشیاء و تکثیر آنها است، و چون به خداوند اسناد داده شود به معنی خلق و ایجاد است.

مراد از «جن» زنده هائی است که عاقل و مکلّف و مخفی و غیر مدرک به حواسند و تقدیم آن بر «انس» شاید از آن جهت باشد که بیشتر اهل جهنّم از ایشان است، زیرا عوامل استحقاق نار در ایشان بیشتر است.

قرآن ثقل

اکبر، متن، ص: 621

و «قلوب» جمع قلب است که در زبان عرب اطلاق می شود بر پاره گوشت صنوبری شکل که در جانب چپ پیکر آدمی است، آنجا که سخن از اندام انسان است، امّا آنجا که سخن از نفس انسان و ادراک و علم و شعور او است، مقصود از آن: صفت نفسیه و لطیفه روحیه او است که محل حکم در انواع مدرکات و شعور وجدانی برای ملائمات و مولمات است، در حقیقت همان عقل و وجدان نفسی، و به اصطلاح اخیر ضمیر است.

از موارد استعمال آن به معنی عقل، قوله تعالی: «أَ فَلَمْ یَسِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَتَکُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ یَعْقِلُونَ بِها أَوْ آذانٌ یَسْمَعُونَ بِها فَإِنَّها لا تَعْمَی الْأَبْصارُ وَ لکِنْ تَعْمَی الْقُلُوبُ الَّتِی فِی الصُّدُورِ» (سوره الحج/ 46).

و استعمال آن به معنی وجدان نفسی، قوله تعالی: «وَ إِذا ذُکِرَ اللَّهُ وَحْدَهُ اشْمَأَزَّتْ قُلُوبُ الَّذِینَ لا یُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَهِ» (سوره الزمر/ 45)، و قوله تعالی:

«سَنُلْقِی فِی قُلُوبِ الَّذِینَ کَفَرُوا الرُّعْبَ»، و در سوره نازعات: «قُلُوبٌ یَوْمَئِذٍ واجِفَهٌ»، در این مورد اشمئزاز و رعب و وجیف، شعوری وجدانی اند، نه حکمی عقلی، زیرا گاهی مقتضای عقل و مقتضای وجدان با هم متعارضند، مانند مواردی که وجدان لذّت و ألم و حبّ و بغض، سبب أعمالی مخالف عقل و مصلحت می شود. و سبب استعمال قلب بمعنی وجدان حسی و معنوی که همان ضمیر است، همانا احساس انشراح یا انقباض است که در وقت شادی یا ترس و اندوه، دست می دهد.

پیغمبر اکرم به «وابصه» در آن وقتی که از او پرسید: گناه و خوبی را چگونه بشناسم؟

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 622

فرمود: «استفت قلبک، البرّ ما اطمأنّت

الیه النفس، و اطمأنّ الیه القلب، و الاثم ما حاک فی النفس و تردد فی الصدر، و ان أفتاک النّاس و أفتوک». رواه احمد و الدارمی و مسلم.

پس از آن، در استعمال آن، توسعه راه یافت، و آن را به معنی ادراک عقلی مؤثر در نفس، (نه مطلق تصور و تصدیق) به کار بردند، و منافاتی ندارد که مرکز هر دو، دماغ باشد، مضافا به آنکه واجب نیست که استعمالات لغوی با حقائق علمی هماهنگ باشد.

و «فقه» را به دانستن شی ء و فهم آن تفسیر کرده اند، و همچنین به فطنت و زیرکی.

راغب گفت: «فقه» توصل است به علم شاهدی برای رسیدن به علم غائبی.

سیوطی گفت: اخص از علم است.

ابن اثیر گفت: مانند «فقأ» مهموز است، و به معنی باز کردن و شقّ است، و همزه با هاء قریب المخرج است.

ترمذی برای تأیید آن گفت: فقه به شی ء، معرفت باطن آن است، و وصول به اعماق آن، و کسی که از امور، جز ظاهر آن را نمی داند، فقیه نیست.

اصحاب معاجم گویند: اسم فقه بر علم فروع شریعت غالب شده است، و آن اصطلاح حادثی است که واردات کتاب و سنّت را با آن نمی توان تفسیر کرد، و آن هم بطور مطلق نیست.

غزالی گفته: «فقه» دانستن فروع غریبه فتاوی است از روی دقائق علل آنها، امّا در عصر اول، فقه اطلاق می شد بر علم طریق آخرت، و دانستن دقائق

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 623

آفات نفوس، و تباه سازندگان اعمال و احاطه به حقارت دنیا و نعیم آخرت، و استیلاء خوف از خداوند بر قلب، و دلیل آن قوله تعالی: «لِیَتَفَقَّهُوا فِی الدِّینِ وَ لِیُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذا رَجَعُوا

إِلَیْهِمْ».

و آنچه انذار و ترساندن با آن صدق می کند، نه دانستن طلاق و عتاق و لعان و اجاره که انذار و تخویفی با آنها حاصل نمی شود.

و قوله تعالی: «لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها» مراد: فهم معانی ایمان است، نه فتواها. از ابی حنیفه نقل شده که در تفسیر آن گفت: شناختن نفس است که برای آن، چه سودمند است و چه زیانبخش.

و من می گویم که از ماده «فقه» بیست مورد در قرآن یاد شده که نوزده مورد آن دلالت دارد بر اینکه مراد نوعی خاص از دقت فهم است و تعمّق در آن، بطوری که انتفاع بر آن مترتب باشد، مثلا در قوله تعالی: «ما نَفْقَهُ کَثِیراً مِمَّا تَقُولُ» که کفار و منافقین قوم نوح گفتند، چون کنه مراد را از آنچه فقهش از ایشان نفی شده، نمی دانستند، زیرا فقط یک فهم ساده و سطحی از گفتار نوح داشتند، هرچند به لغت ایشان سخن می گفت؛ امّا اعماق سخن را که پند و اندرز مشفقانه بود، هدفهای عالی و سودبخش را از آن نمی فهمیدند، و تقالید ایشان مانع بود که برای فهم، اندیشه کنند و عبرت گیرند.

امّا مورد بیستم قوله تعالی حکایه عن نبیّه موسی: «وَ احْلُلْ عُقْدَهً مِنْ لِسانِی یَفْقَهُوا قَوْلِی» است که به ظاهر، فهم سطحی لغات است، منافاتی با مذکورات ندارد، زیرا فصاحت لسان رهبر و داعی، در تدبّر و فهم عمقی سخنان او مؤثّر است.

چون این مقدّمه را دانستیم، پس قوله تعالی: «وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ ...»

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 624

الآیه، معنایش چنین است:

هرآینه ما آفریدیم و پراکنده ساختیم در جهان، بسیاری از جن و انس را برای سکونت در

جهنّم، همچنان که برای بهشت چنین کردیم؛ و آن مقتضای استعداد دو گروه است، «فَمِنْهُمْ شَقِیٌّ وَ سَعِیدٌ» «فَرِیقٌ فِی الْجَنَّهِ وَ فَرِیقٌ فِی السَّعِیرِ».

امّا چرا اینان آمادگان برای دوزخ اند، نه بهشت، و صفات سزاوار کردن آنها چیست؟.

جواب از آن است که: «لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها وَ لَهُمْ أَعْیُنٌ لا یُبْصِرُونَ بِها ...» الخ، یعنی به دلهای خود آنچه را که صلاح و تزکیه به ایشان می بخشد، از توحید خداوند که زداینده خرافات و اوهام و پستی و زبونی است، درک نمی کنند، زیرا هرکس با ایمان و معرفت و یگانگی خداوند می شناسد، همّتش عالی و نفس او در اثر معرفت به پروردگار جهان و تدبیرکننده آن، والا می شود، خود را با حاجت خواستن از دیگری، خوار نمی کند، از خدا می ترسد، به خدا امیدوار است، بر او توکّل دارد، هرچه می خواهد، از او می خواهد.

اگر خواسته او از آنها است که خداوند خلق را بر تحصیل آن به اسباب و تمکین قادر ساخته، آن را با وسائل که سنن الهیّه هستند، سلب می کند، و این همه اسباب و علل موصله الی المطلوب را از خداوند می داند، و اگر از آنها نیست به خدای یگانه توجه می کند، تا اسبابی را که نمی داند، خداوند برایش فراهم سازد، یا کسی از خلق را برای برآوردن حاجت او مسخّر سازد، مانند پزشکان برای درمان، و نیرومندان برای برداشتن بارها، و علمای راسخین برای بیان حقیقت و حلّ مشکلات.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 625

امّا چنین معتقد عارفی در طلب، هرگز به غیر اسباب معروف و جاری و وسائل معقول و مجرّب، روی نمی آورد، هرگز به طلسم و منتر و بخور

و کرامت اولیاء، استناد نمی کند، و دعا از ایشان نمی خواهد.

قوله تعالی: «فَلا تَدْعُوا مَعَ اللَّهِ أَحَداً» و قوله تعالی: «بَلْ إِیَّاهُ تَدْعُونَ فَیَکْشِفُ ما تَدْعُونَ إِلَیْهِ إِنْ شاءَ وَ تَنْسَوْنَ ما تُشْرِکُونَ» و قوله تعالی: «إِنَّما ذلِکُمُ الشَّیْطانُ یُخَوِّفُ أَوْلِیاءَهُ فَلا تَخافُوهُمْ وَ خافُونِ إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنِینَ» و قوله تعالی: «فَلا تَخْشَوْهُمْ وَ اخْشَوْنِی» و قوله تعالی: «وَ عَلَی اللَّهِ فَتَوَکَّلُوا» و قوله تعالی: «وَ عَلَی اللَّهِ فَلْیَتَوَکَّلِ الْمُتَوَکِّلُونَ» و استناد به اینها همه از آن است که:

«لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها».

مناط سعادت دنیا: ترک شرور، ترک منکرات، حرص بر کار خیر، دوری از رذائل، زینت گرفتن از فضائل است، و همین ها و ایمان به خدا و روز جزاء، استعداد برای سعادت آخرت؛ و به دست آوردن اینها جز با تربیت دینی صحیح، میسّر نیست.

و از این جهت است که می بینیم عالمترین افراد به صفات نفس و اخلاق بشری و قوانین تربیت صوری و آداب، چه بسا بر أبدان و نفوس خود با اسراف در شهوات، و مال پرستی و جاه طلبی، و فسق، و لذّت جوئی، جنایت می کنند از فواحش، زنا و لواط، رشوه و قمار، حسد و کبر، خیانت، بیگانه پرستی، پرهیز ندارند؛ از آن جهت که: «لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها» معنی حیات روحی و لذّات معنوی و سعادت ابدی را درک نمی کنند، «یَعْلَمُونَ ظاهِراً مِنَ الْحَیاهِ الدُّنْیا وَ هُمْ عَنِ الْآخِرَهِ هُمْ غافِلُونَ».

آنگاه می گوید: اثبات قلب و نفی فقه، أدلّ است بر حجّت، تا اگر می گفت:

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 626

لیس لهم قلوب یفقهون بها، زیرا اثبات قلب که مرجع فهم حجج است برای جواز تکلیف واجب است، آنگاه بطور تفصیل، مسلمانان عصر حاضر را

که عقل و چشم و گوش خود را برای دریافت رازهای خلقت، در آفاق و انفس به کار نبسته اند، سرزنش می کند که چرا دیگران بر ایشان پیش دستی کرده، و بسیاری از این رازها را گشوده اند؟ و می گوید: فقه و عدم آن که در قرآن آمده، مراد از آن نه تنها فقه معارف مذهبی است، بلکه فهم همه دانستنیها برای شناخت جهان است که خود پایه و نردبان معرفه اللّه است، و به تفصیل به انواع آن علوم اشاره می کند.

و نیز بر مفسّرین سلف ایراد می کند که چرا این حقائق را برای طالبین فهم کتاب اللّه بیان نکرده اند، و بعضی از ایشان با وضعی گمراه کننده که افاده جبر، و ما لا یلیق به ذات اللّه تعالی، و عزل علل و اسباب از تأثیر می دهد بر گمراهی جاهلان افزوده اند.

توضیح: قصد ما از ذکر بخشی از این مطوّلات، برای آن بود که خوانندگان به سبک مفسّر آشنا شوند،

و در ضمن بدانند در جائی که فهم کامل مراد اللّه از آیات قرآنی تا سرحد عدم ابهام، مترتّب بر دانستن تفصیلاتی از علوم اخلاق و کلام و فلسفه اجتماعی و غیره باشد، باید مفسّر آن را یاد کند، زیرا فائده تفسیر و نیز تعریف آن همین است و بس! فهم مراد اللّه از کلامش به قدر طاقت و امکانات فهم بشری، و مادام که به دست نیاید، تفسیر بر آن صادق نیست.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 627

[10] فی ظلال القرآن سید قطب

قوله تعالی: «وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ ...» الآیه.

این انبوه جن و انس که مخلوق برای دوزخ و آماده برای آنند، چرا چنینند؟

در اینجا دو اعتبار هست:

اعتبار اوّل: آنکه در علم ازلی خداوند، مکشوف است که این مخلوقات، پایان کارشان به جهنّم کشیده می شود، و این چنین بودن مصیر، نیازی به اعمال مستحق کننده برای جهنّم ندارد، که آن اعمال در عالم واقع، فعلیّت یابد، علم خداوند شامل است و محیط است، و متوقّف بر زمان و حرکت در عالم حادث بندگان نیست.

اعتبار دوّم: آنکه این علم ازلی که متعلّق به زمان و حرکت در عالم حادث بندگان نیست، مجبورکننده بندگان به ضلال، مستحق کننده برای جهنّم نمی باشد، همچنان که نصّ آیه است:

«لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها وَ لَهُمْ أَعْیُنٌ لا یُبْصِرُونَ بِها وَ لَهُمْ آذانٌ لا یَسْمَعُونَ بِها».

ایشان قلوبی را که برای فقه دلائل ایمان و هدایت که در متن عالم وجود و رسالت پیغمبران موجود است، باز نمی کنند، درحالی که دلهای مفتوحه و بصیرتهای مکشوفه آنها را درک می کند، و ایشان چشمان را باز نمی کنند تا آیات

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 628

وجود را ببینند، و گوشها را باز نمی کنند تا

آیات تلاوت شده خداوند را بشنوند، این کارخانه های موهوبه را تعطیل می کنند، آنها را به کار نمی اندازند؛ اینان غافلانه زندگی کرده، هرگز تدبیر نمی کنند:

«أُولئِکَ کَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولئِکَ هُمُ الْغافِلُونَ».

آنچنان کسانی که از آیات خداوندی از پیرامون خود در جهان غافلند، آنچنان کسانی که از این همه پدیده ها و دگرگونیها غافلند، و دست خداوند را در گرداندن حوادث نمی بینند، «أُولئِکَ کَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ».

چهارپایان استعدادی فطری خاص خود دارند که ایشان را راهنمائی می کند، امّا جن و انس با دلهای دریافت کننده و چشمان بینا و گوشهای خبرچین، دلها و چشمها و گوشها را باز نمی کنند، وقتی که غافل می گذرند، نه دلهاشان معانی و غایات را گلچین می کند، نه چشمانشان مشاهده و دلالات را، و نه گوشهایشان وحی ها را، زیرا ایشان گمراه تر از چهارپایانند که به استعدادات فطری خودشان واگذار شده اند.

آنگاه ایشان از ذخیره های دوزخ اند که قدر خداوند در ایشان جاری است بر وفق مشیّت او، در وقتی که ایشان را به استعدادات مخصوص آفریده، و قانون جزای ایشان را چنین قرار داده، پس ایشان همانند که در علم قدیم خداوند بودند، هیزم دوزخ اند از آنگاهی که بودند، انتهی کلام السیّد.

کأنّما و الماء من حولناقوم جلوس حولهم ماء

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 629

[11] شیخ محمد جواد مغنیه و الکاشف

اشاره

قوله تعالی: «وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ کَثِیراً مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ ...» الآیه.

خداوند سبحانه، هرگز کسی را به قصد تعذیب او نیافریده و نمی آفریند؛ و آیا خداوند را تعذیب آنان که: «لا یَسْتَطِیعُونَ حِیلَهً وَ لا یَهْتَدُونَ سَبِیلًا» خوش می آید؟!.

خداوند آدمی را برای علم نافع و عمل صالح آفریده است، و همه اسباب فراهم ساز را به او بخشوده، و خرد تمیزدهنده

میان گمراهی و راه شناسی، به او عطا فرموده، و پیغمبرانی برای بیدار ساختن و هشیار دادن او فرستاده، و به او اختیار راه و انتخاب طریق داده، زیرا حرّیّت در حقیقت، قوام انسانیّت است، و اگر از او بگیرد، فرقی با جماد نخواهد داشت، اگر به راه مرضات اللّه رود مئال او بهشت، و اگر گمراه شود مئال او دوزخ است، و به همین جهت است که لام لام عاقبت است.

و اگر گوئی: خداوند فرماید: «وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ» و تو گوئی: او را برای علم نافع آفریده و عمل صالح، گوئیم: علم نافع و عمل صالح از افضل طاعات است، و در روایت آمده: «عالم واحد افضل من الف عابد» و در روایت دیگر: «عالم ینتفع بعلمه افضل من عباده سبعین الف عابد».

«لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها وَ لَهُمْ أَعْیُنٌ لا یُبْصِرُونَ بِها وَ لَهُمْ آذانٌ لا یَسْمَعُونَ بِها»

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 630

هر چیزی که به غایت مطلوب خود نرسد، وجود و عدم آن یکسان خواهد بود، و از اهمّ غایات مقصوده از قلب، دریافت دلائل حقّ است؛ و از چشم، دیدن آنها؛ و از گوش، شنیدن آنها؛ و آنگاه که این سودها ندهند، گوئی معدوم اند، و اطلاق عدم بر آنها روا است.

و باقی آن همان مطالب دیگران است.

توضیح: هرجا مطالب دو یا چند تن از مفسّرین، همانند باشد، دلیل اقتباس مؤخّر از مقدّم نیست،

زیرا خاطره ها و ذخائر علوم بر حقائق علمی توارد دارد، از آن جهت که حقیقت واحد است، و باوجوداین، در پاره ای از موارد برای اقتباس دلائلی هست که اهل ممارست در فنّ خاص می شناسند.

[12] المیزان علّامه طباطبائی

اشاره

قوله تعالی: «وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ ...» الآیه.

«ذرأ» به معنی خلق است، و خداوند جهنّم را شناسانده که پایان بسیاری از جن و انس است، و منافاتی ندارد که در مورد دیگر شناسانده که علّت غائی آفرینش آفریدگان، رحمت است که بهشت است در آخرت، مانند: «إِلَّا مَنْ رَحِمَ رَبُّکَ وَ لِذلِکَ خَلَقَهُمْ» (سوره هود 119)، زیرا معنی غرض به حسب کمال فعل، و نهایت

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 631

فعل که به آن می رسد، گوناگون است.

بیان بیشتر:

اگر نجّار بخواهد دری بسازد، اوّل مقداری تخته آماده می کند، آنگاه نقشه در را معین می کند، سپس آغاز می کند پاره کردن و تراشیدن و رنده کردن تا در را تمام کند، در حقیقت، کمال غرض او از کارهائی که با چوب می کند ساختن در است نه چیز دیگر، این از یک جهت؛ امّا از جهت دیگر، او از اوّل می داند که همه اجزاء آن چوبها و تخته ها صالح نیست که در آن درب بکار رود، زیرا برای ساختن در، باید شکل تخته ها را جور کند، و زوائد را به دور ریزد، و این به دور ریختن زوائد، در قصد اوّلیه نجّار و مراد او داخل است، و این قصد ضروری است.

بنابراین نجّار در ساختن در، دو نوع غایت و مقصد دارد:

یکی: غایت کمالیه است، و آن ساختن در است.

دوم: غایه تابعه است، و آن همان است که بخشی از تخته ها را در ساختن در به کار برد، و بخشی را به دور ریزد، زیرا استعداد سازندگی در صورت در، ندارند.

همچنین است کشاورز، زمینی را می کارد، تا گندمی را درو کند، امّا همه دانه ها سبز نمی شود، یا ثمر نمی دهد،

و به نوعی هدر می رود، و همه اینها در قصد زارع مندرج است، و هرچند غایت کمالیه، محصول گندم باشد، مشیّت خداوند متعال تعلّق گرفت، تا از زمین، انسانی بیافریند که انسان واقعی باشد، و او را پرستش کند، و خداوند او را در رحمت خود داخل نماید.

امّا اختلاف استعداداتی که در زندگانی دنیایی با تأثیرات خاصّشان به دست

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 632

می آید، نمی گذارد که همه افراد انسانی در مسیر واقعی خود گام بردارند و به مقصد نجات رسند، جز افرادی که برای ایشان فراهم شود، و در این صورت غایات و پایان آنها مختلف می شود.

بنابراین صحیح است اگر بگوئیم:

خداوند، در آفرینش انسان قصدی دارد و آن مشمول ساختن ایشان به رحمت خویش است، و داخل کردن ایشان در بهشت؛ و صحیح است اگر بگوئیم: خداوند، درباره اهل خسران و شقاوت، قصدی دارد، و آن داخل کردن ایشان در جهنّم است، با آنکه ایشان را برای بهشت آفریده.

فرق، آن است که در اوّلی: غایت، غایت اصلیّه کمالیّه است؛ و در دوّمی:

غایت تبعیّه ضروریّه، و قضاء خداوند که متعلّق به سعادت سعداء و شقاوت اشقیاء است، ناظر به این نوع دوّم است، زیرا خداوند ما یؤول الیه الأمر، و پایان کار را در حین خلق، می داند، پس مرید به این قضاء است، امّا به اراده تبعی نه اصلی.

و بنابراین نوع غایت است، نزول قوله تعالی: «وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ ...»

الآیه، و هر آیه ای که به این سیاق است، و بسیارند.

و قوله تعالی: «لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها وَ لَهُمْ أَعْیُنٌ لا یُبْصِرُونَ بِها وَ لَهُمْ آذانٌ لا یَسْمَعُونَ بِها» اشاره است به بطلان استعداد ایشان

برای واقع شدن در مجرای رحمت، و وزشگاه نفحات ربّانی.

پس آنچه از آیات خداوندی مشاهده می کنند، سودی به حالشان ندارد، و همچنین آنچه از مواعظ اهل حق می شنوند، یا فطرت ایشان از حجّت ها و بیّنه ها به ایشان تلقین می کند، عقل و چشم و گوش در کار خود، سود نمی رسانند، با آنکه

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 633

خداوند آنها را برای سودبخشی آفریده است.

و خداوند فرمود: «لا تَبْدِیلَ لِخَلْقِ اللَّهِ» (سوره الروم 30) مگر آنکه تبدیل کننده هم، خداوند باشد، در این صورت آن تغییر یافته هم از خلق خداوند است (لَمْ یَکُ مُغَیِّراً نِعْمَهً أَنْعَمَها عَلی قَوْمٍ حَتَّی یُغَیِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ).

قال تعالی: «ذلِکَ بِأَنَّ اللَّهَ لَمْ یَکُ مُغَیِّراً نِعْمَهً أَنْعَمَها عَلی قَوْمٍ حَتَّی یُغَیِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ» (سوره الانفال 53) پس آن کسی که آنچه اینان دارند باطل ساخته، و کار دلها و چشمها و گوشهای ایشان را فاسد نموده، خداوند متعال است سبحانه؛ آنچه به ایشان کرده، پاداش کسب ایشان و شوم بر ایشان است.

آنان نعمت خداوند را به تغییر عبودیت دگرگون کردند، خداوند ایشان را کیفر داد، به بستگی دل که با آن نمی فهمند، و پرده بر چشم که با آن نمی بینند، و کری گوش که با آن نمی شنوند، و همین نشان آن است که روندگان به سوی آتش اند.

و قوله تعالی: «أُولئِکَ کَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ» نتیجه مطالب مذکور است، و بیان حال ایشان، آنان ما به الامتیاز انسان از حیوان را از دست دادند، و آن تمیز دادن خیر و شر، سودمند و زیان آور، نسبت به زندگانی سعادتمندانه از راه چشم و گوش و دل است.

و اینکه از میان همه حیوانات، تشبیه به

«انعام» شده، با آنکه صفات زشت درندگان در اینگونه مردمان هست، برای آن است که بهره گیری از خوردن و آمیزش کردن، به طبع حیوانی اقرب است، و جلب نفع بر دفع ضرر مقدّم است، و آنچه در انسان از قوای دافعه غضبیّه است، برای خدمت به قوای جاذبه شهویّه است، و غرض نوع برای زندگی حیوانی در درجه اول متعلّق به خوردن و تولید مثل است که

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 634

بوسیله قوای دافعه، آنها را محافظت می کند؛ در حقیقت آیه مبارکه جاری مجرای قوله تعالی: «وَ الَّذِینَ کَفَرُوا یَتَمَتَّعُونَ وَ یَأْکُلُونَ کَما تَأْکُلُ الْأَنْعامُ وَ النَّارُ مَثْویً لَهُمْ» (سوره محمد 12) می باشد.

امّا بیشتر و بدتر بودن ایشان از «انعام» در ضلالت که لازمه اش ثبوت نوع ضلالتی در «انعام» است، باید گفت که: ضلالت در «انعام» امری نسبی و غیر حقیقی است، زیرا اینان به حسب قوای خود که همّتشان را بر خوردن و آشامیدن و آمیزش کردن مقصور ساخته، راه یابی طبعی دارند که در آن گمراه نمی شوند، و سعادتشان همان است، و مستحقّ ذم نیستند، و ضاله بودن آنها برای قیاسی است که با سعادت جاودانی انسانی می شود.

امّا اینگونه مردمان که دل و چشم و گوششان بسته است، برای کسب سعادت بوسیله این آلات مجهّزند، اما آنها را فاسد کرده، و أعمال آنها را ضایع ساخته اند، و آنها را همچون چشم و گوش و دل حیوانات ساخته اند، و همچون افعال فقط آنها را در تمتّع از لذّتهای شکم و فرج، به کار می برند؛ بنابراین از انعام گمراه ترند.

و قوله تعالی: «وَ أُولئِکَ هُمُ الْغافِلُونَ» نتیجه و بیان حال دیگر ایشان است، و آن این

است که حقیقت غفلت همان است که پیش ایشان است، که به مشیّت خداوند چون لباسی است که بر ایشان پوشانیده است، به همان طبعی که دلها و چشمها و گوشهای ایشان را مهر کرده است، غفلت مایه هر ضلالت و باطل است.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 635

توضیح از مؤلّف:

پیچ وخمهای فلسفی و دخالت آن در تفسیر، امر را غامض تر ساخته است؛ وقتی تقسیم بندی ها از روی استعدادات شد، سؤال خواهند کرد: واهب الاستعداد کیست؟.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 637

نمونه ششم

[1] طبری و جامع البیان

قوله تعالی: «وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّهٍ وَ مِنْ رِباطِ الْخَیْلِ تُرْهِبُونَ بِهِ عَدُوَّ اللَّهِ وَ عَدُوَّکُمْ وَ آخَرِینَ مِنْ دُونِهِمْ لا تَعْلَمُونَهُمُ اللَّهُ یَعْلَمُهُمْ وَ ما تُنْفِقُوا مِنْ شَیْ ءٍ فِی سَبِیلِ اللَّهِ یُوَفَّ إِلَیْکُمْ وَ أَنْتُمْ لا تُظْلَمُونَ» (سوره الانفال 60).

و اعدّوا لهؤلاء الّذین کفروا بربّهم، الّذین بینکم و بینهم عهد، اذا خفتم خیانتهم و غدرهم، ایّها المؤمنون باللّه و رسوله، ما استطعتم من قوّه؛ یقول: ما أطقتم أن تعدّوه لهم من الآلات الّتی تکون قوّه لکم علیهم من السلاح و الخیل، «تُرْهِبُونَ بِهِ عَدُوَّ اللَّهِ وَ عَدُوَّکُمْ» یقول: تخافون باعدائکم ذلک عدوّ اللّه و عدوّکم من المشرکین.

مردی از «جهینه» گفت:

پیغمبر فرمود: «الا انّ الرمی هو القوّه» «الا انّ الرمی هو القوه».

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 638

عقبه بن عامر گفت:

از پیغمبر شنیدم، بالای منبر سه بار گفت: «الا انّ القوّه الرمی».

و به چهار طریق از عقبه بن عامر، آن را نقل می کند.

عکرمه گفت: مراد از «قوّه»، دژهایند و از خیل مادیان، مجاهد برای جهاد آماده می شد و با او جوالقی بود، گفت: این از قوه است.

سدی گفت: مراد سلاح است.

«تُرْهِبُونَ بِهِ عَدُوَّ اللَّهِ وَ عَدُوَّکُمْ» مجاهد از ابن عبّاس گفت: ای تخزون به عدوّ اللّه و عدوّکم، و نیز سعید بن جبیر و عکرمه، از ابن عبّاس چنین گفتند.

یقال: ارهبت العدوّ، و رهبته؛ و قول طفیل غنوی از آن است:

ویل ام حی دفعتم فی نحورهم ببنی کلاب غداه الرعب و الرهب آنگاه طبری

گوید:

صواب آن است که گفته شود: خداوند، مؤمنین را به آمادگی برای جهاد و جنگ افزارها، فرمان داده است، و آنچه می توان در جنگ با دشمنان خدا و خودشان، با آن نیرو گرفت، خواه سلاح باشد، خواه رمی و پرتاب، و خواه رهواران چابک، و روا نیست آن را به نیروئی خاص بدون نیروی دیگر اختصاص داد.

اگر کسی گوید: پیغمبر در خبر، آن را خاصّ رمی فرموده؛ گوئیم: هیچ دلیلی در خبر نیست که آن را خاصّ رمی گرداند، زیرا رمی، یکی از معانی قوّت است، و شمشیر و نیزه و دیگر جنگ افزارها نیز از نیروهای کوبنده است برای دشمنان.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 639

[2] التبیان شیخ طوسی

قوله تعالی: «وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ ...» الآیه.

خداوند مؤمنان را فرمان داد تا آنچه در قدرت دارند، اعداد سلاح و آلات جنگ و اسبان و دیگر چیزها کنند.

و «اعداد» در لغت: اتّخاذ چیزی است برای چیز دیگر، از آنچه در پیشبرد کارش محتاج به آن است؛ امّا اگر اتّخاذ برای خود آن چیز بود، نه به خاطر چیز دیگر، اعداد نیست.

و «استطاعت» به معنی مطیع بودن جوارح است برای انجام کاری، و نبودن منع در آن؛ می گوئی: استطاع استطاعه، و طاوع مطاوعه، و اطاع طاعه، و تطوّع تطوّعا.

و «رباط» به معنی بستن، که از عقد آسانتر باشد، ربطه یربطه ربطا، و رباطا، و ارتبطه ارتباطا، و رابطه مرابطه.

و هاء ضمیر در «ترهبون به» راجع است به «رباط»، و مفرد بودن آن برای مفرد بودن لفظ «رباط» است، و هرچند در معنی جمع است، زیرا مانند جراب و قراب و ذراع است.

و «إرهاب» برانگیختن نفس است به ترس و بیم،

گوئی: أرهبه ارهابا، و رهبته ترهیبا، و رهب رهبه، و رهب ترهبا، و استرهبه استرهابا.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 640

شیخ هم «قوه» را از طریق عقبه بن عامر به «رمی» تفسیر می کند.

و در باب «لا تَعْلَمُونَهُمُ» چون اخبار طبری را نقل می کند، گمان می رود که تفسیر طبری در دسترس او بوده است.

[3] مجمع البیان طبرسی

قوله تعالی: «أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ ...» الآیه.

در «أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ» گوید:

این فرمانی است از خداوند که پیش از برخورد با دشمن، اعداد سلاح کنند، و معنایش آن است که: آماده سازید برای مشرکان آنچه در قدرت دارید، از آنچه در جنگ به آن نیرومند می شوید، از مردان جنگی و ابزار جنگ.

«تُرْهِبُونَ بِهِ» یعنی بترسانید به وسیله آن نیروهائی که برای ایشان آماده ساخته اید.

در معانی لغوی، بعضی از آنچه را شیخ طوسی آورده، نقل کرده است.

[4] کشّاف زمخشری

قوله تعالی: «وَ أَعِدُّوا لَهُمْ ...» الآیه.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 641

زمخشری گوید: ممکن است «رباط» جمع «ربیط» باشد، مانند: فصیل و فصال؛ و همچنین جائز است که «وَ مِنْ رِباطِ الْخَیْلِ» برای تخصیص باشد، از بین ما یتقوّی به، کقوله: «وَ جِبْرِیلَ وَ مِیکالَ».

گویند: از ابن سیرین پرسیدند از کسی که ثلث مال خود را در حصون، وصیّت کرده باشد!

گفت: با آن، اسبان برای جهاد بخرند. به او گفتند: او برای حصون وصیّت کرده! گفت: مگر قول شاعر را نشنیده اید که گوید:

انّ الحصون الخیل لا مدر القری و ضمیر در «بِهِ عَدُوَّ اللَّهِ وَ عَدُوَّکُمْ» راجع است به «مَا اسْتَطَعْتُمْ».

[5] ابو حیّان و بحر المحیط

قوله تعالی: «وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ ...»

چون در جنگ بدر، مسلمانان بدون استعداد کافی شرکت جستند، و هرچند به اراده خداوند پیروز گشتند، امّا چون کفّار خواهی نخواهی خود را برای تلافی آماده می کردند، و بایستی سنّت اللّه جاری در خلق اعمال گردد، خداوند، مسلمانان را فرمان آمادگی کامل می دهد.

و ضمیر در «لَهُمْ» هرچند عائد به کفّار مذکور در آیات قبل است، امّا تعمیم دارد، و کفّار هر دوره بعدی را شامل است.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 642

و مراد از «قوّه» ظاهرا عموم است در هر چیزی که مایه نیرو گرفتن در جنگ است، و هرچند مفسّرین در موارد خاص یاد کرده باشند، و مراد از آن تمثیل است، مانند: رمی و خیل، و همچنین پردلی و اتفاق کلمه، و دژهای استوار و ابزار جنگ، و خواربار و پوشاک و امثال آنها.

و مقصود از حدیث عقبه، آن است که معظم «قوه» رمی است، مانند: الحج عرفه.

آنگاه احادیثی در فضیلت «رمایه» نقل

می کند.

«رِباطِ الْخَیْلِ»: نگهداری آنها از پنج به بالا است، و ابن عطیه گفت که:

«رباط» جمع «ربط» است، مانند «کلب و کلاب»، و جائز است که مصدر باشد، مانند: صاح صیاحا.

و ضمیر در «تُرْهِبُونَ بِهِ» عائد است به لفظ «ما» در «مَا اسْتَطَعْتُمْ»، و بعضی گفتند: بر اعداد، و بعضی بر رباط، و بعضی بر قوّه.

و «تُرْهِبُونَ» حال است از ضمیر «وَ أَعِدُّوا»، یا از ضمیر «لهم»؛ بعضی «یرهبون» به یاء مثنّاه تحتانی خوانده اند، و نیز «تخزون» به جای «تُرْهِبُونَ بِهِ».

[6] قرطبی و الجامع لأحکام القرآن

قوله تعالی: «وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ ...»

قرطبی گوید: اگر خداوند می خواست، هرآینه دشمنان دین را با مشتی خاک

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 643

منهزم می ساخت، امّا چون اینجا دار اختیار و ابتلاء است، مسلمانان را امر به اعداد اسباب فرمود.

آنگاه، تفاسیری که در مراد از «قوه» چیست، و قبلا هم گفته شد، می آورد؛ و نیز احادیثی در مدح تیراندازی و اسب سواری، و اینکه ذکر آنها با عطف بر «قوه»، برای تأکید اهمیت این دو در ابزارهای جنگی است.

و در آخر گوید:

بعضی از علمای ما از این آیه، استدلال کرده اند بر جواز وقف فی سبیل اللّه.

ابو حنیفه قائل است به منع، و شافعی قائل به جواز، به دلیل آن روایت که:

زنی شترش را در راه خدا گذارده بود، شوهر او خواست به حج رود، از پیغمبر پرسید، او فرمود: «ادفعیه الیه لیحجّ علیه فإنّ الحجّ فی سبیل اللّه».

و از آن جهت که آن مالی است قابل انتفاع، و وقف هر مال قابل انتفاعی جائز است.

[7] بحرانی و البرهان

قوله تعالی: «وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ ...» الآیه.

محمد بن یعقوب عن محمد بن یحیی عن عمران بن موسی عن الحسن بن ظریف عن عبد اللّه بن المغیره رفعه قال: قال رسول اللّه، فی قول اللّه عزّ و جل «وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّهٍ وَ مِنْ رِباطِ الْخَیْلِ» قال: «الرمی». عنه

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 644

باسناده عن أحمد بن محمد، عن سعید بن جناح، عن أبی خالد الزیدی، عن جابر، عن ابی جعفر علیه السّلام قال: «دخل قوم علی الحسین بن علی (ع) فرأوه مختضبا بالسواد، فسألوه عن ذلک، فمدّ یده الی لحیته ثمّ قال: أمر رسول

اللّه (ص) فی غزاه غزاها أن تخضبوا بالسواد لیقووا به علی المشرکین».

ابن بابویه مرسلا فی الفقیه، قال الصادق (ع): «الخضاب بالسواد انس للنساء و مهابه للعدوّ».

قال: قال علیه السلام فی قول اللّه عزّ و جل «وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّهٍ» قال: منه الخضاب بالسواد.

و قال: قال علیّ علیه السلام فی قول اللّه عزّ و جل «وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّهٍ»: القوّه: الرمی.

العیاشی عن محمد بن عیسی عمّن ذکره عن ابی عبد اللّه (ع) فی قول اللّه «وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّهٍ» قال: سیف و ترس.

عن جابر الانصاری قال: قال رسول اللّه (ص) «وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّهٍ» قال: الرمی.

[8] شیخ محمد عبده و المنار

اشاره

قوله تعالی: «وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ ...» الآیه.

«الرباط» فی اصل اللغه: حبل تربط به الدّابّه کالربط (بالکسر) و رباطا

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 645

الخیل، حبسها و اقتناؤها.

خداوند بندگان مؤمن خود را فرمان داده که برای جنگی که برای دفع ظلم و شرّ، و حفظ قدرت، و دعوت به حق و عدل و فضیلت، گزیری از آن نیست، مستعد باشند به دو امر:

اوّل: آماده ساختن همه وسائل قدرت در حدّ توانائی.

دوّم: نگهداری سوارکاران در مرزها، و جاهائی که راه نفوذ و حمله دشمنان است، و مراد آن است که برای امّت اسلام همیشه در آنجا نیروئی مستعد باشد، تا دشمن نتواند مسلمانان را غافلگیر کند، و قوام این نیرو سوارکاران چابک و اسبان آزموده و دونده است، که بتوانند با سرعت، اخبار را به مراکز مخصوص برسانند، و هم تا رسیدن امداد، از مرزها دفاع کنند.

و از این جهت است که شارع این همه درباره اسب سفارش

کرد، آن را گرامی داشته است، زیرا همین دو امرند که در تمام ادوار، دولتها برای جنگ به آنها اعتماد می کنند، و خصوصا در این دوره که فنون جنگی و جنگ افزارها تا حدّ حیرت آوری تکامل یافته اند.

و معلوم است که اعداد قوّه چون باید در حدّ مستطاع انجام پذیرد، در هر دور و زمانی به حسب مستطاع باید باشد، آنجا که پیغمبر به روایت عقبه بن عامر فرموده است: «القوّه: الرمی»؛ برای آن است که هریک از رمی و رباط، أعظم ارکان استعدادات جنگی است.

امّا تیراندازی برای آنکه دفع دشمن از دور، سالم تر از جنگ تن به تن است، و اطلاق «رمی» در حدیث، شامل همه وسائلی است که می توان از دور پرتاب کرد،

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 646

و دشمن را با آن کشت، مانند: تیرکمانی، و انواع تیرهای باروتی، و پرتابهای منجنیقی، و بمب های طیاره ای، (و موشک های گوناگون، هدایت شونده و قاره پیما، و اشعه های گوناگون کشنده).

و هرچند در عصر نبوی، مجهول و ناشناخته بوده اند، زیرا هم لفظ، شامل آنها است، هم سیاق مراد بودن، آن را افاده می دهد، و این لفظ عام و شامل، خود از اعجاز قرآن است، و اخبار آن به غیب، و امر امّت به مستطاع شامل همه زمانها و همه مکانها است، مانند سائر خطابات تشریعی، حتّی آنهائی که برای سبب معیّنی وارد شده اند؛ زیرا برطبق قواعد اصولی، عبرت به عموم لفظ است نه به خصوص سبب، پس بر مسلمین این عصر واجب است، به نصّ قرآن، ساختن توپ و نارنجک و هواپیما و موشک و تانک و زیردریایی و امثال آنها، و همچنین واجب است فراگرفتن علومی که مقدّمه این اعداد است،

همچنین واجب است تحصیل فنون جنگی در دانشگاههای عالی نظامی.

در اخبار هم آمده که در جنگ خیبر، مسلمانان، منجنیق به کار برده اند، و معلوم است که غایت مستطاع در آن زمان و مکان همان بوده است.

همچنین همه صناعاتی که مدار زندگانی بر آنها است، واجب است بر مسلمانان که بدانند، زیرا از باب «ما لا یتمّ الواجب الّا به» واجبند؛ و ندانستن آنها، وهنی در اسلام، و باعث تجرّی و عدم رعب دشمنان اسلام است.

و چون آلوسی بغدادی، مفسّر مشهور، در زمان خود، بعضی از این ادوات جنگی نو اختراع را دیده است، گوید:

«و أنت تعلم انّ الرمی بالنبال الیوم لا یصیب هدف القصد من العدو، لأنّهم

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 647

استعملوا الرمی بالبندق و المدافع، و لا یکاد ینفع معهما نبل، و اذا لم یقابلوا بالمثل عمّ الداء العضال، و اشتدّ الوسال و النّکال، و ملک البسیطه أهل الکفر و الضلال، فالّذی أراه و العلم عند اللّه تعالی، تعیّن تلک المقابله علی أئمه المسلمین و حماه الدین، و لعلّ فضل ذلک الرمی یثبت لهذا الرمی لقیامه مقامه فی الذبّ عن بیضه الاسلام، و لا أدّی ما فیه من النّار، للضروره الداعیه الیه الّا سببا للفوز بالجنّه ان شاء اللّه تعالی، و لا یبعد دخل مثل هذا الرمی فی عموم قوله تعالی «وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّهٍ».

آنگاه شیخ محمد عبده، گوئی تعجّب کرده که چرا آلوسی با ترس و لرز و احتیاط، رأی خود را ابراز داشته است، و حال آنکه قبل از او، علماء، به عموم نصّ، جازم بوده اند.

از آنجمله امام رازی که در تفسیر «قوّه» گفته: یکی از اقوال، «رمی»

است.

و سپس گوید:

«قال أصحاب المعانی: الأولی أن یقال: انّ هذا عامّ فی کلّ ما یتقوّی به علی حرب العدو، و کل ما هو آله للغزو و الجهاد، فهو من جمله القوّه».

و برای التجاء آلوسی به رأی و اجتهاد، سببی نمی توان حدس زد، مگر ترس از معمّمین معاصر خود، وگرنه شمول حکم، نصّ قرآن است، و محتاج به استنباط نیست.

البتّه اسلام، آتش گشادن بر ذوی الأرواح را ممدوح نمی داند، امّا در جائی که اضطرار و احتیاج، اقتضاء کند، روا خواهد بود، کما قال تعالی: «وَ إِنْ عاقَبْتُمْ فَعاقِبُوا بِمِثْلِ ما عُوقِبْتُمْ بِهِ وَ لَئِنْ صَبَرْتُمْ لَهُوَ خَیْرٌ لِلصَّابِرِینَ».

قوله: «لا تَعْلَمُونَهُمُ اللَّهُ یَعْلَمُهُمْ» أی لا تعلمون الآن عداوتهم، أو لا

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 648

تعرفون ذواتهم و أعیانهم، بل اللّه یعلمهم و هو علّام الغیوب.

و بعد از ذکر اقوال، گوید:

معنی، عام است، هم در آنها که در زمان پیغمبر بودند از کفّار و منافقین، هم آنهائی که بعدا می آیند، از انواع دشمنان مسلمانان و دشمنان خدا، و باید دانست که عدم علم ایشان به آنها، هنگام نزول است، و مانعی در کار نیست که بعدا و در وقت لزوم، ایشان را بشناسند (زیرا شناخت دشمن خود، از أهمّ اعدادات است).

آنگاه در تفسیر «تُرْهِبُونَ بِهِ عَدُوَّ اللَّهِ وَ عَدُوَّکُمْ» با تفصیلاتی گوید:

این آمادگی همان است که در اصطلاح امروز آن را صلح مسلّح می نامند، زیرا همیشه جنگها بر علیه ملّت های ضعیف برپا می شود، و هرکس قوی و مستعد است کمتر مورد تجاوز واقع می شود.

بنابراین، آمادگی و ارهاب، خود مایه جلوگیری از جنگ است، نه باعث ایجاد جنگ؛ و اسلام برای برقراری بیشتر صلح، مسلمانان را به آمادگی

فرمان داده است، و معلوم است که ارهاب برای بازداشتن دشمن از خیال جنگ است، نه تشویق او به جنگ.

توضیح:

در تفاسیر «فی ظلال القرآن» و «الکاشف» و «المیزان» در تفسیر آیه، مطالبی که متقدّمین نگفته باشند، موجود نیست، بنابراین، از تفصیل جداگانه خودداری نمودیم، و نیز نظر آلوسی در تفسیر آیه در ضمن تفسیر «المنار» گفته شد.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 649

نمونه هفتم

[1] جامع البیان طبری

قوله تعالی: «ادْعُ إِلی سَبِیلِ رَبِّکَ بِالْحِکْمَهِ وَ الْمَوْعِظَهِ الْحَسَنَهِ وَ جادِلْهُمْ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ إِنَّ رَبَّکَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبِیلِهِ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِینَ» (سوره النحل 125).

دعوت کن ای محمد، آن را که خداوند ترا به سوی او فرستاده، دعوت به فرمان برداری او.

«إِلی سَبِیلِ رَبِّکَ» به سوی شریعت و نظامات پروردگارت، آنچنان شریعتی که برای خلق خود تشریع فرموده، و آن اسلام است.

«بِالْحِکْمَهِ» به وسیله وحیی که خداوند به تو وحی کرده، و کتابی که بر تو نازل می سازد.

«وَ الْمَوْعِظَهِ الْحَسَنَهِ» به عبرت های نیکو و آموزنده ای که خداوند آنها را در کتاب خود، حجّت بر ایشان ساخته، و در تنزیل خود، یادآوری به آنها فرموده، مانند

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 650

همین هائی که در این سوره برای ایشان از حجّتها برشمرده، و به یادشان آورده از نعمت های خویش.

«وَ جادِلْهُمْ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ» یعنی با ایشان مخاصمه کن، به خصومتی که از امثال و نظائرش نیکوتر است، به اینگونه که از آزار ایشان به خود، چشم پوشی؛ و در وظیفه خود که تبلیغ رسالت پروردگارت به ایشان است، کوتاهی نکنی.

و أهل تأویل نیز چنین گفته اند؛ مجاهد گفته: «و جادلهم بالّتی هی احسن» یعنی ازار ایشان را بر خود نادیده گیر.

«إِنَّ رَبَّکَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبِیلِهِ» ای محمد! پروردگارت خود آگاهتر است به آن که از راه راست کج شده،

و داناتر است به آن که در راه راست گام برمی دارد.

[2] التبیان

قوله تعالی: «ادْعُ إِلی سَبِیلِ رَبِّکَ ...» الآیه.

«حکمت» لفظی است مشترک میان معرفت و فعل مستقیم، زیرا هریک از این دو، ممتنع الفساد است، و قدیم تعالی شأنه همیشه حکیم است، یعنی همیشه عالم است؛ امّا درباره او تعالی نمی توان گفت: «لم یزل حکیما»، یعنی همیشه حکیم است در آنچه از عقل مستقیم سزاوار آن است، و دعوت به حکمت، دعوت خلق است به افعال حسنه ای که در استحقاق مدح و ذم دخیلند، و ثواب مترتّب بر

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 651

آنها است، زیرا از قبائح، زجر می شود، و هرگز دعوت به آنها نمی شود، و به فعل مباح دعوت نمی شود، زیرا عبث است، و دعوت منحصرا یا به واجب است یا به مستحب، که استحقاق مدح و ذم به دنبال فعل و ترک آنها است.

و «حکمت» دانستن مراتب افعال است، در حسن و قبح، و صلاح و فساد؛ و حکمت از آن جهت گویند، که به منزله مانع از فساد است، و أصل حکمت، منع است.

جریر گوید:

ابنی حنیفه احکموا سفهائکم انّی اخاف علیکم ان اغضبا یعنی از سفاهت منعشان کنید، و فرق میان «حکمت» و «عقل» آن است که:

عاقل کسی است که بر منع فساد، تصمیم دارد، و حکیم کسی است که راه منع فساد را می داند.

و هر حکمتی که در ترک آن، حقّ نعمت ضایع می شود، بر مکلّف واجب است آن را طلب کند، خواه از اقسام معرفت باشد، یا از اقسام عمل.

و معنی «موعظه حسنه» بازداشتن از قبیح است، به طریق ترغیب در ترک آن، و بیم دادن در فعل آن، و خوار

شمردن آن، که از این راه دلها تا حدّ خشوع نرم می شود.

بعضی گفتند: مراد از «حکمت» نبوّت است، و «موعظه» قرآن است، و «جادِلْهُمْ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ» جدال برگرداندن خصم است از مذهبش، از راه احتجاج، «بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ» که در آن نرمش و وقار و بردباری باشد، با یاری حق به وسیله حجّت و دلیل، آنگاه خبر می دهد که «إِنَّ رَبَّکَ هُوَ أَعْلَمُ» الآیه.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 652

[3] مجمع البیان طبرسی

در «وَ جادِلْهُمْ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ» گوید:

مجادله کند به آن اندازه که احتمال آن را دارند، چنانچه در خبر آمده: «امرنا معاشر الأنبیاء أن نکلّم النّاس علی قدر عقولهم».

[4] کشّاف زمخشری

«إِلی سَبِیلِ رَبِّکَ» یعنی به اسلام.

و «حکمت» گفتار صحیح و استواری است که دلیل روشنگر حق و زداینده شبهه باشد.

«موعظه حسنه» آن است که شنونده بداند که قصد تو خیرخواهی و سود او است، و جائز است که مراد از آن، کتاب اللّه باشد، یعنی ایشان را به کتابی بخوان که سراسر حکمت و موعظه حسنه است.

«وَ جادِلْهُمْ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ» یعنی راهی که بهترین راه مجادله است، با نرمش و آرامش، بی تندی و خشم و زورگوئی.

«إِنَّ رَبَّکَ هُوَ أَعْلَمُ» به ایشان داناتر است. هرکس خیری در او هست،

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 653

موعظه اندک و نصیحت کوتاه، او را بس است، و آن که بی خیر است، چاره سازی ها به دردش نمی خورد، گوئی آهن سرد کوبیدن است.

[5] جامع الاحکام قرطبی

در آن یک مسأله هست، این آیه در مکّه نازل شده، در وقتی که پیغمبر مأمور بود تا با قریش به طریق ملائمت رفتار کند، و دعوت را بر پایه لطف و نرمش و بی خشونت انجام دهد، و همچنین درباره مسلمانان باید تا روز قیامت، طریق و روش دعوت چنین باشد.

در این صورت، آیه از جهت عاصیان موحّد، محکمه است؛ امّا از جهت کفّار، منسوخ به آیات قتال است.

بعضی هم گفته اند: درباره کفّاری که امیدی به ایمان ایشان بدون جنگ می رود نیز محکمه است، نه منسوخه، و اللّه اعلم.

[6] منهج الصادقین مولی فتح اللّه

تفسیر آن مختصر، و مطلب تازه ای ندارد.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 654

[7] البرهان بحرانی

قوله تعالی: «ادْعُ إِلی سَبِیلِ رَبِّکَ ...» الآیه.

الامام ابو محمد العسکری فرمود: حضرت صادق علیه السلام در وقتی که در محضرش راجع به جدال در دین گفتگو بود و اینکه پیغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلّم و ائمه معصومین سلام اللّه علیهم اجمعین، به تحقیق از آن نهی فرموده اند.

پس حضرت صادق (ع) فرمود: به طور مطلق از آن نهی نشده است، بلکه نهی از جدال به غیر احسن شده، آیا قول خداوند را نشنیده اید که فرماید: «وَ لا تُجادِلُوا أَهْلَ الْکِتابِ إِلَّا بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ» و قول خداوند: «ادْعُ إِلی سَبِیلِ رَبِّکَ بِالْحِکْمَهِ وَ الْمَوْعِظَهِ الْحَسَنَهِ وَ جادِلْهُمْ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ»؟

پس جدال به أحسن را علماء، مقرون به دین ساخته اند، و جدال به غیر أحسن حرام است، خداوند آن را بر شیعیان ما حرام فرموده. چگونه خداوند همه جدالها را حرام کند، و او است که می گوید: «وَ قالُوا لَنْ یَدْخُلَ الْجَنَّهَ إِلَّا مَنْ کانَ هُوداً أَوْ نَصاری تِلْکَ أَمانِیُّهُمْ قُلْ هاتُوا بُرْهانَکُمْ إِنْ کُنْتُمْ صادِقِینَ» (سوره البقره 111).

خداوند علم صدق و ایمان را به برهان مقرر ساخته، و آیا برهان را در غیر جدال به احسن می آورند؟

گفتند: یا بن رسول اللّه! پس جدال به أحسن و جدال به غیر أحسن چیست؟

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 655

فرمود: امّا جدال به غیر أحسن، چنان است که با مطلبی مجادله کنی، و او باطلی بر تو عرضه دارد، و تو او را با حجّتی از حجّت هائی که خداوند منصوب ساخته، رد نکنی، لکن او را انکار کنی، یا حقّی را انکار کنی

که آن مبطل بخواهد با آن، برای باطل خود کمک گیرد، و تو آن حق را انکار کنی از ترس آنکه آن حجّت بر تو استوار گردد، زیرا تو نمی دانی راه خلاص از باطل او چیست، و اینگونه بر شیعیان ما حرام است که باعث فتنه شوند، هم بر ضعفای برادران خود، هم بر مبطلین، امّا مبطلون ایشان، ضعف ضعیف از شما را آنگاه که مجادله کند، و در دست ایشان ناتوان باشد، حجّتی بر باطل خود قرار می دهند، امّا ضعیفان از شما، ایشان از دیدن زبونی محقّ به دست مبطل، دلهایشان غمگین می شود.

امّا جدال به احسن، همان است که خداوند، پیغمبرش را به آن امر فرموده، تا با آنان که انکار بعث بعد از موت و احیاء موتی، می کنند، مجادله کند.

و به طور حکایت از ایشان گفته: «وَ ضَرَبَ لَنا مَثَلًا وَ نَسِیَ خَلْقَهُ قالَ مَنْ یُحْیِ الْعِظامَ وَ هِیَ رَمِیمٌ» و خداوند در ردّ بر او فرموده: ای محمد، بگو: «قُلْ یُحْیِیهَا الَّذِی أَنْشَأَها أَوَّلَ مَرَّهٍ وَ هُوَ بِکُلِّ خَلْقٍ عَلِیمٌ الَّذِی جَعَلَ لَکُمْ مِنَ الشَّجَرِ الْأَخْضَرِ ناراً فَإِذا أَنْتُمْ مِنْهُ تُوقِدُونَ» تا آخر سوره یس.

پس خداوند از پیغمبرش خواست، تا با مبطلی که گفت: چگونه روا است که خداوند این استخوان های پوسیده را مبعوث دارد؛ مجادله کند، و گفت: «قُلْ یُحْیِیهَا الَّذِی أَنْشَأَها أَوَّلَ مَرَّهٍ» آیا کسی که ابتداء، لا عن شی ء آن را آفریده، از اعاده آن پس از پوسیدگی ناتوان است؟ بلکه ابتداء کردن نزد شما از اعاده دشوارتر است، پس از آن گفت: «الَّذِی جَعَلَ لَکُمْ مِنَ الشَّجَرِ الْأَخْضَرِ ناراً» یعنی

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 656

همچنان که آتش گرم در

درخت سبز و تر، پنهان است، و پس از آن بیرونش می آورد، به شما فهماند که او بر اعاده پوسیده، أقدر است.

آنگاه گفت: «أَ وَ لَیْسَ الَّذِی خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ بِقادِرٍ» الی آخر السوره، یعنی هرگاه آفریدن آسمان ها و زمین در اوهام شما بزرگتر و عجیب تر است، و شما را قادر ساخته که اعاده پوسیده را با آن بسنجید، چگونه آفرینش این عجیب تر و دشوارتر را جائز می دانید، امّا آنچه سهل تر است مانند اعاده پوسیده، روا نمی دارید.

و حضرت صادق (ع) فرمود: این است جدال به أحسن، زیرا در آن است بریدگی بند کافران و تباه شدن شبهه ایشان، امّا جدال به غیر احسن آن است که حقّی را انکار کنی که نمی توانی میان آن و باطل مجادل با خود، فرقی گذاری، و هرآینه باطل او را به انکار حق دفع می دهی، و همین است که حرام است، زیرا مثل آن است، او حقّی را انکار کرده، و تو حقّ دیگر را انکار کرده ای.

در این وقت، مردی برخاست و گفت: یا بن رسول اللّه! آیا پیغمبر (ص) مجادله می کرد؟

حضرت صادق (ع) فرمود: هرچه به پیغمبر گمان بری، امّا گمان مخالفت خداوند به او مبر، مگر نه خدا فرمود: «وَ جادِلْهُمْ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ» و گفت: «قُلْ یُحْیِیهَا الَّذِی أَنْشَأَها أَوَّلَ مَرَّهٍ» برای مثل زدن، آیا گمان می بری که رسول اللّه (ص) مخالفت امر خداوند کرده؟ و به آنچه خداوند فرمانش داده مجادله نکرده؟ و به آنچه خداوند فرمانش داده که خبر دهد خبر نداده است؟!.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 657

[8] روح المعانی آلوسی

«ادْعُ إِلی سَبِیلِ رَبِّکَ» قاطبه امّت را دعوت کن، مفعول «أدع» محذوف شده تا

دلالت بر تعمیم کند، و جائز است تقدیر افعل الدعوه، که قصد از آن، ایجاد نفس فعل باشد، اشعارا به اینکه عموم دعوت مستغنی از بیان است.

و مقصود از امر، ایجاد دعوت است بر وجه مخصوص.

«إِلی سَبِیلِ رَبِّکَ» یعنی به اسلام که گاهی از آن به صراط مستقیم و گاهی به ملّت ابراهیم تعبیر شده، عنوان ربوبیّت با اضافه به کاف خطاب برای تشریف مقام پیغمبر است، و فیه ما لا یخفی.

«بِالْحِکْمَهِ» به گفتار استوار، و آن حجّت قاطعی است که شبهه را از بین می برد؛ و در «بحر» آمده که: «حکمت» کلام صوابی است که بهترین موقع را در نفس به دست آورد.

«وَ الْمَوْعِظَهِ الْحَسَنَهِ» یعنی خطابات قانع کننده، و عبرت های سوددهنده که آشکار کند، قصد واعظ خیرخواهی و نصیحت است.

«وَ جادِلْهُمْ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ» یا با معاندانشان، به وجهی که احسن است مناظره کن، که بهترین طرق مجادله همین است، از به کار بردن رفق و لین، و برگزیدن وجه آسان تر، و استعمال مقدّمات مشهوره برای فرونشاندن التهاب ایشان، همچنان که خلیل الرحمن به کار برد.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 658

و باید دانست که معتبر در دعوت، از بین صناعات خمس، (برهان، خطابه، جدل، شعر و مغالطه) سه است، یعنی: برهان، خطابه، و جدل، همچنان که در آیه مبارکه به این سه، اشاره شده؛ و تفاوت دعوت پیغمبر، وابسته به تفاوت مراتب مردم در عقل و فهم است که آنان بر سه گونه اند:

اوّل: اصحاب نفوس تابناک، که استعداد ایشان برای درک معانی، قوی است، و انجذاب ایشان به مبادی عالیه، سریع و نیرومند است، مائل به تحصیل یقینند با اختلاف مراتب آن، اینان را باید

به طریقه حکمت، دعوت نمود.

دوّم: عوام، که دارای نفوس تیره اند، و استعداد ایشان ضعیف است، به محسوسات الفت شدید دارند، تعلّق ایشان به رسوم و آداب و عادات قوی است، از فهم برهان قاصرند، امّا عنادی ندارند، و ایشان را باید به طریق موعظه حسنه دعوت نمود.

سوّم: اهل عناد و مجادله به باطل برای امحای حق، که بر آنان تقلید گذشتگان، غالب، و عقائد باطل در ایشان راسخ است، به طوری که موعظه و عبرت سودشان نمی دهد، و ناچار باید با جدل، ایشان را ساکت کرد، و بر چموشی ایشان مهار زد، و همین ها هستند که پیغمبر (ص) مأمور است در دعوت ایشان، مجادله به وجه أحسن را به کار برد.

و از آن جهت، مغالطه و شعر در دعوت، یاد نشده، که شأن پیغمبر (ص) از شعر و تغلیط أجلّ و أرفع است، زیرا بنای شعر بر خیال است، و بنای مغالطه بر کذب، و این هر دو از شأن پیغمبر به دورند.

در آخر، آلوسی نقل قول مفصّلی از «شیخ احمد احسائی» رئیس کشفیه،

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 659

درباره مراتب دعوت، می کند که هرچند معلوم می شود مورد اعجاب آلوسی است، امّا صحیح نیست، زیرا «احسائی» مجادله به أحسن را در برابر علمای قشری (به اصطلاح خودش) قرار می دهد، و جائی برای طرز دعوت معاندان حق که به حکمیّت و موعظه حسنه هدایت نمی شوند، باقی نمی گذارد.

[9] المراغی به جای المنار

مطلب مهم و تازه ای ندارد.

[10] فی ظلال القرآن سید قطب

«ادْعُ إِلی سَبِیلِ رَبِّکَ» در جدال أحسن، ترزیل و تقبیح نباید راه یابد، تا طرف بداند قصد دعوت کننده، غلبه در جدل نیست، بلکه وصول به حق و اقناع به آن است، نفس بشری در هیچ حالی کبریای خود را از دست نمی دهد و از رأی خود جز به رفق و ملایمت تنزّل نمی کند. قرآن ثقل اکبر متن 659 [10] فی ظلال القرآن سید قطب ..... ص : 659

ر احساس عقب نشینی کند، بر عناد خود اصرار می ورزد، و تنزّل از رأی را تنزّل از هیبت و مقام خود می داند.

در جدال أحسن، به طرف تفهیم می شود که ذات او، آبروی او، و احترام او

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 660

مصون است، و داعی، قصدی جز کشف حقیقت ندارد، و این هم محض اطاعت از فرمان خداوند و خالص برای او است.

و فرموده خداوند: «إِنَّ رَبَّکَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبِیلِهِ» ایمانی است بر اینکه لجاج در جدل، لزومی ندارد، و جدال به أحسن تنها برای اطاعت فرمان و بیان حقیقت است.

امّا اگر جدال از نطاق سخن فراتر رفت، عمل مادی می شود، و باید به وسائل دفاع، آماده گشت، و در حدود عدل، کرامت دعوت را محفوظ داشت، مؤمنین أباه الضیم اند، و داعیان حقّند، و العزه للّه جمیعا.

[11] الکاشف مغنیه

«ادْعُ إِلی سَبِیلِ رَبِّکَ ...» الآیه.

آیه، ما را به مطالب ذیل ارشاد می کند:

اوّل: آنکه دعوت باید برای حق و از هر شائبه، خالص باشد، هرکس به غیر حق دعوت کند، دعوتش فساد و ضلال است.

و گناهبارتر از همه، آن کس است که دعوت به حق را طریق رسیدن به جاه و مال و مقام کند، همچنان که طالبان ریاست و

زعامت می کنند، چه رجال دین، چه رجال دنیا.

دوّم: آنکه دعوت، به حکمت و موعظه حسنه باشد، و معلوم است که قوام

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 661

حکمت به علم و عقل است؛ با عقل میان داعی حق و داعی باطل تمییز می توان داد، و میان خیر و شر؛ باید احوال مخاطبین را شناخت، و طریقه دعوت هریک را از مراتب نرمش و شدّت، تشخیص داد، با اسلوبی که خودش بفهمد به خطا رفته است.

برخورد نخستین، با توبیخ و سرزنش، حماقت است، و از قدیم گفته اند:

«التلویح ابلغ من التصریح».

و «موعظه حسنه» همان است که غرض مطلوب را محقق می سازد، کما قال تعالی: «ادْفَعْ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ فَإِذَا الَّذِی بَیْنَکَ وَ بَیْنَهُ عَداوَهٌ کَأَنَّهُ وَلِیٌّ حَمِیمٌ وَ ما یُلَقَّاها إِلَّا الَّذِینَ صَبَرُوا وَ ما یُلَقَّاها إِلَّا ذُو حَظٍّ عَظِیمٍ» (سوره فصّلت/ 35).

[12] المیزان طباطبائی

«ادْعُ إِلی سَبِیلِ رَبِّکَ» خداوند متعال، امر به دعوت فرموده به یکی از این امور: حکمت، موعظه حسنه، و جدال أحسن که از أنحاء دعوت است، و هرچند به معنای اخصّ دعوت نیست.

در «مفردات راغب» آمده: «حکمت» اصالت حقّ است به علم و عقل، و «موعظه» تذکیر به خیر است به وجهی که دل را نرم کند و به رقّت آورد، و «جدال» مفاوضه است بر سبیل منازعه و مغالبه.

و فرموده خداوند، بر اصطلاح منطقی منطبق است که برهان و خطابه و جدل

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 662

باشند. امّا چون خداوند موعظه و جدل را مقیّد فرموده، معلوم می شود موعظه ای هست که حسنه نباشد، و جدالی است که احسن نیست.

در این صورت مراد خداوند، موعظه مقیّد به حسن، و جدال مقیّد به أحسن است،

و با جدال غیر أحسن نباید احیاء حقّی به اماته حقّ دیگر نمود، مگر از باب مناقضه.

مجادل، باید از آنچه خصم را بر ردّ و عناد تهییج می کند، و به لجاج و مکابره می کشاند، احتراز کند؛ استعمال مقدّمات دروغ، و لو خصم تسلیم آن باشد، نباید بکند، مگر در مقام مناقضه، از تعبیرات زننده و تحقیر خصم و سبّ و شتم و هر نوع جهالت دیگر باید پرهیز کند.

امّا آنکه گفته: مجادله از اقسام دعوت نیست، بلکه غرض از آن، الزام و افحام است؛ صحیح نیست، و این در اثر غفلت از حقیقت قیاس جدلی است؛ هرچند افحام، غایت قیاس جدلی است، امّا غایت همیشگی آن نیست، چه بسا که مقدّمات قیاس جدلی از مقدّمات مقبوله یا مسلّمه باشد، علی الخصوص در امور عملیّه و علوم غیر یقینیّه، مانند فقه و اصول و اخلاق و فنون أدبیّه، و مقصود از آن، افحام و الزام نباشد، و گذشته از اینها، الزام و افحام، خود نوعی دعوت است، همچنان که موعظه حسنه، دعوت است، و هرچند صور آنها مختلف باشد، امّا تغییر سیاق در آیه درباره جدال، معنی منازعه و مغالبه را می رساند.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 663

نمونه هشتم

[1] جامع البیان طبری

اشاره

قوله تعالی: «رَفِیعُ الدَّرَجاتِ ذُو الْعَرْشِ یُلْقِی الرُّوحَ مِنْ أَمْرِهِ عَلی مَنْ یَشاءُ مِنْ عِبادِهِ لِیُنْذِرَ یَوْمَ التَّلاقِ یَوْمَ هُمْ بارِزُونَ لا یَخْفی عَلَی اللَّهِ مِنْهُمْ شَیْ ءٌ لِمَنِ الْمُلْکُ الْیَوْمَ لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ» (سوره المؤمن 16).

خداوند می فرماید: او رفیع الدرجات است؛ و رفع رفیع بر ابتداء است، و اگر منصوب خوانده شود، ردّ بر اللّه در قوله تعالی: «فَادْعُوا اللَّهَ مُخْلِصِینَ» (در آیه قبل) نیز درست است.

«ذُو الْعَرْشِ» صاحب سریری

که محیط به همه چیز است.

و قوله: «یُلْقِی الرُّوحَ مِنْ أَمْرِهِ عَلی مَنْ یَشاءُ مِنْ عِبادِهِ» یعنی وحی را از امر خویش بر هرکس از بندگانش بخواهد، نازل می کند.

در معنی «روح» در این مورد، اختلاف کرده اند، قتاده گفت: مقصود از «روح» در اینجا، وحی است؛ ضحّاک و ابن زید گفتند: مراد، قرآن و کتاب است که

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 664

بر انبیاء نازل شده؛ و سدّی گفت: مراد، نبوّت است؛ و این همه معانی به هم نزدیکند، و هرچند الفاظ آنها مختلف باشد.

توضیح از مؤلّف:

آیا قتاده و ضحّاک و ابن زید و سدّی، چه امتیازی بر سایر علمای فن دارند تا قول ایشان مورد استفاده قرار گیرد؟

قوله: «لِیُنْذِرَ یَوْمَ التَّلاقِ» تا بترساند و بیم دهد، آنکه روح بر او نازل شده مردمان را از روزی که اهل آسمان و اهل زمین با هم برخورد می کنند، و آن یوم تلاق و روز قیامت است.

ابن عباس گفت: «یَوْمَ التَّلاقِ» از نام های قیامت است که خداوند آن را بزرگ شمرده، و از آن، بندگان را بیم داده.

قتاده گفت: «یَوْمَ التَّلاقِ» روزی است که اهل آسمان و زمین، آفریننده و آفریدگان ملاقات می کنند. سدّی نیز چنین گفت.

ابن زید گفت: «یوم تلاق» روز قیامت است، روزی که بندگان همدیگر را دیدار می کنند.

و قوله: «یَوْمَ هُمْ بارِزُونَ لا یَخْفی عَلَی اللَّهِ مِنْهُمْ شَیْ ءٌ» مقصود از «یَوْمَ هُمْ بارِزُونَ» آن است که آنان برای ناظران، ظاهرند، و هیچ چیز حائل و ساتر میان آنان نیست، و در بیابانی صاف بی پیچ وخم، و بی بلندی و پستی باشند. و «هم» در قوله: «یَوْمَ هُمْ» در موضع رفع است، به مناسبت مابعدش، مانند: فعلت ذلک الیوم الحجاج

امیر؛ و اهل عربیّت اختلاف دارند، در علّتی که نمی گذارد «هم» به یوم

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 665

محفوض شود، با آنکه به «یوم» اضافه شده است، بعضی نحویین بصره گفتند:

اضافه «یوم» به «هم» در معنی است، و به همین جهت «یوم» منوّن نمی شود، کقوله تعالی: «یَوْمَ هُمْ عَلَی النَّارِ یُفْتَنُونَ» و نیز «هذا یَوْمُ لا یَنْطِقُونَ» و معنی آن: هذا یوم فتنتهم، است.

امّا چون ابتداء به اسم شده و مبنی بر آن است، نمی تواند مجرور سازد، و در حقیقت اضافه به «فتنه» است، و اینها همه در موردی است که «یوم» به معنی «اذ» باشد، وگرنه قبیح است، نبینی که می گوئی: لقیتک زمن زید امیر؟ أی: إذ زید امیر؛ و اگر گوئی: ألقاک زمن زید أمیر، نیکو نخواهد بود؟

دیگری گفته: معنی این چنان است که اوقات به معنی اذ و اذا هستند، و به همین جهت در سه حالت رفع و جرّ و نصب، به همان حالت رفع باقی می مانند.

قوله تعالی: «وَ مِنْ خِزْیِ یَوْمِئِذٍ» که آن را منصوب دارند، و حال آنکه در موضع خفض است، و همین دلیل است که در موضع اداه، قرار گرفته است، و جائز است که یوم به وجوه اعراب معرب شود، زیرا ظهور در اسم دارد، مگر نبینی که عائد، به آن برنمی گردد، چنانچه به اسماء برمی گردد؟ و اگر عائد به آن برگشت، منوّن و معرب و غیر مضاف می شود، چنانچه گوئی: أعجبنی یوم فیه کذا؟؛ و چون از معنی اداه خارج شده، و ذکری به آن عائد شده، اسمی صحیح گردیده است.

و گفته: در «اذ» جائز است که بگوئی: أتیتک اذ تقوم، چنان که گوئی: أتیتک یوم

یجلس القاضی، که زمان در آن معلوم است، و اگر گوئی: اتیتک یوم تقوم، اشکالی ندارد، و همه آن را جائز دانسته اند، و گفته: همین است که اضافه ای محضه، نامیده شده است.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 666

و نزد من، صواب آن است که نصب یوم و دیگر أزمنه در این موضع نظیر نصب ادوات است، زیرا به جای ادوات واقع می شوند، و آنجا که معرب به اعراب می گردند، چون ظهور در اسم دارند، و معامله اسم با آنها می شود.

و قوله تعالی: «لا یَخْفی عَلَی اللَّهِ مِنْهُمْ» یعنی: و نه از اعمالی که در دنیا کرده اند، «شی ء»: چیزی.

و قوله تعالی: «لِمَنِ الْمُلْکُ الْیَوْمَ» یعنی خداوند می فرماید، و لفظ «یقول» یاد نشده، چون به دلالت کلام نیازی به آن نیست.

و قوله تعالی: «لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ» قبلا روایت مربوط به آن مورد را یاد کرده ایم، و معنی کلام چنین است: پروردگار می گوید: امروز قدرت و سلطان از آن کیست؟ و آن روز قیامت است، آنگاه خداوند، خود فرماید: «لِلَّهِ الْواحِدِ» آن که نه مثلی دارد نه مانندی.

«الْقَهَّارُ» به هر چیزی یکسان به قدرت خود و غالب به عزّت خویش.

[2] کشّاف زمخشری

در قرائت «لِتُنْذِرَ» گوید: مؤنّث آمده، که ضمیر آن راجع است به «روح».

و قرائت دیگر «لِیُنْذِرَ»، مبنی بر مفعول نیز آمده.

و بعد گوید: فأوّل ما یتکلّم به ان ینادی مناد: «لِمَنِ الْمُلْکُ الْیَوْمَ»؟! «لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ» «الْیَوْمَ تُجْزی کُلُّ نَفْسٍ ...» الآیه، فهذا یقتضی ان یکون المنادی هو

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 667

المجیب. مطلبی مازاد بر جامع البیان ندارد.

[3] التبیان شیخ طوسی

قوله تعالی: «رَفِیعُ الدَّرَجاتِ ...» الآیه.

در معنی آن گفتند: برافرازنده طبقات ثواب که در بهشت به پیمبران و مؤمنان می دهد.

و «رفیع» نکره است، یا مستأنفه، یا برای تفسیر مسأله سابق، یعنی:

«فَادْعُوا اللَّهَ مُخْلِصِینَ لَهُ الدِّینَ»، و تقدیرش چنین است: «و هو رفیع الدّرجات».

قوله: «ذُو الْعَرْشِ» به اینکه مالک و خالق آن است، و مراد آن است که خداوند برای ایشان عظیم الثواب است، و بسیار پاداش بر طاعت ایشان.

قوله تعالی: «یُلْقِی الرُّوحَ مِنْ أَمْرِهِ عَلی مَنْ یَشاءُ مِنْ عِبادِهِ»، گفتند:

مراد از «روح»، قرآن است، و هر کتاب دیگر که خداوند به پیمبران فرستاده است.

و گفتند: مراد از آن در اینجا «وحی» است، زیرا دل به آن، زنده می شود، که از جهالت به معرفت بازمی گردد، و از آن است قوله تعالی: «وَ کَذلِکَ أَوْحَیْنا إِلَیْکَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنا» (سوره الشوری 52).

قتاده و ضحّاک و ابن زید، چنین گفتند، و گفتند: مراد از «روح» در اینجا، نبوّت است، و تقدیرش: لینذر من یلقی علیه الروح یوم التّلاق، یعنی من یختاره

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 668

لنبوّته و یصطفیه لرسالته.

و قوله تعالی: «لِیُنْذِرَ یَوْمَ التَّلاقِ»، یعنی تا بیم دهد روزی را که اهل آسمان و زمین با هم دیدار کنند.

قتاده و سدّی و ابن زید چنین گفته اند، و

گفتند: روزی که آدمی با عمل خود دیدار کند، که روز رستاخیز است.

قوله تعالی: «لِیُنْذِرَ»، کنایه از پیغمبر است، و احتمال دارد که ضمیر مقدّر، راجع به «اللّه» باشد، امّا اوّلی بهتر است، زیرا به تاء «لتنذر» هم قرائت شده است، و آن نیکو است، و در «تلاق» آنکه با یاء «تلاقی» خوانده است، اصل است، و آنکه حذف کرده به کسره دال بر آن اکتفاء نموده است.

و قوله تعالی: «یَوْمَ هُمْ بارِزُونَ»، یعنی از گورهایشان بیرون آیند، و به زمین محشر رانده شوند، و همان روز تلاق و روز جمع و روز حشر است، و نصب «یوم» بر ظرفیّت است.

و قوله تعالی: «لا یَخْفی عَلَی اللَّهِ مِنْهُمْ شَیْ ءٌ»، امّا چرا ایشان را اختصاص داده است که: لا یخفی علیه منهم شی ء، در حالتی که نه از ایشان، نه از دیگران چیزی بر او پنهان نیست، به یکی از دو وجه است:

اوّل: آنکه «من» برای بیان صفت باشد، نه تخصیص و تبعیض.

دوّم: آنکه معنی چنین باشد که جزاء می دهد ایشان را کسی که چیزی از ایشان برای او پنهان نیست، و ذکر این تخصیص برای تخصیص جزاء است به مستحقّ آن، نه غیر مستحق، و قیل: لا یخفی علی اللّه منهم شی ء، فلذلک صحّ انّه أنذرهم جمیعا.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 669

و قوله تعالی: «لِمَنِ الْمُلْکُ الْیَوْمَ» برای آن، دو معنی گفتند:

اوّل: آنکه خداوند تعالی شأنه، بندگان خود را به اقرار می آورد، و می گوید:

«لِمَنِ الْمُلْکُ»، و همه آنها، مؤمن و کافر اقرار می کنند بأنّه: «لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ».

دوّم: آنکه قائل و مجیب، خداوند متعال است، و در اخبار از آن مصلحتی برای بندگان در خانه

تکلیف است.

امّا قول اوّل، اقوی است، زیرا به دنبال قوله تعالی: «یَوْمَ هُمْ بارِزُونَ» آمده، و خداوند گفته: «لِمَنِ الْمُلْکُ الْیَوْمَ» با آنکه در آخرت، پیمبران و مؤمنان ملک عظیم دارند، به دو وجه است:

اوّل: بنابر آنکه این تخصیص پیش از تملیک اهل بهشت است مر نعیم بهشت را.

دوّم: آنکه اطلاق صفت «ملک» به حقیقت، جز بر خداوند روا نیست، زیرا او مالک همه چیزها است، نه با تملیک غیر او را؛ پس او سزاوارتر به اطلاق آن صفت است.

و قوله تعالی: «الْیَوْمَ تُجْزی کُلُّ نَفْسٍ بِما کَسَبَتْ لا ظُلْمَ الْیَوْمَ» اخباری است از او تعالی شأنه که روز قیامت هر نفسی به مقدار عمل خودش پاداش می یابد، و أحدی به جرم غیر، گرفته نمی شود، و به أحدی ظلم نمی شود، و حقّ هیچکس تباه نمی گردد.

قوله تعالی: «إِنَّ اللَّهَ سَرِیعُ الْحِسابِ» محاسبه أحدی او را از حسابرسی دیگری، بازنمی دارد، و حسابرسی همه یکسان و یک اندازه خواهد بود.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 670

[4] مجمع البیان طبرسی

روح و زید نقلا از یعقوب، «لِتُنْذِرَ» قرائت کردند با تاء، و دیگران با یاء، و حجّت ایشان، وجه خطاب پیغمبر است.

الاعراب: لِمَنِ الْمُلْکُ الْیَوْمَ، نصب «یوم» به مدلول قوله: لِمَنِ الْمُلْکُ الْیَوْمَ، ای «لمن ثبت له الملک فی هذا الیوم» است، و جائز است که متعلّق به نفس «ملک» باشد.

بعضی گفتند: وقف بر «الملک» نیکو است، و ابتداء کردن به «الْیَوْمَ لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ»، ای: فی هذا الیوم.

المعنی: «الرفیع» به معنی رافع، یعنی برافرازنده درجات پیمبران و اولیاء در بهشت؛ سعید بن جبیر گفت: رافع سماوات، بعضی گفتند: عالی الصّفات، ابی مسلم گفت: «عرش» به معنی «ملک» است، ضحّاک گفت: مقصود

از «روح» جبرئیل است.

«یوم التلاق»، جبائی گفت: در این روز، اوّلین و آخرین، خصم و مخصوم، ظالم و مظلوم، باهم دیدار کنند.

ابن عبّاس گفت: خلق و خالق که میان آنها حکم کند.

محمد بن کعب القرظی گفت: مابین نفختین، وقتی همه خلایق فانی شوند، خداوند گوید: لمن الملک، و خود جواب دهد: للّه الواحد القهّار؛ و قول أوّل که وقت

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 671

نشر از قبور است، اولی است.

و مطالب دیگر، عین مطالب التبیان، و بخشی از آنها از جامع البیان است.

و نظم در سیاق، آشکار است که بعد از قوله تعالی: «هُوَ الَّذِی یُرِیکُمْ آیاتِهِ» «لِلَّهِ الْعَلِیِّ الْکَبِیرِ». قوله تعالی: «رَفِیعُ الدَّرَجاتِ» به قوله تعالی: «هُوَ الَّذِی یُرِیکُمْ آیاتِهِ» متّصل و هم آهنگ است.

[5] منهج الصادقین

مفصّلا تفسیر کرده از اثر و نظر، و مطلب جدیدی مازاد بر مطالب متقدّمین در آن نیست، جز آنکه در «یَوْمَ هُمْ بارِزُونَ» گوید: و محتمل است که بروز ایشان، به اعتبار ظهور سرائر و أعمال باشد، یعنی امور خفیّه و أعمال قبیحه ایشان در آن روز ظاهر گردد.

[6] جامع الاحکام قرطبی

قوله تعالی: «رَفِیعُ الدَّرَجاتِ ...» الآیه.

«رَفِیعُ الدَّرَجاتِ» ذو العرش با اضمار مبتدأ، و أخفش گفت: نصب آن بنابر مدح جائز است، یعنی رفیع الصّفات.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 672

ابن عبّاس و کلبی و سعید گفتند: یعنی برافرازنده هفت آسمان.

یحیی بن سلام گفت: رفعت درجات اولیائش در بهشت، «رفیع» در اینجا به معنی رافع است، چون فعیل به معنی فاعل.

و بنابر قول اوّل، از صفات ذات است، به معنی: «الّذی لا ارفع قدرا منه» و او است مستحقّ درجات مدح و ثنا بأصنافها و أبوابها، که سزاواری جز او نیست.

«ذُو الْعَرْشِ» یعنی آفریننده و مالک عرش، نه آنچنان که محتاج عرش باشد، بعضی گفتند: از باب تل عرش فلان، ای زال ملکه است.

پس او سبحانه «ذُو الْعَرْشِ» است، به معنی ثبوت ملک و سلطانش.

«یُلْقِی الرُّوحَ» یعنی وحی و نبوّت را بر هرکه از بندگانش بخواهد، و این را «روح» گویند، چون مردم از موت کفر، زنده می شوند، چنان که أبدان به ارواح، زنده است، و آن را به معنی قرآن و به معنی جبرئیل نیز گفته اند.

«مِنْ أَمْرِهِ» یعنی از قول او، یا از قضاء او، و «من» در اینجا به معنی باء است، یعنی به امر و فرمان او.

«عَلی مَنْ یَشاءُ مِنْ عِبادِهِ» و ایشان انبیاءاند که او خواسته انبیاء باشند، و مشیّت هیچکس در ایشان راه ندارد.

«لِیُنْذِرَ»

راجع به رسول است، و گفتند: راجع به خداوند است، یعنی: لینذر اللّه ببعثه الرسل الی الخلائق.

حسن و ابن عبّاس و ابن السمیقع، به تاء خواندند که خطاب به پیغمبر باشد.

«یَوْمَ التَّلاقِ» اقوال مختلف را ذکر کرده.

«یَوْمَ هُمْ بارِزُونَ» بدل از یوم التلاق است.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 673

بعضی گفتند: «هم» در محل رفع است به ابتداء، و «بارزون» خبر آن است، و جمله در موضع خفض است به اضافه، و به همین جهت تنوین آن حذف شده، و چنین است نزد سیبویه اگر به معنی «اذ» باشد، چنانچه گوئی: لقیتک یوم زید اسیر؛ امّا اگر به معنی «اذا» باشد جائز نیست، مانند: القاک یوم زید اسیر.

«لا یَخْفی عَلَی اللَّهِ مِنْهُمْ شَیْ ءٌ» گفتند که: این جمله عامل در «یَوْمَ هُمْ بارِزُونَ» است، ای: لا یخفی علیه شی ء منهم، و من اعمالهم یوم هم بارزون.

«لِمَنِ الْمُلْکُ الْیَوْمَ» و این، هنگام فناء خلق است.

حسن گفت: پرسنده و جواب گوینده، خود او است، زیرا وقتی می پرسد که احدی نیست جواب دهد؛ پس خود به نفسه تعالی گوید: «لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ».

نحّاس گفت: صحیح ترین خبری دراین باره آن است که ابو وائل از ابن مسعود روایت کرده که وی گفت: مردم بر زمینی سفید چون نقره، محشور می شوند، که خداوند بر روی آن نافرمانی نشده، امر می شود تا منادی ندا دهد:

«لِمَنِ الْمُلْکُ الْیَوْمَ»؟

بندگان، چه مؤمن و چه کافر، همه گویند:

«لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ»

مؤمنان از روی شادی و لذّت چنین گویند؛ و کافران از روی اندوه و انقیاد، امّا اگر چنین باشد و خلقی موجود نباشد، بعید است، زیرا فائده ای در آن نیست، و این قول از ابن مسعود صحیح است، نه

قیاس است نه تأویل.

من می گویم: قول اوّل جدا اظهر است، زیرا مقصود، اظهار انفراد خداوند است به ملک، هنگامی که دعاوی مدّعین از میان رفته، زیرا مالکان و ملک ایشان

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 674

و متکبّران و نسبها و دعاوی، همه از میان رفته است، چنانچه از حدیث ابی هریره و ابن عمر است.

محمد بن کعب گفت: مابین النفختین است، و گفته اند که منادی این چنین ندا می دهد، و أهل بهشت می گویند:

«لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ».

[7] البرهان بحرانی

قوله تعالی: «رَفِیعُ الدَّرَجاتِ ...» الآیه.

ابی بصیر عن ابی جعفر علیه السلام، قال: سألته عن قول اللّه عزّ و جل:

«یُنَزِّلُ الْمَلائِکَهَ بِالرُّوحِ مِنْ أَمْرِهِ عَلی مَنْ یَشاءُ مِنْ عِبادِهِ» فقال: جبرئیل.

و الحدیث بتمامه تقدّم فی اوّل سوره النحل، و سیأتی انشاء اللّه فی قوله تعالی:

«وَ کَذلِکَ أَوْحَیْنا إِلَیْکَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنا». فی سوره الشوری روایات کثیره.

حفص بن غیاث عن ابی عبد اللّه (ع) قال: «یَوْمَ التَّلاقِ» یوم تلتقی أهل السماوات و اهل الارض؛ و «یَوْمَ التَّنادِ» یوم ینادی أهل النّار أهل الجنّه أن أفیضوا علینا من الماء أو ممّا رزقکم اللّه؛ و «یَوْمُ التَّغابُنِ» یوم تغبن أهل الجنّه أهل النّار؛ و «یَوْمَ الْحَسْرَهِ» یوم یؤتی بالموت فیذبح.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 675

[8] نور الثقلین

علی بن موسی الرضا، قال حدّثنی أبی، عن أبیه، عن جدّه أمیر المؤمنین فی حدیث: (المیم ملک اللّه یوم لا مالک غیره، و یقول اللّه عزّ و جل: لمن الملک الیوم؟

ثمّ تنطق ارواح انبیائه و رسله و حججه فیقولون: للّه الواحد القهّار، فیقول اللّه جلّ جلاله: الیوم تجزی کلّ نفس بما کسبت).

تفسیر علی بن ابراهیم، عن عبید بن زراره قال: سمعت ابا عبد اللّه علیه السلام یقول:

اذا أمات اللّه اهل الارض، لبث کمثل ما خلق اللّه الخلق و مثل ما أمات أهل الارض و أهل سماء الدّنیا و أضعاف ذلک، ثمّ أمات أهل سماء الدّنیا و أضعاف ذلک ثمّ أمات أهل السّماء الثانیه، ثمّ لبث مثل ما خلق اللّه الخلق، و مثل ما أمات أهل الارض و أهل السّماء الدّنیا و السّماء الثانیه و أضعاف ذلک ثمّ أمات أهل السّماء الثالثه، ثمّ لبث مثل ما خلق اللّه الخلق، و مثل ما أمات

أهل الارض و أهل سماء الدّنیا و السّماء الثانیه و الثالثه و أضعاف ذلک، فی کلّ سماء مثل ذلک و أضعاف ذلک، ثمّ أمات میکائیل، ثمّ لبث مثل ما خلق اللّه الخلق و مثل ذلک کلّه و أضعاف ذلک، ثمّ أمات جبرئیل، ثمّ لبث مثل ما خلق اللّه الخلق و مثل ذلک کلّه و أضعاف ذلک، ثمّ أمات اسرافیل، ثمّ لبث مثل ما خلق اللّه الخلق و مثل ذلک کلّه و أضعاف ذلک، ثمّ یقول اللّه عزّ و جل:

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 676

«لِمَنِ الْمُلْکُ الْیَوْمَ»؟

فیردّ اللّه علی نفسه:

«لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ، أین الجبّارون، أین المتکبّرون و نخوتهم»؟ ثمّ یبعث الخلق.

قال عبید بن زراره: فقلت: انّ هذا الامر کلّه یطول بذلک، قال: أرأیت ما کان؟ هل علمت به؟ فقلت: لا، قال: فکذلک هذا.

دو حدیث دیگر در این مورد نقل می کند: یکی از علی بن الحسین علیهما السلام که از او می پرسند: کم ما بین النفختین؟ و حضرت شرح می دهد که چگونه اسرافیل در صور می دمد: فصعق من فی السموات و الارض، و تنها اسرافیل می ماند، که خداوند می فرماید: مت؛ و او می میرد، و آنگاه خداوند ندا می دهد:

«لِمَنِ الْمُلْکُ الْیَوْمَ»؟

حدیث دیگر از حضرت صادق صلوات اللّه علیه در تعزیت فرزندش اسماعیل که: أهل زمین و أهل آسمان می میرند، آنگاه خداوند از اسرافیل می پرسد: کی باقی مانده؟ می گوید: حمله عرش و جبرئیل و میکائیل و ملک الموت! و خداوند به او فرمان می دهد تا جبرئیل و میکائیل و حمله عرش را فرمان دهد بمیرند، و سپس به ملک الموت فرماید: مت؛ آنگاه زمین و آسمان ها به یمین خود بگیرد و گوید:

«کجایند آنان که برای من شریک می گیرند، کجایند

که با من خدای دیگر قرار می دهند».

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 677

[9] روح المعانی آلوسی

قوله تعالی: «رَفِیعُ الدَّرَجاتِ ...» الآیه.

«رَفِیعُ الدَّرَجاتِ» صفت مشبّهه است که به فاعل اضافه شده، از رفع الشی ء یرفع اذا علا، و ممکن است صیغه مبالغه باشد، از باب اسم فاعل، و به مفعول اضافه شده باشد، امّا بعید است؛ و درجات صعود، گام های ملائکه است تا به عرش برسند، یعنی برافرازنده درجات فرشتگانش تا به عرش. ابن جبیر آن را به آسمان ها تفسیر کرده، و ناروا نیست، زیرا فرشتگان آسمان، به آسمان بالا روند تا به عرش رسند، جز آنکه او رفیع را اسم فاعل گرفته که به مفعول اضافه شده، أی: رفع سماء فوق سماء و العرش فوقهنّ! و دانستی که این وجه بعید است، و وصف خداوند به «رفیع» برای دلالت است بر عزّت و ملکوت او سبحانه، و روا است که کنایه باشد از رفعت شأن و سلطان او، همچنان که در قول او: «ذُو الْعَرْشِ» که کنایه از ملک او است جلّ جلاله.

و در اینجا، نظر اوّل آن نیست که خداوند متعال عرشی دارد، زیرا کنایه هرچند با اراده حقیقت منافات ندارد، امّا مقتضی وجوب اراده آن هم نیست.

و ابن زید گفته: «رفیع الدرجات» یعنی عظیم الصّفات، و گوئی بیانی است برای حاصل معنای کنائی.

و گفته اند: مقصود از آن، درجات ثواب است که اولیاء خداوند در روز قیامت

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 678

به آن می رسند، و این روایت از ابن عبّاس و ابن سلام است، و أنسب است به قوله تعالی: «فَادْعُوا اللَّهَ مُخْلِصِینَ لَهُ الدِّینَ» (ما قبل آیه)، و معنی اوّل انسب است به قوله تعالی:

«یُلْقِی الرُّوحَ مِنْ أَمْرِهِ» زیرا متضمّن ذکر ملائکه است، و آنانند که روح را نازل می کنند.

چنانچه خداوند متعال فرماید: «یُنَزِّلُ الْمَلائِکَهَ بِالرُّوحِ مِنْ أَمْرِهِ» و هرکدام باشد، هر سه جمله: رفیع الدّرجات، و ذو العرش، و یلقی الرّوح، اخباری هستند برای «هو» سابق در «هُوَ الَّذِی یُرِیکُمُ»، امّا ابو حیّان بعید شمرده، زیرا فاصله زیاد است.

و گفته اند: خبرند برای «هو» محذوفی، و جمله همچون تعلیلی است برای تخصیص عبادت و اخلاص دین برای خداوند متعال، و متضمّن بیان انزال رزق روحانی است، بعد از بیان انزال رزق جسمانی در قوله تعالی: «یُنَزِّلُ لَکُمْ مِنَ السَّماءِ رِزْقاً».

قتاده گفته: مراد از «روح»، وحی است.

و ابن عبّاس گفته: قرآن است که جاری در دلها است، چنانکه روح در اجساد.

ضحّاک گفت: جبرئیل است، و او حیات قلوب است، به اعتبار آنچه از علم نازل می کند.

ابن عطیه گفت: مراد، همه نعمت هائی است که خداوند به بندگان ره یافته، می دهد، تا ایمان و معقولات شریعت را به ایشان تفهیم کند.

و قوله تعالی: «مِنْ أَمْرِهِ»، بعضی گفتند: بیان روح است، و تفسیرش کردند

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 679

به آنچه شامل امر و نهی می شود، و به جای وحی به کار بردند که اشاره باشد به اینکه حیات قلوب به وحی اختصاص دارد، از جهت تحلّی و تخلّی که با امتثال امر و انتهاء از نهی، حاصل می شوند.

ابن عبّاس گفت: مراد از «امر» قضاء است، در این صورت «من» ابتدائیه است، و متعلّق است به محذوفی که حال است از «روح»، أی: ناشئا من أمره؛ یا آنکه صفت است برای آن، نزد آن کس که حذف موصول با بعض صله اش را جایز

می داند، أی: الکائن من أمره.

بعضی آن را به ملک تفسیر کرده اند، و «من» ابتدائیه را متعلّق به محذوفی دانسته اند که حال یا صفت باشد، چنانچه گفته شد، و مبدأ وحی بودن ملک، از آن است که از آنجا گرفته می شود؛ و آنکه «روح» را به جبرئیل تفسیر کرده، گفته:

«من» سببیّه است و متعلّق است به «یلقی»، و معنای آن: ینزل الروح من اجل تبلیغ أمره.

«عَلی مَنْ یَشاءُ مِنْ عِبادِهِ» و آنها کسانی اند که خداوند برای رسالت و تبلیغ احکام، برگزیده است، و استمرار تجدّدی که از «یلقی» مفهوم می شود، ظاهر است، زیرا القاء از زمان امام علیه السلام تا زمان خاتم مستمر بوده، و همچنین در حکم استمرار متّصل تا قیام ساعت است، به اعتبار اقامه کسی که به دعوت قیام می کند، چنانچه ابو داود از ابی هریره از رسول اکرم (ص)، روایت می کند که فرمود:

إنّ اللّه تعالی یبعث لهذه الامّه علی رأس کلّ مأه سنه من یجدّد لها دینها.

یعنی به احیاء آنچه از عمل به کتاب و سنّت، مندرس شده است.

و «رفیع» را به نصب، در مقام مدح هم خوانده اند.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 680

«لِیُنْذِرَ» علّت است برای القاء، و ضمیر مستتر در آن برای خداوند است سبحانه، یا برای آنکه وحی به او می رسد، یا برای روح، یا برای امر؛ امّا عود ضمیر به ملقی الیه که رسول باشد، لفظا و معنی اقرب است، زیرا مرجع آن اقرب است، و نیز اسناد در آن قوی تر است، زیرا او است که حقیقه و بلا واسطه، مردم را انذار می کند.

امّا ابو حیّان، رجوع ضمیر را به خداوند، اقرب دانسته که وی پدیدآرنده انذار است.

و

قوله: «یَوْمَ التَّلاقِ» مفعول است برای «ینذر»، یا ظرف است، و منذر به، محذوف است، أی: لینذر العذاب یوم التلاق.

و قوله سبحانه: «یَوْمَ هُمْ بارِزُونَ» بدل است از یوم التلاق، و «هم» مبتدأ است و «بارِزُونَ» خبر آن، و جمله در محل جرّ است به اضافه «یوم» به آن، و این بنابر مذهب ابی الحسن است، که اضافه ظرف را به مستقبل، جائز می داند، مانند:

«اذا» به جمله اسمیه، نحو: أجیئک اذا زید ذاهب.

امّا سیبویه، آن را جائز نمی داند، و واجب می داند تقدیر فعلی بعد از ظرف که اسم با آن مرفوع شود، و جائز می داند که «یوم» ظرف باشد، برای قوله تعالی:

«لا یَخْفی عَلَی اللَّهِ مِنْهُمْ شَیْ ءٌ».

امّا ظاهر بدلیّت است، و این جمله «لا یَخْفی» مستأنفه است برای بیان بروز، و تقریری برای آن است، و رفع شبهه و گمان است، زیرا بعضی متوهّمین در دنیا گمان می کردند اعمال ایشان مستور است، و جائز است که خبر ثانوی باشد برای «هم».

و گفتند که: حال است از ضمیر «بارزون»، و «یَوْمَ التَّلاقِ» روز قیامت

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 681

است. ابن عبّاس گفت: چون خلائق با هم تلاقی کنند.

و از میان اقوال، قول ابن عبّاس مرجّح است، زیرا جریان کلام در آن، بر حقیقت است.

و «بارزون» از برز است از ابراز، به معنی فضاء.

و گفته اند: مراد آن است که خارجون از قبورند، و أعمال و سرائر ایشان ظاهر است، و گفته اند: نفوس ایشان ظاهر است، و با پرده ابدان پنهان نمی شود، امّا بدون ثبوت قول معصوم، این وجه تفسیر صحیح نیست.

و «مِنْهُمْ شَیْ ءٌ» یعنی هیچ چیز از اعیان و احوال و اعمال ایشان بر خداوند، پوشیده نیست،

از پنهان و آشکار، سابق و لا حق.

ابیّ بن کعب، «ینذر» به بناء فاعل خواند، و «یوم» را مرفوعا علی الفاعلیّه.

و یمانی، «لینذر»، بنیا للمفعول، و «یوم» را مرفوعا به نیابت فاعل خواند.

حسن و یمانی به قول ابن خالویه، «لتنذر» با تاء خواندند، که مخاطب، رسول صلی اللّه علیه و آله و سلّم باشد، به اعتبار «روح» که مؤنّث است، أی: لتنذر الرّوح.

و قوله تعالی: «لِمَنِ الْمُلْکُ الْیَوْمَ لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ» حکایت است از سؤالی که در آن روز می شود، و جواب داده نمی شود، به تقدیر قول که معطوف به ماقبل است از جمله منفیه مستأنفه، یا مستأنفه است که جواب از سؤالی است که از حکایت بروز و ظهور احوال ایشان پدید آمده، گوئی گفته می شود: فما یکون حینئذ؟

فقیل: یقال: «لِمَنِ الْمُلْکُ الْیَوْمَ ...» الخ.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 682

[10] تفسیر المراغی به جای المنار

قوله تعالی: «رَفِیعُ الدَّرَجاتِ ...» الآیه.

بعد از آن که خداوند متعال از صفات کبریائی خود برشمرد، از اظهار آیات و انزال أرزاق، سه صفت دیگر که دال بر عظمت و جلال او هستند برشمرد و فرمود:

(1) «رَفِیعُ الدَّرَجاتِ» یعنی او ارفع موجودات و أعظم ایشان است، زیرا هر چیزی جز او محتاج او است، و او از غیر خودش بی نیاز است، و او أزلی و أبدی است، برای هستی او اوّل و آخری نیست، و او دانا به هر چیز است، «وَ عِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَیْبِ لا یَعْلَمُها إِلَّا هُوَ».

(2) «ذُو الْعَرْشِ» یعنی او مالک عرش و مدبّر آن است، او مستولی بر عالم اجسام است که اعظم آنها عرش است، همچنان که مستولی بر عالم ارواح است، و این مسخّر او است، و به همین

اشاره فرموده در گفتارش:

(3) «یُلْقِی الرُّوحَ مِنْ أَمْرِهِ عَلی مَنْ یَشاءُ مِنْ عِبادِهِ» یعنی وحی را به قضاء خود، القاء می کند بر هرکس از بندگانش بخواهد، آنان که برای رسالت خود برگزیده است، و برای تبلیغ احکام خود به هرکس از بندگان خود که بخواهد.

و مانند همین آیه است، «یُنَزِّلُ الْمَلائِکَهَ بِالرُّوحِ مِنْ أَمْرِهِ عَلی مَنْ یَشاءُ مِنْ عِبادِهِ أَنْ أَنْذِرُوا أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا أَنَا فَاتَّقُونِ».

و قوله تعالی: «وَ إِنَّهُ لَتَنْزِیلُ رَبِّ الْعالَمِینَ نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِینُ عَلی

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 683

قَلْبِکَ لِتَکُونَ مِنَ الْمُنْذِرِینَ».

و «لِیُنْذِرَ یَوْمَ التَّلاقِ یَوْمَ هُمْ بارِزُونَ» یعنی تا بترساند به عذاب روزی را که عابد و معبود با هم دیدار می کنند، و روزی که ایشان آشکارند، هیچ چیز، ایشان را پنهان نمی کند و نمی پوشاند.

«لا یَخْفی عَلَی اللَّهِ مِنْهُمْ شَیْ ءٌ» پس خداوند می داند آنچه هریک از ایشان کرده و جزاء می دهد به همان اندازه که پیش فرستاده، اگر خیر است! خیر، و اگر شرّ است! شر.

آنگاه، آنچه وقت بروز خلق برای حساب گفته می شود، ذکر می کند.

«لِمَنِ الْمُلْکُ الْیَوْمَ لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ» یعنی خداوند می فرماید:

«لِمَنِ الْمُلْکُ الْیَوْمَ»؟ هیچکس جواب نمی دهد، خودش جواب می دهد:

«لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ»

یعنی واحدی که مثل و مانند ندارد، و به هر چیزی علی السّویه قهّار است، و به عزّت خود غالب است.

و گفته اند: مجیب، أهل محشرند.

و حدیث ابو وائل از ابن مسعود را نقل می کند: «مؤمنان، این جواب را با شادی و لذّت می دهند، و کافران با اندوه و انقیاد و خضوع».

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 684

[11] فی ظلال القرآن سیّد قطب

قوله تعالی: «رَفِیعُ الدَّرَجاتِ ذُو الْعَرْشِ یُلْقِی الرُّوحَ مِنْ أَمْرِهِ عَلی مَنْ یَشاءُ مِنْ عِبادِهِ ...» الآیه.

او سبحانه تنها او

صاحب رفعت و مقام عالی است، و او است صاحب عرش افراشته گسترده قدرت، و او است آن که آمرزنده کننده، خود را که جانها و دلها را زنده می کند، برگزیدگان از بندگان خود، القاء می کند، و این کنایه از وحی به رسالت است.

امّا اینگونه تعبیر، اولا: حقیقت وحی را بیان می کند، و اینکه روح و حیات بشریّت است.

دوّم: آنکه به برگزیدگان بندگان از بالا نازل می شود، و همه این بیانات سایه های متناسب و هم آهنگ از صفت خداوند «الْعَلِیُّ الْکَبِیرُ» است.

امّا وظیفه روشن آن برگزیده، که روح از أمر خداوند به او القاء می شود، هرآینه انذار است.

«لِیُنْذِرَ یَوْمَ التَّلاقِ» در این روز، همه بشر تلاقی می کنند، همه مردم با اعمالشان که در دنیا کرده اند، فرشتگان و جنّیان با مردمان، و همه خلائقی که این روز دیدنی را می بینند، و همه خلائق با پروردگارشان در ساحت حساب، ملاقات می کنند؛ پس آن روز، روز تلاقی است، با همه معانی تلاقی و صور آن.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 685

دیگر آنکه آن روز، روزی است که آشکار می شوند، نه ساتری دارند، نه پناهگاهی، نه خدعه ای به کار می آید در ارزشها، نه نیرنگی.

«یَوْمَ هُمْ بارِزُونَ لا یَخْفی عَلَی اللَّهِ مِنْهُمْ شَیْ ءٌ» هیچ چیز از ایشان بر خداوند پوشیده نیست، در هیچ وقت و هیچ حال؛ امّا در غیر آن روز، گمان می کردند که در پوششی مستورند، و أعمال و حرکات ایشان پنهان است؛ امّا این روز حس می کنند که برهنه اند و می بینند رسوایند، هیچ پوشاکی ندارند، و پرده پندار از میان رفته است.

در آن روز، متکبّران، ضعیف و زبون می شوند؛ جبّاران، خود را پنهان می سازند (اگر بتوانند)؛ همه وجود، خاشع برای خداوند

است، بندگان هم خاضع اند، و خداوند مالک الملک واحد قهّار، در سلطنت یکتا و یگانه است، و خداوند در تمام آنات، به آن متفرّد است.

در آن روز این مطلب عیان و آشکار است، بعد از آنکه برای دلها مکشوف بود، هر منکری آن را می داند، و هر متکبّری آن را دریافت می کند، هر صدائی ساکت می شود، و هر جنبشی ساکن می گردد.

در این وقت، صوتی جلیل ترس آور می پرسد و جواب می دهد، و در آن روز، جز او پرسنده و جوابگوئی نیست:

«لِمَنِ الْمُلْکُ الْیَوْمَ لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ»

«الْیَوْمَ تُجْزی کُلُّ نَفْسٍ بِما کَسَبَتْ لا ظُلْمَ الْیَوْمَ إِنَّ اللَّهَ سَرِیعُ الْحِسابِ».

روز، روز پاداش حقّ است؛ روز، روز عدل است؛ روز، روز فصل و فیصله

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 686

قضاوت است، بی مهلت و بی کندی، جلالت و سکوت بر آن سایه افکنده است، ترس و خشوع دامن فروهشته، خلق می شنوند و خشوع می آورند؛ امر، پایان می یابد؛ و أوراق حساب، بسته می شود.

و این قول با اوّل سوره که فرمود: «الَّذِینَ یُجادِلُونَ فِی آیاتِ اللَّهِ ...» تا «فَلا یَغْرُرْکَ تَقَلُّبُهُمْ فِی الْبِلادِ» چه متّسق و هم آهنگ است، این است پایان تاخت و تاز در زمین، و این است پایان برتری خواهی به ناحق، و پایان تجبّر و تکبّر، و دارائی و متاع دنیا.

[12] تفسیر الکاشف مغنیه

قوله تعالی: «رَفِیعُ الدَّرَجاتِ ...» الآیه.

«رَفِیعُ الدَّرَجاتِ»، خبر ثانی است برای «هُوَ الَّذِی یُرِیکُمْ» (در آیه قبل)، و مصدر از «لِیُنْذِرَ» متعلّق است به «یُلْقِی».

و «یَوْمَ هُمْ بارِزُونَ»، بدل است از «یَوْمَ التَّلاقِ»، و «هم» مبتدأ است، و «بارزون» خبر آن، و «الملک» فاعل فعل محذوفی است أی: ثبت الملک، و «للّه» متعلّق است به محذوفی أی: ثبت للّه.

«الْیَوْمَ تُجْزی»،

«الْیَوْمَ» ظرف است برای «تجزی».

«لا ظُلْمَ الْیَوْمَ»، «ظلم» اسم «لا»، و «الیوم» خبر آن است.

«رَفِیعُ الدَّرَجاتِ»، کنایه است از علوم و عظمت او تعالی شأنه، و گفته اند:

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 687

مقصود از «درجات»، تفاوت عارفان باللّه در معرفت، از حیث قوّت و ضعف، از معرفت رجل عادّی تا معرفت فلاسفه و پیغمبران.

«ذُو الْعَرْشِ»، کنایه است از ملک و استیلاء.

«یُلْقِی الرُّوحَ مِنْ أَمْرِهِ عَلی مَنْ یَشاءُ مِنْ عِبادِهِ لِیُنْذِرَ یَوْمَ التَّلاقِ» مراد به «روح» وحی، و به «یَوْمَ التَّلاقِ» روز قیامت، روزی که هرکس با پاداش عمل خود برخورد می کند؛ و مراد به انذار از آن، انذار به عذاب آن است، و تعبیر به این شده که خداوند منذر است تا اشاره به شدّت هول آن روز باشد، و معنی آن است که خداوند وحی را به هرکس از بندگانش بخواهد نازل می کند، تا مردم را بیم دهد که بعد از مرگ محشور می شوند، در روزی که برای طاغیان و گناهکاران بدترین روزها است، و از آنچه کرده اند پرسش می شود.

«یَوْمَ هُمْ بارِزُونَ» یعنی چنانچه هستند، پیش خداوند ظاهر می شوند.

«لا یَخْفی عَلَی اللَّهِ مِنْهُمْ شَیْ ءٌ» این، بیان و تفسیر قوله: «یَوْمَ هُمْ بارِزُونَ» است.

«لِمَنِ الْمُلْکُ الْیَوْمَ»، از ایشان در قیامت سؤال می شود، آنگاه که برای فیصله قضا حاضرند، حکومت و ملک از آن کیست؟ خداوند از طرف ایشان جواب می دهد، زیرا جواب واقعا و حقیقه متعیّن است، یا خودشان به زبان حال و مقال جواب می دهند: «لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ».

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 688

[13] تفسیر المیزان

قوله تعالی: «رَفِیعُ الدَّرَجاتِ ذُو الْعَرْشِ یُلْقِی الرُّوحَ مِنْ أَمْرِهِ عَلی مَنْ یَشاءُ مِنْ عِبادِهِ ...» الآیه.

سه صفت متعالی برای

خداوند سبحانه، هرکدام خبری بعد خبر دیگر برای ضمیر در قوله تعالی: «هُوَ الَّذِی یُرِیکُمْ آیاتِهِ» (در آیه قبل)، و این آیه برای انذار است.

و برای قوله تعالی: «رَفِیعُ الدَّرَجاتِ» تفاسیر گوناگونی گفته اند، که رافع درجات انبیاء و اولیاء در بهشت است؛ رافع آسمان های هفتگانه است که از آنها ملائکه به عرش بالا می روند؛ مصاعد عرشش رفیع است و کنایه از رفعت شأن و سلطان او است.

امّا آنچه تدبّر به ما می آموزد، آن است که آیه و ما بعدش، ملک او بر خلقش را وصف می کند که او سبحانه عرشی دارد که زمام امور خلائق در آن فراهم شده، و از آنجا «امر» نازل می شود؛ عرشی که متعالی به درجات «رفیع» است، که آن درجات مراتب خلق اند، و شاید مراد، آسمانهائی باشد که به وصف او تعالی در کلام مجیدش: مساکن فرشتگان است، و أمر او تعالی میان ایشان نازل می شود، و همین آسمانها است که عرش را از مردم، محجوب می دارد.

سپس هرآینه خداوند را روزی است که روز تلاقی است، که پرده از میان او

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 689

و مردم برمی خیزد، و پوشش از بصیرت ایشان زائل می شود، آسمانها با دست قدرتش پیچیده، و عرش نمایان می شود، و برای ایشان آشکار می شود که او است پادشاه و مالک همه چیز، ملکی جز ملک او نیست؛ آنگاه میان ایشان داوری می کند.

پس مراد از درجات، درجاتی است که از آن به عرش بالا می روند و فرود می آیند، و قوله: «رَفِیعُ الدَّرَجاتِ ذُو الْعَرْشِ» کنایه استعاریّه ای است، از تعالی عرش ملک او از مستوای خلق، و احتجاب خدا از خلق پیش از روز قیامت، به درجاتی

رفیع و مراحلی بعید.

و قوله: «یُلْقِی الرُّوحَ مِنْ أَمْرِهِ عَلی مَنْ یَشاءُ مِنْ عِبادِهِ» اشاره است به امر رسالتی که انذار از شأن آن است، و تقیید «روح» به قوله: «مِنْ أَمْرِهِ» مراد آن روحی است که در قوله تعالی: «قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّی» (سوره الاسراء 85) یاد فرموده، و همان است که مصاحب فرشتگان وحی است.

چنانچه در قوله تعالی: «یُنَزِّلُ الْمَلائِکَهَ بِالرُّوحِ مِنْ أَمْرِهِ عَلی مَنْ یَشاءُ مِنْ عِبادِهِ أَنْ أَنْذِرُوا ... الخ» (سوره النحل 2) به آن اشاره شده است.

پس مراد به القاء روح بر هرکس بخواهد، تنزیل آن است با ملائکه وحی بر او، و مراد به قوله: «مَنْ یَشاءُ مِنْ عِبادِهِ» پیمبرانند که ایشان را برای رسالت خود برگزیده است، و در معنای روحی که بر پیغمبر القاء می شود، اقوال دیگر است که مهم نیست.

و قوله تعالی: «لِیُنْذِرَ یَوْمَ التَّلاقِ» آن روز قیامت است، به این نام نامیده شده، چون خلائق در آن ملاقات می کند، یا از جهت ملاقات خالق و مخلوق است،

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 690

یا اهل آسمان و زمین، یا ظالم و مظلوم، یا مرد و عملش، و برای هر وجهی از وجوه مذکور، قائلی هست.

و ممکن است قول دوّم به تکرر این معنی در قرآن تأیید شود، قوله تعالی:

«بِلِقاءِ رَبِّهِمْ لَکافِرُونَ» (سوره الروم 8)، و قوله: «إِنَّهُمْ مُلاقُوا رَبِّهِمْ» (سوره هود 29)، و قوله: «یا أَیُّهَا الْإِنْسانُ إِنَّکَ کادِحٌ إِلی رَبِّکَ کَدْحاً فَمُلاقِیهِ» (سوره الانشقاق 6)، و معنی لقاء خلق با خلق، از میان رفتن اسباب مشغول دارنده است، و ظهور آن که خداوند حق آشکار است و بروز ایشان برای خداوند.

قوله تعالی: «یَوْمَ هُمْ بارِزُونَ لا

یَخْفی عَلَی اللَّهِ مِنْهُمْ شَیْ ءٌ ... الخ» تفسیر است برای «یَوْمَ التَّلاقِ»، و معنی بروز ایشان برای خداوند، ظهور حق است برای ایشان و تباهی اسباب وهمیّه ای که ایشان را به خود می خواند و می فریفت، و از پروردگارشان محجوب می ساخت، و از احاطه ملک خداوند و یگانگی او در حکم، و ربوبیّت و خداوندی او غافل می ساخت.

پس قول خداوند: «یَوْمَ هُمْ بارِزُونَ» اشاره است به هر سبب حاجب، و قوله تعالی: «لا یَخْفی عَلَی اللَّهِ مِنْهُمْ شَیْ ءٌ» تفسیری است برای معنی بروزشان برای خداوند، پس دلها و أعمال ایشان در دیدگاه خداوند است، و ظاهر و باطن ایشان در آنچه به یاد دارند، و آنچه را فراموش کرده اند، همه پیش خداوند مکشوف و آشکار است.

و قوله تعالی: «لِمَنِ الْمُلْکُ الْیَوْمَ لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ» پرسش و پاسخی است از ناحیه خداوند متعال که حقیقت چنان روزی را آشکار می سازد، و آن ظهور ملک و سلطان او است سبحانه بر خلق علی الاطلاق.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 691

و در توصیف او تعالی به «الْواحِدِ الْقَهَّارِ» تعلیل است برای انحصار ملک در او تعالی، زیرا چون ملک او به هر چیزی قاهر است، و به سلب استقلال از هر چیزی مسلّط است، و او واحد است، پس ملک برای او است تنها.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 693

نمونه نهم

[1] طبری و جامع البیان

قوله تعالی: «سَنُرِیهِمْ آیاتِنا فِی الْآفاقِ وَ فِی أَنْفُسِهِمْ حَتَّی یَتَبَیَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ أَ وَ لَمْ یَکْفِ بِرَبِّکَ أَنَّهُ عَلی کُلِّ شَیْ ءٍ شَهِیدٌ» (سوره فصّلت/ 53).

اهل تأویل، اختلاف دارند که آن آیات چیستند، بعضی گفتند: مراد از «آفاق»، وقائع پیغمبر در بلاد مشرکین است که مکّه و اطراف

آن باشد، و مراد از «أنفس» فتح مکّه.

منهال گفت: «آیات آفاقی»، ظهور محمّد است.

سدّی گفت: مراد از «آفاق»، فتوحات پیغمبر؛ و از «أنفس»، فتح مکّه است.

بعضی گفتند: مراد از «آفاق»، نواحی آسمان؛ و از «أنفس»، سبیل بول و غائط است.

و بهترین اقوال، قول سدّی است، زیرا آفتاب و ماه را قبلا هم دیده بودند، و

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 694

تهدید به آنها موردی ندارد، امّا به فتوحات پیغمبر و غلبه او، تهدید درست است.

و قوله: «حَتَّی یَتَبَیَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ»، یعنی: وقائع را به مشرکین نشان می دهیم تا حقیقت آنچه به پیغمبر نازل کرده ایم، بر ایشان آشکار گردد.

و قوله: «أَ وَ لَمْ یَکْفِ بِرَبِّکَ أَنَّهُ عَلی کُلِّ شَیْ ءٍ شَهِیدٌ» یعنی: ای محمّد! بس نیست که پروردگار تو، به آنچه خلقش می کند، آگاه است، و هیچ چیز از علم او کم نمی شود؟

و در قوله: «أنّه» دو وجه هست:

یکی: آنکه در موضع خفض است به باء بر وجه تکریر باء، و معنی کلام این است: «أَ وَ لَمْ یَکْفِ بِرَبِّکَ أَنَّهُ عَلی کُلِّ شَیْ ءٍ شَهِیدٌ».

و دیگر: آنکه در موضع رفع باشد، به قوله «یکف» و معنی کلام چنین است:

«أ و لم یکف بربّک شهادته علی کلّ شی ء».

[2] طوسی و التبیان

قوله تعالی: «سَنُرِیهِمْ آیاتِنا ...» الآیه.

معناه: انّ الدلائل فی آفاق السماء، بسیر النجوم و جریان الشمس و القمر فیها بأتمّ التّدبیر، و فی أنفسهم جعل کلّ شی ء لما یصلح له من آلات الغذاء و مخارج الأنفاس و مجاری الدم و موضع العقل و الفکر و سبب الافهام و آلات الکلام.

بعد از آن، اقوال مفسّرین صحابه و تابعین را موجزتر از طبری یاد می کند.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 695

[3] طبرسی و مجمع البیان

قوله تعالی: «سَنُرِیهِمْ آیاتِنا ...» الآیه.

در معنی آن، اختلاف هست:

1- آنکه حجّتها و دلائل خود را بر توحید، به ایشان نشان خواهیم داد در آفاق عالم و اقطار آسمان و زمین، از آفتاب و ماه و اختران، و نباتات و درختان، و دریاها و کوهها؛ و در نفس خودشان، از لطائف صنع و بدائع حکمت، تا اینکه برایشان ظاهر شود که او تعالی شأنه حقّ است. منقولا از عطاء و ابن زید.

2- زجّاج گفت: مراد، آثار مکذّبین قبل از خودشان است، و آثار خلق خداوند در همه جا، و مراد از «وَ فِی أَنْفُسِهِمْ» آن است که ایشان نطفه بودند، آنگاه علقه و مضغه و عظام و لحم، و در آخر افاضه عقل و تمییز، که همه دلیلند بر اینکه کننده این کارها، یکتائی است که «لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْ ءٌ».

آنگاه باقی تفاسیر موقوفه و مباحث اعرابی را که طبری یاد کرده، می آورد.

[4] زمخشری و کشّاف

«سَنُرِیهِمْ آیاتِنا ...» الآیه.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 696

کشّاف، بدون استناد به دیگری، آن آیات را به فتوحات عجیبه اسلام تفسیر کرده است.

[5] قرطبی و جامع الأحکام

«سَنُرِیهِمْ آیاتِنا ...» الآیه.

در صحاح آمده که: «آفاق» به معنی نواحی است، و مفرد آن «افق» است (به سکون فاء) و «افق» (به ضمّتین)، و رجل افقی (به فتح همزه و قاف)، اگر از آفاق زمین بود؛ ابو نصر چنین گفته.

و غیر جوهری چنین گفته:

أخذنا بآفاق السّماء علیکم لنا قمراها و النجوم الطوالع آنگاه گوید: در قوله تعالی: «حَتَّی یَتَبَیَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ» چهار وجه هست:

1- آنکه مراد، قرآن است.

2- اسلام.

3- آنچه خداوند به ایشان نشان خواهد داد از آیات.

4- خود پیغمبر اکرم که رسول خداوند است.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 697

[6] ابو حیّان و البحر المحیط

اشاره

قوله تعالی: «سَنُرِیهِمْ آیاتِنا ...» الآیه.

ابو حیّان سه قول ذکر می کند:

1- احوال امم ماضیه و مکذّبین بالرّسل.

2- آیات قدرت در زمین و آسمان.

3- فتوحات اسلام.

آنگاه قول سوّم را ترجیح می دهد، و دلیلش هم کلمه «سَنُرِیهِمْ» است، که برای آینده است، و بعید می داند که مراد از آن، وقائع امم ماضیه باشد، و نیز بعید می داند که مراد، آیات آسمان و زمین باشد که هم در گذشته برای ایشان مرئی و دیده شده است، و چیز تازه ای ندارد.

توضیح از مؤلّف:

عقب افتادگی فکری ابو حیّان، شگفت آور است که گفته: چیز تازه ای ندارد.

تفصیلات نحوی همان است که قبلا هم گفته شده است.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 698

[7] بحرانی و البرهان

قوله تعالی: «سَنُرِیهِمْ آیاتِنا ...» الآیه.

علی بن ابراهیم فی قوله تعالی: «سَنُرِیهِمْ»، معنی فی الآفاق: الکسوف و الزلزال و ما یعرض فی السماء من الآیات؛ و أمّا فی أنفسهم: فمرّه بالجوع، و مرّه بالعطش، و مرّه یشبع، و مرّه یروی، و مرّه یمرض، و مرّه یصحّ، و مرّه یستغنی، و مرّه یفتقر، و مرّه یرضی، و مرّه یسخط، و مرّه یغضب، و مرّه یخاف، و مرّه یلعن، فهذا من أعظم دلاله اللّه علی التوحید؛ قال الشاعر:

و فی کلّ شی ء له آیهتدلّ علی أنّه واحد

[8] ملّا فتح اللّه کاشانی و منهج الصّادقین

قوله تعالی: «سَنُرِیهِمْ آیاتِنا ...» الآیه.

ملّا پس از ذکر اقوال مفسّرین در «آیات» و «أنفس»، و همچنین مباحث نحوی آیه، سه قول دیگر نقل می کند:

1- از محمد بن کعب قرظی، که آیات آفاقی، غلبه دین اسلام است به وقت ظهور حضرت صاحب الزمان صلوات اللّه علیه؛ و آیات أنفسی، فتوحات زمان

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 699

پیغمبر است.

2- آنکه ضمیر جمع، راجع است به همه آدمیان، و معنی آن است که بنمائیم همه مردمان را دلائل آفاقی که هدم بنیان است؛ و أنفسی که اهلاک ابدان است.

3- آنکه آفاقی، اختلاف أزمنه و أمکنه است؛ و أنفسی، تفاوت کلّی است در احوال و أمزجه.

و أرباب تحقیق گفته اند که: آفاقی، عالم کبیر است؛ و أنفسی، عالم صغیر؛ و شبهه ای نیست که آنچه از دلائل قدرت در عالم کبیر هست، نمونه ای از آن در عالم صغیر هست.

از آن جمله، اخلاط اربعه که از آیات نفسی است، نمونه فصول اربعه است که از آیات آفاقی است؛ و بر این قیاس، قوای اربعه، نمونه ای از ریاح اربعه است؛ و عروق اربعه که: اکحل و قیفال

و باسلیق و ابطی است، مانند انهار اربعه است که:

جیحون و سیحون و نیل و فرات اند.

و نعم ما قیل:

فی الآفاق شمس و قمرفی الأنفس حسّ و فکر

فی الآفاق کوکب و نجوم فی الأنفس عجائب و علوم

فی الآفاق سحاب و غیوم فی الأنفس نوائب و هموم

فی الآفاق بروق خاطفه فی الأنفس عروق راجفه

فی الآفاق جبال شامخه فی الأنفس آمال راسخه

فی الآفاق عیون نابعه فی الأنفس عیون دامعه

فی الآفاق جواهر و معادن فی الأنفس ظواهر و بواطن

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 700

پس آنچه مفصّلا در عالم است، مجملا در نشاء انسان مندرج است، و لهذا می گویند که: انسان عالم صغیر مجمل است، و غیر او عالم کبیر مفصّل؛ پس عالم شدن به حقیقت عالم صغیر، مستتبع عالمیّت است به جمیع ما سوی، و آن مستلزم معرفت حق تعالی است.

و از اینجا است که حضرت امیر المؤمنین صلوات اللّه علیه فرمود: «من عرف نفسه فقد عرف ربّه» و شبهه ای نیست در آنکه هر شخصی که خود را بهتر شناسد، عرفان او به خدا بیشتر خواهد بود، چنان که فرموده: «أعرفکم بنفسه، أعرفکم بربّه».

[9] روح المعانی آلوسی

آلوسی، قول زمخشری را اختیار کرده، امّا نکته ای در کلام او هست که مفید فائده است که گوید:

«و فیما ذکر اشاره الی انّه تعالی لا یزال ینشی ء فتحا بعد فتح و آیه عقب آیه الی أن یظهره علی الدّین کلّه و لو کره المشرکون» انتهی.

و می بینید که در اینجا سین «سَنُرِیهِمْ» را تنفیس استمراری گرفته که یکی از معانی آن است، و در این صورت، أحسن وجوه همان است که مراد از ارائه، ارائه استمراری قدرت باشد، برای اهل کشف و نظر، تا تبیین حقیقت الی ما لا نهایه

له.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 701

[10] فی ظلال القرآن

قوله تعالی: «سَنُرِیهِمْ آیاتِنا فِی الْآفاقِ ...» الآیه.

چه وقوع بزرگی که خداوند آدمی را وعده می دهد، که او را بر بخشی از اسرار خلقت آگاهی بخشد، که آیت های خود را در آفاق و أنفس به ایشان نشان دهد، تا آشکار شود که حقّ است این دین، و این کتاب، و این راه، و این خبری که به ایشان می دهد «وَ مَنْ أَصْدَقُ مِنَ اللَّهِ حَدِیثاً».

خداوند وعده خود را راست کرد، در این چهارده قرن بسیاری از آیات آفاقی و أنفسی را برای ایشان آشکار ساخت، و همیشه و همیشه برایشان آشکار خواهد ساخت؛ چیزهای بسیاری برای ایشان کشف کرد، گمان می کردند زمین ایشان مرکز جهان است، و دانستند ذرّه ناچیزی است که تابع خورشید است، و دانستند که آفتاب، کوه کوچکی است از صدها میلیون کرات جهان، و بسیاری از طبائع زمین و خورشید را شناختند، دانستند که اساس بنای این جهان، ذرّه است، و دانستند که ذرّه، به شعاع تبدیل می شود، و جهان سراسر از اشعه است، به صورتهای گوناگون که این أشکال و أحجام را می سازد.

روزی های روی زمین و زیر زمین را از خوراکی ها و پوشاکی ها و معادن، شناختند؛ ناموس جاذبه را که وسیله ارتباط کرات و نگهداری آنها در فضای خاص است، کشف کردند، و از شناسائی نوامیس، به شناسائی خالق نوامیس، پی بردند.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 702

امّا این فتوحات علم و دانش در ژرفای نفس انسانی، خیلی کمتر از پیکر مادّی جهان به عمل آمده است، زیرا توجّه بیشتر به جسم مادّی جهان بوده است تا به عقل و روح آدمی؛ امّا

همین بازیافته ها، دلیل است براینکه در آینده چه فتوحات عظیمی در راه دانش، نصیب بشر خواهد شد.

وعده خداوندی همیشه برقرار، و در حال صدق و وقوع مستمر است، «سَنُرِیهِمْ آیاتِنا فِی الْآفاقِ وَ فِی أَنْفُسِهِمْ» و بخش دوم آن دلائل پیشتازش از آغاز این قرن خود را نشان می دهد که چگونه علوم مادّی به کمک ایمان شتافته، و از نواحی مختلف موکب آن را فراهم ساخته، و به راه انداخته است، و علیرغم موکب الحاد که نزدیک بود روی این کره خاکی را سیاه کند، آن را عقب رانده و چه بسا تا آخر قرن، روی زمین را از لوث آن پاک کند، تا وعده خداوند تمام شود «أَ وَ لَمْ یَکْفِ بِرَبِّکَ أَنَّهُ عَلی کُلِّ شَیْ ءٍ شَهِیدٌ».

[11] محمد جواد مغنیه و الکاشف

قوله تعالی: «سَنُرِیهِمْ آیاتِنا فِی الْآفاقِ ...» الآیه.

خداوند تعالی برای بندگانش، دلیل، اقامه کرده تا ایشان را به وجود خویش و صحّت دین و صدق کتب و رسلش، قانع سازد، هم در حسّ و مشاهده نفس خودشان، هم در جهان.

خودها را بیدار ساخته تا در آفرینش زمین و آسمان، و دگرگونی روز و شب و

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 703

گردش بادها و ابرها، و زنده کردن زمین پس از مرگش، و حرکت اختران و سودبخشی آنها، و آفریدن انسان در احسن تقویم، و امثال آنها که آدمی، آنها را به حواسّ خود دریافته، و همه دلیل قاطع بر وجود خداوند تعالی می باشد، که تنها او خالق مهیمن بر هر چیزی است.

و چون خداوند برای اقناع بندگانش، دلیل حسّی قرار داده و فرمود:

«فَاعْتَبِرُوا یا أُولِی الْأَبْصارِ».

و همچنین: «أَ فَلا تُبْصِرُونَ» که مراد، دید چشم است، چگونه کسی تواند

بگوید که دین، غیب در غیب است، و اعتمادی بر حسّ ندارد؟ و هرگز چنین نیست، بلکه آنچه را از چشم پوشیده است، با حسّ و مشاهده خاص می توان ثابت کرد، همچنان که عقل آدمی از گفتار و رفتارش معلوم می شود، و همچنان که علمای طبیعی بیشتر حقائقی را که با چشم و حواسّ معمولی دریافت نمی شود، ثابت می کنند.

و به همین جهت، خطای آنکه گوید: خداوند همیشه از آنان که به غیب معتقدند، قبول می کند، بی آنکه نیازی به برهان و مشاهده داشته باشند، واضح است؛ علمای مسلمان اجماع دارند بر اینکه در معرفت خداوند نظر و برهان لازم است، و استناد ایشان، به حکم عقل و آیات قرآن است.

ابن عربی در «فتوحات مکّیّه» گوید: آنچه را می بینی نمی توانی انکار کنی، همچنان که آنچه را می دانی نمی توانی که ندانی؛ و تو، هستی را می بینی و به وجود آن، علم الیقین داری، و هستی حروف و کلمات و سور و آیات است که به وجود کاتب خود، گواهی می دهد، و هرچند تو او را نبینی، پس وجود، قرآن کبیر

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 704

خداوندی است، که: «لا یَأْتِیهِ الْباطِلُ مِنْ بَیْنِ یَدَیْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ» «1».

[12] سیّد محمد حسین طباطبائی و المیزان

قوله تعالی: «سَنُرِیهِمْ آیاتِنا فِی الْآفاقِ ...» الآیه.

ضمیر در «انه» بنابر سیاق مرجوع به قرآن است، و بنابراین، ارائه آیات، برای آشکار شدن حقّانیّت قرآن است، و آیاتی که می تواند چنان باشد، مواعیدی است که در قرآن برای نصرت اسلام آمده است، و شاید مراد، آیاتی باشد که بعد از این، خداوند برای نصرت اسلام، نشان خواهد داد.

فرق میان دو وجه، آن است که در وجه اوّل، مخاطب، مشرکین مکّه اند؛ و در دوّم،

عامّه مشرکین است.

و ممکن است آیاتی باشد که در وقت حضور أجل، مشاهده می شود، از زوال و فنای اسباب، و پیوستن به مسبّب الأسباب، «حَتَّی یَتَبَیَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ».

اقوال دیگر هم آمده که از آنها صرف نظر شد.

______________________________

(1) شیخ محمود شبستری همین مطلب را در «گلشن راز» آورده:

به نزد آنکه جانش در تجلی است همه عالم کتاب حقتعالی است

عرض اعراب و جوهر چون حروف است مراتب همچو آیات و وقوف است

از او هر عالمی چون سوره ای خاص یکی زان فاتحه و آندیگر اخلاص

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 705

نمونه دهم

[1] جامع البیان طبری

قوله تعالی: «فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ وَ اسْمَعُوا وَ أَطِیعُوا وَ أَنْفِقُوا خَیْراً لِأَنْفُسِکُمْ وَ مَنْ یُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ» (سوره التغابن 16).

گفته شده که قوله تعالی: «فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ» بعد از قوله تعالی:

«اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ» نازل شده تخفیفا عن المسلمین، و ناسخ آیه مقدّم است.

از سعید روایت کند که گفت: حقّ تقاته ان یطاع ثمّ لا یعصی، است.

آنگاه خداوند بر بندگانش تخفیف داد، فاتّقوا اللّه ما استطعتم و اسمعوا و أطیعوا فیما استطعتم یا بنی آدم، علیها بایع رسول اللّه علی السمع و الطاعه فیما استطعتم.

آنگاه گوید: قتاده نیز آن را ناسخ دانست.

امّا خودش گوید: در قوله تعالی: «فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ» دلالت

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 706

واضحی نیست که ناسخ قوله تعالی: «اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ» باشد، زیرا احتمال می توان داد که (فاتّقوا اللّه حقّ تقاته ما استطعتم) باشد، و چیزی که نشانه نسخ آن از طرف پیغمبر اکرم باشد، نیز نرسیده، پس واجب است که هر دو را در وجوه محتمله صحیح خودشان، به کار برد.

و قوله تعالی: «وَ اسْمَعُوا وَ

أَطِیعُوا» و اسمعوا لرسول اللّه (ص) و أطیعوه فیما أمرکم به و نهاکم عنه.

«وَ أَنْفِقُوا خَیْراً لِأَنْفُسِکُمْ» و أنفقوا مالا من أموالکم لأنفسکم تستنقذوها من عذاب اللّه، و الخیر فی هذا الموضع: المال.

و قوله تعالی: «وَ مَنْ یُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ» و من یقه اللّه شحّ نفسه، و ذلک اتّباع هواها فیما نهی اللّه عنه.

ابن عبّاس گفت: أی هوی نفسه، حیث یتّبع هواه و لم یقبل الایمان.

ابن مسعود گفت: أن یعمد الی مال غیره فیأکله.

و قوله تعالی: «فَأُولئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ» فهؤلاء الّذین وقوا شحّ أنفسهم، المنجحون الّذین أدرکوا طلباتهم عند ربّهم.

[2] التبیان شیخ طوسی

قوله تعالی: «فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ ...» الآیه.

این امری است از طرف خداوند جلّ شأنه به مکلّفین، ایشان را فرمان می دهد

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 707

که از او بپرهیزند، و نافرمانی ها را ترک کنند، و فرمان او را اطاعت نمایند.

اتّقاء: به معنی امتناع از گمراهی است، به دوری کردن از آنچه هوای آدمی، طلب می کند؛ یقال: «اتّقاه بالترس» هرگاه آن را حاجز میان خود و او قرار دهد.

و قوله: «مَا اسْتَطَعْتُمْ» معنایش آن است که: از او بپرهیزید به اندازه طاقت خود، زیرا خداوند متعال هیچ نفسی را تکلیف به چیزی نمی کند که طاقت آن را نداشته باشد، و هرآینه تکلیف به چیزی می کند که در وسع و توانائی اوست؛ و این گفتار منافات ندارد با قوله تعالی: «اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ» زیرا هر یکی از این دو امر، الزام به ترک همه معاصی می کند، هرکس همه معاصی را ترک گوید، از عقاب خداوند، پرهیز کرده، زیرا هرکس قبیح را بجا نیاورد و به واجبی اخلال نکرد، عقابی بر او نیست.

امّا

در یکی از این دو کلام، بیانی هست در اینکه تکلیف، بنده را الزام نمی کند مگر در آنچه طاقتش را دارد، و اقتضای آن چنین است که اتّقاء از قبیح، تنها آن نیست که آن فعل قبیح، واقع نشده باشد، بلکه با ندامت بر وقوع و عزم بر ترک معاودت هم اتّقاء صدق می کند، و هر امری که خداوند به آن فرمان دهد، ناچار مشروط به استطاعت؛ پس بنابر آن که استطاعت باقی نماند (بنابر مذهب کسی که چنین گوید) باید آمر قبل از وقت انجام امر، استطاعتی برای مأمور فراهم سازد، و الّا مأمور به فعل نخواهد بود، و اگر استطاعت ثابت مانده بود، أمر آمر بر صفت استطاعت خواهد بود، زیرا شرط به موجود صحیح نیست، از آنکه شرط امری حدوثی است، بنابراین، خالی از این دو وجه نمی تواند باشد:

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 708

یکی: امر به شرط وقوع قدرت.

دیگری: امر بر وجود قدرت.

قتاده گفت: قوله تعالی: «فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ»، ناسخ قوله تعالی:

«اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ» است، گوئی از این راه رفته، که در آیه رخصتی برای موارد تقیه و امثال آن هست، که در مأمور به مشقّتی باشد، و هرچند استطاعت هم موجود باشد.

دیگران گفتند: ناسخ نیست، و هرآینه بیانی است برای امکان عمل به هر دو آیه، و همین رأی صحیح است، زیرا تقدیرش چنین است: «إتّقوا اللّه حقّ تقاته فیما استطعتم».

[3] مجمع البیان طبرسی

قوله تعالی: «فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ ...» الآیه.

مطالبش عینا مطالب شیخ طوسی است با قدری اختصار.

[4] کشّاف زمخشری

قوله تعالی: «فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ ...» الآیه.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 709

«مَا اسْتَطَعْتُمْ» یعنی تلاش شما و توانائی شما، یعنی در راه انجام فرمان، استطاعت خود را بذل کنید، و دریغ نکنید، و بشنوید موعظه ها را، و فرمانبرداری کنید در آنچه به آن فرمان داده شده، یا از آن نهی شده اید، و انفاق کنید در راه هائی که بر شما واجب شده.

«خَیْراً لِأَنْفُسِکُمْ» منصوب شده به محذوفی که تقدیرش: ائتوا خیرا لأنفسکم، و افعلوا ما هو خیر لها و أنفع؛ و این تأکیدی است در برانگیختن مأمور به فرمانبرداری از این فرمانها، و بیانی است برای آنکه این امور برای شما بهتر از اموال و اولاد، و آنچه بر آن از حبّ شهوات است و زخارف دنیا دل بسته اند.

[5] جامع الاحکام قرطبی

قوله تعالی: «فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ ...» الآیه.

در آن پنج مسئله هست:

اوّل: گروهی از اهل تأویل گفته اند که: این آیه ناسخ قوله تعالی: «اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ» می باشد، که قتاده و ربیع بن انس و ابن زید و سدّی از ایشانند.

طبری گوید: ابن زید، در قوله تعالی: «اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ» گفت: امر چنان شدید بود که گفتند که می تواند قدر آن بشناسد و به آن برسد، پس خداوند به این آیه: «فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ» نسخش فرمود.

و برخی گفتند: آیه محکمه است و نسخی در آن نیست.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 710

ابن عباس گفت: «اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ» منسوخ نشده است، امّا حقّ تقاته آن است که در راه خداوند جهاد کنند، و در راه خداوند از سرزنش سرزنش کنندگان نترسند، و برای خدا به عدالت برپاخیزند، و هرچند به زبان ایشان با پدران

یا فرزندانشان باشد.

دوّم: اگر گویند: چنانچه این آیه محکمه غیر منسوخه است، پس قوله تعالی:

«فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ» چه صورتی خواهد داشت، و چگونه اجتماع امر به اتّقاء حقّ تقاته و أمر به اتّقاء ما استطعتم جائز باشد؛ زیرا امر به اتّقاء حقّ تقاته، ایجابی است که نه مشروط است، نه تخصیص یافته است؛ امّا امر به اتّقاء ما استطعتم، موصول به شرط است.

و جواب آن است که: اتّقوا اللّه حقّ تقاته، از مدلول اتّقوا اللّه ما استطعتم به دور است، و مقصود از اتّقوا اللّه ما استطعتم آن است که: اتّقوا اللّه ایّها النّاس و راقبوه فیما جعل فتنه لکم من اموالکم و اولادکم.

مبادا فتنه ایشان بر شما غالب شود، و شما را از وظائف و واجبات بازدارد، که هجرت کردن از سرزمین کفر به سرزمین اسلام است، هجرت را ترک گویند، و حال آنکه بر آن استطاعت دارند.

و این امر برای آن است که خداوند متعال، کسانی را که از ایشان توانائی بر هجرت نداشت، معذور داشته بود، به قول خودش: «إِنَّ الَّذِینَ تَوَفَّاهُمُ الْمَلائِکَهُ ظالِمِی أَنْفُسِهِمْ» الی قوله تعالی: «فَأُولئِکَ عَسَی اللَّهُ أَنْ یَعْفُوَ عَنْهُمْ» (سوره النساء 99)، خداوند متعال خبر داده که از کسانی که چاره ندارند، و راه به جائی ندارند و در دار شرک مانده اند، عفو فرموده است.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 711

همچنین است معنی قوله تعالی: «فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ» در هجرت از دار شرک به دار اسلام، که در حدّ توانائی از فتنه اموال و اولاد باید خود را رها سازید، و از آنچه بر صحّت این مطلب دلالت دارد آن است که قوله تعالی: «فَاتَّقُوا

اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ» عقیب قوله تعالی: «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِنَّ مِنْ أَزْواجِکُمْ وَ أَوْلادِکُمْ عَدُوًّا لَکُمْ فَاحْذَرُوهُمْ» آمده است.

در میان گذشتگان أهل علم به تأویل، خلافی نیست که سبب نزول این آیات، آن است که گروهی هجرت از دار کفر به دار ایمان را به تأخیر انداختند، که فرزندانشان مانع هجرت ایشان بودند.

[6] تفسیر البرهان و نور الثقلین

اشاره

قوله تعالی: «فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ ...» الآیه.

اینک احادیثی که در نور الثقلین ذکر شده به اختصار:

عن ابی عبد اللّه (ع) قال: «لا یکون العبد فاعلا و لا متحرّکا الّا و الاستطاعه معه من اللّه عزّ و جل، و انّما وقع التکلیف من اللّه تبارک و تعالی بعد الاستطاعه، و لا یکون مکلّفا للفعل الّا مستطیعا».

ابو عبد اللّه علیه السلام قال: «لا یکون العبد فاعلا إلّا و هو مستطیع، و قد یکون مستطیعا غیر فاعل، و لا یکون فاعلا حتّی یکون معه الاستطاعه».

ایضا: «ما کلّف اللّه العباد کلفه فعل، و لا نهاهم عن شی ء حتّی جعل لهم

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 712

الاستطاعه، ثمّ امرهم و نهاهم، فلا یکون العبد آخذا و لا تارکا الّا باستطاعه متقدّمه قبل الامر و النهی، و قبل الاخذ و الترک، و قبل القبض و البسط».

ایضا قال: «لا یکون من العبد قبض و لا بسط الّا باستطاعه متقدّمه للقبض و البسط».

ایضا قال: «الاستطاعه قبل الفعل، لم یأمر اللّه عزّ و جل بقبض و لا بسط الّا و العبد لذلک مستطیع».

عمّن سأل ابا عبد اللّه علیه السلام فقال: إنّ لی اهل بیت قدریه، یقولون:

نستطیع ان نعمل کذا و کذا، و نستطیع أن لا نعمل؛ قال: فقال ابو عبد اللّه: «قل له:

هل تستطیع ان لا تذکر ما تکره،

و ان لا تنسی ما تحب؟ فان قال: لا، فقد ترک قوله؛ و ان قال: نعم، فلا تکلّمه ابدا، فقد ادّعی الربوبیه».

عن ابی ابراهیم: قال: مرّ امیر المؤمنین بجماعه بالکوفه و هم یختصمون فی القدر، فقال لمتکلّمهم: «أبا للّه تستطیع، أم مع اللّه، أم من دون اللّه تستطیع؟» فلم یدر ما یردّ علیه.

فقال امیر المؤمنین علیه السلام: «إن زعمت أنّک باللّه تستطیع فلیس لک من الامر شی ء، و إن زعمت أنّک مع اللّه تستطیع فقد زعمت أنّک شریک معه فی ملکه، و إن زعمت أنّک من دون اللّه تستطیع فقد ادّعیت الربوبیّه من دون اللّه عزّ و جل».

فقال: یا امیر المؤمنین، لا، بل باللّه أستطیع.

فقال علیه السلام: «أما انّک لو قلت غیر هذا لضربت عنقک».

عن رجل عن أبی عبد اللّه علیه السلام، قال: قلت: اجبر اللّه العباد علی المعاصی؟ قال: لا؛ قلت: ففوّض الیهم الامر؟ قال: لا؛ قلت: فماذا؟ قال: لطف

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 713

من ربّک بین ذلک.

عن أبی جعفر و أبی عبد اللّه، قال: إن اللّه أرحم بخلقه من أن یجبر خلقه علی الذنوب ثمّ یعذّبهم علیه، و اللّه أعزّ من أن یرید أمرا فلا یکون. قال: فسئلا: هل بین الجبر و القدر منزله ثالثه؟ قالا: نعم، اوسع ممّا بین السماء و الارض.

عن أبی عبد اللّه (ع) قال: «لا جبر و لا قدر، و لکن منزله بینهما لا یعلمها الّا العالم، او من علّمها ایّاه العالم».

عن أبی عبد اللّه علیه السلام، قال: قال له رجل: جعلت فداک، أجبر اللّه العباد علی المعاصی؟ قال: «اللّه اعدل ان یجبرهم علی المعاصی ثمّ یعذّبهم علیها»؛ فقال له: جعلت فداک، ففوّض اللّه الی العباد؟ قال: فقال:

«لو فوّض الیهم، لم یحصرهم بالامر و النهی»، فقال له: جعلت فداک، فبینهما منزله؟ قال: فقال:

«نعم، اوسع ممّا بین السماء الی الارض».

رجل من أهل البصره، قال: سألت أبا عبد اللّه علیه السلام عن الاستطاعه، فقال: «اتستطیع ان تعمل ما لم یکون؟»، فقال: لا؛ قال: «فتستطیع ان تنتهی عمّا قد یکون؟»، فقال: لا؛ فقال ابو عبد اللّه: «فمتی انت مستطیع؟»، قال: لا ادری! فقال ابو عبد اللّه علیه السلام: «إنّ اللّه خلق خلقا، فجعل فیهم آله الاستطاعه، ثمّ لم یفوّض الیهم، فهم مستطیعون للفعل وقت الفعل، مع الفعل اذا فعلوا ذلک الفعل، فاذا لم یفعلوه فی ملکه لم یکونوا مستطیعین ان یفعلوا فعلا لم یفعلوه، لانّ اللّه عزّ و جل عزّ ان یضادّه فی ملکه أحد».

قال البصری: فالنّاس مجبورون؟، قال: «لو کانوا مجبورین کانوا معذورین»، قال: ففوّض الیهم؟ قال: «لا»، قال: فما هم؟ قال: «علم منهم فعلا فجعل فیهم آله

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 714

الفعل فاذا فعلوا کانوا مع الفعل مستطیعین»، قال البصری: اشهد أنّه الحق، و أنّکم اهل بیت النّبوّه و الرساله.

صالح النیلی قال: سألت ابا عبد اللّه علیه السلام: هل للعباد من الاستطاعه شی ء؟ فقال لی: «اذا فعلوا القوم، کانوا مستطیعین بالاستطاعه الّتی جعل اللّه فیهم»، قال: قلت: فما هی؟ قال: «الآله، مثل الزانی اذا زنی کان مستطیعا للزنا حین زنی، و لو أنّه ترک الزنا و لم یزن کان مستطیعا لترکه اذا ترک»، قال: ثمّ قال: «لیس له من الاستطاعه قبل الفعل قلیل و لا کثیر و لکن مع الفعل و الترک کان مستطیعا»، قلت: فعلی ماذا یعذّبه؟ قال: «بالحجّه و الآله الّتی رکّب فیهم، انّ اللّه لم یجبر احدا علی معصیه،

و لا اراد اراداه حتم الکفر من احد، و لکن حین کفر کان فی اراده اللّه ان یکفر، و هم فی اراده اللّه و فی علمه ان لا یصیروا الی شی ء من الخیر».

قلت: اراد منهم ان یکفروا؟ قال: «لیس هکذا القول، و لکنّی اقول، علم منهم انّهم سیکفرون، فأراد الکفر لعلمه فیهم، و لیست اراده حتم، انّما هی اراده اختیار».

توضیح:

در تفسیر برهان، ذیل آیه روایاتی درباره استطاعت ذکر نشده، و شاید اخبار مربوط به آن را ذیل آیات دیگر آورده باشد.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 715

[7] تفسیر روح المعانی آلوسی

قوله تعالی: «فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ ...» الآیه.

یعنی در راه پرهیزکاری از او عزّ و جل، همه تلاش و طاقت خود را به کار برید.

ابن ابی حاتم از سعید بن جبیر روایت کرد که گفت: چون «اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ» نازل شد، عمل کردن بر قوم، شدید شد، بپا ایستادند تا پاهایشان ورم کرد، پیشانی های ایشان زخم شد، خداوند متعال نازل ساخت: «فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ» برای آسان گرفتن بر مسلمانان، و آیه اوّلی را نسخ کرد.

و از قتاده نیز چنین نقل کرده اند.

و اطاعت کنید اوامر و نواهی او را، و انفاق کنید از آنچه شما را روزی گردانید، در راههائی که به شما امر کرده که در آنها مصرف کنید، از روی خلوص نیّت، همچنان که قوله تعالی: «خَیْراً لِأَنْفُسِکُمْ» خبر می دهد، و این تخصیصی است بعد از تعمیم، و نصب «خیرا» نزد سیبویه، از آن است که مفعول به فعل محذوفی است، یعنی: ائتوا خیرا لأنفسکم، یعنی: افعلوا ما هو خیر لها و أنفع، و این تأکیدی است برای امتثال اوامر، و بیانی است برای آنکه این امور برای ایشان بهتر از اموال و اولاد است، و این پاره ای از مقام تجرید است.

امّا نزد ابی عبیده، چنان است که فعل جواب امر، مقدّر است، یعنی لیکن

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 716

خیرا، و نزد فراء و کسائی چنان است که نعتی است برای مصدر محذوفی، ای انفاقا خیرا.

و بعضی گفته اند: منصوب است به «أَنْفِقُوا»، و خیر

به معنی مال است، امّا بعید است از حیث معنی.

و بعضی کوفیین گفته اند: منصوب است بر حال، و این هم در معنی بعید است، هم در اعراب.

[8] فی ظلال القرآن و تفسیر المراغی

مطلب مهمّی ندارند.

[9] تفسیر المیزان طباطبائی

قوله تعالی: «فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ ...» الآیه.

یعنی به اندازه استطاعت خود، چنانچه سیاق افاده می دهد، زیرا سیاق، سیاق دعوت و انگیختن به شنوائی و فرمانبرداری و انفاق و مجاهده در راه خدا است، و جمله متفرّع است بر قوله تعالی: «أَنَّما أَمْوالُکُمْ ...» الآیه، پس معنی چنان است: از خداوند بپرهیزید، به اندازه غایت مستطاع خود، و از آنچه در طاقت شما

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 717

است، چیزی فروگذار نکنید، پس آیه جاری مجرای «اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ» است، و ناظر به نفی تکلیف به اتّقاء در ماورای طاقت و فوق استطاعت نیست همچنان که در قوله تعالی: «وَ لا تُحَمِّلْنا ما لا طاقَهَ لَنا بِهِ» (سوره البقره 286)، و از آنچه گذشت روشن می شود:

اول: آنکه منافاتی میان دو آیه نیست، و اختلافی مانند اختلاف در کمّیت و کیفیّت میان آنها نیست، قول خداوند: «فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ» امر است به فراگیری همه موارد استطاعت در تقوی، و قوله تعالی: «اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ» امر است به انجام تقوی در همه موارد، تقوائی که به حق تقوی است، و صرف شبح و صورت، نیست.

دوم: فساد قول آنان که آن را ناسخ این، می دانند.

[10] تفسیر کاشف و منهج الصادقین

مطلب مهمّی ندارند.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 719

نمونه یازدهم

[1] جامع البیان طبری

قوله تعالی: «وَ إِنْ طائِفَتانِ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ اقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا بَیْنَهُما فَإِنْ بَغَتْ إِحْداهُما عَلَی الْأُخْری فَقاتِلُوا الَّتِی تَبْغِی حَتَّی تَفِی ءَ إِلی أَمْرِ اللَّهِ فَإِنْ فاءَتْ فَأَصْلِحُوا بَیْنَهُما بِالْعَدْلِ وَ أَقْسِطُوا إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الْمُقْسِطِینَ» (سوره الحجرات 9).

خداوند می فرماید:

اگر دو گروه از اهل ایمان، با هم جنگیدند، ای مؤمنان میان ایشان اصلاح کنید، به اینکه ایشان را به حکم کتاب خداوند، و رضا دادن به آنچه در قرآن است دعوت نمائید، خواه به سودشان باشد یا به زیانشان؛ و مقصود از اصلاح به عدل، همین است.

«فَإِنْ بَغَتْ إِحْداهُما عَلَی الْأُخْری» می گوید: اگر یکی از این دو گروه از پذیرفتن حکم قرآن سر باز زد، و از مرز عدالتی که خداوند میان خلق مقرر ساخته،

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 720

تجاوز کرد و دیگری آن را پذیرفت «فَقاتِلُوا الَّتِی تَبْغِی»، می گوید: جنگ کنید با آنکه ظلم می کند، و از اجابت حکم خداوند، اباء دارد «حَتَّی تَفِی ءَ إِلی أَمْرِ اللَّهِ»، می گوید: تا برگردد به حکم خداوند که در کتابش میان خلق مقرر فرموده است.

«فَإِنْ فاءَتْ فَأَصْلِحُوا بَیْنَهُما بِالْعَدْلِ»، می گوید: اگر پس از قتال شما، آن گروه ظالم، بازگشت و به فرمان خداوند در کتابش گردن نهاد، میان آنها و گروه دیگر، به عدالت اصلاح دهید، یعنی به انصاف میان ایشان؛ و این است فرمان خداوند در کتابش که آن را میان خلق، قانون عدل قرار داده است.

ابن عبّاس گفت: «وَ إِنْ طائِفَتانِ» الخ، خداوند به پیغمبرش فرمان داد، اگر دو گروه از مؤمنین با هم جنگیدند، ایشان را به حکم خداوند بخواند و برای هم انصاف بدهند، اگر اجابت

کردند، میان ایشان به کتاب خداوند حکم دهد تا داد مظلوم از ظالم بگیرد، اگر یکی از ایشان اباء کرد، یاغی و ظالم است، و بر امام مؤمنین واجب است که با ایشان بجنگد و جهاد کند، تا به فرمان خداوند برگردند، و به حکم او اقرار کنند.

ابو زید گفت: در قوله تعالی: «وَ إِنْ طائِفَتانِ» الخ، این فرمانی است که خداوند به والیان داده است برای مشاجرات واقعه میان مردم، و به ایشان فرمان داده میان ایشان اصلاح کنند، و اگر سر باز زدند، با گروه ظالم بجنگند تا به امر خداوند بازگردند، وقتی بازگشتند میانشان اصلاح دهند، و ایشان را آگاه سازند که: «إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَهٌ»، و با گروه باغی و ظالم نمی جنگد جز امام.

قوله تعالی: «وَ أَقْسِطُوا» فرماید: ای مؤمنان! در داوری خود عادل باشید که

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 721

حکم شما از حکم خدا و پیغمبر، تجاوز نکند.

«إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الْمُقْسِطِینَ» خداوند، عادلان در حکم و قاضیان عادل را دوست دارد.

از میان اسباب نزول که نقل می کند، آن را که منسوب به «أنس» صحابی است می آوریم، هرچند در اینجا عموم لفظ مناط است نه خصوص سبب.

پیغمبر را گفتند: اگر پیش عبد اللّه بن ابیّ تشریف فرما شوی (مصلحت باشد)، پیغمبر سوار بر الاغ با گروهی از مسلمانان برفتند، چون به او رسیدند جسورانه گفت: برو که بوی الاغت آزارم داد؛ یکی از انصار گفت: بوی آن از تو خوشبوتر است؛ یکی از کسان عبد اللّه خشمناک شد، و هر دسته برای یکی از آنها خشمناک گردید، با نعال و جرید نخل، به جان هم افتادند، و این آیه نازل شد.

از

ابن عباس هم نقل کنند که گفت: قتال ایشان با نعال و چوب دستی بود، به پیغمبر فرمان رسید که میانشان اصلاح دهد.

[2] تفسیر التبیان

«وَ إِنْ طائِفَتانِ ...» الخ.

«وَ إِنْ طائِفَتانِ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ اقْتَتَلُوا»، همدیگر را کشتند، «فَأَصْلِحُوا بَیْنَهُما» تا آنکه اصلاح کنند؛ یعقوب «بین اخوتکم» خواند، بنابر آنکه جمع «اخ» است، زیرا طائفه هم جمع است، و آنکه به تثنیه خواند به لفظ «طائفتین» رد

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 722

کرد، امّا زید بن ثابت و ابن سیرین و عاصم جحدری، بین اخویکم خواندند، و معانی به هم نزدیکند.

و قول خداوند «وَ إِنْ طائِفَتانِ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ» دلالت ندارد که اگر ایشان جنگ کردند، بر ایمان باقی می مانند، یا اسم ایمان بر ایشان اطلاق می شود، بلکه مانعی ندارد که یکی یا هر دو فاسق باشند، و این جاری مجرای این است که بگوئی:

(و إن طائفه من المؤمنین ارتدّت عن الاسلام فاقتلوها).

آنگاه فرمود: «فَإِنْ بَغَتْ إِحْداهُما عَلَی الْأُخْری فَقاتِلُوا الَّتِی تَبْغِی حَتَّی تَفِی ءَ» اگر یکی از آن دو، بر دیگری بغی ورزید که چیزی خواست که برای او روا نبود، و بر دیگری ظلم و تعدّی کرد، «فَقاتِلُوا الَّتِی تَبْغِی» زیرا که او است ظالم و متعدّی نه دیگری، «حَتَّی تَفِی ءَ إِلی أَمْرِ اللَّهِ» تا به فرمان خداوند بازگردد، و از جنگ طائفه دیگر دوری کند، «فَإِنْ فاءَتْ» برگشت و توبه کرد و از کار خود دوری کرد و امر خدا را گردن نهاد، «فَأَصْلِحُوا بَیْنَهُما» میان آنها و طائفه دیگر که بر ایمان خود باقی مانده، و با قول خود از آن بیرون نرفته اند، و به هیچکدام مایل نشوید (که به دیگری سرگرانی کنید)، «وَ أَقْسِطُوا» عدالت

کنید، «إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الْمُقْسِطِینَ» یعنی عادلان را گفته می شود «اقسط» اگر عدالت کرد، و «اقسط» اگر بیعدالتی نمود، خداوند فرماید: «وَ أَمَّا الْقاسِطُونَ فَکانُوا لِجَهَنَّمَ حَطَباً»، طبری نقل کرده که: آیه درباره دو گروه از انصار که میانشان جنگ اتفاق افتاد، نازل شده است.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 723

[3] تفسیر مجمع البیان

«وَ إِنْ طائِفَتانِ ...».

القراءه: یعقوب «بین اخوتکم» خواند به تاء بر جمع، و آن قرائت ابن سیرین است؛ و باقی، «بین أخویکم» بر تثنیه خواندند بنابر قوله «طائِفَتانِ»؛ و در شواذ، قرائت زید بن ثابت و حسن «اخوانکم» به الف و نون بنابر جمع آمده.

اللغه: قسط، عدل است، و مانند آن است اقساط و قسوط، و قسط به فتح، جور است، و عدول از حق، و أصل باب عدول است، فمن عدل الی الحق فقد أقسط، و من عدل عن الحق فقد قسط.

النزول: روایت رفتن پیغمبر اکرم نزد عبد اللّه بن ابیّ را نقل می کند.

المعنی: عینا مطالب التبیان را نقل می کند حتّی با همان الفاظ و ترکیبات.

[4] تفسیر کشّاف

«وَ إِنْ طائِفَتانِ ...» الخ.

در سبب نزول، از قول ابن عبّاس، داستان عبد اللّه بن ابیّ را نقل می کند، و از قول مقاتل گوید: چون پیغمبر اکرم آیه را بر ایشان خواند، صلح کردند.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 724

و معنی «بغی» استطاله و ظلم و اباء کردن از صلح است، و «فی ء» رجوع است، و سایه را از آن جهت «فی ء» گفتند زیرا سایه از پس نبودن پرتو خورشید می آید، و غنیمت را از آن جهت «فی ء» گفتند که از اموال کفّار به مسلمانان باز می گردد.

و ابا عمرو «تفی ء» را بدون همزه خواند، و وجهش تخفیفی است که در دو همزه به هم رسیده، و این خلسه بر قاری پوشیده مانده، و گمان برده اسقاط شده است، اگر گوئی: چرا «اقتتلوا» گفت؟ و حال آنکه قیاس اقتتلنا است، همچنان که ابن ابی عبله خوانده، یا «اقتتلا» همچنان که عبید بن عمیر، می گویم: برای آنکه حمل بر معنی شده

نه بر لفظ، زیرا «طائفتین» به معنای قوم و ناس است، و در قرائت عبد اللّه، «حتّی یفیئوا إلی امر اللّه» آمده.

و حکم فئه باغیه، وجوب قتال با آنها است، مادامی که قتال می کنند، و از ابن عمر آمده که گفت:

هیچ چیز در نفس خود دشوار نیافتم، چونان چیزی که از امر این آیه یافتم که با این فئه باغیه آنچنان که خداوند فرمان داده، قتال نکردم، و این را بعد از اعتزالش (از جنگ جمل) گفت؛ آن هنگام که دست از جنگ کشید، رها می شود؛ و وقتی از جنگ روی گردانید با او به روایت پیغمبر رفتار می شود.

روی عن النّبی (ص) أنّه قال: «یا ابن ام عبد، هل تدری کیف حکم اللّه فیمن بغی من هذه الأمّه؟» قال: اللّه و رسوله اعلم. قال: «لا یجهز علی جریحها، و لا یقتل اسیرها، و لا یطلب هاربها، و لا یقسم فیئها». و قتال مسلمانان از اینگونه ها خالی نیست، یا هر دو طائفه از روی ظلم و بغی، با هم می جنگند.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 725

پس واجب آن است که میان ایشان برای اصلاح، رفت وآمد شود، و اگر قبول نکردند و هر دو ادامه دادند، با آنها قتال شود، یا هرکدام در اثر شبهه ای خود را محق می داند، پس واجب آن است که با حجج قاطعه و براهین و ارشاد، ایشان را به اشتباه خود واقف سازند، و اگر باز لجاج کردند و نپذیرفتند، ملحق به فئه باغیه اند، و یا آنکه یکی از آنها بر دیگری ستمگر و ظالم است.

پس واجب است که با گروه باغی قتال شود تا توبه کند، و اگر چنین کرد، میان او

و گروه دیگر، به عدالت اصلاح شود.

و در این مسأله تفاصیلی هست، اگر گروه باغی از اندکی نفرات چنانند که نیروی پاسداری خویش ندارند، بعد از تسلیم و بازگشت، ضامن جنایات ارتکابی خود خواهند بود؛ و اگر گروه باغی بسیار و صاحب قدرتند، ضامن نیستند، مگر نزد محمد بن الحسن، زیرا او فتوی داده که بعد از بازگشت، ضامن جنایات ارتکابی خویشند.

امّا اگر قبل از بسیج، متفرّق شوند، یا بعد از آن، امّا حین تضع الحرب اوزارها، ضامن جنایات خویشند عند الجمیع، بنابراین محمل اصلاح در آیه «فَأَصْلِحُوا بَیْنَهُما بِالْعَدْلِ» به مذهب محمد واضح است، و منطبق بر لفظ تنزیل است.

امّا بر قول دیگران و جهش آن است که: فئه قلیله العدد باشد، و آنان که گفته اند: اصل مقصود، از بین بردن کینه ها و دشمنی ها و جنایات است، نه ضمان جنایات، با مأمور به که اعمال عدل است، انطباق ندارد، و اگر گوئی: چرا عدل را با اصلاح دوّم مقرون ساخته نه با اوّل؟ می گوئیم: زیرا مراد از اقتتال در اوّل آیه، آن

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 726

است که هر دو از راه بغی یا شبهه با هم قتال آغازند، و هرکدام باشد، بر مسلمانان واجب است که برای تسکین غائله، با راهنمائی ها و مواعظ و ارشادات و نفی شبهه بکوشند، مگر آنکه آنها اصرار ورزند، امّا ضمان متوجّه نمی شود، امّا اگر یکی از دو گروه بر دیگری ظلم کرد، چنان نخواهد بود، بلکه ضمان به هر دو وجهی که گفته شد متوجّه خواهد گردید.

قوله تعالی: «وَ أَقْسِطُوا» امر است به استعمال قسط بر طریق عموم، بعد از آن که امر فرمود به اصلاح ذات البین،

و قسط به فتح: جور است از قسط به تحریک، و آن اعوجاجی است در پاها، و «عود قاسط» أی یابس، امّا قسط به معنی عدل، فعل از آن اقسط است، و همزه آن برای سلب است، ای ازال القسط و هو الجور.

[5] تفسیر جامع الاحکام قرطبی

اشاره

«وَ إِنْ طائِفَتانِ ...» الآیه.

در مورد اسباب نزول، همه اقوال را به تفصیل می آورد، آنگاه می گوید:

«طائفه» تک مرد و دو تن و گروه را شامل می شود، و آن از چیزهائی است که بر معنی حمل می شوند نه بر لفظ، زیرا طائفتان به معنی قوم و ناس است.

و عبد اللّه قرائت کرده: «حتّی یفیئوا الی امر اللّه فإن فاؤا فخذوا بینهم بالقسط».

ابن عبّاس در قوله تعالی: «وَ لْیَشْهَدْ عَذابَهُما طائِفَهٌ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ»،

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 727

گفته: (الواحد فما فوقه) و طائفه از چیزی، قطعه ای از آن است.

قوله تعالی: «فَأَصْلِحُوا بَیْنَهُما» به دعوت کردن ایشان به کتاب خداوند، خواه به سود ایشان باشد یا به زیان ایشان.

«فَإِنْ بَغَتْ إِحْداهُما عَلَی الْأُخْری» اگر تعدّی کرد، و فرمان خداوند و کتابش را اجابت ننمود؛ و بغی: تطاول و فساد است.

«فَقاتِلُوا الَّتِی تَبْغِی حَتَّی تَفِی ءَ إِلی أَمْرِ اللَّهِ» یعنی بازگشت کند به فرمان کتاب.

«فَإِنْ فاءَتْ» اگر برگشت «فَأَصْلِحُوا» بینهما «بِالْعَدْلِ» با ایشان به انصاف رفتار کنید و ایشان را به انصاف وادار کنید.

«وَ أَقْسِطُوا» ای مردم با هم نجنگید، و گفته اند: یعنی عدالت کنید، «إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الْمُقْسِطِینَ» یعنی عدالت پیشگان محق را.

آنگاه اقسام قضیه را عینا مانند زمخشری به عنوان «قال العلماء» نقل می کند. قرآن ثقل اکبر متن 727 [5] تفسیر جامع الاحکام قرطبی ..... ص : 726

گاه گوید: در این آیه، دلیل هست

بر وجوب قتال فئه باغیه ای که بغی او بر امام یا بر یکی از مسلمانان معلوم گردد، و همچنین دلیل است بر فساد قول کسی که از قتال مسلمانان منع کرده است.

و به قول پیغمبر: «قتال المؤمن، کفر» استناد نموده است، و اگر قتال مؤمن باغی کفر باشد، هرآینه خداوند، به کفر امر نموده است، صدّیق، با متمسّکین به اسلام که منع زکاه کرده بودند، جنگ کرد، و فرمان داد تا زخمیان را نکشند، و مال ایشان را حلال ندانند، به خلاف آنچه درباره کفّار واجب است.

طبری گوید: اگر در هر اختلافی که ما بین دو فرقه پدید آید، فرار از آن

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 728

و خانه نشینی واجب باشد، نه حدّی جاری می شود، نه باطلی از بین می رود، و اهل نفاق و بدکاری به حلال کردن محرّمات از اموال مسلمانان، و اسارت زنان، و ریختن خون ایشان، راه می یابند، زیرا که آنان همداستان می شوند، و مسلمانان هم دست روی دست می گذارند، و این مخالف قول پیغمبر اکرم است که فرمود: «خذوا علی أیدی سفهائکم».

مسأله: قاضی ابو بکر بن العربی، گوید: این آیه اصل است در قتال مسلمانان، و عمده در قتال تأویل کنندگان، و صحابه بر این آیه استناد می کردند، و به این آیه، اعیان ملّت اسلام پناه می بردند، و به این آیه، پیغمبر قصد داشت که فرمود: «تقتل عمّارا الفئه الباغیه»، و درباره خوارج: «یخرجون علی خیر فرقه او علی حین فرقه»، و روایت اوّل صحیح تر است، لقوله علیه السلام: «تقتلهم اولی الطائفتین الی الحق» و کشنده ایشان علی علیه السلام و یاران او بودند، و نزد علمای دین مقرر است، و به

دلیل دین ثابت است که علی علیه السلام امام بود، و هرکس بر او خارج می شد، باغی بود، و قتال او واجب بود، تا به حق بازگشت کند، و منقاد صلح گردد، زیرا عثمان کشته شد در حالتی که صحابیان از خون او بری بودند، زیرا خودش از قتال با ثائرین، منع کرده بود، و گفته بود: اوّل کسی که بعد از پیغمبر در امّتش خون جاری کرده باشد، من نخواهم بود، بر بلاء صبر کرد و تسلیم محنت شد، و خود را فدای امّت ساخت، و ممکن نبود که امّت را به حال خود رها کند.

خلافت را بر بقیه اصحاب شوری عرضه کردند، و علی علیه السلام از همه ایشان سزاوارتر بود، و وی آن را برای حفظ امّت، قبول کرد، که مبادا خون ایشان در هرج ومرج بریزد، و نظام امّت پاره گردد، آنسان که راه ترمیم نباشد، چه بسا دین

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 729

از میان می رفت و عمود اسلام می شکست، چون با او بیعت کردند، مردم شام از او خواستند تا قتله عثمان را تسلیم کند یا قصاص نماید، علی علیه السلام فرمود:

«أدخلوا فی البیعه و اطلبوا الحقّ تصلوا الیه».

گفتند: مادام که قتله عثمان با تواند، مستحقّ بیعت نیستی، امّا علی علیه السلام در این گیرودار، رأیش استوارتر، و قولش صواب تر بود، زیرا اگر چنان می کرد، هرآینه به تعصّبات قبیله ای کشیده می شد، و جنگ دیگری برپا می گردید، علی علیه السلام انتظار کشید تا بیعت استوار شود و اولیای عثمان، طلب کنند، و در مجلس حکم قضاوت به حق انجام گردد.

و خلافی میان امّت نیست که امام می تواند در قصاص، تأخیر کند، اگر

باعث تفرقه کلمه یا انگیختن فتنه نمی شود، درباره طلحه و زبیر هم چنین باید گفت که ایشان علی را از ولایت، خلع نکردند، و اعتراضی بر دیانت او نداشتند، امّا رأیشان چنان بود که ابتداء کردن به قتل اصحاب عثمان، اولی است.

آنگاه قرطبی گوید: این قولی است در سبب جنگ جمل؛ امّا بسیاری از اهل علم گفته اند: واقعه بصره با عزیمت ایشان بر جنگ، انجام نگرفته، بلکه امری فجائی بوده، و هریک از فریقین گمان کرده که دیگری با او غدر خواهد کرد، زیرا گفتگوها به صلح انجامیده، و با صلح از هم جدا شده بودند.

امّا قتله عثمان، شب هنگام، انجمن و کنگاش کردند که چه کنند تا مبادا این اصلاح به تسلیم ایشان انجام گیرد.

و رأیشان بر این قرار گرفت که سحرگاه به تیراندازی و شروع جنگ پردازند، و گروهی از میان عسکر طلحه فریاد برآوردند که عسکر علی غدر کردند، و از میان

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 730

عسکر علی فریاد برآورند که گروه طلحه و زبیر غدر کردند، و این کار از هر دو طرف صواب بود، و اطاعت خداوند محسوب می شد، و صحیح مشهور، همین است، و خداوند داناتر است.

مسأله: قوله تعالی: «فَقاتِلُوا الَّتِی تَبْغِی حَتَّی تَفِی ءَ إِلی أَمْرِ اللَّهِ» امر است به قتال و آن واجب کفائی است، و به همین جهت قومی از صحابه از این جنگ تخلّف نمودند مانند سعد بن ابی وقّاص و عبد اللّه بن عمر و محمد بن مسلمه؛ و امیر المؤمنین عذر ایشان را پذیرفت.

روایت می کنند که چون کار به معاویه راست شد، سعد را بر روش خود سرزنش کرد و گفت: نه از

آنها بودی که میان دو فرقه هنگام جنگ اصلاح کنی، و نه از آنها که با فئه باغیه جنگ کنی، سعد به او گفت: از ترک قتال با فئه باغیه پشیمانم، پس معلوم شد که بر هیچکدام از دو فرقه در کاری که کرده اند، حرجی نیست، و اینها تصرّفاتی به حکم اجتهاد است، و عملی به مقتضای شرع است، و اللّه اعلم.

توضیح از مؤلّف:

با این همه وسعت معلومات و اقرار بر اینکه علی (ع) امام بود، و خارج بر او، باغی، با تأویلات سخیف و مراوغه، اجتهاد در برابر نص را مقتضای شرع به حساب آورده.

مسأله: در قوله تعالی: «فَإِنْ فاءَتْ فَأَصْلِحُوا بَیْنَهُما بِالْعَدْلِ» و از عدالت است که هیچکدام به آنچه میان ایشان از مال و خون واقع شده، مطالبه نشوند، زیرا آن بغی است که مبنای آن، تأویل بوده است، و در این مطالبه از صلح نفرت

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 731

می کنند، و در بغی، اصرار می ورزند، و أصل در مصلحت همین است که مطالبه نشود.

و لسان الامّه «1» گفته است: حکمت خداوندی در جنگهائی که میان صحابه واقع شده است، آن است که احکام قتال أهل تأویل را بشناسد، زیرا احکام قتال اهل شرک با بیان پیغمبر اکرم معلوم شده است.

توضیح از مؤلّف:

مایه تأسّف است اگر لسان الامّه، حکمت وقوع این جنگهای خانمانسوز و ضعیف کننده اسلام را، دانستن احکام آن بداند، زیرا احکام آن را قرآن و سنّت، معیّن کرده است.

مسأله: اگر کسی بر امام عادل خروج کند که بی حجّت و باغی باشد، امام با همه مسلمانان یا با من به الکفایه، با او قتال می کند، و قبل از جنگ او را به طاعت و دخول در جماعت مسلمانان دعوت می کند، اگر از صلح و رجوع، اباء کرد، با او قتال می شود.

امّا اسیر و زخمی ایشان نباید کشته گردد، و فراری ایشان نباید دنبال شود، و کسان ایشان نباید اسیر شود، و مال ایشان نباید گرفته شود.

اگر باغی، عادل را کشت، یا عادل باغی را، درحالی که ولیّ مقتول بود، ارث نمی برد، و قاتل عمد، به

هر صورت، ارث از مقتول نمی برد، و گفته اند که: عادل

______________________________

(1) مراد ابن عباس است.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 732

از باغی ارث می برد قیاسا علی القصاص.

مسأله: آنچه را بغاه و خوارج از بین بردند، چون توبه کردند، از ایشان مؤاخذه نمی شود.

امّا ابو حنیفه، ایشان را ضامن می داند، و شافعی دو قول دارد: یکی چون ابو حنیفه که چون اتلاف به عدوان است، مستلزم ضمان است، امّا معوّل نزد ما آن است که صحابه در جنگهایشان فراری را دنبال نمی کردند، اسیر و جریح را نمی کشتند، و ضامن نفس یا مالی نمی شدند، و ایشان پیشوایند.

و ابن عمر گفت که: پیغمبر فرمود: ای عبد اللّه! می دانی حکم خداوند درباره کسی که از این امّت بغی ورزید چیست؟

گفتم: خدا و پیغمبر داناترند!!.

فرمود: «لا یجهز علی جریحها و لا یقتل اسیرها و لا یطلب هاربها و لا یقسم فیئها» امّا آنچه موجود است بعینه، به صاحبش رد می شود، و اینها همه در مورد باغیانی است که خروج ایشان از روی تأویل بوده است، «انّهم تاویل جائز».

در اینجا تمام احکامی را که زمخشری در این مورد در کشّاف یاد کرده، می آورد.

مسأله: اگر فئه باغیه بر شهری غالب شدند، و أخذ صدقات و اقامه حدود نمودند، و احکامی جاری ساختند، دوباره آن صدقات از ایشان گرفته نمی شود، و آن احکام اگر مخالف کتاب و سنّت و اجماع نباشد، نقض نمی شود، مطرف و ابن ماجشون چنین گفتند.

اصبغ گفت: جائز است، و در قولی: جائز نیست. همچنان که ابن القاسم

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 733

و ابو حنیفه گفتند: جائز نیست، زیرا عملی ناحق است، به دست کسی که تولیت او جائز نبوده است.

همچنان که اگر

بغاه نبودند نیز جائز نبود.

امّا اعتماد ما «1» همان چیزی است که درباره عمل صحابه گفتیم که چون فتنه رفع می شد، و خلاف، با صلح از میان برمی خاست، متعرّض هیچ یک از ایشان نمی شدند.

مسأله: به هیچ یک از صحابیان جائز نیست که خطای مقطوع به نسبت داده شود، همه ایشان پیشوایان ما هستند، و ما تعبّدا از خوض فیما شجر بینهم، احتراز می کنیم، و جز به نیکوئی از ایشان نام نمی بریم، برای حرمت مصاحبت پیغمبر، و نهی او (ص) از سبّ ایشان، و اخبار او (ص) که خداوند ایشان را بخشیده، و از ایشان راضی است.

آنگاه احادیثی نقل می کند از اینکه طلحه شهید است، و قاتل ابن صفیه در آتش، همچنین کسانی که از مقاتله با باغیان سر باز زدند، و در تأویل خود، خاطی نبودند.

تا آخر مطالبی که درباره مطلق صحابی دارد، و تعسّف در آنها آشکار است.

______________________________

(1) مراد مذهب مالکی است که مؤلف از علمای آن مذهب است.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 734

[6] تفسیر روح المعانی

«وَ إِنْ طائِفَتانِ ...» الآیه.

عدول به ضمیر جمع برای رعایت معنی است، زیرا هریک از دو طائفه جماعت است.

در «طائفتین» اوّل مراعات معنی شده، و در دوّم مراعات لفظ، برعکس مشهور در استعمال، و نکته در آن چنانکه گفته اند آن است که: در حال جنگ مختلط بودند، از این جهت اولا ضمیرشان جمع آمد، و در حال صلح متمایز شدند ضمیرشان تثنیه آمد، و در تعلیق قتال به موصول «الَّتِی تَبْغِی» اشاره است به علیّت آنچه در حیّز صله است، أی «فقاتلوها لبغیها».

آنگاه تفاصیل احکام را از قول زمخشری نقل می کند، چنانکه گذشت، و بعد از آن اسباب نزول آیه را

به تفصیل می آورد، و می گوید: مقاتله باغی برای اعانت مبغی علیه، در حکم جهاد است.

آنگاه حدیث تأسّف ابن عمر را از ترک قتال از قول حاکم مصححا، و بیهقی می آورد؛ امّا آن را به مقاتله با اصحاب معاویه، تأویل می کند، نه اصحاب جمل.

و بعضی از حنابله، قتال با باغی را افضل از جهاد شمرده اند، و استناد می کنند به اشتغال علی (ع) به قتال ایشان و ترک جهاد؛ امّا بطور اطلاق درست نیست، مگر رجحانی در آن باشد.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 735

و ظاهر آیه چنان است که باغی، مؤمن است، زیرا دو طائفه باغی و مبغی علیها را از مؤمنین قرار داده است؛ البتّه، باغی بر امام و هرچند جائز باشد، فاسق است، و مرتکب کبیره است، اگر بی تأویل اقدام کرده، و یا باتأویل قطعی البطلان.

و معتزله در چنین مورد، او را فاسق مخلّد در آتش می دانند، اگر توبه نکند؛ خوارج می گویند: کافر است؛ و امامیه، باغی بر علی بن ابی طالب (ع) و مقاتل با او را کافر می دانند، و احتجاج می کنند به آنچه از پیغمبر رسیده که به او فرموده:

«حربک حربی» و در آن بحث هست.

[7] تفسیر البرهان

«وَ إِنْ طائِفَتانِ ...» الآیه.

قال أبو عبد اللّه (ع): انّما جاء تأویل هذه الآیه یوم البصره، و هم أهل هذه الآیه، و هم الذین بغوا علی أمیر المؤمنین، فکان الواجب علیه قتالهم و قتلهم حتّی یفیئوا الی أمر اللّه، و لو لم یفیئوا لکان الواجب علیه فیما أنزل اللّه أن لا یرفع السیف عنهم حتّی یفیئوا و یرجعوا عن رأیهم، لأنّهم بایعوا طائعین غیر کارهین، و هی الفئه الباغیه، کما قال اللّه عزّ و جلّ، فکان

الواجب علی أمیر المؤمنین أن یعدل فیهم، حیث کان ظفر بهم، مثل ما صنع النبیّ (ص) بأهل مکّه، حذو النعل بالنعل.

عن أبی عبد اللّه (ع) عن أبیه (ع) فی حدیث الأسیاف الخمسه، قال:

«و أمّا السیف المکفوف عن أهل البغی و التأویل، قال اللّه عزّ و جلّ: «وَ إِنْ

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 736

طائِفَتانِ ...» الخ فلمّا نزلت هذه الآیه قال رسول اللّه (ص): منکم من یقاتل بعدی علی التأویل کما قاتلت علی التنزیل، فسئل النبیّ (ص): من هو؟ قال (ص): خاصف النعل، یعنی أمیر المؤمنین (ع)».

فقال عمّار بن یاسر: قاتلت بهذه الرایه مع رسول اللّه (ص) ثلاثا، و هذه الرابعه، و اللّه لو ضربونا حتّی بلّغونا السعفات من هجر، لعلمت أنّا علی الحقّ و انّهم علی الباطل، و کانت السیره فیهم من أمیر المؤمنین (ع) ما کانت من رسول اللّه (ص) فی أهل مکّه، فی یوم فتح مکّه، فانّه لم یسب لهم ذرّیّه و قال: من أغلق بابه فهو آمن، و من ألقی سلاحه فهو آمن، و کذلک قال أمیر المؤمنین (ع) یوم البصره: فأری فیهم أن لا تسبوا لهم ذرّیّه و لا تجهزوا علی جریح و لا تتبعوا مدبرا، و من أغلق بابه و ألقی سلاحه فهو آمن.

[8] تفسیر نور الثقلین

مازاد بر البرهان:

عن جعفر بن محمد، عن أبیه علیهما السلام، انه قال: «القتل قتلان: قتل کفاره و قتل درجه؛ و القتال قتالان: قتال الفئه الکافره حتّی یسلموا، و قتال الفئه الباغیه حتّی یفیئوا».

حفص بن غیاث قال: سألت جعفر بن محمد (ع) عن طائفتین من المؤمنین، احدیهما باغیه و الاخری عادله، اقتتلوا فقتل رجل من أهل العراق أباه و ابنه او

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 737

حمیمه، و هو من أهل البغی و هو وارثه، هل یرثه؟ قال: «نعم، لأنّه قتله بحقّ».

[9] تفسیر منهج الصادقین

«وَ إِنْ طائِفَتانِ ...» الآیه.

بعد از تفسیر متداول و بیان اسباب نزول، گوید:

صاحب «کنز العرفان» آورده که: «بعضی از فقهاء که معاصر مایند، به این آیه استدلال کرده اند بر قتال بغاه، و این محض غلط است، زیرا باغی کسی است که بر امام معصوم خروج کند به تأویل باطل، و با او محاربه نماید، و به مذهب ما او کافر است، به دلیل قول حضرت رسالت مر امیر المؤمنین را که: «یا علی! حربک حربی و سلمک سلمی».

پس چگونه باغی مذکور، مؤمن باشد، تا در تحت آیه داخل شود؟ و لازم نمی آید از ذکر لفظ «بغی» در آیه که مراد به آن، بغاتی باشند که معهود فقهاءاند.

و لهذا راوندی این آیه را دلیل قتال نگردانیده، بلکه آن را با أهل اسلام تخصیص داده، پس بغی به معنی لغوی باشد، که آن تعدّی مطلق است، نه آنچه مصطلح فقهاء است.

و نیز مؤیّد این است قول شافعی: «ما عرفنا أحکام البغاه إلّا من علیّ علیه السلام».

و مراد آن چیزی است که آن حضرت در حرب بصره و شام و خوارج،

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 738

سلوک نمود، از عدم اتباع به مدبر اهل بصره، و عدم تجهیز جریح ایشان، به جهت آنکه ایشان را فئه نبود، تا به ایشان مستظهر شده بار دیگر خروج کنند، و به حرب اقدام نمایند؛ و اتباع به مدبر اهل شام و تجهیز جریح ایشان، به جهت آنکه ایشان را فئه مذکور بود.

و اینکه راوندی به آیه: «انْفِرُوا خِفافاً وَ ثِقالًا وَ جاهِدُوا بِأَمْوالِکُمْ وَ أَنْفُسِکُمْ»

بر قتال أهل بغی، استدلال نموده و گفته که: ظاهر آن، مقتضی قتال است با ایشان، نیز غلط است، چه ظاهر آن اصلا دلالت ندارد بر قتال بغاه تا حجّت باشد بر آنچه مطلوب ما است، بلکه ظاهر آن مفید تأکید است به جهاد و مبالغه در آن باب، پس مراد، امر باشد به جهاد با کفّار معهود، و دور نیست استدلال بر قتال بغاه بقوله تعالی: «أَطِیعُوا اللَّهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِی الْأَمْرِ مِنْکُمْ» به جهت آنکه ظاهر آن دالّ است بر عمومیّت وجوب طاعت اولی الأمر. یا به آیه: «یا أَیُّهَا النَّبِیُّ جاهِدِ الْکُفَّارَ وَ الْمُنافِقِینَ وَ اغْلُظْ عَلَیْهِمْ» چه منافق مظهر اسلام است و مبطن کفر، و باغی نیز چنین است زیرا که اظهار اسلام می کند و حال آنکه بواسطه خروج بر امام معصوم می کند، از اسلام بیرون است؛ پس اسم نفاق بر او جائز باشد، و از این جهت است که حضرت رسالت (ص) در شأن عالیشأن امیر المؤمنین (ع) فرمود:

یا علیّ «لا یحبّک إلّا مؤمن تقیّ، و لا یبغضک إلّا منافق شقیّ»؛ و این حدیث را نسائی در صحیح خود روایت کرده، و کتب اصحاب ما نیز مشحون است به این؛ و شبهه ای نیست که هرکه محارب او باشد، محبّ او نخواهد بود.

پس باغی، منافق باشد، و هو المطلوب؛ و از عدم جهاد پیغمبر با اهل نفاق، لازم نمی آید عدم جواز آن بعد از او، و لهذا امیر المؤمنین (ع) در روز جمل بعد از

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 739

تلاوت آیه: «وَ إِنْ نَکَثُوا أَیْمانَهُمْ مِنْ بَعْدِ عَهْدِهِمْ وَ طَعَنُوا فِی دِینِکُمْ فَقاتِلُوا أَئِمَّهَ الْکُفْرِ إِنَّهُمْ لا أَیْمانَ

لَهُمْ لَعَلَّهُمْ یَنْتَهُونَ» فرمود: «و اللّه ما قوتل أهل هذه الآیه إلّا الیوم» و نیز مقوّی عدم دلالت آیه مذکوره است بر قتال اهل بغاه مصطلح، اینکه در عقب آن می فرماید: «إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَهٌ» مؤمنان برادرانند در دین و منتسبند به اصل واحد که ایمان است.

پس باید که میان ایشان نزاع و شقاق نباشد، و اگر بر سبیل ندرت، واقع شود «فَأَصْلِحُوا بَیْنَ أَخَوَیْکُمْ».

[10] تفسیر المراغی

«وَ إِنْ طائِفَتانِ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ ...» الآیه.

«طائفه» به معنی جماعت است، و آن أقلّ است از فرقه، به دلیل قوله تعالی:

«فَلَوْ لا نَفَرَ مِنْ کُلِّ فِرْقَهٍ مِنْهُمْ طائِفَهٌ» «وَ أَصْلِحُوا ذاتَ بَیْنِکُمْ» یعنی ایشان را از قتال، بازدارید، به نصیحت یا به تهدید، یا به تعذیب.

«بغت» یعنی تعدّی و ظلم کردند، و «تفی ء» به معنی بازگشت است، و «أَمْرِ اللَّهِ» صلح است، زیرا مأمور است، در «وَ أَصْلِحُوا ذاتَ بَیْنِکُمْ» بالعدل، یعنی به برطرف کردن آثار قتال به ضمانت تلفات، بطوری که ترک آن به قتال دیگری نکشاند.

«وَ أَقْسِطُوا» یعنی در همه شئون زندگی خود، عدالت ورزید؛ و اصل

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 740

اقساط، ازاله القسط است (به فتح قاف) و آن به معنی جور است؛ و قاسط: جائر است کما قال: «وَ أَمَّا الْقاسِطُونَ فَکانُوا لِجَهَنَّمَ حَطَباً» یعنی اگر دو طایفه از اهل ایمان با هم جنگ آغاز کردند، ای مؤمنان! میان ایشان اصلاح دهید به خواندن ایشان به حکم خداوند و راضی شدن به آن، خواه به نفع ایشان باشد یا به ضرر ایشان، و این است اصلاح میان ایشان به عدل.

«فَإِنْ بَغَتْ إِحْداهُما عَلَی الْأُخْری فَقاتِلُوا الَّتِی تَبْغِی حَتَّی تَفِی ءَ إِلی أَمْرِ اللَّهِ» اگر یکی از دو

طائفه، از اجابت حکم خداوند، اباء کرد، و دیگری اجابت نمود، با ظالم متعدّی بجنگید تا به حکم خداوند گردن نهد، و اگر باغی، خودش حاکم باشد، بر مسلمانان واجب است او را با نصیحت و سخت تر از آن، دفع دهند، به شرط آنکه فتنه ای شدیدتر از اوّل بپا نشود.

«فَإِنْ فاءَتْ فَأَصْلِحُوا بَیْنَهُما بِالْعَدْلِ» یعنی اگر آن باغی رجوع کرد، بعد از قتال با او، میان ایشان به عدالت و انصاف، داوری کنید تا بار دیگر آن قتال تکرار نشود.

آنگاه خداوند ایشان را به عدالت در همه کارها فرمان می دهد: «وَ أَقْسِطُوا إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الْمُقْسِطِینَ».

و در صحیح آمده: از انس که پیغمبر (ص) فرمود: «انصر أخاک ظالما أو مظلوما» قلت: یا رسول اللّه! هذا نصرته مظلوما، فکیف أنصره ظالما؟ قال: «تمنعه من الظلم، فذلک نصرک ایّاه».

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 741

[11] تفسیر فی ظلال القرآن

و این قاعده ای تشریعیّه و عملی است برای حفظ اجتماع مسلمانان از جنگ و پراکندگی، زیرا انگیزه ها و خودخواهی ها به دنبال خبر فاسق، عجله و شتاب و تبعیّت از جمعیّت و تعصّب قبل از تحقیق و رسیدن به حقیقت، آمده، و خواه این آیه به سبب واقعه ای معیّن باشد چنانچه در روایات هست، یا تشریعی باشد برای امثال آن موارد، قاعده و قانونی استوار و عام را برای حفظ اجتماع اسلام از تفرقه، نشان می دهد، و پس از آن برای برقرار ساختن عدل و صلاح، و همه اینها به امید رحمت خداوند برای برقراری عدالت و اصلاح است.

و قرآن چه با واقعه ای مواجهه کرده، و چه اعتراضی برای موارد وقوع نموده باشد، درهرحال وقوع قتال میان دو طائفه از مؤمنین ممکن است،

و با وجود اقتتال، وصف ایمان برای ایشان باقی است و با احتمال آنکه یکی بر دیگری باغی باشد، یا هر دو طائفه باغی باشند، خداوند آن مؤمنان را که غیر از این دو طائفه اند، مکلّف می دارد که به اصلاح میان آنها، قیام کنند.

و اگر یکی از آن دو، نپذیرفت، یا هر دو نپذیرفتند، با بغاه قتال نمایند و ادامه دهند تا آنها به حکم خداوند رجوع کنند.

امر خداوند همان رفع خصومت میان مسلمانان است، و وقتی که پذیرفتند، باید مؤمنین با صلاحی که بر عدالت دقیق استوار است، قیام کنند به قصد اطاعت

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 742

فرمان خداوند و طلب رضای او تعالی: «إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الْمُقْسِطِینَ».

[12] تفسیر الکاشف

«وَ إِنْ طائِفَتانِ ...» الآیه.

اسلام، تعلیمات و ارشاداتی برای ساختن مجتمع و اصلاح آن دارد، یکی از آنها: وجوب حمایت انسان است در خون و مال و آبرویش، و آزادی او در گفتار و کردار، هیچکس بر او تسلّطی ندارد مگر حق، و هرگاه خودش از مرز آن بیرون رفت و حرمت حق را شکست و بر حقوق دیگران تجاوز کرد، خودش حصن حصین و نگهدارنده خود را برداشته است.

قال اللّه تعالی: «وَ لَقَدْ کَرَّمْنا بَنِی آدَمَ» (سوره الاسراء/ 70)، و خطاب به پیغمبر فرموده: «لَسْتَ عَلَیْهِمْ بِمُصَیْطِرٍ» (سوره الغاشیه/ 22)، و قال: «إِنَّمَا السَّبِیلُ عَلَی الَّذِینَ یَظْلِمُونَ النَّاسَ وَ یَبْغُونَ فِی الْأَرْضِ بِغَیْرِ الْحَقِّ» (سوره الشوری/ 42).

و یکی از آن تعلیمات، تعاطف و تکافل است که خیر آن به همه می رسد، پس آنگاه که دشمنی و قتالی میان دو طائفه از مؤمنین واقع می شود، بر دیگر مؤمنان است که آن را تلافی کنند، و

ایشان را براساس حق و عدالت، اصلاح دهند، با حرص و اشتیاقی که برای وحدت جماعت و بستن گسیختگی های ایشان باید داشته باشند، و در حدیث آمده: «ألا اخبرکم بأفضل من درجه الصیام و الصلوه

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 743

و الصدقه؟» قالوا: بلی یا رسول اللّه! قال: «اصلاح ذات البین».

«فَإِنْ بَغَتْ إِحْداهُما عَلَی الْأُخْری فَقاتِلُوا الَّتِی تَبْغِی حَتَّی تَفِی ءَ إِلی أَمْرِ اللَّهِ» اگر یکی از دو طائفه از قبول حق اباء کرد، و بر ظلم اصرار ورزید، بر دیگر مؤمنان است که طائفه دیگر را از ظلم، حمایت کنند، از راه حکمت و موعظه حسنه، و اگر جز با جنگ و قتال دست بردار نبود، در حدّ دفاع و تأدیب، تا تحقّق أمن، قتال نمایند.

«فَإِنْ فاءَتْ فَأَصْلِحُوا بَیْنَهُما بِالْعَدْلِ وَ أَقْسِطُوا إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الْمُقْسِطِینَ» اگر فئه باغیه توبه کرد، خداوند آمرزنده و مهربان است، و هیچکس را بر او راهی نیست، و بر مؤمنین است که غایت جهد را در برطرف کردن کینه های قلبی، به کار برند.

جصّاص در «احکام القرآن» درباره این آیه گوید: علیّ بن أبی طالب با فئه باغیه، با شمشیر، قتال کرد؛ و بزرگان صحابه و أهل بدر که قدر و شرف ایشان معلوم است، با او بودند، و در این قتال محقّ بود، و أحدی با او مخالف نبود، مگر همان فئه باغیه که با او جنگ کردند، و اتباع ایشان.

و ابن العربی، قاضی مالکی، در «احکام القرآن» گوید: نزد علمای اسلام مقرّر است، و به دلیل دین ثابت که علیّ بن ابی طالب امام بود و هر خارج شونده ای بر او، باغی بود، و قتال با آن باغی، واجب بود

تا به راه حق، بازگردد.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 744

[13] تفسیر المیزان

«وَ إِنْ طائِفَتانِ ...» الآیه.

بطور اختصار در موارد لغوی و نحوی آیه، مطالبی دارد که قبلا بطور تفصیل در «جامع البیان» و «جامع الاحکام» و «تبیان» و «کشّاف» گفته شده، و در قوله تعالی: «فَإِنْ فاءَتْ فَأَصْلِحُوا بَیْنَهُما بِالْعَدْلِ» گوید: اصلاح تنها به وضع سلاح، حاصل نمی شود، بلکه باید اصلاحی باشد همگام با عدالت، با اجراء احکام اللّه در آنچه متعدّی، تعدّی کرده است، از خون و عرض و مال و هر حقّ دیگر که ضایع کرده است.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 745

نمونه دوازدهم

[1] جامع البیان طبری

قوله تعالی: «یا أَیُّهَا النَّبِیُّ لِمَ تُحَرِّمُ ما أَحَلَّ اللَّهُ لَکَ تَبْتَغِی مَرْضاتَ أَزْواجِکَ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِیمٌ» (سوره التحریم/ 1).

خداوند برای پیغمبرش محمّد می فرماید: ای پیغمبر! چرا حلال کرده خدا را بر خویشتن حرام کرده رضامندی همسران خود را از آن می جوئی؟

اهل علم اختلاف دارند که آن حلال که در آیه، مراد است، چیست؟!

آنگاه از شانزده طریق روایت می کند که: چنان پیش آمد که پیغمبر اکرم در خانه یکی از همسران خود که غائب بود، با «ماریه قبطیّه» خلوت کرد، و چون همسرش خبر شد، برای ارضای او، همبستری با «ماریه» را بر خود حرام ساخت، و بر این تعهّد بعضی گفته اند سوگند یاد کرد، و بعضی گویند سوگندی در کار نبود.

امّا خداوند متعال، تحریم او را چون سوگند قرار داد و فرمود: «قَدْ فَرَضَ اللَّهُ لَکُمْ تَحِلَّهَ أَیْمانِکُمْ وَ اللَّهُ مَوْلاکُمْ وَ هُوَ الْعَلِیمُ الْحَکِیمُ» (سوره التحریم/ 2).

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 746

خودش، تحریم با سوگند را ترجیح می دهد، آنگاه از سه طریق روایت می کند که گفته اند: مراد از آن حلال، یک نوع شربت بود.

امّا از بیشتر آن روایات،

چنانچه خود طبری یاد کرده است، چنین برمی آید که:

وقتی «حفصه» دختر عمر به خانه پدرش رفته بود، پیغمبر در خانه او با «ماریه قبطیّه» خلوت فرموده بود، که در این وقت «حفصه» سر می رسد، و بر پیغمبر اکرم ایراد می کند که چرا در خانه او؟ مگر او کم ارزش ترین زنان او است؟

آن روز نوبت عایشه بوده است، و پیغمبر اکرم برای ارضای او، همبستری با «ماریه» را بر خود حرام می کند و از او می خواهد که از این واقعه، عایشه را خبر ندهد.

امّا چون میان عایشه و حفصه، مظاهرت و دوستی مستحکم است، او عایشه را خبردار می کند.

قوله تعالی: «وَ إِذْ أَسَرَّ النَّبِیُّ إِلی بَعْضِ أَزْواجِهِ حَدِیثاً فَلَمَّا نَبَّأَتْ بِهِ وَ أَظْهَرَهُ اللَّهُ عَلَیْهِ عَرَّفَ بَعْضَهُ وَ أَعْرَضَ عَنْ بَعْضٍ فَلَمَّا نَبَّأَها بِهِ قالَتْ مَنْ أَنْبَأَکَ هذا قالَ نَبَّأَنِیَ الْعَلِیمُ الْخَبِیرُ» (سوره التحریم/ 3).

و در آیه: «إِنْ تَتُوبا إِلَی اللَّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُکُما وَ إِنْ تَظاهَرا عَلَیْهِ فَإِنَّ اللَّهَ هُوَ مَوْلاهُ وَ جِبْرِیلُ وَ صالِحُ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْمَلائِکَهُ بَعْدَ ذلِکَ ظَهِیرٌ» (سوره التحریم/ 4).

«صَغَتْ قُلُوبُکُما» یعنی مالت و زاغت و أثمت.

آنگاه به پنج طریق از ابن عبّاس از عمر بن الخطّاب نقل می کند که ابن عبّاس

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 747

گوید: در راه مکّه در فرصت مناسبی این سؤال را که مدّتها در دل داشتم، از عمر پرسیدم که: مراد از متظاهرتین کیانند؟ عمر گفت: عایشه و حفصه اند.

آنگاه از مجاهد و ضحّاک نقل می کند که: صالح المؤمنین أبا بکر و عمرند.

و از قتاده نقل می کند که: مراد، انبیائند.

آنگاه خودش ترجیح می دهد که عامّه مؤمنان باشند، و «صالح» در اینجا مانند: «إِنَّ الْإِنْسانَ لَفِی خُسْرٍ» که

عامّ است، نیز شامل همه مؤمنان است.

بعدا در آیه: «ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا لِلَّذِینَ کَفَرُوا امْرَأَتَ نُوحٍ وَ امْرَأَتَ لُوطٍ ...» الخ (سوره التحریم/ 10)، که تفسیر می کند، متعرّض این نکته نمی شود که از نظر سیاق، مراد خداوند متعال از این مثل، تعریض به متظاهرتین یعنی عایشه و حفصه است، و علّت فصل به چند آیه، از نظر کرامت بیانی قرآن در هر مورد، خصوصا منسوبات به پیغمبر اکرم است، امّا به هرحال، سیاق نشان می دهد که مراد، همانهایند.

[2] التبیان شیخ طوسی

قوله تعالی: «یا أَیُّهَا النَّبِیُّ لِمَ تُحَرِّمُ ما أَحَلَّ اللَّهُ لَکَ تَبْتَغِی مَرْضاتَ أَزْواجِکَ» الآیه.

اهل کوفه، «تظاهرا» را به تخفیف خواندند، و باقی به تشدید، یعنی «تتظاهرا»، که مدغم شده است.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 748

و آنکه به تخفیف خواند، یک «تاء» را حذف کرده.

و کسائی، تنها «عرف بعضه» را به تخفیف خوانده، و آن قرائت حسن و ابو عبد الرحمن است.

و ابو عبد الرحمن، هرکس را که به تشدید می خواند، تخطئه می کرد.

ابن کثیر، «جبریل» را به فتح جیم و کسر راء و بدون همزه می خواند.

امّا نافع و ابو عمرو و ابن عامر و حفص، به قرائت عاصم به کسر جیم و راء بدون همزه می خواندند، و ابو بکر از عاصم آن را به فتح جیم و راء و کسر همزه مقصور را بر وزن (جحمرش) می خواند.

و حمزه و کسائی به فتح جیم و راء مهموزه بین الراء و الباء بر وزن (خزعیل) می خواندند، که وجه آن در سوره بقره گفته شد.

ابو علی گفته: جبریل، بدون همزه، به کسر جیم و راء بر وزن (قندیل)، و به فتح جیم و راء و همزه ممدودا بر وزن (عندلیب)،

و به فتح جیم و راء و کسر همزه بر وزن (جحمرش).

و در عربی بر وزن (قندیل) به فتح قاف نیست، اما اینجا بر غیر اوزان عربی آمده است.

این خطابی است از خداوند متعال برای پیغمبر و عتابی است بر تحریم ما أحلّه اللّه، و هیچ دلالتی بر اینکه از او معصیتی سرزده است، ندارد، زیرا چه بسا عتاب در موردی است که خلاف آن، اولویّت دارد، همچنان که بر ترک واجب هم می آید.

آنگاه در سبب نزول، هر دو روایت ماریه و مغافیر را نقل می کند، آنکه سبب را ماریه می داند گوید: پیغمبر گفته: «هی علیّ حرام» و خداوند کفّاره یمین را بر او

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 749

مقرّر فرموده.

و آنکه گوید برای مغافیر است که پیغمبر سوگند یاد کرد عسل ننوشد، و خداوند او را به تحریم ما أحلّ اللّه، عتاب فرمود.

«تحریم» به معنی تبیین است که فلان چیز، حرام است و غیر جائز، و نقیض آن، حلال است.

و حرام، قبیح ممنوع به نهی است، و رأی ما چنان است که اگر کسی گوید:

أنت علیّ حرام، چیزی بر او لازم نمی آید، و کأن لم یکن است؛ و حلال، حسن مطلق مأذون فیه است.

دراین باره، یعنی کأن لم یکن بودن قول: أنت علیّ حرام، میان فقهاء اختلاف است که در کتاب «خلاف» گفته ایم، و وجوب کفّاره از آن است که سوگند یاد فرموده بود که نزدیک به ماریه نشود یا از عسل ننوشد، و خداوند او را عتاب فرمود و کفّاره یمین را بر او واجب ساخت، و بیان کرد که تحریم جز به امر و نهی خداوند، حاصل نمی شود، و هیچ چیز به تحریم حرام کننده ای، حرام نمی شود،

و نه به سوگند بر ترک آن، و به همین جهت فرمود: «لِمَ تُحَرِّمُ ما أَحَلَّ اللَّهُ لَکَ».

«ابتغاء» طلب است، و «بغی» طلب استعلاء بدون حقّ است، و «بغیه» بر وزن «حنطه» معتمد طلب است، و «بغیّه» بر وزن «طلیعه» فاجره است چون طلب فاحشه می کند.

و قوله تعالی: «قَدْ فَرَضَ اللَّهُ لَکُمْ تَحِلَّهَ أَیْمانِکُمْ» دلیل است بر آنکه پیغمبر سوگند یاد فرموده بی آنکه بگوید: هی علیّ حرام؛ زیرا نزد بیشتر فقهاء، این قول، قسم نیست، و تحلّه الیمین: انجام کاری است که تبعه یمین را از بین ببرد یا به

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 750

کفّاره یا به تناول چیزی از محلوف علیه.

پس هرکس سوگند یاد کرد از غذائی نخورد، اگر خورد سوگند را شکسته و کفّاره بر او لازم است، و دیگر، سوگند او منحلّ شده است، و هرکس سوگند یاد کرد که از فلان غذا نخورد، اگر اندکی از آن خورد، سوگندش گسیخته شده، و به همین جهت آن را «تحلّه الیمین» گویند.

و قوله: «مَوْلاکُمْ» معنایش آن است که او یاور شما، و اولی است به شما از خودتان به خودتان، و از هرکس دیگر.

در قوله تعالی: «وَ إِذْ أَسَرَّ النَّبِیُّ إِلی بَعْضِ أَزْواجِهِ حَدِیثاً» گوید: آن راز، حدیث ماریه است که حفصه آن را برای عایشه فاش ساخت.

و زجّاج و فرّاء گفتند: اخبار از امارت ثلثه بود. و اصحاب ما روایت کرده اند که: عایشه را از وقائع بعد از خودش، و قائمین به امر، و دفع علیّ بن ابی طالب از آن، خبر داد، و او پدرش را بشارت داد، و خداوند ایشان را معاتبه فرمود.

قوله تعالی: «عَرَّفَ بَعْضَهُ وَ أَعْرَضَ عَنْ

بَعْضٍ» آنکه به تخفیف خواند، معنایش آن است که: بر بخشی از آن عتاب کرد و از بعض دیگر گذشت فرمود.

آنگاه ایشان را خطاب فرمود: «إِنْ تَتُوبا إِلَی اللَّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُکُما» ابن عباس و مجاهد گفتند: أی: زاغت قلوبکما الی الاثم؛ و عمرو و همه أهل تأویل گفتند: مقصود، عایشه و حفصه اند، و جواب «إِنْ تَتُوبا إِلَی اللَّهِ» محذوف است و تقدیرش: إن تتوبا إلی اللّه قبلت توبتکما، است.

و قوله: «قُلُوبُکُما» به جای قلباکما برای آن است که هرجا اضافه به تثنیه بود، آوردن جمع اولی است، هرچند تثنیه هم روا است.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 751

ابو مسلم محمد بن بحر اصفهانی، «و صالحوا المؤمنین» بی واو خواند و گفت: واو در مصاحف نیست، دیگر آنکه واو از جهت اضافه، حذف شده، و این غلط است زیرا اگر چنین بود، حذف نون جمع، کافی بود.

پس مفرد است، و خاصّه و عامّه روایت کرده اند که مقصود، علیّ ابن ابی طالب است، و آن دلیل است که علیّ بن ابی طالب علیه السلام أفضل مؤمنین است، زیرا اگر گویند: فلان فارس قومه أو شجاع قبیلته أو صالحهم، دلالت می کند که او أفضل ایشان است.

و قوله تعالی: «عَسی رَبُّهُ إِنْ طَلَّقَکُنَّ» معاشر نساء النبیّ، و قوله: «أَنْ یُبْدِلَهُ» اگر به تخفیف خوانند، مقصود: ابدال به قلیل و کثیر است، و اگر به تشدید خوانند، مقصود: ابدال به کثیر است.

در قوله تعالی: «ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا لِلَّذِینَ آمَنُوا امْرَأَتَ فِرْعَوْنَ» اشاره ای به اینکه این آیه تنظیری برای عمل مشار الیهما است، ندارد.

[3] تفسیر مجمع البیان

اشاره

قوله تعالی: «یا أَیُّهَا النَّبِیُّ لِمَ تُحَرِّمُ ما أَحَلَّ اللَّهُ لَکَ تَبْتَغِی مَرْضاتَ أَزْواجِکَ» الآیه.

القراءه: کسائی تنها

«عرف» را به تخفیف خوانده، و باقی به تشدید، و ابو بکر ابن عیاش آن را اختیار کرده، و آن از جمله ده حرفی است که در قرائت عاصم از

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 752

علیّ بن ابی طالب (ع) داخل کرده است، و آن قرائت حسن و أبی عبد الرحمن السلمی است، و اگر کسی نزد او به تشدید می خواند، به او سنگریزه پرتاب می کرد؛ اهل کوفه، «تظاهر» را به تخفیف خوانده اند، و باقی به تشدید.

الحجه: ابو علی گفته: «عرف» به تخفیف، به معنی جازی علیه می باشد، و نمیشاید که به معنی علم باشد، زیرا در ما أظهره اللّه علی النبیّ، جائز نیست بعض آن را بداند نه تمام آن را، و این مانند آن است که به کسی که بدی یا خوبی کرده باشد بگوئی: أنا أعرف لأهل الاحسان و أعرف لأهل الاسائه، أی: لا یخفی علیّ ذلک و لا مقابلته، ممّا یکون وفقا له.

پس معنای آن چنان است: جازی علی بعض ذلک و أغضی عن بعض، و مانند آن است: «وَ ما تَفْعَلُوا مِنْ خَیْرٍ یَعْلَمْهُ اللَّهُ» «فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّهٍ خَیْراً یَرَهُ» أی: جزاؤه قوله یری من رؤیه العین، و کان مما جازی علیه، تطلیقه حفصه تطلیقه واحده، و امّا «عرّف» بالتشدید فمعناه عرف بعضه و أعرض عن بعض، فلم یعرّفه ایّاه علی وجه التکرّم و الاغضاء، امّا «تظاهرا» فالأصل فیه تتظاهرا بتائین، فخفّف فی القراءه الاولی بالحذف، و فی القراءه الاخری بالادغام.

اللغه: الحرام: القبیح الممنوع عنه بالنهی، و نقیضه الحلال و هو الحسن المطلق بالاذن فیه.

و التحریم: تبیین انّ الشی ء حرام لا یجوز، و التحریم: ایجاب المنع؛ و الابتغاء:

الطلب، و منه

البغی: طلب الاستعلاء بغیر الحق؛ و التحلّه و التحلیل بمعنی، و هما مصدران لقولهم: حللت له کذا، و تحلّه الیمین: فعل ما یسقط التبعه فیه، و الیمین واحد الأیمان، و هو الحلف، و کأنّه مأخوذ من القوّه لأنّه یقوّی کلامه بالحلف، و قیل

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 753

انّه مأخوذ من الجارحه، لأنّ عادتهم کانت عند الحلف ضرب الأیدی علی الأیدی؛ و الإسرار: القاء المعنی الی نفس المحدّث علی وجه الاخفاء عن غیره؛ و التظاهر:

التعاون، و الظهیر: المعین، و أصله من الظهر؛ و السائح: الجاری، و العرب تصف بذلک الماء الجاری الدائم الجریه، ثم تصف به الرجل الذی یضرب فی الأرض و یقطع البلاد، فتقول سائح و سیّاح؛ و الثیّب: الراجعه من عند الزوج بعد الافتضاض، من ثاب یثوب اذا رجع؛ و البکر: هی التی علی أوّل حالها قبل الافتضاض.

الإعراب: قیل فی جمع القلوب فی قوله: «فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُکُما» وجوه:

أحدها: ان التثنیه جمع فی المعنی، فوضع الجمع موضع التثنیه، کما قال:

و کنّا لحکمهم شاهدین، و انّما هو داود و سلیمان.

و الثانی: ان اکثر ما فی الانسان، اثنان اثنان، نحو الیدین و الرجلین و العینین، و اذا جمع اثنان الی اثنین صار جمعا، فیقال: أیدیهما و أعینهما، ثمّ حمل ما کان فی الانسان واحدا علی ذلک، لئلّا یختلف حکم لفظ أعضاء الانسان.

و الثالث: ان المضاف الیه مثنّی، فکرهوا أن یجمعوا بین اثنتین، فصرفوا الأوّل منهما الی لفظ الجمع، لأنّ لفظ الجمع أخفّ، لأنه أشبه بالواحد، فانّه یعرب باعراب الواحد، و یستأنف کما یستأنف الواحد، و لیست التثنیه کذلک لأنّه لا تکون الّا علی حدّ واحد، و لا یختلف، و من العرب من یثنّی فیقول: قلباهما.

قال الراجز:

فجمع بین اللّغتین: ظهراهما مثل ظهور الترسین، و قال الفرزدق:

بما فی فؤادینا من البثّ و الهوی فیبرأ منها من فؤاد المشغف

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 754

و من العرب من یفرد، و یروی انّ بعضهم قرأ: «فَبَدَتْ لَهُما سَوْآتُهُما» و الوجه فی الافراد انّ الاضافه الی التثنیه تغنی عن تثنیه المضاف.

و فی «جبریل» اربع لغات: جبریل علی وزن قندیل، و جبرئیل علی وزن عندلیب، و جبرئل علی وزن جحمرش، و جبریل بفتح الجیم و کسر الرّاء من غیرهن، و هو خارج عن اوزان العرب لانّه لیس فی العربیّه مثل قندیل، و قد قرء بذلک کلّه، و قد ذکرنا اختلاف القرّاء فی سوره البقره، و من العرب من یقول: جبرال، بتشدید اللام، و منهم من یبدل من اللام نونا.

و قوله: «هُوَ مَوْلاهُ» یجوز فیه و جهان:

احدهما: ان یکون فصلا، دخل لیفصل بین النّعت و الخبر، و الکوفیّون یسمّونه عمادا.

و الثّانی: ان یکون مبتدأ، و مولاه الخبر، و الجمله خبر «ان».

و من یجعل «مَوْلاهُ» بمعنی السیّد و الخالق، کان الوقف علی قوله: «مولاه»، و «جبریل» مبتدأ، و «صالِحُ الْمُؤْمِنِینَ» عطف علیه، و «الْمَلائِکَهُ» عطف ایضا، و «ظهیر» خبره؛ و جاز ذلک لانّ فعیلا یقع علی الواحد و الجمع، کفعول، قال سبحانه: «خَلَصُوا نَجِیًّا»، ف «ظَهِیرٌ» ک «نجی»، و قال: «فَإِنَّهُمْ عَدُوٌّ لِی إِلَّا رَبَّ الْعالَمِینَ» و من جعل «مولاه» بمعنی ولی و ناصر، جاز ان یکون الوقف علی قوله: «وَ جِبْرِیلُ»، و علی: «صالِحُ الْمُؤْمِنِینَ»، و یبتدی «وَ الْمَلائِکَهُ بَعْدَ ذلِکَ ظَهِیرٌ»، فیکون «ظهیر» عائدا الی «الملائکه».

النّزول: اختلف المفسّرون فی سبب نزول الآیات، فذکروا اقوالا:

منها: حدیث المغافیر فی بیت حفصه، او امّ سلمه، او زینب بنت جحش.

قرآن

ثقل اکبر، متن، ص: 755

و منها: حدیث ماریه القبطیّه فی بیت حفصه، و طلاقها و اعتزال النّبی سائر نسائه تسعه و عشرین یوما.

و منها: إخبار حفصه او عائشه، بأنّ ابا بکر و عمرا یملک من بعده، و قریب من ذلک ما رواه العیّاشی عن ابی جعفر علیه السّلام، إلّا أنّه زاد فی ذلک انّ کلّ واحد منهما حدّثت اباها بذلک، فعاتبهما رسول اللّه (صلی اللّه علیه و آله) فی امر ماریه، و ما افشتا علیه من ذلک، و اعرض عن ان یعاتبهما فی الأمر الآخر.

المعنی: «یا أَیُّهَا النَّبِیُّ» فناداه سبحانه بهذا النّداء تشریفا و تعلیما لعباده، کیف یخاطبونه فی اثناء محاوراتهم، و یذکرونه فی خلال کلامهم.

«لِمَ تُحَرِّمُ ما أَحَلَّ اللَّهُ لَکَ»، من الملاذ.

«تَبْتَغِی مَرْضاتَ أَزْواجِکَ»، أی تطلب به رضاء نسائک، و من أحقّ بطلب مرضاتک منک، و لیس فی هذا دلاله علی وقوع ذنب منه، صغیرا و کبیرا، لانّ تحریم الرّجل بعض نسائه أو بعض الملاذ لسبب أو لغیر سبب، لیس بقبیح، و لا داخلا فی جمله الذّنوب، و لا یمتنع أن یکون خرج هذا القول مخرج التوجّع له (ص) اذا بالغ فی إرضاء ازواجه، و تحمّل فی المشقّه، و لو انّ انسانا ارضی بعضهنّ، لجاز ان یقال له:

لم فعلت ذلک و تحمّلت فیه المشقّه؟ و کان لم یفعل قبیحا، و لو قلنا انّه عوتب علی ذلک، لانّ ترک التّحریم کان افضل من فعله، لم یمتنع، لانّه یحسن ان یقال لتارک النفل: لم لم تفعله، و لم عدلت عنه؟ و لأنّ تطییب قلوب النّساء، ممّا لا تنکره العقول.

و قد حکی انّ عبد اللّه بن رواحه کان من النقباء، کانت له جاریه فاتّهمته زوجته لیله،

فقال: قولا بالتعرض، فقالت: ان کنت لم تقربها، فاقرء القرآن، قال: فأنشد:

شهدت فلم اکذب بانّ محمّدارسول الّذی فوق السّموات من عل

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 756 و انّ ابا یحیی و یحیی کلاهماله عمل فی دینه متقبّل

و انّ الّتی بالجزع من بطن نخلهو من دانها قل عن الخیر معزل فقالت: زدنی، فأنشد:

و فینا رسول اللّه نتلو کتابه کما لاح معروف مع الصّبح ساطع

اتی بالهدی بعد العمی فنفوسنابه موقنات ان ما قال واقع

یبیت یجافی جنبه عن فراشه اذا رقدت بالکافرین المضاجع فقالت: زدنی، فأنشد:

شهدت بأنّ وعد اللّه حق و انّ النّار مثوی الکافرینا

و انّ محمّدا یدعو بحق و انّ اللّه مولی المؤمنینا فقالت:

امّا اذا قرأت القرآن فقد صدقتک، فأخبرت به رسول اللّه (ص)، فقال بعد ان تبسّم: خیرکم، خیرکم لنسائه.

و اختلف العلماء فیمن قال لامرأته: انت علیّ حرام ... الخ.

و ذکر فی هذا المقام قول ابو حنیفه و الشافعی، و بعد ذلک یقول: و قال اصحابنا: انّه لا یلزم به شی ء، و وجوده کعدمه، و هو قول مسروق، و انّما اوجب اللّه فیه الکفّاره، لأنّ النّبی (ص) کان حلف ان لا یقرب جاریته، و لا یشرب الشّراب المذکور، فأوجب اللّه علیه أن یکفّر عن یمینه، و یعود الی استباحه ما کان حرّمه، و بیّن انّ التحریم لا یحصل إلّا بأمر اللّه و نهیه، و لا یصیر الشّی ء حراما بتحریم من یحرّمه

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 757

علی نفسه، إلّا اذا حلف علی ترکه.

«وَ اللَّهُ غَفُورٌ» بالعباد، «رَحِیمٌ» بهم اذا رجعوا الی ما هو الأولی و الألیق بالتّقوی، یرجع لهم الی التولی.

«قَدْ فَرَضَ اللَّهُ لَکُمْ تَحِلَّهَ أَیْمانِکُمْ» أی: قد قدّر اللّه تعالی لکم ما تحلّلون به أیمانکم، اذا فعلتموها، و

شرع لکم الحنث فیها، لانّ الیمین ینحلّ بالحنث، فسمّی ذلک «تحلّه».

و قیل معناه: قد بیّن اللّه کفّاره أیمانکم فی سوره المائده؛ عن مقاتل، قال: امر اللّه نبیّه أن یکفّر یمینه، و یراجع ولیدته، فأعتق رقبه، و عاد الی ماریه.

و قیل: فرض اللّه علیکم کفّاره أیمانکم، کما قال: «وَ إِنْ أَسَأْتُمْ فَلَها» أی:

فعلیها، فسمّی الکفّاره: تحلّه، لأنّها تجب عند انحلال الیمین، و فی هذا دلاله علی أنّه قد حلف، و لم یقتصر علی قوله هی علیّ حرام، لأنّ هذا القول لیس بیمین.

«وَ اللَّهُ» هو «مَوْلاکُمْ» أی: ولیّکم، یحفظکم و ینصرکم، و هو أولی بکم، و أولی بأن تبتغوا رضاه، «وَ هُوَ الْعَلِیمُ» بمصالحکم، «الْحَکِیمُ» فی أوامره و نواهیه لکم.

و قیل: هو العلیم بما قالت حفصه لعایشه، الحکیم فی تدبیره.

«وَ إِذْ أَسَرَّ النَّبِیُّ إِلی بَعْضِ أَزْواجِهِ» و هی حفصه، «حَدِیثاً» أی: کلاما امرها بإخفائه، فالإسرار نقیض الإعلان، «فَلَمَّا نَبَّأَتْ» أی: أخبرت غیرها بما خبّرها، «به» فأفشت سرّه، «وَ أَظْهَرَهُ اللَّهُ عَلَیْهِ» أی: و أطلع اللّه نبیّه (ص) علی ما جری من افشاء سرّه، «عَرَّفَ بَعْضَهُ وَ أَعْرَضَ عَنْ بَعْضٍ» أی: عرّف النبیّ (ص) حفصه، بعض ما ذکرت و أخبرها ببعض ما ذکرت، و أعرض عن بعض ما ذکرت، أو

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 758

عن بعض ما جری من الأمر، فلم یخبرها، و کان (ص) قد علم جمیع ذلک، لانّ الإعراض إنّما یکون بعد المعرفه، لکنّه أخذ بمکارم الأخلاق، و التغافل من خلق الکرام، قال الحسن: «ما استقصی کریم قط»،.

و امّا" عرف" بالتخفیف، فمعناه غضب علیها، و جازاها بأن طلّقها تطلیقه، ثمّ راجعها بأمر اللّه، و قیل: جازاها بأن همّ بطلاقها.

«فَلَمَّا نَبَّأَها بِهِ» أی: فلمّا أخبر رسول

اللّه (ص) حفصه بما أظهره اللّه علیه، «قالت» حفصه «مَنْ أَنْبَأَکَ هذا» أی: من أخبرک بهذا، «قال» رسول اللّه (ص):

«نَبَّأَنِیَ الْعَلِیمُ» بجمیع الامور «الخبیر» بسرایر الصّدور.

ثمّ خاطب سبحانه عایشه و حفصه، فقال: «إِنْ تَتُوبا إِلَی اللَّهِ» من التعاون علی النّبی (ص) بالایذاء و التظاهر علیه، فقد حقّ علیکما التّوبه، و وجب علیکم الرجوع إلی الحق، «فقد صغت» أی: مالت «قلوبکما» إلی الاثم، عن ابن عبّاس و مجاهد.

و قیل: معناه: ضاقت قلوبکما عن سبیل الاستقامه، و عدلت عن الثّواب إلی ما یوجب الإثم، و قیل: تقدیره: إن تتوبا إلی اللّه، یقبل توبتکما، و قیل: إنّه شرط علی معنی الأمر، أی: تتوبا إلی اللّه، فقد صغت قلوبکما.

«وَ إِنْ تَظاهَرا عَلَیْهِ» أی: و إن تتعاونا علی النّبیّ (ص) بالایذاء.

عن ابن عبّاس قال: قلت لعمر بن الخطّاب: من المرأتان اللّتان تظاهرتا علی رسول اللّه (ص)؟ قال: عایشه و حفصه، أورده البخاری فی الصّحیح.

«فَإِنَّ اللَّهَ هُوَ مَوْلاهُ»: الّذی یتولّی حفظه و حیاطته و نصرته، «وَ جِبْرِیلُ» ایضا معین له، و ناصر یحفظه، «وَ صالِحُ الْمُؤْمِنِینَ» یعنی: خیار المؤمنین، عن

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 759

الضحّاک، و قیل: یعنی الأنبیاء، عن قتاده.

و قال الزجّاج: «صالح» هنا ینوب عن الجمیع، کما تقول: یفعل هذا الخیر من النّاس، ترید کلّ خیّر.

قال ابو مسلم: هو صالحوا المؤمنین علی الجمع، و سقطت الواو فی المصحف، لسقوطها فی اللفظ.

و وردت الروایه من طریق الخاص و العام، انّ المراد بصالح المؤمنین:

امیر المؤمنین (ع)، و هو قول مجاهد.

و فی کتاب شواهد التّنزیل بالاسناد عن سدیر الصیرفی عن أبی جعفر (ع) قال: «لقد عرف رسول اللّه (ص) اصحابه مرّتین، امّا مره، فحیث قال: من کنت مولاه فهذا علیّ مولاه،

و امّا الثانیه و حیث نزلت هذه الآیه «فَإِنَّ اللَّهَ هُوَ مَوْلاهُ وَ جِبْرِیلُ وَ صالِحُ الْمُؤْمِنِینَ ...» الآیه، اخذ رسول اللّه بید علی فقال: ایّها النّاس هذا صالح المؤمنین.

و قالت اسماء بنت عمیس: سمعت انّ النّبی (ص) یقول: «و صالح المؤمنین»: علی بن ابی طالب (ع)، «وَ الْمَلائِکَهُ بَعْدَ ذلِکَ» أی: بعد اللّه و جبریل و صالح المؤمنین، عن مقاتل، «ظهیر» أی: اعوان النّبی (ص)، و هذا من الواحد الّذی یؤدّی معنی الجمع کقوله: «وَ حَسُنَ أُولئِکَ رَفِیقاً» «عَسی رَبُّهُ» أی: واجب من اللّه ربّه.

«إِنْ طَلَّقَکُنَّ» یا معشر ازواج النّبی، «أَنْ یُبْدِلَهُ أَزْواجاً خَیْراً مِنْکُنَّ» أی: أصلح له منکنّ، ثمّ نعت تلک الأزواج اللاتی کان یبدله بهنّ، لو طلّق نسائه، فقال: «مسلمات» أی: مستسلمات لما أمر اللّه به، «مؤمنات» أی: مصدّقات للّه

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 760

و رسوله، مستحقّات للثّواب و التعظیم.

و قیل: مصدّقات فی أقوالهنّ و افعالهنّ، «قانتات» أی: مطیعات للّه تعالی و لأزواجهنّ، و قیل: خاضعات متذلّلات لأمر اللّه تعالی، و قیل: ساکتات عن الخنا و الفضول، عن قتاده. «تائبات» عن الذّنوب، و قیل: راجعات الی امر الرسول، «تارکات» لمحاب انفسهنّ؛ و قیل: نادمات علی تقصیر وقع منهن. «عابدات» الله تعالی بما تعبدهن به من الفرائض و السنن علی الاخلاص، و قیل: متذلّلات للرسول بالطاعه، «سائحات» أی ماضیات فی طاعه اللّه تعالی، و قیل: صائمات، عن ابن عبّاس و قتاده و الضحّاک. و قیل: مهاجرات، عن ابن زید و ابیه زید بن اسلم و الجبائی. و انّما قیل للصّائم: سائح، لانّه یستمر فی الامساک من الطعام کما یستمر السائح فی الأرض، «ثیّبات»: و هنّ الراجعات من عند الازواج بعد افتضاضهنّ، «وَ

أَبْکاراً» أی: عذاری لم یکن لهنّ ازواج.

و در ذیل قوله تعالی: «ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا لِلَّذِینَ کَفَرُوا امْرَأَتَ نُوحٍ وَ امْرَأَتَ لُوطٍ ...» گوید:

قال مقاتل: یقول اللّه سبحانه لعائشه و حفصه: لا تکونا بمنزله امرأه نوح و امرأه لوط فی المعصیه، و کونا بمنزله امرأه فرعون و مریم، انتهی.

توضیح:

از آنجا که تفسیر آیه مبارکه در مجمع البیان، کافی و وافی بود، به جای ترجمه، عین آن را نقل کردیم.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 761

[4] کشّاف زمخشری

قوله تعالی: «یا أَیُّهَا النَّبِیُّ لِمَ تُحَرِّمُ ما أَحَلَّ اللَّهُ لَکَ تَبْتَغِی مَرْضاتَ أَزْواجِکَ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِیمٌ» (التحریم/ 1).

زمخشری، روایت خانه حفصه را نقل می کند، می گوید: پیغمبر از حفصه کتمان خواست، امّا او افشاء کرد، و پیغمبر طلاقش داد، و بیست و نه روز زنان خود را ترک گفت، و در خانه ماریه قبطیه ماند، عمر به حفصه گفت: اگر در آل خطّاب خیری بود ترا طلاق نمی گفت؛ جبرئیل نازل شد و گفت: با او رجوع کن، که صوّامه و قوّامه است، و او همسر تو در بهشت خواهد بود.

و روایت کنند که پیغمبر اکرم در خانه زینب عسل خورد، عایشه و حفصه با هم توطئه کرده و به پیغمبر گفتند: بوی مغافیر از تو می آید، پیغمبر که از بوی بد اجتناب می کرد، عسل را بر خود حرام ساخت.

«تَبْتَغِیَ» یا تفسیر است برای تحریم، یا حال است، یا استیناف، و این خود لغزشی است، هیچکس نباید حلال خدا را حرام کند زیرا خداوند هرچه را حلال کرده است، از راه حکمت و مصلحتی است، که خود می داند، و اگر حرام شد در حکم قلب مصلحت است، «وَ اللَّهُ غَفُورٌ» این لغزش را بخشید، «رحیم» به تو مهربان است و بازخواستی ندارد.

قوله تعالی: «قَدْ فَرَضَ اللَّهُ لَکُمْ تَحِلَّهَ أَیْمانِکُمْ» دو معنی دارد:

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 762

اوّل: خداوند استثناء در یمین را برای شما مشروع ساخت، از باب قول تو که گوئی: حلل فلان فی یمینه إذا

استثنی فیها، و منه حلا ابیت اللعن، بمعنی استثن فی یمینک، اذا اطلقها، که بعد از آن گوید: «إن شاء الله» تا آنکه سوگند را نشکند.

و معنی دوّم: آنکه خداوند شکستن سوگند را با اداء کفّاره برای شما مشروع ساخت.

و از این باب است قول پیغمبر (ص): «لا یموت لرجل ثلاثه أولاد فتمسّه النّار إلّا تحلّه القسم».

حال اگر گوئی حکم تحریم حلال چگونه است، می گویم:

مختلف گفته اند، امّا ابو حنیفه آن را در همه مورد یمین می داند، و در آن نوع انتفاع را اعتبار می دهد، مثلا اگر طعامی را حرام کرد، یمین مربوط به اکل است، و اگر کنیزی را، مربوط به وطی است، و اگر زوجه را، ایلاء است؛ در صورتی که نیّت خاص نداشت، امّا اگر نیّت ظهار داشت، ظهار است، و اگر نیّت طلاق داشت، بائن است، و اگر دو چیز نیّت کرد یا سه چیز همان است که نیّت کرده؛ و اگر گفت:

به دروغ نیّت کرده ام، مابین خود و خدای اوست، اگر بدون نیّت گفت: هر خوردنی و هر آشامیدنی بر من حرام است، مربوط به خوردنی و آشامیدنی می شود، و اگر نیّت کرده بود، مربوط به مورد نیّت است.

امّا شافعی، تحریم ما أحلّ اللّه را یمین نمی داند، امّا آن را سبب کفّاره می داند، فقط در مورد تحریم زنان، و اگر در آن نیّت طلاق کند، آن طلاق فقط رجعی است.

و از ابی بکر و عمر و ابن عبّاس و ابن مسعود و زید روایت کنند که: حرام،

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 763

یمین است. و از عمر که اگر نیّت طلاق کرد، رجعی است. و از علی علیه السّلام که سه

طلاقه است، و از زید که واحده بائنه است، و از عثمان که: ظهار است، مسروق گفته: لا ابالی که حرام است یا کاسه ترید، و از شعبی که: لیس بشی ء، و به قول خداوند: «وَ لا تَقُولُوا لِما تَصِفُ أَلْسِنَتُکُمُ الْکَذِبَ هذا حَلالٌ وَ هذا حَرامٌ».

قوله تعالی: «لا تُحَرِّمُوا طَیِّباتِ ما أَحَلَّ اللَّهُ لَکُمْ» و آنچه را خداوند حرام نکرده کسی را نمی رسد که آن را حرام کند، و از پیغمبر اکرم ثابت نشده که در آنچه خداوند حلال کرده است بگوید: بر من حرام است. و امتناع او از ماریه به علّت یمین متقدّمی بوده است، که فرموده: «و اللّه لا أقربها بعد الیوم»، و به او خطاب شده: «لِمَ تُحَرِّمُ ما أَحَلَّ اللَّهُ لَکَ» یعنی از او به سبب یمین خود امتناع مکن، و کفّاره یمین بده؛ و مانند آن در قوله تعالی: «وَ حَرَّمْنا عَلَیْهِ الْمَراضِعَ» است، أی:

منعناه منها؛ و ظاهر قول خداوند: «قَدْ فَرَضَ اللَّهُ لَکُمْ تَحِلَّهَ أَیْمانِکُمْ» آن است که یمین در کار بوده است، و اگر گوئی: آیا پیغمبر کفّاره یمین داده؟ می گویم: حسن گفته: کفّاره نداده، زیرا انّه کان مغفورا له ما تقدّم من ذنبه و ما تأخّر، و آیه برای تعلیم مؤمنین است؛ امّا مقاتل گفته: پیغمبر، رقبه ای آزاد فرموده است.

«وَ اللَّهُ مَوْلاکُمْ» سیّدکم و متولّی امورکم «وَ هُوَ الْعَلِیمُ» بما یصلحکم «الْحَکِیمُ» فلا یأمرکم و لا ینهاکم إلّا بما توجبه الحکمه، و قیل: «مَوْلاکُمْ»، أولی بکم من انفسکم، فکانت نصیحته انفع لکم من نصائحکم لأنفسکم.

قوله تعالی: «وَ إِذْ أَسَرَّ النَّبِیُّ إِلی بَعْضِ أَزْواجِهِ حَدِیثاً فَلَمَّا نَبَّأَتْ بِهِ وَ أَظْهَرَهُ اللَّهُ عَلَیْهِ عَرَّفَ بَعْضَهُ وَ أَعْرَضَ

عَنْ بَعْضٍ فَلَمَّا نَبَّأَها بِهِ قالَتْ مَنْ

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 764

أَنْبَأَکَ هذا قالَ نَبَّأَنِیَ الْعَلِیمُ الْخَبِیرُ».

«بَعْضِ أَزْواجِهِ» مراد حفصه است، و آن سرّ حدیث ماریه است، و امامت شیخین، (که پیغمبر به حفصه نوید داده بود «نَبَّأَتْ بِهِ» یعنی برای عائشه آن را افشاء کرد، و قرائت انبأت هم آمده، «وَ أَظْهَرَهُ» خداوند پیغمبر را بر آن آگاه ساخت، «عرّف بعضه» یعنی بخشی از آن را به روی حفصه آورد، و از بخشی اعراض کرد، و به رویش نیاورد، که به قول سفیان تغافل از فعل کرام است).

و قرائت عرف به تخفیف هم آمده چنانچه به گناهکار گوئی لاعرفنّ لک ذلک، و قد عرفت ما صنعت، و از همین باب است قوله تعالی: «أُولئِکَ الَّذِینَ یَعْلَمُ اللَّهُ ما فِی قُلُوبِهِمْ فَأَعْرِضْ عَنْهُمْ» و در قرآن از این نمونه بسیار است.

و کیفر حفصه، طلاق دادن او بود، و گفته اند: مراد از معرف، حدیث امامت و از معرض عنه حدیث ماریه است.

قوله تعالی: «إِنْ تَتُوبا إِلَی اللَّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُکُما ...» الخ، خطاب لحفصه و عائشه، علی طریق الالتفات، لیکون أبلغ فی معاتبتهما.

آنگاه حدیث سؤال ابن عبّاس از عمر را درباره متظاهرین یاد می کند که حفصه و عایشه اند.

«فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُکُما» یعنی چیزی از شما سرزده که باید از آن توبه کنید، و آن انحراف دلهای شما است، از وظیفه ای که در مورد اخلاص به رسول اللّه دارید، در دوست داشتن آنچه دوست دارد، و کراهت داشتن از آنچه مکروه اوست، «وَ إِنْ تَظاهَرا عَلَیْهِ» که در مکروهات او از افراط در غیرت و افشاء اسرار او اصرار ورزیدند.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 765

«فَإِنَّ اللَّهَ»

خداوند و جبرئیل و مؤمنین صالح پشت و پناه او هستند، و نیز بعد از ایشان فرشتگان پشتیبان اویند؛ بعضی گفتند: مراد از صالح المؤمنین، انبیاءاند؛ و بعضی گفتند: صحابیان؛ و بعضی گفتند: خلفاء؛ و صالح واحدی است که مراد از آن جمع است.

در قوله تعالی: «ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا لِلَّذِینَ کَفَرُوا امْرَأَتَ نُوحٍ وَ امْرَأَتَ لُوطٍ ...» الخ، گوید: این مثلی است که خداوند بدون محابا نزدیکانی را که مکذّب انبیاء بوده اند، مانند کفّار، داخل آتش می کنند، و ارتباط حسب و نسب به حال آنها نه تنها سودمند نیست، بلکه عذاب آنها اشد است.

آنگاه می گوید: و فی طیّ هذین المثلین تعریض بأمّی المؤمنین المذکورتین فی أوّل السّوره و ما فرط منهما من التّظاهر علی رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله و سلّم بما کرهه، و تحذیر لهما علی أغلظ وجه و أشدّه لما فی التّمثیل من ذکر الکفر و نحوه من التغلیظ.

[5] جامع الاحکام قرطبی

قوله تعالی: «یا أَیُّهَا النَّبِیُّ لِمَ تُحَرِّمُ ما أَحَلَّ اللَّهُ لَکَ تَبْتَغِی مَرْضاتَ أَزْواجِکَ» الآیه.

قرطبی، درباره سبب نزول آیه سه قول نقل می کند: اوّل: قصّه مغافیر، دوّم:

ماریه قبطیه، سوّم: آنکه مراد از مورد تحریم امّ شریک است، که نفس خود را

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 766

به پیغمبر هبه ساخت، و پیغمبر به خاطر همسرانش قبول نفرمود.

آنگاه گوید: اصحّ اقوال قصّه مغافیر است، و أضعف آنها قصه امّ شریک است، زیرا چنانچه ابن العربی گوید: ضعف در سند آن از عدم عدالت راویان آن است، و ضعف در معنی از آن جهت که قبول نکردن زن موهوبه تحریم نیست، و حقیقت تحریم امری بعد از تحلیل است، امّا قصّه ماریه قبطیه هرچند

امثل در سند، و اقرب در معنی است، امّا در صحاح مدوّن نیست، زیرا مرسل است، و صحیح آن است که در نزد زینب عسل خورده بود، و عایشه و حفصه توطئه کردند که بگویند:

بوی مغافیر از تو می آید، و وقتی فرمود: عسل خورده ام، گفتند: چه بسا زنبور آن از شیره عرفط مکیده باشد، که آن صمغی شیرین و بدبو است.

و نیز گوید: مقصود از «إِنْ تَتُوبا» همان عائشه و حفصه اند.

در مورد حکم فقهی، اقوال مختلف را مانند زمخشری نقل می کند، آنگاه مسئله ای طرح می کند که اگر مرد به زنش گفت: تو بر من حرامی، حکمش چیست؟

و هیجده قول در ذیل آن نقل می کند.

امّا سبب اختلاف زیاد در مورد، از آن است که نه در کتاب و نه در سنّت نصّ یا ظاهر صحیح مورد اعتمادی در مسئله نیست، آنکه به برائت اصلیه استناد می کند می گوید: حکمی نیست و به چیزی ملزم نخواهد بود، آنکه گوید: یمین است، می گوید: خداوند آن را یمین نامیده است، آنکه گوید: یمین نیست امّا کفّاره دارد، استناد او به دو امر است:

اوّل: آنکه خداوند کفّاره را در آن واجب کرده، و هرچند یمین نباشد.

دوّم: آنکه اعتقاد دارد که تحریم به معنی یمین است، و کفّاره بر معنی واجب

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 767

شده است.

آنکه گوید: طلاق رجعی لازم می آید، برای آن است که حمل لفظ بر اقلّ وجوه آن کرده است، و رجعیه مانند مورد محرّم الوطی؛ و آنکه گفته: مطلقه است ثلاثا، حمل لفظ بر اکبر معانی آن کرده است، آنکه گفته: در حکم ظهار است، چون اقلّ درجات تحریم است، و آن تحریمی است که نکاح را

مرتفع نمی سازد، آنگه گوید: طلاق بائن است، بنابراین است که طلاق رجعی حرمت وطی نمی آورد، امّا در طلاق بائن حرمت قطعی است، امّا قول یحیی بن عمر که احتیاط به کار برده و آن را طلاق رجعی گفته، و چون رجوع کند احتیاط کرده، و کفّاره را لازم دانسته است.

به قول ابن العربی صحیح نیست، زیرا جمع بین متضادّین است، زیرا ظهار و طلاق با لفظ واحد واقع نمی شود، و احتیاط مورد ندارد، امّا آنکه گفته: در مورد غیر مدخول بها تابع نیّت است، زیرا طلاق واحد او در حکم بائن است، و او را حرام می کند اجماعا.

همچنین آنکه نیّت را معتبر نمی داند، زیرا واحده اجماعا در غیر مدخول بها تحریم آور است، پس اخذ به اقل متّفق علیه کافی است، و امّا آنکه گفته: در مدخوله و غیر مدخوله در حکم ثلث است، حکم اعظم را گرفته است، زیرا اگر هم تصریح به ثلث کرده بود، نفوذ آن در مدخوله و غیر مدخوله یکسان است، و معنی باید مثل آن باشد و آن تحریم است.

از دار قطنی نقل می کند که: پیغمبر غیر از تحریم، یمین نیز به کار برده است.

آنگاه گوید: بعضی گفته اند: این گناهی صغیره بوده است، و صحیح آن است

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 768

که عتابی بر ترک اولی است، و پیغمبر مطلقا گناه کبیره و صغیره نداشته است.

در تحلّه الیمین گوید: بعضی آن را به معنی استثناء در یمین می دانند، آنگاه گوید: بیشتر علماء، شرط استثناء را متّصل بودن به یمین می دانند، و کمتر ایشان اتّصال را شرط نمی دانند.

در قوله تعالی: «فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُکُما» گوید: جواب شرط برای «إِنْ تَتُوبا» نیست،

و جواب آن محذوف است، به دلیل سیاق، یعنی: إن تتوبا فهو خیر لکما إذ قد صغت قلوبکما.

و اینکه نفرموده: فقد صغی قلباکما، زیرا عرب در آنجا که از یک چیز تثنیه می آورد آن را به صورت جمع یاد می کند، مانند: «فَاقْطَعُوا أَیْدِیَهُما»؛ و بعضی گویند: آنجا که تثنیه با اضافه جمع شود، آوردن جمع به جای آن الیق است.

زیرا امکن و اخف است، و در ضمن اقوال، درباره «صالح المؤمنین» گوید: و قیل علی علیه السّلام، و عن اسماء بنت عمیس قالت: سمعت رسول اللّه (ص) یقول: «وَ صالِحُ الْمُؤْمِنِینَ» علی بن ابی طالب.

و در آخر از قول مسلم حدیثی نقل می کند که: زنان پیغمبر از او نفقه مطالبه می کردند، و مقصود از تظاهر همان است.

در ذیل آیه «ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا لِلَّذِینَ کَفَرُوا امْرَأَتَ نُوحٍ» الخ، گوید: یحیی ابن سلام گفته است: این مثل را خداوند آورده تا عایشه و حفصه را بیم دهد، درباره مخالفت با پیغمبر، و تظاهر بر او، و آنگاه مثل امرأه فرعون آورده، تا ایشان را به طاعت و تمسّک به دین ترغیب فرماید.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 769

[6] تفسیر منهج الصّادقین

اشاره

«یا أَیُّهَا النَّبِیُّ لِمَ تُحَرِّمُ ...» الآیه.

نخست درباره شأن نزول، همه روایات را یاد می کند، و از میان آنها روایت ماریه قبطیه را ترجیح می دهد، حق تعالی این سوره را نازل فرمود که: چرا حرام می گردانی بر خود آنچه حق تعالی مباح ساخته است تو را یعنی ماریه قبطیه را، قوله تعالی: «تَبْتَغِی مَرْضاتَ أَزْواجِکَ» این کلام تفسیر تحریم است، یا حال از فاعل آن، یا استیناف به جهت بیان داعی تحریم.

و باید دانست که این آیه دلالت ندارد

بر صدور صغیره و کبیره از آن حضرت، زیرا که تحریم بعضی نساء یا غیر آن از مستلذّات بر نفس خود، بی سببی یا با سببی قبیح نیست، و در تحت ذنوب داخل نیست، بلکه آن متضمّن هضم نفس است، و قطع مشتهیات و التزام ریاضت نفسانی که موجب ثواب ابدی است، و هیچ بعید نمی نماید که ذکر این خطاب به جهت توجع باشد که جائز است خطاب کنند: لم تحمّلت فیه المشقّه.

و اگرچه فعل قبیح نکرده باشد، و بر تقدیر تسلیم که خطاب بر سبیل عتاب بود، می گوئیم که: این عتاب بر ترک اولی و افضل است، چه ترک تحریم افضل از تحریم است، و صحیح است که تارک این فعل را گویند: لم تفعله و لم عدلت عنه؛ و نیز شکّی نیست که عقول منکر تطییب قلوب نساء نیستند.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 770

پس آیه دلالت نداشته باشد بر صدور ذنب از آن حضرت، و براهین عقلیه بر عصمت انبیاء از شواهد عادله اند بر قول مذکور، و از جهت کثرت عطوفت، و فرط مرحمت او سبحانه است که بعد از این اشاره می نماید به وجه تخلص از حنث، برای عباد بقوله تعالی: «قَدْ فَرَضَ اللَّهُ لَکُمْ تَحِلَّهَ أَیْمانِکُمْ».

و گفته اند که در اینجا لام به معنی علی است، یعنی: فرض کرد بر شما کفّاره یمین را، پس این لام مثل لام «وَ إِنْ أَسَأْتُمْ فَلَها» است که به معنی علیها است.

و اقوی آن است که عتق رقبه از طرف پیغمبر ندبا بوده نه وجوبا، زیرا در کتب فقهیه مسطور است که اگر سوگند خورند بر مباح که اولی مخالف آن باشد و در دین

یا دنیا، و بعد از آن اتیان نمایند بر مخالف که اولی است، موجب کفّاره و اثم نمی شود، و مأخذ آن قول حضرت رسالت صلی اللّه علیه و آله است که: «من حلف علی یمین فرأی غیره خیرا منها فلیأت الّذی هو خیر»، و عبد الرّحمن بن سمره نیز روایت کند که: پیغمبر صلی اللّه علیه و آله مرا گفت: «إذا حلفت علی الیمین فرأیت غیرها خیرا منها فأت الّذی هو خیر»، و نیز تقدیم تکفیر بر مراجعت در روایت مقاتل دال است بر عدم وجوب آن، زیرا به اجماع وجوب تکفیر بعد از حنث است نه قبل از آن.

در «اعرض عن بعض»، آن بعض را خبر از خلافت شیخین، می گوید: و علّت اعراض را آن می داند که اولا تعریض به خیانت حفصه، از ذکر بعض حاصل می شود و اعراض از بعض دیگر از راه حلم و اغماض است.

«صالح المؤمنین» مردی که برگزیده ایشان است یعنی علی بن ابی طالب (ع) که نزد معظم اهل سنّت و امامیه چنان است که واشی، ابو نعیم

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 771

اصفهانی، ثعلبی، کلبی، مجاهد و ابی صالح همه چنین گفتند.

و بعد از ذکر قوله تعالی: «ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا لِلَّذِینَ کَفَرُوا امْرَأَتَ نُوحٍ وَ امْرَأَتَ لُوطٍ» الخ، گوید: و شبهه ای نیست در اینکه این تمثیل بعد از ذکر تظاهر حفصه و عایشه در ایذاء پیغمبر، تحذیر و تهدید ایشان است بر اغلظ وجه و اشدّ آن چه در این تمثیل ذکر کفر است.

توضیح از مؤلّف:

یکی از مواردی که مقام علمی و احاطه تفسیری مولی فتح اللّه را نشان می دهد همین مورد است.

[7] تفسیر البرهان

قوله تعالی: «یا أَیُّهَا النَّبِیُّ لِمَ تُحَرِّمُ ما أَحَلَّ اللَّهُ لَکَ تَبْتَغِی مَرْضاتَ أَزْواجِکَ» الآیه.

محمّد بن قیس قال: قال ابو جعفر علیه السّلام: قال اللّه عزّ و جل لنبیّه:

«یا أَیُّهَا النَّبِیُّ لِمَ تُحَرِّمُ ما أَحَلَّ اللَّهُ لَکَ تَبْتَغِی مَرْضاتَ أَزْواجِکَ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِیمٌ قَدْ فَرَضَ اللَّهُ لَکُمْ تَحِلَّهَ أَیْمانِکُمْ» فجعلها یمینا، و کفّرها رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم، قلت: بم کفّر؟ قال: أطعم عشره مساکین، لکلّ مسکین مد، قلت:

فمن وجد الکسوه؟ قال: ثوب یواری بها عورته.

زراره عن ابی جعفر، قال: قال: سألته عن رجل قال لامرأته: أنت علیّ

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 772

حرام؛ قال: لو کان لی علیه سلطان لأوجعت رأسه، و قلت: اللّه احلّ لک فما حرّمها علیک، انّه لم یزد علی أن کذب، فزعم انّ ما أحلّ اللّه له حرام، و لا یدخل علیه طلاق و لا کفّاره.

فقلت: قول اللّه عزّ و جل: «یا أَیُّهَا النَّبِیُّ لِمَ تُحَرِّمُ ما أَحَلَّ اللَّهُ لَکَ» فجعل فیه کفّاره، فقال: إنّما حرّم علیه جاریته ماریه القبطیه، و حلف أن لا یقرنها، و انّما جعل النّبی صلی اللّه علیه و آله علیه الکفّاره فی الحلف و لم یجعل علیه فی التّحریم.

عن عبید اللّه بن عبد اللّه بن عبّاس، قال: وجدت حفصه رسول اللّه مع امّ ابراهیم فی یوم عایشه، فقالت: لأخبرنّها، فقال رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله:

اکتمی ذلک و هی علیّ حرام، فأخبرت حفصه عایشه بذلک، فأعلم اللّه نبیّه فعرّف حفصه أنّها أفشت سرّه، فقالت له: من أنبأک هذا؟ قال: نبّأنی العلیم

الخبیر، فالی رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله من نسائه شهرا، فأنزل اللّه عزّ اسمه: «إِنْ تَتُوبا إِلَی اللَّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُکُما» قال ابن عبّاس: فسألت عمر بن الخطّاب عن اللّتان تظاهرتا علی رسول اللّه (ص) فقال: حفصه و عایشه.

أبو عبد اللّه علیه السّلام فی قوله: «یا أَیُّهَا النَّبِیُّ لِمَ تُحَرِّمُ ما أَحَلَّ اللَّهُ لَکَ تَبْتَغِی مَرْضاتَ أَزْواجِکَ» قال: اطّلعت عایشه و حفصه علی النّبی صلی اللّه علیه و آله و سلّم و هو مع ماریه، فقال النّبی صلی اللّه علیه و آله و سلّم: و اللّه لا أقربها، فأمر اللّه ان یکفّر بها عن یمینه.

حدیث موقوف بر علی بن ابراهیم (نه مرفوع به اهل بیت) را ذکر نکردیم.

ابو بصیر قال: سمعت أبا جعفر (ع) یقول: «إِنْ تَتُوبا إِلَی اللَّهِ» الی «وَ صالِحُ الْمُؤْمِنِینَ» قال: صالح المؤمنین، علی (ع).

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 773

محمّد بن العبّاس اورد اثنین و خمسین حدیثا هنا من طریق الخاصه و العامه، منها:

عون بن عبد اللّه بن ابی رافع، قال: لمّا کان الیوم الّذی توفّی فیه رسول اللّه (ص) غشی علیه ثمّ أفاق و أنا أبکی و أقبّل یدیه و أقول: من لی و ولدی بعدک یا رسول اللّه، قال: لک اللّه بعدی و وصیی صالح المؤمنین علی بن ابی طالب.

عمّار بن یاسر قال: سمعت علی بن ابی طالب یقول: و عافی رسول اللّه (ص) فقال: ألا أبشّرک؟ قلت: بلی یا رسول اللّه و مازلت مبشرا بالخیر، قال: قد أنزل اللّه فیک قرآنا، قال: قلت: و ما هو یا رسول اللّه؟ قال: قرنت بجبرئیل، ثمّ قرأ:

«وَ جِبْرِیلُ وَ صالِحُ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْمَلائِکَهُ بَعْدَ ذلِکَ ظَهِیرٌ» فأنت و المؤمنون

من بیتک، الصالحون.

عن أبی عبد اللّه (ع) قال: انّ رسول اللّه (ص) عرّف اصحابه امیر المؤمنین علیه السّلام مرّتین، و ذلک انّه قال لهم: اتدرون من ولیّکم من بعدی؟ قالوا: اللّه و رسوله أعلم! قال: فإنّ اللّه تبارک و تعالی قد قال: «فَإِنَّ اللَّهَ هُوَ مَوْلاهُ وَ جِبْرِیلُ وَ صالِحُ الْمُؤْمِنِینَ» یعنی امیر المؤمنین (ع) و هو ولیّکم بعدی؛ و المرّه الثانیه یوم غدیر خم حین قال: من کنت مولاه فعلیّ مولاه.

ابو بکر الحضرمی عن أبی جعفر (ع)، و الثعلبی بالاسناد عن موسی بن جعفر علیه السّلام، و عن أسماء بنت عمیس عن النّبی (ص) قال: «وَ صالِحُ الْمُؤْمِنِینَ» علیّ بن ابی طالب.

انتهی ما فی البرهان.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 774

[8] و فی نور الثقلین

عن ابی عبد اللّه (ع) فی رجل قال: امرأته طالق و ممالیکه احرار، ان شربت حراما او حلالا من الطل «1» ابدا، فقال: امّا الحرام فلا یقربه ابدا، ان حلف و ان لم یحلف، و ان الطل فلیس له أن یحرّم ما أحلّ اللّه عزّ و جل، قال اللّه عزّ و جل: «یا أَیُّهَا النَّبِیُّ لِمَ تُحَرِّمُ ما أَحَلَّ اللَّهُ لَکَ» فلا یجوز یمین فی تحلیل حرام، و لا فی تحریم حلال، و لا فی قطیعه رحم «2». فی من لا یحضره الفقیه قال الصّادق: انّی لأکره للرّجل أن یموت و قد بقیت علیه خلّه من خلال رسول اللّه لم یأتها، فقلت: و هل تمتّع رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله؟ قال: نعم، و قرأ هذه الآیه: «وَ إِذْ أَسَرَّ النَّبِیُّ إِلی بَعْضِ أَزْواجِهِ حَدِیثاً ...» الی قوله: «ثَیِّباتٍ وَ أَبْکاراً» (برهان هم نقل کرده).

______________________________

(1) الطل: اللبن.

(2) کذا فی الاصل و لم

اظفر علی الحدیث فی مظانه فی الفقیه، و لکن الظاهر (أو لم یحلف) کما فی روایه العیاشی فی تفسیر قوله تعالی: «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تُحَرِّمُوا طَیِّباتِ ...» الخ، (سیّد هاشم رسولی محلاتی، مصحح).

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 775

[9] روح المعانی آلوسی

اشاره

قوله تعالی: «یا أَیُّهَا النَّبِیُّ لِمَ تُحَرِّمُ ما أَحَلَّ اللَّهُ لَکَ تَبْتَغِی مَرْضاتَ أَزْواجِکَ» الآیه.

مشهور آن است که سوره تحریم مدنیه است، و از قتاده نقل کنند که تا ده آیه آن مدنی و باقی مکّی است؛ آنگاه اخبار مربوط به مغافیر و ماریه را نقل می کند و می گوید: نداء به «یا أَیُّهَا النَّبِیُّ» در مفتتح عتاب حسن تلطّف دارد، و نظیر آن قوله تعالی: «عَفَا اللَّهُ عَنْکَ لِمَ أَذِنْتَ لَهُمْ» است.

قوله: «تَبْتَغِی مَرْضاتَ أَزْواجِکَ» یا حال است، و چون قید است خود آن هم مورد عتاب است، یا استیناف نحوی یا استیناف بیانی است، و این اولی است، و وجه آن است که استفهام در اینجا حقیقی نیست، بلکه معاتبه است بر اینکه تحریم در این مورد بر وجه رضایت بخشی نیست، در این صورت سؤال أزواجه انکار متجه است.

آنگاه گوید: زمخشری لغزش کرده که گمان برده کار پیغمبر در تحریم حلال بر او محظور بوده، و خداوند او را بخشیده است، و ابن منیر اسکندرانی بر او سخت تاخته و گفته: آنچه زمخشری درباره پیغمبر گفته، تقوّل و افتراء است، و پیغمبر از آن مبرّی است، زیرا تحریم حلال فقط به دو صورت متصوّر است:

اوّل: اعتقاد به ثبوت حکم تحریم در مورد، و این صورت مانند اعتقاد به ثبوت

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 776

حکم تحلیل در حرام، محظور و حرام است و

موجب کفر است، و صدور آن از معصوم اصلا امکان ندارد.

صورت دوّم: امتناع از حلال است مطلقا، یا مؤکّدا به یمین، به اعتقاد به حلیّت آن، و چنین صورتی مباح صرف و حلال محض است، و اگر ترک مباح و امتناع از آن مباح نباشد، حقیقت حلال مستحیل می شود، و آنچه از پیغمبر سرزده است، از همین قبیل است، و این معاتبه از جهت رفق خداوند به او، و اعلام قدر و منزلت اوست که برای ارضای همسران خودبه خود سخت گرفته است.

بعضی گفته اند: استعمال تحریم در اینجا بطور مجاز است، و مراد آن است که: چرا به سبب حلف وسیله تحریم ما أحلّ اللّه را فراهم ساخته ای.

و هرچند در وقوع حلف از او صلی اللّه علیه و آله اختلاف هست، و هرکه گفته، مستند او بعضی اخبار و ظاهر قوله تعالی: «قَدْ فَرَضَ اللَّهُ لَکُمْ تَحِلَّهَ أَیْمانِکُمْ» می باشد.

و تحلّه مصدر سماعی حلل است، مانند تکرمه و قیاسی آن تحلیل است، و اصل آن تحلله است که مدغم شده، و آن از حل است ضد عقد، گوئی به یمین بسته و به کفّاره باز شده است.

چنانچه در قول پیغمبر: لا یموت للرّجل ثلاثه اولاد فتمسّه النّار إلّا تحلّه القسم. و مقصود از آن تحله قسم خداوند است، قوله تعالی: «وَ إِنْ مِنْکُمْ إِلَّا وارِدُها کانَ عَلی رَبِّکَ حَتْماً مَقْضِیًّا».

آنگاه اقوال فقهی را نقل می کند.

قوله تعالی: «وَ أَظْهَرَهُ اللَّهُ عَلَیْهِ» أی: جعل اللّه تعالی النّبی ظاهرا علی

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 777

الحدیث مطّلعا علیه.

و بنابراین مجازا به کار رفته، یا مضافی مقدّر دارد، یعنی أظهره اللّه علی افشائه؛ بعضی گفته اند: مرجع ضمیر مصدر انبأ است، که

از نبأت به است، امّا تفکیک مراجع ضمیر روا نیست.

ازهری در تهذیب گفته که: عرف، به تخفیف در قوله تعالی: «عَرَّفَ بَعْضَهُ» به معنی غضب و جازی علیه است، «فَلَمَّا نَبَّأَها بِهِ قالَتْ مَنْ أَنْبَأَکَ» حفصه خواست تا بداند عایشه او را مفتضح کرده یا نه.

آنگاه گوید: تفسیر آیه بر حدیث ماریه اظهر است، امّا حدیث عسل اصح است، و سبب نزول چه بسا منحصر نباشد، و در آیه دلالت هست بر آنکه حسن معاشرت با همسران، و تلطّف در سرزنش و اعراض از استقصاء گناه، مستحسن است، و پیغمبر فرمود: خیرکم، خیرکم لنسائه.

قوله تعالی: «إِنْ تَتُوبا إِلَی اللَّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُکُما» خطاب به حفصه و عایشه است، و التفات از غیبت به خطاب برای مبالغه در عتاب است.

در قوله تعالی: «وَ إِنْ تَظاهَرا عَلَیْهِ فَإِنَّ اللَّهَ هُوَ مَوْلاهُ وَ جِبْرِیلُ وَ صالِحُ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْمَلائِکَهُ بَعْدَ ذلِکَ ظَهِیرٌ» گوید: وقف بر مولاه، و استیناف و جبرئیل، همچنین وقف بر جبریل، و استیناف و صالح المؤمنین، هر دو جائز است، همچنان که وقف بر المؤمنین، و استیناف و الملئکه جائز است، و در این صورت جمله ما بعد هر مبتدای مستأنفی معطوفه خواهد بود.

و ضمیر ذلک برای حصر در مورد نیست، بلکه برای تقوی است.

در «صالِحُ الْمُؤْمِنِینَ» حدیث اسماء را نقل می کند، آنگاه گوید: امامیه از

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 778

ابی جعفر نقل کنند که پیغمبر اکرم حین نزول آیه، دست علی (ع) را گرفت و فرمود:

یا ایّها النّاس هذا صالح المؤمنین.

و در جواب شرط «فَإِنَّ اللَّهَ هُوَ مَوْلاهُ» اشعار است به آنکه اگر منافقین و معاندین گمان کرده باشند که تظاهر زوجات وهنی برای پیغمبر

و فتوری در کار اوست، مأیوس شوند، زیرا آن را که خدا یار است با دیگران چکار است.

در ذیل قوله تعالی: «ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا لِلَّذِینَ کَفَرُوا امْرَأَتَ نُوحٍ» الخ، گوید: و در این آیه چنانچه گویند تصویری برای حال آن دو زن هست که خیانت ایشان به پیغمبر، در کفر و عصیان، با تمکّن تامّی که در ایمان و طاعت داشتند، محاکاتی است از حال زنان کافره نوح و لوط.

و در پایان می گوید: عتاب و خطاب وارده در این سوره، دلیل بر مزید فضل عایشه و حفصه است.

توضیح از مؤلّف:

و بنابراین قضاوت آلوسی دلیل است بر فضیلت آلوسی.

[10] تفسیر المراغی به جای المنار

اشاره

قوله تعالی: «یا أَیُّهَا النَّبِیُّ لِمَ تُحَرِّمُ ما أَحَلَّ اللَّهُ لَکَ تَبْتَغِی مَرْضاتَ أَزْواجِکَ» الآیه.

«تُحَرِّمُ» أی: تمتنع ما أحلّ اللّه لک، هو العسل، «تَبْتَغِی» أی: تطلب،

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 779

«فَرَضَ» أی: شرع و بین کما جاء فی قوله: «سُورَهٌ أَنْزَلْناها وَ فَرَضْناها»، و «تَحِلَّهَ أَیْمانِکُمْ» أی: تحلیلها بالکفّاره، و تحلّه القسم تستعمل علی وجهین:

احدهما: تحلیله بالکفّاره کما فی الآیه.

ثانیهما: بمعنی الشی ء القلیل، و هذا هو الأکثر کما جاء فی الحدیث: لن یلج النّار إلّا تحلّه القسم، أی: إلّا زمنا یسیرا.

«مَوْلاکُمْ» أی: ولیّکم و ناصرکم، «بَعْضِ أَزْواجِهِ» هی حفصه علی المشهور، «نَبَّأَتْ بِهِ» أی: أخبرت عایشه به، «وَ أَظْهَرَهُ» أی: أطلعه و أعلمه قول حفصه لعایشه، «عرّف» أی: أعلمها ببعض الحدیث الّذی أفشته لعایشه، «وَ أَعْرَضَ عَنْ بَعْضٍ» أی: لم یخبرها به، «إِنْ تَتُوبا» أی: حفصه و عایشه، «صَغَتْ قُلُوبُکُما» أی: عدلت و مالت الی ما یجب للرّسول (ص) من تعظیم و إجلال، «وَ إِنْ تَظاهَرا عَلَیْهِ» أی: تتظاهرا و تتعاونا علی ایذاء الرّسول، «مولیه» أی: ولیّه و ناصره، «ظهیر» أی: ظهراء معاونون، و انصار مساعدون، «مسلمات» أی: خاضعات للّه بالطّاعه، «مؤمنات» أی: مصدّقات بتوحید اللّه، مخلصات، «قانتات» أی: مواظبات علی الطّاعه، «تائبات» أی: مقلعات عن الذّنوب، «عابدات» أی: متعبّدات متذلّلات لأمر رسول اللّه (ص)، «سائحات» أی:

صائمات، سمّی الصائم بذلک من حیث أنّ السائح لا زاد معه، و لا یزال ممسکا حتّی یجد الطّعام کالصّائم لا یزال کذلک حتّی یجی ء وقت الافطار.

المعنی الجملی

در اینجا حدیث مغافیر را نقل می کند و می گوید: دو سرّی که پیغمبر به حفصه

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 780

سپرد، و او برای عایشه افشاء کرد:

یکی: تحریم عسلی که نزد زینب

خورده بود.

دوّم: خبر از خلافت ابو بکر و عمر.

الایضاح

«یا أَیُّهَا النَّبِیُّ لِمَ تُحَرِّمُ ما أَحَلَّ اللَّهُ لَکَ تَبْتَغِی مَرْضاتَ أَزْواجِکَ» أی:

یا أیّها النّبی لم تمتنع عن شرب العسل الّذی أحلّه اللّه لک تبتغی بذلک رضا أزواجک؟ و هذا عتاب من اللّه علی فعله ذلک، لأنّه لم یکن عن باعث مرضی، بل کان طلبا لمرضات الأزواج، و فی هذا تنبیه إلی انّ ما صدر منه لم یکن ممّا ینبغی بمقامه الشّریف ان یفعله.

و فی ندائه (ص) ب «یا أَیُّهَا النَّبِیُّ» فی مفتتح العتاب، حسن تلطّف، و تنویه بشأنه علیه الصّلاه و السّلام، علی نحو ما جاء فی قوله: «عَفَا اللَّهُ عَنْکَ لِمَ أَذِنْتَ لَهُمْ».

«وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِیمٌ» أی: و اللّه غفور لذنوب التّائبین من عباده، و قد غفر لک امتناعک عمّا أحلّه لک، «رحیم» بهم أن یعاقبهم علی ما تابوا منه من الذّنوب.

و اذا عاتبه علی الإمتناع عن الحلال و هو مباح، سواء کان مع الیمین او بدونه تعظیما لقدره الشریف، و اجلالا لمنصبه، ان یراعی مرضاه أزواجه بما یشقّ علیه، جریا علی ما ألف من لطف اللّه به، و ایماء الی أنّ ترک الأولی الی مقامه السّامی یعدّ کالذّنب، و إن لم یکن فی نفسه کذلک.

«قَدْ فَرَضَ اللَّهُ لَکُمْ تَحِلَّهَ أَیْمانِکُمْ» أی: قد شرع لکم تحلیل أیمانکم

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 781

بالکفّاره عنها، فعلیک أن تکفّر عن یمینک؛ و قد روی أنّه علیه الصّلاه و السّلام کفّر عن یمینه فأعتق رقبه (عبدا و أمه).

«وَ اللَّهُ مَوْلاکُمْ» أی: و اللّه متولّی امورکم، بنصرکم علی أعدائکم، و مسهّل لکم سبل الفلاح فی دنیاکم و آخرتکم، و منیر لکم سبل الهدایه إلی ما فیه سعادتکم فی

معاشکم و معادکم.

«وَ هُوَ الْعَلِیمُ الْحَکِیمُ» أی: و هو العلیم بما یصلحکم، فیشرعه لکم، الحکیم فی تدبیر امورکم، فلا یأمرکم و لا ینهاکم إلّا وفق ما تقتضیه المصلحه.

تا آنجا که گوید:

و قد اعظم سبحانه شأن النصره لنبیّه علی هاتین الضّعیفتین، للاشاره الی عظم مکر النّساء، و المبالغه فی قطع اطماعهما، بأنّه ربّما شفع لهما مکانتهما عند رسول اللّه (صلی اللّه علیه و آله) و عند المؤمنین، لأمومتهما لهم و کرامه له (صلی اللّه علیه و آله) و رعایه لأبویهما، و لتوهین امر نظائرهما، و دفع ما عسی أن یتوهّمه المنافقون من ضرره فی أمر النبوّه، و قهر أعداء الدّین، إذ قد جرت العاده بأن الشؤون المنزلیّه تشغل بال الرّجال، و تضیع زمنا من تفکیرهم فیها و قد کانوا أحقّ به فی التفکیر فیما هو أجدی نفعا و اجلّ فائده.

ثمّ حذّرهما بما یلین من قناتهما، و یخفض من غلوائهما، و یطمئن من کبریائهما، فقال:

«عَسی رَبُّهُ إِنْ طَلَّقَکُنَّ أَنْ یُبْدِلَهُ ...» الخ.

و الخلاصه، احذرن ایّتها الأزواج، من إیذاء رسول اللّه (صلی اللّه علیه و آله) و التألّب علیه، و العمل علی ما یسوؤه، فانّه ربما أحرج صدره فطلّقکنّ، فأبدله اللّه من

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 782

هو خیر منکنّ، فی الدّین و الصلاح و التقوی و فی الشؤون الزوجیّه، فأعطاه بعضهنّ أبکارا و بعضهنّ ثیّبات.

و لا شی ء أشدّ علی المرأه من الطّلاق، و لا سیما إذا استبدل خیرا منها بها.

در ذیل قوله تعالی: «ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا لِلَّذِینَ کَفَرُوا امْرَأَتَ نُوحٍ وَ امْرَأَتَ لُوطٍ» الخ، گوید:

و فی هذا تعریض بأمّهات المؤمنین، و تخویف لهنّ بأنّه لا یفیدهنّ ان أتین بمعصیه، اتّصالهنّ بالنّبی (ص) و کونهنّ فی عصمته.

[11] فی ظلال القرآن سیّد قطب

قوله

تعالی: «یا أَیُّهَا النَّبِیُّ لِمَ تُحَرِّمُ ما أَحَلَّ اللَّهُ لَکَ» الخ.

در تفسیر آیه، مقدّماتی به تفصیل یاد می کند، از اینکه پیغمبر اکرم خاتم پیغمبران و دین او خاتم أدیان است، بنابراین می باید در تمام نواحی، معارف انسانی که انسان به دانستن آن نیازمند است، تصویری عالی و روشنگر داشته باشد، همه چیز در آن به صراحت بیان شده، و ابهامی در کار نباشد.

زندگانی پیغمبر ظاهرا، خود کتابی مشروح و مفصّل برای فهم معارف اسلامی و فضائل و وظائف انسانی است، و خود بهترین شاهد و نمودار تعلیمات و معارف اسلامی است.

در این سوره یکی از صفات و مظاهر زندگانی پیغمبر با صراحت و خلوص

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 783

بیان شده، و هیچ چیز از آن در زاویه اختفاء نمانده است.

آنگاه بطور تفصیل ازدواجهای پیغمبر را شرح می دهد، و ثابت می کند که همه آنها بر روی مصالح انسانی و فضیلت انجام گرفته، و در هیچ یک از آنها انگیزه هوسرانی وجود نداشته است، و هرچند خواستن و لذّت جوئی در مرز دین و فضیلت در آنها دخالت نداشته باشد.

در منزل خود با زنانش چنان رفتار می کرد، آنچنان که از بشری که فرستاده خداوند است سزاوار باشد.

امّا زندگانی کردن در کنار پیغمبر کافی نبود که مشاعر خاص بشری و انگیزه های آن را در نهاد زنان پیغمبر محو و نابود کند، میان ایشان مشاجره واقع می شد، حسادت می ورزیدند، برای همدیگر مایه می گرفتند، عایشه خودش گفته از صفیّه بدش می آمده، و به طور طنزآمیزی به پیغمبر گفته: کوتاهی او برای تو بس است، و همین اقرار، صداقت و تربیت اسلامی او را می رساند.

در این سوره به مناسبت مقام پس از ترغیب متظاهرتان به

توبه، خداوند متعال امر عام به توبه فرموده، قوله تعالی: «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا تُوبُوا إِلَی اللَّهِ تَوْبَهً نَصُوحاً»، و همچنین همه را به مسؤلیّت سنگین خویش در تربیت خود و اهل بیت خود آگاه ساخته است، قوله تعالی: «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا قُوا أَنْفُسَکُمْ وَ أَهْلِیکُمْ ناراً».

آنگاه همه احادیثی را که قبلا ذکر شده یاد می کند، و روایت مغافیر را ترجیح می دهد.

در قوله تعالی: «لِمَ تُحَرِّمُ» گوید: پیغمبر، آن را شرعا تحریم نکرده بود، بلکه

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 784

خود را از آن محروم ساخته بود.

و در قوله تعالی: «وَ اللَّهُ عَلِیمٌ حَکِیمٌ» گوید: از روی علم و حکمت برای شما تشریع می کند، و به آنچه طاقتش را دارید مصلحت شماست امر می فرماید، پس حرام نکنید مگر آنچه را او حرام کرده، و حلال نکنید مگر آنچه را او حلال فرموده است. در قوله تعالی: «وَ أَظْهَرَهُ اللَّهُ عَلَیْهِ» گوید: بیاد بیاورید آن قسمت از زمان را که انسان با آسمان زندگی می نمود، و آسمان در کار زمینیان آشکارا دخالت می کرد، و فرستاده خود را از وقائع آگاه می ساخت.

و در قوله تعالی: «إِنْ تَتُوبا إِلَی اللَّهِ» الخ، حمله شدید و هولناک، و تهدید مهیب و ترس آوری می بینیم، و از اینجا معلوم می شود که عمق اثر این حادثه در دل پیغمبر چه اندازه هولناک بوده است.

این یکی از صور زندگانی انسانی برتر، عظیم (بزرگوار) و والا است که نبوّت را با بشریّت جمع کرده، و وظائف آنها را انجام می دهد، بی آنکه یکی از دیگری بکاهد، و به همین جهت آخرین رسالت بشری را او انجام داده، و خداوند دین را به او کامل گردانیده

است.

رسالت کامله همین است که رسول کامل آن را حمل کرده، و از کمال این رسالت آن است که انسان به آن کامل می شود، هیچ نیروئی از انسان را هدر نداده و هیچ استعداد نافعی را از او تعطیل نکرده است.

در سیرت پیغمبر کامل، تمام ضعفها و نیروهای انسان نمایش داده شده، و مرز مصالح بشری آنسان که انسان کاملی باشد، روشن گردیده؛ این است کتاب کامل و روشن تا آخر الزّمان، تا همه بتوانند آن را بخوانند.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 785

[12] تفسیر الکاشف

قوله تعالی: «یا أَیُّهَا النَّبِیُّ لِمَ تُحَرِّمُ ما أَحَلَّ اللَّهُ لَکَ تَبْتَغِی مَرْضاتَ أَزْواجِکَ» الآیه.

در تفسیر کاشف پس از ذکر اسباب نزول، بر طبق روایات درباره تعیین بعض ازواج گوید که: وی حفصه بنت عمر بن الخطّاب است.

و مقصود از قوله تعالی: «إِنْ تَتُوبا إِلَی اللَّهِ» الخ، حفصه و عایشه اند، و دلائل بسیار دراین باره هست که ما به چهار تا از آنها اکتفاء کردیم، دو تا از تفاسیر طبری و رازی، و دو تا از صحاح، اوّل: بخاری در جزء ششم در تفسیر سوره تحریم، دوّم: مسلم در قسم دوّم از جزء اوّل.

در باب تهدید و وعید متظاهرتان و قوای پشتیبان پیغمبر گوید:

و نسأل: لماذا کلّ هذا التّهدید و الوعید، و ما هو شأن عایشه و حفصه حتّی یحشّد علیها، قوّه اللّه و قوّه جبریل و معه جمیع الملائکه و صالح المؤمنین؟

الجواب: انّ عایشه و حفصه غیر مقصودتین بالخصوص من هذا التّهدید، و انّما المقصود اولا التنویه بعظمه الرسول و مکانته، ثمّ افهام الجمیع بما فیهم حفصه و عایشه و المنافقین و الکافرین، و کلّ من أضمر او یضمر السّوء للرّسول

الأعظم (ص) افهام الجمیع بأنّ النّبی (ص) فی حصن حصین من قوّه اللّه و ملائکته و أولیائه.

و در ذیل قوله تعالی: «ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا لِلَّذِینَ کَفَرُوا امْرَأَتَ نُوحٍ وَ امْرَأَتَ

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 786

لُوطٍ» گوید:

و الخلاصه انّ اللّه تعالی أدخل النّار امرأه نوح و امرأه لوط لکفرهما و نفاقهما مع انّهما کانتا زوجتی نبیین عظیمین، فکذلک سبحانه یدخل النّار أزواج الرّسول الأعظم اللائی تظاهرن علیه ان لم یتوبا إلی اللّه و إلیه.

[13] تفسیر المیزان

«یا أَیُّهَا النَّبِیُّ لِمَ تُحَرِّمُ ما أَحَلَّ اللَّهُ لَکَ» الآیه.

قوله تعالی: «یا أَیُّهَا النَّبِیُّ لِمَ تُحَرِّمُ ما أَحَلَّ اللَّهُ لَکَ ...» الخ، خطاب مشوب به عتاب لتحریمه (صلی اللّه علیه و آله) لنفسه بعض ما أحلّ اللّه له و لم یصرّح تعالی به و لم یبیّن ما هو و ماذا کان، غیر انّ قوله «تَبْتَغِی مَرْضاتَ أَزْواجِکَ» یومئ أنّه کان عملا من الاعمال المحلّله الّتی یقترفها النّبی، لا ترتضیه أزواجه، فضیّقن علیه و آذینه حتّی أرضاهنّ بالحلف علی أن یترکه و لا یأتی به بعد.

فقوله: «یا أَیُّهَا النَّبِیُّ» علق الخطاب و النّداء بوصف النبیّ دون الرّسول لاختصاصه به فی نفسه دون غیره، حتّی یلائم وصف الرّساله.

و قوله: «لِمَ تُحَرِّمُ ما أَحَلَّ اللَّهُ لَکَ» المراد بالتّحریم، التّسبب إلی الحرمه بالحلف علی ما تدلّ علیه الآیه التالیه، فإنّ ظاهر قوله: «قَدْ فَرَضَ اللَّهُ لَکُمْ تَحِلَّهَ أَیْمانِکُمْ ...» الخ، انّه (ص) حلف علی ذلک، و من شأن الیمین حلف علی ان یوجب عروض الوجوب، ان کان الحلف علی الفعل و الحرمه، و ان کان الحلف علی

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 787

الترک، و اذا کان (ص) حلف علی ترک ما أحلّ اللّه له، فقد

حرّم ما أحلّ اللّه له بالحلف. و لیس المراد بالتحریم، تشریعه (ص) علی نفسه الحرمه فیما شرّع اللّه له فیه الحلّیّه، فلیس له ذلک.

و قوله: «تَبْتَغِی مَرْضاتَ أَزْواجِکَ» تتطلّب بالتّحریم رضاهنّ، بدل من (تحرم) الخ، او حال من فاعله، و الجمله قرینه علی انّ العتاب بالحقیقه متوجهه إلیهنّ، و یؤیّده قوله خطابا لهما: «إِنْ تَتُوبا إِلَی اللَّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُکُما» الخ، مع قوله فیه «وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِیمٌ».

قوله تعالی: «قَدْ فَرَضَ اللَّهُ لَکُمْ تَحِلَّهَ أَیْمانِکُمْ وَ اللَّهُ مَوْلاکُمْ وَ هُوَ الْعَلِیمُ الْحَکِیمُ» قال الراغب: کلّ موضع ورد فرض اللّه علیه الایجاب للذی أدخله اللّه فیه، و ما ورد من فرض اللّه له، فهو أن لا یحظره علی نفسه، نحو: «ما کانَ عَلَی النَّبِیِّ مِنْ حَرَجٍ فِیما فَرَضَ اللَّهُ لَهُ» و قوله: «قَدْ فَرَضَ اللَّهُ لَکُمْ تَحِلَّهَ أَیْمانِکُمْ»، انتهی.

و التحلّه، اصلها تحلله علی وزن تذکره و تکرمه، مصدر کالتحلیل، قال الراغب: و قوله عزّ و جل: «قَدْ فَرَضَ اللَّهُ لَکُمْ تَحِلَّهَ أَیْمانِکُمْ» أی: یبیّن ما تحلّ به عقده أیمانکم من الکفّاره.

و المعنی: قدر اللّه لکم، کأنّه قدّره نصیبا لهم حیث لم یمنعهم عن حلّ عقده الیمین تحلیل أیمانکم بالکفّاره، و اللّه ولیّکم الّذی یتولّی تدبیر امورکم، بالتّشریع و الهدایه، و هو العلیم الحکیم.

و فی الآیه دلاله علی أنّ النّبی (ص) کان قد حلف علی التّرک و أمر له بتحلّه یمینه.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 788

قوله تعالی: «وَ إِذْ أَسَرَّ النَّبِیُّ إِلی بَعْضِ أَزْواجِهِ حَدِیثاً فَلَمَّا نَبَّأَتْ بِهِ وَ أَظْهَرَهُ اللَّهُ عَلَیْهِ ... قالَتْ مَنْ أَنْبَأَکَ هذا قالَ نَبَّأَنِیَ الْعَلِیمُ الْخَبِیرُ» السرّ، هو الحدیث الّذی تکتمه فی نفسک و تخفیه. و الإسرار افضاؤک الحدیث الی غیرک

مع ایصائک باخفائه، و ضمیر «أَنْبَأَکَ» لبعض أزواجه، و ضمیر «به» للحدیث الّذی أسرّه النّبی (ص) إلیها، و ضمیر «أظهره» للنّبی (ص)، و ضمیر «علیه» لإنبائها به غیرها و افشائها السرّ، و ضمیر «عرّف» و «أعرض» للنّبی (ص)، و ضمیر «بعضه» للحدیث، و الاشاره بقوله: «هذا» لإنبائها به غیرها و افشائها السر.

و محصل المعنی، و اذ افضی النّبی إلی بعض أزواجه، و هی حفصه بنت عمر ابن الخطّاب، حدیثا و أوصاها بکتمانه، فلمّا أخبرت به غیرها، و أفشت السرّ خلافا لما أوصاها به، و أعلم اللّه النّبی أنّها أعلمت به غیرها، عرّف بعضه و أعرض عن بعض آخر، فلمّا خبّرها النّبی بالحدیث، قالت للنّبی: من أنبأک و أخبرک أنّی نبّأت به غیری و أفشیت السر؟ قال النّبی: نبّأنی و خبّرنی العلیم الخبیر، و هو اللّه العلیم بالسرّ و العلانیه، الخبیر بالسّرائر.

قوله تعالی: «إِنْ تَتُوبا إِلَی اللَّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُکُما وَ إِنْ تَظاهَرا عَلَیْهِ فَإِنَّ اللَّهَ هُوَ مَوْلاهُ وَ جِبْرِیلُ وَ صالِحُ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْمَلائِکَهُ بَعْدَ ذلِکَ ظَهِیرٌ» أی: إن تتوبا إلی اللّه فقد تحقّق منکما ما یستوجبا علیکما التّوبه، و ان تظاهرا علیه فانّ اللّه هو مولیه، الخ.

و اتّفق النّقل علی انّهما عایشه و حفصه زوجا رسول اللّه (ص).

و الصغو: المیل، و المراد به المیل الباطل و الخروج عن الاستقامه و التظاهر علیه (ص) من الکبائر، و قد قال تعالی: «إِنَّ الَّذِینَ یُؤْذُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ لَعَنَهُمُ اللَّهُ

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 789

فِی الدُّنْیا وَ الْآخِرَهِ وَ أَعَدَّ لَهُمْ عَذاباً مُهِیناً» (الاحزاب/ 57)، و قال: «وَ الَّذِینَ یُؤْذُونَ رَسُولَ اللَّهِ لَهُمْ عَذابٌ أَلِیمٌ» (التوبه/ 61).

و التعبیر بقلوبکما، و اراده معنی التثنیه من الجمع، کثیر

النظیر فی الاستعمال.

و قوله تعالی: «وَ إِنْ تَظاهَرا عَلَیْهِ فَإِنَّ اللَّهَ هُوَ مَوْلاهُ ...» الخ، التظاهر، التعاون، و اصل و إن تظاهرا، تتظاهرا، و ضمیر الفصل فی قوله: «فَإِنَّ اللَّهَ هُوَ مَوْلاهُ» للدّلاله علی انّ للّه سبحانه عنایه خاصه به (ص)، ینصره و یتولّی أمره من غیر واسطه من خلقه؛ و المولی: الولیّ الّذی یتولّی أمره و ینصره علی من یریده بسوء، و «جبریل» عطف علی لفظ الجلاله، و «صالِحُ الْمُؤْمِنِینَ» عطف، کجبریل بصالح المؤمنین، علی ما قیل الصلحاء من المؤمنین، واحد أرید به الجمع کقولک:

لا یفعل هذا الصالح من النّاس، ترید به الجنس، کقولک: لا یفعله من صلح منه، و مثله قولک: کنت فی السامر و الحاضر.

و فیه قیاس المضاف إلی الجمع، الی مدخول اللام، فظاهر صالح المؤمنین غیر ظاهر الصّالح من المؤمنین.

و وردت الروایه من طرق اهل السنّه عن النّبی، و من طرق الشّیعه عن ائمه اهل البیت (ع)، ان المراد بصالح المؤمنین علی علیه افضل السّلام و سنوافیک انشاء اللّه.

و فی المراد منه اقوال اخر اغمضنا عنها لعدم الدلیل علیها.

و قوله: «وَ الْمَلائِکَهُ بَعْدَ ذلِکَ ظَهِیرٌ» افراد الخبر للدّلاله علی انّهم متّفقون فی نصره، متّحدون، صفّا واحدا، و فی جعلهم بعد ولایه اللّه و جبرئیل و صالح المؤمنین تعظیم و تفخیم.

قرآن ثقل اکبر، متن، ص: 790

و لحن الآیات فی اظهار النّبی (ص) علی من یؤذیه و یریده بسوء، و تشدید العقاب علی من یتظاهر علیه، عجیب، و قد خوطب فیها النّبی اولا و عوتب علی تحریمه ما أحلّ اللّه له، و اشیر علیه بتحلّه یمینه، و هو اظهار و تأیید و انتصار له، و ان کان فی صوره العتاب.

ثمّ التفت من

خطابه الی خطاب المؤمنین فی قوله: «وَ إِذْ أَسَرَّ النَّبِیُّ إِلی بَعْضِ أَزْواجِهِ» یشیر الی القصّه و قد أبهمها ابهاما، و قد کان أیّد النبیّ و أظهره قبل الاشاره الی القصّه و افشائها مختوما علیها، و فیه مزید اظهاره.

ثمّ التفت من خطاب المؤمنین الی خطابهما، و قرر ان قلوبهما قد صغت بما فعلتا، و لم یأمرهما ان تتوبا من ذنبهما، بل بیّن لهما انّهما واقعتان بین امرین، امّا ان تتوبا، و امّا ان تظاهرا علی من «اللّه هو مولیه ...» الخ؛ ثمّ اظهر الرّجاء ان طلّقهنّ ان یرزقه نساء خیرا منهنّ، ثمّ أمر النبیّ أن یجاهد الکفّار و المنافقین و یغلظ علیهم.

و در تفسیر قوله تعالی: «ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا لِلَّذِینَ کَفَرُوا امْرَأَتَ نُوحٍ وَ امْرَأَتَ لُوطٍ ...» الآیه، گوید:

و فی تمثیل تعریض ظاهر شدید لزوجی النّبی، حیث خانتاه فی إفشاء سرّه، و تظاهرتا علیه، و آذتاه بذلک، و خاصه من حیث التعبیر بلفظ الکفر و الخیانه، و ذکر الامر بدخول النّار.

درباره مركز

بسمه تعالی
هَلْ یَسْتَوِی الَّذِینَ یَعْلَمُونَ وَالَّذِینَ لَا یَعْلَمُونَ
آیا کسانى که مى‏دانند و کسانى که نمى‏دانند یکسانند ؟
سوره زمر/ 9

مقدمه:
موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان، از سال 1385 هـ .ش تحت اشراف حضرت آیت الله حاج سید حسن فقیه امامی (قدس سره الشریف)، با فعالیت خالصانه و شبانه روزی گروهی از نخبگان و فرهیختگان حوزه و دانشگاه، فعالیت خود را در زمینه های مذهبی، فرهنگی و علمی آغاز نموده است.

مرامنامه:
موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان در راستای تسهیل و تسریع دسترسی محققین به آثار و ابزار تحقیقاتی در حوزه علوم اسلامی، و با توجه به تعدد و پراکندگی مراکز فعال در این عرصه و منابع متعدد و صعب الوصول، و با نگاهی صرفا علمی و به دور از تعصبات و جریانات اجتماعی، سیاسی، قومی و فردی، بر مبنای اجرای طرحی در قالب « مدیریت آثار تولید شده و انتشار یافته از سوی تمامی مراکز شیعه» تلاش می نماید تا مجموعه ای غنی و سرشار از کتب و مقالات پژوهشی برای متخصصین، و مطالب و مباحثی راهگشا برای فرهیختگان و عموم طبقات مردمی به زبان های مختلف و با فرمت های گوناگون تولید و در فضای مجازی به صورت رایگان در اختیار علاقمندان قرار دهد.

اهداف:
1.بسط فرهنگ و معارف ناب ثقلین (کتاب الله و اهل البیت علیهم السلام)
2.تقویت انگیزه عامه مردم بخصوص جوانان نسبت به بررسی دقیق تر مسائل دینی
3.جایگزین کردن محتوای سودمند به جای مطالب بی محتوا در تلفن های همراه ، تبلت ها، رایانه ها و ...
4.سرویس دهی به محققین طلاب و دانشجو
5.گسترش فرهنگ عمومی مطالعه
6.زمینه سازی جهت تشویق انتشارات و مؤلفین برای دیجیتالی نمودن آثار خود.

سیاست ها:
1.عمل بر مبنای مجوز های قانونی
2.ارتباط با مراکز هم سو
3.پرهیز از موازی کاری
4.صرفا ارائه محتوای علمی
5.ذکر منابع نشر
بدیهی است مسئولیت تمامی آثار به عهده ی نویسنده ی آن می باشد .

فعالیت های موسسه :
1.چاپ و نشر کتاب، جزوه و ماهنامه
2.برگزاری مسابقات کتابخوانی
3.تولید نمایشگاه های مجازی: سه بعدی، پانوراما در اماکن مذهبی، گردشگری و...
4.تولید انیمیشن، بازی های رایانه ای و ...
5.ایجاد سایت اینترنتی قائمیه به آدرس: www.ghaemiyeh.com
6.تولید محصولات نمایشی، سخنرانی و...
7.راه اندازی و پشتیبانی علمی سامانه پاسخ گویی به سوالات شرعی، اخلاقی و اعتقادی
8.طراحی سیستم های حسابداری، رسانه ساز، موبایل ساز، سامانه خودکار و دستی بلوتوث، وب کیوسک، SMS و...
9.برگزاری دوره های آموزشی ویژه عموم (مجازی)
10.برگزاری دوره های تربیت مربی (مجازی)
11. تولید هزاران نرم افزار تحقیقاتی قابل اجرا در انواع رایانه، تبلت، تلفن همراه و... در 8 فرمت جهانی:
1.JAVA
2.ANDROID
3.EPUB
4.CHM
5.PDF
6.HTML
7.CHM
8.GHB
و 4 عدد مارکت با نام بازار کتاب قائمیه نسخه :
1.ANDROID
2.IOS
3.WINDOWS PHONE
4.WINDOWS
به سه زبان فارسی ، عربی و انگلیسی و قرار دادن بر روی وب سایت موسسه به صورت رایگان .
درپایان :
از مراکز و نهادهایی همچون دفاتر مراجع معظم تقلید و همچنین سازمان ها، نهادها، انتشارات، موسسات، مؤلفین و همه بزرگوارانی که ما را در دستیابی به این هدف یاری نموده و یا دیتا های خود را در اختیار ما قرار دادند تقدیر و تشکر می نماییم.

آدرس دفتر مرکزی:

اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109